طنینقراربودازفردابرم پیش حنا.براش گفته بودکه پدرم فهمیده ومنوبیرون کرده اون هم بهم گفته بودکه دوستش که همون مازیارباشه یه جوررابطه برای فرستادن آدمااونورآب وکلی تعریف کردتامثلامنوخرکنه منم که خرشدم.البته بلانسبت.قراربودکه برم پیشش واونم منوببره پیش احسنی!دیگه قراربوداین ماموریت روبه آخربرسونیم بایدهمه تلاش خودم رومیکردممیدونستم که کارم سخت تره قراربوداول برم دبی تاخریدارای دخترارومشخص ودستکیرکنیم بعدهم گروه احسنی روبه دام بندازیماینجورکه فهمیده بودم دختراروعمده میفروختن به یه ایرانی بعداون اونجادونه دونه اونا روبه شیخای عرب میفروخت.حالم ازکاری که میخواستم بکنم بهم میخوردامامجبوربودمروی مبل نشسته بودم قراربودآریابیادنقشه روتوضیح بده.برای اینکه کمی خودم روآروم کنم چشمام روبستم چشمام بسته بودکه صداش روشنیدم ترجیح دادم تامیادبشینه همین جورچشمام روبسته نگه دارمیه دفعه احساس کردم که مبل دونفره ای که روش نشسته بودم بالاپایین شدچشمام روبازکردم که نگاهم بایه نگاه عسلی گره خوردنگاهش خیلی گرم بود،خیلی گرم.لبخندی زدکه من هم ناخودآگاه لبخندزدم ونگاهم روگرفتم اماهنوزاون رنگ وگرمای نگاه روحس میکردمتامن نگاهم روگرفتم شروع کرد-خوب!سرهنگ ازاونجایی که قرارشماواردگروه احسنی بشین تمام شرایط ومحل روبراتون کامل توضیح میدم تاخیالتون ازهرجهت راحت بشه وکارتون روبه نحواحسنت انجام بدینبهم نگاهی کردکه سرم روتکون دادم ودرتاییدحرفاش گفت-درسته سرهنگ!گوش میدم-ببینین ازالان که شماواردگروه شدین که نقشتون کاملامشخصه.شمابایدسعی کنین که خریدارعمده روبشناسین تاماازطریق بین الملل اونودستگیرکنیم درضمن برای اینکه مشکلی براتون پیش نیادافرادی رواونجاقرارمیدیم نگران نباشینبااین حرفش سرم روبلندکردم که چشمکی زدوخندیدفورامتوجه شدم که منظورش به آراده!من هم لبخندی زدم یه کم دیگه نقشه روتوضیح دادودرآخریه سری وسایل وشنودبهم دادوگفت-نگران این نیستم که بخوام روش استفاده روبراتون توضیح بدم خودتون بهترمیدونین چطورباهاشون کارکنینسری تکون دادم وگفتم-درسته نگران نباشین.کارباایناروبلدم همراه خودم هم یه تبلت کوچیک میبرم تابااون بتونم راحت براتون اطلاعات روبفرستم-خوبه!شنودهاتوی گوشواره هاقرارداده شدن وتوی گردن بندهم دوربین هست -منم سعی میکنم که اگه بشه دوربین اتاق احسنی روباهک تحت اختیارتون قراربدم تاراحتتربتونین اطلاعات بدست بیارین.-خوبه!بعدازاین حرف بلندشدوگفت-پس فعلابهتره استراحت کنین.به بچه هامیسپارم کسی مزاحمتون نشه-نه من خسته نیستم ترجیح میدم پای سیستمم بشینم -امابهتره استراحت کنینگفتم که خسته نیستم-من هم گفتم که بایداستراحت کنین واین یه دستورهچشمام روریزکردم ونگاش کردم که گفت-یادتون که نرفته چون من رهبرگروهم پس فعلامافوق محسوب میشم درضمن فکرکنم به دردرهبری هم میخورم چون امتحان پس دادمداشت به بحث اون روزکه ازروی نقشه ای بودکه کشیده بودم اشاره میکردلبخندی زدم وگفتم-کاملادرسته!پس بااجازهبعدهم بلندشدم وبه سمت اتاقم رفتمبهتراینجوری راحت ترم!رفتم لباسام روبرداشتم وعوض کردم لباسام روکه پوشیدم دنبال روسری گشتم که پیداش نکردمنمی دونم کجاست یادمه گذاشتمش روی تخت امانیست!اه!نمیتونم هم برم بگم کسی روسری منوندیده.زشته!لعنتیباکلافگی وسط اتاق وایساده بودمبه درک!بایدیه روسری دیگه بپوشماماآخه اونوازهمه روسری هام بیشتردوست داشتم خیلی بهم میومدولش کن بابا!حالاکه نیست.بشینم براش آبغوره بگیرمرفتم وازتوی کمدیه روسری دیگه برداشتم وگذاشتم کنارم که وقتی بیدارشدم بپوشم بعدهم سرم روروی بالشت گذاشتم اما...صبرکن!یه چیزی اینجاعجیبه.بالشتم بوی یه عطردیگه هم میداد.نمیدونم شایدیکی ازبچه هااومده اینجا!به هرحال بیخیال شدم ودرازکشیدم وسعی کردم کمی بخوابمبایدبرای سروکله زدن باجنابان قاچاقچی انرژی داشته باشمآریانگران بودم که طنین حرفی درموردروسریش بزنه اماوقتی بیدارشددیدم که یه روسری دیگه پوشیده واصلاهم به اون روسری اشاره نمیکنهبهش نگاه کردم این روسری هم بهش میومدامااون یکی خیلی بیشتربه موهای مشکیش میومدیه روسری قرمزرنگ حریرکه وقتی روموهاش مینشست ترتیب رنگ قشنگی به وجودمیاوردکه به پوست سفیدش بیش ازاندازه میومدسرم روتکون دادم تاازفکرش بیرون بیام اصلانمیدونم چم شده.برای لحظه ای به کاری که کردم فکرکردم من چکارکرده بودم؟چراروسری اونوبرداشتم؟اصلاچراعطرروی لباساش بهم آرامش میداد؟هرچه بیشترفکرمیکردم بیشترگیج میشدمترجیح دادم بیخیال بشم وسعی کنم روکارم تمرکزکنم تافکروخیالش ازذهنم بیرون برهامروزقراربودکه طنین روبرای رفتن آماده کنیم دوباره دلشوره گرفته بودم.قلبم به شدت میکوبیدناخودآگاه به سمت اتاقم کشیده شدم ورفتم سراغ کیف لباسام وروسری روبیرون کشیدم وبوییدمشآرامش بودکه توی رگام تزریق میشداروم که گرفتم دوباره روسری روتوی کیف گذاشتم وبرگشتمطنین رفته بودکه گریمش روشروع کنهیه ساعتی منتظربودیم که بیرون اومدنگاهش که کردم استرس روتوی نگاهش خوندم لبخندی بهش زدمنمیدونم توی نگاهم چی دیدکه رنگ نگاهش تغییرکردوآروم شد.حتی خودم هم نفهمیدمبازاون خرمن سیاه روپنهون کرده بودوکلاه گیس بلنودگذاشته بودوالبته بالنزسبزکه اون سیاهی آرامش بخش روپنهون کنه اماهنوزمیشدتغییرحالات روتوی نگاهش دیدلباسش هم یه پالتوی مشکی خوش دوخت بودکه قشنگ بدنش روقاب گرفته بودبایه شلوارچرم مشکی که روی اویه چکمه پاشنه دار بلندتازانوپوشیده بودشالش هم مشکی بودکه راحت روی موهاش قرارداده بودبه شدت دلم میخواست جلوبرم وبغلش کنم اماخودم روکنترل کردمبازنگرانی به دلم چنگ زد.سعی کردم خوب نگاش کنم که تازمانی که اینجانیست خوب به خاطربسپارمشخدای من!اگه دست من بودنمیزاشتم بره اما!حیف!باهرحرکتش به سمت بقیه یه نگاه هم به سمت من مینداخت طوری که غمزه نگاهش داشت دیوونه ام میکرداگه یه کم دیگه اینجوری ساکت میموندم میدونستم که نمیزارم بره!اخمام خودبه خودتوی هم کشیده شده بودطوری که وقتی دوباره طنین بهم نگاه کردنگاهش رنگ تعجب گرفتامامن اخمام روبیشترتوی هم کشیدم وگفتم که بهتره عجله کنه!آره بایدعجله میکردوهرچه زودترمیرفت تامن دوباره به تختش پناه ببرم.خوب بودکه سروان هدایتی برای اینکه اونوراحت بزاره ازاتاق اومده بودبیرون وتوی یه اتاق دیگه بودچون این اواخرطنین یه کم عصبی بودونیازبه تنهایی داشت اینجوری من هم راحت تر میتونستم برم توی اتاقشبافکربالشتش اخمام بازشدطنین دوباره بهم نگاه کردکه ازبازشدن اخمم دوباره تعجب کردحتماالان میگه این باخودش مشکل داره!سرم روتکون دادم که فکرم رومتمرکزکنم روی کارمطنین روتامحل قرارش باحناهمراهی کردم توی ماشین هردومون سکوت کرده بودیم.سعی میکردم که آروم باشمبه محل که رسیدیم طنین تشکرکردوخواست که پیاده بشه تادرروبازکردصداش زدم-طنینباصدای من ابروهاش بالاپریدشایدفکرش رونمیکردکه به اسم صداش بزنمهمینجورمنتظربودکه من به خودم اومدم وازچشماش دست کشیدمسرم روپایین انداختمخودم هم گیج شده بودم اصلانمیدونستم چی میخواستم بگم!طنین- کاری داشتین سرهنگ؟دوباره بهش نگاه کردم که باتعجب بهم نگاه کردامامن فقط میخواستم خوب نگاش کنمکم کم رنگ نگاهش تغییرکردوبالبخندانگارمیخو ادمنوبه خودم بیاره صدازد-آریا؟باشنیدن اسمم ازدهنش قلبم محکم کوبیددوباره لبخندی زدوگفت -من رفتم!ازماشین پیاده شدخواست درروببنده که دوباره صداش زدم-طنینبرگشت بازنگام کردکه ایندفعه لبخندی زدم وگفتم-مواظب خودت باشاون هم لبخندی زدوسرش روتکون داد-نگران نباش سرهنگ!به همین راحتی ازدستم خلاص نمیشی.بعدهم چشمکی زدوگفت-هیچی تواین دنیابیشترازاذیت کردن شمابه من انرژی نمیدهایندفعه نتعجب نگاش کردم که خنده ای کردورفتدوباره لبخندبه روی لبام برگشت وتوی دلم گفتمهیچی هم بیشترازلبخندتوبه من انرژی نمیدهیه دفعه متوجه شدم که چی گفتم.لبخندش به من انرژی میده؟چرا؟ازحرفی که زده بودم به شدت متعجب بودم حتی بااینکه توی ذهنم گفته بودمفوراماشین روروشن کردم ودورزدم وبرگشتم طنینازآریاکه دورشدم به سمت جایی که حناگفته بودرفتم اماتابه اونجابرسم ذهنم درگیرنگاه آخرآریابودچرااینجوری میکرد؟ذهنم دیگه کارنمیکرد.اه!لعنتی!ولش کن بابا!به من چه؟من که درموردخودم مطمئنم پس چکاربه کارفکرونگاه اون دارم؟خواستم خودم روبیخیال کنم امانشدهنوزهم یه گوشه ازذهنم رودرگیرکرده بودترجیح دادم فعلابیخیال اون گوشه ذهنم بشم وبه سرعت واردکافیشاپی که حناقرارگداشته بودشدمازدوردیدمش که روی یه صندلی پشت یکی ازمیزانشسته وداره قهوه میخوره تاسرش روبلندکردبراش دستی تکون دادم که خندیدوبرام دست تکون دادعوضی!من که میدونم خنده ات برای چیه؟یه حالی ازتوبگیرم که کف کنیبافکرنابودکردن حناودوستاش فکرآریاکاملاازذهنم بیرون رفت واصلادیگه یادم نموند به سرهت به طرف میز رفتم ودستم روبه سمتش درازکردم-سلام حناجون-سلاام آتوساخانوم گل!خوبی؟-ای!بدنیستمقیافه نگرانی به خودم گرفتم وگفتم-فقط نگرانم-نگران نباش عزیزم!این بهترین موقعیت.توبایدخداروشکرکنی که همچین موقعیتی گیرت اومده-آره واقعا!خداروشکرکه من دوست خوبی مثل تودارم(آره واقعا خداروشکر! نکبت!امیدورام که گوربه گورشی)لبخندی زدکه بیشتربه پوزخندمیومدمیدونستم الان داره به حال مثلازارمن پوزخندمیزنه امانمیدونست که من هم دارم به حال اون پوزخندمیزنمحنا-قربونت گلم-خوب حناجون!خودت که میدونی من ازاین چیزااطلاعاتی ندارم اصلااین کارامن هست؟-آره عزیزم!مازیارخیلی آدم خوبیه.تمام کسایی که رفتن اونورازش راضین-یعنی مشکلی پیش نمیاد-نه گلم.چه مشکلی؟نمیخوادنگران باشی!درضمن خودم هم اینبارهستمخودم روذوق مرگ نشون دادم وگفتم-واقعا!خیلی خوشحال شدم که توهم هستی(آره خیلی خوشحالم! یه حالی ازت بگیرم که کف کنی!کثافت)به زورپوزخندی که داشت میومدروی لبم روپنهون کردمحنا-خوب ببینم همه وسایلت روآوردی؟-آره هرچی که لازم داشتم روآوردم-خوبه!پس بهتره تادیرنشده بریم-الان کجامیریم؟-یه راست میریم سراغ مازیارعزیزم!چون دیگه بایدحرکت کنیم-چرااینقدرزود؟-گلم آخه تودیراقدام کردی!مازیارخیلی وقته که اطلاعیه داده!سه چهارروزدیگه گروه بعدی رومیفرسته.درضمن برای توکه بهتره که زودتربری-آره!راست میگی!خوبه پس بریماون هم سری تکون دادوزودترازمن حرکت کردوازکافیشاپ بیرون رفت من هم پشت سرش حرکت کردمخداکمک کنه!یه کم استرس داشتم اماسعی کردم خودم روآروم کنم که موفق هم شدم!حناسوارماشینش شدومن هم کنارش نشستمفوراحرکت کردوبه سمت خونه احسنی حرکت کردمن هم خودم روآماده کرم تابااونابرخوردکنمبایدخودم روبیشترتوی نقشم فرومیکردم!اه!یه دخترجلف سبک!هیچی بیشترازاین نقش منوعصبی نمیکرداماسعی کردم خودم روخونسردنشون بدمطنینداخل ساختمون که شدیم سعی کردم بدون اینکه کسی متوج بشه تموم موقعیت هاروبررسی کنم حتی جای دوربیناروهم مشخص کردمبایداحتیاط میکردم سعی کردم خودم روبیخیال نشون بدم تاکسی شک نکنه امازیرچشمی همه جاروتحت نظرداشتمرومبلای توی حال نشستیم که صدای احسنی اومد-به سلام حناخانوم!صفاآوردینهردومون ازروی مبل بلندشدیم وچرخیدیم طرف احسنیحنا-سلام مازیارجان.مرسی!خوبی؟-ممنونمبعدهم روکردبه منوگفت-سلام خانوم!بفرمایینمن هم یه عشوه اومدم وگفتم-سلام مازی جون خوبی؟-قربون شما!بعدهم هممون نشستیم که احسنی دستورپذیرایی داد.-خیلی خوش آمدین خانوماحنا-ممنونم!مازیارجون!حناخودش رویه کم جلوکشیدوگفت-راستش مازیارمن که اهل مقدمه چینی نیستم خودت هم بهترمیدونی که برای چی اینجاهستیم.میخوام ببینم میتونی به دوستم کمک کنی؟احسنی سری تکون دادوابروهاش روانداخت بالاوروبه من گفت-میخواین برین اونور؟من سری تکون دادم که گفت-فکرخوبی کردین.اونورموقعیت های خوبی براتون به وجودمیادآره جون خودت!دوباره سری تکون دادوگفت-ببینین روش کارمااینه که ازاینجابریم دبی وازاونجابراتون به هرجاکه دوست دارین ویزابگیریم چون به ایران ویزانمیدن پس ماهم ازدبی اقدام میکنیمسری تکون دادم وگفتم-ممنونم!اماخوب توی دبی مابایدچکارکنیم؟-نگران نباشین توی دبی همه چی برعهده ماست.مافقط بعدازرفتن ازدبی رودیگه کاری بهتون نداریم چون دیگه اونجاوظیفه محافظت ازخودتون باخودتونه-میدونم-پس خوبه!یه چندروزدیگه حرکت میکنیم.فعلامیتونین همین جاباشین براتون یه اتاق قراردادم تااستراحت کنین.مستخدماراهنماییتون میکننبعدهم یکی ازمستخدماش روصدازدتامنوراهنمایی کنهموقعی که بلندشدم بانگرانی نگاهی به حناانداختم که گفت-بروعزیزم!نگران نباش!مازیارکمکت میکنه من هم همین جام!لبخندی زدکه من هم لبخندمثلاپراسترسی بهش تحویل دادم ودنبال مستخدم رفتمآریاعصبی شده بودم طنین هنوزتماس نگرفته بود.آرادهم که میگفت هنوزندیدمششرایط سختی روداشتم تحمل میکردمازاتاقم بیرون اومدم تاببینم بچه هاهنوزخبری ندارن اومدم ازپله هابیام پایین که ناخودآگاه به سمت اتاقش کشیده شدمداخل اتاق که شدم احساس کردم قلبم تیرکشید.نمیدونم چی بودکه منوبیتربه داخل میکشیدرفتم وروی تختش دوباره درازکشیدم.رفتارام خیلی بچگانه شده بودیه لحظه ازدست خودم عصبی شدم وفوراازاتاق زدم بیرون دیگه نبایدمیرفتم توی اون اتاق داشتم بهش وابسته میشدمسعی کردم خودم روآروم کنم بعدهم فوراازپله هارفتم پایینهمون لحظه بودکه سرگردخانی اومدجلوم وگفت-قربان!سرهنگ رستگارتماس گرفتنفورابه سمت دستگاه دویدم وگوشی روروی گوشم گذاشتم که صدای خانی توی گوشی پیچید-سرهنگ رستگار هستین؟طنین- بله سرگرد!خانی-سرهنگ امینی پشت خطن.میتونین باهاشون صحبت کنین.-ممنونممن-سلام -سلام جناب سرهنگ!-خوبین؟اتفاقی براتون نیوفتاده؟چرااینقدردیرتماس گرفتین؟-نه سرهنگ!خوبم.ازاینجا خیلی محافظت میشه واسه همین به سختی تونستم جایی روپیداکنم که باهاتون تماس برقرارکنم-پس بااین حساب بایدخبراروبدین به آراد-نه نمیشه!چون ازدخترایه جای دیگه محافظت میکنن که کسی نمیتونه به اونجاواردبشه .-چرا؟-نمیخوان بهشون آسیبی برسه.میدونین که!فهمیدم چرااینجوری میگه-بله!فهمیدم خوب پس حالامیخواین چکارکنین؟خنده ی ریزی کردوگفت-میخوام برم توکارحبیبیه دفعه اخمام توی هم کشیده شدوفریادزدم-میخوای چکارکنی؟طنین که معلوم بودتعجب کرده وترسیده یه کم ازفریادمن!گفت-هیچی!میخوام باتبلتم سیستمش روهک کنم وازطریق اون براتون ایمیل بزنم بعددوباره خنده شیطانی کردوگفت-اوناروهم به جون هم بندازم.چطوره؟خنده ام گرفت.رسمادیوونه میکنه آدم رو!بهش گفتم-فقط هرکاری میکنی مواظب خودت باش-چشم جناب سرهنگاومدم بگم خداحافظ که گفت-درضمن کمترحرص بخور-من؟-نه من!-نه خیرمن اطلاحرص نمیخورم-باشه جناب سرهنگ شماحرص نمیخوری منم قبول کردم فعلابای امابازم میگم حرص نخورتااومدم چیزی بگم خنده ای کردوقطع کردواصلااجازه ندادکه ازخودم دفاع کنمرسماگذاشته بودم سرکارسری تکون دادم وازجام بلندشدمحالاکه فهمیده بودم حالش خوبه خیالم راحت تربود طنینساعت حدوددوازده بودوهمه خواب بودن تصمیم گرفتم تابرم یه سروگوشی آب بدم.البته بایدخیلی حواسم روجمع کنم ازاتاقای دختراخیلی محافظت میشدوالبته اتاق منپس تصمیم گرفتم که ازپنجره برماماقبلش بایدلباسم روعوض کنم به سمت کیفم رفتم ویه بلوزوشلواربرداشتم تاکارم راحت تربشهاول بایدشماه دوربین اتاق احسنی رومشخص کنم پس بایدبرم سراغ اتاق کنترلشونقبلااونومشخص کرده بودیم یه نقشه کامل ازخونه احسنی داشتم پس مشکلی نداشتماحتمالاهمون جاییه که حبیب هم کارش روانجام میدهلباسم روعوض کردم وازپنجره بیرون اومدم ورفتم روی پشت بوم وازاونجا رفتم طرف پنجره اتاق کنترلپنجره بسته بودسعی کردم ازهمون روشی که آرادیادم داده بودپنجره روبازکنمکسی داخل اتاق نبوداماممکنه هرلحظه برگردن واسه همین به سرعت رفتم سراغ مانیتورهای دوربینا.اماهیچ کدوم ازدوربینابه اتاق احسنی ربط نداشتیعنی چی؟صدایی ازبیرون میومدانگاردونفرداشتن حرف میزدنتصمیم گرفتم تایه شنودبزارم توی اتاق شایدمیفهمیدم که شماره اتاقش چنده شنودروتوی یکی ازمیکروفون هاکه ازاون برای خبردادن به همدیگه استفاده میکردن کارگذاشتم وفوراازاتاق بیرون اومدم وبه سرعت رفتم طرف اتاق خودموارداتاق که دم صدای دراتاق که داشت بازمیشداومدفورارفتم زیرچتووخودم روبه خواب زدم-خوبه این خوابه-آره!بخواب عزیزم بخواب.قراره بشی پول.بعدهم دوتایی خندیدن ورفتن بیرونکثافتا!حال همتون رومیگیرم!ترجیح دادم برای اینکه عصبی نشم شروع کنم به شنیدن صداهی اتاق کنترلواسه همین یه هندزفری به دستگاهم وصل کردم تاصداش بیرون نیادوبه همه صداهاگوش دادمدیگه داشت ازشنیدن چرت وپرتاخوابم میبردکه صدایی توجهم روجلب کردآره صدای خودش بود!صدای حبیب-دوربین شماره دوازده روروشن کن.مازیارتوی اتاقشه میخوام کاملازیرنظرباشههه!پس ایناهم دران به هم رودست میزنن-چرا؟مازیارازاین کارخوشش نمیاد-چه خوشش بیادچه نیاددستوررئیسه!میدونی که اززیرآبی خوشش نمیادمازیارهم سابقه اش خرابه بایدحواسمون بهش باشهپوزخندی روی لبم نشست!حدسمون کاملادرست بودریئس یکی دیگه بودومازیارمترسکخوبه حداقل شماره دوربین اتاق احسنی روبدست آوردم حالاراحت میتونم تحت نظرش داشته باشمالبته بایداحتیاط میکردم ومواقعی که اونادوربین روروشن میکردن اون روهک میکردم واطلاعات میگرفتمفورادست به کارشدم وتبلرت روروشن کردم احتمال میدادم که برای کاراشون ازوایرلس استفاده کنن که حدسم هم درست بودهرچی باشعه وایرلس سریع تره!خوبه خوشم اومدواسه وایرلس یه رمزچندلایه قرارداده بودن که حدس زدم کارحبیب یاهمون مهدی باشه.میدونم چطوری اینکاررومیکنی مهدی خان!بگیرکه اومدبعدازنیم ساعت رمزوایرلس روهک کردم وفوراوصل به اینترنت شدم وبعدهم به سیستم ساختمون وصل شدمسعی ازطریق برنامه ای که توی تبلت ریخته بودم دوربین شماره دوازده روهک کردم البته بااحتیاط طوری کع کسی متوجه هک کردن من نشه درواقع بعدازهرورودبرای خودم رمزمیزدم خوبه آهان!خنده ای کردم وباخودم گفتم ایول داری طنین خانوم اینم ازاتاق جناب مازیارخان احسنیاتاق روکاملازیرنظرداشتم باهرچرخشی که اوناانجام میدادن من راحت تموم اتاقش رودیدمیزدممطمئنم مازیارتوی اتاقش کارای اصلیش روانجام میده چون آرادگفته بودکه وقتی کارمهمی دارن میرن توی اتاق وکسی حق نداره وارداونجابشهاماخوب گفتن باپاواردنشین باچشم که میتونیم واردبشیمفوراکدی روکه بدست آورده بودم ازطریق سیستم حبیب برای سرگردخانی ایمیل زدم فقط خداکنه که متوجه ایمیل بشه.بهش گفته بودم که هرنیم ساعت ایمیل روچک کنه امیدورام که خیلی زوداینکارروبکنهباکدی که فرستاده بودم اوناهم داخل اتاق احسنی رومیدیدن!کدروکه ایمیل کردم فورایمیل روحذف کردم وتمام تغییراتی روکه ممکن بودمتوجه بشن روحذف کردمبعدهم بادلی خوشحال روی تختم درازکشیدمبفرماحبیب خان!دوردورمنه!من باهمه کارات آشنایی دارم اماتوچی؟اون موقع به بدکسی اطمینان کردیالبته میدونم که اطمینان نکردی فکرش رونمیکردی که یه روزی من اینجادرمقابلت قراربگیرمدوباره اون خنده ی شیطانی به لبم اومدسعی کردم که بخوابم ساعت نزدیک چهاربودواگه فرداخواب آلودباشم بهم شک میکنن.سه ساعت خواب هم بسمه درواقع زیادهم هستچشمام روبستم وسعی کردم که بخوابمآریاهرکاری کردم نتونستم چشم روی هم بزارم پس رفتم وپیش بچه های آی تی نشستم فقط سرگردخانی بیداربودطنین اونوجای خودش قرارداده بودهنوزهم به همه اعتمادنداشت برای همین گقته بودموقعی که کسی نیست اطلاعاتی روکه میفرسته بازکنیمرفتم وبرای خودم واون قهوه ددرست کردم داشتم برمیگشتم توی سالن که سرگردخانی صدام زدوازم خواست که برم نزدیک سیستمش-چی شده سرگرد؟-سرهنگ رستگارایمیل فرستاده-مطمئنی؟-آره!همون علامتی روکه گفته بودگذاشته مطمئنم خودشه-خوبه!بازش کن ببین چی گفتهخانی هم فوراایمیل روبازکردودیدیم که طنین یه رمزروفرستاده وزیرش هم نوشته=پای ماهواره داره فیلم قشنگی نشون میده شبکه دوازده.میتونی ازطریق نت هم نگا کنی!-احتمالاچیزی داره بهمون بارمزمیگهخانی-آره!احتمالامیخوادکه کدروازطریق اینترنت به یکی ازپلیرهاوصل کنیم-میتونی کاری که میخوادروانجام بدی؟-بله قربان-خوبهتاخانی کارش روانجام دادفوراسیستم به یه دوربین وصل شدداشتم فکرمیکردم که این اتاق کیه که همون لحظه احسنی وارداتاق شدخودبه خودلبخندی رولبم نشست!این دختردست شیطون روهم ازپشت بسته دوربین اتاق احسنی روهک کرده بودخوبه!کارماهم راحت شد.داشتیم به فیلم نگاه میکردیم که همون لحظه یه ایمیل دیگه ازهمون مقصدرسیدوباهمون علامتایمیل روکه بازکردیم نوشته بود=فیلمه زمان خاصی نداره.این شبکه عشقی فیلم پخش میکنه هرموقع که بیننده وبازیگر داشته باشهاحتمالامنظورش اینه که این دوربین خاموش وروشن میشه!پس بااین حساب هرموقع که احسنی توی اتاقش باشه این دوربین روشن میشه!یه جای کارمیلنگه چرابایداحسنی تحت نظرباشهدوباره ایمیل رسید=شنیدم بیننده ویژه دارهپس حتمارئیس یکی دیگه است که البته به احسنی هم شک داره واسه همین اون روتحت نظرمیزارهخوبه اینجوری ازاوناعقب نمیمونیمروکردم به سرهنگ خانی وگفتم-حواستون روکاملاجمع کنین!هرموقع دوباره ایمیل اومدبهم خبربدین البته مواظب باشین ایمیل ازجای دیگه ای نباشهخانی-چشم قربانسری تکون دادم وگفتم-من میرم تاسعی کنم اطراف خونه احسنی روخوب بررسی کنم که موقع دستگیری افرادش به مشکل برنخوریم هرخبری شدبهم بیسیم بزن-باشه قربانخواستم برم بیرون امادوباره چرخیدم طرفش وگفتم-خسته که نیستی سرگرد؟-نه قربان!به هیچ وجه!بعدهم لبخندی زدوگفت-سرهنگ رستگاربهم اعتمادکردن نمیخوام اعتمادشون روازدست بدممن هم بالبخندسری تکون دادم وازسالن رفتم بیرونحالادیگه وقت پلیس بازی من بودبایدیه سروگوشی آب میدادم ومطمئن میشدم که طنین حالش خوبهبااین فکرفوراازخونه بیرون رفتم وبه سمت دیوارشرقی خونه احسنی که ازقبل بررسیش کرده بودم ومطمئن بودم که اونجادرختانمیزاره کسی منوببینه رفتمبعدهم ازدیواررفتم بالاوپریدم توی خونههمون لحظه صدای یکی ازنگهبانابلندشدواسه اینکه منونبینه فوراپشت یکی ازدرختاپنهان شدم که اون هم باسرعت به سمت غرب خونه دویدبه اون سمت که نگاه کردم دیدم که یه ماشین ازدرواردشدوبعدهم یاورپیاده شدخوبه تاایناسرگرم یاورن من برم ببینم حال طنین خوبه یانه؟پشت تلفن دلم آروم نمیگرفت بایدباچشمای خودم میدیدمبه سخت تونستم راهی پیداکنم که به پشت بوم میخوردبعدازطریق دوربین کوچیکی که آورده بودازروی سقف داخل اتاقارونگاه کردم تاتونستم اتاقش روپیداکنمبااحتیاط وارداتاق شدم وبه سمت تختش رفتمخواب بودالبته توی خواب هم گاردگرفته بودکاملامشخصه که باکوچکترین حرکتی بیدارمیشه ومنتظره تااگه اتفاق بدی افتادازخودش دفاع کنهلبخندی زدم وبه طرف پنجره برگشتم دیگه یشترازاین نمیتونستم اینجاباشم حالاکه دیدم حالش خوبه خیالم راحت شد.بایدبرگردم دوباره نگاهی بهش کردم وازپنجره بیرون رفتم وفوراازخونه خارج شدم البته تمام دقتم روهم کردم که دوربینافیلمم رونگیرن بعدهم باخیال راحت رفتم به سمت خونه خودمون طنینصبح که ازخواب بیدارشدم فوراازاتاقم بیرون اومدم احتمالاچون ماخودمون تصمیم گرفته بودیم بیایم اونوربرای اینکه شک نکنیم اینقدرراحت بودیم البنته نه خیلی راحتم اماخوب میتونستیم ازاتاقمون بیایم بیرون وبریم توی حیاطازپله هاکه پایین اومدم دیدم که حنا واحسنی نشستن روی مبل ودارن بادونفرکه روبه روشون وایسادن حرف میزنن برای اینکه بهم شک نکنن ازهمون بالاصدازدم-سلام صبحتون بخیربااین حرف من همشون برگشتن بهم نگاه کردن واحسنی هم گفت-سلام صبح شماهم بخیر!خوب خوابیدین خانوم؟همون جورکه ازپله هاپایین میرفتم جوابش رودادم-بله مرسی!-خوشحال شدم که راحت بودین-ممنونمبعدهم رفتم طرف حناوباهاش روبوسی کردم-سلام حناجونم-سلام گلم!اینجاراحتی؟-آره مازیارجون خیلی مهمان نوازن!(آره سرخودش!)بعدهم چرخیدم طرف اون دوتاکه دیدم یکیش یاوره واونیکی هم کسی نیست جزجناب آرادخان امینی خودمون که داره بایه خنده که سعی میکنه بازنشه بهم نگاه میکنهمنم برای اینکه نقشم روخوب نشون بدم ادای این دخترلوسارودرآوردم وباذوق زدگی گفتم-وای علی توهم که اینجایی!توبامازیارجون آشنایی؟آرادهم لبخندش روقورت دادوگفت-سلام آتوساخانوم!آره ماازدوستای قدیمی هستیمروکردم به مازیارگفتم-جدا؟فکرش روهم نمیکردممازیار-آره!مادوستای چندین وچندساله ایممن هم خنده ی لوسی کردم وگفتم-آخ جون!پس اینجایه آشنادارم!اینجوری خیلی خوبهحنااخمی کردوگفت-واعزیزم مگه ماغریبه ایملحن لوسی به خودم گرفتم وگفتم-اوه!نه هانی!منظورم یه آشنای دیگه بودوگرنه کی بهترازتو!بعدهم مثل این خوشالاپریدم ورفتم جلوی آرادوباهاش دست دادم!-وای که چقدرخوشحال شدم ازدیدنت علی!اون هم لبخندی زدوگفت-من هم همین طورآتوساجون!بعدهم دستم روفشردوگفت-هرکاری داشتی به خودم بگو!سه سوت برات انجام میدم-وای ممنونم!چقدرماهی!بعدهم روکردم به یاورگفتم-خوبین یاورجون؟-ممنونم خانم زیبا!شماچطور؟-عالی!اینجا خیلی پرفکته!-خوشحال شدم.امیدوارم مدت اقامتتون رواینجالذت ببرین-ممنونم هانی!بعدهم باعشوه قدم زدم ورفتم روی مبل کنارحنانشستمخوبه حالاکه آرادرودیدم وآشنایی دادم بهترمیتونم باهاش ارتباط برقرارکنم واگه نتونستم ایمیل بفرستم ازطریق اون اطلاعات روبه آریابرسونم!بادلی شادراحت نشستم وبه حرفاشون گوش دادم تاشایدچیزبدردبخوری دریابم امادریغ ازیه کلمه ایناخیلی حریف بودن محال بودریسک کننتوی این مدت فهمیدم اونطورکه فکرمیکردیم حبیب بااحسنی خوب نیست ودرواقع داره زاغ سیاهش روچوب میزنه ودرواقع یه جاسوسه برای رئیس اصلیپس برای همین هم هست که توی جمعاشون خیلی حضورنداره امااین یاورهم مشکوکه!مطمئنا این هم ازدردوستی واردشده امابازکارهمون زاغ سیاهه روانجام میدهبایدحواسم روبیشترجمع کنم یاورخیلی تیزبه نظرمیرسه ونسبت به همه چی هم بانگاه شک واردمیشه!بایدبه آرادهم بگم که دقت کنه!خودم روسرگرم قهوه ام نشون دادم تاکسی فکرنکنه که من دارم به حرفای اوناگوش میدم گرچه چیزچندان مهمی هم نمیگفتن اماخوب نمیتونستم خیلی خودم روکنجکاونشون بدم برای همین بیخیال خودم رونشون دادم وبه حرفای صدمن یه غاز(بچه هانمیدونم املاش درسته یانه)حناگوش کردمآریارفتم توی اتاق وسعی کردم که باآرادتماس بگیرم میخواستم ببینم اون نتونسته طنین روببینه.بعدازحدودیه ربع جواب داد-سلام بربرادرگرام!من- سلام بربرادر خودم!خوبی؟آرادجان-من خرنمیشم برادر-چی؟-منظورم اینه که این آشانپخته!من جلوی طنین ازت تعریف نمیکنم.نمیشه به دخترمردم دروغ گفت حرف یه عمرزندگیه.-گمشو!اصلاکی گفته من میخوام ازطنین حرف بزنم؟-ازاحوال پرسیت کاملامشخص بود-بمیربابا!یعنی من نبایدیه بارباتوخوب حرف بزنم؟-چراقربونت برم!امانه مواقعی که میخوای خرم کنی چون جواب نمیده-خیلی خوب برادرمن!میخواستم بپرسم ازطنین فوراپریدتوحرفم وگفت-بیامن میگم میخوادازطنین بپرسه بعدمیگه نه!چرابرادرمن دیدمش!-چطوربود؟خوب بود؟مشکلی نداشت؟-نه بابااین دختری که من دیدم واسه همه مشکل ایجادمیکنه وواسش مشکلی پیش نمیاد-چرا؟-همچین تونقشش فرورفته اصلافکرنمیکنی که این دختری که اینجامیبینی سرهنگ خودمون باشهبعدیه دفعه باحالت مشکوکی پرسید-آریاتومطمئنی خودسرهنگ روفرستادی اینجا؟-چطور؟-این اصلابه سرهنگ نمیخوره.همچین عشوه میادکه کف برمیشی انگارتمام عمرش یه دخترلوس وسبک بوده.بایدببینیش ته خنده استامامن باحرفای آراداصلاخنده ام نگرفت بلکه اخمام روهم توی هم کشیدم -منظورت چیه که طنین عشوه میاد؟-اه!گمشوبابا.منظورمن خوب بازی کردن نقششه نه اینکه به دلخواه خودش عشوه میادکه!احمق-چیه خوب؟توام!-آریاراستش روبگو تودلت پرپرزده نه؟-یعنی چی پرپرزده؟-یعنی مرغش پریده ورودیواریکی نشستهلبخندی زدم وباخنده گفتم-بمیرآراد-آره ازهمین خنده ات مشخصه ماکه چیزی نمیگیم امانزارطرف بپره-نمیپره!-یعنی چی؟یعنی بهش گفتی؟-نه بابا!طرف کلانسبت به مردابی اعتماده.یعنی قیدهرچی مرده زده-شوخی میکنی؟-نه بابا!به خاطرهمون قضیه اینجوری شده-ای بابا!توچقدربدشانسی برادرمن!یه دفعه لحنش تندشدوگفت-خری دیگه!آدم نبودتوعاشقش بشی که بایدعاشق این تارک دنیامیشدی؟-آراد!-جانم-خفه شو!-باشه عشقم!من خفه میشم اماتوهم دست بجنبون من دلم بدجورعروسی میخوادمیخوام زودترخودم روتوی اون لباس بی نظیرببینم-گمشوآرادخندیدوگفت-باشه درضمن نگرانش نباش مواظبشم -ممنونم داداش-چکارکنیم خراب برادریم دیگه!یه داداش خل وچل که بیشترنداریم-توآدم نمیشی-آدم بشم که بشم شبیه تونه همینجوری راحت ترم فعلابای برودرهجرعشقت بسوزبعدهم خنده ای کردوقطع کردرسماخل وچله!اماهرموقع که میگفت عشقت تودلم حس شیرینی مینشستامابه نظرم من فقط به طنین علاقه مندشدم عاشقش نیستملبخندی زدم وبرای اینکه ذهنم روبیشتردرگیرنکنم ازاتاق زدم بیرون! طنینبیکارروی تختم نشسته بودم!وضعیت امنیتی اینجاخیلی زیادبودوکم میشدازاتاق بیرون رفت وقتی هم میپرسیدی چرااینجوری میکنی؟میگفتن کعه برای امنیت خودتونه!یعنی آدم رورسماخرفرض میکردنداشتم بادستگاهام ورمیرفتم ببینم میتونم اطلاعاتی چیزی به دست بیارم که یه دفعه دیدم که دوربین امنیتی اتاق احسنی روشن شداحسنی اومدتوی اتاقش وبعدهم یاورواردشدروی صندلی هاشون که نشستن احسنی یه کاغذداددست یاورگفت-اینالیست دخترایی که قراره بفرستیم دبی-باچی میفرستیشون؟-باکشتی!دیگه نمیشه ازقطاراستفاده کرد.-رئیس هم میاد؟-نه ایندفعه خودمونیم.من،تووحبیب!-پس بایدخیلی حواسمون روجمع کنیم اگه مشکلی پیش بیادرئیس حساب هممون رومیرسه-درسته!راستی ازاین سرهنگه دیگه خبری نیست؟-کدومشون ؟امینی یارستگار؟احسنی خنده ای کردوگفت-اولین باره که پلیس ازاین ناپرهیزیا میکنه ودوتاسرهنگ واسه یه ماموریت میزاره.ازهردوشون بگو-درسته!امامثل اینکه جواب نداده.کارافتاده دست یکیشون مثل اینکه باهم نمی ساختن.رستگارروفرستادن یه جای دیگه.امینی هم که دستش روگذاشتیم توحنا.دیگه نمیتونه مشکلی ایجادکنهخندیدم مطمئن بودم که این کارآریاست.احسنی-خوبه!پس فقط تنهامشکلمون پلیسای مرزه!که نگران اوناهم نیستم باپول کارشون حله(دوستان گرامی من اصلاقصدتوهین ندارم اماخوب اینجورآدماهم کم نیستن)بعدهم هردوخندیدنکثافتا!فکرش روهم نمیکردم که یه روزی اینقدرازاین که بهم بگن پلیس متنفربشم اماباچیزی که شنیده بودم حسابی عصبی شدمبعدهم بحثشون رفت حول کارای احمقانه خودشون که ترجیح دادم گوش ندم همون همکاران گرامی گوش میدن بسه.فورااطلاعاتی روکه بدست آورده بودم روتوی تبلتم ثبت کردمقراربوددوروزدیگه ماروبفرستن دبی!ازهمین الان ترس داشتم گرچه آرادهم همراهمون بودوقراربودگروهی هم به اونجااعزام بشه امامیترسیدم که من یکی نجات پیدانکنم غافل ازاینکه آدم هیچ وقت ازآینده خبرنداره سعی کردم خودم روآروم کنم وفعلابه ماموریتم فکرکنمطنیناین دوروزهم گذشت تواین مدت که اینجابودم سعی کردم هرچی اطلاعات بدست آوردم روازطریق ایمیل حبیب وآرادبرای آریابفرستم توی این مدت فهمیده بودم که قراربودبعدازرفتن ماخونه احسنی روبفروشن چون هردفعه خونه هاشون روعوض میکردن تاکسی شک نکنهمن هم فورابه پلیس خبردادم تاخونه روبخره واگه سرنخی جامونده بردارهبعدهم سعی کردم ایمیل هایی روکه احسنی به آدرسی نامشخص میفرستادروچک وثبت کنم وبرای آریابفرستمبالاخره امروزقراربودماروبفرستن دبی و هنوزازواقعیت اصلی نقشه اشون بهمون چیزی نگفته بودن.حنااومددنبالم وازم خواست که وسایلم روجمع کنمرفتم پایین وروبه حناگفتم-حناجون من آماده ام!-خوبه عزیزم!الان مازیارمیادومیگه که بایدباچی بریم به بندر.آخه قرارباکشتی سفرکنیم-آهان!باشه گلمبعدهم همون جاروی یکی ازمبلانشستم که احسنی ویاوروحبیب وآراداومدن پاییننگاهی به آرادانداختم ازچشماش نگرانی میباریدمیدونستم اون هم مثل برادرش نگرانهدیشب بابدبختی تونسته بودم آریاروازخودم مطمئن کنم همش میگفت حواست باشه اینجورکن اونجورکن.آخرش هم مجبورشدم تلفن روروش قطع کنم که بعدش پیام فرستادمعذرت میخواممن هم که به سختی تونسته بودم خودم روآروم کنم برای آریاداشت تمام تلاشم روبه هدرمیدادفقط نوشتم خواهش میکنم تاحرف دیگه ای نزنه وبه استرسم دامن نزنهحالاهم بادیدن قیافه آرادفقط براش لبخندی زدم که رنگ چشماش تغییرکردولبخندی زدکه دلم روآروم کردنمیدونم چرارنگ چشماش منویادگرمی چشمای آریاانداخت واسه همین آروم شدماحسنی-خوب آتوساخانوم آماده این؟-بله!مازیارجون.لبته کمی استرس دارم-طبیعیه.امامطمئن باشین وقتی برین اونوراینقدربهتون خوش میگذره که این شرایط الان براتون خنده دارمیشهلبخندی زدم وگفتم-البتهبعدهم توی نگاهش که خوشحالی ازش میباریدنگاه کردملبخندم روجمع کردم وتوی چشاش زوم کردم نمیدونم توی نگاهم چی دیدکه خوشحالی چشماش پریدوهول گفت-زودباشین حرکت کنین.نبایددیرکنیمبعدهم خودش زودترازساختمون خارج شدپشت سرش هم یاوروحبیب وحنارفتن من هم پشت سرشون حرکت کردم که آرادقدمهاش روبامن یکی کردوگفت-رنگ نگاهت بدجورترسناک شده بودبرگشتم باتعجب بهش نگاه کردم که گفت-فکرکردی چرااحسنی اونجوردستپاچه شد؟باحالت سوالی نگاش کردم که گفت-ازنگاه سردت ترسید.وقتی نگاهت انتقام جومیشه سرماش مثل سرمای سنگ شکن زمستون میشه.اون هم ازاین سرماترسید-ولی باورکن من نمیخواستم اینجوری بشه!بدشد؟-نه اتفاقا!من که خیلی خوشم میادازنگاهت آدم حساب کاردستش میادبعدهم لبخندی زدکه من هم درجوابش لبخندزدم که ادامه داد-انگارداری باچشات فحش میدی!ولی خوب به من نمیتونی فحش بدی چون من زبونی جوابت رومیدم پس حق نداری الان که ازتمثیلم عصبانی هستی اون نگاهت روبهم بندازیبعدهم باگردن راست کرده ازکنارم ردشدکه خنده ام گرفت اماجلوی خودم روگرفتم تاضایع کاری نشهازاونجاباماشین رفتیم به ایستگاه قطاروازاونجاسوارقطاربندرش دیمتوی قطارباکمک آرادتونستم باگوشی اطلاعات قطارومقصدمون روواسه آریابفرستم تاراحت تربتونه ماروپیداکنهقبل ازورودمون به قطاریه سری دیگه دخترهم باماسواردن که همه اوناهم باروش من گول خورده بودن توی قطاربازهمون جورخوب رفتارکردن انگارواقعامیخوان ماروبرای بهترکردن زندگیمون بفرستن دبیامابهتربودکسی بهشون میگفت خرخودتونینهواتاریک شده بودهمه تقریباخواب بودن من وآرادوحناباهم توی یه کوپه بودیم حناکه خوابیدفوراگوشیم رودرآوردم وازطریق پیام فهمیدیم که قراره یه گروه بارهبری آریاروبفرستن دبی.خوب بودکه اونازودترمیرفتن اونورتاوقتی مارسیدیم راحت بتونیم باهاشون ارتباط برقرارکنیمتوی راه تمام مدت حناچرت وپرت اززندگی اونورگفت ومن هم مثل این ذوق مرگا گوش دادمحدودایه ساعت مونده به بندربودکه احسنی اومدتوی اتاق وگفت-تقریبادیه رسیدیم.مواظب باشین که همدیگه روگم نکنین چندتاون میان دنبالمون وازاونجامیریم به لنگرگاهمن- چرااینقدراحتیاط میکنین؟مگه کارتون قانونی نیست؟حنا-چراگلم!اماچون قراره شمابه کشورای خارجی پناهنده بشین پلیساسعی میکنن که جلوتون روبگیرن ومانمیخوایم که مشکلی براتون پیش بیادمن هم سری تکون دادم که احسنی نگاهی به حنا انداخت وروبه آرادگفت-علی یه لحظه بیاآرادهم ازکوپه خارج شدوبعدازنیم ساعت برگشت وسری برای حناتکون دادکه اون هم رفت بیرونحناکه رفت بیرون آرادخنده ای کردوگفت-توروبه من سپردن که مواظبت باشم درنری-چرا؟-چون احساس کردن تونسبت به کارشون شک کردی ونمیخوان که یکی ازدختراشون روازدست بدن چون ازقبل قراردادبستنموقع گفتن این حرف ازتغییرلحنش متوجه قفل شدن فکش شدممیدونستم درسته که اون دخترنیست امادیدن این چیزا براش سخته چون هرچی نباشه اینایی که میفرستادن اونوردخترای سرزمینش بودن وهرکدوم ازگل پاک ترودیدنشون توی این وضعیت واقعااسفباربودبرگشتم طرفش وسعی کردم نگاهم روگرم کنم وآرومش کنم که خندیدوگفت-اه اه!نگاه گرم اصلابه چشات نمیاد.مثل دلقکامیشی بیشترازاینکه طرف روآروم کنی میخندونیشمن هم چشمام روریزکردم وگفتم-خیلی بیشعوری.بامشتی توی بازوش باعث شدم که خنده اش بگیرهروم روازش برگردوندم اماآخرین لحظه متوجه حرف زیرلبیش شدم-من عشق برادردزدنیستم بااینکه متوجه شدم اماروی خودم نگذاشتم.فقط یه کم توی شوک کلمه عشق برادرموندم.منظورش چی بود؟یعنی آریاعاشق منه؟بااین فکرفورالبخندی رولبم نشست امانمیدونم چی شدکه فورایادمهدی افتادم وباعث شدکه اخم جاشوبه لبخندم بدهدیگه تارسیدن به بندرحرفی بین ماردوبدل نشدموقع پیاده شدن آرادکاملاکنارم قرارگرفت وآروم گفت-توهم خوب موقع هایی زبون بازمیکنیاسرم روبلندکردم وبه چهره جدیش نگاه کردم که گفت-خوبیش اینه که الان میتونم خوب ازت محافظت کنم.البته فعلاشایدجایی هم مجبوربه ترکت شمیه دفعه چشاش نگران شدوروکردبه من وگفت-آبجی قول بده که اگه من ازت دوربودم خوب ازخودت مراقبت کنی من که باشنیدن کلمه آبجی اززبونش خیلی خوشحال شده بودم لبخندی زدم وگفتم-قول میدم توهم قول بده که من داداشم روبعدازاین ماموریت سالم میبینماون هم لبخندی زدوسرتکون دادکه اخمام روتوهم کردم وگفتم-اینجوری نه بازبون قول بدهاون که ازاخم من تعجب کرده بوددوباره لبخندی زدوگفت-به جون داداش خل وچل و...مکثی کردوگفت-قول میدمامامن توی اون مکثش موندم!چی میخواست بگه که به زبون نیاورد؟بیخیال شدم وراهم روادامه دادمجلوی ایستگاه سه تاون بودکه ماروسواراوناکردن وبه سمت لنگرگاه رفتیماونجاکه بودیم به همشون نگاهی انداختم قیافه هادیگه جدی شده بوداحسنی هم دیگه باکسی حرف نمیزدانگارحالادیگه بایدبامامثل کالابرخوردمیکردانگارکه ماجون نداشتیم.البته قبلاهم مثل کالابراشون بودیم اماخوب جوری رفتارمیکردن که ماشک نکنیم وباهامون خوب رفتارمیکردنتوی این مدت اصلانتونسته بودم بابقیه دختراحرف بزنم چون اصلاماروتنهانمیزاشتن.میخو� �ستم ازشون کمک بگیرم تانجاتشون بدم اماچون دیدم که نمیتونم هیچ جوره باهاشون حرف بزنم تصمیم گرفتم همه کاراروخودم باکمک آرادبکنمبالاخره رسیدیم به اسکلهکناراسکله یه کشتی بودکه به نظرکشتی تفریحی میومداحسنی اومدجلوگفت-خانومابفرماییدسوارکشتی بشینهمه دخترابااسترس سوارشدن من هم سعی کردم خودم رومضطرب نشون بدم امابیشترعصبانی بودمبعدازاینکه روی عرشه کشتی قرارگرفتیم دری روروی کف کشتی بازکردنیاور-خوب برای اینکه گشت ساحلی شک نکنه بایدبرین اون تو!عجله کنینمن-وا!خوب اونجاگرمهاحسنی-نگران نباشین آتوساخانوم!میگم که وسایل راحتیتون روفراهم کنن درضمن چندساعت که بیشترنیست بفرمایین-باشه مازی جونمبعدهم بانازازپله هارفتم پایین تابهم شک نکنن.تارفتیم پایین دیدم که پونزده تادختردیگه هم اونجان که بامامیشن سی تا!دختراتامارودیدنهمه به سمتمون اومدن داشتیم باتعجب بهشون نگاه میکردیم که یکیشون باترس اومدجلوگفت-شماروهم دزدیدن؟همه ماباتعجب نگاهشون کردیم که یه دخترلات اومدجلوگفت-احمقیاعاطفه!نمیبینی سرووضعشون رو؟ایناروبافریب زندگی بهتراونورگول زدنبااین حرفش یکی ازدخترای همراه من فریادزد-چی؟فریب؟دخترلاته-آره!فریبتون دادن.شمارومیخوان بفروشن به شیخای عرببعدهم نگاه بدی به ماانداخت وگفت-خاک توسرتون!حداقل ماوضعمون حال بهم زن بودشماکه داشتین خوشی زندگی رومیکردین چراگندزدین به زندگیتونتوی تمام مدت من فقط بهش نگاه میکردنم که متوجه نگاه خیره من شد-چیه؟زل زدی؟-هیچی!فقط میخوام ببینم باکیا طرفم-نه خانومی!اشتباه نکن بامن طرف نیستی بایه مشت آدم وحشی طرفی-اونوکه میدونم-خوبه!چس چرااینقدرریلکسی؟-میگی چکارکنم ؟خودم روبکشم؟-نه خوشم اومد!معلومه جیگرداری.ولی خانم وقتی آخرزندگیت رودیدی دیگه اینقدربلبل زبونی نمیکنیبعدهم ازجلوم رفت کنارویه گوشه نشستمن هم رفتم یه کناروچمدونم روروی زمین قراردادم وخودم هم نشستم روشکه دوباره صدای دخترلاته بلندشد-هی خانومی!میترسی لباسات کثیف بشه؟-نه!من که بالاخره تنم کثیف میشه چه دلیل داره نگران لباسام باشم؟اون که ازحرفم تعجب کرده بودگفت-پس چراروی چمدونت نشستی؟-چون که زیرا!چمدون خودمه دلم میخواداون که ازحرفم آتیشی شده بودگفت-باطنازدرست حرف بزن نکبتیمن هم خنده ای کردم وگفتم-اسمت اصلابهت نمیادبعدهم بالودگی گفتم-آخه من موندم کجای این مادرفولادزره طنازه که اسمش روگذاشتن طناز؟-هی عوضی!نکنه تنت میخواره؟-نه تن تومیخواره.نکبتی هم عمته-ببین درسته اسمم طنازه اماطنازقالتاق!پس حواست به اون گاله باشه تابیخودبازنشه-مثلاچه غلطی میخوای بکنی؟-الان نشونت میدم بعدهم ازجاش بلندشدوبه طرفم حمله کردکه من هم فوراگاردگرفتمبهم که حمله کردبالگدزدم زیردستش وفورامشتش روگرفتم وازپشت پیچیدم که اون هم بادست دیگه اش سرم روگرفت وکشیدپایینتادیدم اینجوری شدموقعیت روخوب دیدم وبهش گفتم-خوبه همین جورادامه بده!من اومدم که کمکتون کنم. طنینتوی تمام مدتی که باطنازدعوامیکردم حرفام روبهش زدماولش تعجب کرده بودامابعدش خوشحال شدوقول دادکه بهم کمک کنه وقرارشدهرموقع که بهشون خبردادم بقیه روآماده فرارکنهقراربودهمین جوربه بدبودن بامن ادامه بده وهرموقع که کارش داشتم یه دعواراه بندازه تابتونم باهاش حرف بزنم تاکسی بهمون شک نکنهدخترخوبی بودالبته اگه لحن حرف زدنش رودرنظرنمیگرفتماینطورکه میگفت پدرمعتادش اونوبه احسنی فروخته بودخیلی دلم براش میسوختداخل کشتی نشسته بودیم که یه دفعه احسنی واردشدتااومدداخل یکی ازدخترابه سمت حمله ورشدکه باسیلی حناروبه روشداحسنی که این صحنه رودیدخنده ای کردوگفت-میبینم که فهمیدین چه بلایی قراره سرتون بیادهمینه دیگه سزای زیاده خواهی این میشهدوباره خنده ای کردوگفت-البته فکرنکنین من زیاده خواهما!نه!من اندازه خودم لقمه میگیرم ولی خب عادتمه که لقمه های بزرگ بردارممن-بپاتوگلوت گیرنکنهبااین حرف من چرخیدطرفم وگفت-به!میبینم که آتوساجون هم اینجاست اماچیزی نمیگه!فکرکردم خودکشی کردی؟!خنده ای کردم وگفتم-خودکشی؟مسخره حرف میزنی!نه بابامن اگه میخواستم خودم روبکشم ازهمون اول میکشتم نه حالاکه بایدتمام توانم روبرای نجاتم جمع کنم-نجات؟یعنی توفکرمیکنی میتونی ازدست من فرارکنی؟-نمیدونم.شایدتونستم.خونه آخرش اینه که کشته میشم-نه عزیزم اشتباه نکن تونمیمیری تومیوفتی دست شیخای عرببااین حرفش خونم به جوش اومدودستم مشتی شدوتوی صورت اون که الان جلوم وایساده بودفرواومد.همراش هم دادزدم-عمرا!کثافت!اون که عصبی شده بودسیلی به صورتم زدکه فوراجوابش روگرفتتادیدهرکاری بکنه من جوابش رومیدم بیخیال شدوازاون اتاقک بیرون رفتنفقط لحطه آخرخروجشون آرادبرگشت وبهم چشمکی زدکه من هم بالبخندجوابش رودادمتابرگشتم دوروبرم رونگاه کردم دیدم که همه دختراباتعجب دارن بهم نگاه میکننمن-چیه؟عاطفه-توزدی توصورت مازیار؟-آره خوب!چطور؟عاطفه-حسابت باکرام الکاتبینه.بدبخت شدی رفتمن داشتم باتعجب نگاش میکردم که یه دفعه طنازاومدجلوگفت-که چی؟مثلامیخوای بگی وضعیت مابهترازاونه؟خوب ماهم مثل اون فروخته میشیم به شیخای عرب فقط اون احتمالا فروخته میشه به اونایی که ازدخترچموش خوششون میادعاطفه که دیدحرف حق جواب نداره گفت-آخه!کسی حق نداره مازیارروبزنه اون رئیسه.بااین حرفش برگشتم ومشکوک بهش نگاه کردم که بانگاه من فورانگاهش روگرفتبایدحدس میزدم اون جاسوس مازیارتوی دختراست به طنازاشاره زدم که باچشماش اشاره کردکه فهمیدمهممون نشسته بودیم کنارهم ومنتظربودیم تاببینیم چه به سرمون میاد.بالاخره احساس کردم که کشتی وایسادوبعدمثل وحشیاریخت پایین وهمه مارومجبورکردن که ازاونجاخارج بشیمازاونجاکه بیرون اومدم دیدم که توی خاک دبی هستیم ویه سری لندهوردیگه اونجابودن والبته چندتاون هم اونجا پارک شده بودن.ماهاروسوارون کردن وبه سرعت به طرف مرکزشهررفتنمن هم که میدونستم الان آریاگروهش توی دبی هستن ردیابم روروشن کردم وبه خاطراینکه یه وقت باتعویض لباسام اونوازدست ندم اونوقورت دادمهمه دختراوحشت کرده بودن وگریه میکردن مردی که توی ون مابودازسروصدای دختراعصبی شدوفریادزد-خفه شین دیگه!نکنه دلتون میخوادیه گلوله تومختون خالی کنمبااین حرفش دختراساکت شدن فقط گاهی صدای حق حقشون میومدمن هم بااینکه ازسکوت ایجادشده راضی بودم امانتونستم جلوی خودم روبگیرم تاازاونادفاع نکنم.بالاخره داشتن مرگ آیندشون رومیدیدن بهشون حق میدادم واسه همین دادزدم-گمشو!آشغال!فکرکردی میتونی بکشیشون؟اون که ازحرف من عصبانی ترشده بودگفت-حرفای گنده ترازدهنت میزنی!میخوای روخودت امتحان کنمبعدهم اسلحه روطرفم گرفت که دختراجیغ زدن امامن تکون نخوردمگفتم-بزن!برای من که بدنمیشه ازاین آینده نکبتی که روبه رومه راحت میشم فقط فکرکنم توهم بعدش بایدیه گلوله ازاسلحه مازیارنوش جان کنی؟!بعدهم ابروهام روبالادادم وگفتم-درست نمیگم؟فکرکنم رئیست هیچ خوشش نیادکه یکی ازدختراش روازدست بدهاون هم که دیدحرف حق جواب نداره باگفتن لعنتی روش روبرگردوندکه من هم روبه دختراگفتم-راحت باشین!هیچ غلطی نمیتونه بکنه!دختراهم که اینوشنیدن بلندترازقبل شروع به گریه کردن طوری که تارسیدن به اونجابه خودم فحش دادم که چرااون حرفاروزدم!بس که کلافه شده بودم ازدستشون اماحرف هم نمیتونستم بزنمخلاصه بعدازحدودیه ساعت رسیدیمون هاکه ایستادن ماروپیاده کردن .جلوی رومون یه قصربزرگ بود.باورم نمیشدخیلی قشنگ بود.جذب بزرگیش شده بودم که بافکراینکه اینجاکجاست اخمام توهم رفت وسرم روانداختم پایین که باضربه اسلحه یکی ازسربازابه مجبوربه حرکت شدمواردخونه که شدیم زیباییش خیره کننده تربودامامن هرلحظه خشمم بیشترمیشدبخصوص اینکه دختراهمه جذب زیبایی اینجاشده بودنکثافتامیخواستن بااین کاراآروممون کنن واقعاهم جواب داده بودچون حتی دخترایی هم که ونگ ونگشون به راه بودخفه خون گرفته بودن وداشتن بروبربه این قصرسفیدنگاه میکردن امامن نه توجه کردم نه اصلافهمیدم که اطرافم چه شکلی بودداشتم بااخم به زمین نگاه میکردم که یاوربهم نزدیک شد-نه خوشم اومد!معلومه یه دختره اصیلی!فقط تویی که هنوزیادت مونده قراره چه بلایی سرت بیادبقیه محواینجاشدنغریدم-اونااحمقن!خنده ای کردوگفت-نه اونااحمق نیستن.اوناپول پرستن!واسه همین جذب اینجاشدن البته مطمئنم توهم اگه سرت روبالابگیری جذب میشیعصبی سرم روبالاکردم که خندیدوگفت-مطمئنم توهم مثل اونایی!ازآخرین لحظات آزادیت لذت ببرعزیزم!پس توهم خوشحال باش وازاین همه زیبایی فیض ببر-خفه شو!میخواستم بگم فقط وقتی که جون تورومیگیرم لذت میبرم امافورافهمیدم که اون که جلوم وایساده یاوره کسی که نسبت به همه چی مشکوکه پس نمیخواستم واسه خودم دردسردرست کنم پس چیزی نگفتم واون هم خنده ای کردوازم جلوافتادرفتیم داخل ساختمونداخل ساختمون پرازوسایل گرونقیمت وعتیقه بودنگاهی به اطرافم انداختم دیدم که همشون روی مبلانشستن ودارن به بهت واحمق بازیای این دخترامیخندن حرصم گرفته بودتوی همشون فقط آرادبودکه خودش روبیتوجه نشون میدادالبته ازنگاهش آتیش میباریداینوازنگاه هایی که به احسنی میکردمیفهمیدم ودیگری هم حبیب بودکه تمام مدت داشت بالپتاپش ورمیرفتاولش که باهاش برخوردکردم میترسیدم منوبشناسه امااون اصلابه من توجهی نکردوتمام مدت هم سرش توی لپ تاپ وکامپیوترش بودیادمه اولش که دیدمش آرادهم کنارم وایساده بودوگفت-ازاین نظرخیلی بهم میاین!من که ازحرفش عصبی شده بودم نگاه تندی بهش انداختم که فورابالحن بامزه ای گفت-البته فکرکنم تمام مدت توسعی میکردی اونوهک کنی اون تورو!بعدهم باترس آب دهن روقورت دادوادامه داد-درواقع کاری که الان دارین میکنین.بااین حرفش خنده ام گرفت که اون هم خنده ای کردوگفت-یه دوئل سایبری باکابوی های اینترنتی.خیلی باحال میشهمن هم باخنده ای روبهش گفتم-بایددیدکی این دوئل رومیبره!بعدهم بالحنی جدی گفتم-من که پاپس نمیکشم تاپای جونم میجنگمبعدش هم ازاونجادورشدمالان هم بازحبیب توی کامپیوترش بودداشت سعی میکردکه کامپیوترماروهک کنه امانمیدونست که من طوری اونورمزگذاری کردم که باتمام روش های اون آشنایی داره وهرروشی اون واردشه رمزقفل میشههمینجورداشتم بهش نگاهی میکدم که عصبی سرش روبلمدکردوگفت-اه!لعنت به این رستگار!معلوم نیست چطوری رمزگذاری کرده که بااینکه دیگه خودش اونجانیست بازنمیشه واردشد؟!بااین حرفش آرادلبخندی زدونامحسوس برام چشمکی زدکه باعث شدمن هم لبخندی نامحسوس بزنماحسنی-یعنی نمیتونی بفهمی که اوناتاکجاپیش رفتن؟-نه!رمزش چندگانه است ازهرروشی واردمیشم منوپیش بینی میکنه وقفل میشهیاور-مگه نگفتی این سرهنگه فبلانامزدت بوده میشناسیش نمیتونی روش هایی روکه استفاده میکنه حدس بزنیبااین حرفش اخمام توی هم رفت.فکرش روهم نمیکردم که اونابدونن که من یه موقع نامزداون عوض بودمبااین حرف یاور،ارادبرگشت نگاهی به من کردکه تاچشمش به چشام افتادرنگش تغییرکردانگارسرمای چشمای من به چشمای اون هم منتقل شده باشه امافوراتغییروضعیت دادورنگ نگاهش رنگ لبخندگرفت که من هم آروم شدمحبیب-درسته که اون نامزدمن بوده امامیدونی اون مال چندسال قبله؟اون موقع طنین تازه دوسال بودکه دانشجوی رشته آی تی بودوهنوزبه طورحرفه ای کارنمیکردکه من بدونم روش کارش چطوره.یه دفعه حناچشماش روریزکردوخودش روکشیدجلووگفت-اون چی؟اون میدونست توچطوری کارمیکنی؟حبیب یه دفعه آروم شدوگفت-آره!من چندبارجلوش سایت دانشگاهمون روهک کرده بودم وحتی چندتاازروش هام روهم یادش داده بودم!خدای من چطورحودم به ذهنم نرسید.ممنونم حنا!حناکه خرکیف شده بودگفت-مااینیم دیگه!حالاهم به نظرم چندتاروش غیرمعمول که تاحالااستفاده نکردی رواستفاده کن شایدکارکردبااین حرفش دوباره آرادبرگشت طرف من وایندفعه باوحشت بهم نگاه کردکه من شونه ای بالاانداختم وباآرامش نگاش کردماون هم که آرامش منودیداول تعجب کردامابعدباخیال راحت نگاهش روازمن گرفتخیال کردی حبیب خان!من اونقدراحمق نیستمدر سیستمی که طراحی کرده بودمازروش های خودم وروشهای آشناهم که هرهکری میدونست استفاده کردم تانتونه واردشهاگه هم میخواست روش جدیدی درست کنه کم کمش چندروزطول میکشیدکهتااون موقع ماماموریتمون تموم میشدوالبته اگه بازهم حبیب کارش روزودانجام میداد اون دیگه به من ربط نداشت من تااینجاکارم روخوب انجام داده بودم به سرهنگ وسرگردخانی هم گفته بودم که فایلی روروی سیستم هانزارن وهمون فوری که بدست میارنش بفرستنشون توی هاردوبایگانی کنن تادست گروه احسنی نیوفته.فقط میتونست یه بی احتیاطی اوناباعث خراب شدن نقشه بشه که بعیدمیدونستم پس بقیه کاربااونابود.حداقل اینجادیگه بایدبقیه گروه اطلاعاتی خودشون روخوب نشون بدنگرچه الان دیگه فقط یه گروه اطلاعاتی داشتیم وگروه جایگزین نداشتیم اماامیدواربودم که کارشون روخوب انجام بدنگرچه میدونستم خسته هم میشن بانبودگروه جایگزینهمین جورکه به یکی ازستونای توی سالن تکیه داده بودم توی فکربودم که متوجه شدم یکی بهم نزدیک شدهسرم روبلندکردم چشمای آبی رنگی توی چشمام زل زدتادیدکه متوجه نگاهش شدم خنده ای کردوروبه احسنی گفت-زیباستبعدهم یه دور،دورمن چرخیدوروبه روم ایستادتوی این مدت هم من اونوتحلیل کردم سنش حدودابین چهل تاپنجاه میخوردگفت-توچرانمیری این اطراف روببینی؟-چون چیزقابل توجهی نمیبینمیکی ازابروهاش روبالاانداخت وگفت-واقعا؟چی میتونه برات قابل توجه باشه؟بگوتااونوبرات آماده کنیم.مامهمون نوازای خوبی هستیمبعدهم خنده ی بلندی کردکه باحرف من خوردش-دیدن جون کندن شماهامیتونه جالب باشه.برام آماده کنفوراچرخیدطرفم وگفت-زبون تیزی داری عزیزم!حواست باشه ضررمیکنی-چه فرقی میکنه؟تاالانش هم ضررکردم.آب که ازسرگذشت چه یه وجب چه صدوجب-جالبه!امامیتونی زندگی معشوقه ای خوبی روبرای خودت رقم بزنیبعدهم بااین جرفش همشون باهم شروع کردن به خندیدن که جواب دادم-البته یه راه دیگه هم دارم میتونم زندگی عاشق آزاری خوبی روبرای خودم رقم بزنمبعدهم تکیه ام روازستون برداشتم وتوصورتش گفتم-شده بمیرم هم اونی روکه قراره منوبهش بفروشین رومیکشمباین حرفم رنگ نگاه اون هم تغییرکردانگاربازسردی چشمام کاردست این یکی هم داده بودکه برای لحظه ای سکوت کردوبعدبالکنت دادزد-زب-زبیده!بیاایناروببربعدهم عصبی رفت طرف احسنی واطرافیانش که اوناهم داشتن باتعجب بهمون نگاه میکردنبالاخره زبیده اومدیه زن هیکلی خیلی قدبلنداماخوب قیافه خوبی داشت امازورش هم فراوون بوداومدمنوهول بده که روبهش گفتم-دستت به من بخوره مردی!اون که تعجب کرده بودازنیش کلامم تعجبی کردوگفت-رام میشی!-عمرا!بعدهم همونطورکه همراهش میرفتم روکردم به احسنی وگفتم-بعدازعاشق آزاری نوبت تومیشه.بعدهم بادستم شکل کلت درآوردم وروبه اون گفتم-بنگ!اون که ازکارای من عصبی شده بوددادزد-ببرش دیگه!چراوایسادی؟زبیده هم اومدطرف منواینباربازوی منوکشیدکه باخشم درش آوردم وگفتم -ولم کن عوضی!خودم میامبعدهم فوراپشت بقیه دخترارفتماماهنوزیادآوری چهره ترسیده ی احسنی واون چشم آبیه باعث یه لبخندخبیث روی لبام میشد طنینباورم نمیشد.وقتی رفتم توی اتاقی که زبیده گفته بودفکرش روهم نمیکردم که چی درانتظارمه!اتاق یه اتاق آرایش ولباس بوداونجا که رفتم دیدم یه سری اونجانشستن ومنتظرماهستن تاماروآماده کنناول هممون رومجبورکردن تادوش بگیریم بعدهم دونه دونه هرکدوم ازماهاروآرایش کردنمنوباتوجه به رنگ چشمم که الان بالنزسبزبودآرایش کردن .وقتی خودم روتوی آینه دیدم بیشترازاینکه خوشم بیادبافکرکاری که ازمون میخواستن حالت تهوع گرفته بودم طوری که آخرش توی دستشویی بالاآوردم اونامجبورشدن دوباره آرایشم کننکثافتامیخواستن ماروباآرایش ببینن وتست کنن ببینن روی هرکدوم ازماهاچقدربایدقیمت بزارنوزبیده هم که ازوضع پیش اومده عصبانی بودسرم دادزدکه-خودت روجمع کن!یه باردیگه اینجوری کنی خودت میدونیمن هم که دیگه چیزی توی معده ام نداشتم که بالابیادباتوجه به حال زارم طاقت آوردمبعدازآرایش هم یه لباس سبزرنگ تنم کردن.یه لباس مجلسی دکلته بلندکه بلندیش ازجلوتاروی زانوم بودوازعقب روی زمین میکشیدویه چاک بغل داشت که تاروی رونم میومدحالم ازخودم توی اون لباس بهم میخورد-من این لباس رونمیپوشم برم جلوی اون لندهورا!بااین حرفم زبیده خنده ی شیطانی سردادوگفت-بروخداروشکرکن دخترجون!نکنه دلت میخوادآقاشایان بیادتورولخت ببره پایینبعدهم اومدجلووکنارگوشم گفت-کافیه بهش بگم اون لباس رونمیپوشی؟رفت عقب وادامه داد-میادلباس وازتنت میکنه ومیندازتت پایینچرخی دورم زدوگفت-تن وبدن خوبی هم داری بااین کارت خوشحال میشه لخت ببینتت!من که کمی ترسیده بودم وساکت بودم چرخیدم طرفش واومدم حرفی بزنم که گفت-سعی نکن که بخوای ازاین روش استفاده کنی.این اتفاق قبلاافتاده.دختره اصلافرصت تغییرنظرش روپیدانکردمن که اینوشنیدم دیگه چیزی نگفتم که زبیده ازم دورشدامادوباره چرخیدطرفم وگفت-درضمن اون ازدخترای چشم سبزخیلی خوشش میادبه رنگ آبی چشای خودش میادبعدهم خنده ای کردوادامه داد-البته بعدازچشم مشکی ها!زنیکه کثافت!منظورش این بودکه خودم روبندازم به اون عوضی!وای خاک به سرم شدحالااین عوضی بایددقیقاازدورنگ چشمای من خوشش بیادخداکنه آریازودترنجاتمون بدهامیدورام ردیاب روراحت بتونن پیداکنن!بالاخره بعدازآماده شدن همه دخترارفتیم پایینهمه ماروبه صف کردن تاشایان ماروببینههمون موقع که داشتم میومدم آرادرودیدم که نگاهش رنگ غم گرفته وباناراحتی داره به من نگاه میکنهمن هم خجالت کشیدم وسرم روانداختم پایین.هیچ دوست نداشتم توی صورت همکارم نگاه کنم وبعدخودم روجلوی بقیه مرابااین حالت نشون بدمحال بدی داشتمدوباره سرم روبلندکردم که بادیدن اشکایی که توی چشمای آرادنشسته بودتوی چشمای من هم اشک جمع شدسعی کردم ازریختنشون جلوگیری کنم امانتونستم جلوی ریختن یه قطره اشک ازچشم راستم روبگیرمهمیشه ریختن اشک ازچشم راستم نشونه شکستن غرورم بودوحالاهم همون حس روداشتمهمه که وایسادیم شایان ازهمشون خواست که بیان جلویه نگاهی به مابندازنبااین حرفش آراددندوناش روروی هم کشیدمطمئن بودم اگه میتونست دندونای شایان روتوی دهنش خردمیکردهمشون ازجمله آرادبلندشدن واومدن روبه روی ماایستادناول خودشایان نگاهی به ماانداختوبادیدن هردختری میگفت -زیباست!عالیهمن آخرین نفروایساده بودمجلوی من که رسیدخودم برق هوس روتوی چشماش دیدم نیشش روبازکردوگفت-من عاشق دخترای چشم سبزمبعدهم چشمکی به من زدورفت کنارامادوباره مکث کردوچرخیدطرفم-البته چشمای مشکی هم خیلی بهت میادمطمئنم بیشترازرنگ چشمای خودت بهت میادبهتره لنزمشکی بزاریخنده ای کردوگفت-اونجوری بیشترتودل من جامیشیبااین حرفش حرصم گرفتگفتم-ترجیح میدم تودل سگ جابشم تاتو!سگ به توشرف دارهبااین حرفم اخماش توهم رفت وگفت-حسابت رومیرسم دختره چموش!بعدهم ازجلومون دورشدهرکدوم ازاون عوضی هامیومدن جلوی ماویه چیزی میگفتن وهرهرمیخندیدنآخرین نفرآرادبودکه فقط برای اینکه ضایع نشه اومدجلوباخنده اماچشمای قرمزازخشم به دخترانگاه میکرداماچیزی نمیگفتبالاخره رسیدبه من.تارسیدبه من سرش روپایین انداخت وآروم گفت-شرمنده ام سرهنگمن هم بااینکه اشک توی چشمام جمع شده بودگفتم-نباش سرگرد.مانجات پیدامیکنیمسرش روبلندکردوبهم نگاهی انداخت سعی کردم بانگاهم آرومش کنمامااون فقط سری تکون دادوزیرلبی گفت-خداروشکرکه آریااینجانیست وگرنه دیوونه میشدبعدهم فوراازم دورشدمن هم برای اینکه جلوی تعجب اوناروبگیرم که داشتن باتعجب به من وآرادنگاه میکردم دادزدم-خیلی کثافتی علی!فکرش روهم نمیکردمآرادهم که گرفته بودچی میگم گفت-خفه شو!توفقط دوست پژمان بودی.خودت گندزدی به زندگیت به من چه؟بعدهم رفت وروی مبل نشستمن هم تفی به طرفش انداختمامابا حرف قبلش احساس کردم قلبم سوخت.کاش آریااینجابودمطمئنانمیزاشت من به این وضعیت دچاربشمآریا!اسمش روتوی دلم تکرارکردم باهربارتکرارش یادنگاه گرمش میوفتادم وآروم میگرفتمانگاربهم آرامبخش تزریق میکردنخودبه خودلبخندبرگشت روی لبم مطمئن بودم که آریانجاتمون میده.من ازش مطمئنمنمیدونم این همه اعتمادازکجااومده بودامامن مطمئن بودم وباهربارفکرکردن به ناجیم دلم بیشترآروم میشدتاآرادازمن دورشداحسنی گفت-چی شد؟علی!خوشت نیومد؟آرادهم بی تفوت شونه ای بالاانداخت وگفت-برای من فرقی نداره!من به این چیزاتوجه نمیکنمیاور- واقعا؟-گرچه خوشگلن!امامن چیزای خوشگل تروپرمایه ترجذبم میکنهبعدهم خنده ای کردکه بقیه روهم به خنده واداشتیاور-خیلی کثیفی!پسرآراد-حالاکجاش رودیدی؟بااینکه اونافکرمیکردن که منظورآرادبه کثیف کاری های اوناست امامن ازپوزخندی که به یاورزدفهمیدم که منظورش کندن کلک اوناستبالاخره بعدازنظاره کردن ماتوسط اون عوضیاشایان به زبیده دستوردادکه ماروببره توی یه اتاق وزندانی کنه تافردامعامله روشروع کنهبعدهم یکی ازخدمتکارای دیگه روصدازدوازش خواست که اتاقای احسنی وبقیه روآماده کنه چون اونامهمونش بودن وازشون خواست که بمونن اوناهم قبول کردنزبیده اومدطرف ماوخواست که ماروببره که صدای احسنی بلندشد-شایان جان!چرافوری میخوای قایمشون کنی؟بایان حرفش شایان چرخیدطرفش وگفت-آخه گرگ گرسنه اینجازیاده نمیخوام آسیبی به یاقوتام برسه من نمیخوام پولم روازدست بدم.همه دخترباکره میخوان-ایناکه همشون باکره نیستنبعدهم بانگاهی به من منظورش رورسوندعوضی آشغال!من که نمیتونستم حرف بزنم فقط به فشاردادن دندونام ادامه دادمنگاهی به آرادانداختم که دیدم اون هم دستاش رومشت کرده وچهره اش سرخ شده اماسرش روپایین انداخته که کسی متوجه نشهشایان-هی مازیارحواست روجمع کن!چشم به مال من ندوز!اون مال خودمهبااین حرفش باداحسنی خوابیدامامن هنوزنگران بودم چون شایان به من نظرداشت فقط امیدورابودم که آریازودتربرسهاحسنی-ای بابا!باشه!حداقل میتونیم ازرقصیدنشون فیض ببریم که؟بااین حرف شایان سری تکون دادوگفت-چراکه نه!بعدهم روکرده ماوگفت-کدومتون رقص عربی بلدین؟من که کاملاخفه خون گرفتم محال بودجلوی اون عوضیابرقصمبالاخره چندتاازدخترارومجبوربه رقص کردن بقیه هم مجبوربه نشستن همونجا!همه نشسته بودیم وبه رقص اونانگاه میکردیمحالم بدجوربدبودنمیتونستم این صحنه هاروببینمکم کم همشون ازخودبیخودشدن هرکدوم کناردختری جای گرفتن فقط شایان آماده نشسته بودتابه دختراآسیبی نرسه اماکاملااجازه داده بودتااون عوضیادستی به سروگوش دخترابکشنداشتم به اون صحنه منزجرکننده نگاه میکردم که دستی روی شونه ام نشستفورادست روکنارزدم وخودم روجمع کردم که دیدم آرادبالای سرم وایساده-نترس کاریت ندارم!فقط میخوام اینجا کنارت بشینم که بقیه نتونن بیان طرفتبااین حرفش آروم شدم اون هم کنارم نشست ودستم روگرفتبااین که مثل بقیه رفتارنمیکرداماباعث شدکه بقیشون نتونن به من نزدیک بشن ومن کاملا ازاین جهت خوشحال بودبرگشتم نگاه قدرشناسانه ای بهش کردم که درجوابم گفت-اگه برادرازخواهرش مواظبت نکنه کی بکنه؟ازحرفش خیلی خوشم اومد-من واقعاخوشحالم که چنین برادری دارمهمه توی حال خودشون بودن وکسی به ماتوجه نداشت پس آرادهم فورابااستتارکردن من باگوشیش به آرایپیام دادکه-کجایین؟پیام آریا-داریم میایم ردردیاب روگرفتیم تایه ساعت دیگه میرسیم-باشه فقط زودباشین.آدرس دقیق روکه میدونین؟پیام آریا- آره!طوری شده؟-نه!-راستش روبگوآراد!طنین حالش خوبه؟بادیدن پیامش لبخندروی لبم نشست آرادهم نگاهی به من کردوگفت-برادرضایع ماروببین.بعدهم به آریاپیام زدکه-خوبه!بابا!توکه آبروی خودت روبردی!طنین کنارم نشسته.بافرستادن این پیام آریافقط جواب داد-آهاندیگه هیچیآراد-بیچاره هنگ کرد!تازه فهمیدچه گندی زده.بعدهم خنده ای کردوگفت-جون داداش اذیتش نکنیامن که خنده ام گرفته بودگفتم-سعی میکنم!اماباورکن حرص دادنش خیلی میچسبهباحالت قهرگفت-نامردامافورانیشش روبازکردوگفت-ولی راست میگی!خیلی میچسبه!من هم دوباره لبخندی زدم امامن نتونستم تشویش توی قلبم روآروم کنممن هنوزهم نمیتونستم به مردااعتمادکنم اگه یه روزی آریاحرف ازعشق بزنه بایدچکارکنم؟خودم هم مونده بودم نه دلم میومدبگم نه نه میتونستم بگم آرهآرادکه تشویشم رودیدلبخندی به چهره گرفته ام زدوگفت-آریامثل حبیب نیست اون یه مردواقعیه!(آره جون خودت!توازمرداتعریف نکنی کی بکنه؟ناسلامتی خوت هم مردی بایدتعریف بکنی)نگاهم روبه چشماش دوختم که پلکاش روبرای اطمینان من روی هم گذاشتانگاراباین کار چیزی روبرام تاییدمیکردبااین که آروم تربودم امابازمیترسیدمتصمیم گرفتم ذهنم روفعلادرگیرنکنم واونوبزارم برای همون موقعی که شایدآریابهم پیشنهادداد(دختره ننر!چه برای خودش تصمیم هم میگیره انگارمیزارم پسردسته گلم بیاداین دختره عجوزه روبگیره!هرکسی که لیاقت آریای منونداره.حالااون آرادخل وچل یه چیزی اماسرهنگ من بایدبایه سرهنگ ازدواج کنه.اِ-چی گفتم؟!این دختره هم که سرهنگه)بالاخره مراسم عیش ونوش این عوضیاتموم شدوشایان همه دختراروفرستادبه اتاقا!بعدهم ازمهموناش خواست که برن استراحت کننداشتم دنبال بقیه دخترامیرفتم که یه دفعه دستم ازپشت کشیده شدشایان-توکجا؟عزیزم!-ولم کن عوضی-نه نه!بامن بحث نکن توامشب پیش خودمیبااین حرفش ترس توی دلم ریختخدای من حالاچه غلطی کنم-ولم کن کثافت من باتوهیچ کجانمیام!امااون به زورمنومیکشیدنمیدونستم چکارکنم فقط آخرین لحظه ازآرادبانگاهم خواستم که ازآریابخوادزودترخودش روبرسونه وبعدهم به مقاومتم ادامه دادم آریا-الوآراد!آراد-کجایین پس؟-ماداریم میایم دیگه رسیدیم-زودباشین-باشهیه دفعه صدای آرادضعیف شدوبالحن عاجزانه ای گفت-آریا زودباش!-آرادچی شده؟-آریاطنین!-چی شده ؟آراد!چه بلای سرطنین اومده؟-شایان عوضی-اون عوضی طنینودادزدم-طنینوچی؟حرف بزن لعنتی!-همراه خودش برده تواتاقش-چی؟-زودباش آریا!مطمئنم طنین مقاومت میکنه اماممکنه اون بهش آسیبی برسونهدیگه داشت حالم زارمیشددوباره فریادزدم-توقول دادی!توقول دادی لعنتی!قول دادی مواظبش باشی-به خداآریامواظبش بودم یه لحظه تنهاش نزاشتم اما شایان عوضی همه ماروفرستادیه جای دیگه وپشت دراهم چندتامحافظ گذاشته-ولی توقول دادی-میدونم میدونم!یه دفعه آرادفریادزد-آخه لعنتی تودیگه خون به دلم نکن!توکه میدونی من طنین رومثل خواهردوست دارم.فکرمیکنی چطوری میتونستم دست تنها ازپس این همه عوضی بربیام حالاهم به جای این حرفاخودت روزودتربرسونباشنیدن این حرفافهمیدم که اون حرف حق رومیزنه ازآرادکاری ساخته نبودبایدزودترخودم رومیرسوندمبه آرادباشه ای گفتم وقطع کردم بعدهم بابیسیم به همه واحدهادستوردادم که ازآژیراستفاده کنن وسرعتشون روافزایش بدن ازقبل باپلیس امارات صحبت کرد بودیم وقراربودکه اوناکاری به کارمانداشته باشنبه سرعت به سمت مقصدرفتیمنه نمیزارم!محال بزارم بلایی سرطنینم بیاد.حالاکه کسی روپیداکردم که دلم روبهش دادم محاله ازدستش بدمفوراگازدادم وازهمه واحدهامون جلوزدم فقط نیم ساعت دیگه مونده بودتابرسیم من بایدزودترمیرسیدمطنینشایان همین طومنومیکشیدومن تقلامیکردم.آخرش هم باکمک دوتاازون غول تشن هامنو بردتوی اتاقشفقط امیدورابودم که اریاخودش روبرسونه میتونستم ازخودم دفاع کنم امابازمیترسیدمخودش که داخل ااق شدروبه اون گنده بگا گفت-حالابرین بیرون.دیگه لازمتون ندارم فقط حواستون روخوب جمع کنینبعدهم دراتاق روقفل کردواومدطرف من-بیاعزیزم بیا-گمشوعوضی!محاله بزارم دستت به من بخوره-خواهیم دیدبعدهم به سمتم حمله کردکه فورادررفتم-فرارنکن.بالاخره گیرمیوفتی بهتره خودت بیای طرفم تاآسیبی نبینی-عمرا-باشه!خودت خواستی.بعدهم دوباره به سمتم حمله کرددیگه بیشترازاین نمیتونستم درنگ کنم.بااین که اگه میخواستم بزنمش تموم پاهام بیرون میوفتاداماترجبح دادم که فقط پاهام روببینه تابخوادتموم بدنم روببینهپس لگدی به سمتش پرت کردم که توی شکمش فرواومدواونوانداخت زمین-چه جالب!کاراته کارهم که هستی.اماخوب حریف قدری داری.من هم کاراته کارکردمبعدهم مشتی به سمتم پرت کردکه جاخلی دادم اماتونست موهام روبگیره که کلاه گیسم ازسرم کنده شدباتعجب به کلاه گیسم نگاه کردوگفت-توکی هستی؟امامن فورابهش حمله کردم ومجال بیشترحرف زدن روبهش ندادم که اون هم حمله ام روبامشتی توی شکمم جواب دادمشتش اونقدرسنگین بودکه باعث شدخون بالابیارم تاحلااینجوری مشت نخورده بودمایندفعه خنده ای کردوگفت-هرکسی میخوای باش!من به اونچه که میخوام میرسم.بعدهم دوباره بهم حمله کردوبازورمنوگرفت ومنوانداخت روتختمشتش اونقدرکاری بودکه دیگه نتونم مبارزه کنم اماهنوزدست ازتقلابرنداشته بودم توی تقلاهم صورتم کشیده شدروی بالشت وگوشه بالشت رفت توی چشمم ویکی ازلنزادراومدتاچشمم رودیدگفت-لنزگذاشته بودی؟امافورارنگ نگاهش هوس آلودشدبااون همه شرابی که خورده بودبهترازاین نمیشد-بایدحدس میزدم که رنگ اصلی چشمات مشکی باشه.گفتم خیلی بهت میاددوباره داشت سعی میکردصورتش روبه صورتم برسونه که بادست راتم گلدون روی عسلی روبرداشتم وتوی سرش کوبیدم بااین کارم اون بیهوش شداونوکه ازروی خودم کنارزدم تازه متوجه سروصدای بیرون شدم ازروی تخت بلندشدم تاخودم روبه بیرون اتاق برسونم تادراتاق روبازکردمقیافه آریاتوی درگاه نمایان شدحالتش طوری بودانگارمیخوادبه درضربه بزنه واونوبشکونهتامنودیدبه سمتم اومدوفورامنوکشیدتوبغلشاولش ازاین حرکتش شوکه شده بودم امااینقدرآروم شدم که ناخودآگاه منم دستام رودورکمرش حلقه کردمآریافوراانگارچیزی یادش اومده باشه منوازخودش جدارکردوگفت-حالت خوبه؟طوریت که نشد؟باحالت استفهام نگام کردکه من هم فورامنظورش روفهمیدملبخندی بااشک زدم وگفتم-نهامااون که ازاشکام ترسیده بودگفت-پس این اشکابرای چیه؟-اشک خوشحالیه!بااین حرفم لبخندی زدودوباره منوکشیدتوی بغلش وآروم گفت-خداروشکرکه سالمیایندفعه من خودم روکشیدم کناروروبهش گفتم-دختراروپیداکردین؟-نه.نمیدونیم کجاقایمشون کردن-من میدونم!تواین عوضی روببرتامن برم اوناروآزادکنمآریااول باشک نگام کردکه گفتم-مواظب خودم هستم سرهنگ!بهتره عجله کنیمبااینکه هنوزشک داشت اماازاونجایی که میدونست حتی اگه مخالفت هم کنه بازمن کارخودم رومیکنم چیزی نگفتفقط بانگاهی نگران بهم نگاه کردمن هم به داخل اشاره کردم- شمابروترتیب اون تن لش روبدهنگاهی به داخل انداخت وگفت-چه بلایی سرش اومده؟-سرش روزدبه گلدونخنده ای کردوگفت-عجب!خوبه!پس شماکه اصلامقصرنبودین؟-اصلا.شمابگوبه من میادازاین کاربکنم؟خنده ای کردوگفت-کم نهمن هم باخنده ای ازش دورشدمبایدهرچه سریع ترخودم روبه دخترامیرسوندم بعیدنبودکه هم دستای دیگه شایان کارمون روخراب کنن پس فورابه زیرزمین رفتم رفتم سراغ دراتاقا ویکی یکی همش رووبازکردم-طناززودباش الان وقتشهطنازکه فهمیدچی میگم فورابه بقیه اشاره کردکه اوناهم بااشاره ی اون فورابه سمت بیرون دویدن وفرارکردن ازخورج دختراززیرزمین که مطمئن شئم اومدخودم برم بیرون که باخوردن ضربه ای توی سرم بیهوش شدم فقط آخرین لحظه تونستم چهره حبیب وصداش روبشنوم که میگفت-فکرش روهم نمیکردم که دوباره ببینمت عزیزم!بعدهم تاریکی مطلقنمیدونم چقدربیهوش بودم اماوقتی چشم بازکردم جلوی خودم کسی رودیدم که اصلاباورم نمیشدفقط تونستم بگم-تو! آریا سرگردخانی-قربان خبری ازسرهنگ رستگارنیست.چرابیرون نمیان؟ -نمیدونمبانگرانی نگاهی به ساختمون انداختم هرلحظه منتظربودم طنین بیادبیرون امانیومدبالاخره نتونستم طاقت بیارم -آراد!به چندتاازبچه هابگوبیان باهم میریم دنبالش -باشه!بچه هاکه اومدن همه باهم رفتیم تاداخل ساختمون روببینیمهرکدوم ازبچه هاروفرستادم تایه قسمت ازخونه روبرگردن خودم هم رفتمطبقه بالابعدازحدودنیم ساعت همه برگشتیم توی سالن آراد-آریانیستش -یعنی چی نیست؟ خانی-قربان همه جاروگشتیم خبری ازسرهنگ نیست.انگارغیب شده رفته توزمین.عصبانی شده بودم دادزدم -یعنی چی که غیب شده رفته توزمین.بایدپیداش کنیم خانی-جایی نمونده که نگشته باشیم -دوباره بگردین.دوباره بگردینپشت سرهم دادمیزدم باورم نمیشدکه فقط توی پونزده دقیقه غیبش زده باشه.مگه میشههمه دختراکه بیرون اومده بودن میگفتن که سالم دیدیمش امااون دیگه ازساختمون بیرون نیومدسربازی اومدوروبه روی من وایسادوگفت -قربان نیست.چقدردیگه بگردیم؟بااین حرفش عصبانی شدم وحمله کردم طرفش ودادزدم -بایدپیدابشه!فهمیدی؟یاحالی� � کنمسربازبیچاره زردشده بودامامن همین طوردادمیزدم ومیخواستم که طنین روپیداکنن اماحق بااونابودخبری ازطنین من نبودهمین جورکه یقه سربازروگرفته بودم یه دفعه دستی اومدروی دستم آراد-ولش کن آریا!تقصیراون چیه؟ولش کنامامن انگارخشک شده بودم نمیتونستم عکسالعملی نشون بدم فقط همش صورت طنین میومدجلوم.لحظه ای که بغلش کرده بودم دیگه داشت اشکام میومدپایینفکرمیکردم نجاتش دادم امابدترازدستش دادم حالادیگه حتی نمیدونستم کجاستآرادبافریادزد -آریامیگم ولش کن!آرادهمین طورفریادمیزدوازمن میخواست که ولش کنم امامن نمیتونستمیه دفعه یه سربازدیگه اززیرزمین اومدبیرون گفت -قربان اینوپیداکردمتابرگشتم به چیزی که دستش بودنگاه کردم دیگه نتونستم روی پاهای خودم وایسم دستم ازیقه سربازشل شدودوزانوروی زمین افتادمدست اون سربازکاپشن من بودکه آخرین لحظه داده بودم بپوشه اماالان دست اون سربازچکارمیکرداون هم اینجوری؟دورگردن کت خونی بودمطمئن بودم که اتفاقی براش افتادهزانوکه زد م فوراراداومدسمتم ومنوبغل گرفتبعدهم فوراروبه بقیه فریادزد -شمابرین!بایدمجرماروبرسونی� � به سفارت تاببریمشون ایرانبعدهم روبه سرگردخانی گفت -سرگردعجله کن!سرگردخانی فوراهمه افرادروبردبیروناونجاکه ساکت شدآرادگفت -مردچته؟خودتوجمع کن برادرمن!پیداش میکنیم -چطوری؟هیچ ردی ازش نداریم.آرادمن گندزدم خودم بایدمیرفتم دنبال دخترا.نه اونومیفرستادم -اشتباه نکن!توهم اگه میخواستی مخالفت کنی اون نمیزاشت.یعنی تاحالانشناختیش -چرا!چرا!امابازدارم میسوزم من اونوازدست دادم -نه!آریااون ازدست نرفته اون برمیگرده مطمئن باش ماباهم برش میگردونیمبااین حرف آراددستام رودورکمرش حلقه کردم وگفتم -آره من پیداش میکنم!من طنینم روپیدامیکنمبعدهم باکمک آرادبلندشدم اماقلبم هنوزداشت میسوخت وقتی به لبخندش فکرمیکردم آتیش میگرفتم.سخت بودنبودنش ندیدن لبخندش سخت بودبالاخره بعدازچهارروزبرگشتیم ایران تمام دبی رو زیروروکردیم اماخبری ازطنین نبودبالاخره عکسش روسپردیم به پلیس دبی وازشون خواستیم که اگه خبری شدبهمون خبربدن خودمون هم برگشتیم ایرانواردایران که شدم احساس آرامش توی قلبم نشست انگارمطمئن شدم که اونوتوی ایران پیدامیکنمماموریتمون تقریباتموم شده بود.پس برگشتیم به ستادهمه افرادشون رودستگیرکرده بودیم البته به جزحبیب.اون کثافت معلوم نبودکه چطوری ازاومدن ماخبردارشده بود.مطمئن بودم که غیب شدن طنین هم کارخودکثافتش بودطبق گفته طنین گروه بایدیه رئیس اصلی هم د اشته باشه پس مابایددنبال اون دونفرمیگشتیم تاطنین روهم پیداکنیم اماماهیچ اطلاعاتی ازشخص فرضیمون نداشتیم وفقط دنبال حبیب میگشتیم که پیداکردن اون هم غیرممکن بودانگارآب شده بودرفته بودتوزمینازهرطرف میرفتیم به بن بست میخوردیمطنین!توکجایی؟خدای من خودت کمکم کن!باامروزدقیقاده روزازمفقود شدن طنین میگذره وماهیچ نشونه ای ازش نداریم حتی نمیدونیم که مرده یازنده استداشتم تواتاقم دوباره ازاطلاعاتمون روبررسی میکردم که آراداومدتو آراد-برادرمن!چکارمیکنی؟بازکه نشستی پای اینا!خودتونابودکردی که.اصلایه نگاه به آینه انداختی؟ -ولم کن آراد. -آریاباورکن!اینجوری وبااذیت کردن خودت به جایی نمیرسی.دادزدم -میدونم میدونم امامیتونم چکارکنم؟هان.به نظرت بااین اتفاق دیگه همه چی مثل قبل میشه؟ -نه برادرمن!نه!نمیشه چون تودیگه آریای قبل نیستی.پس بااین کارات کاری نکن که عشقت کم کم سردبشه وبمیره خودت روکه نجات بدی عشق توی قلبت رونجات دادیسرم وانداختم پایین وگفتم -پس طنین چی؟بااین حرف من آرادهم ساکت شددیگه همه ازپیداکردنش ناامیدشده بودن.سرم روبلندکردم وتوی چشمای اشکی آرادزل زدم -آرادمن نمیتونم عشقم روفراموش کنم.فکرمیکنی چرااین قدرخودم رودرگیرکارمیکنم؟هان؟لحظه ای منتظرجوابش موندم امااون فقط بهم زل زد.خودم ادامه دادم -چون تاسرم خلوت میشه تامیخوام یکم بخوابم تمام لحطاتی که کنارم بودیادم میادازروزاولی که پاگذاشت تواین ستادلعنتی تالحظه آخری که توی دبی دیدمش یادم میادوهرلحظه وهرثانیه خودم رونفرین میکنم که چرا گذاشتم بره؟چرا؟خیلی وقتاهم حسرت میخورم که چراحداقل بهش نگفتم که دوسش دارم.چراتوی این مدت سعی نکردم باهاش بهتررفتارکنم؟دیگه توانم تموم شده بودسرم رودوباره گرفتم پایین وبامشت روی میزکوبیدم -خسته ام آرادخسته!آرامشم رفته وپیداکردنش سخت شدهآراداومدجلوگفت -آریاتواینجوری فقط داری خودت رواذیت میکنی؟بیابروخونه یه کم استراحت کن -نمیتونم مرد!نمیتونماین دفعه عصبانی شدوگفت -یعنی چی که نمیتونی؟فکرخودت رونمیکنی فکراون مادربدبختمون باش که هرشب که من میرم خونه میگه پس چراآریانیومد؟فکرمیکنه مابهش دروغ گفتیم که توسالمی وزندهبافکرمادرم یه دفعه ازجام بلندشدم وگفتم -آریامنوببرخونه!بااین حرفم بااین که ازحرکتم جاخورده بوداماخوشحال شدوسری تکون دادآره من بایدمیرفتم خونه!بایدمیرفتم پیش مادرم اون همیشه غم خوارم بوده مطمئنم میتونم پیش اون کمی آرامش پیداکنمباآرادازستادخارج شدیم تمام مدت که ازاتاقم تادرب ورودی رومیگذروندم همه باتعجب به قیافه ام نگاه میکردن.آخرین لحظه خودم هم خودم روتوی شیشه های درب ورودی دیدم.واقعاچقدروضعیتم زارشده بودتمام ریشام دراومده بودودورچشام هم گودی افتاده بود.اونم کی منی که همیشه به سرووضعم میرسیدم اماالان دیگه مهم نبود.اونی که برام مهم بودجلوش خوب به نظربیام دیگه کنارم نبودآراددرروبرام بازکردتاسوارشمتاسوارشدم برگشتم به طرفش وگفتم -آرادتندبرو!بدوردلم مامان رومیخوادآرادهم خنده ای کردوگفت -گریه نکن پسرکوچولوالان مامانت روپیدامیکنیمخنده ی کوتاهی کردم وگفتم -خفه شو!اماآراداصلابه حرفم توجهی نکردفقط لبخندی زدوگفت -بالاخره بعدازچندوقته خنده رو روی لبات دیدم گرچه خیلی تلخ بودامابازم خوب بودبعدهم دستی به شونم زدوگفت -خوشحالم برات آریا!هیچ وقت فکرش روهم نمیکردم که یه روزی عاشق بشی گرچه خنده هات تلخه امابه شیرینی عشقی که توی قلبته میارزه!من هم لبخندی براش زدم وگفتم -آراددعاکن پیداش کنم وگرنه دیگه همین خنده تلخ هم روی لبام نمیاد -پیداش میکنیم آریا!مطمئن باش.امیدداشته باشبعدازاین حرف هم فوراحرکت کردبه سمت خونهآره!نبایدامیدم روازدست میدادم من طنینم روپیدامیکنمخونه که رسیدیم آراددرزدمامان فورااومدپشت آیفن -آرادتویی؟آریاهم همراته؟ آراد-آره مامانم!پسرخل وچلت روآوردممن هم رفتم جلوی آیفن وگفتم -سلام مامان خانومبااین حرف من صدای جیغ مامان توی آیفن پیچیدآرادخنده ای کردوگفت -فکرکنم مامان غش کردچون مامان یادش رفته بوددرروبازکنهدوباره آراددرزدکه اینبارمامان خودش اومددم درودرروبرامون بازکردانگارمیخواست باچشمای خودش ببینه که من پشت درمتامنودیداشک ازچشماش جاری شدومنوکشیدتوبغلش من هم خم شدم طرفش ودستام روانداختم دورکمرش وبایه نفس عمیق بوی مادرم روتوی ریه هام کشیدم وای که چقدرآرامش بخش بودهمین جورجلوی درهمدیگه روبغل کرده بودیم که صدای آراددراومد -خداشانس بده ماکه اومدیم بعضی هافقط چشم غره میرفتن حالاهمچین پسرشون رومیچلونن که آب لمبوشدبعدهم دوباره غرغری کردوگفت -حداقل برین تو!جلودروهمسایه زشتهتوی تمام مدتی که داشت غرغرمیکرداصلاحواسش به مانبودکه داشتیم بهش نگاه میکردیمیه دفعه مامان رفت طرفش وگردنش روکشیدپایین وبوسه ای روی پیشونیش زدکه نیش آرادبازشدومامان روگرفت توآغوششمامان هم که داشت گریه میکردگفت - من جونم روهم واسه پسرام میدم.مگه برای من تووآریادارین شمادوتاتون جگرگوشه های منین!بالاخره همه باهم رفتیم تو.باآرادرفتیم روی مبلای توی سالن نشستیم.مامان هم رفت تابرامون شربت بیارهبعدکه شربت روآوردبهمون تعارف کردونشست اماتمام این مدت به قیافه عجیب من نگاه میکردآخرهم آرادطاقت نیاوردوگفت -اه!آریاپاشویه دستی به این سروروت بکش مامان ازبس باتعجب به تونگاه کردچشاش زدبیرونمن هم بالبخندبلندشدم وگفتم - باشه پس یه نیم ساعت دیگه درخدمتتونمآرادسری تکون دادوگفت -تاتوبیای من هم یه کمی قضیه روواسه مامان بازمیکنم -چی؟-کوفته چی!نکنه میخوای چیزی نگی؟بروببینمبعدهم بدون توجه به من چرخیدسمت مامان وگفت-مامان خوشگلم بیااینجا کنارخودم بشین تابرات بگه چه خبره .میترسم آخرش چشمات ازتعجب بزنه بیروندوباره روکردبه من که توپله هاوایساده بودم وگفت-گمشوبرودیگه!جلوی تونمیتونم داستان عشقولانه ام رودرست تعریف کنم-خیلی خری!-خرعمته!بااین حرف آرادمان گفت-اِ -آرادمودب باشآرادهم مثل این بچه هاسرش روانداخت پایین وگفت-ببخشیدمامیمامان خندید.من هم رفتم تابه خودم برسم واین آرادتعریفاش روبکنهحالامعلوم نیست چیامیخوادبگه که من نبایدمیبودماول رفتم سراغ کمدلباسم ویه تیشرت وشلوارتیره انتخاب کردم که بپوشمدلم نمیخواست روشن بپوشم.بعدهم باریش تراش ریشم روزدم وبعدازیه دوش حسابی موهام روخشک کردم واومدم پایینپایین که رفتم دیدم مامان داره میخنده معلوم بودکه آراداحمق همه چی روتعریف کرده-هی آراد!دروغ بافته باشی حالت رومیگیرمبااین حرف من مامان برگشت بالبخندبهم نگاه کرد.لبخندی که اشک هم توی چشاش جمع بودبادیدن چشمای اشکیش ناخودآگاه اشک توی چشمای من هم جمع شدویه قطره ازچشمم چکیدمامان هم پاشدایستادوآغوشش روبازکرددیگه بیشترازاین صبرجایزنبوداون مامانم بودپس میتونستم راحت براش دردودل کنمواسه همین من بادوقدم خودم رورسوندم به مامان وتوی بغلش فرورفتمتابغلش کردم اشکام خودبه خودریخت.هیج وقت جلوی مامانم خوددارنبودم گرچه آدم مغروری بودم وکمترکسی اشکم رودیده بوداماجلوی مامانم یه پسربچه ی بی پناه بودم که تنهامحل امن برام آغوش خودش بودمامان ازلرزش شونه هام متوجه گریه ام شدوگفت-گریه کن پسرم!گریه کن.میدونم دلت سوخته پس گریه کن تاآروم شی.همینجورکه من گریه میکردم مامان هم روس شونه هام دست میکشیدوباحرفاش دل داریم میدادآخرش هم گفت-گریه کن اماامیدت روازدست نده.من مطمئنم که پیداش میکنیبعدیه دفعه تندی بااخم منوبلندکردروبه من انگشت اشاره اش روتکون دادوگفت-یعنی بایدپیداش کنی.توبایدعروس منوپیداکنی .مگه میشه من به همین راحتی دختری روکه توروبه ازدواج راضی کرده ازدست بدم محالهبااین حرف مامان خنده ای کردم وتازه تونستم چشمای سرخ ازگریه اش روببینم من هم گفتم-باشه مامان.قسم میخورم که پیداش کنمبعدهم چرخیدم طرف آرادکه دیدم باباهم کنارش نشسته وهردودارن بالبخندبه من نگاه میکنن وچشمای اوناهم اشکیهباتعجب نگاهی بهشون کردم وگفتم-گریه کردین؟باباخنده ی تلخی کردوگفت-گریه ات دل سنگ وآب میکردبابامگه میشه گریه نکرد؟بااین حرف بابابلندشدم ورفتم طرفش که اون هم بلندشد ومنوتوی آغوشش گرفت وبعدزدپشتم وگفت-پسرم دیگه مردشده.اون عاشق شدهبااین حرف بابالبخندی زدم واونوسفت توی بغلم فشاردادم که دوباره صدای آرادبلندشد-اه!بسه دیگه حالم بهم خورد!چه خبرته آریاهمه روآب لمبوکردی؟باخنده ازباباجداشدم ورفتم طرفش وبعدهم گفتم- حالاچون تودوست نداری آب لمبوشی پس اینوبگیربعدهم مشتی توی بازوش زدم که صدای اعتراضش بلندشد-آخ!الهی دستت قلم شه.توکه بدترمنوخردوخاکشیرکردی.اله� � بمیری.الهی بی طنین...فورادستم رو روی دهنش گذاشتم وگفتم-اینونگوداداش.نگو.دلم میسوزهاون هم لبخندی زدوگفت-ببخشیدفقط شوخی بودمن هم سری تکون دادم ورفتم کنارش نشستمبااین که خودم اونجا بودم امانمیتونستم فکرم رواونجابیارم همش فکرم پیش طنین بودطنین من کجایی؟بالاخره یک ماه گذشت وماهنوزنتونسته بودیم طنین روپیداکنیم حسابی کلافه بودم اماامیدم روازدست نداده بودم امروزقراربودخبرمفقودشدن طنین روتوی تلویزیون اعلام کنن انگارهمه ناامیدشده بودندوست نداشتم این کارروبکنن امانمیتونستم جلوشون روبگیرمفقط درجواب سردارکریمی که این خبرروبهم دادگفتم چرا؟که اون هم سرش روانداخت پایین ورفتخدای من خانواده اش چی میکشن؟قراربودبه اوناهم خبربدن.مطمئنم دیوونه میشنحتی هنوزستادقبلی هم که طنین توش کارمیکردخبرنداشتن که چه بلایی سرش اومده وامروزهمه باهم خبرمیشدنطنین خواهش میکنم خودت روزودترنشون بدهیه نشونه میخوام تاپیدات کنم.خواهش میکنم. سربازبیچاره زردشده بودامامن همین طوردادمیزدم ومیخواستم که طنین روپیداکنن اماحق بااونابودخبری ازطنین من نبودهمین جورکه یقه سربازروگرفته بودم یه دفعه دستی اومدروی دستمآراد-ولش کن آریا!تقصیراون چیه؟ولش کنامامن انگارخشک شده بودم نمیتونستم عکسالعملی نشون بدم فقط همش صورت طنین میومدجلوم.لحظه ای که بغلش کرده بودم دیگه داشت اشکام میومدپایینفکرمیکردم نجاتش دادم امابدترازدستش دادم حالادیگه حتی نمیدونستم کجاستآرادبافریادزد-آریامیگم ولش کن!آرادهمین طورفریادمیزدوازمن میخواست که ولش کنم امامن نمیتونستمیه دفعه یه سربازدیگه اززیرزمین اومدبیرون گفت-قربان اینوپیداکردمتابرگشتم به چیزی که دستش بودنگاه کردم دیگه نتونستم روی پاهای خودم وایسم دستم ازیقه سربازشل شدودوزانوروی زمین افتادمدست اون سربازکاپشن من بودکه آخرین لحظه داده بودم بپوشه اماالان دست اون سربازچکارمیکرداون هم اینجوری؟دورگردن کت خونی بودمطمئن بودم که اتفاقی براش افتادهزانوکه زد م فوراراداومدسمتم ومنوبغل گرفتبعدهم فوراروبه بقیه فریادزد-شمابرین!بایدمجرماروببرین به سفارت تاببریمشون ایرانبعدهم روبه سرگردخانی گفت-سرگردعجله کن!سرگردخانی فوراهمه افرادروبردبیروناونجاکه ساکت شدآرادگفت-مردچته؟خودتوجمع کن برادرمن!پیداش میکنیم-چطوری؟هیچ ردی ازش نداریم.آرادمن گندزدم خودم بایدمیرفتم دنبال دخترا.نه اونومیفرستادم-اشتباه نکن!توهم اگه میخواستی مخالفت کنی اون نمیزاشت.یعنی تاحالانشناختیش-چرا!چرا!امابازدارم میسوزم من اونوازدست دادم-نه!آریااون ازدست نرفته اون برمیگرده مطمئن باش ماباهم برش میگردونیمبااین حرف آراددستام رودورکمرش حلقه کردم وگفتم-آره من پیداش میکنم!من طنینم روپیدامیکنمبعدهم باکمک آرادبلندشدم اماقلبم هنوزداشت میسوخت وقتی به لبخندش فکرمیکردم آتیش میگرفتم.سخت بودنبودنش ندیدن لبخندش سخت بودبالاخره بعدازچهارروزبرگشتیم ایران تمام دبی رو زیروروکردیم اماخبری ازطنین نبودبالاخره عکسش روسپردیم به پلیس دبی وازشون خواستیم که اگه خبری شدبهمون خبربدن خودمون هم برگشتیم ایرانواردایران که شدم احساس آرامش توی قلبم نشست انگارمطمئن شدم که اونوتوی ایران پیدامیکنمماموریتمون تقریباتموم شده بود.پس برگشتیم به ستادهمه افرادشون رودستگیرکرده بودیم البته به جزحبیب.اون کثافت معلوم نبودکه چطوری ازاومدن ماخبردارشده بود.مطمئن بودم که غیب شدن طنین هم کارخودکثافتش بودطبق گفته طنین گروه بایدیه رئیس اصلی هم د اشته باشه پس مابایددنبال اون دونفرمیگشتیم تاطنین روهم پیداکنیم اماماهیچ اطلاعاتی ازشخص فرضیمون نداشتیم وفقط دنبال حبیب میگشتیم که پیداکردن اون هم غیرممکن بودانگارآب شده بودرفته بودتوزمینازهرطرف میرفتیم به بن بست میخوردیمطنین!توکجایی؟خدای من خودت کمکم کن!باامروزدقیقاده روزازمفقود شدن طنین میگذره وماهیچ نشونه ای ازش نداریم حتی نمیدونیم که مرده یازنده استداشتم تواتاقم دوباره ازاطلاعاتمون روبررسی میکردم که آراداومدتوآراد-برادرمن!چکارمیکنی؟بازکه نشستی پای اینا!خودتونابودکردی که.اصلایه نگاه به آینه انداختی؟-ولم کن آراد.-آریاباورکن!اینجوری وبااذیت کردن خودت به جایی نمیرسی.دادزدم-میدونم میدونم امامیتونم چکارکنم؟هان.به نظرت بااین اتفاق دیگه همه چی مثل قبل میشه؟-نه برادرمن!نه!نمیشه چون تودیگه آریای قبل نیستی.پس بااین کارات کاری نکن که عشقت کم کم سردبشه وبمیره خودت روکه نجات بدی عشق توی قلبت رونجات دادیسرم وانداختم پایین وگفتم-پس طنین چی؟بااین حرف من آرادهم ساکت شددیگه همه ازپیداکردنش ناامیدشده بودن.سرم روبلندکردم وتوی چشمای اشکی آرادزل زدم-آرادمن نمیتونم عشقم روفراموش کنم.فکرمیکنی چرااین قدرخودم رودرگیرکارمیکنم؟هان؟لحظه ای منتظرجوابش موندم امااون فقط بهم زل زد.خودم ادامه دادم-چون تاسرم خلوت میشه تامیخوام یکم بخوابم تمام لحطاتی که کنارم بودیادم میادازروزاولی که پاگذاشت تواین ستادلعنتی تالحظه آخری که توی دبی دیدمش یادم میادوهرلحظه وهرثانیه خودم رونفرین میکنم که چرا گذاشتم بره؟چرا؟خیلی وقتاهم حسرت میخورم که چراحداقل بهش نگفتم که دوسش دارم.چراتوی این مدت سعی نکردم باهاش بهتررفتارکنم؟دیگه توانم تموم شده بودسرم رودوباره گرفتم پایین وبامشت روی میزکوبیدم-خسته ام آرادخسته!آرامشم رفته وپیداکردنش سخت شدهآراداومدجلوگفت