وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

چشمان سرد9

چشمان سرد9

بااین حرفش من برگشتم به النازنگاه کردم وصدای بلندآرادکه میگفت


-چی؟

هم توی سالن پخش شد


مامان-تااونجایی که من ازپسرم خبردارم به دختری ابرازعلاقه نکرده تاهمین چندروزپیش ،که خیلی هم عجول پیش رفته حلقه نامزدی هم دستش انداخته.

بااین حرف مامان چایی توی گلوی خاله پریدکه باادامه حرفای مامان روبه الناز کاملاناک اوت شد.

چون مامان خیلی خونسردپاهاش رو روی هم انداخت وظرفش روروی میزگذاشت ویه دستمال برداشت تادستش روتمیزکنه و روبه النازگفت


-خاله آریاکی به توابرازعلاقه کرده؟

النازکه ازسوال خاله شوکه شده بودپاهاش روجابه جاکردوبعدباکمی مکث گفت


-همین دوماه پیش!

بعدهم باترس نگاهی به من انداخت که چشمای خشمگینم رونشونش دادم

یعنی دلم میخواست گردنش روبشکنم دختره دروغ گو!

من اگه اون تنها دخترروی زمین هم بودحاضرنبودم باهاش ازدواج کنم.دختره سبک!


مامان-امادخترم آریاکه تاهمین پنج ماه پیش توی ماموریت بودواجازه نداشت باکسی تماس بگیره؟

بعدهم سوالی به النازنگاه کردکه النازدستپاچه شد

ماهم همه بهش زل زدیم.فقط خاله بودکه داشت حرص میخوردوگرنه من والبته آرادکه معلوم بودچقدرازحرفای مامان ذوق زده ایم مامان هم که قربونش برم کاملاخونسرچاییش رومیخورد

النازکه ازنگاه ماکلافه شده بودروکردبه من واعتراض آمیزگفت


-اِ.آریابه خاله بگوکه چه حرفایی به من زدی؟خاله فکرمیکنه من دروغ گفتم

من که شوکه شده بودم نگاهی بهش کردم که خنده ی مرموزی کرداماباحرف آرادنیشش بسته شد


-واقعاکه توی دودره بازی رودست نداری!من موندم روت میشه این حرفاروبزنی؟آخه هرآدم خری میدونه که آریاگه سرش روهم بزنن باتوازدواج نمیکنه

بعدهم صداش رویواش ترکردوگفت


-درواقع هیچ احمقی پیدانمیشه باتوازدواج کنه.بایدمغزش پارسنگ برداشته باشه که باتوازدواج کنه

مطمئن بودم النازحرفاش روشنیده نگاهی عصبی به آرادانداخت ودوباره روبه من گفت


-چراخودت حرف نمیزنی؟نکنه نیازبه وکیل وصی داری؟

نه مثل اینکه زیادی پرروشده یه شست وشوی اساسی نیازداره

بلندشدم وروبه روش وایسادم واول نگاهی به خاله وبعدبه اون کردم وگفتم


-ببین دختره احمق هی روت دادم خیلی پرروشدی!من کی باتودرست وحسابی حرف زدم که حالابخوام بهت ابرازعشق کنم .درضمن اگه هم فرض کنیم که من یه وقت توی خواب هم چنین غلطی بکنم به گورپدرم خندیدم

بعدهم فوراازشون دورشدم که باحرف خاله خشکم زد


-همون زنیکه بیوه بدردت میخوره

بااین حرفش برگشتم اول به اون بعدبه آرادنگاه کردم که دوتامون باهم نگاهمون چرخیدروی مامان که اخماش توی هم بود


مامان- منظورت چیه؟


-همه میدونن که اون دختره عوضی قبلاازدواج کرده

باحرف خاله آرادسری برام تکون داد.خاک برسرم بایدزودتربه مامان میگفتم

به شدت ازعکس العمل مامان ترسیده بودم که باادامه حرف خاله دیگه کامل سکته زدم


-معلوم نیست دختره عوضی چه غلطی کرده که شوهراولش پسش زده

توی شوک بودم که صدای سیلی توی سالن پیچیدوفورانگام چرخیدطرف مامان وخاله

مامان باعصبانیت نفس های بلندمیکشیدوخاله هم شوکه شده بود


مامان-فکرنکن وقتی هیچی نمیگم میتونی هرگهی که دلت خواست بخوری.توغلط کردی که درموردعروس من اینجوری حرف میزنی.اول که اوناهنوزکارشون به ازدواج نکشیده بودوفقط شیرینی خورده ی هم بودن که به ماه نکشیده ازهم جداشدن بعدهم اون دختری که توازش حرف میزنی یه ناخن چیده اش می ارزه به صدتادخترعوضی وسبک سرمثل دخترتو که خودم آمارپارتی هایی روکه میره میدونم

نگاهی به النازکه ترسیده بودانداخت وگفت


-فکرکردی نمیدونم چه غلطایی که نمیکنی؟منم اولش میخواستم همین حماقت روبکنم که تورو برای آریابگیرم اماباچیزایی که ازت فهمیدم گفتم اگه آریابدون زن هم بمیره من النازروبراش نمیگیرم

بعدهم روبه هردوشون دادزد


-حالاهم ازخونه من گم شین بیرون.تواین خونه جابرای کسی که به دخترم توهین کنه نیست.گم شین

خاله والنازهم که حسابی عصبانی شده بودن باعجله ازخونه بیرون رفتن ودر روپشت سرشون کوبیدن

من وآرادهم که ازحرفای مامان تعجب کرده بودیم خشک سرجامون ایستادیم وسوالی مامان رونگاه کردیم که مامان باآرامش گفت


-گرچه درستش این بودکه خودت هم بهم میگفتی امامن ازقبل خبرداشتم که طنین قبلانامزدداشته

بعدهم سرش روبی اهمیت تکون دادوگفت


-که درمقابل دخترای الان که هزارتادوست پسردارن هیچه!

بعدهم نگاهی به چهره من انداخت وبالبخندگفت


-من عروسم روپسندیدم هرکه هم بگه بدتاخودم نبینم باورنمیکنم

من هم لبخندی زدم ومامان روبوسیدم


آراد-ولی مامان خیلی کیف کردم حسابی شستینشون

مامان هم ذوق زده پریدبالاوگفت


-داشتم تمرین بازیگری میکردم چطوربودازپسش براومدم؟

بااین حرف مامان فکمون روی زمین بود

آرادباصدای متعجبش گفت


-دمت گرم مامان!هیچ کس واقعی ترازاین نمیتونست بازی کنه

مامان هم دوباره ذوقی کردورفت طرف آشپزخونه وبایه سینی چای تازه برگشت وگفت


-الان که کلک فاطمه روکندم چایی خیلی میچسبه!همیشه دلم میخواست حالش رواساسی بگیرم

ماهم که ازطرز حرف زدن مامان خندمون گرفته بودباحرف آخرش ترکیدیم


-والا!هم خودش هم دخترش نچسب ودماغوان!

بعدهم پشت پشمی نازک کرد

آرادباخنده گفت


-دمت گرم مامان خودمی!

مامان هم نازی کردوبه هرکدوممون چایی داد


من-حالاچرااینجوری بیرونشون انداختین؟این هم جزء نقشه حال گیریتون بود

مامان اخمی کردوگفت


-نه!نمیخواستم اینقدرپیش برم اماخودش نذاشت،هرکی به دخترپاک ترازگل من چیزی بگه حقش بهترازاین نیست.تازه این که کمشون بود

من وآرادهم باهم گفتیم


-اووووووووووو!


آراد-خدابه دادت برسه آریا!کافیه بهش بگی بالای چشت ابروئه!دیگه طنین فرصت نمیکنه جوابت روبده مامان پوستت روقلفتی میکنه

باترس نگاهی به مامان انداختم که خندیدوگفت


-نترس!اگه تورعایت کنی نیازی به ترس نیست

خنده ای کردم وگفتم


-واقعاازتوصیه ات ممنونم مامان!خیلی کارسازه!


آراد-یعنی یه زن ذلیل کامل باش

باخنده چاییم روبالابردم که بخورم که یه دفعه یادباباافتادم وروبه مامان پرسیدم


-پس باباکوش؟

که صدای باباروازپشت سرم شنیدم


-بازم خداروشکریکی یادماافتاد

بلندشدم به طرفش چرخیدم .اون هم روی مبل کنارمن نشست


آراد-باباتاحالاتوخونه بودی ونیومدی دعوای مامان روببینی؟یعنی ازکفت رفت

باباهم خنده ای کردوگفت


-بله ازصداشون مستفیض شدیم!مثلارفته بودم بخوابم که دوتاصدای جیغ جیغوخواب روازسرم پروندن بازم صدرحمت به صدای مامانتون که حداقل صافه نه مثل صدای خواهرش نخراشیده


مامان-واقعاکه؟

بعدهم پشت چشمی واسه بابانازک کردکه باباگفت


-من فدای اون صدات قناری من!

من وآرادخنده ای کردیم که آرادگفت


-آریاپاشوبریم بخوابیم که دیگه خطری شد


مامان- حیاداشته باش پسر


اراد-من یاشما؟

مامان جیغی کشیدکه آرادفرارکردورفت بالا!من هم به هردوشون شب بخیرگفتم ورفتم که بخوابم

بالاخره باهمکاری مامان عجول من والبته مامان طنین همه کارجورشد

همون شبی که رفته بودیم خواستگاری مهریه وزمان عقدوهمه چی رومشخص کردن انگاردوتاخانواده می ترسیدن که مابزنیم زیرهمه چی واسه همین خیلی تندهمه چی روپیش بردن وباحرفی هم که آراد زد دیگه نذاشتن که ماباهم حرف بزنیم

کلامجلس روبه دست گرفته بودوهرلحظه تیکه ای میپروند.بلندشدوخیلی جدی گفت


-ازاونجایی که این دامادماخیلی عجول بوده وحلقه دست دخترتون انداخته فکرکنم حرفاشون روزده باشن وسنگاشون روهم باهم کنده باشن پس فکرکنم دیگه به فک زدن اضافی 

که فوری سرفه ای کردوبانیش بازگفت


-ببخشیدحرف زدنشون باهم نیازی نباشه

بااین حرفش من وطنین هردوسرمون روانداختیم پایین که خنده ی بقیه بلندشد

قرارشدکه اول یه جشن کوچیک واسه عقدمون بگیرم که فقط خودمونی هاباشن بعدیه ماه دیگه یه مراسم بزرگ بگیریم ودوست وآشناوفامیل رودعوت کنیم قراربودکه آخرهفته آینده جشنمون برگزارشه بااین که خیلی سریع همه چی پیش رفت امامن راضی بودم وازنگاه طنین هم معلوم بودکه اعتراضی نداره

چون بالبخندش تاییدکرد

واقعاخوشحال بودم

طنین



قراربودمثلاامروزبابهنازوط رلان بریم که واسه مراسم نامزدی لباس بگیرم وازاون طرف هم پسرابیان که حلقه بگیریم وبعددسته جمعی بریم تفریح امافعلاکه من توی خونه داشتم مگس میپروندم!

ترجیح دادم خودم روبیخیال کنم تاگندزده نشه به روزم هرچی باشه قراره وسایل نامزدیم روبخرم

بااین فکریادآریاافتادم.وقتی فکرش رومیکنم ازاینکه دوباره یه نفررو توی زندگیم راه دادم تعجب میکنم اماخوب اینومیدونم که من آریارودوست دارم

نیشم خودبه خودبازشد

بیچاره چقدرتلاش کردکه دوباره بهش بگم که دوست دارم امامن نگفتم.همش میگفت


-من چندبارتاحالابهت گفتم دوست دارم اماتوجزهمون باراول که درست هم نشنیدم نگفتی

که من هم درجوابش گفتم


-میخواستی درست گوش بدی 

که کلافه نگام میکردومن هم بالبخندسرم روبرمیگردوندم.میدونم اینجوری خوب نیست امامیخوام سرسفره عقدمون دوباره بهش بگم

همین جورواسه خودم توی فکربودم ولبخندمیزدم که باصدای بهنازنیشم بسته شد


-خجالت بکش!دخترکه این همه واسه شوهرذوق نمیکنه

طرلان هم که کنارش وایساده بودگفت


-والابه خدا!دخترم دخترای قدیم اسم شوهرمیومدصدرنگ عوض میکردن

دستم رو روی سینه ام جمع کردم وگفتم


-حتمامیخوای بگی مثل خودت؟!

که بااین حرفم صدای خنده بهنازبلندشد

ازاون جایی که بهنازمنوازحال خوشم درآورده بودحال اون روهم گرفتمروکردم بهش وگفتم


-هی تو!

که برگشت باتعجب بهم نگاه کرد


-بهت گفته باشم دور وبرداداش من نمیگردی ازراه به درش کنیا؟!من براش نقشه هادارم میخوام خوشبخت بشه نه بایه مگسی مثل توازدواج کنه

بعدهم نیشم روبراش بازکردم وزبونم رودرآورم که صدای جیغش باعث شدپابه فراربزارم اماصداش روشنیدم که روبه طرلان گفت


-من موندم این خواهراژدهای توچش شده اینطوری شوخ طبع شده قبلا که بایه من عسل هم نمیشدخوردش!

طرلان هم خنده ای کردوهردوشون باهم رسیدن به من واومدیم بیرون

باهم رفتیم کل شهرروگشتیم.بدبختی اینجابودکه فقط سلیقه خودم نبودبایداین دوتافضول هم نظرشون درموردلباسم مثبت میبود

هرلباسی رومن میپسندیدم اوناایرادیگرفتن هرلباسی رواونامن ایرادمیگرفتم جالب اینجاب بودکه اوناهم نظراتشون متفاوت بود

داشتم دورسرخودم میچرخیدم وازخستگی مینالیدم

روبه اون دوتاگفتم


-بچه هابسه دیگه خسته شدم الانه که آریابیاد


طرلان-خوبه باباتوام!بااین آریات!مثلاعقدکنونته بایدیه لباس خوب بپوشی

بهنازهم گفت


-به جای نالیدن یه کم دقت کن

اهی کشیدم وخم شدم تا پام روکمی ماساژبدم .بعدازکمی ماساژدادنشون که حالم روبهترکردسرم روبلندکردم که یه نفر رو روبه روم دیدم

راست که شدم لبخنددلنشینش خستگی روازتنم برد


-کمک میخوای سرهنگ؟

لبخندی زدم وگفتم


-منوازدست این دوتانجات بده

چشمکی زدوبعددستم روگرفت وربه من گفت


-آماده ای؟

متعجب نگاش کردم که شروع کردبه دویدن ومنوهم پشت سرش کشید

من هم که فهمیدم منظورش چیه همراش دویدم که صدای داددخترابلندشد

آریاهم برگشت جهتی روبهشون نشون دادوگفت


-دوساعت دیگه میبینمتون!

اون دوتاهم بالبخندسری تکون دادن ورفتن به اون سمتی که آریانشون داده بودکه بایه نگاه فهمیدم آرادوحسامن!

سوارماشین آریاشدم واون هم باسرعت حرکت کرد


-کجامیری آریا؟من هنوزلباس نخریدم


-میدونم!منم دارم میبرمت یه جاکه بخری


-من تنهایی نمیتونم انتخاب کنم

لبخندی زدوگفت


-پس من چی ام؟به من اعتمادداری؟

لبخندزدم وسرم روتکون دادم که گفت


-پس چنددقیقه صبرکن!

من هم راحت به پشتی صندلیم تکیه دادم تاحسابی خستگیم دربره وآریاهم هرکاری دوست داره بکنه

بعدازنیم ساعت آریاماشین رونگه داشت بیرون رونگاه کردم که یه مزون لباس دیدم

لبخندی زدم وازماشین پیاده شدم آریاهم کنارم قرارگرفت وباگرفتن دست من واردشدیم

تاواردشدیم یه خانمی اومدجلوباآریاسلام احوال پرسی کرد.آریاروبه خانمه گفت


-خاله لاله اومدیم واسه خانمم یه لباس شیک بخریم


زن هم لبخندی زدوگفت


-نامزدته؟مبارکت باشه پسرم مامانت گفته بودکه نامزدکردی

بعدهم صورت منوبوسیدوگفت


-تبریک میگم عزیزم


-ممنونم!خانوم


-منوخاله صداکن عزیزم.الان میرم لباسای جدیدمون رومیارم

بعدهم روبه آریاگفت


-درضمن خیلی به هم میاین

خاله که دورشدروکردم به آریاکه گفت


-خاله لاله دوست مامانه!مامان همیشه ازاینجاخریدمیکنه هرموقع هم میادیکی ازمادوتارومیاره تادرموردش نظربدیم عقیده داره یه جوون نظربده درموردلباسش جوون ترمیزنه

لبخندی زدم که اون هم باچشمکی ادامه داد


-من هم هرموقع میومدم کل لباساروبرانداز میکردم تابرای نامزداحتمالیم بتونم خوب لباس انتخاب کنم.البته خاله بهترین وجدیدترین لباساروهم داره

سری براش تکون دادم که همون لحظه خاله باچنددست لباس اومد

همه لباساروزیر روکردیم اماآریانمیپسندید.بایه حالت نکته بین زل زده بودبه لباساونگاشون میکرد


خاله لاله-وای پسرتوچقدرنکته پسندی!میدونستم واسه نکته گیریته که هردختری رونمیپسندی امافکرنمیکردم رولباسش هم گیربدی

آریاهم لبخندی زدوگفت


-خاله دخترمحشری پیداکردم بایدلباسش هم محشرباشه

بااین حرفش من سرم روانداختم پایین وخاله هم لبخندی زدوگفت


-به پای هم پیرشین عزیزم

بالاخره بعدازکلی گشتن جناب چنددست لباس روتازه پسندیدن تامن اوناروپروکنم

سرم روتکون دادم واوناروبرداشتم تاهرکدوم روبپوشم

گرچه اولش خجالت میکشیدم که اونجوری جلوش بیام امابااصرارخاله والبته خودپرروش که هی میگفت


-بیاببینم

مجبورشدم برم

لباس اول روکه یه لباس حریرآبی والبته پوشیده وآستین سه ربع بودروکه هنوزکلاندیده فقط گفت


-نه!به رنگ چشات نمیاد

لباس بعدی یه لباس قرمزرنگ بودکه یه استین بلندداشت وطرف دیگه اش هم کج اززیربغلش ردمیشدویکی ازدستام برهنه بودوالبته مدلش هم تاروی زانوکج بود

اونوکه پوشیدم اومدم بیرون تاببینه. تانگاش بهم افتادچشاش برق زداماگفت


-اینم خوب نیست

کلافه رفتم تالباس آخری روبپوشم

لباس یه لباس نباتی رنگ بلندوساتن نرم بود که روش نگین های درشت نقره ای کارشده بودوالبته حالت دکلته داشت که یه کت کرم باآستینای کوتاه روش میخورد

پشتش هم تقریبادنباله داست وتاکمرجذب بودوازکمربه پایین مدل کلوش بود

خودم که خیلی خوشم اومده بود

نامطمئن رفتم بیرون که تامنودیدشوکه ازجاش بلندشدوگفت


-این عالیه!

من هم لبخندی زدم ویه دورچرخیدم

لباس روخاله توی کاورگذاشت والبته نذاشت که آریاپولش روحساب کنه واونو به عنوان هدیه ازدواج بهمون داد

برای روی لباس هم یه کفش کرم رنگ پاشنه کوتاه البته بااصرارمن گرفتیم چون من اصلانمیتونستم بااون کفشایی که آریاانتخاب میکردوایسم چه برسه باهاشون راه برم

بعدازخریدلباس باهم رفتیم وحلقه هامون روهم خریدیم .دوتاحلقه ساده که روشون سه تانگین کوچیک داشت وکمی هم حالت کج به حلقه هاداده بودن

بعدازخریدحلقه هم آریابه بچه هازنگ زدوقرارشدکه هم دیگه روتوی شهربازی ببینیم.

سوارماشین که شدیم منتظربودم آریاحرکت کنه که یه دفعه چرخیدطرف من ابروهام خودبه خودپریدبالا!لبخندی زدواومدجلو،خودم روعقب کشیدم که لبخندش بازترشدودندوناش نمایان شد.دیگه قلبم داشت ازجاکنده میشد

این چرااینجوری میکنه؟دیگه کامل چسبیده بودم به در واونم همینجورهی جلوترمیومد.چشام قدکله آریابازشده بودونیش اون هم دیگه بیشترازاین بازنمیشد.فقط تمام تلاشم رومیکردم که نگام جاهای خطرناک نره مستقیم توی چشاش زل زده بودم که...خنده ای کردوخودش روکشیدعقب.من هم نفس راحتی کشیدم(چیه؟منتظربودین بوس ببینین؟هه!هه!نه خیربچه هامون خیلی مثبتن.خاک توسرشون)

آریاکه صدای نفس منوشنیده بودخنده ی بلندی کردکه مشتی زدم تودستش وگفتم


-چته؟


-خیلی قیافه ات دیدنی بود


-مثلاچطوری بود؟


-خیلی بانمک ترسیده بودی

بعدهم چشاش روشیطون کردوگفت


-فکرمیکردی میخوام چکارکنم؟

اخمی کردم وگفتم


-هیچی!بروببینم

بعدهم من باهمون اخمم زل زدم توی چشماش گفتم


-اصلاتومیخواستی چکارکنی؟

خنده ی بلندی کردوگفت


-نگفتم فکرت یه جای دیگه کارمیکرد؟!

باتعجب بهش نگاه کردم که به کمربندم اشاره کرد.وای!حسابی سرخ شدم

دوباره خنده ای کردوحرکت کرد.من هم دیگه چیزی نگفتم وساکت نشستم

داشتم به خیابونانگاه میکردم که آریانگه داشت برگشتم بهش نگاه کردم که گفت


-الان یه چیزترش میچسبه

من هم سرم روبه نشونه موافقت تکون دادم اون هم رفت وبادوتاآب اناربرگشت

کلی ذوق کردم (وای منم عاشق آب انارم البته بابستنی)

دوتالیوان روداددستم وحرکت کرد.یه کم ازآب انارم روخوردم که دیدم سرش روکج کرده طرف من باتعجب بهش نگاه کردم که به لیوان خودش که تودستم بوداشاره کرد

لیوان روگرفتم طرف دستش که گفت


-نمیبینی دستم بنده؟


-خوب بایه دستت فرمون روبگیر


-نمیشه کنترل ندارم

چشمام روریزکردم وگفتم


-بروخودت روسیاه کن!من چندبارباتوتوی ماشین نشستم میدونم حتی میتونی باپاهات هم رانندگی کنی.اونوقت میگی کنترل ندارم؟


-الان نمیتونم


-چرااونوقت؟

پوفی کشیدوگفت


-ای بابا!خوب میخوام ازدست توبخورم

خنده ای کردم که گفت


-فهمیده بودی؟

سرم روتکون دادم که چشاش رو ریزکردوگفت


-تلافی میکنم

من هم باخنده گفتم


-اگه تونستی بکن!

بعدهم بادل شادازحال گیری آریانشستم آب میوه ام روخوردم والبته آریاهم مغموم آب میوه خودش روخورد.

دیدم خیلی داره باافسوس به آب میوه نگاه میکنه آب میوه روازدستش گرفتم وبالبخندگرفتم جلوش که اون هم لبخندی زدونی روتوی دهنش برد.من هم لیوان روگرفتم تاکل آب میوه اش روخورد

به شهربازی که رسیدیم دیدم بقیه همشون یه گوشه وایسادن وداره به درورودی نگاه میکنن تامارودیدن همچین اخم کردن که بازورآب دهنم روفرودادم


-وای وای!خدابه دادمون برسه!


آریا-بیخیال جرات هیچ کاری ندارن.

بعدهم چشمکی زدوگفت


-ماسرهنگ این مملکتیم

بعدهم دستی به یقه اش کشیدوباژست شروع به راه رفتن کردکه باعث شدکلی بخندم اون هم برگشت طرفم وگفت


-نمیخوای بیای؟

من هم سری تکون دادم وحرکت کردم امااین جناب تابرسیم پیش بچه هاهی مسخره بازی درآوردجوری که وقتی رسیدم پیش بچه هانمیتونستم جلوی خنده ام روبگیرم

همه داشتن باتعجب بهم نگاه میکردن که به آریااشاره کردم .این باردیگه چشاشون ازتعجب بازنمیشد.آریاهم بالبخندبه من نگاه میکرد

آرادباتعجب به آریااشاره کردوگفت


-آریاوشوخی؟

بعدبه سمت بچه هابرگشت وادامه داد


-روسرمن شاخی چیزی نیست؟

اوناهم باتعجب سرشون روتکون دادن .


-مطمئنین من بیدارم؟

بازسرشون روتکون دادن 


-مطمئنین ایناهمون دوتاسرهنگ اخمالوی خودمونن؟

دیگه نمیتونستم خنده ام رونگه دارم اوناهم باتعجب بهم نگاه میکردن.ایناتمام حالاتی بودکه آریاداشت برام دربارشون میگفت الان بایدحسام حرف میزدکه دقیقاشروع کرد


-بروبابا!من ازیخی آریامطمئنم!به این زودی هاهم آب نمیشه.

بعدهم به من اشاره کردوگفت


-تازه باکی شوخی کنه؟تو؟کسی که ازخودش یخ تره!

خنده ام روفرودادم وچشام روریزکردم وگفتم


-مگه من چمه؟

صاف وایسادوگفت


-هیچی!شماروتخم چش آریاجادارین

بااین حرف حسام همه خندیدن که طرلان برگشت وگفت


-حالاآریاچی میگفت که تواینقدرخوش خنده شده بودی؟

دوباره نیشم بازشد.گفتم


-داشت تمام حالات شمارومیگفت که شماهم دقیقاهمون حالات ورفتار روانجام دادین

همه باخشم به آریانگاه کردن که اون هم بیخیال شونه اش روانداخت بالا.

آرادخواست بهش حمله کنه که گفتم


-سرگرد!حواست باشه ها!توکه نمیخوای تنبیه بشی

آرادهم لباش روبااخم بانمکی جمع کردوکشیدعقب که من وآریا خندیدیم 

طرلان فورااومدطرف من ویه مشت جانانه نثارکمرم کردوبانیش بازش گفت


-منوکه نمیتونین تنبیه کنین!

بعدهم دوباره مشت دوم روزدکه دادم بلندشد

اومدم بزنمش که فورارفت طرف حسام ودستای حسام روگرفت بعدهم برام زبون درآوردکه خنده ی همه بلندشد

بعدهم باهم حرکت کردیم آریاخودش روبه طرفم خم کردوگفت


-نگفتم نمیتونن حرفی بزنن؟

بعدهم برام ابروبالاانداخت ودوباره اون ژست مسخره اش روگرفت که صدای بهنازبلندشد


-راستی شمادوتاچرااینقدردیرکردین؟

بااین حرف بهنازهمه وایسادن .من هم ابروم روبالاانداختم به آریانگاه کردم که نیشش روبازکردوبهم زل زد.سری تکون دادم وگفتم


-حالانوبت منه!وایساوتماشاکن

برگشتم طرف بهنازگفتم


-کارمون طول کشید

آراداومدجلوگفت


-مگه میخواستین چکارکنین؟


-خوب میخواستیم لباس بخریم وحلقه

ابروش رومشکوک بالاانداخت وگفت


-مطمئنین کاردیگه ای نکردین

چشام رو ریزکردم وگفتم


-منظور؟

نیشش روبازکردوگفت


-ماکه خرنیستیم.راستش روبگین

آریاخواست حرفی بزنه که بادست اشاره زدم صبرکنه

نیشم روبازکردم وگفتم


-نه بابا!حالاماکه نامزدیم

بعدهم به خودش روبهنازاشاره کردم وگفتم


-شمادوتاکنارهم چه غلطی میکنین؟هرجابهنازهست آراد هم مثل دم دنبالشه؟

اوناکه اصلاتوقع این حرف رونداشتن سرخ شدن وهردوبه یه طرف دیگه نگاه کردن.من هم رفتم جلوتروگفتم


-راستش روبگین؟باهم چکاردارین که هم دیگه روول نمیکنین؟


همه باابروهای بالارفته زل زده بودن بهشون ومنتظربودن .من هم صورتم روجلوبرده بودم وبهشون نگاه میکردم که آریاخنده ای کردواومدطرفم وگفت


-بیخیال طنین!نمیبینی دارن دنبال سوراخ موش میگردن که فرارکنن؟

بعدهم دستم روکشیدوبه جهت مخالف اوناحرکت کرد

من هم خندیدم وپشت سرش رفتم اوناهم حرکت کردن 

آریاسرش روبرگردوندطرف آرادگفت


-داداش یادبگیربه این میگن تغییربحث!

آرادهم خنده ی بلندی کردوگفت


-خوبه توی زن شانس آوردی.گندکاریات روجمع میکنه!

بهنازوآرادکه فورادویدن طرف پشمکا!خنده ام گرفت تاحالادقت نکرده بودم امااین دوتامشترکات زیادی داشتن

باچندتاپشمک برگشتن طرف مابه هرکدوم یکی دادن

بعدهم رفتیم طرف وسایل بازی.خیلی خوش گذشت البته بگذریم ازاین که سرهربازی باطرلان دردسرداشتیم همش میترسیدسواربشه وجیغ ودادمیکرداماماهم همه گیرداده بودیم تاسوارشه.خیلی باحال جیغ میزد.میدونستم طرلان ازارتفاع میترسه حسام هم همش داستانای ترسناک ازپرت شدن ازتوی دستگاه هابراش تعریف میکردم واون هم جیغ میزدومامیخندیدم

بالاخره قرارشدترن سوارشیم خدایی من هم ازاین میترسیدم!هیچ وقت سوارنشده بودم طرلان بااون همه ترسش سوارشده بودامامن نه!

الان هم سعی داشتم بهونه ای پیداکنم فرارکنم امانمیشدآریامحکم دستم روگرفته بودومنتظرنوبت بود.

داشتم سعی میکردم دستم روازتودستش دربیارم که برگشت وگفت


-چرااینقدروول میخوری؟

نیشم روبازکردم وگفتم


-میخوام برم دستشویی.دستم رو ول کن

فورا ازصف اومدبیرون وگفت


-باشه!بیابریم


-نه نه تووایساتوصف نوبتت رومیگیرن!


-اشکالی نداره بعدمیایم دوباره توصف وایمیستیم.باهم سوارمیشیم


-نه!توخودت سوارشو!اشکالی نداره برام مهم نیست که سوارشم یانه.کلی وسیله دیگه سوارشدم

برگشت وباتعجب ازحالات من بهم نگاه کردکه من هم براش لبخندی زدم که نیشش بازشد


-میترسی؟

ابروهام بالاپرید


-چی؟


-میترسی؟نه؟!


-نه خیرم!

شیطون نگاه کردوگفت


-فکرکردم ترسیدی.خوب پس اگه نمیترسی وایسا

آه ازنهادم بلندشد.برگشتم طرفش وگفتم


-به درک!آره میترسم

لبخندمهربونی زدودستش رودوربازوم حلقه کردوگفت


-نمیخوادبترسی من کنارتم!

من هم لبخندی زدم اماهنوزازترسم کم نشده بود

خلاصه باکلی ترس سوارشدم

بگذریم ازاین که مردم وزنده شدم اماهمین که آریاکنارم بودودستم روگرفته بودبرام حس امنیت روداشت

موقعی که پیاده شدیم داشت سرم گیج میرفت.همه بادیدن من کلی خندیدن!

فقط حال من خراب شده بود

آریابرام یه آبمیوه گرفت تاحالم بهتربشه خلاصه بگم که تاآخرشب وضعیت من شده بودمضحکه!هرکاری هم میکردم یادشون بره نمیشد!آخرش هم دیدم باخوب تاکردن نمیشه رفتم توجلدسردخودم.چشام روسردکردم واخمام روتوهم وباصدای سردم گفتم


-بسه دیگه!سوژه ی دیگه ای پیداکنین

همه که ازتغییرحالت من تعجب کرده بودن شوکه نگام کردن .بهنازاومدبامزه پروونی منوازاون حالت دربیاره برای همین گفت


-وای که توچه اخمت خوردنیه!جون من...

نذاشتم حرفی بزنه وگفتم


-بهنازخیلی بیمزه بود!

بعدهم خودم روباغذام سرگرم کردم که اوناهم ساکت شدن وغذاشون روخوردن اماصدای آرادروشنیدم که گفت


-هرکاری هم بکنی بازهمون سرهنگ دماغویی.اه

بعدهم لباش رولوس جمع کردکه گندزدم به قیافه ای که بازحمت درست کرده بودم

اوناباخنده ی من سرشون روبلندکردن وبهم نگاه کردن


من-خیلی قیافه آویزونتون باحال بود

اوناهم که فهمیدن من باهاشون شوخی میکردم خندیدن امادیگه حرفی ازترس من نزدن مثل اینکه فهمیده بودن بااینکه شوخی کردم اماکمی دلخورم.

خوب چکارکنم؟هرچی باشه اوناداشتن سرهنگ مملکت رومسخره میکردن

خلاصه ساعت دوازده شب برگشتیم خونه!

باباومامان هم که خوشحالی منومیدیدن اصلاچیزی نمیگفتن

بالاخره روزعقدرسید.ازصبح استرس داشتم مثل دیوونه هارفته بودم توی اتاق ودر روقفل کرده بودم.مامان وطرلان هم هرکاری کردن نتونستن منوبیرون بیارن وموقعی که آریااومددنبالم به اون متوسل شدن.آریااومدپشت درودرزد


-طنین جان


-آریامن بیرون نمیام!من میترسم.


-ازچی؟عزیزم.من که بهت قول دادم اذیتت نمیکنم


-نه!منظورمن این نیست.من استرس دارم.امروزیه جورخاصی میترسم.انگاریه اتفاقی میخوادبیافته


-نگران نباش عزیزم.ببین تودروبازکن تامن بیام توباهم صحبت کنیم

در روآروم بازکردم آریاهم اومد داخل ودر روبست.

باترس نگاش کردم که لبخندگرمی بهم زد.بعدهم دستم روکشیدومنوتوی بغلش گرفت


-نترس عزیزم!هیچ اتفاقی نمیوفته.مطمئن باش من کنارتم.هیچی نمیشه

من هم لبخندی زدم ودستم رودورکمرآریاحلقه کردم

بعدازچنددقیقه که توهمون حالت بودیم ازش جداشدم وگفتم


-ممنونم!

اون هم بالبخندی گفت


-حالازودآماده شوکه دیرمون میشه

من هم سرم روتکون دادم که رفت بیرون فورالباسام روپوشیدم وازاتاق اومدبیرون.مامان وطرلان داشتن باتعجب بهم نگاه میکردن لبخندی زدم وازشون خداحافظی کردم بعدهم باآریابه سمت آریشگاه رفتیم


آریامنوگذاشت ورفت

من هم باراهنمایی آرایشگررفتم تالباسام روتوی اتاقکی که بهم نشون داده بودبزارم

نمیدونم چندساعت روی این صورت وموهای بیچاره ام کارکرد.حسابی خسته شده بودم 

ازم خواست که اول لباسم روبپوشم وبعدخودم روببینم

لباس روکه پوشیدم نگاهی به ساعت کردم .پنج بودیه ساعت دیگه آریااینجابود

لبخندی زدم ورفتم بیرون که آرایشگرودستیارش کل کشیدن تشکری کردم وچرخیدم طرف آینه

بااون چیزی که توی آینه دیدم واقعاشوکه شدم.خدای من!

باترس برگشتم که لوله اسلحه روی سرم قرارگرفت.


آریا


تصمیم گرفتم برای اینکه بالباس طنین ست بشه یه کت وشلوارکرم رنگ باپیراهن سفیدوکراوات طلایی بپوشم

لباسم روکه پوشیدم .موهام رومرتب کردم وبعدازدیدزدن خودم توی آینه اومدبیرون که صدای کل کشیدن مامان بلندشد

باصدای کل مامان باباوآرادهم فوراچرخیدن طرف من.بابالبخندی زدوآرادهم پریدیه آهنگ گذاشت تودستگاه ودست من روهم گرفت وشروع کردبه رقصیدن

میون رقصیدنش هم کل میکشید

مامان هم فورابلندشداسفنددودکردکه آرادگفت


-آخه مامان کی این کرم خاکی روچشم میزنه که توواسش اسفنددودمیکنی؟


مامان- پسرم یه تیکه ماه شده.کرم خاکی دیگه چیه؟

من هم ابروم روبالاانداختم وگفتم


- داشتی؟حالاخفه شو


-بروبابا!مامان ازت تعریف نکنه کی بکنه؟کرم خاکی!


-بهترازتوام که شبیه وزغ شدی که

بعدهم به لباس سبزرنگش اشاره کردم که چشاش روبرام ریزکردوگفت


-ایشااله طنین نزاره بوسش کنی

بااین حرفش مامان وباباخندیدن ومن هم بااخم بهش نگاه کردم که نیشش روبازکرد.خجالت هم نمیکشه!پسره پررو!

سری تکون دادم وازشون خداحافظی کردم تابرم که آرادخودش روبهم رسوند


-خیلی خوشحالی نه؟

لبخندی زدم که صورتم روبوسیدوگفت


-ازامروزدیگه هرکاری دلتون بخوادمیتونین بکنین

اخمام روتوهم کردم وگفتم


-خجالت بکش دیوونه!


-ای بابامگه چی گفتم؟منظورم بغل وبوسه بودتوخودت ذهنت منحرفه به من چه؟

بعدهم بانیش بازبرگشت طرفم وگفت


-راستش روبگونکنه شمااین کاراکه من گفتم روقبلاکردین که الان ذهنت یه طرف دیگه منحرف شد

زدم توسرش وگفتم 


-خیلی بی حیایی!گمشوکنار!

اون هم باخنده کنارکشیدومن سوارماشین شدم اماتاخواستم حرکت کنم گفت


-صبرکن باهم بریم میترسم توراه ازذوق دیدن عروس تصادف کنی!


-گمشو!نمیخوادبیای!


-میگم صبرکن!

حرف آخرش روباتحکم گفت انگاراون هم ازچیزی دلشوره داشت

فورارفت وتوی یه ربع آماده شدوبرگشت

مونده بودم چطوری وقت کرده اینجوری آماده بشه

بانیش بازاومدسوارشدومن هم حرکت کردم

کلی ذوق داشتم تادوباره طنین روتوی اون لباس ببینم خیلی بهش میومد!نامردهرکاری هم کردم دیگه نپوشیدتاببینمش

لبخندی زدم وبه سرعتم اضافه کردم تازودتربرسم


آراد


دلشوره داشتم واسه همین باآریااومدم میترسیدم تصادفی چیزی بکنه!به هرحال ترجیح دادم باهاش بیام اون هم بااینکه تعجب کرده بوداماچیزی نگفت

سرساعت شش رسیدیم آریادرزدکه دیدم داره باتعجب یه چیزی میگه فوراازماشین پیاده شدم که دیدم آرایشگرداره باگریه ازآریامیخوادکه بیادبالا

هردومون حسابی ترسیده بودیم فورارفتیم بالاکه ازچیزی که دیدیم شوکه شدیم.خدای من!

تمام آرایشگاه بهم ریخته بودوکلی چیزداغون شده بود

آرایشگرودستیارش هم کتک خورده یه گوشه نشسته بودن اماازطنین خبری نبود

آریاباتعجب به همه جانگاه میکردکه آرایشگربا گریه اومدجلوش وگفت


-آقا!عروستون روبردن

باتعجب بهش نگاه کردم وگفتم


-کی؟

اون هم باگریه ادام داد


-خدامرگم بده!یه عده باتفنگ ریختن توسالن وهمه چی روداغون کردن بعدهم سعی کردن تاعروستون روببرن!بیچاره بااون لباس کلی سعی کردمقاومت کنه امابازور وکتک بیهوشش کردن وبردنش

بعدهم به خودش ودستیارش اشاره کردوگفت


-ماهم سعی کردیم جلوشون روبگیریم امانتونستیم

بعدهم زدزیرگریه!

خدای من!گل ازدست آریا افتادوفورابه سمت دردوید اماباصدای آرایشگر که اون روصدامیکردایستادکه اون هم به آینه اشاره کرد

رفتیم طرف آینه روش بارژلب نوشته بودن


-عروس خوشگلی داشتی سرهنگ!امابایدتوی هجرش بسوزی!سام

همین جورشوکه داشتم به آینه نگاه میکردم!

سام؟امااون چطوری ازازدواج طنین وآریاخبردارشده بود

داشتم شوکه به آریانگاه میکردم که صندلی کنارش روبرداشت وتوی آینه کوبید.بعدهم فریاد


-عوضی!خودم میکشمت!کثافت

آرایشگرودستیارش هم ازترس یه گوشه کزکرده بودن وصداشون درنمیومد

فوراازاونجاخارج شدیم.خدای من!

آریااصلاحال خوبی نداشت واسه همین خودم نشستم پشت فرمون!

مدام فحش میدادوقسم میخوردکه اگه بلایی سرطنین آورده باشه میکشتش!

امامن مونده بودم که چطوری سام ازازدواج اوناخبردارشده بود؟


-خدای من !نه


آریا


آرادیه دفعه زدروترمزوگفت 


-خدای من!نه!

برگشتم بهش نگاه کردم وگفتم


-چی شده؟چراوایسادی؟

برگشت طرفم وگفت


-حسام!


-حسام چی؟


-حسام باپسرعموش خیلی دوست بود!یادته؟حتمااون به سام درموردشماگفته


-چی؟عوضی

حسابی عصبانی بودم واین حرف آرادهم عصبانی ترم کردومشتم روفشاردادم ورویدرکوبیدم


-کثافت خودم میکشمت


-آروم باش پسر!چرااینجوری میکنی؟مطمئن باش پیداش میکنیم

بعدازاین حرف هم دوباره حرکت کرد

امامن عصبانی ترازاون بودم که صبرکنم.من طنینم عشقم روازدست داده بودم اونم دقیقا وقتی که میخواستیم عقدکنیم

دیگه نمیتونستم دووم بیارم 

خدای من طنینم!اگه دوباره کاری کنن معتادبشه چی؟اون دیگه اینباردووم نمیاره!خیلی ضعیف شده بود وهنوزهم خیلی سرپانبود

خدای من چطوری خوشحالیم به کامم زهرشد!

تازه داشتم رنگ خوشبختی رومیدیدم

حالاکجادنبالش بگردم؟سام عوضی!اگه یه تارموازسرش کم بشه خودم میکشمت

آرادهرازچندگاهی بهم نگاه میکردوبعدبه خیابون نگاه میکردوسعی میکردهم تندبره هم منوآروم کنه.امامن دیگه آروم نمیشدم آرامشم روزم گرفته بودن!


آراد

حال آریاخیلی خراب بود.هرکاری هم میکردم نمیشدآرومش کرد

دستم روگذاشتم روی شونه اش که دیدم خم شدجلو وبعدهم شونه هاش داشت میلرزید.خدای من!آریاداره گریه میکنه؟باورم نمیشد


-آریا!آروم باش مرد!چراخودت رواذیت میکنی؟به خداپیداش میکنیم

سرش روتکون دادوگفت


-اون تازه خوب شده بودآراد!اگه دوباره بهش موادبزنن دووم نمیاره


-نترس!اون طنینه!من تاحالازنی باقدرت اون ندیدم.مطمئن باش دوباره میبینیش

هرکاری میکردم آروم نمیشد.محکم روی فرمون کوبیدم ودادزدم


-بسه دیگه!اگه توازالان بشکنی پس طنین چکارکنه؟به جای این کاراقوی باش ودنبالش بگرد

بااین حرف من خودش روجمع کردواماچیزی نگفت فقط بااخم زل زدبه جلو.اماهنوزنم اشک رومیشدتوی چشاش دید

بهش نگاه کردم ولبخندی زدم بااینکه هنوزاحساس میکردم داره ازداخل میسوزه اماخودش رومحکم نگه داشته بود.اماهنوزاخمش روداشت

خداکنه بتونیم طنین روپیداکنیم وگرنه آریانابودمیشه!

به سرعت به طرف خونه رفتیم

تارسیدیم همه دویدن جلوی در!مامان هم بااسفندش جلواومداماتاقیافه مغموم آریارودید.ظرف اسفندازدستش افتاد

همه داشتن باتعجب به مانگاه میکردن که مامان گفت


-پس طنین کوش؟عروسم کجاست؟

آریاکه سرش پایین بودسرش روبالاآوردتاجواب بده که نگاش به حسام اقتادفورارفت طرفش ومشتش روتوی صورت حسام پایین آورد

ازکارش حسابی شوکه شده بودم اماباحرفی که زدفهمیدم چه اشتباهی کرده


-عوضی!تقصیرتوبود.توبه چه حقی به اون کثافت گفتی که من وطنین ازدواج کردیم

حسام بیچاره حسابی شوکه شده بودوسعی داشت یقه اش روازمشت آریادربیاره.اماآریاهمینجو� �یش هم ازاون قوی تربودچه برسه به الان که عصبانی هم بود

دستش روبالابردتامشت دوم روتوی صورت حسام بزنه که من باجیغ طرلان به سمتش دویدم واونوازش جداکردم

چرخیدومشتی توی شکم من زدوخواست که دوباره بره طرف حسام که چندتامشت پشت سرهم توی شکمش کوبیدم وپرتش کردم طرف دیوارودادزدم


-صبرداشته باش مرد!حسام بایدازکجامیدونست که سام جزء باند قاچاقچیاست؟مگه مابهش چیزی گفتیم.ماکلادرگیرطنین بودیم بعدش هم که یادمون رفت

آریاکه تازه فهمیده بودچکارکرده!خم شدوروی زمین نشست که حسام جلواومدوباتعجب وصدایی ناباورگفت


-سام جزءقاچاقچیابوده؟

سرم روتکون دادم وگفتم


-رئیس گروهشون اونه!

بعدهم زدم روی شونه اش وگفتم


-اشکالی نداره مرد!من میدونم توازاین خبرنداشتی واسه همین بهش گفتی که آریاوطنین باهم دارن ازدواج میکنن

باهمون صدای متعجبش گفت


-امامن نگفتم

من وآریافوراباهم بهش نگاه کردیم که گفت


-به خدامن نگفتم!من چندوقته ندیدمش

همون لحظه خاله که تازه رسیده بوددم دروفقط قسمتای آخرروشنیده بودگفت


-من به خانواده برادرشوهرگفتم!چون میخواستن بیان خونمون گفتم مراسم عقدآریاپسرخواهرمه.حالامگه چی شده؟

خدای من!سری تکون دادم وگفتم


-سام وافرادش ریختن توی آرایشگاه وطنین رودزدیدن!

بااین حرف من،مامان طنین جیغی زدوحالش بدشد.همه تعجب کرده بودن

مراسم حسابی بهم ریخته بودهمه توی خودشون بودن ومن زنگ زدم به ستادوموضوع روبه سردارگفتم که اون هم فورادستوردادتاخونه وتلفن های همه روتحت نظربگیرن

کل خونه که واسه مراسم عقدتزیین شده بودروآریاداغون کردهمه چیزروپاره کردوآخرش هم عصبانی رفت توی اتاقش.بچه هاهم چنددقیقه بعدش رسیدن خونه وکارشون روشروع کردن

مامان طنین هم یه گوشه نشسته بودوگریه میکردوطرلان هم باگریه سعی داشت آرومش کنه اماحال خودش هم خوب نبودبه بهنازاشاره کردم که بره آرومشون کنه!

باباهم باحسام سعی داشتن پدرطنین روآروم کنن.مردبیچاره حسابی توی خودش جمع شده بود.مامان فورارفت طرف اتاق آریاکه هنوزنرسیده به اتاق آریااومدبیرون درحالی که فرم کارش روپوشیده بودوداشت اسلحه اش روچک میکرد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد