آناهیتا:چون منم فکر می کردم باعث و بانی تمام اتفاقات اونه... اونه که زندگی مهتاب رو خراب کرد ولی از دیشب که شناختمش فقط دونستم اشتباه کردم اون غرور زیادیش لج آدمو در میاره نه چیز دیگه با خنده نگاهش کردم و گفتم-نــــوچ نظر تو اونقدرام برام مهم نیست آناهیتا:ســـــــتاره می زنم لهت می کنما ابریی براش بالا انداختم و گفتم -زهرمارو ستاره اینجا باید مهتاب صدام بزنی فهمیدی نرگس جون :اما ستاره به پیشانی ام زدم و رو به هر دوی آنها و گفتم -من که می دونم از دست شما دوتا من لو می رم هر دو ریز خندیدن که با دیدن اخم من خنده شان را جمع کردن وسط هر دوی آنها روی تخت نشستم و گفتم -حالا این خانواده ارباب رو درکل معرفی کنین تا بشناسمشون آناهیتا:ااا راست می گیا تو که هیچ کدومشونو نمی شناسی به فکرمم نرسیده بود -تقصیر خودت نیست عزیزم اشاره ای به سرش کردم و گفتم -این تو چیزی نداری که فکر زیادی بکنی آناهیتا خواست چیزی بگوید که نرگس جون وسط حرفش پرید و رو به من و گفت نرگس جون:آخه من تعجبم تو با این اخلاق سگیت چطور می خوای به همه ثابت کنی که مهتابی لبخند نیش بازی زدم و گفتم -دستتون درد نکنه.. دست کم گرفتی ستاره رو آناهیتا:ستاره نه مهتاب -باشه بابا ... ولی یک چیزی کسی که نمی دونه برای مهتاب چه اتفاقی افتاده آناهیتا و نرگس جون به پیشانی شان زدن و رو به من و گفتن -یعنی خاک بر سرت ستاره با خنده نگاهشان کردم و گفتم -ستاره نه مهتابهردو خنده ای کردن که نرگس جون رو به من کرد و گفت نرگس جون:خود مهتاب خواست به کسی چیزی نگیم تا ستاره بیاد وقتی تو هم اومدی دیگه موقیعت پیش نیومد که هم به آموزشگاه بگیم هم به اینا ... وقتی خواستیم بگیم هم که تو نقشه کشیدی لبخندی زدم و گفتم:این مهتابم چیزی می دونست هـــاآناهیتا:چون تورو می شناخت موهامو به پشت گوشم بردم و گفتم-خوب معرفی کنین بشناسمشون نرگس جون اشاره ای به آناهیتا کرد و گفت نرگس جون:تو بیشتر می شناسیشون پس معرفی کن آناهیتا خواست حرفی بزند که با عجله گفتم -اونا از بودن من که خبری ندارن نه نرگس جون:چرا می دونن که مهتاب یک خواهر داره اونم تو خارجه اما نمی دونن که دوقلویین -آهـــــان آناهیتا:حالا می شه بنده شروع کنم با خنده نگاهش کردم که دست به سینه نشسته بود و گفتم-شروع کن آناهیتا نفسش را بیرون داد و گفتآناهیتا:ارباب کلا" دوتا بردار داره و دوتا خواهر که یکی از خواهراش رو به دلیل مریضی قلبی بعد از اینکه پسر کوچیکش آروین رو به دنیا آورد مرده -پس اینا درد از دست دادن عزیز رو می دوننآناهیتا مشتی به بازویم زد و گفتآناهیتا:وسط حرفم نپر رشته کلام از دستم در می ره من و نرگس جون با دیدن حالت تهاجمی او به خنده افتادیم که با لبخندی ادامه داد
آناهیتا:خـــــوب ساشا .. آتوسا و سوسن خواهر و برادر ناتنی ارباب هستن ... مادر ارباب وقتی که تصادف کرد از کمر به پایین فلج شد و دیگه نتونست برای شاه ارباب بچه بیاره برای همین شاه ارباب مجبور شد که یک زنه دیگه بگیره به سلیقه خانواده اش ... زرین خاتون مادر ناتنی اربابه و فرح بانو مادر تنی ارباب ... آروین کوچلو هم پسر آتوساست .. که آتوسا نفس های آخرش که بوده آروین رو می سپره دست ارباب
-مگه بابا نداره این بچهآناهیتا اخمی کرد و گفتآناهیتا:چرا داره ولی به دلیل اینکه یک آدم عیاش .. هیزیه برای همین آتوسا داده دست ارباب-کـــــه اینطور ...آناهیتا:آره همینطوره ... این شاه ارباب وقتی داره اشهدشو می خونه تمام ثروتش رو به اسم پسر بزرگه اش می کنه چون پسر با اعتماد ارباب بوده برای همین همه ازش حساب می برن ... خود ارباب جراح قلبه اما به دلیلی که مشخص نیست نزدیک یه مریض هم و نمی ره نامادریش از اون نامادرهای بدجنسه-نامادری سیندرلا دیگهآناهیتا:آره بابا ولی جــــون تو این ارباب یک اخم بکنه همه خودشونو خیس می کنن حتی این نامادری خیلی ازش حساب می بره-عـــــجــــب ... حالا اسم این مرد قابل اعتماد چی هستآناهیتا:اااا اصل کاری رو نگفتم نهابرویی به حالت نه بالا انداختم که گفتآناهیتا:شایازیر لب اسمش را زمزمه کردم و گفتم-اسمش جالبیهآناهیتا:خودشم خوشتیپه از اون جذبه داراشهخنده ای کردم و از جام بلند شدم و رو به اون و گفتم-هـــــو چشمای هیزتو درویش کناآناهیتا:جـــــــیش عتیقه من هنوزم می گم از این خانواده خوشم نمی آد-نه تورو خدا بیا و خوشت بیادآناهیتا ایستاد و چرخی به دور خود زد و گفتآناهیتا:نظر من واجبه خواهر منبلند شدم و کنارش ایستادم نگاهی به نرگس جون کردم که به ما می خندید و گفتم-نرگسی اینی که کنار من ایستاده کیهنرگس جون:نمی دونم والا تو می شناسیش-نه جون آناهیتا من که نمی شناسمشخنده ای کردم و به طرف آناهیتا برگشتم که با اخمی نگاهم می کرد و گفتآناهیتا:اینطوریاست دیگه ستاره خانوم-ستاره نه مهتابآناهیتا با عصبانیت نگاهم کرد و شالش را به دور موهایش پیچید و رو به من و گفتآناهیتا:خودت رو مرده حساب کن مهتاب خانومبا دیدن اون که قصد کشتنم رو داشت خنده ای کردم و اون رو به روی تخت انداختم و خودم پا به فرار گذاشتم ... همونطور که می دویدم به طرف اون دوتا برگشتم که با چشمان گرد شده نگاهم می کردن ... با برخوردم به جسم سختی هر دو به روی زمین افتادیم که آخم به هـــــوا رفت... و با تعجب به شخصی که بر روی زمین افتاده بود و با اخمی نگاهم می کرد گفتم
-ببخشیداینقدر آروم گفته بودم که خودمم از صدای خودم تعجب کرده بودم و نگاهم رو به اون چشمای تاریک ..مانند شب دوخته بودم ... چشمهایی که اخمی آن را روشن تر و تاریک تر کرده بود ... با جیغ آناهیتا و نرگس جون که آن پسر را بلند می کردن به خودم اومدم و نگاهم را به آن دو دوختمآناهیتا:خوبین اربابنرگس جون:چیزیتون که نشدنگاهم را به کسی که اونا ارباب می گفتم دوختم ... که با همون اخم سرش رو تکون می داد ... نمی دونم چرا به لحظه ای تمام نفرتم رو توی چشمام ریختم و به اون دوختم ... نگاهش که به من افتاد ... با تعجب نگاهم کرد ... از جایم بلند شدم و ایستادم نگاهم رو به نرگس جون و آناهیتا دوختم و گفتم-منم خوبمآناهیتا دستش رو تکون داد که با مشتی که به بازوش زدم... چشم از ارباب برداشت... نرگس جون رو به من کرد و گفتنرگس جون:دختر اخه حواست کجاستاخمی کردم و دست به سینه نگاهم رو به چشمان ارباب دوختم-پشت سرم که چشم ندارم ببینم کی ایستادهنمی دونم توی چشمام چی دید که قدمی به من نزدیک شد که نرگس جون گفتنرگس جون:مهتاب عزیزم بیشتر مراقب باشبا این حرفش چشم ابرو اومد که هیچ نگم ... بی توجه به اون که نگاهم می کرد رو به آناهیتا با لبخندی گفتم-اینجا نمی خوان به ما صبحونه بدنشایا:مگه تا حالا نخوردیبه لحظه ای دستم لرزید ... به طرفش برگشتم ... دلم پر از بغض شد ... نگاهی به او انداختم ... صداش درد داشت ... یک دردی که توی دل منم بود ..اما پر بود از صلابت پر از قدرت یا شاید هم غرور ...خواستم حرفی بزنم که باز اون دوتا اجازه ندادننرگس جون:تازه از خواب بیدار شدهآناهیتا نیشکونی از بازوم گرفت که با اخمی نگاهی به هر دوی آنها کردم و گفتم-چــــتونهآناهیتا دستم رو گرفت و همونطور که با خودش می کشید گفتآناهیتا:هیچی گلم بیا بریم صبحونه بخوریممشکوک نگاهشون کردم و دستم رو از دستش در آوردم و گفتم-خودم می تونم بیاماخمی کرد و سرش را تکون دادم ... سنگینی نگاهش رو پشت سرم احساس می کردم اما بی توجه به اون به اخم نرگس جون و آناهیتا نگاه می کردم که معلوم نبود چشون بود ... رم کرده بودن ... با کشیده شدن دستم به عقب و قرار گرفتنش بین دستان گرم کسی ایستادم و به عقب بر گشتم ... نگاهم را به نگاهش دوختم تردیدی توی چشماش می دیدم ...شایا:خوبیبا چشمان گرد شده نگاهش کردم که نزدیک تر اومد و دستش را روی دستم گذاشت ... ... گرمای دستش رو توی تمام بدنم احساس می کردم ....خیره شد به چشمام ... لبخند زورکی زدم و موهام که از زیر این شال مسخره ای که سرم بود به عقب بردم-آره خوبمدستش رو از روی دستم برداشت و چانه ام را گرفت که با تعجب بیشتری نگاهش کردم ... شک رو از توی چشماش می خوندم ... اخم عمیقی کرد خواست چیزی بگه که با صدای مردی که صدایش می زد ... چشمانش را بست و بار دیگه باز کرد ... قدمی از من فاصله گرفت و با همون اخم رو به من و گفتشایا:صبحونتو بخورپشتش رو به من کرد و رفت ... با اخمی به رفتنش نگاه کردم که هر دو انها کنارم ایستادن و گفتم-این کم دارهآناهیتا:فکر کنم فهمید مهتاب نیستیبه هر دوی آنها نگاه کردم که با نگرانی نگاهم می کردن و گفتم-چرا اینطور فکر می کنینآناهیتا:چون نگاهش یکجوری بودنرگس جون:تو هم هی داشتی مثل سگ پاچه شو می گرفتی-دستت درد نکن نرگسی دیگه چیبه سر آناهیتا زدم و ادامه دادم-از بس با این گشتی حرف زدنتون هم عوض شدهآناهیتا به عقب هولم داد و گفتآناهیتا:خوب روانی راست می گه دیگه ... اینطور که دستت رو گرفت گفتم کارت ساختس اون فهمیدهدست به سینه ایستادم و گفتم-این خر کی باشه بخواد کار منو بسازهنرگس جون اخمی کرد و گفتنرگس جون:ستاره مودب باشبار دیگه موهام که از شال بیرون زده بود به عقب بردم و با عصبانیت نگاهشون کردم-این چیه سر من کردین ... اصلا" شما دوتا چرا اجازه نمی دادین من حرفمو بزنمآناهیتا:نمی زاشتیم چون می دونستیم با دیدن ارباب به جونش می پری زخم زبون می زنیاینو راست می گفتن ... واقعا" نمی دونم چرا به لحظه ای کنترول زبونم داشت از دستم در می رفت ... اخمی کردم و همینطور که از کنارشون رد می شدم گفتم-حالا شماها چرا اینقدر ارباب ارباب راه انداختینآناهیتا:چون اینجا باید همین صداش بزنیملبخندی زدم که آناهیتا بازوم رو گرفتآناهیتا:این لبخندت واسه ی چیه ... ستاره خریت نکنیاشانه ای بالا انداختم و رو به هر دوی آنها و گفتم-خوب من دارم می گم وقتی اسم داره چرا ارباب صداش بزنیمآناهیتا:چون که چرالبخند دندون نمایی زدم و گفتم-برعکسش شایا خیلی هم خوبههر دو رو به روم ایستادن و با چشمهایی که عصبانیت از اون می بارید گفتن-از این غلتا نکنیاخنده ای کردم ...از هماهنگی در حرف زدنشون با صدای بلندتری خندیدم که آناهیتا دستش رو روی دهنم گذاشتنرگس جون:ببین ستاره اینجا کسی به شوهراشون با اسم صدا نمی کنن فهمیدیدست آناهیتا رو کنار زدم و رو به نرگس جون و گفتم-اونوقت چرانرگس جون به آناهیتا اشاره کرد که جوابم را بدهد ... آناهیتا شالش را بر روی سرش درست کرد و رو به من و گفتآناهیتا:اینجا زنا مثل یک کلفتن واسه شوهرشوناخمی کردم و گفتم-چه غلتاآناهیتا:حالا غلت غلوتشو ما نمی دونیم ولی اینا رسم دارن با شوهراشون سر به زیر و دست به سینه صحبت کنن و اونا هر چی گفتن بگن چشم ... نه مثل تو که چشم تو چشم ارباب کرده بودی که بزنی لهش کنی-چه رسم مزخرفی من اصلا" با این رسم کنار نمی آمنرگس جون:می خواستی وقتی به جای مهتاب بیای به این چیزا فکر کنیبا آوردن اسم مهتاب اخمی کردم ... یعنی مهتاب اینطور زندگی می کرد ... تکیه ام را به دیوار دادم که باز شالی که روی سرم سنگینی می کرد اعصابم را خورد کرد ... اشاره ای به شال سرم کردم-این کوفتی دیگه چه رسمیهآناهیتا لبخندی زد و گفتآناهیتا:اینم یکی از رسماشونه که باید روسری سرت کنی خوبه که نمی گن لباسای روستایی بپوشی هــــا-نکنه با شوهرتم که هستی باید این شال رو سرت باشهآناهیتا:دقیقا"خنده ای کردم و گفتم-بدبخت واسه همینه این مردای روستا چهارتا چهارتا زن دارن ... خبر نداشتم که این زناشون با چادر می رن زیر پتوآناهیتا که خنده اش گرفته بود سرش رو به زیر انداخت ... نرگس جون با اخمی نگاهم کرد و گفتنرگس جون:تو باز حرفای بی تربیتی زدیخواستم حرفی بزنم که با صدای شکمم دستی بر روی آن کشیدم آناهیتا خنده ای کرد که گفتم-چکار کنم از دیشب تا حالا هیچ نخوردمآناهیتا:بیا بریم که این عفریته دیگه بهمون صبحونه نمی دهبا چشمای گرد شده نگاهش کردم که دستم را گرفت و همانطور که از پله ها به پایین می رفتیم گفتآناهیتا:اینطور که از مهتاب شنیده بودم این عفریته که دست راسته زرین خاتونه و سر خدمتکار این خونه ...این حکیمه ... بالای سر همه می ره .... توی کارای همه هم دخالت می کنه بعضی موقعه ها که به این مهتاب خدابیامرز غذا هم نمی داددستامو مشت کردم و با اخمی گفتم-چرا ؟آناهیتا:چون از دستورای زرین خاتون سر پیچی کرده-پس این ارباب کجا بوده اون وقتآناهیتا:تو که مهتاب رو می شناسی اگه به کشتنش هم بدن به کسی چیزی نمی گهپوزخندی زدم و گفتم-بازم همونطور شد کشتنش ولی حرفی از کسی نزدهردو با ناراحتی نگاهم کردن که وارد آشپزخونه شدم ... با وارد شدنم به آشپزخونه زن هیکلی دیدم که سه برابر من هیکل داشت و به خدمتکارای دیگه دستور پخت پز می داد .. صندلی عقب کشیدم و روی آن نشستم که با صدای کشیدن صندلی به عقب برگشت ... با دیدنش پقی زدم زیر خنده ... به طرف آن دوتا برگشتم که کنارم نشسته بودن و گفتم-این همون عفریته استآناهیتا سرش را تکان داد که بار دیگه نگاهش کردم ... لبهای درشتی که داشت اون سبیلای پشت لبش رو قشنگ تر می کرد ... یک خال بزرگ هم روی لبش بود که از دور هم مشخص بود دور اون خال چقدر مو قرار گرفته ... بالاتر رفتم ... پینیش از اون بینی گوشتیهای خورد شده بود ... نگاهی به ابروهاش انداخت و بلند گفتم-یا ابولفضل جادوگر قصه گوبا اخم بیشتری نگاهم کرد که به طرف آناهیتا و نرگس جون برگشتم و گفتم-این زن حموم هم می کنه یا چیزی به اسم تیغ یا احیانن نخ شنیدهآناهیتا.... نرگس جون برای اینکه صدای خنده شون بالا نره سرشون رو به زیر انداختن که نگاهم را به زن دوختم و دست به سینه خیره شدم به چشماش ... مثل خوره به جونم افتاده بود که حال اساسی ازش بگیرم... با یاد آوری اینکه به مهتابم هیچ غذایی نمی داد نفرتم به طرفش بیشتر می شد ... آدمی نبودم کسی رو مسخره کنم یا به قیافه اش بخندم ... ولی با کارهایی که با خواهرم کرده نمی تونستم کنار بیام همه جوره سعی می کردم حالش رو بگیرم ...نیم ساعتی می شد که پشت میز نشسته بودیم اما یکی از خدمه ها هم برای ما صبحانه حاضر نکرده بود... حتی یک تیکه نون هم روی این میز نبود جز سبزی ... دست به سینه نشسته بودم... نگاه به سبزی ها می کردم که با خنده آناهیتا به طرفش برگشتم و با اخمی گفتم-هــــان چتهآناهیتا شانه ای بالا انداخت و گفتآناهیتا:همچین به این سبزی ها نگاه می کنی که انگار می خوای بخوریشونخنده ای کردم و تکیه به میز و گفتم-به سرم بزنه که همین کار رو می کنمآناهیتا:بی فایده است اینجا نشستیم صبحونه گیر بیا نیست امروز-عــــجب ...نگاهی به جای خالی نرگس جون کردم و با تعجب گفتم-پس این نرگس جون کجا رفتهآناهیتا:وقتی شما تو هیپورت بودی ایشون بلند شد بره آب تنی کنهلبخند دندون نمایی زدم و گفتم-می گفت با هم می رفتیمبا مشتی که آناهیتا به بازویم زد ...صدای خنده ام بلندتر شد که همه به طرف ما برگشتن ... نگاهم را به آنها دوختم و گفتم-چیه ... صبحونه که نمی دین بذارین همین خنده رو بکنیم دیگهچشم های خدمه ها گرد شده بود و حکیمه با اخمی نگاهم می کرد که آناهیتا به دستم فشاری وارد کردحکیمه:می تونین اینجا نشینین و بیرون بشینین و بخندینتکیه ام را به صندلی دادم و با لبخندی بی توجه به آناهیتا که هی دستم را نیشکون می گرفت که خفه بشم رو به حکیمه گفتم-اینجا با بیرون که فرقی ندارهحکیمه پوزخندی زد و گفتحکیمه:باید هم برای شما فرقی نداشته باشهبا اخمی نگاهش کردم که صورتش را برگرداند و گفتحکیمه:تازه از وقت صبحونه ام گذشتهدستم را به زیر چانه بردم و نگاهش کردم و با پوزخندی ... مانند خودش گفتم-اینکه شما به وظیفه ات درست انجام ندادی باید هم دیر بشهبا نیشکونی که آناهیتا آرام از بازوم گرفت از جایم بلند شدم و به طرف پارچ آبی که گذاشته شده بود رفتم و لیوانی آب برای خودم ریختم و رو به حکیمه و گفتم-سعی کن از این به بعد وظیفتو درست انجام بدی که بالا سرت نباشملیوان آب را سر کشیدم و گشنگی ام را با آن قورت دادم... حکیمه با اخمی صورتش را برگرداند و رو به خدمه ها فریاد زدحکیمه:چیه بر بر منو نگاه می کنین یالا برین سر کارتونبا چشم غره ای که به من رفت با خدمه ها از آشپزخونه خارج شد ... راضی از حرص دادنش به طرف آناهیتا برگشتم که سرش را با تأسف تکان داد و از جایش بلند شد ... شانه ای بالا انداختم و گفتم-می خواست اینقدر پاپیچ من نشهاخمی کرد و پشتش را به من کرد ... به طرفش رفتم که با صدای یکی از خدمه ها ایستادم-خانم معلمبه طرفش برگشتم ... با دیدن دختر پانزده ساله ای که ساندویچی در دستش بود لبخندی زدم-جانم عزیزمقدمی نزدیک اومد و با خجالت ساندویچ را به طرفم گرفت-اینو واستون درست کردم همونجوری که دوست دارین نون پنیر.. سبزی هم توش هستبا چشمهای گرد شده نگاهش کردم و نگاهم را به ساندویچ نون پنیر دوختم ... با دیدن چشمهای گرد شده ام دست و پاچه شد و گفت-به خدا کثیف نیست خانم معلم دستامو شستم واستون درست کردمهنوز هم با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم که اشک در چشمهایش جمع شد ... با دیدن اشکش لبخندی زدم و ساندویچ را از دستش گرفتم و با لبخندی دستم را بر روی گونه اش نهادم-کثیف هم بود چون تو درستش کردی می خوردمبا گازی که به ساندویچ درست کرده اش زدم... لبخندی روی لبش نشست ... نگاهی به صورت سفیدش کردم که تره ای از موهای طلایش از زیر روسری که سرش بود بیرون زده بود لبخند دیگری زدم و با تشکری به او پشت کردم که باز با صدایش به طرفش برگشتم-جانم عزیزمسرش را به زیر انداخت و دستم را در دستش گرفت و گفت-ممنون خانوم ... داداشم احمد همه چی رو برام تعریف کرد ... ممنون که نجاتشون دادین و نگذاشتین که اتفاقی برای اونها بیوفته... اگه شما کمکشون نمی کردین حتما" حالا...سرش را بالا گرفت که قطره اشکی از گونه اش سر خورد ... با یک قدم خودم را به او رساندم و او را در آغوش گرفتم ... پس خواهر احمد بود ... او را بیشتر به خودم فشردم و کنار گوشش گفتم-از تو ممنونم که سیرابم کردی از هرچی مهربونی من که وظیفه ام بوداو را از خودم جدا کردم و قدمی از فاصله گرفتم ... با لبخندی اشاره کردم که اشکهایش را پاک کند ... لبخندی زد و با پشت دستش اشکش را پاک کرد ... پشتم را به او کردم که نگاهم به آناهیتا افتاد که با لبخندی به من نگاه می کرد ... به طرفش رفتم و به بهانه ی اینکه شالم را بر سرم درست کنم ... اشک گوشه ی چشمم را پاک کردم ... دستم را گرفتم و من را با خود کشید-چیکار می کنی دیونهآناهیتا:خفه شو و با من بیا-ای بابا خوب دستمو ول کناما او بی توجه به حرف من همانطور که دستم را می کشید ... از پله ها بالا رفت .. و به طرف همان اتاقی که در آن بودم راه افتاد ... با باز شدن در دستم را رها کرد ... که با اخمی وارد شدم و گفتم-ای بابا چیه خوب چرا اینطور می کنیآناهیتا با بی حالی روی تخت نشست و صورتش را بین دستانش گرفت ... به او نزدیک شدم و کنار پایش نشستم-چی شده آناهیتاآناهیتا:تو مهتاب نیستی ستاره نیستیبا شنیدن صدای بغض آلودش و اینکه می گفت من مهتاب نیستم ... روی زمین نشستم و نگاهش کردم که سرش را بالا گرفت و به چشمانم خیره شدآناهیتا:وقتی یاد دیشب می افتم که نزدیک بود از دستت بدم آتیش می گیرم ...دستم را در دستش گرفت و روبه رویم نشست و گفتآناهیتا:نمی دونم چرا برای این کار احمقانه قبول کردم که باهات بیام ... شاید انتقام جلوی چشمانم را گرفته بود ...اما از دیشب که اونطور بیهوش افتادی به خودم گفتم چه کار احمقانه ای کردم نباید قبول می کردم-اما...دستم را فشرد و گفتآناهیتا:بذار من حرفامو بزنمبا ناراحتی نگاهم کرد و دستی بر روی گونه ام کشید و گفتآناهیتا:سه هفته بیشتر نیست که مهتاب رو از دست دادیم .... دیگه نمی تونم به یکی دیگه ای که به جونم بسته است را از دست بدم ... می دونم عصبانی ... می دونم از درون داغونی ...ما همه هستیم ...رفتارت رو درست کن ستاره نذار همین اول شک کنن که مهتاب نیستی بلکه کسی هستی که به مهتاب شباهت داره ... من نمی دونم مهتاب از تو چی خواسته ولی می دونم که هر چی که خواسته از تو این رفتار رو انتظار ندارهچشمانش را بست و فشار دستش را بیشتر کرد و گفتآناهیتا:همه بد نیستن ستاره ...می دونم خشم انتقام تورو اینطور بی قرار کرده ولی گلم اول اطرافت رو بشناس ببین باعث و بانی این همه اتفاق و اتفاقی که برای مهتاب افتاده کیه بعد .. هر کاری دلت خواست بکن ولی اول کاری نذار بدونن که مهتاب نیستی ... می دونم خودم گفتم که باعث بانی این اتفاق ها خانواده اربابن ولی همه اش از خشم بود از نفرت بود از دست دادن عزیزی بود که این حرفا از دهانم خارج شد ... خانواده ارباب خانواده مهتاب هم بودن ...تو که بهتر می دونی خانواده چه معنی دارهبا مهربانی نگاهم کرد و از جایش بلند شدآناهیتا:اون ستاره ای که من می شناسم خیلی قوی تر از این حرفاست ... اون ستاره کسی بود که برای خانواده اش دست به هر کاری می زد ... فکر کن عزیزم می دونی فکرت اینقدر درسته که می تونی تصمیم بگیری چکار کنیبا حرفای آخرش از اتاق خارج شد ... از جایم بلند شدم و اون شال مسخره رو از سرم برداشتم و روی تخت انداختم ... و به طرف پنجره رفتم ... دست به سینه به بیرون خیره شدم و به حرفهای آناهیتا فکر کردم ... اون راست می گفت .. خشم انتقام بود که اجازه می داد اینطور با ارباب و حکیمه صحبت کنم ... چشمامو بستم و حرف مهتاب را به یاد آوردم که گفت" مهتاب باش و زندگی کن" ...دست به سینه به گوشه ی پنجره تکیه دادم و گفتم-دارم چکار می کنم مهتاببا یاد آوری دست بی جونش که از دستانم شل شد ... بغض در گلویم نشست و نگاهم را به درختها دوختم ... حق با آناهیتا بود ... خانواده ارباب خانواده مهتاب بود ... باید حقیقت رو بدونم و جلو برم .... باید باعث بانی رو پیدا کنم ...نگاهم به ساندویچ در دستم افتاد و لبخندی زدم و گفتم-ای دستت درد نکنه خیلی گشنه ام بود-پس چرا نمی خوریشبا چشمان گرد شده به طرف صدا برگشتم که ارباب یا همون شایا را تکیه به دیوار کنار درب دیدم ... موهایم را که جلوی صورتم ریخته بود را به پشتم گوشم بردم و گفتم-کی اومدیابرویش را بالا انداخت و اخمی کرد ... و به قدم های بلند خودش را به من رساند و به چشمانم خیره شد ... یک تای ابرویم را بالا دادم و من هم به چشمانش خیره شدم که گفتشایا:شما اینطور بی خبر نمی رفتینابروهایم را به بالا دادم و با گیجی گفتم-هـــــاناخمهایش بیشتر در هم رفت و گفتشایا:جوابم من هــــان نبودبا همون گیجی گفتم-مگه سوالی پرسیدیدستی به موهایم که باز روی صورتم ریخته بود کشیدم و گفتم-اصلا" چه سوالی پرسیدیهمانطور که با اخم نگاهم می کرد دست به سینه ایستاد و نگاهش را به موهایم دوخت که یاد حرف آناهیتا افتادم که گفت باید توی اتاق خواب هم روسری سرت باشه ...لبخند کم جونی زدم که گفتشایا:چرا شما بدون اینکه به من اطلاع بدین بلند شدین رفتین تهران؟-آهـــــــــان اونو می گیسرش را تکان داد که لبخندی زدم... هیچ بهونه ای به سرم نمی خورد که بهش بگم ... مجبور بودم با همون لبخند مسخره نگاهش کنم ... اون هم با همون اخم خیره شده بود به چشمام ....نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم که نگاهم به آناهیتا و نرگس جون افتاد و با سرعت گفتم-چیزه...چیزه... برای اینکه خیلی دلم تنگ شده بود گفتم برم ببینمشونشایا:هرجور که بود باید به من اطلاع می دادیناخمی کردم که گفتشایا:حالا درست که من نبودم ولی شما می تونستین که یک زنگ بزنینسرم رو به زیر انداختم که با این حرفای زوری که می زد چیزی از دهنم اشتباه در نیاد ... دستانم را در دستش گرفتشایا:نمی خواد شرمنده باشید ... نرگس خانوم همه چیز را برایم تعریف کردنبا سرعت سرم را بالا گرفتم و گفتم-نرگسی چیو به تو گفتهبا تعجب نگاهم کرد و گفت-نرگسی!!!-منظورم همون نرگس خانومهمشکوک نگاهم کرد که فهمیدم باز گند زدم ... سرم را به زیر انداختم که گفتشایا:گفتن که به دلیل اینکه ایشون مریض بودن رفتیننفس راحتی کشیدم و به دستهای هر دویمان که در دست هم بود خیره شدم ... نگاهم را به دست چپش که حلقه در آن بود دوختم و دستم را از دستش بیرون کشیدم ... نگاهی به چشمانش کردم ...اون شوهر خواهرم بود ... شوهر خواهری که هیچ از رفتن زنش خبر نداشت ... نگاهم را از او گرفتم که گفتشایا:بهتر ساندویچتون رو بخورین که از دهن افتادسرم را تکان داد که به طرف در رفت ... نگاهم را به رفتنش دوختم که مکثی کرد و همانطور که پشتش به من بود گفتشایا:دیگه اینطور بی خبر جایی نرین ...چون فکرم مشغول می شه و ن...بدون اینکه حرفش رو کامل بزنه به بیرون رفت ... پوزخندی زدم و گفتم-اینقدر مغروره که سختشه بیاد بگه نگرانت شده بودمگازی به ساندویچ زدم و یاد دستش که توی دستم بود افتادم ... با ناراحتی تکیه ام را به دیوار دادم و همانطور که ساندویچ را در دهانم می جویدم با خودم گفتم-آخه من چطور می تونم با شوهر خواهرم توی یک اتاق بخوابمبا ناراحتی بار دیگه به اطراف نگاه کردم ...... اصلا" به این فکر نمی کردم که ممکنه با شوهر خواهرم توی اتاق تنها باشم....کلافه موهایم را به بالا بردم و گاز دیگری به ساندویچ زدم ... باید یک فکر اساسی درباره ی این اتاق و تنها نبودنم با شایا می کردم ... پوفی کردم و نگاهم را به بیرون دوختم ... با دیدن پسر بچه ای که گوشه ای نشسته بود و به مرغ هایی که دون می خوردن نگاه می کرد... لبخندی زدم ... و به بهونه ی اینکه بدونم این پسر بچه کیه از اتاق بیرون زدم که یکی از خدمه ها جیغ خفه ای از ترس کشید ... لبخندی زدم و گفتم-ترسیدیخدمه سرش را به مثبت تکان داد که چشمکی زدم خواستم به طرف پله ها برم که صدایم زدخدمه:خانم معلم-جانم عزیزماشاره ای به سرم کرد و گفتخدمه:شالتون یادتون رفتهمحکم به پیشانیم زدم و با خنده به طرف اتاق دویدم و شالم را که بر روی تخت افتاده بود برداشتم و روی سرم درستش کردم و از اتاق خارج شدم ... گونه ی خدمه ای را که شالم را یاد آوردی کرده بود بوسیدم .. با تعجب نگاهم کرد ... با لبخندی که زدم ... لبخندی زد و از خجالت سرش را به زیر انداختبا حالت دو از پله ها پایین اومدم .... که پله های دیگه ای به چشمم خورد ... نفسم رو پر صدا بیرون دادم... اینقدر پله پایین اومده بودم که همون ساندویچ نون پنیر حضم شده بود ... از اون پله ها هم پایین اومدم که چشمم به در خورد و نوری که وارد سالن می شد ... لبخند دندون نمایی زدم ... انگار با دیدن نور حکم آزادی ام رو داده بودن .. به طرف در رفتم که صدای داد و فریاد زنی به گوشم رسید ... مکثی کردم و به طرف اتاق که صدا از آن بیرون می اومد نگاه کردم که در اتاق باز شد و دختری با چشمهای به خون نشسته از آن خارج شد با دیدن من اخمی کرد و با پوزخندی گفتدختر:چــــیه چرا نگام می کنیبی خیال شانه ای بالا انداختم و به نگاه کردنم ادامه دادم ...اخمی کرد و قدمی به جلو برداشت و رو به رو یم ایستاد و با پوزخندی گفتدختر:نه انگار تنت می خواره دلت برای کبودی های صورتت تنگ شدهاخمی روی صورتم نشست و زل زدم به چشماش ... یکی از اشخاصی را که باید تاوان پس می دادن رو پیدا کرده بودم .. با دیدن اخمم خنده ی پر صدایی سرداد و گفت-ببین مهتاب خانوم حالا اعصابم داغونه پس بزن کناربا دستش کنارم زد و به طرف دیگر سالن به راه افتاد ... دستهام رو مشت کردم و نگاهم را به سرامیک ها دوختم ... صداش توی سرم بود که گفت"دلت برای کبودی های صورتت تنگ شده " ... نفسم رو پر صدا بیرون دادم ... تصور اینکه اینا مهتاب رو به باد کتک گرفتن خشمم را بیشتر می کرد و بیزارم می کرد از انسان بودنشون .. حرصمو روی ناخونهای دستم خالی کردم و از ساختمون زدم بیرون ... با خوردن هوا به صورتم ... لبخندی به لبم نشوندم ... این هوا جون می داد برای دویدن و آروم بودن اعصاب داغونم ...نگاهی به اطراف کردم ... که چشمم به نرگس جون و آناهیتا افتاد ... قدم هایم را به طرف آنها برداشتم ... هر دو پا روی پا گذاشته بودن و تخمه می شکوندن ... خنده ای کردم و گفتم-شهر ما خانه ی مابا شنیدن صدای من هر دو از جا پریدن و دست بر روی قلبشان به طرفم برگشتن ... با خنده نگاهشان کردم که اخمی کردن و گفتم-اینطور چرا نگام می کنین زهرم ترکیدآناهیتا:زهرمار فکر کردم جادوگر اومدخنده ی بلند تری کردم که آناهیتا دستش را بر روی دهانم گذاشت و گفتآناهیتا:نخند اینجا خندیدن ممنوعهدستش را کنار زدم و با اخمی گفتم-مگه خندیدن گناههنرگس جون من را روی صندلی کنارشون نشوند که آناهتیا گفتآناهیتا:آره اینجا همینطوره-ایـــــــش جلو شوهرت که باید روسری سرت کنی ... خنده هم که گناهه اینجا چی مشکل ندارهآناهیتا:حموم کردن جلو شوهرتبا چشمان گرد شده به طرفش برگشتم که هر دو پقی زدیم زیر خنده ... نرگس جون با پس گردنی که به هر دوی ما زد ... حکم سکوت را به ما دادنرگس جون:بی حیاها خجالت هم خوب چیزیهچشمکی زدم و رو بهش گفتم-ای بابا نرگسی بذار خوش باشیم دیگهتکیه ام را به صندلی دادم و نگاهم را به همان پسر بچه دوختم که از پنجره نگاهش می کردم ... لبخندی روی لبم نشست که آناهیتا پلاستیک تخمه را جلویم گرفتم ... دستش را پس زدم و رو به او گفتم-یک دختره وحشی رو قبل از اومدن به اینجا دیدمیک تای ابرویش را بالا داد و گفتآناهیتا: دختر وحشی چه شکلی بود-گوریل بود ... همیچین با چشمای حلزونیش نگام کرد خیس کردم ... راه که می رفت .. به دنیا بد و بیراه می گفتم چرا این موجود رو روی زمین آورده ... موهای وزغیشم زده بود بیرون وای وایآناهیتا فکری کرد و با خنده گفتآناهیتا:آهان سوسن رو می گی ... ولی جون نرگس جون عجب توصیفش کردی همون موقعه شناختمشهر دوباره با صدای بلند خندیدم که با نیشکونی که نرگس جون از پام گرفت اخمی کردم-ای بابا نرگسی دست بزن شدی هانرگس جون:کــــوفت .. با هر دو تونمرو به آناهیتا کرد و ادامه دادنرگس جون:توی چش سفید مگه نگفتی نباید خندید ولی کر کر تو از همه بالا ترهآناهیتا لب و لوچه شو آویزون کرد و رو به نرگس جون و گفتآناهیتا:ااا نرگس جون زد حال نزن دیگهنرگس جون:خفه بذارین فکر کنمبا ابرو اشاره ای به آناهیتا کردم و رو به نرگس جون و گفتم-به چی می خوای فکر کنین نرگسینرگس جون تکیه اش را به صندلی داد و خیره به چشمام و گفتنرگس جون:به این فکر کردی چطور می خوای شب رو توی اون اتاق بگذرونیلبخند دندون نمایی زدم و گفتم-خوب معلومه همونطور که همیشه می گذرونمابرویی بالا انداخت و گفتنرگس جون:همیشه که با ارباب به عنوان شوهرت توی یک اتاق نمی خوابیدیآهی کشیدم و دستی به موهایم که از شال بیرون زده بود کشیدم ... صدای شکستن تخمه آناهیتا قطع شده بود و او هم حالا با نگرانی نگاهم می کرد ... خودم هم زیاد فکر کرده بودم اما چاره ای به مغزم نمی رسید ... نفسم را صدا دار بیرون دادم و گفتم-برای اون مرحله هم فکری می کنمنرگس جون اخمی کرد و گفتنرگس جون:ببین ستاره درسته که ما خانواده راحتی بودیم و شال یا روسری برای ما اونقدرا هم فرقی نداره ولی هر چی باشه ما محرم می شناسیم نامحرم هم می شناسیم اون شوهر خواهرته نه شوهر تو دینمون همچین اجازه ای نمی ده اینو خود تو هم بهتر می دونیپوفی کردم و زل زدم به چشماش و گفتم-نرگسی خودت بهتر می دونی من تو خارج هم از این وصله ها نداشتم و همیشه حد خودم رو رعایت کردم ... به اینجاش فکر نکرده بودم که با شایا ...آناهیتا:اربابمشتی به بازوش زدم و ادامه دادم-ارباب یا همون شایا توی یک اتاق باشم ... یک کاریش می کنم من به اصولم و دینم پای بندم هیج اشتباهی از من سر نمی زنهنرگس جون لبخندی زد و با دلهره گفتنرگس جون:من از تو مطمئنم ولی از اون....هر دو سکوت کردیم که نگاهم به پسر بچه افتاد که نگاهش به من بود ... لبخندی به صورتش پاشیدم که غمگین سرش را به زیر انداخت ... به لحظه ای احساس کردم ... چشمای مهتاب بود که با نارحتی نگاهش را از من گرفت... دلگیر از این نگاه از جایم بلند شدمآناهیتا:کــــجا-خونه پسربابای شجاعخنده ای کردم که هر دوی آنها به خنده افتادن به طرف پسر رفتم و کنارش به زانو نشستم ... نگاهم را به نیمرخش دوختم ... نیمرخی که نقاشی شده بود وباید آن را فقط قاب می کردیم ...-سلامپسر اخمی کرد و نگاهش را به طرف دیگر بر گرداند ... می دونستم باید این همون آروین باشه پسری که مادرش وقت به دنیا آمدنش او را به دایی اش داده بود نه به پدر عیاشش ... دستی به سرش کشیدم که با دستهای تپل و کوچکش دستم را پس زد و گفتآروین:دیگه آروین دوستت نداره-آروین دلش می آد خاله ستا... خاله مهتاب رو دوست نداشته باشهسرش را برگرداند و مستقیم به چشمام نگاه کرد و گفتآروین:می خواستین یک چیز دیگه بگین درستهسرم را به طرف مرغ هایی که دون می خوردن برگرداندم ... سخت بود خودم را به جای مهتاب جا بدم ... اما این خواسته ای بود که مهتاب خواسته بود خودم خواسته بودم پس باید بپذیرم ... نفسم را پر صدا بیرون دادم و گفتم-آره می خواستم یک چیز دیگه بگمنگاهم را به طرف آروین برگرداندم که نگاهش را از من گرفت و گفتآروین:می دونم به آروین نمی گین چی می خواستین بگین اما مهم نیستدستی به سرش کشیدم و به نیمرخ با نمکش خیره شدم-آقا آروین نمی خواد با خاله اش آشتی کنهآروین اخمی کرد و گفت-تو خاله آروین نیستی ... خاله آروین بده اما تو خوبی ... تو هیچوقت خاله آروین نمی شی فهمیدیبلند شد ایستاد و با اخمی نگاهم کرد ... عجیب این اخمش برای من آشنا بود ولی کجا دیده بودم یادم نمی اومد ...تن صداش از بغض می لرزید ... لبخندی به روش زدم و بازوش رو گرفتم که دستم را پس زد و با بغض ادامه داد-آروین فکر کرد دیگه می رین ... دیگه بر نمی گردین ... اونا همیشه می گفتن دیگه خاله بر نمی گرده ... می گفتن که خاله آروین هم مثل مامانش رفتهقدمی جلو برداشت و با سیلی که به صورتم زد با ناراحتی نگاهش کردم که خودش را در آغوشم انداخت ... با هق هق گریه گفت-خاله آروین بده اما مهتاب خوبه ... مهتاب دوستم داره ... بوی مامانم رو می ده ... مهتاب بغلم می کنهآروین رو به سینه ام فشردم که آخش به هوا رفت و داد زد و گفت-به آروین فشار نیار باز کتک خوردهبغضی توی گلوم نشست و او را آروم توی آغوشم جا دادم و با صدایی که بغض در آن مخلوط بود گفتم-کی آروین مهتاب رو کتک زدهآروین:اونا زدن ... گفتن نحسی آروین رو با کمربند زدن همون کمر بندی که تورو زدنلبم را به دندون گرفتم و اون را بر روی پاهایم گذاشتم که حلقه ی دستش را تنگ تر کرد و نالیدآروین : مهتاب آروین رو دوباره تنها نذار ... آروین دیگه تحمل نداره