داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
درباره من
بـه نـام خداوند بخشنده و مـهربان
هــرگونه بــرداشت
یا رونوشت از نوشته های شخصی سایت
ممـــــنوع می باشد.
گریزانم از این مردم
که با من
همدم و یکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم
دو سد پیرانه بستند
از این مردم
که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم
که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند..!
"به قلم فروغ فرخزاد"
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
"به قلم ســعدی"
اندک اندک جمع مستان میرسند
اندک اندک می پرستان میرسند
اندک اندک زین جهان هست و نیست
نیستان رفتند و هستان میرسند
"به قــــلم مـولانــا"
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
"به قلم حــافـظ"
تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده، که معلومم نیست
کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه
"به قــلم خــیام"
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
"به قلم شیخ بهایی"
ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا
خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا
با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا
"به قلم وحشی بافقی"
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
"به قلم ابوسعید ابوالخیر"
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ
به هرچه درنگرم بی تو صد هزار افسوس
به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ
"به قلم عطار"
جانا به غریبستان چندین بنماند کس
باز آی که در غربت قدر تو نداند کس
صد نامه فرستادم یک نامهٔ تو نامد
گویی خبر عاشق هرگز نرساند کس
"به قلم انوری"
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
"به قلم اوحدی مراغه ای"
سه درد آمو بجانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
"به قلم باباطاهر"
ای داده غمت بباد جانم چو شمع
تا کی ز غمت اشک فشانم چون شمع؟
گر میکشیام بکش که خود را همگی
من با تو نهاده، در میانم چون شمع
"به قلم سلمان ساوجی"
ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
"به قلم سنایی"
ای آنکه طلب کار خدایی به خود آ
از خود بطلب کز تو خدا نیست جدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا
اقرار بیاری به خدایی خدا
"به قلم شاه نعمت الله ولی"
در زیر فلک نالهٔ ما بی اثر است
بی دردان را ز درد ما کی خبر است؟
از تنگی جا، ذوق اسیری دارم
کز حلقهٔ دام، کلبه ام تنگ تر است
"به قلم حزینی لاهیجی"
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز
مرگ خود میبینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
"به قلم رهی معیری"
ای برده غمت شادی صد ساله ز دل
هرگز نرود داغ تو چون لاله ز دل
روزی که به دل داغ تو با خاک برم
لاله ز گلم برآید و ناله ز دل
"به قلم جامی"
هرگز مباد آنکه بهشت آرزو کنم
خود را به هیچ ، بهر چه بی آبرو کنم
چندین هزار جان گرا میشود به باد
گر من حدیث طرّه او مو به موکنم
"به قلم عبدالقادر گیلانی"
ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمیدانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
"به قلم خاقانی"
با عشق تو در جهان غم نان که خورد؟
با درد تو اندیشه درمان که خورد؟
شاید پسرا که نانوایی نکنی
چانها که برآمد از غمت نان که خورد؟
"به قلم ظهیر فاریابی"
ادامه...
آزادى
اخبار، دیدگاه ها، نظرات و حقایق دقیق مرتبط به ایران را دریافت کنید. سفر ما در تجزیه و تحلیل موضوعات مختلف و ارائه آنها به صورت متعادل و استاندارد را دنبال کنید.
تعمیرات تخصصی آیفون تصویری در تهران 44409375
تعمیرات آیفون تصویری در تهران،نمایندگی دربازکن تصویری تابا،الکتروپیک،سیماران،تکنما،کوماکس،کامکث،سوزوکی،آلدو،کالیوز،کوکوم،درشمال،جنوب،شرق،غرب،تهران
بااین حرفش من برگشتم به النازنگاه کردم وصدای بلندآرادکه میگفت
-چی؟
هم توی سالن پخش شد
مامان-تااونجایی که من ازپسرم خبردارم به دختری ابرازعلاقه نکرده تاهمین چندروزپیش ،که خیلی هم عجول پیش رفته حلقه نامزدی هم دستش انداخته.
بااین حرف مامان چایی توی گلوی خاله پریدکه باادامه حرفای مامان روبه الناز کاملاناک اوت شد.
چون مامان خیلی خونسردپاهاش رو روی هم انداخت وظرفش روروی میزگذاشت ویه دستمال برداشت تادستش روتمیزکنه و روبه النازگفت
-خاله آریاکی به توابرازعلاقه کرده؟
النازکه ازسوال خاله شوکه شده بودپاهاش روجابه جاکردوبعدباکمی مکث گفت
-همین دوماه پیش!
بعدهم باترس نگاهی به من انداخت که چشمای خشمگینم رونشونش دادم
یعنی دلم میخواست گردنش روبشکنم دختره دروغ گو!
من اگه اون تنها دخترروی زمین هم بودحاضرنبودم باهاش ازدواج کنم.دختره سبک!
مامان-امادخترم آریاکه تاهمین پنج ماه پیش توی ماموریت بودواجازه نداشت باکسی تماس بگیره؟
بعدهم سوالی به النازنگاه کردکه النازدستپاچه شد
ماهم همه بهش زل زدیم.فقط خاله بودکه داشت حرص میخوردوگرنه من والبته آرادکه معلوم بودچقدرازحرفای مامان ذوق زده ایم مامان هم که قربونش برم کاملاخونسرچاییش رومیخورد
النازکه ازنگاه ماکلافه شده بودروکردبه من واعتراض آمیزگفت
-اِ.آریابه خاله بگوکه چه حرفایی به من زدی؟خاله فکرمیکنه من دروغ گفتم
من که شوکه شده بودم نگاهی بهش کردم که خنده ی مرموزی کرداماباحرف آرادنیشش بسته شد
-واقعاکه توی دودره بازی رودست نداری!من موندم روت میشه این حرفاروبزنی؟آخه هرآدم خری میدونه که آریاگه سرش روهم بزنن باتوازدواج نمیکنه
بعدهم صداش رویواش ترکردوگفت
-درواقع هیچ احمقی پیدانمیشه باتوازدواج کنه.بایدمغزش پارسنگ برداشته باشه که باتوازدواج کنه
مطمئن بودم النازحرفاش روشنیده نگاهی عصبی به آرادانداخت ودوباره روبه من گفت
-چراخودت حرف نمیزنی؟نکنه نیازبه وکیل وصی داری؟
نه مثل اینکه زیادی پرروشده یه شست وشوی اساسی نیازداره
بلندشدم وروبه روش وایسادم واول نگاهی به خاله وبعدبه اون کردم وگفتم
-ببین دختره احمق هی روت دادم خیلی پرروشدی!من کی باتودرست وحسابی حرف زدم که حالابخوام بهت ابرازعشق کنم .درضمن اگه هم فرض کنیم که من یه وقت توی خواب هم چنین غلطی بکنم به گورپدرم خندیدم
بعدهم فوراازشون دورشدم که باحرف خاله خشکم زد
-همون زنیکه بیوه بدردت میخوره
بااین حرفش برگشتم اول به اون بعدبه آرادنگاه کردم که دوتامون باهم نگاهمون چرخیدروی مامان که اخماش توی هم بود
مامان باعصبانیت نفس های بلندمیکشیدوخاله هم شوکه شده بود
مامان-فکرنکن وقتی هیچی نمیگم میتونی هرگهی که دلت خواست بخوری.توغلط کردی که درموردعروس من اینجوری حرف میزنی.اول که اوناهنوزکارشون به ازدواج نکشیده بودوفقط شیرینی خورده ی هم بودن که به ماه نکشیده ازهم جداشدن بعدهم اون دختری که توازش حرف میزنی یه ناخن چیده اش می ارزه به صدتادخترعوضی وسبک سرمثل دخترتو که خودم آمارپارتی هایی روکه میره میدونم
نگاهی به النازکه ترسیده بودانداخت وگفت
-فکرکردی نمیدونم چه غلطایی که نمیکنی؟منم اولش میخواستم همین حماقت روبکنم که تورو برای آریابگیرم اماباچیزایی که ازت فهمیدم گفتم اگه آریابدون زن هم بمیره من النازروبراش نمیگیرم
بعدهم روبه هردوشون دادزد
-حالاهم ازخونه من گم شین بیرون.تواین خونه جابرای کسی که به دخترم توهین کنه نیست.گم شین
خاله والنازهم که حسابی عصبانی شده بودن باعجله ازخونه بیرون رفتن ودر روپشت سرشون کوبیدن
من وآرادهم که ازحرفای مامان تعجب کرده بودیم خشک سرجامون ایستادیم وسوالی مامان رونگاه کردیم که مامان باآرامش گفت
-گرچه درستش این بودکه خودت هم بهم میگفتی امامن ازقبل خبرداشتم که طنین قبلانامزدداشته
بعدهم سرش روبی اهمیت تکون دادوگفت
-که درمقابل دخترای الان که هزارتادوست پسردارن هیچه!
بعدهم نگاهی به چهره من انداخت وبالبخندگفت
-من عروسم روپسندیدم هرکه هم بگه بدتاخودم نبینم باورنمیکنم
من هم لبخندی زدم ومامان روبوسیدم
آراد-ولی مامان خیلی کیف کردم حسابی شستینشون
مامان هم ذوق زده پریدبالاوگفت
-داشتم تمرین بازیگری میکردم چطوربودازپسش براومدم؟
بااین حرف مامان فکمون روی زمین بود
آرادباصدای متعجبش گفت
-دمت گرم مامان!هیچ کس واقعی ترازاین نمیتونست بازی کنه
مامان هم دوباره ذوقی کردورفت طرف آشپزخونه وبایه سینی چای تازه برگشت وگفت
-بله ازصداشون مستفیض شدیم!مثلارفته بودم بخوابم که دوتاصدای جیغ جیغوخواب روازسرم پروندن بازم صدرحمت به صدای مامانتون که حداقل صافه نه مثل صدای خواهرش نخراشیده
مامان-واقعاکه؟
بعدهم پشت چشمی واسه بابانازک کردکه باباگفت
-من فدای اون صدات قناری من!
من وآرادخنده ای کردیم که آرادگفت
-آریاپاشوبریم بخوابیم که دیگه خطری شد
مامان- حیاداشته باش پسر
اراد-من یاشما؟
مامان جیغی کشیدکه آرادفرارکردورفت بالا!من هم به هردوشون شب بخیرگفتم ورفتم که بخوابم
بالاخره باهمکاری مامان عجول من والبته مامان طنین همه کارجورشد
همون شبی که رفته بودیم خواستگاری مهریه وزمان عقدوهمه چی رومشخص کردن انگاردوتاخانواده می ترسیدن که مابزنیم زیرهمه چی واسه همین خیلی تندهمه چی روپیش بردن وباحرفی هم که آراد زد دیگه نذاشتن که ماباهم حرف بزنیم
کلامجلس روبه دست گرفته بودوهرلحظه تیکه ای میپروند.بلندشدوخیلی جدی گفت
-ازاونجایی که این دامادماخیلی عجول بوده وحلقه دست دخترتون انداخته فکرکنم حرفاشون روزده باشن وسنگاشون روهم باهم کنده باشن پس فکرکنم دیگه به فک زدن اضافی
که فوری سرفه ای کردوبانیش بازگفت
-ببخشیدحرف زدنشون باهم نیازی نباشه
بااین حرفش من وطنین هردوسرمون روانداختیم پایین که خنده ی بقیه بلندشد
قرارشدکه اول یه جشن کوچیک واسه عقدمون بگیرم که فقط خودمونی هاباشن بعدیه ماه دیگه یه مراسم بزرگ بگیریم ودوست وآشناوفامیل رودعوت کنیم قراربودکه آخرهفته آینده جشنمون برگزارشه بااین که خیلی سریع همه چی پیش رفت امامن راضی بودم وازنگاه طنین هم معلوم بودکه اعتراضی نداره
چون بالبخندش تاییدکرد
واقعاخوشحال بودم
طنین
قراربودمثلاامروزبابهنازوط رلان بریم که واسه مراسم نامزدی لباس بگیرم وازاون طرف هم پسرابیان که حلقه بگیریم وبعددسته جمعی بریم تفریح امافعلاکه من توی خونه داشتم مگس میپروندم!
گرچه اولش خجالت میکشیدم که اونجوری جلوش بیام امابااصرارخاله والبته خودپرروش که هی میگفت
-بیاببینم
مجبورشدم برم
لباس اول روکه یه لباس حریرآبی والبته پوشیده وآستین سه ربع بودروکه هنوزکلاندیده فقط گفت
-نه!به رنگ چشات نمیاد
لباس بعدی یه لباس قرمزرنگ بودکه یه استین بلندداشت وطرف دیگه اش هم کج اززیربغلش ردمیشدویکی ازدستام برهنه بودوالبته مدلش هم تاروی زانوکج بود
اونوکه پوشیدم اومدم بیرون تاببینه. تانگاش بهم افتادچشاش برق زداماگفت
-اینم خوب نیست
کلافه رفتم تالباس آخری روبپوشم
لباس یه لباس نباتی رنگ بلندوساتن نرم بود که روش نگین های درشت نقره ای کارشده بودوالبته حالت دکلته داشت که یه کت کرم باآستینای کوتاه روش میخورد
پشتش هم تقریبادنباله داست وتاکمرجذب بودوازکمربه پایین مدل کلوش بود
خودم که خیلی خوشم اومده بود
نامطمئن رفتم بیرون که تامنودیدشوکه ازجاش بلندشدوگفت
-این عالیه!
من هم لبخندی زدم ویه دورچرخیدم
لباس روخاله توی کاورگذاشت والبته نذاشت که آریاپولش روحساب کنه واونو به عنوان هدیه ازدواج بهمون داد
برای روی لباس هم یه کفش کرم رنگ پاشنه کوتاه البته بااصرارمن گرفتیم چون من اصلانمیتونستم بااون کفشایی که آریاانتخاب میکردوایسم چه برسه باهاشون راه برم
بعدازخریدلباس باهم رفتیم وحلقه هامون روهم خریدیم .دوتاحلقه ساده که روشون سه تانگین کوچیک داشت وکمی هم حالت کج به حلقه هاداده بودن
بعدازخریدحلقه هم آریابه بچه هازنگ زدوقرارشدکه هم دیگه روتوی شهربازی ببینیم.
سوارماشین که شدیم منتظربودم آریاحرکت کنه که یه دفعه چرخیدطرف من ابروهام خودبه خودپریدبالا!لبخندی زدواومدجلو،خودم روعقب کشیدم که لبخندش بازترشدودندوناش نمایان شد.دیگه قلبم داشت ازجاکنده میشد
این چرااینجوری میکنه؟دیگه کامل چسبیده بودم به در واونم همینجورهی جلوترمیومد.چشام قدکله آریابازشده بودونیش اون هم دیگه بیشترازاین بازنمیشد.فقط تمام تلاشم رومیکردم که نگام جاهای خطرناک نره مستقیم توی چشاش زل زده بودم که...خنده ای کردوخودش روکشیدعقب.من هم نفس راحتی کشیدم(چیه؟منتظربودین بوس ببینین؟هه!هه!نه خیربچه هامون خیلی مثبتن.خاک توسرشون)
باتعجب بهش نگاه کردم که به کمربندم اشاره کرد.وای!حسابی سرخ شدم
دوباره خنده ای کردوحرکت کرد.من هم دیگه چیزی نگفتم وساکت نشستم
داشتم به خیابونانگاه میکردم که آریانگه داشت برگشتم بهش نگاه کردم که گفت
-الان یه چیزترش میچسبه
من هم سرم روبه نشونه موافقت تکون دادم اون هم رفت وبادوتاآب اناربرگشت
کلی ذوق کردم (وای منم عاشق آب انارم البته بابستنی)
دوتالیوان روداددستم وحرکت کرد.یه کم ازآب انارم روخوردم که دیدم سرش روکج کرده طرف من باتعجب بهش نگاه کردم که به لیوان خودش که تودستم بوداشاره کرد
لیوان روگرفتم طرف دستش که گفت
-نمیبینی دستم بنده؟
-خوب بایه دستت فرمون روبگیر
-نمیشه کنترل ندارم
چشمام روریزکردم وگفتم
-بروخودت روسیاه کن!من چندبارباتوتوی ماشین نشستم میدونم حتی میتونی باپاهات هم رانندگی کنی.اونوقت میگی کنترل ندارم؟
-الان نمیتونم
-چرااونوقت؟
پوفی کشیدوگفت
-ای بابا!خوب میخوام ازدست توبخورم
خنده ای کردم که گفت
-فهمیده بودی؟
سرم روتکون دادم که چشاش رو ریزکردوگفت
-تلافی میکنم
من هم باخنده گفتم
-اگه تونستی بکن!
بعدهم بادل شادازحال گیری آریانشستم آب میوه ام روخوردم والبته آریاهم مغموم آب میوه خودش روخورد.
دیدم خیلی داره باافسوس به آب میوه نگاه میکنه آب میوه روازدستش گرفتم وبالبخندگرفتم جلوش که اون هم لبخندی زدونی روتوی دهنش برد.من هم لیوان روگرفتم تاکل آب میوه اش روخورد
به شهربازی که رسیدیم دیدم بقیه همشون یه گوشه وایسادن وداره به درورودی نگاه میکنن تامارودیدن همچین اخم کردن که بازورآب دهنم روفرودادم
-وای وای!خدابه دادمون برسه!
آریا-بیخیال جرات هیچ کاری ندارن.
بعدهم چشمکی زدوگفت
-ماسرهنگ این مملکتیم
بعدهم دستی به یقه اش کشیدوباژست شروع به راه رفتن کردکه باعث شدکلی بخندم اون هم برگشت طرفم وگفت
-نمیخوای بیای؟
من هم سری تکون دادم وحرکت کردم امااین جناب تابرسیم پیش بچه هاهی مسخره بازی درآوردجوری که وقتی رسیدم پیش بچه هانمیتونستم جلوی خنده ام روبگیرم
همه داشتن باتعجب بهم نگاه میکردن که به آریااشاره کردم .این باردیگه چشاشون ازتعجب بازنمیشد.آریاهم بالبخندبه من نگاه میکرد
آرادباتعجب به آریااشاره کردوگفت
-آریاوشوخی؟
بعدبه سمت بچه هابرگشت وادامه داد
-روسرمن شاخی چیزی نیست؟
اوناهم باتعجب سرشون روتکون دادن .
-مطمئنین من بیدارم؟
بازسرشون روتکون دادن
-مطمئنین ایناهمون دوتاسرهنگ اخمالوی خودمونن؟
دیگه نمیتونستم خنده ام رونگه دارم اوناهم باتعجب بهم نگاه میکردن.ایناتمام حالاتی بودکه آریاداشت برام دربارشون میگفت الان بایدحسام حرف میزدکه دقیقاشروع کرد
-بروبابا!من ازیخی آریامطمئنم!به این زودی هاهم آب نمیشه.
بعدهم به من اشاره کردوگفت
-تازه باکی شوخی کنه؟تو؟کسی که ازخودش یخ تره!
خنده ام روفرودادم وچشام روریزکردم وگفتم
-مگه من چمه؟
صاف وایسادوگفت
-هیچی!شماروتخم چش آریاجادارین
بااین حرف حسام همه خندیدن که طرلان برگشت وگفت
-حالاآریاچی میگفت که تواینقدرخوش خنده شده بودی؟
دوباره نیشم بازشد.گفتم
-داشت تمام حالات شمارومیگفت که شماهم دقیقاهمون حالات ورفتار روانجام دادین
همه باخشم به آریانگاه کردن که اون هم بیخیال شونه اش روانداخت بالا.
آرادخواست بهش حمله کنه که گفتم
-سرگرد!حواست باشه ها!توکه نمیخوای تنبیه بشی
آرادهم لباش روبااخم بانمکی جمع کردوکشیدعقب که من وآریا خندیدیم
طرلان فورااومدطرف من ویه مشت جانانه نثارکمرم کردوبانیش بازش گفت
-منوکه نمیتونین تنبیه کنین!
بعدهم دوباره مشت دوم روزدکه دادم بلندشد
اومدم بزنمش که فورارفت طرف حسام ودستای حسام روگرفت بعدهم برام زبون درآوردکه خنده ی همه بلندشد
بعدهم باهم حرکت کردیم آریاخودش روبه طرفم خم کردوگفت
-نه!توخودت سوارشو!اشکالی نداره برام مهم نیست که سوارشم یانه.کلی وسیله دیگه سوارشدم
برگشت وباتعجب ازحالات من بهم نگاه کردکه من هم براش لبخندی زدم که نیشش بازشد
-میترسی؟
ابروهام بالاپرید
-چی؟
-میترسی؟نه؟!
-نه خیرم!
شیطون نگاه کردوگفت
-فکرکردم ترسیدی.خوب پس اگه نمیترسی وایسا
آه ازنهادم بلندشد.برگشتم طرفش وگفتم
-به درک!آره میترسم
لبخندمهربونی زدودستش رودوربازوم حلقه کردوگفت
-نمیخوادبترسی من کنارتم!
من هم لبخندی زدم اماهنوزازترسم کم نشده بود
خلاصه باکلی ترس سوارشدم
بگذریم ازاین که مردم وزنده شدم اماهمین که آریاکنارم بودودستم روگرفته بودبرام حس امنیت روداشت
موقعی که پیاده شدیم داشت سرم گیج میرفت.همه بادیدن من کلی خندیدن!
فقط حال من خراب شده بود
آریابرام یه آبمیوه گرفت تاحالم بهتربشه خلاصه بگم که تاآخرشب وضعیت من شده بودمضحکه!هرکاری هم میکردم یادشون بره نمیشد!آخرش هم دیدم باخوب تاکردن نمیشه رفتم توجلدسردخودم.چشام روسردکردم واخمام روتوهم وباصدای سردم گفتم
-بسه دیگه!سوژه ی دیگه ای پیداکنین
همه که ازتغییرحالت من تعجب کرده بودن شوکه نگام کردن .بهنازاومدبامزه پروونی منوازاون حالت دربیاره برای همین گفت
-وای که توچه اخمت خوردنیه!جون من...
نذاشتم حرفی بزنه وگفتم
-بهنازخیلی بیمزه بود!
بعدهم خودم روباغذام سرگرم کردم که اوناهم ساکت شدن وغذاشون روخوردن اماصدای آرادروشنیدم که گفت
-هرکاری هم بکنی بازهمون سرهنگ دماغویی.اه
بعدهم لباش رولوس جمع کردکه گندزدم به قیافه ای که بازحمت درست کرده بودم
اوناباخنده ی من سرشون روبلندکردن وبهم نگاه کردن
من-خیلی قیافه آویزونتون باحال بود
اوناهم که فهمیدن من باهاشون شوخی میکردم خندیدن امادیگه حرفی ازترس من نزدن مثل اینکه فهمیده بودن بااینکه شوخی کردم اماکمی دلخورم.
باباومامان هم که خوشحالی منومیدیدن اصلاچیزی نمیگفتن
بالاخره روزعقدرسید.ازصبح استرس داشتم مثل دیوونه هارفته بودم توی اتاق ودر روقفل کرده بودم.مامان وطرلان هم هرکاری کردن نتونستن منوبیرون بیارن وموقعی که آریااومددنبالم به اون متوسل شدن.آریااومدپشت درودرزد
-طنین جان
-آریامن بیرون نمیام!من میترسم.
-ازچی؟عزیزم.من که بهت قول دادم اذیتت نمیکنم
-نه!منظورمن این نیست.من استرس دارم.امروزیه جورخاصی میترسم.انگاریه اتفاقی میخوادبیافته
-من به خانواده برادرشوهرگفتم!چون میخواستن بیان خونمون گفتم مراسم عقدآریاپسرخواهرمه.حالامگه چی شده؟
خدای من!سری تکون دادم وگفتم
-سام وافرادش ریختن توی آرایشگاه وطنین رودزدیدن!
بااین حرف من،مامان طنین جیغی زدوحالش بدشد.همه تعجب کرده بودن
مراسم حسابی بهم ریخته بودهمه توی خودشون بودن ومن زنگ زدم به ستادوموضوع روبه سردارگفتم که اون هم فورادستوردادتاخونه وتلفن های همه روتحت نظربگیرن
کل خونه که واسه مراسم عقدتزیین شده بودروآریاداغون کردهمه چیزروپاره کردوآخرش هم عصبانی رفت توی اتاقش.بچه هاهم چنددقیقه بعدش رسیدن خونه وکارشون روشروع کردن
مامان طنین هم یه گوشه نشسته بودوگریه میکردوطرلان هم باگریه سعی داشت آرومش کنه اماحال خودش هم خوب نبودبه بهنازاشاره کردم که بره آرومشون کنه!
باباهم باحسام سعی داشتن پدرطنین روآروم کنن.مردبیچاره حسابی توی خودش جمع شده بود.مامان فورارفت طرف اتاق آریاکه هنوزنرسیده به اتاق آریااومدبیرون درحالی که فرم کارش روپوشیده بودوداشت اسلحه اش روچک میکرد