-آنی این مردک رو می شناسیآناهیتا صاف نشست و همانطور که نگاهم را دنبال می کرد با اخمی گفتآناهیتا:اه چقدر من ازش بدم می آد-کی کی هستآناهیتا با حرصی که از نگاه خیره ی او به من می خورد گفتآناهیتا:بابای آروینه شوهر آتوسا... یوسف-عجــــــبآناهیتا:تورو خدا نگاهش کن چطور نگاه می کنهبا صدای پر از عصبانیتش خنده ای کردم و گفتم-حرص نخور خواهر جان شیرت خشک می شهآناهیتا مشتی به بازویم زد وبا اخمی گفتآناهیتا:انگار تو هم خوشت اومده ..نگاش نکنخنده ی دیگری کردم و به طرف آناهیتا برگشتم و با چشمکی به او و گفتم-خودمونیم هــــا اصلا" آروین شباهتی به این یارو ندارهآناهیتا شانه ای بالا انداخت و گفتآناهیتا:بهتر که نداره... حیف پسر به اون ماهی شباهت این مردک چلغور رو داشته باشهدستم را از زیر شال لای موهایم بردم و با علامت سوالی رو به آناهیتا و گفتم-راستی آنیآناهیتا با سوال نگاهم کرد که ادمه دادم و گفتم-پس این مادر شوهرای خواهر عزیزم کجا تشریف دارنآناهیتا:بهتر که نیست.. اون عجوبه هم رفته زیارت یکی از اقوام دورلبخندی زدم و گفتم-این چه اقوام دوریه که هر دو هوو با هم رفتنآناهیتا با حرف من نیمچه خنده ای کرد و گفتآناهیتا:فرح بانو خیلی مهربونه زربن خاتون رو عین خواهرش دوست داره اما زرین خاتون نـــــوچ-چراآناهیتا دست به سینه نشست و نگاهی به شایا و سوسن کرد و گفتآناهیتا:یک نگاه به ارباب و سوسن بنداز خودت متوجه می شی ...زرین خاتون هیچ وقت از اینکه شاه ارباب همه ی ثروتش رو به نام شایا کرد راضی نبود-یعنی می گی از شایا بدش می آدآناهیتا شانه ای بالا انداختآناهیتا:نمی دونم والا من هروقت این ارباب رو می دبدم داشته از دستورات زرین خاتون پیروی می کرده اونطور که مهتاب می گفت شایا بین دوتا مادراش هیچ فرقی نمی زاره اما زرین خاتون از اینا کینه به دل دارهاخمی کردم و با نفس عمیقی گفتم-چقدر اینا داستان دارنآناهیتا:تازه دیشب هم یک چیز دیگه کشف کردمبا تعجب نگاهش کردم که ادامه دادآناهیتا:ارباب ثروتی که از پدرش به خودش رسیده بود به طور مساوی بین خواهر و برادراش تقسیم کرده-واقـــــعا"آناهیتا:برای همینه که همه یک احترام خاصی به ارباب شایا می زارنتکیه ام را به مبل دادم و ابرویی بالا انداختم و گفتم-نــــــــــوچ یک چیزی بین اینا خیلی مشکوکهآناهیتا اخمی کرد و رو به من و گفتآناهیتا:تورو خدا ستاره شر به پا نکن توی همین یک روز خیلی مشکوک شدی برای ایناخنده ای کردم و گفتم-نترس خواهری من کسی که کاری به من نداشته باشه کاری به کارش ندارمآناهیتا:واسه همین می خوای کارآگاه بازی در بیاریلبخند دندون نمایی زدم و گفتم-خوب منو شناختی هادستی به صورتم کشیدم و همانطور که لبخند می زدم ادامه دادم-من باید سر از کار همه اینا دربیارم به خصوص این اربابآناهیتا پوفی کرد و گفت

آناهیتا:واااااای ستاره مگه تو حالا نگفتی که این شایا اینطوره-چرا گفتم اما نمی تونم از فکر کردن ازش بگذرم کهآناهیتا خنده ای کرد که نگاهم به جای خالیه نرگس جون افتاد رو به آناهیتا کردم و گفتم-پس نرگسی کجاستآناهیتا خمیازه ای کشید و گفتآناهیتا:با آروین رفتن بخوابن-این بچه چقدر می خوابهاز جایش بلند شد و رو به من و گفتآناهیتا:من هم برم بخوابمسرم را تکان دادم که دستش را در هوا تکان داد و رو به بقیه با معذرت خواهی سالن را ترک کرد ... شانه ای بالا انداخت و دست به سینه به سوسن ...یوسف و شایا نگاه کردم ... با دیدن تنهایی شایا از جایم بلند شدم و کنارش نشستم که یوسف و سوسن با تعجب نگاهم کردم ... با یک تای ابروی بالا رفته به طرف شایا برگشتم که نگاه او را نیز متعجب به خودم دیدم-چیه چی شدهشایا عمیق در چشمانم خیره شد و سرش را تکان داد و گفتشایا:هیچی فقط غیر منتظره کنارم نشستینلبخندی زدم و گفتم-خوب دیدم تنها نشستی گفتم که کنارت بشینم مشکلیهشایا:نه مشکلی نیست شما می تونین بشینیناخمی کردم و گفتم-تو چرا اینقدر رسمی با من صحبت می کنیبا تعجبی نگاهم کرد و گفتشایا:شما خودتون خواستین-مــــن...سرش را تکان داد که موهایش بار دیگر بر روی پیشانی اش ریخت ... لبخندی زدم و با یاد آوری اینکه من حالا مهتاب بودم نه ستاره آهی کشیدم و رو به او که نگاهم می کرد گفتم-گذشته ها گذشته دوست ندارم با من رسمی صحبت کنیشایا:خیلی عوض شدیننگاهم را از او گرفتم ... باز هم سوتی داده بودم ...شایا نفسش را پر صدا بیرون داد و گفتشایا:یعنی من می تونم این تغییر رو به فال نیک بگیرمبه طرفش نگاه کردم ... تردید را در نگاهش می دیدم ... نگاهش هزار حرف داشت ... نفرت ...عشق ...آهی کشیدم ...اگه می فهمید مهتاب دیگه توی این دنیا نیست چکار می کرد ...خواستم حرفی بزنم که شخصی دوان دوان وارد سالن شد و با تعضیمی رو به شایا که اخم کرده بود گفت-اربابشایا از جایش بلند شد که مرد به عقب رفت و نفس نفس زنان رو به شایا و گفت-شما ...شما راست گفتین اربابشایا اخمهایش بیشتر درهم رفت و قدمی به او نزدیک شد که با دیدن ترس درچشمان مرد از جایم بلند شدم که مرد که تازه چشمش به من افتاده بود با چشمان گرد شده از ترس نگاهم کرد ... نگاهش پر از تعجب شده بود... پر از ترس ناشناختهشایا:بـــــنال چـــــی شده قاسمبا داد شایا از جا پریدم و نگاهش کردم ...از نگاهش شراره های خشم می بارید .... حالا در چشمانش فقط غرور دیده می شد خشمی که هر لحظه ممکن بود بیرون بیاید ... قاسم از صدای داد شایا دو قدم به عقب رفت و با ترس و لرز رو به او گفت-دروغه ارباب همه چی دروغهبا تعجب نگاهم را به قاسم دوختم ... شایا قدمی جلو برداشت و بازوی او را در دست گرفت و با صدایی که در آن خشم بیداد بود گفتشایا:درست حرف بزن بدونم چی می گیقاسم بار دیگر نگاهش را به من دوخت و با ترس و تعجب نگاهم کرد که شایا غرید و با صدای بلندی رو به او و گفتشایا:مــــنــــو نـــــگــــاه کنقاسم:ار..اربا...ارباب ...این...ایننگاهش را به من دوخت که شایا به طرفم برگشت و با صدای بلندی رو به من و گفتشایا:برو توی اتاقتبا تعجب نگاهش کردم ... یک سانتی متر هم از جایم تکان نخوردم ... شایا با دیدن نگاه پر از تعجبم نفسش را بیرون فرستاد ... دستش را که دور بازوی قاسم بود را رها کرد و با اخمی به طرفم برگشت... که ناخدآگاه قدمی به عقب رفتم ... ایستاد و نگاهم کرد ... چیزی در چشمانش درخشید ... اما زود آن درخشش محو شد همانطور که نگاهش به من بود با صدایی که در آن سعی در آرام کردن عصبانیتش داشت گفتشایا:قاسم برو تو ماشین تا من بیامنگاهم را به قاسم دوختم که سر به زیر و بدون حرف دیگری از سالن خارج شد و رفت ... سوسن با پوزخندی نگاهم کرد که بار دیگر نگاهم را به شایا دوختم ...دستی در موهایش کشید و قدمی به جلو امد ...حرکتی نکردم و فقط نگاهش کردم خواست دستم را در دستش بگیرد ... با صدای یوسف دستش را نیمه راه پس کشید و با اخمی به طرف یوسف برگشتشایا:چیزی گفتییوسف :اتفاقی افتادهشایا:باید اتفاقی افتاده باشهیوسف نگاهش را به من دوخت و با لبخندی گفتیوسف:آخه مهتاب خانوم رو بد نگاه می کرددستهای شایا مشت شد و با صدایی که خشمش را در آن ریخته بود گفتشایا:کسی به تو اجازه ی دخالت دادیوسف با نگرانی نگاهش را به شایا دوختیوسف:من فقط...شایا دستش را بالا برد و او را به سکوت دعوت کردشایا:حرف نباشهبا همان اخم به طرف من برگشت و با عصبانیت رو به من و گفتشایا:برو اتاقت-چرا؟با ابرویی بالا رفته نگاهم کرد ... می دونستم حالا دارم گیج می زنم ... دستم را گرفت .. نگاهم را به دستم که در دستش بود دوختم و رو به او مظلومانه گفتم-یعنی باید برم تو اتاقشایا با چشمان گرد شده نگاهم کرد که سوسن رو به من کرد و گفتسوسن:وقتی می گه برو تو اتاقت یعنی بروبه جای شایا اخمی کردم و رو به او و گفتم-کسی از تو نظر خواستسرم را تکان دادم و زیر لب گفتم-والا یک کلمه هم از این هم باید بشنویمنگاهم را به شایا دوختم می دونستم حرفم را شنیده ... با همون اخم دستم را از دستش خارج کردم و پشت به او از پله ها بالا رفتم ... دستی به موهایم که از شالم بیرون زده بود کشیدم ... نفسم را با حرص بیرون دادم ... بدم می اومد کسی توی کارام دخالت می کرد ... به طرف اتاق به راه افتادم ... دستم را به طرف دستگیره بردم که دست گرمش روی دستم قرار گرفت ... حلقه ای که در دستش بود ... چنگی به قلبم زد ... یاد حلقه ی مهتاب افتادم که آن را در کف دستم گذاشت ... دستش دور کمرم حلقه شد و هر دو وارد اتاق شدیم ... همانطور که من را در آغوش گرفته بود کنار گوشم زمزمه وار گفتشایا:ناراحت شدیبا ناراحتی به دستش که دورم حلقه شده بود کردم... احساس گناه می کردم ... این دستها نباید دور من حلقه می شد ... شایا بیشتر من را به خود فشرد که لبم را به دندان گرفتم و با ناراحتی چشمانم را بستمشایا:برای راحتی خودت گفتم بیای تو اتاقچیزی نگفتم سعی کردم دستش را پس بزنم که بیشتر خودش را به من چسپاند ... حالا حاضر بود همه ی اموالم را بدم ولی این احساس گناه را نداشته باشم .شایا:از من ناراحتی مهتابحرفی نزدم که گونه اش را به گونه ام چسپاند و آرام گفتشایا:نمی دونی وقتی گفتی دیگه باهات رسمی صحبت نکنم ... فهمیدم منو بخشیدیبا سرعت چشمانم را باز کردم و آرام و با صدایی که در آن سوال بود گفتم-ببخشمشایا:آره مهتاب بخشش تو .. فقط بخشش تو ..هنوز در عذابم ...یادته بهم گفتی ما دوستیم دوستا هیچ وقت از هم ناراحت نمی شنلبم را به دندان گرفتم ... باز هم همان بغض در گلویم نشست.... صورت زیبای مهتاب جلوی چشمانم جان گرفت ... خاطراتش مانند فیلمی از جلوی چشمانم گذشت ... زمانی که دستم را در دست آناهیتا گذاشت و با لبخند مهربان همیشگی اش گفت"ماها با هم دوستیم و دوستها هیچ وقت از هم ناراحت نمی شن" حرف همیشگی مهتاب بود ... شایا با ناراحتی آهی کشیدشایا:مـــهتاباحساس عذاب رهایم نمی کرد ... من داشتم گناه می کردم ... گناه در حق مردی که حالا من را زنش می دانست... مردی که زنش برایش یک دوست بود .. مردی که هیچ از نبود همسرش خبر نداشت ... نمی دونست که اون مهتابی را که آنقدر با احساس اسمش را صدا می زد دیگر در این دنیا نیست ... دیگر مهتابی نبود .. دیگر همسر مهربونی نبود ... دیگه اون دوستی که شایا از اون حرف می زد نبودشایا:نمی خوای حرفی بزنیسرم را به چپ و راست تکان دادم که موهایم بر روی صورتم ریخت ... آهی کشیدم و گفتم-می شه ولم کنی شایابا دستش موهایم را کنار زد و با صدای آرامی گفتشایا:چرا؟شالم را از سرم برداشت و سرش را در موهایم فرو برد و نفس عمیقی کشید که با ناراحتی چشمانم را بستم ... در دل نالیدم ... نالیدم که نمی توانستم کاری بکنم موهایم را به طرفی برد و آرام گفتشایا:چرا مهتاب... چرا از من فاصله می گیری ... گناه من چیه مهتاب ... نمی تونم محبت کنم ... چرا نمی تونم محبت ببینمقطره اشکی از گوشه ی چشمانم سرازیر شد-شایاشایا نفس عمیق دیگری کشید و با صدای پر از احساس گفتشایا:جــــان شایانفس های داغش به گردنم می خورد و حال خرابم را خرابتر می کرد ... احساس عذاب و گناه در وجودم رخنه کرده بود ... با قرار گرفتن لبهای داغش بر روی گردنم ... با سرعت چشمانم را باز کرد و از او فاصله گرفتم ... نگاهم را به او دوختم ... نفس نفس می زدم ...شایا دستی در موهایش کشید ...خواست حرفی بزند که تقه ای به در زده شد .. با سرعت و بدون توجه به شایا به طرف در رفتم و آن را باز کردم ... هنوز نفس نفس می زدم ... خدمه با دیدنم با تعجب نگاهم کرد و گفتخدمه:ماشین حاضرهو بدون حرف دیگری از جلوی چشمانم با سرعت گذشت ... قلبم تند می تپید ... تکیه ام را به دیوار کنار در دادم ... و نگاهم را از پشت به شایا دوختم ... سرم را با ناراحتی به زیر انداختم که به طرفم برگشت .. صدای قدم هایش که به من نزدیک می شد را می شنیدم ... اما از زور ناراحتی و عذاب از جایم تکان نخوردم ...رو به رویم ایستاد که گفتم-م..من ...منچانم را گرفت و سرم را بالا آورد ...نگاهش را خیره در نگاهم دوخت ... موهایم را کنار زد و گفتشایا:چی شدهبا ناراحتی نگاهش کردم و لبخندی تلخی زدم و گفتم-دارم عذاب می کشم .. دارم احساس..اجازه نداد حرفم را بزنم ..پیشانی اش را به پیشانی ام چسپاند و دستش را بر روی دهانم گذاشت و کنار گوشم گفتشایا:هــــیــــس بهش فکر نکنچشمامو بستم ... لبهایش را بر روی پیشانی ام گذاشت و با سرعت از اتاق خارج شد و من را با آن احساس تنها گذاشت ... گرمی بوسه اش را بر روی گردنم احساس می کردم ... تکیه ام را از دیوار گرفتم و به طرف پنجره رفتم ... با یک حرکت آن را باز کردم ... نگاهم را به آسمون دوختم ... صورت زیبای مهتاب در آن غروب دلگیر برایم لبخند می زد ... لبخند مهربان و همیشگی اش ... لبخندی زدم و دستم را دور حلقه ای که مهتاب آن را به من داده بود مشت کردم ...بخندی به آروین که در حال بازی کردن بود زدم ... و دست به سینه نگاهش کردم ...همانطور که نگاهم به آروین بود ...سنگینی نگاهی را بر روی خود احساس کردم ... سرم را برگرداندم که نگاهم در نگاه یوسف گره خورد ... با دیدن نگاهم لبخند زشتی بر روی لبش نشست که پوزخندی زدم و با تأسف سرم را برگرداندم .. حق با آناهیتا بود ...زیادی هیز بود و بیشتر از همه با سوسن صحبت می کرد ... نگاهم را به سوسن دوختم که مثل چهارساعت گذشته نگاهش به همان پسر بود که هنوز نفهمیده بودم چکاره است ...پوفی کردم و نگاهم را شایا دوختم ... از وقتی که از اتاق رفته بود هنوز ندیده بودمش ... از اینا هم نمی تونم بپرسم ...با اون پوزخنده مسسخرشون نگاهم می کنن که دلم می خواست هرچی از دهنم در می آد نثارشون کنم...اما با نگاه های نگران نرگس جون و آناهیتا آروم می شدم و فقط لبخندی می زدم که از هر فوشی برای آنها بدتر بود ...آناهیتا:به چی فکر می کنی که سرتو اینقدر تکون می دیبا شنیدن صدایش از جا پریدم و مشتی به دستش زدم-مرض ترسیدمآناهیتا:به درک حالا بگو به چی فکر می کردیلبخند دندون نمایی زدم و گفتم-می دونی آنی حالا که فکر می کنمچشمکی به اون که منتظر حرفم بود زدم و ادامه دادم-تو خماری بمونی بهترهآناهیتا با حرصی نگاهم کرد که لبم را به دندان گرفتم که از قیافه اش به خنده نیوفتم ... آناهیتا دستش را بالا برد که به بازویم بزند که نرگس جون که تازه کنارمان نشسته بود دستش را گرفت و با اخمی به هر دوی ما نگاه کرد و گفتنرگس جون:مثل بچه ها می پرین به جون همآناهیتا:نرگس جون اون شروع کرداخمی کردم:غلتا خودت شروع کردیآناهیتا دستش را مشت کرد خواست حرفی بزند که نرگس جون نیشکونی از هر دوی ما گرفت و با لبخند زورکی زیر لب گفتنرگس جون:جیز جیگر بشین هر دوی شما دارن نگاهتون می کنهسرم را بالا گرفتم و به همان پسر نگاه کردم با دیدن نگاهم با ناراحتی نگاهم کرد و سرش را به زیر انداخت ... به طرف نرگس جون و آناهیتا برگشتم که نگاهشان به همان پسر بود و گفتم-این یارو کیه؟هردو شانه ای بالا انداختن که با تعجب نگاهشان کردم و گفتم-یعنی شماها نمی دونین این کیهآناهیتا همانطور که نگاهش به پسر بود گفتآناهیتا:والا از اونجایی که من یادمه این همینجا بوده انگار پسرعموی اربابهدوباره نگاهم را به پسر دوختم ... چهره ی بانمکی داشت ..اما زیادی مارموز بود ... چشمامو ریز کردم و دقیق نگاهش کردم ... از سرتا پاش استرس می بارید ... اما خیلی مظلوم بود ... تا حالا ندیدم که حرفی بزنه یا به کسی چیزی بگهآناهیتا:اینقدر نگاهش نکننگاهم را از او گرفتم که نگاهم به سوسن افتاد که با اخمی نگاهم می کرد ... لبخندی زدم ... نقطه ضعف سوسن افتاده بود توی دستم .. با خیال راحت برگشتم به طرف آناهیتا و گفتم-اسمش چیهآناهیتا دستش را زیر چانه زد که نرگس جون به جای او گفتنرگس جون:اسمش میلاده بیست شش ساله شه مامان باباشو توی حادثه ای از دست داده برای همین اینطور گوشه گیره ... توی بیمارستان روانی هم بستری بودهمن و آناهیتا با تعجب نگاهمان را به نرگس جون دوختیم که شانه ای بالا انداخت و گفتنرگس جون:چیه چرا اینطور نگاهم می کنین-نرگسی شما هم بله من فکر می کردم این آناهیتا بی بی سیه اما ...با مشتی که هر دو به بازویم زدن خنده ای کردمآناهیتا:هی من به تو هیچی نمی گم تو شروع می کنی-وااا مگه من چی گفتمآناهیتا اخمهایش را درهم کرد و گفتآناهیتا:همون بهتر که زر نزنی تونرگس جون پوفی کرد و سرش را با تأسف برای من و آناهیتا تکان داد و گفتنرگس جون:کی می خواین بزرگ بشین شما دوتانگاهش را به میلاد دوخت و گفتنرگس جون:مهتاب ازش به من گفته بودآهی کشیدم و تکیه ام را به مبل دادم ... هنوز غم از صدای هردو با اسم مهتاب می بارید ... نگاهی به لباسهای یک دست مشکی ام کردم و با ناراحتی دستی به آنها کشیدم ... هنوز دردمان تازه بود ... نگاهی به لباس های آناهیتا و نرگس جون کردم ... لباس های هر دوی آنها تیره بود اما با رنگهای مختلف ... جای خالی مهتاب هیچ وقت پر نمی شد ... هیچ وقتآروین:مـــهتاببا شنیدن صدای آروین سرم را بالا گرفتم و لبخندی به رویش زدم که اخمی کرد و گفتآروین:مهتاب آروین خسته شدابروهایم را بالا دادم و تکیه ام را از مبل گرفتم دستی به سرش کشیدم-خوب عزیزم استراحت کنآروین سرش را به زیر انداخت و دستی به شکمش کشید که او را به طرف خودم کشیدم و بر روی پایم گذاشتم ... آرام در گوشش گفتم-چیه عزیزم دل درد داریسرش را بالا گرفت و با نگاه کودکانه اش نگاهم کرد و سرش را تکان داد و گفتآروین:نه آروین دلش درد نمی کنهبا نحوه حرف زدنش نتونستم خودم رو کنترول کنم و بوسه ای بر روی گونه اش نهادم و گفتم-پس عزیز مهتاب چشهسرش را به گوشم نزدیک کرد و آرام گفتآروین:شکمم صدا می دهبا تعجب نگاهش کردم و گفتم-صدا می دهاخمی کرد و سرش را تکان داد و گفتآروین:اوهوم آروین شکمش صدا می ده ... دایی شایا می گه آروین هر وقت شکمش صدا داد یعنی آروین گشنشهبا تعجب بیشتری نگاهش کردم و بعد با صدای بلند خندیدم ... آروین با دیدن صورت خندانم اخمش به لبخندی تبدیل شد و با من شروع به خندیدن کرد ... با دیدن خنده ای گونه اش را بوسیدم و از جایم بلند شدم و آروین را با خودم بلند کردم .. نگاهم را به جمع دوختم ...نگاه نرگس جون و آناهیتا با مهربانی به من دوخته شده بود ... نگاه سوسن پر بود از نفرت و با اخمی نگاهش به من و آروین بود ... نگاه یوسف خالی از هر حس پدری به پسرش بود ... تنها نگاه... نگاه وحید بود که هیچ از اون نگاه سر در نمی آوردم ... ولی لبخندی بر روی لبانش بود ... لبخندی که نه شادی را می شد در ان خواند و نه غم ... پوفی کردم و رو به همه آنها و گفتم-شماها گشنتون نیستیوسف نگاهی به ساعتش کرد و با لبخندی از جایش بلند شد و گفتیوسف:حالا دیگه وقت....هنوز حرفش کامل نشده بود که حکیمه وارد سالن شد و با صدای بلندی گفتحکیمه:شام حاضره بفرمایینیوسف با صدای بلند خندید که با اخمی نگاهش کردم ... اناهیتا و نرگس جون از جایشان بلند شدن ... و با غیض نگاهی به یوسف انداختن و به طرف اتاق غذا خوری به راه افتادن ... خودم را به آناهیتا رساندم که گفتآناهیتا:ایــــــش چندش خیلی ازش بدم می آدنرگس جون لبش را به دندان گرفت و رو به آناهیتا گفتنرگس جون:آناهیتا زشتهآناهیتا اخمی کرد و گفتآناهیتا:هیچ زشت نیست مردیکه خجالت هم نمی کشه-حرص نخور شیرت خشک می شه جیگرآناهیتا با اخمی نگاهم کرد که خنده ای سر دادم و وارد اتاق شدم ... هر یک دور میز نشستیم ... نگاهم را به جای خالی شایا دوختم ... معلوم نبود قاسم چه حقیقتی را می خواست به او بگوید ... غذا را برای آروین در بشاقبش ریخت و با کشیدن دستی به سرش شروع به خوردن کرد ... دستم را به طرف سیب زمینی های سرخ شده دراز کردم که سوسن نیز هم زمان دستش را به طرف ظرف دراز کرد ... با پوزخندی نگاهم کرد که لبخند دندون نمایی زدم و ظرف را از زیر دستش کشیدم ... با حرصی سرش را تکان داد که یعنی دارم واست ...شانه ای بالا انداختم .. و تا آخر شام با آروین سرگردم شدم و هردوی ما زودتر از همه از پشت میز بلند شدیم ... آروین را به طرف اتاقی که مطعلق به من بود بردم ... با خمیازه ای که کشید لبخندی زدم-چیه عزیزم خوابت می آدبا اخمی سرش را به مثبت تکان داد که بوسه ای بر روی گونه اش نهادم و گفتم-اول می ریم حموم بعد می خوابیم باشهآروین با ترس نگاهم کرد و دستش را بر روی لباسش گذاشت و با صدای لرزانی گفتآروین:نه..نه آروین نمی خواد حموم کنهبا دیدن ترس چشماش با تعجب نگاهش کردم و گفتم-چرا عزیزم اینطور راحتر می خوابیآروین:نه آروین حموم کردن خوشش نمی آدسرم را کج کردم و گفتم-اگه قول بدم بهت خوش بگذره حموم می کنیآروین با این حرفم قطره اشکی از چشمانش سرازیر شد ... با نگرانی نگاهش کردم که گفتآروین:مهتاب.. تو هم آروین رو اذیت می خوای بکنیکنارش زانو زدم که هم قدش باشم و نگاهم را به نگاه اشکی اش دوختم-مهتاب آروین رو خیلی دوست داره اذیتش نمی کنهآروین:همه به آروین همین می گن ...اما آروین رو توی حموم اذیت می کنندستی به سرش کشیدم و گفتم-کی آروین مهتاب رو اذیت می کنهآروین دستی بر روی قلبش نهاد و گفتآروین:هر وقت آروین رو توی حموم اذیت می کنن... آروین اینجاش اوخ می شهبا نگرانی نگاهش کردم ... توی حموم چه اذیتی با این بچه می تونن کرده باشن ... با نگرانی بیشتری با این افکاری که در سرم بود دست بردم و پیراهن آروین را از تنش خارج کردم ... با دیدن کبودی ها بر تن او ... بغضی در گلویم نشست ... چای دستی بر روی کمرش مانده بود و کبود شده بود ... دستی به آن کشیدم که متوجه آروین شدم که در حال گریه کردنه ... او را بآغوش گرفتم و با بغض صدام گفتم-هــــیس عزیزمآروین با هق هق گریه بیشتر خودش را بیشتر در آغوشم جا دادآروین:مهتاب تو آروین رو اذیت نکناو را به خود فشردم و کنار گوشش گفتم-کی تورو اذیت کرده گلمآروین همانطور که گریه می کرد شمرده شمرده گفتآروین:پسر خوبی ام .. آروین پسر خوبیهقطره اشکی از چشمانم سرازیر شد ... این بچه توی این سنش چه دردی کشیده بود ... اورا میان دستانم بلند کردم ... و به طرف حمام بردمش به خودش لرزید و شانه هایم را از گریه لرزاند ... آب را برایش پر کردم و او را در وان قرار دادم ... با نگرانی نگاهم کرد که لبخند مهربانی زدم و گفتم-با آب بازی کن تا بیامدست بردم و اشکهایش را که بر روی گونه اش سرازیر می شد را پاک کردم و گفتم-تا من هستم از چیزی نترسبلند شدم که دستم را گرفت دوباره به زانو نشستم .. اشکهای روی صورتم را با دستان کوچک و توپلویش پاک کرد که مشتی آب به صورتش پاشیدم که میان غمش خنده ی مستانه ای سر داد ... از خنده اش خنده ای سر دادم و هر دو شروع بازی کردیم ... از خنده اش شاد بودم ... اما کبودی های تنش را نمی توانستم نادیده بگیرم ... مگه او را به دست شایا نسپرده بودن ... پس چطور ... با ناراحتی با لباسی خیش از جایم بلند شدم که آروین با خنده نگاهم کرد-من می رم واست لباس بیارم باشهسرش را تکان داد و با ترس نگاهم کرد که مشتی آب به صورتش پاشیدم و گفتم-از چیزی نترس زود بر می گردمخنده ای سر داد که لبخندی زدم و از حمام و بعدش از اتاق خارج شدم ... تمام بدنم از عصبانیت می لرزید ... دو نفس عمیق کشیدم که عصابنتم را با آن نفس ها خارج کنم ... اما با یاد آوری تن آروین عصبانیتم بیشتر می شد ... چشمانم را بستم و آن را باز کردم که نگاهم به یکی از خدمه ها افتاد ... با عصبانیت به اتاقش را افتادم ... و همانطور گفتم-کی آروین رو حموم می دهبا تعجب نگاهم کرد که اخمهایم بیشتر در هم رفت با صدای بلندی رو به او گفتم-بهت می گم کی آروین رو حموم می دهبا صدای بلندم از جایش پرید ... بازویش را گرفتم که آناهیتا و نرگس جون از راه رسیدن .. با دیدن اخمهای در همم و عصبانیم ... هر دو با قدم های بلند خود را به من رساندن ... نگاهم را از آن دو گرفتم و به خدمه چشم دوختم که با ترس نگاهم می کرد ...که غریدم و گفتم-با توأم می گم کی آروین رو حموم می دهآناهیتا دستم را گرفت که نرگس جون با نگرانی رو به من کرد و گفتنرگس جون:چی شده مهتاببا آوردن اسم مهتاب نگاهش کردم ... نمی دونم در چشمانم چی دید که نگاهش را از من گرفت ... نگاهم را به خدمه دوختم که اشکش سرازیر شده بود ... پوفی کردم و آرام تر گرفتم-نمی خوام کاریت کنم فق...هنوز حرفم کامل نشده بود که خدمه اشاره ای به اتاقی که آخر راهرو بود کرد ...بدون توجه به آن سه به طرف اتاق راه افتادم و بدون آنکه دری زده باشم در را باز کردم و زنی رانشسته روی تخت دیدم ..نفسم را با عصبانیت بیرون دادم... زن با شنیدن صدای در بدون انکه نگاهی به من کند گفتزن:چرا اینقدر دیر کردی بچهاز لحن حرف زدنش هیچ خوشم نیامد ... سرش را به طرفم برگرداند ... با دیدن من در چهارچوب در جا خورد و گفتزن:سلام خانوم معلمقدمی به جلو برداشتم و سرم را تکان دادم و گفتم-شما آروین رو حمام می دینبا تعجب نگاهم کرد .... نگاه های آن سه را پشت سرم احساس می کردم ... زن من من کنان رو به من گفتزن:بله خانوم معلم ارباب منو پرستار آروین خان کردندستانم را مشت کردم قدم دیگری به طرفش نزدیک شدمنرگس جون:مـــــهـــتابمی دونست عصبانی باشم هر کاری از دستم سر می زنه... با اخمی به زن نگاه کردم و گفتم-شما اخراجیبا چشمان گرد شده نگاهم کرد ... که پشتم را به او کردم .. با دیدن نگاه پر از تعجب نرگس جون و آناهیتا لبخندی زدم ... لبخندی از خشم ... از نفرتی که در دلم جا گرفته بود ... به طرف کمد رفتم که صدای زن به گوشم رسیدزن:شما...بدون آنکه اجازه کامل شدن حرفش را به او بدهم با صدای پر از تحکم و بلند گفتم-گـــــــفتم اخراجییک دست لباس و یک حوله برای آروین از کمود خارج کردم ... به طرف انها برگشتم و رو به زن و گفتم-همین حالا وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا گورت رو گم می کنیپوزخندی به او که با چشمان گرد شده نگاهم می کرد زدم و به طرف در رفتم هنوز عصبی بودم ... دوست نداشتم اشتباهی از من سر بزنه ولی هنوز خالی نبودمزن:شما نمی تونین منو اخراج کنین هیچ حقی ندارین ..لباس هارو به دست همان خدمه ای دادم و به طرف زن برگشتم و گفتم-من هیچ حقی ندارمبا انگشت به خودم اشاره کردم و گفتم-من زن اربابم ...معنی زن ارباب رو می دونیزن با دیدن عصبانیتم قدمی به عقب برداشت که بلندتر گفتم-خدارو شکر کن که بلایی سرت نیوردم عوضیکپ کرده بود ... می دونستم با خودش فکر می کرد مهتاب که از این اخلاق ها نداشت ... اما دیگه آروم موندن توی همین یک روز از توانم خارج شده بود-وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا هــــــــری بیروناز صدای فریادم از جا پرید ... پشتم را به او کردم ... اما با یاد آوری تن کبود آروین و جای دست کبود شده پشت کمرش ... دستانم را مشت کردم و با یک حرکت به عقب برگشتم و با تمام عصبانیتی که داشتم سیلی به گونه اش زدم ... دستم با آن سیلی که زده بودم به در آمده بود... با پوزخندی به او که به زمین افتاده بود کردم و با انگشت اشاره ام با حالت تحدید گفتم-اینو زدم که فکر نکنی ساده گذشتم و همه چیز را نادیده گرفتمقطره اشکی از چشمانش چکید که با بی رحمی تمام نگاهش کردم و کنارش نشستم و با عصبانیت گفتم-واسه من اشک نریز چون حالا این اشکات با تن کبود اون بچه و گریه های بی صداش هیچ به دلم نمی شینهخواستم سیلی دیگری به گونه اش بزنم که پشیمون شدم و از جایم بلند شدم ... به طرف در رفتم ... هر سه ی آنها با تعجب و چشمان گرد شده نگاهم می کردن ... لباس های آروین را از دست خدمه گرفتم ... با لبخند مهربانی که بعد از خالی شدن عصبانیتم روی لبم قرار گرفته بود رو به خدمه و گفتم-ببخش عزیزم روت داد زدمبا چشمان گرد شده نگاهم کرد که چشمکی زدم ... لبخندی روی لب نرگس جون نشست ... آناهیتا با تأسف سرش را تکان داد که درخشش شادی را در چشمان خدمه دیدم و بدون حرف دیگری به طرف اتاقم به راه افتادم ... صدای خنده های شاد آروین را از پشت در حمام می شنیدم و آن من را شاد می کرد ... در حمام را باز کردم که با ترس نگاهم کرد-نترس عزیزم منمبا دیدنم لبخندی زد ... به طرفش رفتم و او را از وان خارج کردم ... گونه ی خیسش را بوسیدم و آرام گفتم-همیشه بخندسرش را معصومانه کج کرد و نگاهم کرد که لبخندی زدم ... حوله را بر روی شانه هایش انداختم و از حمام خارج شدیم .. بر روی تخت گذاشتمش از چمدانم که گوشه ی اتاق بود کرم برداشتم و یک دست لباس برای خودم انتخاب کردم ...با مالیدن کرم بر روی بدنش لباس هایش را تنش کردم او را بر روی تخت خواباند که با چشمان خمارش نگاهم کرد و گفتآروین:همیشه پیشم می مونیکنارش دراز کشیدم و او را در آغوش گرفتم و همانطور که موهایش را نوازش می کردم گفتم-آره گلم همیشه کنارت می مونمسرش را بوسیدم ... با با نوازش هایی که به سرش و کمرش می کشیدم .. آرام به خواب رفت ... از جایم بلند شدم ... نگاهی به صورت معصوم او کردم و لباس های نم دارم را با لباس هایی که انتخاب کرده بودم عوض کردم... به طرف پنجره رفتم و به شب تاریک خیره شدم ... نگاهی به ساعت کردم .. ساعت دوازده شده بود ولی هنوز خبری از شایا نبود ... آهی کشیدم ... نگاه های قاسم را به یاد آوردم ... اگه اون حقیقتی که قاسم ازش حرف می زد حقیقت من باشه ...چطور می تونستم انتقامم را ازانها بگیرم ... نگاهم را به صورت معصوم آروین دوختم ... باید ترس آروین را از بین می بردم ... باید با شایا صحبت می کردم ... دستم را بر روی شیشه ی پنجره زدم و نالیدم ... از این افکارم که من را به جایی نمی رساند نالیدم ... خسته از فکر کردم ... به طرف تخت رفتم و کنار آروین دراز کشیدم*****توی کلاسی پر از میز و صندلی بودم ... دست گل رزی بر روی میز قرار داشت ... با پاهای لرزان به طرف دست گل به راه افتادم ... صدای خنده ای به گوشم رسید ... به طرف در نیمه باز نگاه کردم که با نوری که وارد می شد آنجا را روشن کرده بود ... نگاهم به تخته سیاه افتاد که با خطی بر روی آن نام مهتاب نوشته شده بود ... با صدای فریادی از جایم پریدم ... آن صدا برایم آشنا بود ... با عجله به طرف در رفتم و آن را باز کردم ... که نگاهم به مهتاب افتاد که بر روی زمین افتاده بود و با چشمان اشکی نگاهش را به مردی که با قهقه نگاهش می کرد دوخته ... با قدم های بلند به انها نزدیک شدم که آنها دور تر شدن ... صدای فریاد مهتاب به گوشم می رسید ... و نمی توانستم کاری بکنم ... قدم هایم را بلند تر برداشتم...اما هر چی می دویدم نمی توانستم به آنها برسم .... با فریادی اسم مهتاب را صدای زدم و با دردی که در کمرم پیچید از خواب پریدم ....با دیدن خودم که از تخت افتاده بودم آهی کشیدم .... چشمان اشکی مهتاب به لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد-مــــهتاب چه اتفاقی برای تو افتاده خواهریآروین:مـــــــهتاببا صدای فریاد آروین از جایم بلند شدم ... نگاهی به تخت خالی از آروین کردم که با صدای فریادش که با هق هق همراه بود به گوشم رسید .. با سرعت از جایم بلند شدم ... بی توجه به لباس هایی که پوشیده بودم از اتاق خارج شدمآروین:مــــــهتابنگاهی به اطراف کردم ... هق هق گریه آروین دیونه ام کرده بود ... به طرف صدا رفتم و آروین را صدا زدم-آرویــــــن .... آرویــــــنصدای فریادش که نام مهتاب را صدا می کرد ... من را یاد زجه های مهتاب وقتی مامان بابا رو از دست داده بودم انداخت ... قلبم به درد آمد و با عجله در اتاقی را باز کردم ... نگاهم به آروین افتاد که فقط با لباس زیری که تنش بود بر روی میز افتاده بود ... زنی بالای سرش ایستاده بود ... زن دستش را بالا برد که نگاهم به چوبی که در دستش بود افتاد... چوب به بالا رفت که بر روی تن آروین فرود بیاید ... با شنیدن صدای هق هق گریه آروین به خودم آمدم ... و با عجله به طرف زن رفتم و قبل از اینکه چوب بر روی تن آروین فرد بیاید گرفتم....-چکار می کنینمی دونم از زور تعجب بود یا چیز دیگه که تنها همین حرف از دهانم خارج شد ... شکوکه بودم شوکه ی بدن نحیف آروین که زیر چوب های اون زن داشت زجر می کشید ... زن نگاهش رو به من دوخت ... با دیدنم چشمانش گرد شد .. دستش لرزید ... تعجب را در چشمانش خواندم ... با رسیدن ناله ی آروین به گوشم ... با کف دست محکم به سینه ی زن زد ... و آروین را در آغوش گرفتم ... آروین با قرار گرفتن در آغوش با ترس از من فاصله گرفت و همانطور که چشمانش را بسته بود با گریه گفتآروین:نه نه ... نزن آروین درد دارهدستم را جلو بردم و دستش را گرفتم که دستم را پس زد و خودش را مچاله کرد ... با ناراحتی نگاهش کردم که از درد به خودش نالید و با گریه ادامه دادآروین :نمی ره... دیگه آروین نمی رهچهار زانو به طرفش رفتم که دستان کوچکش را بر روی صورتش گذاشت و گفتآروین:نمی خنده آروین دیگه نمی خندهبغض در گلویم نشسته بود ...با یک حرکت او را در آغوشم گرفتم .... تنش از ترس می لرزید در آغوش دست پا می زد و داد می زدآروین:نـــــه ... نـــــه ...نکن ...نکنلبم را به دندان گرفتم تا اجازه ندم که اشکهایم سرازیر شود ... او را به خودم فشردم ... که از درد فریاد دلخراشی کشید ...یکی از خدمه ها با هق هق از اتاق خارج شد ... دستی به کمر آروین کشیدم که فریادی از سوزش کشید و با ناله گفتآروین:نه...نــــه آروین نمک دوست نداره ... آروین با نمک نیست .... آروین نمی خندهبا ناراحتی و بغض او را به خود فشردم و نزدیک گوشش گفتم-آروینم ... گلمآروین با شیندم صدایم خودش را در آغوشم پنهان کرد ... و هق هق گریه ی بلندش به هوا برخواست ... گریه ای که سنگ را آب می کرد... اما قدم هایی که از پشت سرم به من نزدیک می شد را آب نمی کرد ... با عصبانیت بدون آنکه به عقب برگردم فریاد زدم ... فریادی از خشم از نفرت-یک قدم به جلو برداری جفت پاهاتو می شکنمقدم هایش ایستاد ...آروین هنوز هق هق می کرد و زخم دلم را که مرحمی نداشت را زخمی تر می کرد ...ملافه ای را که بر روی مبل در اتاق انداخته شده بود را برداشتم و آن را دور بدن لخت و لرزان آروین پیچاندم و از جایم بلند شدم ... به طرفش برگشتم ... به طرف کسی که به زودی می شدم بدترین کابوس زندگیش ... شراره ی خشم در چشمان هر دوی ما دیده می شد ... قدمی به طرفش برداشتم تا جواب آن ضربه ها را بر بدن آروین بدهم که دستان آروین دور گردنم تنگتر شد و صدای پر از التماسش به گوشم رسید که گفتآروین:می ترسه ... آروین از اینا می ترسهدستی بر روی کمر آروین کشیدم و همانطور که نگاه پر از خشمم در نگاه آن زن بود به آروین گفتم-دیگه نترس ...حالا من اومدم نترس دیگه از هیچی نباید بترسینگاه های پر از خشممان به یکدیگر دوخته شده بود ...نه او نگاهش را می گرفت نه من ... اخمهایم پیشتر در هم رفت ... نمی تونستم ساده بگذرم ... ساده گذشتن همراه بود به تکرار همین بازی ... آروین هنوز در آغوشم می لرزید ... لرزشی از ترس از درد ... از درد ضربه هایی زنی که رو به رویم بود به او وارد کرده بود ... انگشت اشاره ام را به طرفش گرفتم محکم و پر از نفرت به او گفتم-هیچوقت ساده نمی گذرم این کارت بی جواب نمی مونهزن با صورت چروکش پوزخندی زد و گفت-این تحدید بود- نه این اخطار بود برای اولین و آخرین بارقدمی به طرفش برداشتم که یک قدم به عقب رفت ... حالا ان پوزخند مهمان لبهای من شده بود ...خواستم حرفی بزنم که سوسن با عجله وارد اتاق شدسوسن:مامان شایا اومدسوسن با دیدن من که آروین را در آغوش گرفته بودم با تعجب نگاهم کرد ... اخمی کردم و نگاهم را بار دیگر در نگاه پر از نفرت او دوختم ... صدای آناهیتا در گوشم پیچید"زرین خاتون مادر ناتنی اربابه" پشت سر آن صدای سوسن که آن روز گفته بود "نه انگار تنت می خواره دلت برای کبودی های صورتت تنگ شده "...چشمان پر از اشک مهتاب ... چشمان پر از اشک آروین جلوی چشمانم مانند فیلمی گذشت ... صورت کبود شده مهتاب و بی جون شدن دستش میان دستانم و قرار گرفتن حلقه ای در دستم ....نگاهم را از نگاه پر از نفرت او گرفتم و از بین آنها گذشتم قبل از خارج شدن از اتاق ایستادم ... سنگینی نگاه هر دو را بر روی خود احساس می کردم ... به جز نفرت ...خشم انتقام در دلم شله ورتر شده بود ... با نفرت پشت به آنها گفتم-این بازی تازه شروع شده پایانش رو با دستای خودم روی بدناتون می نویسمفریاد زرین خاتون با خارج شدن من از اتاق همراه شد ... لبخند پیروزی بر روی لبهایم قرار گرفت .. به طرف اتاق متطعلق به خودم به راه افتادم ... که نگاهم به زنی که بر روی ویلچهر نشسته بود افتاد ... اون نیز نگاهش پر از تعجب شد.... عصبانیتر ازآن بودم که به فکر نگاهای پر از تعجب او باشم ... در را محکم پشت سرم بستم که آروین دوباره از ترس به گریه افتاد ...و خودش را بیشتر به من چسپاند ... برروی تخت نشستم و آروین را از خود فاصله دادم که خودش را در آغوشم فرو برد دستی به سرش کشیدم و بوسه ای بر روی آن نهادم-آروینم عزیزمآروین حرفی نزد ... فقط تنها گریه هایش صدا داشت و صدتا حرف ...دستی به سرش کشیدم و گفتم-گریه نکن عزیزم ..گریه برای آدم ضعیفاستآروین :آروین فقط خندید .. فقط خندیداورا از خود فاصله دادم و اشکهای روی گونه اش را پاک کردم-مهتاب دوست داره آروین همیشه بخندهآروین با چشمان معصوم و خمارش به چشمانم زل زد او را به سینه ام چسپاندم ... تا چشمان پر از غمش را نبینم و شروع به تکون دادن خودم کردم ...همانطور که خودم را تکان می دادم آروین را با خود تکان دادم و شروع به خواندن لالایی کردم ... لالایی که همیشه برای مهتاب می خواندم ... لالایی که بعد از رفتن مامان بابا برای خواهر گلم که توی تب می سوخت می خوندم ... لالایی که دردم را در آن گم می کردم ...لالایی کن بخوابخوابت قشنگهگل مهتاب شبا هزارتا رنگهپغضم سنگین تر شده بود... سنگیتر از هر چی سختی و بدبختی... از هر چی درد...یه وقت بیدار نشی از خواب قصهیه وقت پا نذاری تو شهر غصهآروین سرش را بالا گرفت و با چشمان غمگین و پر از غمش نگاهم کرد ....آهی کشیدم این بچه در این سنش چقدر غم داشت ... چقدر غصه... بوسه ای بر چشمانش نهادملالایی کن مامان چشمهاش بیدارهمثل هر شب لولو پشت دیوارهدیگه بادبادکت نخ ندارهنمی رسه به ابر پاره پارهآروین سرش را بار دیگر بر روی سینه ام نهاد ... صدام با بغض مخلوط شده بود و راه نفسم را سخت می کردلالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست داره دوست دارهمیشینه پای گهوارهفکر می کردم هیچوقت دوباره این لالایی رو نمی خونم ... اما تقدیر داشت تکرار می کرد تکرار دوباره ای بی کسی ... اینبار من بزرگ بودم و به جای مهتاب کوچلو آروین در آغوشم بود و این لالایی را برای آرامش او می خواندم ...بوسه ای بر روی سر آروین نهادمهمه چی یکی بودو یکی نبودهبه من چشمات میگه...دریا حسودنگاهم را به حلقه ی مهتاب روی میز انداختم... کی به خوشبختیت چش زده بود خواهری ... قطره اشکی از گوشه ای چشمم سر خورد ... با مهربانی پشت آروین را نوازش دادماگه سنگ بندازی....تو اب دریامیاد شیطون با من....به چنگ و دعوادیگه ابرا تو رو از من میگیرنبالای باغچمون بی تو میمیرمواقعا" گلای باغچه ی من همشون یکی یکی پر پر شدن مامان .. بابا... مهتاب... قطره اشک دیگری بر روی گونه ام سرازیر شد ...لالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست داره دوست دارهمیشینه پای گهوارهلالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست دارم دوست دارهمیشینه پای گهوارهاین تکرار بود تکرار غمی که باز هم به دلم چنگ انداخته بود... تکراری که بار دیگه نمی تونستم اجازه بدم ادامه پیدا کنه ... نفس های آروین آرام شده بود ...او را بر روی تخت خواباندم ...پتو را بر رویش کشیدملالایی کن لالایی کنمامان تنهات نمی ذارهدوست دارم دوست دارهمیشینه پای گهوارهدستی به سرش کشیدم ... آنقدر معصومانه در خواب خوابیده بود ... که می خواستم برای هر لبخندش دنیارو به پاش بریزم ... بوسه ای بر سر او نهادم... از روی میز حلقه ی مهتاب را برداشتم و آن را بین دستم مشت کردم ...بلند شدم و به طرف پنجره رفتم ... با پشت دست اشکهایم را پاک کردم ... این وقت گریه نبود ... این وقت شکایت نبود ... این وقت انتقام بود .... انتقامی از بدن کبود شده ی آروین ... انتقامی از زجرهای مهتاب... انتقامی از دل زخم دیده ام ... این پایان نبود شروعی بود برای یک انتقام ... جنگی بود بین من و اون چشمان پر از نفرت زرین خاتون... 


می جنگم برای ظلم می جنگمحلقه ی مهتاب را در دست چپم گذاشتم ...نگاهم خیره به آن حلقه در دستم شد ... من همون روز تصمیم رو گرفته بودم .. تصمیم اینکه به جای مهتاب زندگی کنم و انتقامم رو بگیرم ... نگاهم را خیره به بیرون از پنجره دوختم ... دستمو پیش بردم و با یک ضرب در پنجره را باز کردم ... نیاز داشتم به این هوا به دویدن ... به خالی کردن تمام سختی ها ... به فکر آزاد ... از پنجره فاصله گرفتم و شروع به لباس پوشیدن کردم .. که نگاهم به آروین افتاد ... نگاهم به آن صورت معصوم و غمگینش افتاد ... دست از کار کشیدم و بالا سرش ایستادم ... نمی تونستم ... نمی تونستم تنهاش بذارم ... کنار تخت زانو زدم ... و پتویش را کنار زدم ... با دیدن کبودش آه از نهادم بیرون آمد ... و بر خشمم افزود و زیر لب نالیدم-آخه مگه تو از گوشت و خون خودش نیستیبوسه ای بر بدن کبودش نهادم که در با عجله باز شد ... به طرف در برگشتم که نگاهم به صورت پر از ترس نرگش جون افتاد ... با قدم های بلند خودش را به من رساند و من را در آغوش گرفت ... لبخندی زدم ... چقدر دلم بعد از این همه غم یک آغوش مهربون می خواست ... نرگس جون را به خودم فشردم-چی شده نرگسی این همه خوبی از شما بعیدهمن را از خودش جدا کرد و نگاهش را به چشمانم دوخت و با نگرانی گفتنرگس جون:بلایی که سرت نیومدهابرویی بالا انداختم و با لبخندی گفتم-مثلا" چه بلایی به سرم بیادقطره اشکی از چشمان زیبایش سرخورد که با انگشت اشاره ام آن را گرفتم و گفتم-چی شده نرگسینرگس جون از بالا به پایین نگاهم کرد تا مطمئن شود حالام خوب است و با نفسی آسوده گفتنرگس جون:بیا بریم ستاره-کجا بریماخمی کرد و نگاهم کرد و گفتنرگس جون:بیا از اینجا بریم اینجا جای ما نیست ... مهتاب که رفته چه فایده از انتقامسرم را برگرداندم و نگاهم را به آروین دوختم و گفتم-نه جایی نمی رم ولی از تو و آناهیتا می خوام که از اینجا برینسرم را به طرف خودش برگرداند و خیره در چشمانم گفتنرگس جون:چت شده ستاره تو که اینقدر کینه ای نبودیاخمی کردم و دستش را پس زدم و گفتم-کینه نیست نفرته ...سرش را با تأسف برایم تکان داد و با ناراحتی گفتنرگس جون:ستاره اینا کینه است ... من تن کبود شده مهتاب رو دیدم من گریه ی شبانه ی مهتاب رو دیدم که از سختی و زجر حرف می زد ... نذار تورو هم اینطور ببینم ... این دل دیگه نمی کشه یک عزیز دیگه رو اینطور ببینهدستم را مشت کردم و زل زدم به چشمان نرگس جون و با پوزخندی گفتم-انتظار ندارین که از زجر هایی که مهتاب کشیده از اینا بگذرم ..از گریه های شبانه اش بگذرمشانه هایم را گرفت و تکانم داد و گفتنرگس جون:ستاره این دنیای واقعیه اینجا نه راه رفت هست و نه راه برگشت-منم نمی خوام پس بکشم حالا نهمرا راه کرد و از جایش بلند شد ... با غم عمیقی نگاهم کرد و گفتنرگس جون:بیا برگردیم ستاره ...برگردیممقابلش ایستادم و پتو را از روی آروین برداشتم و با صدایی که نفرت در آن بود گفتم-یک نگاه به بدن کبود شده ی این بچه بندازین... این کبودی ها رو نمی تونم نادیده بگیرم ... نمی تونم نصف راه همه چیز رو رها کنمو پشتمو بکنم به قول و ایمان خودم و برم و بذار هزارتا ظلم بشهنرگس جون با دیدن آروین با چشمان گرد شده نگاهش کرد ... دستم رو مشت کردم-آره نگاهش کنین ببینین این کبودی ها شما رو یاد کی مندازه ...نگاهش را از بدن آروین گرفت و به من دوخت که ادامه دادم-یاد مهتاب می ندازه ...یاد مهتابی که حالا بین ما نیست ... نمی تونم پس بکشم نرگس جون من تا کبودی روی بدن اونا نبینم ... اشکهای شبونه ی اون هارو نبینم پس نمی کشمنرگس جون سرش را به زیر انداخت و پشتش را به من کرد ... از پشت نگاهش کردم که در باز شد و آناهیتا نیز وارد اتاق شد ... با دیدن آروین جیغ خفه ای کشید و با نگرانی نگاهی به من کردآناهیتا:چه اتفاقی برای این بچه افتادهدستمو بر روی بینی ام گذاشتم و گفتم-هیـــــس بچه بیدار می شهخم شدم و پتو را بر روی تن آروین کشیدم و بوسه ای بر روی سر او نهادم و با لبخندی به طرف هردوی آنها برگشتم و اشاره ای به در و گفتم-تورو خدا خجالت نکشین همینطور وارد بشین چرا در بزنیننرگس جون به طرفم برگشت و نگاهش را به من دوخت .. چشمکی به او زدم که آناهیتا همانطور که به طرف آروین می آمد گفتآناهیتا:اومده بودم بهت بگم ارباب کارت داشت-با منآناهیتا دستی به سر آروین کشید و سرش را تکان دادآناهیتا:آره خیلی هم عصبی بود می گفت که بگم بیای ببینیش تو اتاق کارشدستی به هموهایم کشیدم و آن را بالا سرم جمع کردم ... دیشب خونه نیومده بود و با قاسم بیرون بود ... یاد نگاه های قاسم به خودم افتادم ... به لحظه ای ترسیدم ... از اینکه فهمیده باشه که من ستاره ام ... شانه ای بالا انداخت ... بذار بدونه من که گناهی نکردم .. شالی را از ساک خارج کردم و بر سرم انداختم و نگاهم را به آن دو دوختم ... نرگس جون وسط اتاق ایستاده بود و در فکر بود ... آناهیتا کنار آروین نشسته بود و او را نوازشش می کرد ... لبخندی زدم و گفتم-آنی یک لباسی تن این بچه بکن تا من برم و بیامبدون آنکه چشم از آروین بردارد سرش را تکان داد ... به طرف در رفتم و دستگیره را کشیدم هنوز از اتاق خارج نشده بودم که نرگس جون صدایم زدنرگس جون:ستارهبا لبخندی به طرفش برگشتم و گفتم-جونــــملبخندی به صورتم زد و گفتنرگس جون:چطور می تونی اینقدر خونسرد باشی انگار که اتفاقی نیوفتادهآناهیتا نیز نگاهش را به طرف من برگرداند و هر دو منتظر نگاهم کردن که خنده ای سر دادم و با چشمکی گفتم-به این قیافه خونسرد نگاه نکنین ظاهر ادم چیزی نشون نمی دهاشاره ای به قلبم کردم و گفتم-اینجا غوغاست به مولاآناهیتا با لبخندی سرش را با تأسف تکان داد ...خنده ی بلندی سر دادم و از اتاق خارج شدم ... که نگاهم به نگاه خشمگین شایا افتاد .. نیشم بسته شد و نگاهش کردم ...که با صدایی که عصبانیتش را در ان پنهان می کرد گفتشایا:دنبال من بیابه طرف پله ها رفت ... با تعجب نگاهش کردم که کنار پله ها ایستاد و با همون اخم به طرفم برگشت و با صدای بلندی گفتشایا:گفـــــتم بــــیابا صدای بلندش از جایم پریدم و قدم هایم به طرفش کشیده شد... از اتاق کارش گذشتیم و از پله ها پایین رفتیم ...همه توی سالن نشسته بودن ... زرین خاتون با پوزخندی نگاهم می کرد که اخمی به ابرو آوردم ... با دیدن اخمم اخمی کرد که نگاهم به همان زن بر روی ویلچهر افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد ... قدم هایم شل شد ... ایستادم و به قامت بلند شایا از پشت نگاه کردم ... نگرانی چشمان آن زن دل شوره به دلم انداخته بود ... با ایستادنم شایا به طرفم برگشت ... با اخمی سرتاپایم را نگاه کرد و فریادی از خشم کشیدشایا:چـــــرا ایــــستـــادیبا صدای بلندش از جایم پریدم ... اما ترس را به چشمانم نیاوردم و خونسرد گفتم-داریم کجا می ریمبا قدم های بلند چند قدمی که از من فاصله داشت را کم کرد و دستم را گرفت ... دستش داغ بود ... داغ .. داغ ... با تعجب نگاهش کردم که دستم را فشرد و با عصبانیت که صدایش را بشنوم غریدشایا:راه بیوفت تا کاری نکردم پشیمون بشمابروهایم بالا رفت ... این اون شایایی که توی یک روز شناخته بودم نبود ... با نگرانی به چشمان پر از خشمش خیره شدم ... نگاهش آشنا نبود ... نگاهش دیگه برق آشنا رو نداشت و این باور را به من می رساند که شایا همه چیز رو فهمیده ..دستم را در دستش بیشتر فشرد و در میان نگرانی چشمانم من را با خودش کشاند ... از ساختمان خارج شدیم که نگاهم به قاسم افتاد .... با دیدنم سرش را با شرمندگی به زیر انداخت ... باورم به یقیین تبدیل شد ... و خودم را به دست شایا سپردم ... من که کار خطایی نکرده بودم که از او بترسم ... ولی این حرفا برای دلگرمی خودم می زدم ... هر دو وارد جنگل شدیم ... بی هیچ حرفی با او کشیده می شدم که دستم را محکم کشید و به درختی چسپاند ... نفس ..نفس می زد و نگاه پر از خشمش را به نگاهم دوخته بود ..نزدیک آمد و دستش را حایل دو طرفم کرد.... سرش را نزدیک آورد که دستم را بر روی سینه اش گذاشتم ... اخمی کرد و دستم را در دستش گرفت و آن را فشرد ... به دلیل بودن حلقه در انگشتم... آخی گفتم و نگاهم را به دستم دوختم ... نگاهم را دنبال کرد ... با دیدن حلقه در دستم ... اخمهایش از هم باز شد و نگاهش را با غم به چشمانم دوخت و گفتشایا:چرا برگشتیبا تعجب نگاهش کردم که دستم را گرفت و بلندتر گفتشایا:چــــرا راه رفته رو برگشتی مهتابغم چشمانش دلم را به درد آورد ... باز هم نگاهش آشنا شده بود ... همان نگاهی که یه درد مشترک در آن دیده می شد ... نگاهم را به زیر انداختم .. طاقت دیدن دردی که در چشمانش بود را نداشتم .. دستش را به زیر چانه ام برد و سرم را بالا آورد...شایا:بار دیگه ازت می خوام که از اینجا بری مهتاب بودن تو اینجا اشتباههصورتم را بین دستانش گرفت و با نگرانی به جز جز صورتم نگاه کردشایا:نذار اشتباه دیگه ای با بودنت اینجا سر بزنه و نابودت کنهدستانم را بالا آوردم و بر روی دستانش نهادم که بار دیگر نگاهش را به حلقه دوخت ... اخمی بر روی ابروهایش نشست که گفتم-نمی تونم برمنگاهم کرد .. نگاهی که دلخور بود .. نگاهی که نگران بودشایا:چرا؟ هنوز بس نبود ... هنوز برات کافی نبوددستان گرمش را را در دست گرفتم و نگاهم را به آنها دوختم و گفتم-چون نمی خوام برم .. هنوز بس نیست هنوز کفایت نکرده ..دستانم را رها کرد و صدایش را بالا برد و غریدشایا:به کجا می خوای برسی چی حاصل می شه از این بن بستنگاهش رنجیده بود ... داغون بود ناخداگاه نگاه نگران مهتاب را از پشت سرش بر او احساس کردم و قدمی جلو برداشتم و بار دیگر دستانش را در دست گرفتم-می خوام به آخرش برسم ... به اون شادی که در نی نی چشمات داری دنبالش می گردیدستم را بر روی قلبش نهادم-می خوام به آرامشی برسونمش که داری برای اون تلاش می کنیشایا دستش را بر روی دستم که بر روی لبش نهاده بودم گذاشت وگفتشایا:اگه نشد چیحالا درست شده بود یک پسر بچه ..شده بود یکی مثل آروین که منتظر یک حرف اطمینان بخش بود ... سرم را کج کردم که موهای بر روی پیشانیم بر روی چشمانم ریخت و مظلومانه گفتم-به من اعتماد کن هیچ چیز نشدنی نیستموهایم را کنار زد و خیره در چشمانم شد ...به لحظه ای در آغوشش جا گرفتم ...من را به خودش فشرد و کنار گوشم زمزمه کردشایا:من همیشه نیستم که هواتو داشته باشماحساس آرامشی در وجودم در آغوشش به وجود آمده بود دستانم بالا آمد و دور او حلقه شد سرم را بر روی سنیه اش نهادم و گفتم-همین که نگرانی کافیهاحساس گناه نداشتم چون می دونستم احساسم به شایا پاکه احساس شایا چه برای مهتاب بود اما پاک بود ... از حدش جلوتر نمی رفت ... اون به مهتاب احترام می گذاشت و این من را وادار به احترام گذاشتن به او می کرد ... به اویی که نگرانی را برای مهتاب در چشمانش می دیدم ...از او جدا شدم و لبخندی به رویش زدم که پیشانی ام را بوسید ... چشمانم را بستم و اجازه دادم که هر دو به آرامش برسیم ... دستش را گرفتم و نگاهم به اطراف دوختم... اطرافم پر بود از درخت ... با خنده به طرفش برگشتم و گفتم-جای دیگه نبود حرف بزنی منو آوردی وسط جنگلسرش را به اطراف گرداند و گفت-حیاطیمبا تعجب نگاهش کردم و بار دیگر نگاهم را به اطراف گرداندم ... لبم را به دندان گرفتم باز سوتی داده بودم ... لبخندی زورکی زدم که نگاهش را به لبخندم دوخت و نگاهش را به چشمانم دوخت ... شاید واژه ی لبخند برای او نامفهوم بود .. دستم را کشید که قدمی به او نزدیک شدم ... دستم را بالا آورد و بوسه ای بر روی حلقه نهاد و بدون حرفی بار دیگر من را با خودش کشید ... کم کم از درخت ها کم می شد و ساختمان از دور دیده می شد ... کی اینقدر راه آمده بودیم متوجه نشده بودم .... از جنگل خارج شدیم که نگاهم به قاسم افتاد که تکیه اش را به ماشین داده بود و یاد حرفش افتادم و گفتم-شایابدون آنکه به ایستد به راهش ادامه داد-شایانفسش را پر صدا بیرون داد و همانطور که من را با خودش می کشید گفتشایا:بلهنگاهم را بار دیگر به طرف قاسم گرداندم و گفتم-قاسم از کدوم حقیقت حرف می زدقدم های تندش ایستاد و نگاهش را به قاسم دوخت ... قاسم با دیدن نگاه شایا سیخ ایستاد خواست به طرفان بیاید که دستش را بالا برد و قاسم را متوقف کرد به طرفم برگشت و گفتشایا:حقیقت اینکه تو چطور پریدی تو آتیش و قهرمان بازی در آوردیابروهایم بالا رفت که با اخمی گفتشایا:بار آخرت باشه همچین کاری می کنیاخمی کردم و گفتم-نمی تونستم که اجازه بدم همینطور اون دوتا ...وسط حرفم پرید و قدمی به جلو آمد و گفتشایا:یعنی حاضر بودی جونتو به خاطر دوتا غریبه از دست بدیموهایم را زیر شال بردم و گفتم-هرکی کمک بخواد کمکش می کنم چه غریبه باشه چه خودیشایا:اونا از تو کمک خواستنبا تعجب نگاهش کردم ... ولی دلیل دیگه داشت ... دلیلی که من رو اینجا کشونده بود سرم را به طرف قاسم برگرداندم و گفتم-اگه پریدم چون کسی نپرید که دوتا آدم بی گناه رو نجات بده اگه پریدمنگاهم را به او دوختم که نگاهم به پشت سرش به زرین خاتون افتاد و با نفرت گفتم-چون همیشه جلوی ظلم می ایستم چه کسی کمک بخواد چه نخواد کنارش می ایستم تا جلوی ظلم رو بگیرمدستم را بین دستانش فشرد که نگاهش کردم ... دستی در موهایش کشید و پشتش را به من کرد که چشمش به زرین خاتون افتاد و گفتشایا:با خشم نمی تونی جلوی ظلم رو گیریلبخندی زدم و رو به رویش ایستادم و با چشمکی گفتم-کسی نیست این حرف رو به خودت بزنه همیشه اخموییبا تعجب نگاهم کرد که خنده ی سرخوشی سر دادم ... و دستم را از دستش بیرون کشیدم و با همان خنده پشت به او به طرف ساختمون رفتم ... زرین خاتون با نفرت نگاهم می کرد که کنارش ایستادم و گفتم-این خنده رو شروع بازی به عزا نشوندنت بدون ... شروع زجر کشیدن تو و شادی مناز کنارش گذشتم و آغاز باز را شروع کردم ... بازی که می دونستم یکی از ما شکست می خوره .. به طرف پله ها راه افتادم که باز نگاهم به زن ویلچهر نشین افتاد ... ایستادم و عمیق نگاهش کردم ... نگاهش با من حرف می زد ... مهربونی خاصی در پشت آن چشمان شرقی پنهان بود ... شاید هم یک خودخواهی خاصی که در چشمان زرین خاتون هم دیده می شد ... دستم را به نرده گرفتم و نگاهم را از آن نگاه براق گرفتم ... نگاهی به بالای پله ها انداختم که نگاهم به آناهیتا افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد... لبخندی به چشمان نگرانش زدم که با یاد آوری آروین لبخند از روی لبهایم محو شد و با عجله از پله ها بالا رفتم .. رو به روی آناهیتا ایستادم و با صدای نگران گفتم-آروین ...آناهیتا سرش را تکان داد که بدون آنکه لحظه ای منتظر بمانم به طرف اتاق دویدم ... صدای گریه هایش را از پشت در می شنیدم ... با سرعت در را باز کردم که او را کز کرده گوشه ای از تخت دیدم که با ترس به نرگش جون نگاه می کرد ... نرگش جون که اشک پهنایی از صورتش را گرفته بود به طرفم بر گشت ... غم را از چشمانش می خواندم ... قدمی نزدیک شدم و نگاهم را از او گرفتم و به آروین دوختم ... چشمانش را بسته بود و زار می زد از درد از بی کسی ... باز همان بغض آشنا در گلویم نشست بر روی تخت نشستم و صدایش زدم-آروینصدایم می لرزید از بغض از اینکه آروین خانواده داشت اما بی کس تر از همه بودآروین:نـــــه نزدیک نیادستم را بر روی دستش که بر روی تنش بود گذاشتم و گفتم-حتی من آروینبدون آنکه حرفی بزند سرش را تکان داد به او نزدیک تر شدم و چتری هایش را که معلوم بود تازه کوتاه کردن را به بالا کشیدم و با آرامی گفتم-چشماتو باز کن گل مهتابسرش را به چپ و راست تکان داد که نزدیک تر شدم ... سرم را به گوشش نزدیک کردم و با حالت نوازشی دستم را به گونه اش کشیدم و گفتم-ببین کنارت نشستم ... چشماتو باز کن ببین که یکی هست مواظبت باشه ... چشماتو باز کن ببین که اینجا کسی نشسته و دوست داره یک مردی مثل تو کنارش باشهلبخندی زدم و نگاهی به او انداختم ... می دونستم آروین با پرورشی که اینا به این بچه کردن بیشتر از سنش می دونه .. آروین یکی از چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد... لبخندی زدم و با همان لبخند ادامه دادم و گفتم-حالا این مرد می تونه کنارم باشه یا نهآروین هر دو چشمانش را باز کرد و سرش را تکان داد ... چشمامو باز و بسته کردم و نوک بینی اش را بوسید و بینیم را به بینی اش چسپاندم و گفتم-یک زره واسم می خندیآروین لبخندی به لب آورد ... لبخندی که چه برای یک ثانیه بود ولی همان لبخند برایم کافی بود که او را به خنده وادارم ... دستم را جلو بردم و شروع به قلقلک دادنش کردم ... صدای خنده ی سرخوش بچه گانش در فضای اتاق پیچیده بود ... و بغضی که در گلویم بود را در خود فرو می برد ...با همان خنده لباس هایش را که بر روی تخت بود تنش کردم و اورا در آغوش بلند کردم که چشمم به نرگس جون و آناهیتا افتاد ... هر دو با لبخندی نگاهم کردن نرگس جون به طرف در رفت همانطور که در را باز می کرد گفتنرگس جون:حالا دلیلت برام قانع کننده استلبخند گرمی بر روی لبم نشست ... آناهیتا چشمکی به من زد و سرش را با تأسف تکان داد ... خنده ای کردم که آروی با من شروع به خندیدن کرد ... شاید خنده ام بی خود بود .. اما اون خنده برایم خنده ی یک پیروزی بود برای اینکه حامی هایی داشتم که می دونستم هیچ وقت پشتم را در هیچ شرایطی خالی نمی کنند هر چهار نفر از اتاق خارج شدیم که شایا رو به رویمان قرار گرفت ... سرم را کج کردم و نگاهش کردم که اخمی به ابرو آورد و همانطور که نگاهش به چشمانم بود به آناهیتا و نرگس جون سلام کرد..و رو به من و گفتشایا:آماده شو تا بریمیک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم-بریم ؟ کجا بریم ؟اخمهایش عمیق تر شد و قدمی به من نزدیک شد که آروین دستش را دراز کرد و در آغوش دایی اش پناه برد ... با لبخندی به هر دوی آنها نگاه کردم که شایا بدون آنکه اخمهایش از بین برود گفت-همون کاری که گفتم انجام بدهبدون حرف دیگری پشتش را به من کرد و به طرف اتاق خودش به راه افتاد ... اخمی کردم و تکیه ام را به دیوار دادم که آناهیتا با خنده نگاهم کردآناهیتا:چیه بخارت خالی شدمشتی به بازویش زدم و گفتم-آخه من چرا باید بخارم خالی بشهآناهیتا همانطور که جایی که مشت زده بودم را می مالید با ادا گفتآناهیتا:همون کاری که گفته رو انجام بده ظعیفهخنده ای سر دادم و همانطور که به طرف اتاق می رفتم تا آماده بشم گفتم-اگه من اینو به خنده ننداختم اسممو عوض می کنمنرگس جون:می زاری سوسانوبا چشمان گرد شده به طرف نرگس جون و آناهیتا برگشتم که با لبخند بدجنسی نگاهم می کردن و گفتم-سوسانو که مرد بودآناهیتا:تو چه فرقی با یک مرد داری آخهبا گفتن این حرفش او و نرگس جون به خنده افتادن ... چشمامو ریز کردم می دونستم دارن دستم می ندازن ... قدمی به آن دو نزدیک شدم و دست به سینه جلوی آن دو ایستادم و گفتم-یعنی شما فکر می کنین من نمی تونم به خنده بندازمشآناهیتا:فکر که نه مطمئنیم نمی تونی به خنده بندازیشآناهیتا دستش را بر روی شانه ی نرگس جون گذاشت که گفتم-اون وقت این اعتماد به نفس رو کی به شماها داده که نمی تونمنرگس جون:از اونجایی که با می دونیم این بشر نمی دونه لبخند یعنی چیلبخندی زدم و به هر دوی آنها نگاه کردم که آناهیتا با حالت مشکوکی نگاهم کرد و گفتآناهیتا:چرا لبخند می زنیلبخند دندون نمایی زدم و دستم را جلو بردم و گفتم-قبوله اگه من نتونستم بخندونمش اسممو می زارم سوسانو اما اگه ...لبخنده دیگری زدم که اناهیتا اخمی کرد و گفتآناهیتا:چه خوابهایی دیدی می دونستم پشت این لبخند خونسردت یک چیزی هستخنده ای کردم و دستم را جلو بردم و گفتم-و اما اگه من خندوندمش هرچی من بگم شم قبول می کنینآناهیتا خواست چیزی بگوید که دست نرگس جون دراز شد و در دستم قرار گرفت ... نرگس جون لبخندی زد ... برقی در چشمانش دیدم .... برای همین لبخند عمیقتری به لبخندش زدم و دستش را فشردم که گفتنرگس جون:قبولهدست آناهیتا بر روی دست هر دوی ما قرار گرفت و با صدای که در آن شک نیز بود گفتآناهیتا:باشه منم قبولهخنده ی سرخوشی سر دادم و دستم را از دست هر دوی آنها بیرون کشیدم و به طرف اتاق راه افتادم که آماده بشم ... بعد از اینکه آماده شدم از اتاق خارج شدم ... نه خبری از آناهیتا بود نه خبری از نرگس جون ... به خاطر شرطی که بسته بودیم لبخندی زدم و به طرف اتاق شایا به زاه افتادم .. که با شنیدن داد آروین با عجله در اتاق را باز کردم و با نگرانی به آروین و شایا چشم دوختم .. آروین همانطور که با جیغ نگاهش به تلفزیون بود از جا بلند شد و مشتی به آن زد ... با تعجب نگاهش کردم که با صدای بم شایا به طرفش برگشتمشایا:خوبه این اتاق در دارهنفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم ... نگاهی به شایا کردم و همانطور که کوله ام را بر روی شانه ام جابه جا می کردن گفتم-حالا بی خی کجا داریم می ریمشایا با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد که لبم را به دندان گرفتم و از او فاصله گرفتم و به طرف آروین رفتم و همانطور به او که با هیجان بازی می کرد گفتم-آروینآروین همانطور که با بازی خودش را تکان می داد گفتآروین:فعلا" آروین مشغوله بعد بیابا خنده نگاهی به او انداختم و گفتم-یعنی به مهتاب جون هم توجه نمی کنیآروین:نـــــوچ باید آروین برنده بشهبه طرف شایا برگشتم و سرم را با تأسف برایش تکان دادم که نگاهی به چشمانم کرد و بعد پشت به من رو به پنجره ایستاد .. زبونی برایش در آوردم که با خنده ی ریز آروین به طرفش برگشتم ... آروین با دیدن نگاهم با خنده گفتآروین:زبون در آوردن کار زشتیهشایا به طرف ما برگشت که خیز برداشتم و دستم را بر روی دهان آروین گذاشتم ... زیر چشمی نگاهی به شایا کردم که نگاهمان می کرد ... با لبخند زورکی آروین را بلند کردم و گفتم-تا تو بری تو ماشین بشینی ما آروین هم آماده شدهشایا:مگه آروین قراره بیاداخمی کردم و گفتم-آره این بچه پوسید توی این خونه بذار بیاد یک زره مردم ببینه خیابون ببینهشایا:مگه قراره بری تو خیابون-ااا ببخشید اینجا فقط جاده خاکی داره یادم رفته بودبا این حرفم بی خودی خندیدم که آروین هم با من خندید ... بدون حرف دیگری سرم را برای شایا تکان دادم و از اتاق خارج شدمبعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی" دلت بگیره ولی دلگیری نکنی" شاکی بشی ولی شکایت نکنی گریه کنی ولی نزاری اشکات پیدا شن" خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری"خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری"خیلی ها دلتو بشکنن وتو فقط سکوت کنی ... من این احساس رو دیده بودم توی نگاه شایا ... شایایی که با آن همه گله و شکایت باز هم سرپا ایستاده بود ... شاید همه می گفتن چون شایا مرده برای همین اما درون این مرد چیزی بود که خیلی ها نادیده گرفتن ... سر آروین را که بر روی سینه ام به خواب رفته بود کشیدم و زیر چشم نگاهی به شایا کردم که یکی از دستانش به پنجره تکیه داده بود و دیگری بر روی فرمان بود ... اخمش بر روی ابروهایش بود اما می دانست پشت این اخم یک دنیا خنده است که در دنیای او نمی توانست آن را به چهره بیاورد .. نفسم را بیرون فوت کردم و نگاهم را از پنجره ی ماشین به شب تاریک دوختم ... تاریک هم مانند چشمان او که حالا برای من توی این دو روز یک مردی شده بود بزرگوار مردی که تمام ناراحتیش را پشت اخمش پنهان کرده بود ... شاید اگه با خنده به طرف اتاقش نمی رفتم هیچ وقت نمی تونستم بدونم شایا چه مردی هستش وقتی صدای فریادش توی گوشم پیچید که گفت شایا:اون زن منه ... اون غروره منه ....نه به شما نه به هیچ کس دیگه اجازه نمی دونم در مورد زنم غرورم همچین لکه ی ننگی بزنینو اون صدای نفرت انگیز صدایی که مهتابم را ویران کرد و به این روز انداخت گفت زرین خاتون:شایا تو چرا ..تو که می دونی تو از ننگی نجاتش دادی که به اینجا رسیده پوزخند بلند شایا یک قدم من را به اتاق نزدیک تر کرد شایا:چون من به اون چشمها ایمان دارم وقتی توی چشمام نگاه کرد و به من گفت ... من پاکم فریاد زرین خاتون به اوج رسید و گفت زرین خاتون:خوبه والا هرکس بیاد اینطور با چشمای مظلوم زل بزنه تو چشمات بگه من اینطورم تو هم باور می کنی صدایی از شایا خارج نشد تنها صدای زرین خاتون را شنیدم که با بی رحمی گفت زرین خاتون:اون دختری که تو از پاکیش حرف می زنی قبل از تو هم آغوش مرد دیگه ای بود ... هم آغوش مردی که حالا همه فکر می کنن تویی این تهمت برای تو کافی نیست که بودنی اون دختر هرزه ای پیش نیست شایا:بـــــــــسهصدای فریاد شایا با شکستن چیزی درهم شکست و صدای پر از تعصبش در فضای خالی اتاقش پیچید شایا:دیــــــگه بسه دیگه اجازه نمی دم به پاکیش توهین کنین زرین خاتون:دختر متجاوز شده چیش پاکه آقای پر غرور پاهایم شروع به لرزیدن کرد ... صدای فریاد شایا سرم را به زیر انداختم ... مهتابم ..غرورم خواهر گلم .. دستانم را مشت کردم که صدای شایا در گوشم با آن صدای خشنش پیچید که گفت شایا:اون پاکه .. پاک بود ... پاک هستصدایش از غم پر شد از نارحتی درهم شکست و ادامه داد شایا:مقصر من بودم ... مقصر شما بودی مقصر این مردمی هستن که باید تاوان پس بدن من باید پس بدم شماهم باید پس بدین نگاهم را به در بسته ی اتاقش دوختم که حالا برای من دری بود که شاید هیچوقت دوست نداشتم در نزده وارد بشم تا حقیقتهایی را که نمی دانم پشت آن در بسته بدانم زرین خاتون:نکنه به خاطر عذاب وجدان باهاش ازدواج کردی آره صدایی از شایا خارج نشد که زرین خاتون بلندتر گفت زرین خاتون:نکنه تو بودی شایا... آره تو بودی جمله آخر را با فریادی گفت که نگاهم خیره به در موند و صورت معصوم مهتاب جلوی چشمانم جان گرفت که با لبخند اطمینان بخشی سرش را به "نه" تکان داد و صدای شایا چون تسکینی در دلم گفتشایا:من هیچ وقت ...هیچ وقت نمی تونم به خودم اجازه نمی دم که به پاکی دختری چون مهتاب دست درازی کنم هیچوقت صدای زرین خاتون اوج نفرتم را به او بیشتر کرد وقتی گفت زرین خاتون:مثل اینکه تو یادت رفته تو اربابی و اون یک دختر متجاوز... یک دختری که هنوز شبا خودش رو توی آغوش مرد دیگری تصور می کنه باز هم اون پوزخند شایا بود که او را به سکوت دعوت کرد و صدای بم شایا مانند ملودی در گوشم پیچید که گفت شایا:به چشمای من اون هنوز پاکه ... وقتی که در آغوش منه مال من ... عشق منه ... عروس منه زرین خاتون:دیگه دارم نمی شناسمت شایا اون دختر تورو به چه روزی انداخته اون ارباب به چه اربابی تبدیل شده .. اون مگه به جز یک معلم چی می تونه باشه شایا:اون عشق اربابه ... اربابی که اون رو به این روز انداخته آروین در آغوشم تکان خورد و باعث شد از فکر بیام بیرون و نگاهی به او بیندازم که عرق بر روی پیشانی اش نشسته بود و یقه ی مانتویم را محکم در مشتش گرفته بود ... لبخندی به صورت معصومش زدم و دستم را دراز کردم که کلر را روشن کنم ... که دست گرمش بر روی دستم قرار گرفتشایا:روشن نکن ممکنه سرما بخوره نگاهم را به نیمرخ اخم الودش دوختم که بدون حرفی پنجرهای عقب ماشین را باز کرد ... لبخندی زدم .. که با احساس سنگینی نگاهم نگاهش را به من دوخت ... سرم را کج کردم که دستش را جلو آورد و چترهایی که بر روی چشمانم ریخته بود را به بالا زد ... خیره در نگاهم شد ...که لبخندی عمیق تر زدم ... لبخندی که خودم معنی اش را می دونستم و خدایی که بالا سرم بود و به ما نگاه می کرد ... شایا نفسش را پر صدا بیرون داد و به جاده خیره شد و من باز خیره شدم به سیاهی شب... شاید اومدن من به این مکان بهونه ای بود ... بهونه ای برای دونستن حقیقت ... بهونه ای برای غرور از دست رفته ی مردی که ارباب بود ... اربابی که یک دختر رو عشقش می دونه ... چشمامو بستم و باز برگشتم به همون اتاق که حالا دیگر صدایی از هیچکدامشان خارج نمی شد ولی مسئله ای را برایم روشن کرده بود که حالا برایم همانند یک معمایی بود ...یک معمای حل شده این بود که شایا بی تقصیر بود احساسم به من می گفت که او بی تقصیره ... باید معمای اصلی را حل می کردم باید مقصر ها را پیدا می کردم و حقیقتی را می دانستم که فقط مهتاب می دانست ...با نوازش دستی بر روی صورتم چشمانم را باز کردم و نگاهم را به او دوختمشایا: رسیدیمنگاهم را از پنجره به بیرون دوختم که نگاهم به ویلایی افتاد که مثل روز اولم هیچ زیبایی برای من نداشت ... آورین را در آغوشم جابه جا کردم که در ماشین کناری ام باز شد و آروین را از آغوشم برداشت ...کش و قوسی به بدنم دادم و به او چشم دوختم که منتظر نگاهم می کرد و گفتم -مواظب باش بیدار نشه ها سرش را تکان داد و دستی به پشت آروین کشید کوله پشتیم را از زیر پایم برداشتم ... سرم را که بلند کردم نگاهم به دستش افتاد که به طرفم دراز شده بود و حلقه ی زیبایش در دستش می درخشید ... دستم را دراز کردم و در دستش نهادم و از ماشین خارج شدم ... همانطور که دستم در دستش بود به طرف وساختمان به راه افتاد... گرمی دستش همان دستی بود که وقتی وارد بیمارستان شدیم دستم را گرفت و من با تعجب گفتم-اینجا چیکار می کنیم دستم را در دستش فشرد و گفت شایا:مگه نمی خواستی فرهاد و مهتاب رو ببینی سرم را با شوق تکان دادم و اجازه دادم دستم در دستش باشد ... دستی که روزی حامیه مهتاب بود و اون رو از ننگی که به اون بسته بودن نجات داده بود ...ولی همونطور که می گن کسی نمی تونه جلوی دهن مردم رو بگیره شایا هم نتونسه بود... وقتی به در اتاق نزدیک شدیم دستم را رها کرد ... با تعجب نگاهش کردم که با اخمی رو به من و گفت شایا:من بیرون منتظر می مونم -چرا ؟ اخمهایش عمیق تر شد و با غروری که در صدایش بود گفتشایا:نه یک کاری دارم و بدون حرف دیگری به من پشت کرده و رفته بود... و من را پشت در اتاق مهتاب و فرهاد تنها گذاشته بود که تنها باشیم و خودش رفته بود... از پشت نگاهم را به شایا دوختم که به عقب برگشتم و نگاهم کرد و با اخمی اشاره کرد که وارد اتاق شوم و خودش از آن بیمارستان کوچک خارج شده بود ...با فشرده شدن دستم در دستش از فکر بیمارستان خارج شدم و به زمان حال برگشتم.... لبخند را جایگزین صورتم کردم که کنار اتاق خواب ایستاد و بدون آنکه نگاهم کند زیر لب گفت شایا:شبت به خیر و بدون آنکه منتظر حرفی از من باشد پشت به من به طرف اتاق آروین به راه افتاده بود و من را تنها گذاشت مثل همون وقتی که منو پشت در اتاقش تکیه به دیوار دیده بود که با ناراحتی به رو به رویم زل زده بودم و هیچ ترسی از این نداشتم که ممکنه شایا من رو متهم قرار بده که صداهای هر دوی آنها را شنیده بودم... هنوز صورت پر از خشمش ... وقتی که با عصبانیت به چشمهام خیره شد را یادمه که گفت شایا:حق نداری توی این چشمها نفرت بریزی حق نداری که این چشمهارو پر از غم کنی و زل بزنی به چشمهای من و بگی اینا همه راسته اون موقعه بود که دستم رو بر روی قلبش که تند می تپید گذاشتم و گفتم -تو هم حق نداری این اعتمادی که توی چشمات برای خودم می بینم را از دست بدی اون بود که دستش رو بر روی دستم گذاشته بود و دستم را بین دست مردانه اش فشرده بود ... و با قهر تنهام گذاشته بود و رفته بود ... رفته بود که با خودم کنار بیام و بدونم بار دیگه نباید از پشت در اتاق به حرفاش گوش بدم بلکه حقیقت رو از خود اون بپرسم... لبخندی به لب آوردم و افکارم را پس زدم و وارد اتاق شدم ... مانتو و شالم را از تنم خارج کردم و به طرف پنجره رفتم ... با انگشتم حلقه در دستم را لمس کردم ... صورت زیبای مهتاب با لبخندش توی اون تاریکی شب درخشید و تکیه اش را به درخت داد و همونطور که سرش را برایم تکان می داد اشاره ای به پشت سرم کرد ... لبخندی به رویش زدم که دستی دور کمرم حلقه شد و من را به خودش چسپاند لبش را نزدیک گوشم آورد و گفت شایا:مـــهتاباز گوشه ای چشمم قطره اشکی به پایین چکید و مهتاب با همان لبخند محو شد و دستان شایا دور کمرم تنگتر شد و ادامه داد شایا:ببخش مهتاب ...ببخش که بازم اجازه دادم این حرفارو بشنوی ... ببخش که حامیه خوبی برات نبودم ..بب..اجازه ندادم حرفش را کامل کند برگشتم و در آغوشش فرو رفتم ... ضربان قلبش خیلی آروم می زد برعکس ضربان قلب من که از جا در می اومد ...اجازه دادم قطره اشک دیگه ای از چشمام سرازیر بشه و گفتم-هیچ نگو شایا بذار برای امشب خالی باشم از غم... بذار خالی باشم از غصه ... بذار امروز از محبت پر باشم و به چیزایی فکر کنم که خوب بوده دستم را دورش حلقه کردم و اجازه دادم که گناهم بیشتر بشه ...اون از مهتابم توی سختیاش دفاع کرده بود ..اون مردی بود که خواهرم را از ننگ نجات داده بود و خودش یک ننگی به دوشش برداشته بود ...مهتابی که شایا رو مانند بتی پرستیده بود و به اون اجازه داده بود که وارد حریمش بشه ... سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به او دوختم که چشمانش را بسته بود و آرام نفس می کشید -شایاچشمانش را باز کرد و نگاهم کرد ... لبخندی زدم و گفتم -از من ناراحتی دستش به طرف صورتم دراز کرد و همانطور که با شصت دستش صورتم را نوازش می کرد گفت شایا:نه ناراحت نیستم ... یاد گرفتم اعتماد بکنم و بذارم اونطور که می خواد پیش بره تا ببینم تا کجا می رسهبا لبخندی سرم را کج کردم و با چشمکی گفتم -من نفهمیدم تو چی گفتی اما اوکیخنده ی بلندی سر دادم که چشمهایش با خنده ام خندید و بین دستاش بلندم کرد ... با چشمان گرد شده نگاهش کردم که به طرف تخت به راه افتاد ... با تعجب بیشتری نگاه کردم ... به اینجاش فکر نکرده بودم ... به تنهایی من و شایا تو یک اتاق اون هم اینکه شایا من رو به عنوان همسرش می دید ... شایا من را بر روی تخت گذاشت و روم خم شد ... چشمانم را بستم... باز هم همان احساس گناه سرتاسر وجودم را گرفت ... نفس های گرم شایا به وصورتم می خورد و حالم را دگرگون می کرد ....شایا:مهتاب سینه ام با نفس های تندی که از هیجان و ترس می کشیدم بالا پایین می رفت ... صورتش یک بند انگشت با صورتم فاصله داشت ...نگاهش در نگاهم خیره شده بود و راه هر حرکتی را از من می گرفت ... دستش بالا آمد و بر گونه ام کشید که نگاهم به حلقه اش افتاد و بغضی در گلویم چنگ انداخت ... باز هم صدایش نگاهم را در نگاهش دوخت شایا:امروز همه اش توی فکر بودی ... به اطرافت توجه نمی کردینگاهم را به مژه های بلندش دوختم و گفتم-داشتم به زندگی فکر می کردم ... زندگی که شاید لیاقت من نباشه و مال دیگری باشه مال کسی که لیاقت داشته و دارهنگاهش از درد پر بود دردی که در نی نی چشمان من هم دیده می شد دو دستم را بر روی سینه اش گذاشتم ...و با خود گفتم ... گناهه دارم گناه می کنم ... به این مرد دارم گناه می کنم دارم به عشق خواهرم گناه می کنم .... طاقت دیدن آن همه درد در چشمانش نداشتم و عذاب وجدان تمام روحم را گرفته بود ... چشمانم را بستم که گرمیه بوسه اش را بر روی پیشانی ام احساس کردم و صدای دل انگیزش را که با آرامش گفت شایا:شبت خوش عشق ارباب صدای قدمهایش را که از تخت فاصله گرفت را شنیدم ... آرام چشمانم را باز کردم که نگاهم به او افتاد که بالشتی را بر روی کناپه گذاشت و بر روی آن دراز کشید ... با تعجب نگاهش کردم که به سقف خیره شده بود .... با احساس سنگینی نگاهم ...نگاهش را به من دوخت و به پهلو چرخید شایا:باز بی خواب شدی چیزی نگفتم و با همان چشمان گرد شده نگاهش کردم ... که نگاهش را از من گرفت و به نقطه ای خیره شد و گفت شایا:سعی کن به اون چیزا فکر نکنی مهتاب ... اون روزا گذشته و نه برگشتی هست برای درست کردنش و نه امیدی برای برگردوندن اون روز ها ... قول دادم مثل یک دوست کنارت باشم و ازت محافظت کنم ... شایا سرش می ره اما قولش نه نگاهش را بار دیگر به چشمانم دوخت و با ناراحتی گفت شایا:کاش اینقدر به من اعتماد می کردی و می گفتی باعث این بدبختیا کیه ... تا اون رو به پات بندازم و اون اعتراف کنه که تو پاکی تو مثل گلی هستی که هیچ کس نه می تونه تورو صاحب کنه و نه به پاکیت صدمه برسونه لبم را به دندان گرفتم و چنگی به پتویم زدم که ادامه داد شایا: می دونم از حرف های امروز مامان زرین اینطور به هم ریختی ...اما مهتاب من نمی زارم این ننگی تا ابد بمونه اجازه نمی دم ..فقط بگو کی بود.. بذار شریک این دردت هم باشم با ناراحتی نگاهش کردم ... کاش می دونستم شایا کاش می دونستم و می گفتم و هر دو باهم این ننگ را از خواهر پاک تر از گل بر می داشتیم .. نگاهم را از او گرفتم و به سقف دوختم ... نه نمی تونستم ... نمی تونستم بیشتر از این ادامه بدم ... باید شایا حقیقت رو می دونست باید می دونست که مهتاب نیستم باید می گفتم ... من نمی تونستم با احساس این مرد بازی کنم .. نفسم پر صدا با اشکی که از گوشه ی چشمم سرازیر شد بیرون آمد -شایاصدای پر درد شایا به گوشم رسید که گفت شایا:هـــــیس مهتاب هیچ نگو....باز با بزرگیت منو شرمنده مهربونیات نکن ... بگیر بخواب و به چیزهایی خوبی فکر کن به چیزهایی که همیشه برام می گفتی به ستاره فکر کن به شیطنتاش که برام ازش می گفتی به خنده هایی که توی خونتون می پیچید به نرگس جون فکر کن که همیشه شمارو نصیحت می کرد و از راز چشماش نمی گفت ... به آناهیتا فکر کن که همیشه پای حرفات می نشست و از همه چی خبر داشت به این چیزهای خوب فکر کن نه به اینجا و مردمشنگاهم را از سقف گرفتم و نگاهش کردم و با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم -خیلی خوبی شایاشایا اخمی کرد و همانطور که خیره در چشمانم بود گفت شایا:مهتاب بی اختیار لبخندی زدم و گفتم -جان مهتاب نگاهش را از نگاهم گرفت و به سقف دوخت و گفت شایا:واسم مثل همون شبای دوستیمون حرف می زنی ... روی تخت نشستم و پاهایم را در آغوش گرفتم و همانطور که به او خیره شده بودم گفتم -از چی برات حرف بزنم شایا همونطور که نگاهش به سقف بود آرام گفت شایا:نمی دونم از خودت سرش را به طرفم برگرداند و گفت شایا:از دلت اون تو چه خبرهلبخندی زدم و نگاهم را به طرف پنجره برگرداندم و نگاهم را از همانجا به بیرون دوختم و گفتم-از چی بهت بگم شاید از چیزی بگم که تو هم اونو تجربه کرده باشیدلم از خیلی روز ها با کسی نیستتو دلم فریاد و فریاد رسی نیستآسمون سنگ شدهدیگه دل با کسی نیستاین روزا نمی دونم توی دلم چه خبره ..یک روز پر از نفرت یک روز پر از درد یک روز هم پر از غرور و انتقام..زندگی من وارد فصل جدیدی شده مشکلاتم حل که نشدن هیچ بیشترم شدن اما خودم دلم و تمام زندگیم رو به خدا سپردم تا خودش مثل همیشه تمام آنچه که من از حل کردنش توان ندارم کمک کنه ...بچه که بودم یک بار بابام بهم گفت که "زمانی که باور هایت را در قلبت مرده می یابی و میگویند انسان دو بار میمیرد یک بار به مرگ طبیعی و یکبار وقتی فراموش شود نه نه یکبار دیگر هم میمیرد ان هم زمانی است که باورهایش را در قلبش مرده میابد"... اون زمان بچه بودم هیچوقت معنی این حرفش رو نفهمیدمشایا:حالا فهمیدینگاهم را از پنجره گرفتم و به او چشم دوختم و با لبخندی موهایم را به پشت گوشم بردم و گفتم -آره من فهمیدم ولی هنوز باورهام تو قلبم زنده است و دارم برای هر کدومشون می جنگمدستش را زیر سرش برد و به سقف خیره شد و گفت شایا:بازم بگو ..بازم حرف بزن -به شعر علاقه داری سرش را تکان داد که با لبخندی گفتم -می خوام حرف دلم رو به صورت شعر بهت بگم شاید خوشت اومد و یک چیزایی فهمیدیشایا:نمی دونستم که به شعر علاقه داری-خوب حالا بدون با ابن حرفم خندیدم که نگاهش را بار دیگر به من دوخت و من نگاهم را از او گرفتم و به نقطه خیره شدم و گفتم-ما آدما خیلی با خودمون حرف می زنیم.از همه چی میگیم. هر چی که دلمون بخواد.بد یا خوب فرقی نداره فقط می خوایم یه شنونده ی خوب داشته باشیم و ازمون ایراد نگیره ولی همچین کسی یا نیست یا اگه هست می شینه گوش می ده که بگه کنارتم مثل توسنگینی نگاهش را بر روی خودم احساس کردم اما نگاهش نکردم که بتونم بگم از دلی که حالا سنگین شده بود-امشب سکوت خانه رنگ عزا گرفتهبا هق هق ستاره بغض هوا گرفتهاز گریه های باران فهمیده ام من امشباز دست آدمیزاد قلب خدا گرفتهاز من نپرس هرگز با این همه خوشی هاشعرم چرا سیاه است قلبم چرا گرفتهما انتهای یک درد ما انتهای دوریاز بی تفاوتی ها معنای ما گرفتهشایا:چرا اینقدر تلخ لبخندم را بر روی چهره ام حفظ کردم و گفتم -چکار به تلخیه شعر داری مفهومش رو بدونی حرف دل رو می تونی خیلی راحت بخونی شایا:یعنی تو حرف دلت رو با شعر توصیف می کنی چشمامو بستم و یاد حرف مهتاب افتادم و گفتم -یادمه یکبار یکی از بهترین شخص زندگیم به من گفت "هر شعاری یک راز نهفته توی شعراش داره تو هم یک رازی داری که همیشه در پنهون کردنش داری "شایا:مهتابنگاهم را به او دوختم که گفت شایا:خیلی واسم پیچیده ای مهتاب نمی تونم بشناسمت معما شدی واسم برای همینه می گم عوض شدی گنگ شدی برای منچشمامو بازو بسته کردم و روی تخت دراز کشیدم و گفتم -حالا بگیر بخواب فردا در مورد عوض بودن من حرف می زنیم ... شبت بخیرلبخندی زدم و پشتم را به او کردم ... و نگاهم را از آینه توالت به او دوختم که نگاهش هنوز به من بود ... حرفم رو عوض کرده بودم تا بیشتر از این متوجه عوض شدن من نشه ... چشمامو بستم ... شعرام تلخ شده بود چون دلم پر از تلخی روزگار شده ... شاید دوست داشتم شایا از این حرفام بدونه کسی که کنارشه مهتاب نه ستاره است ... چشمامو باز کردم و باز از آینه به او چشم دوختم که حالا دستش را بر روی چشمانش گذاشته بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود ... نگاهم را به سقف دوختم ... برای مهتاب خوشحال بودم ... مردی کنارش بود که براش یک مرحمی شده بود که خودش نیاز به مرحمی داشت که آرومش کنه ...چشمامو بستم و خالی از هر فکر دیگر خودم را به خواب دعوت کردم ... نمی دونم چقدر گذشته بود ولی احساس خواب آلودگیه شدیدی می کردم که صدای آشنایی در گوشم پیچید که گفت -وقتشه بلند شو یک از چشمانم را باز کردم ... اما با نبودن کسی دوباره بستم که باز صداش توی گوشم پیچید که گفت -ســـتاره وقتشه هر دو چشمانم را باز کردم و نگاهم را به اطراف دوختم ... دستی به چشمانم کشیدم و نگاهم را به در دوختم که سایه سفیدی از آن گذشت و از در بسته ی اتاق خارج شد و صدا باز هم تکرار کرد -حالا وقتشه ...حالا وقتشه از تخت پایین اومدم و به طرف در رفتم و آن را باز کردم ... که نگاهم در نگاه خشن شخصی گره خورد ... این نگاه برای من آشنا بود اما خیلی مبهم به چشم می خورد ... بار دیگه دستم را به چشمانم کشیدم که نگاهم به دست آن شخص افتاد که موهای دختری را در چنگش گرفته بود و همانطور که به من نزدیک می شد آن دختر را هم با خودش می کشید ... اما نه فریادی از دختر شنیده می شد ... نه صدایی از کسی خارج می شد ... اخمی کردم و به آن شخص نزدیک شدم و فریادی کشیدم -داری چه غلطی می کنی اما آن مرد بی توجه دختر را با خودش می کشید ... دستم را به طرف مچ دست مرد بردم که با دیدن دختر ... روح از تنم خارج شد ... نگاهم را به عسلیه چشماش دوختم که از درد پر بود ... از التماس از خواهش ... نه این مهتاب من نبود ... مهتاب هیچوقت نگاهش پر از التماس نمی تونه باشه ... با نگاهش به پشت سرم اشاره کرد که بی اختیار به پشت سرم برگشتم که باز صداش را شنیدم که گفت-وقتشه ستاره ...وقتشهنگاهم خیره به جایی بود که اشاره کرده بود ... به دری که برام خیلی آشنا بود ... با نفس های گرمی که به صورتم می خورد ... صدای پر التماس مهتاب نیز از من دور و دورتر می شد اما نگاهم را از آن اتاق نمی گرفتم ... اتاقی که قدمهایم را به طرفش بر می داشتم ..اما این نفسهای گرم آن اتاق را دور تر می کرد...با صدای آروم شخصی و تکان های شدیدی که به من می داد اتاق محو شد و نگاهم در نگاه سیاه شایا گره خورد که با اخمی نگاهم می کرد ... نفسم را از خوابی که دیده بودم بیرون دادم که موهای لختش که بر روی پیشایش ریخته بود از نزدیکی زیادیمون بالا رفت ... نمی دونم چرا از این نزدیکی ترسیدم ... او را عقب زدم که بر روی تخت نشست و با صدایی که برایم تازگی داشت گفتشایا:داشتی خواب بد می دیدیروی تخت نشستم و پاهایم را در بغل جمع کردم ...نگاهم را به نیم رخش دوختم و گیج گفتم-آره می دونمنگاهم کرد که یاد نگاه پر از التماس مهتاب افتادم ...که از من می خواست شروع کنم ... از من می خواست حالا که وقتشه شروع کنم ... این کابوس یکی دو روز نبود .. این کابوسی بود که منو با حقیقت هایی روبه رو می کرد که باید از آنها با خبر بشمشایا:چه خوابی می دیدی؟سرم را به طرف پنجره برگرداندم و گیج بودم نیاز به هوای آزاد داشتم ... از این خواب ها گیج بودم ... از جایم بلند شدم که ایستاد و نگاهم کردشایا:مهتاب-نمی دونم چه خوابی دیدمبازویم را که در دستش بود را فشرد و با همان اخم گفتشایا:چرا اینطور نگاه می کنینمی دونم چطور نگاهش می کردم که با سردرگمی نگاهم را گرفتم و بدون حرفی دیگری شالم رو از روی میز توالت برداشتم و به طرف در رفتم که دستم را گرفتشایا:کجا داری می ریبرگشتم و نگاهم را به دستم که در دستش بود دوختم ... حلقه ای که در دست چپش بود می درخشید ... مثل چشمای مهتابی که توی خوابم با التماس نگاهم می کرد ... نگاهم را بالا آوردم و به چشمانش خیره شدم ... نگاهش سرد شده بود ... سرد سرد که لرزشی در من به وجود آورد دستم را از دستش خارج کردم و قدمی به طرفش برداشتم ... نگاهم را به چشماش دوختم ... این مرد رو من نمی شناختم ... این مرد رو مهتاب شناخته بود ... مهتابی که توی اون چشمهای پر التماسش از من می خواست که بازی رو شروع کنمشایا:چـــته مهتاباز صدای دادش از جا پریدم ... خودم هم نمی دونم چم شده بود ... ازش فاصله گرفتم و گفتم-باید فکرمو آزاد کنم... دگرگونم... افکارم بهم ریخته استبا چشمان پر از تعجبم نگاهم کرد که درو باز کردم و خودمو از اتاق انداختم بیرون و با قدمهایی که نمی دونم قدرت چطور در آنها وارد شده بود به طرف خروجی ساختمون به راه افتادم ... صدای پچ پچ ها رو می شنیدم ... اما بی خیال این پچ پچ ها از اون ساختمان پر از نفرت خارج شدم و به قدم هام سرعت دادم ... سرعتی برای دویدن برام مهم نبود چی پوشیدم ... برام مهم نبود که شالم از روی سرم افتاده و چتریهام مثل شلاقی به چشمهام می خود ... مهم این خواب هایی بود که توی این چند روز می دیدم ... اون معماهایی که مهتاب توی خواب به من می داد ... شاید از یک حقیقت به من می گفت ... اون ملفی که توی ماشین بود ... اون تخت سیاه که اسم مهتاب حک شده بود ... و اون اتاق در بسته.... من توی ابهاماتی گیر افتاده بودم که تنها کسی منو می تونست از اینا در بیاره که خودش برای من اونها رو معما کرده بود ..... نمی دونم چقدر دویده بودم که با سنگی که زیر پام بود با سرعت زیادی که داشتم به زمین خوردم ... دردی در زانوی پیچید اما بی خیال درد به پشت دراز کشیدم و نگاهم را به آسمان دوختم که روشن شده بود و نالیدم-مهتاب سردرگمم کردی خواهریفقط دوست داشتم ... یک راه نشونم بده یک تلنگر برای من کافی بود تا بدونم حالا وقت چه چیزیه ... چشمامو بستم که نگاه پر التماسش توی نگاهم جون گرفت که به اون در بسته اشاره می کرد ... دری که دیده بودم ..احمد:خانوم معلمنفسم را پر صدا بیرون دادم ... صدای احمد رو می شناختم ... صدای قدم هاش که نزدیک می شد رو می شنیدم اما حرکتی به خودم ندادم ... که این دفعه صدای نگرانش به گوشم رسید که گفتاخمد:خانوم معلم حالتون خوبهبا دردی که در زانوم پیچید اخمی کردم و راست نشستم و نگاهم را به احمد دوختم که با پیراهن محلی و شلوار کردی که پوشیده بود رو به روم ایستاده بود ... همنطور که اخم کرده بودم گفتم-چیه چی شدهبا صدای خنده های ریزی که به گوشم رسید سرم را برگردوندم که نگاهم به دو دختر بچه ی پونزده ساله افتاداحمد:شما روی زمین چکار می کنین-باید بهت جواب پس بدمشرمنده جلوی آن دو دختر بچه سرش را به زیر انداخت... تلخ شده بودم .. شاید به خاطر آنکه برای دوستش با این همه مردی کاری نکرد ...پوزخندی زدم و از جام بلند شدم و خودم را تکان دادم که قدمی جلو برداشت و گفتاحمد:خانوم معلم پاتون زخمی شدهبا همون پوزخند نگاهش کردم و گفتم