وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

چشمان سرد7

  آریا


طنین دیگه آروم شده بودوناله نمیکردگرچه خیلی ضعیف شده بودچون نه میتونست غذابخوره نه دیگه توانایی مقاومت روداشت
صبح هارومیرفتم اداره وعصر میومدم بیمارستان بهش سرمیزدم گرچه میدونستم کارم خیلی شک برانگیزه امانمیتونستم دست خودم نبودمخصوصااینکه طنین هم دیگه مثل قبل نبودوخیلی راحت تربامن برخوردمیکرد
جوری که هرکسی میدیدفکرمیکردکه مادوتاخیلی باهم صمیمی هستیم.
همین باعث شده بودوقت وبی وقت بیمارستان باشم حتی موقعی هم که توی اداره بودم ذهنم درگیراون بودواصلاروی کارم تمرکزنداشتم البته نمیدونم چطوربقیه این وضع منوتحمل میکردن وبهم گیرنمیدادن
مامان هم که کلی مهربون ترشده بودومنوبیشتربه رفتن پیش طنین تشویق میکرد
ازموقعی هم که دیده بودش به شدت طرفدارش شده بودطوری که نمیشدجلوش بگی بالای چشم طنین ابروه!البته این درموردخودم هم کاملاصدق میکنه.جرات داری نگاه بدبهش بندازتاچشات رودربیارم بزارم کف دستت.این برای نویسنده بود.هه هه!(زهرمار)
آه!بالاخره تموم شد!وسایلم روجمع کردم وازاداره خارج شدم برای دیدنش عجله داشتم اماخوب میدونستم تاساعت چهارکه وقت ملاقات نمیتونم ببینمش
رفتم خونه وبعدازخوردن ناهاروکمی استراحت بلندشدم تابرای دیدنش آماده شم
نمیدونم چرادلم میخواست خوب لباس بپوشم البته همیشه سعی میکردم خوش تیپ باشم یعنی هستم(کم برای خودت نوشابه بازکن.سیاه سوخته)
امایه مدت بودتوی لباس پوشیدنم بیشتردقت میکردم
یه پیراهن مردونه سرمه ای باشلوارراسته ی سرمه ای سیرپشیدم آستینای پیراهنم روبالادادم وساعتم روبستم وبعدهم کت بلند ومشکیم روبرداشتم وازاتاق اومدم بیرون
پیش به سوی عشق خودم طنین!
داشتم ازپله هاباسرعت میومدم پایین که یه دفعه صدای آرادازپشت سرم اومد

-اوهو!کی میره این همه راهو!ببین عجب تیپ طنین کشی هم زده
برگشتم طرفش وبالبخندنگاش کردم که گفت

-نیشت وببندچه ذوقی هم میکنه!حالاانگارطنین بااون حالش اصلامیفهمه آقاچی پوشیده
بااین حرفش انگاربادم روخالی کنن لبخندم جمع شدواخمام توهم رفت که ایندفعه صدای مامانم بلندشد

-چکارش داری پسرم رو؟خیلی هم خوب کاری کرده که مرتب میره پیش نامزدش!اون حالش خوب نیست آریاکه خوبه.بایدبه عشقش احترام بزاره ویکی ازنشونه های احترام مرتب بودنه
من که دوباره ازحرفای مامان جون گرفته بودم گفتم

-چاکرمامان خانوم هم هستیم
که اون هم لبخندی زدواومدطرفم ومنوکشیدتوی بغلش 
دوباره سرش روبلندکردوباچشمایی که نم اشک توش نشسته بودگفت

-خداروشکرمیکنم پسرم.من آرزوی این روزاروداشتم حالابرآورده شده

آراد-آره مامان آرزوداشت یه روزی خربشی!
مامان فوراچرخیدطرف آرادوتندگفت

-توخفه!پسرم داره آقامیشه اونوقت توبهش میگی خر؟

-خوب زن گرفتن خریته دیگه
مامان چشم غره ای به آرادرفت که آرادمظلوم نگاش کردوبع دسرش روچرخوندوگفت

-هیچی کی اینجا منودوست نداره.
همچین اینومظلوم گفت که مامان دلش طاقت نیاوردورفت اونوهم بغل کردوگفت

-توروتخم چشم مامان جاداری
بااین حرف مامان نیش آرادبازشدکه گفتم

-ذوق مرگ شد!اه اه!مردهم اینقدرننر

آراد-حرف خودموبه خودم برمیگردونی؟

-چیزی که عوض داره گله نداره
اون هم بالبخنداومدجلوگفت

-شوخی کردم که گفتم متوجه نمیشه!تیزترازطنین ندیدم مطمئن باش!
من هم لبخندی زدم وبعدهم روکردم طرف مامان وگفتم 

-خوب من دیگه برم!مامان چیزی لازم نداری توی برگشت برات بگیرم؟
مامان دوباره نگاه مهربونش روبهم انداخت وگفت

-نه عزیزم!
بعدهم نگاه خریدارانه ای بهم انداخت وگفت

-ایشاالله لباس دامادیت پسرم
من هم بالبخندگفتم

-ایشاالله
که خنده اونابلندشدمن هم فوراازخونه اومدبیرون وسوارماشین شدم وپیش بسوی طنینم!
اول رفتم یه دسته گل رزسرخ خریدم وبه سمت بیمارستان رفتم
به بیمارستان که رسیدم دیدم بله دوباره کل خانواده ی رستگاراونجان!دلم خیلی براشون میسوخت بیچاره هاازتمام زندگیشون زده بودن
جلورفتم وباهاشون حال واحوال کردم خستگی ازسروروی همشون میبارید.بادرخواست ستادبهشون اجازه داده بودن که اونجابمونن اوناهم تمام وقتشون رواونجامیگذروندن.به اصرارمن قرارشدکه چندساعتی روبرن استراحت کنن وبرگرد
گرچه مادرش روبه زورراضی کردم که بره اصلاول کن اونجا نبودومیگفت شایدطنین بهم احتیاج داشته باشه
بالاخره بااطمینان دادن بهش که اگه خواستشون بهشون خبربدم راضی شدکه بره
همشون تعجب کرده بودن که من چرامیخوام وایسم گرچه مسئولیتی ندارم اماباگفتن اینکه همکارمه ونسبت بهش مسئولیت دارم والبته کمک حسام تقریباباورکردن.
حسام موقع رفتن روکردبه منوگفت

-بعدابایدتلافی کنی باجناق
لبخندی زدم وگفتم

-وظیفت بود
اون هم باچشم برام خط ونشونی کشیدوچرخیدکه بره امادوباره برگشت طرفم وگفت

-آرادحق داره میگه توی پیچوندن وتغییربحث درحدبچه دوساله هم تجربه نداری
باتعجب نگاش کردم که گفت

-آخه اون هم دلیل بودآوردی؟همکارمه
من هم خنده ای کردم که گفت

-احمق جان نخند!تمرین کن یادبگیری بعداچطوری میخوای زنتوبپیچونی؟اونم این کروکدیل روکه خیلی تیزه

-زهرمار!یعنی چی کروکدیل؟

-یعنی خاک توسرت!ازاین همه حرف فقط اینوگرفتی؟

-بیابروحسام!اگه میبینی تاحالاحالت رونگرفتم به خاطراینه که امروزسرحالم
اون هم خنده ای کردوگفت

-ازتیپت کاملامشخصه.طرف روذوق مرگ نکنی
من هم خنده ای کردم 
اون هم باهام دست دادورفت
رفتم سری به طنین زدم که دیدم آروم خوابیده
گلهاروتوی گلدون کنارتختش گذاشتم وبه سمتش رفتم
دیگه ازاون صورت سفیدوسرحال چیزی باقی نمونده بودبه شدت رنگ پریده بوداماهنوزهم موهاوچشمای مشکیش آدم روجذب میکرد
رفتم طرف چوب لباسی توی اتاق وکتم روداشتم بهش آویزون میکردم که صداش اومد

-من عاشق رزقرمزم
برگشتم طرفش که اون هم سرش روچرخوندطرفم وبالبخندگفت

-اومدی؟
این سوالش منوتاروی ابرابردوبرگردوندخیلی برام ارزش داشت.خودبه خودلبخندبه روی لبام اومدفهمیدم که منتظرم بوده

-آره!منتظرم بودی؟
بعدهم براش چشمکی زدم که لبخندکم رنگی زدوگفت

-زیادی واسه خودت نوشابه بازنکن
من هم دستی به یقه پیراهنم کشیدم وگفتم

-حقیقته عزیزم!جوون به این خوشتیپی کی دیده؟ازمن میشنوی دودستی بچسبش

-اوهو!اینقدردوربرندارآقا!
بعدهم پشت چشمی برام نازک کردوگفت

-خواستگارای من خیلی بهترازاینان!
من هم ابروم رودادم بالاوگفتم

-اِ.اینجوریاست؟نه خانم منم همه دارن برام سرودست میشکنن

-مثلا؟

-مثلادخترخالم
اخمی کردوگفت

-دخترخالت؟
من هم ابروم روبالاانداختم وباحالت مغروری گفتم

-آره!النازجان!فکرکنم بشناسیش.توی جشن تولدحسام بود
ابروهاش روباحالت تفکرجمع کردذوگفت

-همون دختردماغوئه که زورش میومدجلوی پاش رونگاه کنه؟
بااین حرفش خنده ی بلندی کردم که شرمنده سرخ شدوسرش وانداخت پایین
برام خجالت کشیدنش خیلی جالب بودتاحالااینجوری ندیده بودمش

-معذرت میخوام نبایددرمورددخترخالت اینجوری حرف میزدم

-اشکالی نداره!خودم هم همین نظررودارم.
اون هم لبخندی زدامابلافاصله بانازروکردبه من
همچین این نازش دلم روبردکه چیزی نمونده بودبرم بغلش کنم

-البته همین دماغوهاهم بایدطرفدارت باشن!مثل خودتن
باتعجب بهش نگاه کردم که گفت

-چیه؟چرااینجوری نگام میکنی؟مگه دروغ میگم؟

-من دماغوام؟

-آره
خودم روجلوترکشیدم وگفتم

-واقعا؟
اون هم توی چشام نگاه کردوازحالت من لبخندی زدوگفت

-نه!
دیگه بیشترازاون نبایداونجامیموندم.زیادی داشت توچشمم شیرین میشد
لبخندی زدم وخودم روعقب کشیدم وگفتم

-هووم!من میخوام برم برای خودم قهوه بگیرم.توهم میخوای؟
سرش روباذوق تکون دادوگفت

-آره!خیلی دلم میخواد.یادم نمیادآخرین بارکی قهوه خوردم

-پس من میرم دوتاقهوه داغ بگیرم بیام باهم بخوریم
اون هم سری تکون دادومن اومدم بیرون
ازاتاق که اومدنم بیرون نفس حبس شده ام رودادم بیرون وکمی بعد که به حالت عادی برگشتم به سمت کافیشاپ بیمارستان رفتم ودوتاقهوه گرفتم باکیک شکلاتی.
خودم که خیلی دویت دارم حدس میزنم طنین هم دوست داشته باشه چون همیشه باخودش شکلات داشت
کارم حدودنیم بیست دقیقه طول کشید.نزدیک اتاقش بودم که صدای جیغ طنین توجه ام روجلب کردبه سرعت به طرف اتاقش دویدم وداخل شدم.داشت جیغ میزدوخودش روازپرستاری که اونجابوددورمیکرد
وسایل دسم روروی زمین گذاشتم وفورابه طرفش رفتم که تامنودیددستم روکشیدطرف خودش وپشت من پنهان شد

-آریانزار!نزاردوباره به من موادبزنن
برگشتم باتعجب بهش نگاه کردم که دیدم نگاش به دست پرستاره
توی دستش یه سرنگ بودکه قصدداشت اونوبه طنین تزریق کنه

پرستار-نمیزاره بهش سوزنش روبزنم
ازاین همه بیفکری عصبی شدم وگفتم

-مگه شمانمیفهمی که اون هنوزنسبت به سیرنگ حساسه؟وضعیتش رونمیبینی؟
پرستارهم عصبانی شدوگفت

-چرادادمیزنی؟آقا!دکترش گفته

-دکترش غلط کرده باتو.نمیبینی اذیت میشه تاسرنگ رومیبینه.اصلامن میخوام دکترش روببینم.

-یعنی چی؟من بایدسوزنش روبزنم

-نه خیرتادکترش رونبینم نمیزارم بهش تزریق کنی
پرستارهم عصبانی ازاتاق رفت بیرون
به سمت طنین برگشتم که دیدم داره میلرزه.سرش روتوی بغلم گرفتم

-هیشش!آروم باش عزیزم چیزی نیست

-اونابازم میخوان منومعتادکنن.میخوان من بازم دردبکشم

-نه.عزیزم کسی اذیتت نمیکنه من نمیزارم مواظبتم
بااین حرف من دستتاش روبالاآوردوبه پیراهنم چنگ زدوگفت

-همین جابمون آریا!بمون اونابازمیان
دستی توی موهاش کشیدم وسعی کردم آرومش کنم
همون لحظه دکترش اومدفورابه سمتشون چرخیدم وگفت

-این چه وضعشه آقای دکتر؟

-چیزی پیش اومده؟چرابه پرستاراجازه ندادین کارش روبکنه؟
دیگه ازاین همه بیشعوری خونم به جوش اومده بود

-مگه شمانمیدونین اون هنوزازسرنگ ترس داره باتوجه به اتفاقایی که افتاده بازمیخواین باسرنگ بهش تزریق کنین؟
بااین حرف من دکترباتعجب گفت

-من کاملاآگاهم که ایشون ازسرنگ ترس دارن ودرضمن نگفته بودم که بهش تزریق کنن گفته بودم که توی سرمش بریزن
باعصبانیت روبهش گفتم

-پس به این پرستارای احمقتون هم بگین که متوجه باشن.اون میخواست سرنگ روبه خودطنین تزریق کنه
دکترباعصبانیت برگشت طرفش وگفت

-چقدرابایدتذکربدیم که دقت کنین؟

پرستار-معذرت میخوام آقای دکتر!فراموش کرده بودم
اینباردکترعصبانی شدودادزد

-حالاترسش هیچی!میدونی اگه به خودش تزریق میشدچه اتفاقی براش میوفتاد؟این دارواونقدرقوی هست که تزریق سریعش باعث کمابشه
بااین حرفش من هم عصبانی شدم وچیزی نمونده بودکه یه سیلی به پرستاربزنم

دکتر-خانم نجاتی شماازامروزبه مدت یک ماه معلقین تادرموردتون تصمیم گرفته بشه.بی دقتیهای شمادیگه خیلی زیادشده
پرستارهم بدون اینکه چیزی بگگه نگاه خشمگینی به طنین ومن انداخت ورفت بیرون
بعدهم دکترعذرخواهی کردورفت که صدای متعجب طنین روشنیدم

-رسمادیوونه بود
من هم لبخندی زدم وبهش نگاه کردم که اون هم بالبخندبه صورت من نگاه کرد
توی عمق چشاش غرق شده بودم وهرلحظه فاصله ام باصورتش کمترمیشد
همینطورکه داشتم به چشاش نگاه میکردم ناخودآگاه نگاهم کشیده شدطرف لباش که انگاربهش زنگ خطرداده باشن سرش روکنارکشیدوانداخت پایین
من هم که تازه فهمیدم داشتم چکارمیکردم نفسم روبیرون دادم ودستی توی موهام کشیدم وبرای اینکه جوروعوض کنم گفتم

-اه!قهوه هامون روفراموش کردیم سردنشده باشه خیلیه
بعدهم به سمت قهوه هارفتم
اون هم سرش روبلندکردوبالبخندگفت

-سردش دیگه نمیچسبه!
برگشتم بهش نگاه کردم وگفتم

-خوب دوباره میرم میگیرم
بااین حرف من فوراترس توی نگاهش نشست وگفت

-نه نمیخوام!همینجابمون
لبخندی به روش زدم وقهوه روگرفتم بالاوگفتم

-هنوزگرمه!میشه خوردشون
اون هم سری تکون دادرفتم جلوقهوه رودادم دستش
بعدهم جعبه کیک روبازکردم که باذوق گفت

-آخ جون!من عاشق هرچی ام که ازشکلات باشه

-حدس میزدم دوست داشته باشی

-آره!خیلی دوست دارنم!من عاشق شکلاتم
بعدهم چنگالش روزدتوی کیک ویه تکه برداشت داشتم همینجوربهش نگاه میکردم که دیدم تکه ی دیگه ای رو باچنگال جداکردوگرفت طرف من باتعجب بهش نگاه کردم که گفت

-بخوردیگه!
همین جورنگاش میکردم که دوباره گفت

-خوابت برده!دستم خسته شد 
ازحرکتش خوشم اومد.لبخندی زدم ودهنم روبازکردم که اون هم چنگال روتوی دهنم برد.خوشمزه ترین تکه کیکی بودکه تاحالاخورده بودم .کیکی که ازدست طنینم خورده بودم
اون هم لبخندی زدوباهمون چنگال یه تکه دیگه کیک جداکردوتوی دهن خودش گذاشت
دیگه چشام بیشترازاین بازنمیشد

-چیه؟چرااینجوری میکنی؟من اصلابددل نیستم
من هم لبخندی زدم بااین که اون حرفی روکه دوست داشتم بشنوم نشنیده بودم امابازم خوشحال بود
چنگال دیگه ای برداشتم وباهم کیک روخوردیم کیک خوشمزه ای بودامامزه بقیه تکه هابه خوشمزگی اولی نبود.اون عالی بود
بعدازخوردن قهوه وکیک هم یه ساعت دیگه پیش طنین موندم وباهم حرف زدیم که خانواده اش اومدن
دیگه وقت رفتن بودگرچه خیلی وفت بودکه ایناپیشش بودم امااصلادلم نمیخواست برم
به زورازش خداحافظی کردم وبلندشدم که بیام
میخواستم ازدربیام بیرون که گفت

-هیچ وقت کیکی به این خوشمزه ای نخورده بودم آریا!عالی بود
برگشتم بهش نگاه کردم ولبخندی زدم ودوباره چرخیدم طرف درواومدم بیرون اماصدای ضعیفش روشنیدم که گفت

-مخصوصااون تیکه ای که بعدازخوردن توخوردم
دیگه ازابراهم گذشته بودم نیشم باهیچی بسته نمیشد
من عاشق طنینم اینومطمئنم!من عاشقشم!

طنین

حالم خیلی بهترشده بودنزدیک بیست روزبودکه اینجابودم.همه خیلی هم میرسیدن.بیشترازهمه چی ازحضورآریاخوشحال بودم هرروزعصرساعت چهاراینجابود.دیگه به بودنش عادت کرده بودم طوری که اگه یه کم دیرمیکردنگران میشدم 
خانواده خودم هم که حسابی کمکم کرده بودن وخیلی ازبودنشون خوشحال بودم فقط مامان هرموقع که میومدباگریه سرش رومینداخت پایین ومگفت

-دخترم شرمنده اتم!
من هم باتعجب بهش نگاه میکردم.آخرش هم دلم طاقت نیاوردوبه طرلان گفتم

-مامان چرااینجوری میکنه؟
طرلان هم نگاهی به مامان انداخت وروبه من گفت

-آقاتون گفتن که مهدی هم توی قاچاقچیابوده
فوراسرم روانداختم پایین امابادقت به حرفای طرلان یه دفعه برگشتم به طرلان نگاه کردم وبااخم گفتم

-آقامون؟
طرلان هم نیشش روبازکردوتندتندسرش روتکون داد

-منظورت چیه؟

-آقاتون دیگه!

-چی میگی؟طرلان!آقامون کیه؟
نیش طرلان بیشترازاین بازنمیشد

-جناب سرهنگ آریاامینی!
چشام دیگه بیشترازاین بازنمیشد.بادیدن نیش بازوچشای خوشحال طرلان فوراسرخ شدم وسرم روچرخوندم که صدای خنده ی طرلان بلندشد

-چه خجالتم میکشه!

-زهرمار!
اون هم خنده ای کردورفت بیرون وبعدهم بایه لیوان آب میوه اومدداخل
لیوان روگرفت طرفم وگفت

-بفرماییدبانو!نوش جان کنیدسفارش آقاست
بااین حرف آبمیوه پریدتوی گلوم وبه سرفه افتادم
اون هم باخنده توی پشتم میزدسرفه ام که بنداومدبهش چشم غره رفتم که اعتراض آمیزگفت

-به من چه؟خودش برات گرفته.صبح زوداومددادبه من وگفت برای طنینه
خودم روزدم به کوچه علی چپ وگفتم

-آهان خوبه!دستش دردنکنه
اماطرلان هنوزبیخیال نشده بود

-میگماطنین!توهم
فورابرگشتم طرفش وگفتم

-من چی؟
بااین حرکت من خنده ای کردوگفت

-هی هی!دل پرید
باحالتی عصبانی گفتم

-گمشوطرلان!فکربدنکن.
اماطرلان فوراحرفم روگرفت وگفت

-مگه من به چی فکرمیکردم؟
دیگه نبایدبیشترازاین میزاشتم اینجابمونه 
زدم توی سرش وگفتم

-پاشوبروببینم!بروبچسب به همون حسام اززیرزبونش حرف بکش.چکاربه من وآریاداری؟
ابروهی طرلان بالاپرید

-جان؟آریا؟
جیغ زدم

-زهرمارطرلان!برودیگه
اون هم باخنده دویدطرف درورفت بیرون اماسرش رودوباره آوردتووگفت

-پسرخوبیه
بعدهم انگشتاش روبه حالت عالی روهم گذاشت وگفت

-بیسته بیسته!من که پسندیدم!
من هم لبخندی زدم که فورابااخم گفت

-نیشت روببند!دخترهم دخترای قدیم تااسم شوهرمیومدصدرنگ عوض میکردن
من هم فوراگفتم

-نه که تووقتی حسام رودیدی صدرنگ عوض کرده بوی.کم مونده بودبپری ماچش کنی.مثل این ذوق مرگابهش نگاه میکردی انگاربه یه غذای خوشمزه رسیدی .کم مونده بودقورتش بدی
اون هم اخمی کردوگفت

-گمشومن کجاروزخواستگاریم اینجوری بودم؟

-روزخواستگاریت که نبودی اماروزعقدت بودی
اون هم عصبانی شدوگفت

-خیلی بیشعوری طنین!
بعدهم فورارفت بیرون
امامن هنوزفکرپیش حرفای طرلان بود.توی قلبم حس شیرینی داشتم وبه شدت دلم میخواست الان آریاروببینم یاباهاش حرف بزنم اماکمی هم میترسیدم دلیل ترسم رومیدونستم من هنوزهم ازارتباط فوی بامردامیترسیدم امااون حس شیرین فراترازهرچیزی بود
به طرف گوشیم که طرلان برام آورده بودش تاجواب دوستام که حالم رومیپرسیدم بدم چرخیدم وبرداشتمش
شماره اش روحفظ بودم.موقعی که قراربودواردگروه احسنی بشم واسه تماس اضطراری اونوبهم داده بودومن هم حفظش کرده بودم
شماره روگرفتم اماهنوزتوی برقراری تماسم شک داشتم قلبم خیلی تندمیزدوباعث میشدنتونم تصمیم بگیرم
دستم روروی تماس گذاشتم امافوراتاقبل ازاینکه زنگ بخوره قطع کردم
دوباره شماره گرفتم ونفس عمیقی کشیدم ودکمه تماس روفشاردادم
که بعدازدوتابوق جواب داد

-الو!بفرمایین
صداش اینقدرگرم بودکه استرسم روازبین برد
میخواستم جوابش روبدم امانمیتونستم

-الو؟بفرمایین؟چراجواب نمیدین؟الو؟
من هنوزساکت بودم

-الو؟الو؟مزاحم
بعدهم فوراقطع کرد
دوباره شماره گرفتم ودکمه تماس روفشاردادم که گوشی روباعصبانیت جواب داد

-یاحرف بزن یابزارمن...
توی حرفش پریدم وگفتم

-آریا؟
باشنیدن صدای من سکوت کردوهیچی نگفت
دوباره صداش زدم

-آریا
که اون هم بالحن خیلی شیرینی گفت

-جانم؟
من هم لبخندی زدم وگفتم

-سلام

-سلام خانوم!خوبی؟چراهرچی میگفتم الوجواب نمیدادی؟
هول گفتم

-هیچی!همینجوری

-همینجوری؟

-آره

-مگه میشه؟
اه حالااینم چه گیری داده ها!خوب نمیتونم بیام بگم که دلم برای صدات تنگ شده بودازشنیدن صدات شوکه بودم وداشتم گوش میدادم که.بااین حرفی که توی دلم زدم تعجب کردم.یعنی من واقعادلم برای آریاتنگ شده؟
آریاکه مکث طولانی منودیدگفت

-طنین هستی هنوز؟

-آره آره!
فکرکنم متوجه شده بودکه هول شدم واسه همین گفت

-بهتری؟دیگه اذیت نمیشی

-نه ممنونم!خیلی بهترم.اداره ای؟

-آره!امروزحکم افراداحسنی روزدن یه سریشون به اعدام محکوم شدن من هم بایدمیرفتم دادگاه تاشهادت بدم 

-آهان.خوبه.پس بالاخره تموم شد؟

-آره
نمیدونم چی شدکه یه دفعه ازدهنم پرید

-کی میای اینجا؟
باشنیدن صدای شادش فهمیدم که چی گفتم .خداروشکرکردم که اینجانیست وصورت سرخم رونمیبینه وگرنه برام آبرونمیموند

-الان بیام؟
بازفورابدون فکرگفتم

-نه!
باتعجب والبته کمی دلخورکه ازصداش معلوم بودگفت

-نیام؟
عصبی ازحرفی که زده بودم گفتم

-نه!یعنی آره..اه!منظورم اینه که مگه توالان سرکارنیستی؟چطورمیخوای بیای؟
خنده ای کردوگفت

-الان میام
من هم خودبه خودلبخندزدم وگفتم

-منتظرم
بعدهم قطع کردم وبه ساعت نگاه کردم.ساعت نشون میدادکه تازه کارش تموم شده.
نمیدونم چطورشد؟امابهش بدجوروابسته شدم ازقبل هم اون برام بابقیه فرق میکرداماتوی این مدت که بستری بودم فرقش خیلی مشهودشده بودومن نمیتونستم این احساس رونادیده بگیرم
فوراازجام بلندشدم تاخودم رومرتب کنم بااینکه میدونستم اون تواین مدت به اندازه کافی قیافه بهم ریخته منودیده امابازم میخواستم که مرتب باشم ازطرلان خواستم که بیادکمکم کنهآبی به صورتم زدم وکمی هم مرطوب کنند تاازاون حالت خشکی دربیادبعدهم روسری بیمارستان رودرآوردم وبعدازشونه کردن موهام.ازطرلان خواستم روسریی که برام آورده بودروبده تابپوشم طرلان که ازحرکات من تعجب کرده بودگفت

-توچت شده؟چرااینجوری اینوراونورمیپری وخودت رومرتب میکنی؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم

-آریاداره میاد

-کی؟

-آریا
باصدای خنده ی طرلان تازه فهمیدم که چی گفتم

-ای جانم!چه خودش روواسش آماده میکنه

-زهرمارطرلان!
اومدجلومن وبغل کردوگفت

-عزیزدلم
من هم بغلش کردم وگفتم

-طرلانی کمک ابجی میکنی یه کم مرتب بشه؟
خودش روازم جداکردکه به ابروهام اشاره کردم
فوراچشمکی زدوگفت

-سه سوته برات ترتیبش رومیدم
بعدهم ازتوی کیفش منقاشی (قابل توجه اونایی که نمیدونن منقاش چیه؟همون موچینه شیرازیاوالبته بعضی ازاستان فارسیامیگن منقاش)روکه همیشه همراه داشت بیرون آوردوکمی ابروهام روتمیزکرد
نگاهی توی آینه به خودم انداختم لبخندزدم که طرلان هم خندیدوگفت

-آریاکش که نشدی امابازم بهترازهیچیه
من هم فورازدم توی سرش که دادش دراومدمن هم گفتم

-گمشو!منحرف بیشعور
اون هم کمکم کردکه روسریم رومرتب بپوشم
نگاهی به ساعت انداختم دیگه کم کم بایدمیرسیدپس منتظرموندم تابیاد

آریا

باورم نمیشدکه طنین زنگ زده باشه!گوشی هنوزتوی دستم خشک شده بودکه یه دفعه صدای آرادبلندشد

-آریاکجایی؟
برگشتم باتعجب بهش نگاه کردم وگفتم

-توکی اومدی داخل؟

-خوبه والا!دوساعت دارم صداش میزم تازه میگه توکی اومدی تو
بعدهم بااخم بهم نگاه کردکه بادیدن حالت من که هنوزشوکه بودم گفت

-بابادرزدم دیدم جواب ندادی سرم روآوردم تودیدم به گوشیت زل زدی ولبخندمیزنی.تعجب کردم اومدم توهرچی هم که صدات میزدم متوجه نمیشدی مجبورشدم دادبزنم تابفهمی

-آهان.
دوباره بافکرطنین لبخندی زدم که دوباره صدای آرادبلندشد

-خل شدی؟چراهی لبخندمیزنی؟

-هیچی بابا!حالاچکارم داشتی؟
باتعجب بهم نگاه کردوگفت

-دیگه دارم بهت شک میکنم 
بعدهم اومدجلو ودستش روگذاشت روپیشونیم وگفت

-تب هم که نداری.حالت خوبه؟مریضی؟

-هیچ معلومه توچی میگی؟کارت بگوبایدبرم جایی!

-خوب منم اومدبودم که بریم جایی.یعنی بریم خونه

-خوب جونت دربیادزودتربگوچکارداری.من خونه نمیام کاردارم
بااخم گفت

-کجابه سلامتی؟
دوباره لبخندبه لبام برگشت که آرادگفت

-نمیخوادبگی.فهمیدم میخوای بری طنین روببینی
من هم سرم روتکون دادم که ادامه داد

-توکه هرروزبعدازظهرمیری میبینیش چراحالامیخوای بری پیشش؟

-دیگه دیگه

-زهرمار!بگودیگه

-نچ!

-آریافکرنکن اگه داداش بزرگتری نمیتونم حالت روبگیرما.بگو
لبخندی زدم وگفتم

-خودش خواسته
باتعجب دادزد

-چی؟

-آره!الان زنگ زد

-یعنی اون گفت آریادلم برات تنگ شده پاشوبیا؟

-نه دیگه اینقدرصریح ورمانتیک

-پس حتماگفته هی مرتیکه پاشوقلم پات خردیه توک پابیااینجا.

-گمشو!نه !یه دفعه ازدهنش پریدکی میای؟من هم گفتم الان میام که گفت منتظرتم
آرادنیشش روبازکردوگفت

-ای جان!دوتاسرهنگ باهم دیگه.بچه های شمادیگه حتماتیمساری یافرمانده ی کلی چیزی میشه
من هم لبخندزدم وگفتم

-بگوایشاالله

-خاک برسرت!نری اونجاهم اینقدرذوق مرگ بازی دربیاریا

-بروبابا!تودیگه نمیخوادیادمن بدی.فعلاکاری نداری؟توباتاکسی برو

-خیلی پررویی!خوبه خودت ماشینت رونیاوردیا

-من وتونداریم که برادرمن!

-برواشکالی نداره ولی یه حالی ازتوبگیرم که کف کنی

-مثلامیخوای چکارکنی؟

-بالاخره که زن داداش میادپیش ما.کاری میکنم اصلامحلت نزاره

-توغلط کردی

-دلم میخواد
باعصبانیتی ساختگی رفتم طرفش که گفت

-باشه برادرمن چراخون کثیف خودت روآلوده میکنی؟من غلط بکنم
ازش دورشدم وموقعی که میخواستم ازاتاق بیام بیرون خنده ای کردم وگفتم

-حال کردی؟
بعدهم بدون توجه بهش ازاونجااومدم بیرون وفورارفتم طرف بیمارستان توی راه دوظرف غذاهم گرفتم که باطنین ناهاربخورم
به بیمارستان که رسیدم دیدم که فقط طرلان اونجاست
به سمتش رفتم 

-سلام طرلان خانم.خوب هستین؟

-سلام آقای امینی.ممنونم!شماخوبین؟چراا مروز زودتراومدین
اصلاتوقع چنین سوالی رونداشتم واسه همین گفتم

-اینجاکارداشتم
اماازلبخندمعنی دارطرلان فهمیدم که باورنکرده

طرلان- آهان!میخواستم یه درخواستی کنم.میتونم؟

-البته بفرمایین

-راستش من یه کاری برام پیش اومده میشه تاموقعی که مادرم میادپیش طنین اینجابمونین؟مادرم یه ساعت دیگه میاد
باخوشحالی ازاین که میتونم راحت ببینمش گفتم

-البته.نگران نباشین!
اون هم لبخندی زدوگفت 

-واقعاممنونم!الان توی اتاقشه.فعلابااجازه

-خداحافظ
بعدهم فورابه سمت درخروجی رفت وازدیدمن پنهان شد
من هم به سمت اتاق طنین رفتم که دیدم روی تختش نشسته وداره یه کتاب میخونه

بادیدن من لبخندی زدوگفت

-سلام!یه کم دیرکردی؟

-سلام!معذرت میخوام یه کم کارم طول کشید
پاهاش روجمع کردکه من هم روی تخت بشینم
امامن ایستادم کنارش وگفتم

-موافقی بریم توی حیاط بیمارستان؟

-البته!هوای اینجاخیلی گرفته است.امانمیدونم دکترمیزاره یانه

-الان میرم باهاش صحبت میکنم
رفتم بیرون وبعدازکسب اجازه ازدکترش برگشتم

-دکترت گفت مشکلی نیست

-خوب پس بریم!بزارفلاسک چایی روهم بیاریم

-نه بریم ناهاربخوریم

-ناهار؟

-آره!من ناهارنخوردم توخوردی؟
اون هم لبخندی زدوگفت

-نه!غذای اینجاوحشتناکه.هرموقع مامان بیادبرام ناهارمیاره

-خوب پس امروزبایدبامن ناهاربخوری.چون من واسه هردومون گرفتم

-باعث افتخاره

-خواهش میکنم خانوم!بفرمایین
باهم رفتیم توی حیاط بیمارستان وروی یکی ازصندلی های سیمانی که درست کرده بودن نشستیم ومن غذاروگذاشتم تابخوریم

-شروع کن تاسردترازاین نشده

طنین-ممنون
بعدهم آروم شروع به خوردن کرد.اینقدراروم وباطمانینه غذامیخوردکه دلت میخواست یه ساعت بشینی نگاش کنی
داشتم بهش نگاه میکردم که گفت

-چیزی شده؟ سرهنگ
ازاین که منواینجوری صدام کردخوشم نیومدامابادیدن چشای شیطونش فهمیدم میخواداذیت کنه.تصمیم گرفتم من هم بی جواب نذارمش

-نه سرهنگ!فقط یه کم دلم برای کارکردن با همکارم تنگ شده

-نگران نباشین.من نباشم بهترازمن هستن شماکه خیلی طرفداردارین.به هرحال من بایدبرم
بادی به غبغب انداختم وگفتم

-توی طرفدارداشتن من که شکی نیست اماهرگلی یه بویی داره
بعدهم بهش نگاه کردم که اینبارنگاهش تغییرکردبالبخندگفت

-بوی این گل چطوریه؟
من هم لبخندی زدم وگفت

-عطرخنکای اسفندروداره.باطراوت ولطیف شش هات رونوازش میکنه
فهمیده بودم که متولددوازده اسفنده!حسام ازچندروزقبلش هی بهم میگفت
ازهمون موقع هم به دنبال هدیه خوبی بودم که بتونم بهش بدم
البته هنوزپیداش نکرده بودم بایدتافرداتمام تلاش مروبکنم چون امروزده اسفندبود
بااین حرف من لبخندی زدوسرش روباغذاش گرم کرد.من هم برای اینکه راحت باشه.دیگه بهش نگاه نکردم
بعدازغذاهم همونجانشستیم وباهم صحبت کردیم
دیگه بودن بدون طنین معنی نداشت من بایداونوداشته باشم .دلم میخواست بهش بگم اماهنوزمیترسیدم
بالاخره مادرش اومدومن مجبوربودم که برم!گرچه دوست داشتم بازم بمونم اماازنگاه های مادرش که باتعجب وخیلی تیزبهمون نگاه میکردنتونستم بمونم وخداحافظی کردم وازاونجااومدبیرون
اول خواستم برم خونه امادیدم اصلااحساس خستگی نمیکنم 
بادیدن طنین خستگیم برطرف شده بودواسه همین تصمیم گرفتم برم ببینم میتونم یه چیزی برای یه دختربگیرم یانه.گرچه بعیدمیدونستم چون اصلاتوی خریدبرای خانوماخوب نبودم اینوازخریدای که واسه مامان میکردم فهمیده بودم
چون هرموقع که میخریدم بااینکه خیلی دقت میکردم امامیدیدم که مامان خیلی خوشش نیومده خودش که نمیگفت اماازحرکاتش مشخص بود
چه کنم دیگه؟حالابرم تاببینم این مخم کارمیوفته بانه.نهایتازنگ میزنم به آراد
همینجورداشتم توی پاساژهارومیگشتم تایه چیزخوب پیداکنم اماچیزی به ذهنم نمیرسیدیه چیزی میخواستم که هم موندگارباشه هم عشقم روبرسونه اماپیداکردنش اونم برای من که اصلاسررشته نداشتم کارسختی بود
خواستم اول لباس بخرم اماباخودم گفتم لباس که خودش همه مدلش روداره بعدهم من ازکجاسایزش روبیارم.ساعت هم که اصلامعنی عشق نمیدادوادکلن هم که نمیدونم بوش رودوست داره بانه
اه گیج شدم!عصبی زنگ زدم به آراد

-الوسلام آراد

-سلام برداداش عاشقم!چی شده چرااعصابت خط خطیه؟طرف زده توبرجکت؟

-نه بابا!

-پس چی؟

-هیچی.میخوام هدیه بخرم نمیدونم چی بخرم

-هدیه؟برای کی؟

-طنین
خنده ای کردوگفت

-ای وای!گیج شدی نه؟

-دقیقا!پس فرداتولدشه ومن هنوزنتونستم چیزی بخرم.توکه توی خریدبرای خانوماسررشته داری پاشوبیااینجاکمکم کن

-گمشو!همچین میگه سررشته داری انگارمن چندتادوست دخترداشتم

-تاقبل ازاینکه پلیس بشی کم هم نداشتی

-باباشش تادوست دخترکه دیگه زیادنیست.توزیادی آخوندبودی اصلانداشتی

-گمشو!حالابه من ربطی نداره توچندتادوست داشتی.بیااینجابه کمکت احتیاج دارم

-باشه برادرم.کجایی؟

-مجتمع....

-باشه نیم ساعت دیگه اونجام

-ممنون داداش کوچولو

-خواهش!یه داداش بزرگ خل وچل که بیشترنداریم

-گمشوآرادبهت رودادم پرروشدیا
اون هم خنده ای کردوقطع کرد
تلفن روکه قطع کردم چرخیدم که برم تاآرادمیادخودم یه نگاه دیگه بندازم که یه مغازه توجه ام روجلب کرد. طلافروشی!
رفتم داخل تاشایدچیزجالبی ببینم
داشتم همینجوردورخودم توی طلافروشی میچرخیدم که یه گردنبندخیلی ساده که طرح پلاکش یه گل نرگس بودتوجه ام روجلب کرد
زنجیرش خیلی ظریف بودوپلاکش هم خیلی کوچیک وقشنگ بودفوراتصمیم گرفتم که اونوبراش بگیرم مطمئن بودم که هیچی بیشترازاون به دلم نمیشینه مخصوصااینکه اونوتوی گردن طنین ببینم.اون بهترین هدیه میتونست باشه
ازفروشنده خواستم تااونوبرام بیاره
بعدهم خواستم که اونوتوی یه جعبه قشنگ وشیک برام بزاره تاببرمش
پولش روکه حساب کردم اونوگذاشتم توی جیب کتم.که بادیدن یه حلقه تک نگین خیلی قشنگ توجه ام جلب شداین بهترین هدیه بودواسه درخواست ازدواج .مطمئن بودم خیلی به انگشتای ظریف وبلندش میاد.تردیدنکردم وباخریدن اون ازپاساژاومدم بیرون که آرادرودیدم که داره ازماشینش پیاده میشه
وای الان کله ام رومیکنه که اونوتااینجاکشوندم

آراد-سلام

-سلام ممنون که اومدی

- نه بابا!کاری نکردم حالابیاتابریم یه چیزی بخر

-نه دیگه نمیخواد
باتعجب بهم نگاه کردوگفت

-چرا؟مگه نمیخوای بخری؟

-خریدم

-خریدی؟

-آره!

-زهرمار!پس چرامنوتااینجاکشوندی؟اصلاچ ی خریدی؟بده ببینم خوبه
بعدهم نگاهی به دستام کردوگفت

-چیزی که دستت نیست.پس چی خریدی؟

-معذرت میخوام که کشوندمت اون موقع هنوزنخریده بودم!درضمن خیلی خوبه لازم هم نیست توتاییدش کنی
بعدهم راهم روگرفتم ورفتم طرف ماشینم اصلاهم به دادوبیدادهای آرادتوجه نکردم
فورابه سمت خونه حرکت کردم که آرادباسرعت اومدوخودش روبهم رسوند.چشم غره ای برام رفت وازم سبقت گرفت
به خونه که رسیدم مامان فورابه استقبالم اومد

-سلام مامان

-سلام پسرم!خسته نباشی البته میدونم که نیستی
بعدهم لبخندشیرینی بهم زدوگفت

-چراواسه ناهارنیومدی؟
من هم لبخندی زدم وگفتم

-مامان خانوم!بلاشدیا!توکه میدونی چرامیپرسی؟میخوای خجالت بکشم

-نه عزیزم!شوخی کردم حالاهم برولباسات روعوض کن بیا.عصرونه بخور
من هم به سرعت رفتم بالاتالباسام روعوض کنم 
قبل ازاینکه برم توی اتاقم نگاهی به اتاق آرادانداختم که اصلاصدایی ازش نمیومد.اون که ازمن سبقت گرفت پس کجاست؟
بیخیال آرادشدم ورفتم لباسام روعوض کردم واومدم پیش مامان نشستم
مامان هم برام چایی ومیوه آورد
مامان پرسید

-طنین چطوره بود؟بهترشده؟

-اره خیلی بهتره!البته 
تااومدم حرف بزنم یه دفعه صدای آرادبلندشددکه گفت

-بااینی که توخریدی بهترهم میشه
فورابه سمت پله هاچرخیدم که دیدم گردنبندتوی دستای آراد واون هم داره باشوق بهش نگاه میکنه.خدا روشکرکردم که حلقه روپنهون کردم وگرنه دیگه حسابی برام دست میگرفت

-ای بمیری پسر!من نمیتونم یه چیزی ازتوقایم کنم؟
آرادهم چشمکی زدوگفت

-معلومه که نه!
بعدهم دوباره نگاهی به گردنبندانداخت وگفت

-نه میبینم که اینبارشاهکارکردی
بعدهم روبه مامان کردوگردنبندروبه دستش دادوگفت

-مامان ببین عشق چه میکنه!پسرت حسابی باسلیقه شده
مامان هم درحالی که به گردنبندنگاه میکردوگفت

-ازانتخاب طنین فهمیدم که باسلیقه شده میترسیدم توی زن گرفتن هم کج سلیقه باشه امامیبینم خیلی تغییرکرده
من هم بااین حرف مامان اعتراض کردم وگفتم

-مامان!ممنونم خیلی بهم لطف داری
مامان خنده ای کردوگفت

-شوخی میکنم!اهمون اول که میدیدم به خیلی ازدختراکه دوروبرتن توجه نمیکنی فهمیدم دنبال یه آدم خاصی!وبیشترهم فهمیدم که این آدم خاص فقط توقیافه خاص نیست چون توبه النازهم بااینکه قشنگه اصلاتوجه نمیکنی 
سرش روتکون دادوگفت

-بایددیدطنین چه خصوصیتی داره که اینجوری توروجذب کرده؟هیچی بیشترازاین منوکنجکاونکرده
بااین حرف مامان آرادخندیدوگفت

-هیچی مادرمن!نمیخوادفکرخودت روخسته کنی.من بهت میگم.یه کروکدیل به تمام معناست
بااین حرفش من عصبانی گفتم

-آرادمن توروخفه میکنم یه باردیگه درموردش اینجوری حرف بزنی خونت چای خودته
آراداولش ازحرف من تعجب کردامافورامثل بچه هاشروع کردبه گفتن

-طنین کروکدیل.طنین کروکدیل
من هم دنبالش افتاده بودم
که صدای مامان بلندشد

-چه خبرتونه؟مثل سگ وگربه به جون هم افتادین!
بعدهم روکردبه آرادگفت

-این چه حرفیه آراد؟

آرادهم خودش رومظلوم کردوگفت

-باباشوخی بود
من هم که ازاولش میدونستم داره شوخی میکنه بالبخندگفتم

-میدونستم برادرمن!من هم شوخی کردم
اون هم مشتی توی بازوم زدورفت طرف مامان

-ببین مامان من بزارتابرات قضیه روبازکنم.
مامان هم باجدیت داشت به حرفاش گوش میداد

آراد-ببین این داداش خل وچل ماازدخترای چسب خوشش نمیاد
بعدهم روکردبه منوگفت

-درست نمیگم؟
که من هم به نشونه تاییدسرم روتکون دادم.آرادهم که تاییدمنوگرفت گفت

-البته همون طورکه گفتم خل وچله وگرنه کی دوست داره بره منت کشی؟النازدماغوبااون همه غرورش حاضره جونش روهم واسش بده بعداین مثل منگلارفته چسبیده به یه دماغوی دیگه که محل هم بهش نمیزاره

-گمشو!آراد!این چه طرزحرف زدنه؟

-دارم حقیقت ومیگم دیگه!توهم خفه شوبزاربقیه تحقیقاتم روتشریح کنم
بعدهم همچین جدی برگشت طرف مامان که کفم برید
امامامان همینجوربالبخندداشت بهش نگاه میکرد

آراد-حالابگذریم ازبقیه دختراکه همه چسب بودن بزاربگم ازاین طنین خانوم که اینقدررفتارش بامرداخشک بودکه ماکلاکف برمیشدیم وبایدبگم که مردارواصلاآدم حساب نمیکرداین داداش خل وچل ماهم که عاشق همین شخصیتش شده.
البته بایداضافه کنم که طنین باهمه بااحترام برخوردمیکرداماکافی بودطرف بخوادروابطش روبیشترکنه وازیه نطردیگه بهش نگاه کنه اون موقع بودکه حال میگیره.گرفتی مامانم؟
مامان هم که تاحالاداشت به حرفای اون گوش میدادروکردب منوبالبابیخندونش گفت

-پس کاملامثل خودته!

آراد-گل گفتی!هردو،دوتاآدم مزخرفن
مامان پس کله ای به آرادزدوگفت

-هی حواست باشه درموردعروس من درست حرف بزن.
اینبارمن هم اعتراض کردم وگفتم

-ای بابا!خوبه من پسرتما.به جای اینکه ازمن دفاع کنی ازطنین دفام میکنی؟

ماما- اول که طنین نامزدتوئه(چه ایناهم واسه خودشون میبرن ومیدوزن هنوزنه به باره نه به داره دخترم روچسبوندن به پسرشون)پس توحق حسادت نداری بعدهم خجالت ازاین هیکلت نمیکشی مثلامردیا!توچه نیازبه طرفداری من داری؟
من وآرادسری تکون دادیم 
خدابه دادبرسه مامان که عشق دختربودحالاطرفش روهم پیداکرده
داشتم واسه خودم دل میسوزوندم که مامان باترس برگشت طرفموگفت

-توکه میگی اصلابامرداجورنمیشه حالاچطوری میخوای واسه ازدواج راضیش کنی؟
ازاین حرف مامان فهمیدم که شک برده که چراطنین ازمردافراریه اماحرفی نمیزنه.واقعاممنونش بودم که نپرسید
قبل ازاینکه من جوابی بدم آرادگفت

-مادرمن!کجای کاری؟این آریای مارمولک اینقدرسیاست داره که من مطمئنم طنین منتظره این پیشنهادبده تاقبول کنه
خنده ای کردم وگفتم

-خیلی خری پسر

-مگه دروغ میگم!ازبس تورفتی دیگه اون هم بهت عادت کرده نمیتونه رهات کنه وگرنه چه دلیلی داشت امروززنگ بزنه بخوادبری پیشش
بااین حرف آرادنگاه مامان چرخیدطرف من که هول شدم ونتونستم جواب آرادروبدم
مامان هم که وضعیت منودیدخنده ای کردوگفت

-من منتظرعروسمم!هرچه زودتر
بعدهم اومدطرفموگردنبندروداددستم وگفت

-خیلی قشنگه!مطمئنم خیلی خوشش میاد
من هم بالبخندگردنبندروگرفتم وصورت مامان روبوسیدم که اون هم سرم روبوسیدوگفت

-زنده باشی پسرم!ایشاالله همیشه خوشحالی شمادوتاروببینم
بعدهم به سمت آرادرفت وپیشونی اونوهم بوسیدورفت طرف آشپزخونه
داشتم به مامان نگاه میکردم کخ مشت آرادتوی کله ام خورد

-خیلی موزماری پسر!توچندبارتاحالادوست دخترداشتی که اینجوری خریدکردی؟راستش روبگو.من هم تاحالااینچیزاواسه کسی نخریده بودم

-گمشو!دوست دخترچیه؟بعدهم طنین که هرکسی نیست
ارادچشاش روریزکردوگفت

-وای به حالت اگه دروغ گفته باشی!فوراطلاق خواهرم رومیگیرم

-توغلط کردی.اصلاتوچکاره ای؟
سینه ای واسن سپرکردوگفت

-همه کاره!
ازحرکتش خنده ام گرفت .مشتی توی سینه اش زدم که فوراخودش روکشیدعقب وگفت

-ای کفنت کنم!این دیگه چی بود؟مگه دستات گرزه؟
من هم گفتم

-تادیگه واسه من شاخ نشی!بزغاله
بعدهم فورابه سمت اتاقم رفتم وجعبه روگذاشتم روی میزم وبرگشتم پایین
باباکه اومدشام روخوردیم ورفتم توی اتاقم تااستراحت کنم
روی تختم درازکشیدم که توجه ام دوباره به جعبه جلب شدبرشداشتم وبازش کردم گردنبندروتوی دستم گرفتم وبهش نگاه کردم
باتصوراون توی گردن طنین لبخندی به روی لبام اومد.گردنبندروبوسیدم ودوباره گذاشتمش توی جعبه که یه دفعه یادم اومدروسری طنین روهنوزهم دارم رفتم وازتوی لباسام پیداش کردم وبوییدمش اونوتوی بغلم گرفتم بعدهم بافکرداشتن طنین خوابیدم

طنین

امروزخیلی سرحال تربودم ازصبحش حس خوبی داشتم.معلومه دیگه هرچی باشه امروزروزتولدمه
دوباره لبخندی زدم وازروی تختم بلندشدم وبعدازشستن صورتم ازپرستارا پرسیدم ببینم میتونم حموم کنم یانه
بعدازیه حموم حسابی کمی کرم ازوسایلی که طرلان برام اورده بودبه صورتم زدم وبعدهم برای رنگ اومدن صورتم که حالابه شدت لاغرشده بودکمی رژگونه ورژلب هم اضافه کردم که حسابی سرحالم آورد
بعدازشونه زدن موهام هم روسری خوش رنگی سرکردم ومنتظرموندم تاببینم کسی بهم زنگ میزنه یانه
هرکدوم ازپرستارابادیدن من فوراازم میپرسیدن که باشنیدن اینکه تولدمه خیلی خوشحال میشدن وبهم تبریک میگفتن
تاعصرمنتظربودم که بیان پیشم امانمیدونم چراهیچ کس نه اومدنه بهم زنگ زد
وافعاحالم گرفته شده بودقطره اشکی ازچشام چکیدفوراباعصبانیت روسریم رودرآوردم وپرت کردم گوشه تختم
داشتم غمگین به بیرون نگاه میکردم که صدای دربلندشد
سرم روچرخوندم که آریااومدتو.خودبه خودلبخندروی لبام نشست

-سلام!جناب سرهنگ خوابالود ماچطوره؟

-سلام!من کجام خوابالوده؟

-هرکس یه نگاه بهت بندازه متوجه میشه که خواب بودی
بعدهم بالبخندبه موهام اشاره کرد
فوراآینه ی جیبیم روبرداشتم وخودم رودیدم که به خاطرکشیده شدن روسری ازسرم همه موهام روی هواپریدن
نیشم روشرمنده بازکردم وموهام رومرتب کردم که جلواومدوروسری روبهم دادتابپوشم
ازاین حرکتش خوشم اومدخودش میدونست که اینجوری معذبم.
لبخندی زدم وروسریم روپوشیدم
کمی که باهم حرف زدیم بلندشدتابره
ناخودآگاه ناراحت شدم بااین که میدونستم اون خبرنداره که تولدمن کی هست اماهنوزدلم میخواست که بهم تبریک بگه

آریا-خوب دیگه من بایدبرم!مواظب خودت باش
من هم سری تکون دادم وسرم روانداختم پایین که دیدم تکون نمیخوره
سرم روبالاکردم که خم شدوجعبه ای روگرفت جلوم وگفت

-تولدت مبارک!طنین
بااین حرفش خیلی خوشحال شدم اصلافکرش روهم نمیکردم که بدونه داشتم ذوق مرگ میشدم

-توازکجامیدونستی؟

-اختیارداری خانوم.مگه میشه تولد
نفس عمیقی کشیدوگفت

-تویادم بره!
من هم لبخندی زدم وگفتم

-واقعاممنونم!
بعدهم جعبه روبازکردم که بادیدن اون گردنبندذوق زده شدم خیلی قشنگ بودگل ماه تولدم بودعالی بود
دوباره ازش تشکرکردم 
گردنبندروگرفتم جلوم وبهش نگاه کردم سرم روچرخوندم طرف آریاکه دیدم اون هم داره به من نگاه میکنه ازتوی چشاش دیدم که خیلی اشتیاق داره اونوببندم به گردنم 
گردنبندروطرفش گرفتم که بااخم بهم نگاه کرد
حتمافکرکرده میخوام پسش بدم عمرا!من هدیه توروپس بدم؟
لبخندی زدم وگفتم

-برام ببندش
بااین حرف من چشاش ازتعجب گردشدانگارتوقع نداشت این حرف روبزنم
یه نگاه به من ویه نگاه هم به گردنبندانداخت بعددوباره به من ناه کردکه من هم سرم روبه نشونه تاییدتکون دادم اون هم بالبخندگردنبندروگرفت ورفت پشت سرم برام بست
بعدهم اومدروبه روم وایسادواونوتوی گردنم دید.دوباره به چشام نگاهی کردولبخندزد
همینجورداشتیم به هم نگاه میکردیم که بازدن درهردومون ازجاپریدیم
برگشتیم طرف درکه طرلان واردشدوبدون توجه به آریاگفت

-سلام آبجی منگلم!بپرآماده شوکه مرخصی!دیگه گفتن بیشترازاین نمیتونن توی دیوونه رواینجا نگه دارن
طرلان همینطورچرت وپرت میبافت واصلاهم به مانگاهی نمیکرد.این عادتش بودکه وقتی پشت سرهم حرف میزنه دیگه چشاش نمیبینه
من هم که مدام ازحرفای اون لبم رودندون میگرفتم.آریاهم که نیشش بازبود
بالاخره آریاباگفتن سلام طرلان خانوم .این رادیوبی بی سی روخفه کرد
طرلان که ازصدای آریاشوکه شده بودفوراگفت

-اِ.سلام!شماکه بازاینجا تلپین؟
که صدای خنده آریابلندشد
خوب که خندیدگفت 

-ببخشیددیگه مزاحم نمیشم
بعدهم روکردبه منوگفت

-من دیگه برم

-آریاطرلان منظوری نداشت
اون هم که هنوزآثارخنده توی چهره اش معلوم بودگفت

-میدونم!من هم به خاطراون نمیرم دیگه بایدبرم.

-مطمئن باشم؟

-آره بابا!فعلاخداحافظ

-خداحافظ
بعدهم فورارفت
برگشتم طرف طرلان وباعصبانیت گفتم

-تویه بارنبایدجلوی اون زبون شلت روبگیری؟
طرلان لباش روجمع کردوگفت

-معذرت میخوام
امامن که هنوزازرفتن آریاواینکه هنوزازخانواده خودم کسی بهم تبریک نگفته ناراحت بودم بهش محل نذاشتم ورفتم طرف وسایلم تااوناروجمع کنم
طرلان هم ساکت کمکم کرد
بعدازتسویه حساب هم همراه طرلان به خونه آقای تهرانی پدرشوهرش رفتیم
موقعی که میخواستم ازماشین پیاده بشم
روکردم به طرلان که دیدم هنوزناراحته گفتم

-ببخشیدآبجی کوچولوکه سرت دادزدم باشه؟
اون هم فورانیشش روبازکردوگفت

-باشه!حالابدوبریم داخل
ازحیاط خونشون ردشدیم ورسیدیم به درسالن.طرلان منوفرستادداخل وخودش گفت که چیزی توی ماشین جاگذاشته
من هم دروبازکردم ورفتم توکه دیدم چراغاخاموشه.یه دفعه چراغاباصدای ترقه وکلی برف شادی وکاغذرنگی که روی سرم ریخته شدروشن شدبعدهم صدای تولدت مبارک بلندشد
خیلی شوکه شده بودم وخیلی خوشحال شدم
خانواده خودم بودن وحسام دیگه ازخوشحالی داشتم بال درمیاوردم
ازهمشون تشکرکردم امروزواقعاعالی بودهم اومدن آریاهم کارخانواده ام فقط کاش آریاهم توی این جشن کوچیک بود
داشتم بالبخندازهمشون تشکرمیکردم که طرلان دستم روکشیدوبردطرف یکی ازاتاقا

-چراهمچین میکنی؟

-میخوای باهمین قیافت بری توی جشنت؟بیایه لباس درست حسابی بپوش
بیراه هم نمیگفت.اماچی بپوشم من که لباس نداشتم اونجا

-چی بپوشم؟
نیشش روبازکردورفت طرف یه جعبه وآوردش داددستم جعبه روبازکردم که بادیدن یه لباس فسفری رنگ که خیلی قشنگ بودنیشم بازشدلباس رودرآوردم پوشیدم لباس یه پیراهن بلندولخت دکلته بود 
خیلی بهم میومداما
برگشتم طرف طرلان گفتم

-خیلی قشنگه!اماخیلی بازه
طرلان هم اخمی کردوگفت

-خاک برسرت میدونستم همین رومیگی
بعدهم رفت طرف کمدتوی اتاق ویه کت کوتا به رنگ لباس برام آورد وداددستم 

-لباس ازهمون اولش کت داشت.میدونستم لباس بازنمیپوشی واسه همین اینوگرفتم اماکتش روقایم کردم ببینم فرق کردی که دیدم نه خیرهمون خری که بودی هستی

-زهرمار!من ازلباس بازخوشم نمیادتمام بدنت معلومه

-خیلی خوب بابازودترلباست روبپوش تایه کمی هم آرایشت کنم
لباس روپوشیدم وچرخیدم طرف طرلان که بادیدن گردن بندتوی گردنم باتعجب جلواومدوگفت
-اینوقبلانداشتی؟
-آره!هدیه است
چاش روریزکردوگفت
-ازطرف آریاست؟
من هم بالبخندم تاییدکردم که فورامثل دیوونه هاکل کشید
من هم برای اینکه جلوی کلش روبگیرم دویدم طرفش امابااومدن مامان توی اتاق فقط تونستم واسه طرلان خط ونشون بکشم وواسه مامان نیشم روبازکنم مامان هم باتعجب به من نگاهی کردورفت بیرون
-زهرماراین چکاریه؟آبروم روبردی!
-وا عزیزم!چقدراین پسرباسلیقه است
-دیوونه
اون هم باخوشحالی اومدطرفم وگفت
-نگران گردنبندبودم که چی بدم بالباست بپوشی که حالابادیدن این خیالم راحت شدبااین که خیلی ساده وظریفه اماخیلی به خوت ولباست میاد
بعدازگفتن اتین حرف منوروی صندلی نشوندوکمک کردآرایش کنم
رفتم پایین که همه خوشحال برام دست زدن من هم به همشون لبخندزدم ورفتم کنارمامان نشستم همه چی عالی بوداماجای آریاخالی بودداشتم به آریا فکرمیکردم که طرلان اومدپیشم وگفت

-چی شده؟طنین!خوشت نیومد
لبخندی زدم وگفتم

-چرا!چرا!خیلی عالیه
بعدهم چیزی نگفتم که طرلان بلندشدورفت طرف حسام وچیزی بهش گفت
حسام هم نگاهی به من انداخت وسرش روبرای طرلان تکون دادوازسالن رفت بیرون

طنین

امروزخیلی سرحال تربودم ازصبحش حس خوبی داشتم.معلومه دیگه هرچی باشه امروزروزتولدمه
دوباره لبخندی زدم وازروی تختم بلندشدم وبعدازشستن صورتم ازپرستارا پرسیدم ببینم میتونم حموم کنم یانه
بعدازیه حموم حسابی کمی کرم ازوسایلی که طرلان برام اورده بودبه صورتم زدم وبعدهم برای رنگ اومدن صورتم که حالابه شدت لاغرشده بودکمی رژگونه ورژلب هم اضافه کردم که حسابی سرحالم آورد
بعدازشونه زدن موهام هم روسری خوش رنگی سرکردم ومنتظرموندم تاببینم کسی بهم زنگ میزنه یانه
هرکدوم ازپرستارابادیدن من فوراازم میپرسیدن که باشنیدن اینکه تولدمه خیلی خوشحال میشدن وبهم تبریک میگفتن
تاعصرمنتظربودم که بیان پیشم امانمیدونم چراهیچ کس نه اومدنه بهم زنگ زد
وافعاحالم گرفته شده بودقطره اشکی ازچشام چکیدفوراباعصبانیت روسریم رودرآوردم وپرت کردم گوشه تختم
داشتم غمگین به بیرون نگاه میکردم که صدای دربلندشد
سرم روچرخوندم که آریااومدتو.خودبه خودلبخندروی لبام نشست

-سلام!جناب سرهنگ خوابالود ماچطوره؟

-سلام!من کجام خوابالوده؟

-هرکس یه نگاه بهت بندازه متوجه میشه که خواب بودی
بعدهم بالبخندبه موهام اشاره کرد
فوراآینه ی جیبیم روبرداشتم وخودم رودیدم که به خاطرکشیده شدن روسری ازسرم همه موهام روی هواپریدن
نیشم روشرمنده بازکردم وموهام رومرتب کردم که جلواومدوروسری روبهم دادتابپوشم
ازاین حرکتش خوشم اومدخودش میدونست که اینجوری معذبم.
لبخندی زدم وروسریم روپوشیدم
کمی که باهم حرف زدیم بلندشدتابره
ناخودآگاه ناراحت شدم بااین که میدونستم اون خبرنداره که تولدمن کی هست اماهنوزدلم میخواست که بهم تبریک بگه

آریا-خوب دیگه من بایدبرم!مواظب خودت باش
من هم سری تکون دادم وسرم روانداختم پایین که دیدم تکون نمیخوره
سرم روبالاکردم که خم شدوجعبه ای روگرفت جلوم وگفت

-تولدت مبارک!طنین
بااین حرفش خیلی خوشحال شدم اصلافکرش روهم نمیکردم که بدونه داشتم ذوق مرگ میشدم

-توازکجامیدونستی؟

-اختیارداری خانوم.مگه میشه تولد
نفس عمیقی کشیدوگفت

-تویادم بره!
من هم لبخندی زدم وگفتم

-واقعاممنونم!
بعدهم جعبه روبازکردم که بادیدن اون گردنبندذوق زده شدم خیلی قشنگ بودگل ماه تولدم بودعالی بود
دوباره ازش تشکرکردم 
گردنبندروگرفتم جلوم وبهش نگاه کردم سرم روچرخوندم طرف آریاکه دیدم اون هم داره به من نگاه میکنه ازتوی چشاش دیدم که خیلی اشتیاق داره اونوببندم به گردنم 
گردنبندروطرفش گرفتم که بااخم بهم نگاه کرد
حتمافکرکرده میخوام پسش بدم عمرا!من هدیه توروپس بدم؟
لبخندی زدم وگفتم

-برام ببندش
بااین حرف من چشاش ازتعجب گردشدانگارتوقع نداشت این حرف روبزنم
یه نگاه به من ویه نگاه هم به گردنبندانداخت بعددوباره به من ناه کردکه من هم سرم روبه نشونه تاییدتکون دادم اون هم بالبخندگردنبندروگرفت ورفت پشت سرم برام بست
بعدهم اومدروبه روم وایسادواونوتوی گردنم دید.دوباره به چشام نگاهی کردولبخندزد
همینجورداشتیم به هم نگاه میکردیم که بازدن درهردومون ازجاپریدیم
برگشتیم طرف درکه طرلان واردشدوبدون توجه به آریاگفت

-سلام آبجی منگلم!بپرآماده شوکه مرخصی!دیگه گفتن بیشترازاین نمیتونن توی دیوونه رواینجا نگه دارن
طرلان همینطورچرت وپرت میبافت واصلاهم به مانگاهی نمیکرد.این عادتش بودکه وقتی پشت سرهم حرف میزنه دیگه چشاش نمیبینه
من هم که مدام ازحرفای اون لبم رودندون میگرفتم.آریاهم که نیشش بازبود
بالاخره آریاباگفتن سلام طرلان خانوم .این رادیوبی بی سی روخفه کرد
طرلان که ازصدای آریاشوکه شده بودفوراگفت

-اِ.سلام!شماکه بازاینجا تلپین؟
که صدای خنده آریابلندشد
خوب که خندیدگفت 

-ببخشیددیگه مزاحم نمیشم
بعدهم روکردبه منوگفت

-من دیگه برم

-آریاطرلان منظوری نداشت
اون هم که هنوزآثارخنده توی چهره اش معلوم بودگفت

-میدونم!من هم به خاطراون نمیرم دیگه بایدبرم.

-مطمئن باشم؟

-آره بابا!فعلاخداحافظ

-خداحافظ
بعدهم فورارفت
برگشتم طرف طرلان وباعصبانیت گفتم

-تویه بارنبایدجلوی اون زبون شلت روبگیری؟
طرلان لباش روجمع کردوگفت

-معذرت میخوام
امامن که هنوزازرفتن آریاواینکه هنوزازخانواده خودم کسی بهم تبریک نگفته ناراحت بودم بهش محل نذاشتم ورفتم طرف وسایلم تااوناروجمع کنم
طرلان هم ساکت کمکم کرد
بعدازتسویه حساب هم همراه طرلان به خونه آقای تهرانی پدرشوهرش رفتیم
موقعی که میخواستم ازماشین پیاده بشم
روکردم به طرلان که دیدم هنوزناراحته گفتم

-ببخشیدآبجی کوچولوکه سرت دادزدم باشه؟
اون هم فورانیشش روبازکردوگفت

-باشه!حالابدوبریم داخل
ازحیاط خونشون ردشدیم ورسیدیم به درسالن.طرلان منوفرستادداخل وخودش گفت که چیزی توی ماشین جاگذاشته
من هم دروبازکردم ورفتم توکه دیدم چراغاخاموشه.یه دفعه چراغاباصدای ترقه وکلی برف شادی وکاغذرنگی که روی سرم ریخته شدروشن شدبعدهم صدای تولدت مبارک بلندشد
خیلی شوکه شده بودم وخیلی خوشحال شدم
خانواده خودم بودن وحسام دیگه ازخوشحالی داشتم بال درمیاوردم
ازهمشون تشکرکردم امروزواقعاعالی بودهم اومدن آریاهم کارخانواده ام فقط کاش آریاهم توی این جشن کوچیک بود
داشتم بالبخندازهمشون تشکرمیکردم که طرلان دستم روکشیدوبردطرف یکی ازاتاقا

-چراهمچین میکنی؟

-میخوای باهمین قیافت بری توی جشنت؟بیایه لباس درست حسابی بپوش
بیراه هم نمیگفت.اماچی بپوشم من که لباس نداشتم اونجا

-چی بپوشم؟
نیشش روبازکردورفت طرف یه جعبه وآوردش داددستم جعبه روبازکردم که بادیدن یه لباس فسفری رنگ که خیلی قشنگ بودنیشم بازشدلباس رودرآوردم پوشیدم لباس یه پیراهن بلندولخت دکلته بود 
خیلی بهم میومداما
برگشتم طرف طرلان گفتم

-خیلی قشنگه!اماخیلی بازه
طرلان هم اخمی کردوگفت

-خاک برسرت میدونستم همین رومیگی
بعدهم رفت طرف کمدتوی اتاق ویه کت کوتا به رنگ لباس برام آورد وداددستم 

-لباس ازهمون اولش کت داشت.میدونستم لباس بازنمیپوشی واسه همین اینوگرفتم اماکتش روقایم کردم ببینم فرق کردی که دیدم نه خیرهمون خری که بودی هستی

-زهرمار!من ازلباس بازخوشم نمیادتمام بدنت معلومه

-خیلی خوب بابازودترلباست روبپوش تایه کمی هم آرایشت کنم
لباس روپوشیدم وچرخیدم طرف طرلان که بادیدن گردن بندتوی گردنم باتعجب جلواومدوگفت
-اینوقبلانداشتی؟
-آره!هدیه است
چاش روریزکردوگفت
-ازطرف آریاست؟
من هم بالبخندم تاییدکردم که فورامثل دیوونه هاکل کشید
من هم برای اینکه جلوی کلش روبگیرم دویدم طرفش امابااومدن مامان توی اتاق فقط تونستم واسه طرلان خط ونشون بکشم وواسه مامان نیشم روبازکنم مامان هم باتعجب به من نگاهی کردورفت بیرون
-زهرماراین چکاریه؟آبروم روبردی!
-وا عزیزم!چقدراین پسرباسلیقه است
-دیوونه
اون هم باخوشحالی اومدطرفم وگفت
-نگران گردنبندبودم که چی بدم بالباست بپوشی که حالابادیدن این خیالم راحت شدبااین که خیلی ساده وظریفه اماخیلی به خوت ولباست میاد
بعدازگفتن اتین حرف منوروی صندلی نشوندوکمک کردآرایش کنم
رفتم پایین که همه خوشحال برام دست زدن من هم به همشون لبخندزدم ورفتم کنارمامان نشستم همه چی عالی بوداماجای آریاخالی بودداشتم به آریا فکرمیکردم که طرلان اومدپیشم وگفت

-چی شده؟طنین!خوشت نیومد
لبخندی زدم وگفتم

-چرا!چرا!خیلی عالیه
بعدهم چیزی نگفتم که طرلان بلندشدورفت طرف حسام وچیزی بهش گفت
حسام هم نگاهی به من انداخت وسرش روبرای طرلان تکون دادوازسالن رفت بیرون

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد