تکونی به خودم دادم و با حالت زاری که در میان آغوشش ذوب می شدم نالیدم
-شـــایـــا
فشار دیگری به من داد و بعد از چند دقیقه ای رهام کرد که نفس حبس شده ام را بیرون دادم ... دستی به بازوهام کشدم و با اخمی نگاهش کردم که لبخندی به لب داشت ... نمی دونستم از لبخندش تعجی کنم ... یا از اخلاقی که تغییر کرده بود ...با حرص مشتی به سینه اش زدم و گفتم
-مرد حسابی یک نگاهی به هیکل هرکولت بکن بعد اینطور ملتو له کن 
شایا هردو ابرویش را بالا برد یک قدمی به جلو آورد ...دستش را بالا برد تا حرفی بزند که با صدای جیغ نیره هر دو به طرف آشپزخانه برگشتیم... نیره با صورتی سرخ شده و دست بر روی دهانش .. نگاهش به دست شایا که روی هوا خشکش زده بود گفت
نیره:اربـــــاب چــکــار می کنین
من و شایا با تعجب نگاهش کردیم که ..با دیدن نگاهمون ترسید و گفت
نیره:تازه اینجارو تمییز کردم دیگه چیز سالمی نمونده که بخواین بشکنینش
با دهانی باز نگاهش کردم تا منظور حرفش رو بفهمم که نگاه پر از ترسش را دنبال کردم و با دیدن دست شایا که هنوز در هوا مانده بود ... پقی زدم زیر خنده ... شایا با تعجب به طرف من برگشت که اشاره ای به دستش کردم ... شایا با دیدن دستش لبش را به دندون گرفت و نگاهی به من کرد که از خنده تکیه ام را به دیوار داده بودم و اون هم همراه هم شروع به خندیدن کرد ...خنده ای که شاید از فکر نیره بود ..خنده ای که هر چند تلخ بود اما شیرینی از گذشته ای رو به همراه داشت که شایا را آنطور به خنده وا داشته بود ... خنده ام به لبخندی تبدیل شد و نگاهم را به شایا دوختم که با خنده دستی در موهایش کشید ... نگاهم را به نیره دوختم که با دهانی باز به شایا چشم دوخته بود که به لحظه ای نور سفیدی را کنار نیره دیدم و لبخندی زیبای مهتاب را که با چشمانی که برق می زد نگاهش عاشقانه به شایا بود ...لبخندم به لبخند غمگینی تبدیل شد ولی آن را حفظ کردم و باز نگاهم را به شایا دوختم که خنده اش کم شده بود و نگاهش به سرامیک های زیر پایش بود ... تکیه ام را از دیوار گرفتم و به او نزدیک شدم و به آرامی گفتم
-حالا فهمیدم چطور از واژه ای به نام خنده استفاده می کنی 
سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد ..چشمکی زدم و به طرف آشپزخونه راه افتادم و با خنده گفتم
-نیره جون ببند که پشه می ره توش
با عجله دهانش رو بست که باز صدای من و شایا بود که در آن خانه پیچید و کم کم یخ نیره یز باز شد و لبخندی زد و بی حرف دیگری وارد آشپزخانه شد ... ته دلم خوشحال بودم ... دلیلش شاید واضح بود ولب برای منی که فقط اخمهایش را دیده بودم ..پر بود از هیاهوی زندگی پشت میز نشستم که شایا نیز رو به رو نشست ... نگاهی بهش انداختم که نگاهش خیره به حلقه ی در دستش بود..اهی کشیدم و نگاهم را به نونی که بخار از آن خارج می شد دوختم ... دستم را جلو بردم ...خواستم تیکه ای از نان را بردارم که تیکه نونی جلویم قرار گرفت ..سرم را بالا گرفتم که نگاهم در نگاه گره خورد ...نگاهی که یک دنیا حرف داشت حرفایی که من هم در دلم سنگینی می کرد ...نگاهم را به سختی از او گرفتم و با لبخندی گفتم
-حتما" تا این تیکه نون رو نخورم قرص بهم نمی دی
لبخند نایابش را زد و دستی در موهایش کشید که دستم را به زیر چانه زدم و تکیه نون رو از دستش گرفتم و در دهانم گذاشتم ....گرمی نون التیام بخش بود ... گرمی که با لبخند شایا در من به وجود آمده بود ...چشمامو بستم و باز تیکه نون دیگه ای در دهانم گذاشتم ... از گشنگی بود که این نون اینطور خوشمزه شده بود یا از گرمیش بود ..هر چی که بود ...خشمزه ترین نونی بود که تا حالا خورده بودم ... غرق رویاهای شیرینم بودم که با صدای جدیه شایا چشمامو باز کردم و نگاهش کردم که نگاهم به اخمش خشک شد ...پوفی کردم که حرفش رو تکرار کرد
شایا:می خوای چیکار کنی؟
نگاهی به اطراف کردم ... و مطمئن از اینکه نیره نیست ...نگاهم را به او دوختم و تکیه ام را به صندلی دادم و گفتم
-چیو می خوام چیکار کنم
دستی به چانه اش زد و به روی میز خم شد و گفت
شایا:نمی دونم به چه امیدی می خوام کمکت کنم
شانه ای بالا انداختم و مغرورانه گفتم
-به همون امیدی که وادارت کرده رو به روم بشینی و اینطور بگی 
شایا نگاهش را به میز دوخت و خیره به دستش که حلقه در آن بود گفت
شایا:کمکت می کنم اما تو هم باید کمکم کنی
یک تای ابروم از تعجب بالا رفت ...همانطور که نگاهش خیره به حلقه اش بود گفت
شایا:منم می خوام حقیقت هایی که پشت سرم اتفاق می افته و من از اونا بی خبرم از اونا بفهمم
حلقه را در دستش چرخواند و با ادامه حرفش گفت
شایا:می خوام بدونم کی باعث این همه غم توی چشمای تنها امید زنگیم شده بود
سرش را بالا گرفت و خیره در نگاهم را که حالا خونسرد شده بود گفت
شایا:می خوام به خودم ثابت کنم که بی غیرت نیستم که اجازه دادم با زنم که مونس تنهاییام بود این بلا سرش بیارن
با خونسردی تمام که سعی در پنهان احساساتم پشت آن داشتم ... موهام رو به پشت گوشم بردم و از جام بلند شدم و گفتم
-پس از حالا شروع می کنیم 
شایا سرش را تکان داد و خیره در چشمانم شد که ادامه دادم
-امروز برمی گردیم به همون جایی که این بلاها شروع شده ...باید دوباره اون شب بارونی رو مرور کنی 
نگاهش رو غم گرفت که لبخند تلخی زدم ... می دونستم چه حسی داره وقتی ببینی عشقت توی آغوش دیگری بوده اون هم به اجبار ..شایا باز سرش را تکان داد و گفت
شایا:باشه برمی گردیم ...ولی
با استفهام نگاهش کردم که خشمی نگاهش را گرفت و گفت
شایا:ولی یادت نره که تو ستاره ای فقط ستاره
پوزخندی بر روی لبم نشست و راست ایستادم ...چتریهایم را کنار زدم و نگاهم را از او گرفتم ...باز مهتاب نبودنم را به رخم کشیده بود ...چیزیی را که خودم هم فهمیده بودم ...چیزی که هز ساعت ...هر دقیقه ..هر ثانیه دارم با خودم تکرار می کنم که نیستم ...من مهتاب نیستم ...نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم
-خیالتون راحت باشه ارباب جون ما به همین ستارمون راضیم 
سرد نگاهم کرد که سردتر از خودش نگاهش کردم و روی میز خم شدم که رخ به رخش بشم و گفتم
-من که مقصد اومدنم رو به شما گفتم ارباب..من فقط برای انتقامی اومدم که بعد از این انتقام می رم و شما خیلی راحت می تونین از نجابتتون محافظت کنین
پوزخندی زدم و با احساسی که سعی در پنهان آن داشتم گفتم
-از من نترسین من یک کبریت بی خطرم شوهر خواهر عزیزهر دو خیره شدیم به چشمان یکدیگر ...چشمانی که هم سرد بود و هم پر از گرمای محبت ...محبتی که شاید فقط در چشمان من دیده می شد ...اما چشمان او پر بود از چیزی نا خواسته که سعی در پنهان آن در پشت هر واقعیتی داشت ...با صدای سرفه ی نیره راست ایستادم وبا لبخند کجی رو به شایا که در جایش میخکوب شده بود گفتم
-می رم بیرون هوا بخورم نفس عوض کنم
 
سرش را تکان داد می دونستم که هیچی از حرفام نفهمیده ..به طرف نیره برگشتم و لبخند مهربونی زدم که گفت
نیره:خانوم معلم صبحونتونو آماده کردم
دستی به شانه اش زدم و همانطور که از آشپزخانه خارج می شدم گفتم
-من به جای صبحونه چیزای دیگه می خورم عزیزم شما به ارباب صبحونه بده
 
گونه اش را بوسیدم و از جلو چشمان پر تعجبش از آشپزخانه خارج شدم ... قدم هام آهسته بود ..برعکس قلبم که تند می زد و از جایش کنده می شد ...در خروجی را باز کردم و از اونجا خارج شدم ..اطرافم پر بود از درخت ...پر از سرسبزی ...صدای پرنده ها ..آوازه ازادی می خوندن ...آزادی که من در انتظارش بودم ...قدم های آهسته ام را تند کردم ...خودم را وارد جنگل کردم و به عقب برگشتم و نگاهم را به نماد خانه دوختم ....خانه ای که دیزاینش به عهده ی من بود ... چشمامو بستم که با یاد آوری اون روزی که مهتاب زنگ زد و با شوق گفت
مهتاب:خونه رویاهامونو ساختم ستاره خونه ای که می خواستی برام بسازی
چشمامو باز کردم و باز نگاهم را به خانه دوختم و قدمی به عقب برداشتم ...خونه رویاهای مهتاب و من ....هنوز صدای شادش توی گوشم بود ...هیچوقت نتونستم من خونه رویاهامونو درست کنم ...اما شایا تونست برای مهتاب درستش کنه ..تنها دیزاینش دست من بود ...دست منی که هیچوقت ازش نپرسیدم چطور ساختیش ..فقط از شادیش شاد شدم و از خواسته اش اطاعت کردم ..همونطور که حالا دارم از خواسته اش اطاعت می کنم ... آهی کشیدم و با تکیه ای که به درخت دادم به آسمان چشم دوختم و با خودم نالیدم
-چرا من مهتاب ..چرا من
 
این سوالی بود که فقط می خواستم از مهتاب بپرسم .... دستم را بر روی قلبم گذاشتم و در دل نالیدم ...
-ستاره تو که ضعیف نبودی ...تو که می تونستی به آسونی همه کارارو بکنی ..پس حالا مشکل کجاست
 
و اون فقط خودم بودم که جوابم رو دادم ...جوابی که همیشه و هر لحظه می خواستم از آن فرار کنم و آن جواب قلبم بود قلبی که حالا دیونه وار توی سینه ام از هیجان می ترکید ... تکیه ام را از درخت گرفتم که با دیدن شایا که رو به رویم ایستاده بود چشمانم از ترس گشاد شد و جیغی کشیدم ...شایا با جیغی که کشیدم لبخندی زد و همانند من که تکیه ام را به درخت داده بودم تکیه داد و یکی از پاهایش را بالا برد و نگاهی به من که از ترس تند تند نفس می کشیدم نگاه کرد ...خیره نگاهم کرد ..معلوم بود از ترس من لذت می برد ...دست به سینه ایستاد و با همان لبخند گفت
شایا:فکر نمی کردم بترسی
دستم را که بر روی قلبم گذاشته بودم برداشتم و با اخمی که به چهره آوردم گفتم
-وقتی اینطور بی صدا می آیی رو به روم می ایستی انتظار داری با یک لبخند استقبالت کنم
 
شایا دستی در موهایش کشید... و خیره در چشمانم شد... نگاهم را از چشمانش گرفتم ...حالا وقت ضعیف شدن نبود ... من فقط مقصدم انتقام بود ... انتقام از تمام زجرهایی که تنها خواهرم کشیده بود ... قدمی از شایا شایا فاصله گرفتم که صدایش را شنیدم که گفت
شایا:ااحیانا" نمی خوای که بدویی
موهایم را که بر روی شانه هایم ریخته بود را بالای سرم جمع کردم و با سری که به عقب بردم گفتم
-دقیقا" می خوام همین کارو بکنم
حرکت سریعی به پاهایم وارد کردم که با کشیده شدن بازویم ...خودم هم کشیده شده و در آغوش گرم شایا جا گرفتم ...آغوشی که می خواستم از اون فرار کنم ...دستی بر روی سینه اش گذاشتم که نگاهم به حلقه ی مهتاب که در انگشتم گذاشته بودم افتاد... تلخ شدم ...با تمام تلخی که با وجود این گناه سراغم آمده بود ...محکم به سینه ی شایا زدم و او را به عقب هل دادم و غریدم
-چته
 
شایا با اخمهای درهم دستی به سینه اش کشید و با نگاه برزخیش گفت
شایا:برو صبحونه بخور که باید حرکت کنیم
پر صدا نفسم را بیرون دادم و نگاهم را به درختی دوختم و همانطور که عصبی پایم را تکان می دادم گفتم
-گفتم که سیرم ...من حالا تنها چیزی که می خوام
 
اشاره ای به سرم کردم و گفتم
-این خالی از هر فکری باشه
 
زیر چشمی نگاهش کردم ...شایا سرش را تکان داد و قدمی به طرفم برداشتم ...بازویم را گرفت و من را رو به روی خودش قرار داد...و گفت
شایا:راه دیگه ای نیست که از فکر خالی باشی
تن صداش آروم شده بود ... مثل اون زمانی که توی اتاق تنها بودیم و شایا منو به جای مهتاب در آغوش می گرفت و حرف می زد ... شده بود شایای مهتاب ...سرم را غمگین بالا گرفتم و گفتم
-نه راه دیگه ای نیست
لجباز شده بود ..لجبازی که از این دل به من رسیده بود .. شده بودم بچه ای که نظرش چیزی را جلب کرده بود ..اما برای لجبازی هم که شده بود دوست نداشت به آم چیز دست پیدا بکند ...شایا چانه ام را گرفتم و صورتش را به صورتم نزدیک کرد و آرام ..با صدایی که من را به صلح وا می داشت گفت
شایا:تو حالا خیلی ضعیفی به عنوان یک دکتر نمی تونم اجازه بدم با این بدن ضعیف بدویی
چتریهایم را از جلوی چشمانم کنار زد و با لبخند مهربانی که بر روی لبانش بود گفت
 
شایا:تازه به دلیل کمی آب بدنت و کتکهایی که از من خوردی با این پای لنگونت چطور می تونی بدویی
لبخندی از یاد آوری کتک کاری که کرده بودیم روی لبم نشست ...نگاهی به شایا کردم که با غمی عمیق به لبخندم خیره شده بود و گفتم
 
-با هم بخوریم
 
 
با تعجب نگاهم کردم که ...قدمی از او فاصله گرفتم و گفتم
-تنهایی هیچوقت غذا از گلوم پایین نرفته
اخمهایش درهم رفت و بدون حرف دیگری از من فاصله و به طرف ساختمون به راه افتاد ... با تعجب به رفتنش نگاه کردم ...شانه ای بالا انداختم و بعد از دقایقی من هم پشت سرش وارد خانه شدم ... با سر و صدایی که از آشپزخانه به گوش می رسید وارد آشپزخانه شدم و او را دیدم که پشت میز نشسته بود و خیره به میز به آماری که نیره از روستا به او می داد سرش را تکان می داد ...تکیه ام را به چهار چوب در دادم و خیره به ان دو شدم
نیره:هی هی ارباب مشکل از شما ارباباست دیگه رو دادین به این مردا
لبخند پهنی بر روی لبم نشست و نگاهم را به شایا دوختم که سرش را تکان داد...مطمئن بودم هیچی از حرفای نیره نفهمیده ..فقط برای دلگرمی نیره هم که شده سرش را تکان داده
نیره:ما زنا باید بشوریم بسابیم ولی این مردا از سر کار که بر می گردن حکم رانی می کنن
نیره زیر چشمی نگاهی به شایا کرد که سرش را تکان می داد و با خیال راحت ادامه داد
نیره:ولی بنازم شصت دست خانوم معلم رو که خوب از پس مردا بر می آد
شایا:آره کاملا" درسته
خنده ی بلندی سر دادم که هر دو نگاهشان خیره به من شد ...همانطور که می خندیدم رو به شایا و گفتم
-تو اصلا" متوجه شدی که این نیره جون چی گفت
 
 
شایا با اخم های درهمی سرش را تکان داد و گفت
شایا:بله که متوجه شدم
خنده ای کردم و روی میز خم شدم و همانطور که به چشمانش نگاه می کردم گفتم
-پس قبول داری که می تونم از پس مردا بر بیام
 
 
شایا با تعجب دوتا باروهایش بالا رفت
شایا:چــــی
خنده ی بلندتری سر دادم که لیوانی چایی بر روی میزم گذاشته شد و دست نیره که با لبخندی دوستانه گفت
نیره:خوش خنده باشی خانوم معلم
اشاره ای به شایا کردم و با چشمکی که به او زدم گفتم
-با داشتن این مگه می شه خوش خنده نباشم
 
 
با خنده ای کردم که شایا با لبخندی خم شد و لقمه ای که برای خودش گرفته بود را در دهانم گذاشت و همانطور که سعی در مخفی کردن خنده اش داشت گفت
شایا:خوش خنده بخور تا پس نیوفتی
خنده ی آروم و مردانه ای کرد و بر روی صندلی اش نشست ... دلم شاد شده بود از خنده اش ...از مهربونی اش ..از اینکه شایا هم می تونست چشماش از یک شادی برق بزنه ...آخرین لقمه ام را در دهان گذاشتم ...و نگاهم را به چایی که نیمه سرد شده بود دوختم و دستی که بر روی شکمم کشیدم ... چا برای چایی هم داشتم ... دست بردم که چایی ام را بخوردم ...که دست مردانه ی شایا دراز شد و چایی را برداشت و یک نفس سر کشید ...نگاهم خیره به ایوان خالی از چایی خیره ماند که شایا محکم لیوانی را بر روی میز گذاشت و پر از آبمیوه کرد و آن را به طرفم گرفت ...سرم را بالا گرفتم که چیزی بگویم که با دیدن اخمهای درهم شایا گفتم
-ممنونم
لیوان آبمیوه را از دستش گرفتم که میان دندان هایی که به هم می فشرد گفت
شایا:اینقدر خود سر نباش می دونی چایی برای تویی که...
نفسش را بیرون فوت کرد و بدون حرف دیگه ای از آشپزخانه خارج شد ...یک تای ابرویم را بالا دادم و نگاهم را به نیره که با لبخندی به لیوان دردستم نگاه می کرد گفتم
-مشکلش چیه
 
 
نیره:عاشقه
تعجبم به لبخند تلخی تبدیل شد و برای از بین بردن این تلخی بی هیچ حرفی لیوان آبمیوه را سر کشیدم ...تنها چیزی که به شایا نمی اومد همین عاشقی بود ... با تشکری از پشت میز بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم که شایا از اتاق خارج شد و همانطور که ساعتتش را می بست سر به زیر گفت
شایا:لباسات روی تخت گذاشته آماده باش که قاسم حالا می رسه
سرم را تکان دادم و به طرف اتاق به راه افتاد که کنار در مکثی کردم و به طرف شایا برگشتم
-شایا
شایا دستی در موهایش کشید و نفسش را بیرون داد و با صدای مردانه و طنین اندازش گقت
شایا:بله
دست به سینه ایستادم و از پشت نگاهش کردم و گفتم
-مگه نگفته بودی که قاسم می ره دنبال ساشا؟
شایا از جمله سوالیم به طرف برگشت و مشکوک نگاهم کرد که ادامه حرفم را بزنم...انگشتم را در دهانم بردم و گفتم
-پس چطور وقتی می خواستیم بریم بیمارستان قاسم همونجا بود
 
 
شایا دستی به کتش کشید و سرش را با لبخندی تکان داد و گفت
شایا:معلومه که حواست هستا
لبخند عمیقی زدم که دندانم هایم مشخص شود و چشمامو باز و بسته کردم که گفت
شایا:قاسم مرد مورد اعتمادیه برای همین به دلیل اینکه ممکن بود سرما خوردگیت بدتر بشه یکی دیگه رو به جای قاسم فرستادم
-اوهوم
 
شایا اشاره ای به آشپزخانه کرد و گفت
شایا:نیره هم همسر قاسمه
-واقعنی
شایا با دیدن خوشحالیم ....سرش را با لبخندی تکان داد و پشتش را به من کرد که بار دیگر صدایش زدم
-ارباب جونی
 
شایا با تأسف سرش را تکان داد و باز برگشت و نگاهم کرد
شایا:چی شد
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
-اون روز وقتی قاسم با تعجب نگاهم کرد شماها با اون عصبانیت کجا رفتین
 
شایا لحظه ای نگاهم کرد که زمانی را که گفته بودم به یاد آورد ...نگاهش را از من گرفت و کلافه دستی در موهایش کشید و با صدایی که خشمگین شده بود گفت
شایا:وقت برای این حرفا زیاده برو آماده شو
-خوب ح....
 
شایا:حـــــرف نـــباشه
با صدای دادش لبخند از روی لبم ماسید و با اخمی نگاهش کردم ...که نگاهش را به من دوخت ...با دیدن نگاهش اخمهایم بیشتر در هم رفت که او نیز اخمی کرد ... با دیدن اخمش گفتم
-تعادل روانی داری هـــا
 
پشتم را به او کردم و همانند خودش که با صدای بلند داد زده بود گفتم
-روانــــــی
وارد اتاق شدم و محکم درو بستم ... با قدم های عصبی به طرف تخت رفتم و لباسهایم را که بر روی تخت اتو کشیده گذاشته شده بود را برداشتم ... بدون اینکه فکری به مغزم راه بدم ... لباسهای بزرگ شایا را از تن خارج کردم و لباسهایم را با عصبانیت تنم کردم که ...حلقه از دستم خارج شد و بر روی میز عسلی افتاد ... پوفی کردم و به طرف میز رفتم و حلقه را از روی آن برداشتم که نگاهم به عکس مهتاب و شایا افتاد ... نوازش گونه دستی را بر عکسشان کشیدم و گفتم
-آخه خواهر من کس دیگه نبود بگیری جز این روانی
 
حلقه رو در دستم کردم و زیر لب غری زدم
-تیکه عصبی روانی همه چی داره
 
خم شدم از روی تخت شالم را برداشتم و بر روی سرم گذاشتم و با خود گفتم
-معلوم نیست چشه ..یکبار می خنده ..یکبار مهربونه ...یکبار نگران ..بعد هم عصبی ... آخه مرده حسابی این اخلاق گندت مال چیه دیگه
 
نگاهی به خودم در آینه کردم و ادای شایا را در آوردم که در باز شد و دستم در هوا ماند ...شایا مشکوک نگاهم کرد و گفت
شایا:با کی حرف می زدی
نگاهی به دستم کرد که در هوا خشک شده بود و با حالت مسخره ای گفت
شایا:مشکوک می زنی
با گفتن این حرفش اخمی کردم و بی خود دستم را در هوا تکان دادم و گفتم
-فضول منی داشتم پشه پرونی می کردم
 
شایا فشاری به لبهایش داد و گفت
شایا:حتما" با همین پشه هم حرف می زدی
اخمی کردم و سرم را تکان دادم که خنده ای کرد ... منتظر اخمش بودم ولی برعکس انتظارم با شیطنت رو کرد به من و گفت
شایا:برای خودت فیلمی هستیا
با دهانی باز نگاهش کردم که خنده ی دیگری سر داد و از اتاق خارج شد ...حالت زاری به خودم گرفتم و نگاهی به عکس روی عسلی به مهتاب کردم و اشاره به سرم گفتم
-بخدا شوهرت دیونه است
 
با خودم خنده ای کردم و از اتاق خارج شدم که شایا رو به نیره دست در جیبش کرد و چیزی را در دست او گذاشت که نیره با چشمانی که می درخشید ...نگاهی به شایا کرد و با بغضی که در صدایش بود گفت
نیره:خیر ببینی ارباب
حرفش به دلم نشسته بود ..قدم هایم را به طرف آنها برداشتم که نیره با نگاهی به من با لبخندی که شادی اش را نشان می داد گفت
نیره:خوشبخت بشین
و برای جلوگیری از اشک ریختنش ما را ترک کرد و وارد آشپزخانه شد ... با لبخندی نگاهم را از آشپزخانه گرفتم و به شایا دوختم که اخم کرده بود ... نفسم را پر حرص بیرون دادم ... می دونستم این بی ذوق باز اخمی می کنه... یک ایـــشی گفتم و با پای لنگان به طرف خروجی به راه افتادم ...با خارج شدنم قاسم از ماشین خارج شد ...با دیدن من با ترس سرش را به زیر انداخت و گفت
قاسم:سلام خانوم معلم
سلامی زیر لب گفتم ...که دستی بر روی شانه ام نشست و صدای شایا را کنار گوشم شنیدم که رو به قاسم گفت
شایا:کسی که چیزی نفهمید
قاسم سرش را بالا گرفت و رو به شایا کرد و گفت
قاسم:سلام ارباب ...نه کسی چیزی نفهمید ولی ...ارباب ساشا همه اش سراغ شما و خانوم معلم رو می گرفتنشایا سرش را تکان داد و رو به رویم ایستاد ..با اخمی نگاهم کرد و بدون آنکه حرفی به من بزند به قاسم گفت
شایا:خبر خاص دیگه ای نیست
دست برد و شالم را بر روی سرم درست کرد که قاسم گفت
قاسم:برای دلیلی که گفته بودین ...رفتم تحقیق کردم و پوست پرتقال رو هم به متخصصی که سفارش داده بودین نشان دادم
شایا اخمهایش بیشتر درهم رفت و به طرف قاسم برگشت و با صدایی که عصبانیت در آن بیداد می کرد گفت
شایا:اینجا جای این حرف نیست بریم تو ماشین
قاسم شرمنده ببخشیدی گفت و سوار ماشین شد با سوار شدن قاسم مشتی به بازوی شایا زدم و همانطور که به طرف ماشین می رفتم با حرصی که در صدایم به دلیل عصبانیت بی خود شایا بود گفتم
-خودت گفتی خبر خاصی نشده بعد دعواشم می کنی
 
در عقب رو باز کردم و به طرف شایا که دست به سینه نگاهم می کرد برگشتم و گفتم
-بار دیگه سوالاتو توی ماشین بپرس تا رو سر مردم داد نزنی .
 
صورتم رو جمع کردم و با حالت تحدید انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم و گقتم
-فهمیدی ارباب جون
 
شایا اخمی کرد که با همون اخمی که به چهره داشتم صورتم را برگرداندم و سوار ماشین شدم ... .نگاهی به قاسم کردم که از آینه ماشین نگاهم می کرد ... لبخندی زدم که سرش را به زیر انداخت ... به پشت سرم لم دادم که در کناریم باز شد و شایا نیز کنارم قرار گرفت ... یک تای ابرویم را بالا بردم و نگاهش کردم که با سنگینی نگاهم به طرفم برگشت و با اخمی گفت
شایا:چیه باز چیزی مونده بارم کنی
دست به سینه نشستم و حق به جانب گفتم
-تو چرا جلو نمی شینی
شایا من را به کناری هل داد و در ماشین را محکم بست و گفت
شایا:این فضولی به شما نیومده خواهر زن
دستامو مشت کردم و نگاهش کردم ... نگاهی را که نفرت را نیز در آن ریخته بودم ... حساسیت خاصی به این حرف پیدا کرده بودم ... پوزخندی زدم و بدون آنکه حرفی بزنم نگاهم را از او گرفتم و به بیرون دوختم ...همانطور که نگاهم به ساختمون بود گفتم
-آقا قاسم حرکت کن
 
قاسم نه حرفی زد و نه ماشین را به حرکت در آورد ... با تکانی که شایا خورد اجازه را صادر کرد ... نفسم را پر صدا بیرون دادم ... که دست شایا با قرص هایی که وسط دستش بود به طرفم دراز شد ... نگاهی به دست مردانه اش کردم ... و بدون حرفی قرص ها را از دستش گرفتم که خم شد و بدون آنکه چیزی به من بگوید رو به قاسم گفت
شایا:متخصص چی گفت
شایا از زیر پایش آب را به طرفم گرفت که قاسم از آینه نگاهش کرد ... شایا با دیدن نگاه قاسم سرش را تکان داد ....که قاسم گفت
قاسم:با متخصصی که سفارش کردین ...با سفارش شما پوست پرتقال و همون لیوان رو بهشون دادم ... اینطور که مشخص شد زهر توی پرتقال بود
آب را با قرص ها سر کشیدم که قاسم به طرف داشبورد خم شد و پوشه ی آبی رنگی را در آورد و به طرف شایا گرفت ...زیر چشمی نگاهی به پرونده در دستش کردم ...که شایا با دیدن نگاه زیر چشمی ام خودش را به من نزدیک کرد ... با نزدیکی اش لبخندی زدم و نگاهی به پرونده کردم که در آن را باز کرد ...و به آرامی شروع به حرف زدن با من کرد
شایابا سرنگ زهر رو وارد پرتقال کردن وقتی که من واست آبمیوه می گرفتم سالم بود ... یکی از مستخدما نمی تونه باشه
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم که نگاهم کرد و همراه با اخمی گفت
شایا:سرنگ خارجیه اینجها پیدا نمی شه حتی توی ایران خودش کم پیدا می شه ... اون هم با هزینه ی بالای یک میلیون
 
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و گفتم
-این چه سرنگی هستش
شایا:اینا زهرهایی هستش که با نیش عقرب و مار درست می شه ...ممکنه بعضی موقعها کمک حال مریض باشه ..اما مریض هایی که به این سرنگ ها احتیاج دارن یا از کمر تا پا فلجن یا هم که باید دوره ی درمانی انقباض بدن رو انجام بدن ... اما این زهری که این شخص استفاده کرد اطلاع کافی درباره اون داشته ...این زهر توی خون نفوض می کنه و بعد و کار خشک کردن خون و انقباظ قلب و نفس تنگی رو شروع می کنه و کم کم شاید کمتر از 15دقیقه توی کما یا هم مرگ
دستام یخ زده بود ... دستی به شالم کشیدم و با صدای لرزونی گفتم
-پس من چطور جون سالم به در کردم
 
شایا اخمی کرد و کلافه دستی در موهایش کشید و با همان آرومی که با من حرف می زد گفت
شایا:بعضی موقعها خدا عمری به تو می ده که باید استفاده کنی ... یه تو هم داده که بتونی استفاده درستی از اون بکنی ... تو دو روز کامل توی بیمارستان بیهوش بودی ... اینقدر بهت گفتم نخواب اما تو باز خوابیدی
با تعجب نگاهش کردم و گفتم-اما شما ها اونجا چیزه دیگه می گفتین
شایا لبخند نایابش را زد و گفت
شایا:نمی خواستم بهت شوکی وارد کنم برای همین فیلم بازی کردیم
با دیدن لبخندش اخمی کرد و دستم را بالا بردم و مشتی به بازوش زدم و با حالت عصبی ساختگی گفتم
-خیلی دیونه ای
 
شایا دستم را گرفت و نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت
شایا:ببین ستاره این راهی که تو در پیش گرفتی پر از خطره توی هر قدمی که بر می داری یک قدم به مرگ یا نزدیک می شی یا دور... اون روز قرص های سرما خوردگیت به دادت رسید که اجازه نداد این زهر به قلبت برسه ... باید بیتر مواظب خودت باشی
نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم
-اون پرتقال برای من نه برای تو بود
 
شایا:من با این خطرها زندگی کردم ...اما فکر نمی کردم که ممکنه این بین برای انتقام ازمن هم که شده از کسی که به من نزدیکتره استفاده کنن
شایا غمگین حلقه در دستم را چرخواند ... و برای ادامه ی حرفش گفت
شایا:من همیشه نیستم ستاره ... می خوام که قبل از اینکه اتفاقی برات بیوفته از اینجا بری
دستش را در دتم گرفتم و با غمی که در چشمانش بود نگاهش کردم که فشاری به دستم وارد کرد و با تلخی گفت
شایا:من به مهتاب دیر رسیدم ولی دوست ندارم که یک مهتاب دیگه تکرار بشه ... ازت می خوام بری و انتقام رو بسپری به من
سرم را خم کردم تا بتوانم نگاه زیر افتاده اش را ببینم و گفتم
-ممکنه بد شروع کردم یا بد شروع کردیم ... اما اینجا فقط مهتاب نیست تو هستی آروین هم هست ... حالا کار من فقط انتقام نیست ..کمکی هستش که من بی اینکه به خطرش فکر کنم می خوام کنارتون باشم و مقابله کنم ... بدون اینکه چیزی بخوام یا چیزی بگیرم
 
دستم را جلو بردم و دستی به گونه ی شایا کشیدم و سرم را به گوشش نزدیک کردم و گفتم
-وقتی وارد زندگی مهتابم شدی یعنی وارد زندگی من هم شدین .. چه حالا مهتاب باشه ..چه مهتاب نباشه ..تو حالا خانواده ی منی .. آروین جزی از خانواده ی منه .. خانواده یعنی تمام هستی ..و ستاره هیچوقت خانواده ای که تمام هستیشه تنها نمی زاره
سرم را از گوشش فاصله داد و با انگشت اشاره ام به بینی اش زدم و گفتم
-فکر اینکه منو نصف راه پشیمون کنی از اون مخت بیرون کن ارباب جون
 
تکیه ام را به صندلی دادم که لبخندی به لب آورد ... که قاسم که چند لحظه پیش نگاهمان می کرد با دیدن لبخند شایا با تعجب و چشمان گرد شده نگاهش را به لبخند شایا دوخت که لبخندی به لب آوردم و برای اذیت کردن شایا دست به سینه گفتم
-خوب حالا شایا نگفتی
 
شایا سرش را به طرفم برگرداند که لبخند بدجنسی زدم .. شایا با دیدن لبخندم چشمانش را ریز کرد که گفتم
-اون روز با عجله عصبانیت کجا رفتین
شایا اخمی کرد که قهقه ای زد سر دادم و شانه ای بالا انداختم و گفتم
-حرص می دی حرص می خوری عزیزه من
 
با صدای بلند تری خندیدم که شایا گوشه ی شالم را گرفت و کشید و او نیز به ارامی خندید .. از آینه نگاهی به قاسم کرد که با لبخندی نگاهش به شایا بود و چشمکی به او زدم که خنده ی ریزی کرد و نگاهش را به جاده دوخت... با خنده ای که ارام شده بود سرم را تکیه به شانه ی شایا دادم و نگاهم را به رو به رو دوختم .. سنگینی نگاهش را احساس می کردم ..اما سرم را بالا نبردم که نگاهش را ببینم ...اگه نمی تونستم به عنوان محبت یا عشق قبولش کنم به عنوان یک دوست خوب قبولش کرده بود .. حالا وجدانم آرام بود ... احساس می کردم بار گناهم کم شده .. رفتار شایا هم دستم اومده بود.. می دونستم حالا که آرومه بعدش دیگه مانند آتشفشانی در حال انفجاره .. دیگه مهم نبود ...هیچ مهم نبود چون می دونستم .. یکی هست که کنارم به ایسته و از پشت مواظبم باشه ... لبخندی به لب اوردم و چشمانم را بستم و زی لب گفتم
-ممنونم 
 
با تکون های دستی با چشمان بسته خمیازه ای کشیدم ...که صدای اروم و بمش به گوشم رسید که گفت
شایا:رسیدیم
با ارومی خودم را از جای نرم و گرمی بیرون کشیدم و تکیه ام را به صندلی دادم ... باز صداش به گوشم رسید
شایا:بلند شو که همه دارن نگاهت می کنن
با گفتن این حرفش با عجله چشمانم را باز کردم که نگاهم به آناهیتا که آروین را در آغوش داشت و نرگس جون .... با چشمان اشکی نگاهمان می کرد افتاد ... دستی بر روی قلبم کشیدم .. و گفتم
-وااای چقدر دلم براشون تنگ شده بود
 
شایا:خوب تنگ شده پس پیاده شو
سرم را تکان دادم و بدون انکه نگاهی به او بیندازم ..با عجله از ماشین پیاده شدم و به طرفشان پرواز کردم ....آروین از آغوش آناهیتا پایین آمد و با آن پاهای کوچکش به طرفم دوید ... شوق عجیبی از دویدنش داشتم .. انگار اولین بار بود او را می دیدم که راه می رود ... لبخندی زدم ...که در آغوشم فرود آمد وبا آن دستان کوچکش کمرم را محکم گرفت ...خم شدم و او را در آغوش گرفتم .... گردنم را محکم گرفت .... خنده ایِِ کردم و او را بوییدم ... حس عجیبی به طرف آروین داشتم ... حسی که همیشه به مهتاب داشتم .....او را از خود فاصله دادم و نگاهی به صورت با نمکش کردم و بوسه ای بر روی بینی اش نهادم و گفتم
-دلم واست تنگ شده بود عشق مهتاب
از اینجا به بعد دیگه مهتاب بود ... فقط مهتاب... او را باز به آغوش گرفتم و همانطور که او را در آغوش گرفته بودم راست ایستادم .... با سیلی که به صورتم خورد .. قدم های سنگین آشنایی را پشت سرم شنیدم ... لبخندی زدم و چشمانم را باز کردم ... نگاهم به آناهیتا افتاد که با چشمان پر از اشک نگاهم کرد و بعد از دقایقی که به یکدیگر نگاه کردیم .. آناهیتا در آغوشم جا گرفت ..با جا گرفتنش در آغوش قدمی به عقب رفت که دستی گرم از پشت من را گرفت و لبخندم را عمیقتر کرد آناهیتا را با یک دست به خود فشردم و گفتم
-چی شده خواهری
 
آناهیتا محکم تر من را به خودش فشرد و گفت
آناهیتا:نگرانت شدم
محکمتر از قبل فشارم داد و با صدایی که بغض در آن بود گفت
آناهیتا:فکر کردم تو هم تنهام گذاشتی خواهری
گونه اش را بوسیدم و با خنده گفتم
-نمی دونستم اینقدر عزیزم
 
آناهیتا با فشاری به کنار هلم داد و اشکهای بر روی گونه اش را پاک کرد و گفت
آناهیتا:کی همچین حرفی زده
آروین را به خودم فشردم و گفتم
 
-همین حالا تو گفتی
 
آناهیتا پشت چشمی نازک کرد و گفت
آناهیتا:ایـــــش برو اونور هوا بیاد
-فعلا" که تو راه نفسم رو گرفتی جیگر
آناهیتا خواست به طرفم حمله کند که خنده ی بلندی سر دادم ... نرگس جون مداخله کرد و آناهیتا را کنار زد .. آناهیتا از پشت نرگس جون داد زد
آناهیتا:بدبخت حیف نرگس جون اومد یعنی قیافه ات از اینی که بود داغون تر می کردم
میان خنده زبونی برایش در اوردم و گفتم
-مال این حرفا نیستی اخه
 
جیغی از حرص کشید و خواست از پشت نرگس جون بیرون بیاد که نرگس جون لبش را به دندون گرفت و گفت
نرگس جون:شما دوتا باز شروع کردین
مظلوم نگاهی به نرگس جون کردم و گفتم
-آخه گنده تر از دهنش حرف می زنه نرگسیبا جیغ بلند آناهیتا خنده ای کردم ... اروین نیز با من شروع به خندیدن کرد ... قدمی به عقب برگشتم که به شایا که پشت سرم ایستاده بود خوردم ... بدون آنکه به طرف شایا برگردم ...نگاهم را به آناهیتا دوختم که سعی می کرد از دست نرگس جون بیرون بیاید ...
-اوه.. چه خبره اینجا معرکه گرفتین
 
با صدای آشنایی که به گوشم رسید لبخند از روی لبم ماسید ... صدای قدم هایش را می شنیدم که نزدیک می شد و بعد صدای پر از شادیش که گفت
-شـــــایـــــا
حرکت شایا را از پشت احساس کردم ...اما بر نگشتم ... برنگشتم تا این صدای آشنا را تشخیص بدهم .. نگاهم را به نرگس جون و اناهیتا دوختم ... با دیدن اخم آناهیتا ...چشمانم را بستم که صدایش را شنیدم که گفت
-کجا بودین شماها یک هفته است که منتظریم
 
کلمه ی آشنای یکهفته در گوشم مانند زنگی تکرار شد... برگشتم به چهار سال به سه سال پیش به سه سال پیشی که همین صدا رو به رویم ایستاده بود و با لبخندی که دندانهای سفیدش مشخص شود گفت
-یکهفته است که دنبالت می گردم اما حالا اینطور تصادفی همدیگرو پیدا کردیم
 
و اون صدای خنده های هر دویمان بود که در کشور غریب یک آشنای هم زبان بودیم ... با صدایش که با عشق آروین را صدا می زد من را به زمان حال اورد
-آروین تو بغل ما نمی آیی اونوقت..
 
حالا رو به روم ایستاده بود ... هر دو رو به روی یکدیگر بودیم ... او با چشمان گرد شده و من از ترس لو رفتن به یکدیگر خیره شده بودیم ... خودش بود ..اونی که دست دوستی به طرفم دراز کرده بود و هر دو با کمال میل قبول کرده بودیم که در کشور غریب هیچوقت پشت یکدیگر را خالی نکنیم ... قدمی به جلو امد که بی اراده قدمی به عقب رفتم ... در آغوش امنش جا گرفتم و دستانش دور شانه ام حلقه شد و رو به او گفت
شایا:اینم مهتابم که ازش حرف می زدم
چشمای قهوه ای تیره اش مشکوک شد .. لبش را کج کرد و دستش را جلو اورد و گفت
-ساشا...
 
دیگر شک نداشتم که خودش باشد .... نگاهی به اناهیتا و نرگس جون کردم که نگاهم به چشمان پر از نگرانیه هر دو افتاد ... این وقت کنار کشیدن نبود .. من به عنوان مهتاب وارد شده بودم .... به جز شایا کس دیگری نبود که بداند من مهتاب نیستم ... آرامش خاصی با کشیده شدن دست شایا بر روی بازویم به وجود امد که ..لبخند خونسردی بر روی لبهایم نشست و دستم را در دست او نهادم و با لبخند حفظ شده ام دستش را فشردم و گفتم
-خوشبختم ..مهتاب هستم
دستم را در دستش فشرد و با با لبخند زورکی سرش را تکان داد که با صدای ضربه ای که آناهیتا به پیشانی اش زد نگاهش کردم ... بدون انکه حواسش به اطرافش باشد گفت
آناهیتا:بدبخت دخلش در اومده
با خنده نگاهش کردم .... سرش را بالا گرفت و با دیدن ما که نگاهش می کردیم دستش را محکم به دهانش زد و گفت
آناهیتا:بلند فکر کردم
با گفتن این حرفش همه به جز شایا به خنده افتادیم ..ساشا ابرویی بالا انداخت و با لبخند شیرینی که به طرف ساختمون می رفت گفت
ساشا:همین که آناهیتا خانوم بلند فکر کنن ..یعنی ما هنوز تو خماری صدای خوشگلش می موندیم
با همون خنده ای که به لب داشتم نگاهی به اناهیتا کردم .... با صورت سرخ شده از عصبانیت به ساشا نگاه می کرد ... نگاهی به نرگس جون کردم و با ابرویی بالا انداختم که جریان چیه ... نرگس جون شانه ای بالا انداخت ..
شایا:بفرمایین داخل
نرگس جون و آناهیتا سرشان را تکان دادن و اطاعت به حرف او به طرف ساختمان به راه افتادن ... خواستم پشت سر آنها وارد ساختمان بشوم که شایا دستم را گرفتم و من را به طرف خودش برگرداند ... با تعجب نگاهی به او کردم که دستی به موهایم کشید و گفت
شایا:به کسی نگو که من می دونم
یک تای ابرویم را بالا بردم و با تعجب بیشتری نگاهش کردم که اخمی کرد و قدمی جلوتر آمد و برای اینکه آروین چیزی نداند سرش را به گوشم نزدیک کرد و به آرامی که نفسهای گرمش از زیر شال به گوشم می خورد گفت
شایا:نمی خوام کسی بدونه که من می دونم تو ستاره ای
سرم را تکان دادم که سرش را فاصله داد و دستی بر گونه ی اروین کشید .. آروین خنده ای کرد .... با یاد آوری آشنایی ساشا دست شایا را گرفتم و با نگرانی گفتم
-شایا ..ساشا..
 
قاسم:ارباب... ارباب
شایا دستش را بالا برد که سکوت کنم و به طرف قاسم که به طرفش می دوید برگشت و گفت
شایا:چی شده قاسم
قاسم که به ما رسیده بود نفسی گرفت و رو به شایا کرد و گفت
قاسم:دهقانهای روستای بالا ریختن توی زمین کشاورزی و حرف از بدهی می زنن
شایا اخمی کرد و دستی در موهایش کشید و رو به قاسم کرد و گفت
شایا:برو اسبمو حاضر کن که حالا می آم
قاسم:چشم ارباب
سرش را خم کرد و پشت به ما باز دوید ... شایا کلافه به طرف من برگشت و گفت
شایا:مشکلات تمومی نداره
-اتفاق خاصی افتاده
 
شایا نگاهی به من کرد و دستی در موهای لخت آروین کشید و گفت
شایا:سال پیش من محصول روستای بالا رو خریدم و به جای اون بهشون زمین دادم که توش کار بکنن
-حالا مشکلشون چیه
 
شایا اخمی کرد و گفت
شایا:می گن که زمین کاری نیست نمی تونیم محصول درست در بیاریم و می گن که ارباب به ما بدهکاری
 
سرم را تکان دادم که سر آروین بر روی شانه ام قرار گرفت ... با لبخندی دستی به سرش کشیدم و رو به شایا و با لبخند دلگرمی گفتم
-18سالم که بود پیش یک خانوم دکتری کار می کردم که زمین شناسی و گیاه شناسی می خوند و اون چیزهارو به من هم یاد می داد ... به خاطر علاقه ام هم به گل و گیاه هم که بود پی این زمین شناسی و گیاه شناسی رو گرفتم و تا اخرش رفتم.. من می تونم توی این کار کمکت کنم اگه می خوای
 
شایا نگاهی به چشمانم کرد و در فکری فرو رفت ... بعد از دقایقی دستی بر سر آروین کشید و به آرامی گفت
شایا:مثلا" می تونی چکار کنی
لبخندی دندون نمایی زدم و با چشمکی به او گفتم
-هر دومون روی زمین کار می کنیم
 
شایا:چـــــی
لبخند دندون نمایی زدم و مشتی بر روی شانه اش زدم و گفتم
-ارباب جونی تا روی این زمینها کار نکنی نمی دونی مردم چی می کشن
 
شایا:ولی این...
با صدای شهیه اسب شایا چشمانش را بست ... دستش را گرفتم ... چشمانش را باز کرد ... لبخندی زدم و گفتم
-به من اعتماد کن بیهوده کاری نمی کنم
 
با قرار گرفتن اسب کنارش افسارش را از دست قاسم گرفت ودستم را در دستش فشرد و گفت
شایا:می خواستی حرفی به من بزنی
لبخندی زدم ... می دونستم اونقدرها مغرور هست که به زبون نمی آره که به من اعتماد داره ... نگاهی به چشمان آرامش انداختم ...دوست نداشتم با گفتن اینکه ساشا منو می شناسه نگرانش کنم برای همین چشمکی زدم و گفتم
-بذار برای یک وقت دیگه وقتی دغدغه ای نیست
 
شایا یک تای ابرویش را بالا برد و گفت
شایا:اگه برای گفتنش دیر بشه چی
به طرف اسب هلش دادم و با خنده گفتم
-اون موقعه دیگه تو هستی هوامو داشته باشی
لبخندی زد و به طرفم برگشت ... دستم را که هلش می دادم گرفت و سرش را با تأسف برایم تکان داد و گفت
شایا:همیشه آخرین لحظه ای دیگه
چشمامو باز و بسته کردم
-اوهوم
اخمی کرد ...دستی بر روی سر آروین کشید و بوسه ای بر روی گونه اش نهاد ... با لبخندی نگاهشان می کردم که خم شد و بوسه ای بر روی پیشانی ام نهاد ... چشمانم را بستم و لبخند عمیق تری زدم ... گرمی لبهاش زندگی بخش امیدی بود که در دلم برپا شده بود ... شایا قدمی به عقب برداشت که چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم... با یک حرکت بر روی اسب نشست ...از استایل نشستنش بر روی اسب با اون جذبه رو خیلی دوست داشتم
-ارباب جونی
نگاهم کرد:هـــوم
-هوم چیه بی ادب بگو بله
شایا:حالا وقت این حرفاست
 
سرم را تکان دادم و با شیطنت گفتم
-اوهوم
 
شایا اخمی کرد و برای اینکه از دستم خلاص شود گفت
شایا:بله بفرمایین خانوم
خنده ای کردم و با مظلومیتی که همیشه به کارم می آمد گفتم
-سعی کن آروم باشی ...داد و فریاد نکنی ... فقط بهشون بگو برای اینکه برای همتون ثابت بشه من بدهی به کسی ندارم خودم روی اون زمین کار می کنم
 
اخمهایش عمیق تر شد که برای تصحیح جمله ام گفتم
-اعتمادشونو جلب کن ارباب جون دیگه خودش حل می شه بی داد و فریاد بی عصبانیت
بشکنی در هوا زدم و با چشمکی گفتم
-به همین سادگی
 
سرش را تکان داد و گفت
شایا:با اعتماد به نفسی حرف می زنی که نمی تونم بگم نه
لبخند دندون نمایی زدم که افسار اسب را به طرفی کشید ... نگاهی به قاسم کردم که لبخندی به رویم زد و سرش را تکان داد ... شایا اسب را به حرکت در آورد و همانطور که می رفت صدایش زدم
-شایا
اسب را گرفت که اسب از حرکت ایستاد و صدایش را شنیدم که گفت
شایا:بله
-مراقب خودت باش
بدون حرفی ضربه ای به اسب زد که اسب با شهیه ای که کشید با سرعت از جلوی چشمان دور شد ...دستی به سر آروین کشیدم که به خواب رفته ... و رفتنش را نظاره کردم ... نفس را پر صدا بیرون دادم
فرح بانو:اون رفته
با صدایش از جا پریدم و به عقب برگشتم و با دست آزادم دستم را بر روی قلبم نهادم
-وای ترسیدم
لبخندی که هیچ معنی اش را نمی دانستم به لب آورد و گفت
فرح بانو:ببخشید دخترم چند دقیقه ای می شه که پشت سرت ایستادم فکر نکردم که نبودنم رو احساس نکردی
لبخندی زدم و دستی به پشت آروین کشیدم و گفتم
-اصلا" حواسم نبود
 
اشاره ای به مستخدمی که بالای سرش ایستاده بود کرد و گفت
 
فرح بانو:رخساره آقا آروین رو ببر اتاقش
مستخدمی که رخساره نام داشت ویلچهر را رها کرد و با سرش که تکان داد به طرف آروین آمد ... با دیدن ناخون های بلندش ناخداآگاه قدمی به عقب برداشتم ...که رخساره اخمی کرد و نگاهش را به فرح بانو دوخت.. فرح بانو نگاهی به من کرد و باز با لبخندی گفت
فرح بانو:دخترم خسته می شی بدش دست رخساره
نگاهم را از رخساره که حالا نگاهش به من بود گرفتم و با لبخندی زورکی گفتم
-نه اگه اجازه بدین خودم می برمش به اتاقم
 
دستی به کمرم آروین کشیدم و با نگاهی به رخساره گفتم
-می ترسم باز کابوس ببینه و من کنارش نباشم بترسه
با رنگ پریدگی که در صورت رخساره به وجود آمد ...مشکوک نگاهش کردم ... قدمی به طرفش برداشتم که فرح بانو گفت
فرح بانو:آره راست می گی دخترم ...خیلی وقتها نیمه شب صدای این بچه رو می شنوم که گریه می کنه
نگاهم را از رخساره گرفتم و به فرح بانو چشم دوختم که با ناراحتی به آروین نگاه می کرد و اشاره ای به پاهایش ادامه داد
فرح بانو:اما با بودن این پاها نمی تونم برم یک دست نوازش گونه بر سر این بچه بکشم
حسرت را می توانستم در چشمانش ببینم... این زن به نظرم مهربان آمد .. کنار پاش نشستم و با لبخند گفتم
-اینقدر با حسرت به چیزی دست یافتنیه حرف نزنین
دست چروکیده اش را گرفتم و بر روی سر آروین گذاشتم ... که لبخندی زد و آرام دستی بر روی سر آروین کشید... درخششی را در چشمانش احساس کردم که دلم را لرزاند ... با تعجب به چشمانش نگاه می کردم که دستی به صورتم کشید و گفت
فرح بانو:چه بلایی به سر صورت خوشگلت آوردی
با لبخندی زورکی دستم را بر روی دستش گذاشتم و با یاد آوری کتک کاری که با شایا کرده بودیم گفتم
-شاهکار دست خودمه
 
با تعجب نگاهم کرد و گفت
فرح بانو:واه مگه چیکار کردی
به دلیل اینکه آروین در اغوشم بود راست ایستادم و گفتم
-ادعای تکواندو کاری داشتم ..این آقامونم نه گذاشت نه برداشت هر دومونو چلاغ کرد
 
فرح بانو خنده ای کرد و گفت
فرح بانو:مگه چکار کردین
-با دیدن قیاففه ام پای لنگانم مشخص نیست که چکار کردیم
 
فرح بانو باز خندید که رخساره بالای سرش ایستاد و با صدایی که ارام و نازک بود گفت
رخساره:خانوم وقت داروهاتونه
فرح بانو سرش را تکان داد و رو به من کرد و گفت
فرح بانو:بیا به من هم سر بزن خوشحال می شم بیشتر عروسم رو بشناسم
سرم را تکان دادم که اشاره ای به رخساره کرد که وارد شوند ... با تعجب به ان دو که به طرف غیر از ساختمون به راه افتادن نگاه کردم و خودم وارد ساختمون شدم که با جسمی برخورد کردم با اخمی سرم را بالا گرفتم که نگاهم در نگاه یوسف گره خورد .. یوسف با دیدنم لبخندی زد و گفت
یوسف:به به مهتاب عزیز ما شمارو زیارت کردیم
اخمی کردم و کج راه افتادم و گفتم
-پس زیارتتون قبول
سد راهم شد و با خنده ی کریهی که کرد گفت
یوسف:آدم شوخی بودی و من نمی دونستم
-هر چیزی رو نباید بدونی
 
یوسف سرش را تکان داد و با لبخندی که هیچ خوشم نمی آمد گفت
یوسف:اینم راست می گی خانومی
نفسم را پر صدا بیرون دادم و با صدای که خشمم را کنترول می کردم گفتم
-برو کنار باید برم بچه رو بخوابونم
 
قدمی به جلو امد و خواست دستی به موهای اروین بکشد که خودم را کنار کشیدم ... باعث خنده ی او شد
یوسف:پسرم بهترین هارو انتخاب می کنه