ازاون روزکه طنین بااون برخوردتندش جلوی هرشوخی روکه میشدگرفت دیگه هیچ کس جرات نمیکردحرفی بزنه چون طنین باهمون اخم روی صورتش برگشت توی سالن وکلایه جورحکومت نظامی توی جومحل کارمون ایجادکرد
حتی دیگه آرادهم توی تماساش شوخی نمیکردوبدون هیچ حرف اضافه ای اطلاعاتش رومیداد
جوبدی بود.بااینکه خودم آدم شوخی نبودم امااینجوری هم خسته وکسل میشدم
داشتم یاسرگردنعمتی اطلاعاتی روکه بدست آورده بود بررسی میکردیم که طنین واردشد.رفته بودپیش حنا!تواینجورمواقع هیچ کس جرات نمیکردکه بهش نزدیک بشه
کیفش روروی مبل انداخت وبی توجه به لباساش نشست.
فکرمیکردم که بره وخودش روازاون سروقیافه راحت کنه امابی توجه به چهره متعجب چه هانشست وسرش روگذاشت روی پشتی مبل وچشماش روبست
بعدهم انگارمتوجه سکوت غیرعادی سالن شده بودچشماش روبازکرد
-چیه؟چرامنونگاه میکنین؟برین به کاراتون برسین
بعدهم همچین به همه چشم قره رفت که باعث شدهمه رسماخفه خون بگیرن
من هم چرخیدم طرف سرگردنعمتی که دیدم باحالت عجیبی داره به طنین نگاه میکنه انگاریه ترس توی چهره اشه.فوراچرخیدم طرف طنین که دیدم اون هم داره بااخمی صدبرابرغلیظ تربهش نگاه میکنه
برای لحظه ای موقیت موجودکلافه ام کرددرک نگاه هابرام سخت بودواسه همین نعمتی روصدازدم
-سرگردنعمتی؟حواستون بامنه؟
نعمتی-البته سرهنگ
بعدهم بانیم نگاهی به طنین دوباره چرخیدطرف کامپیوترش داشت دوباره اطلاعات روبهمون میدادکه باحضورکسی کنارم سرم روبلندکردم
دیدم که طنین اومده کنارمن ایستاده وخم شده روی میزوبادقت به صفحه مانیتورزل زده
نگاه متعجب مادوتاروکه دیدگفت
-مشکلی پیش اومده؟
نعمتی-سرهنگ کاری داشتین؟
-فکرکنم حق دارم که ازاطلاعات خبرداشته باشم درسته؟
بعدهم یه نگاه تیزبه نعمتی انداخت که اون فوراسرش روپایین انداخت انگارداشت ازنگاه طنین فرارمیکرد
طنین-خوب سرگرد.گوش میدیم
بااین حرف طنین ،نعتی خودش روجمع کردوبالکنت زبون گفت
-همون طورکه ازعکسامشخصه.بهترین جاهابرای قرارگرفتن تک تیراندازااین قسمتاست که پشت درختاقرارداره ودیدی نسبت به افرادنداره...
تااومدحرفش روادامه بده طنین گفت
-ولی خوب ارتفاعش خیلی زیاده وامکان فرارروازافرادمون میگیره.ممکنه افرادمون لوبرن وقبل ازعملیات کسی موقعیتشون روبه دشمن اطلاع بده اونوقته که دیگه راه برگشت ندارن
بعدازاین حرفش هم باابرویی بالارفته چرخیدبه نعمتی نگاه کردکه اون هم سری تکون دادوگفت
-شمادرست میگین اماماکه جاسوس گروهمون روپیداکردیم پس نبایدنگران باشیم
طنین سری تکون دادوگفت
-اینم حرفیه
بعدهم روکرددوباره به کامپیوترتاعکساروببینه
توی تمام این مدت من هم تکیه دادم به صندلی ودستام روروی سینه ام قفل کردم معلوم بودکه طنین میخوادمچ بگیره چون مدام ازاطلاعات نعمتی ایرادمیگرفت
نعمتی روکاملاکلافه کرده بود.حتی دیگه من هم کلافه بودم نمیدونستم میخوادبه کجابرسه؟!
نعمتی-اینجورکه ازاطلاعات بدست اومده فهمیدم معلومه که احسنی میخوادمحموله اش روشب انتقال بده تاکمترکسی خبرداربشه وراحت بتونه توی تاریکی شب ازمرزردبشه
طنین-شب؟فکرنمیکنی اونقدردیگه همه ازشب استفاده کردن که موقعیت شب احمقانه است.درسته هواتاریکه امابادوربینای استفاده درشب کاربرای همه ماموراراحت میشه کافیه تاحرکت مشکوکی ببینن فورامیشه اوناروگیرانداخت احتمالابایدازیه راه دیگه استفاده کنن.اینطورنیست؟
نعمتی که دیگه کلافه شده بودچرخیدطرف طنین وگفت
-سرهنگ شماچه مشکلی بامن دارین؟من که فقط اطلاعاتی که بدست آوردم رودارم بهتون تحویل میدم
طنین- من ؟چه مشکلی؟هیچی.فقط دارم موارداحتمالی روبررسی میکنم
-نه این بررسی نیست.این بازجوییه.من خودم پلیسم ومیدونم که چطوری بازجویی میکنن
-جدا؟پس بهتره بدونین که درسته شماالان دارین بازجویی میشین.جناب سرگردنعمتی
نعمتی برای لحظه ای جاخوردوبعدهم گفت
-اونوقت برای چی؟جناب سرهنگ
-فکرکنم خودتون بهتربدونین
-چی رو؟
طنین لبخندی زدودورخودش چرخید
انگارمعرکه گرفته بودچون همه بچه هاتوی سالن جمع شده بودن وبه بحث اوناگوش میدادن
-خدای من سرگرد.اینجا هیچ کس پشت گوشاش مخملی نیست
-معلوم هست چی میگین؟
طنین لحظه ای مفکرخودش رونشون دادوبعدگفت
-معلوم میشه!دنبال من بیاین
بعدهم فوراازسالن خارج شدوبه سمت محوطه رفت
همه توی شوک بودن.چندلحظه بعدصدای دادوبیدادطنین بلندشدکه بافریادکسی روکتک میزدهمه به سمت بیرون دویدیم که دیدیم طنین نعمتی روزیرمشت ولگدگرفته
به سمتش دویدم واونو ازش جداکردم
-چی شده؟چرااینجوری میکنی؟
طنین که به شدت عصبانی بودبه سمت من برگشت وگفت
-نگفتم سرهنگ نمیشه به هیچ کس اعتمادکرد؟جناب همکارداداشتون بودن وبعدازاون جای ایشون روپرکردن.داره برای احسنی اطلاعات میفرسته این مدت زیرنظرش داشتم بدآب زیرکاهیه!خودش رواصلالونمیدادخوب کارش روبلده!
بعدازهمه حرفاش که بانفس نفس زدن میگفت لگدی به پشت نعمتی زدوکه اون هم پرت شدروی زمین
همه شوکه شده بودیم مخصوصا من چون من همه نقشه هام روبانعمتی برنامه ریزی میکردم واون یکی ازبهترین همکارام توی این چندسال بودبه اندازه چشمام بهش اعتمادداشتم
به طرف طنین برگشتم که دیدم مثل ببرزخمی منتظره تابهش حمله کنه
حالاحالات بعدازبرگشتش رودرک میکردم
طنین
آراد-چی شد سرهنگ؟دستگیرش کردین؟
من-نه هنوزباهاش کاردارم.
-یعنی چی؟
-میخوام بزارم ازمااطلاعات بهشون برسونه تابه راحتی گیرشون بندازم
-اماخوب اینجوری که خودمون لومیریم
-نه!اشتباه نکن سرگرد!میخوام باهاش بازی کنم
بعدهم خندیدم که آرادگفت
-وای بازم!سرهنگ رستگاروحشی میشود
اخمی کردم وگفتم
-وا!سرگرداین چه حرفیه؟
-خوب ببخشید!سرهنگ رستگاراهلی میشود
-خیلی مسخره ای
-میدونم
یعنی رومخم داشت کاملاشیک تکنومیرفت
-سرگردخفه!
باشنیدن صدای حرصیم آرادخنده ای کردوگفت
-بیخیال سرهنگ ازجناب برادربگو.هنوزم به خاطراونروزکه پاچه اش روگرفتی ازت میترسه
-یعنیا حقت روهمون داداشت میده.یعنی چی پاچه گرفتی؟بعدش هم بارفتاراونروزم اینجاحکومت نظامی شده.
خنده یشیطانی کردم وگفتم
-ای حال میده مثل سگ ازآدم میترسن
آرادهم باحرف من خندیدوگفت
-این روی شیطانیتون رواولین باره که دارم میبینم خیلی باحال بود
بعدم شروع کردصداهای عجیب غریب ازخودش درآوردن
-واقعاکه!واسه سرگردمملکت قباحت داره.این صداهاچیه ازخودت درمیاری
-داشتم ادای تورودرمیاوردم وقتی که درآکولامیشی
-واقعامرسی!شرمنده ام کردی بااین همه تعریف
-قابلی نداشت.
لبخندی زدم این پسرهیچ وقت آدم نمیشد
-خیلی خوب سرگرد.فضولیت روکردی فعلادیگه بای دارم میرسم دیگه نمیتونم باهات حرف بزنم
-باشه فعلا!درضمن فضول خودتی!
خندیدم وتماس روقطع کردم.دلم براش تنگ شده بود.اولین کسی بودکه باهاش اینقدرراحت بودم باوجودجنس مخالف بودنش!
آریا
ازاون روزکه طنین دست نعمتی روروکرد همه باترس بهش نگاه میکنن اون هم که مثل یه پلنگ که کمین کرده باشه مدام داره همه جاسرک میکشه
بازم اون دوربینای فضولیش روراه انداخته اینقدرحرصم رودرآئرده که دلم میخوادبازم بهش بگم مارپل!
دختره...استغفرالله.یعنی دلم میخوادبزنم دهنش روسرویس کنم.
حتی بعضی مواقع به من گیرمیده.میگه حتی نمیشه به تخم چشات هم اعتمادکرد
حرص خوردن بیشترازاین کافی بودبلندشدم تابرم دوباره دوربینایی که آرادوصل کرده بودروچک کنم که یه دفعه یادم اومددوربینابه سیستم طنین وصله واونم رمزداره ودرحال حاضرهم که طنین رفته پی حناخانوم که ایشااله هیچ وقت رنگ نگیره.
اینقدرکه ازدست این دختره شکارم ازدست هیچ کس عصبی نیستم
نمیدونم چرااماهرموقع عصبانیت وحرص طنین روبعدازبرگشت میبینم حرصم میگیره جوری که دلم میخوادبرم این حناروبگیرم گردنش روبشکنم
شایدبه خاطراینکه طنین دیگه برامون اعصاب نذاشته نمیدونم
رفتم سروقت یخچال تایه لیوان آب بخورم تاآتیشم بخوابه که یه دفعه دیدم طنین باحرص درحیاط روکوبیدواومدتو
همه بازماتشون برده بودکه باحرکت سرمن برگشتن سرکارشون نمیخواستم بازدرگیری پیش بیاد
طنین هم متوجه حرکت سرم شدتابرگشت ببینه که چرااینکارروکردم لیوان آب یخ روجلوش گرفتم وفشردم توی دستاش
متعجب داشت منونگاه میکردکه ازکنارش ردشدم وگفتم
-بخورآتیشت بخوابه!دیگه برای هیچ کدوممون اعصاب نذاشتی
هنوزتوبهت بودواسه همین رفتم جلوولیوان روگرفتم بازوربه خوردش دادم
صحنه ی واقعامزحکی شده بودمن سرطنین روگرفته بودم ولیوان روتوی دهنش بالامیبردم اون هم کمی به سمت پایین خم شده بودوبرای اینکه خفه نشه تندتندآب روفرومیداد
لیوان که خالی شداونوروی اپن آشپزخونه گذاشتم ورفتم سراغ مانیتورامانگاه طنین آتیشی بودمعلوم بودکه داره نقشه میکشه.بایدحواسم به خودم باشه
بابی خیالی داشتم میرفتم سمت صندلی که صدای طنین بلندشد
-سرهنگ
برگشتم بهش نگاه کردم که گفت
- حواستون به خودتون باشه!این بی احترامی بیجواب نمیمونه
چشام چهارتاشد!معلوم بودخیلی عصبانیه امافکرنمیکردم که این کارروبی احترامی برداشت کنه.
اماخوب کاری بودکه شده بودواسه همین بیخیال روی صندلی نشستم که حرصش بیشترشد
امابلافاصله چشماش روبست ولحظه ای بعدبازکردتوش آرامش موج میزد.آرامشی که منوبیشترازخشمش ترسوندچون بدون حرف فقظ بایه نگاه مرموزبه من به سمت اتاقش رفت
دیگه وقتش بودکه این صبرم روکناربزارم امروزبایدکاررویکسره میکردم بیشترازاین نمیشدصبرکردمیترسیدم که همه چی لوبره واسه همین بالبخندی به سمت بچه هارفتم وازشون خواستم که توی سالن جمع شن
برای لحظه ای به سمت آریاچرخیدم که دیدم ازحرف من جاخورده وانگارانتظارنداشت بدون خبر دادن به اون کاری انجام بدم امابایداینکاررومیکردم چون میدونستم آریاآدم مغروریه وبه شدت به غرورش اینجا احتیاج داشتم
بچه هاکه جمع شدن گفتم
-خوب بچه هابایدعملیات بعدازورودمن به گروه احسنی روبراتون توضیح بدم.برنامه ریزی شده ومن لازم دیدم که وظیفه هرکدومتون روبراتون توضیح بدم تااشتباهی پیش نیادحالاکه دیگه جاسوسی درکارنیست راحت میتونیم کارمون روانجام بدیم
همه باتعجب بهم نگاه میکردن چون لحنم کاملا خونسردبود
برگشتم نگاهی به اریاکردم که بایه پوزخندداشت نگام میکردمیدونستم الان به شدت دلش میخوادبکوبه توی دهنم که خفه شوتوچکاره ای.اماخوب خودش روکنترل میکرد
بالاخره حرفام تموم شدوروبه همه گفتم
-امیدورام هرکس کارش روبه نحواحسنت انجام بده.مطمئن باشن که ازهرکس که کوتاهی کنه نمیگذرم
هنوزحرفم تموم نشده بودکه آریاگفت
-ببخشیدسرهنگ؟ازکی تاحالاشمارهبرگروه شدین؟بگین ماهم بدونیم
سعی کردم خنده ام روجمع کنم.انگارنقشه ام گرفت دیگه داشتم ناامیدمیشدم اماخوب خوب موقعی اظهارموجودیت کرد
من- عذرمیخوام.من حرف بدی زدم؟
-شماجوری برنامه ریختین وتقسیم وظیفه کردین انگارشخصی به اسم من وموقعیت من اینجاوجودنداره
-من چنین جسارتی نکردم
-پس چرابدون هماهنگی هرکاری دوست دارین انجام میدین؟
برگشتم روبه روش که باحالتی متفکرگفت
-نکنه دارین تلافی کاراونروزم رومیکنین؟
خنده ای کردم وگفتم
-چه تفکربچگانه ای.مگه احمقم که ماموریتم روبایه کاراحمقانه به خطربندازم؟من فقط خواستم کاراجلوبیوفته.درضمن فکرنمیکنم فرقی داشته باشه من وشماتوی یه موقعیت هستیم
ابروهاش روتوی هم کشیدوگفت
-آهان!امافکرکنم ازاول اطلاع داشتین که من رهبرگروهم
پوزخندی زدم که باعث شدحرصش بگیره
-امافکرکنم بهتره رهبر گروه عوض بشه!
آریا-منظور؟
-آخه سرهنگی که نتونه جاسوسای گروهش روتشخیص بده توانایی رهبری داره
ایندفعه دیگه صداش روازلای دندوناش بالاکشید
-یه باردیگه بگوچی گفتی؟فقط یه باردیگه تکرارش کن تادندونات روخوردکنم
-هه!نمیخواددندونای منوخوردکنین.همین که به عقب افتادگیمون نگاه کنیم میفهمیم که چه رهبرگروه ناشایستی داریم
دیگه بیشترازاین نمیتونستم عصبانیش کنمبه شدت مشتش روبالآوردوبه طرف شکمم پرت کردکه من هم یه جاخالی دادم
آریا-میترسی سرهنگ؟بایدم بترسی فقط زبونت نیش داره وگرنه بخاری ازت بلندنمیشه
من- اشتباه نکنین سرهنگ.براتون گرون تموم میشه
ایندفعه من مشتی به سمتش پرت کردم که خوردزیرچونه اش وسرش برگشت عقب
به سمتم خیزبرداشت که بایه حرکت ازروی میزپریدم وبایه حالت اتفاقی میزشیشه ای روشکوندم تاآریاروبکشونم توی حیاط
بااین کارم سروان هدایتی اومدجلوی منوگفت
-سرهنگ خواهش میکنم.این چکاریه؟ببینین میزروشکوندین
پوزخندی زدم وگفتم
-سروان شمادخالت نکن.جناب سرهنگ بایدبدونه که بهترازخودش هم هست
بااین حرف من آریادوباره به سمتم حمله ورشدکه الهه(هدایتی)بازگفت
-اصلابه درک!بزنین همولت وپارکنین.امابرین توحیاط که واسه مااعصاب بمونه.
همه داشتن باتعجب به هدایتی همیشه ساکت نگاه میکردن معلوم بودکه خیلی این مدت حرصش دراومده بودکه صدای اونم دراومده بود
آخرش هم باحرص رفت سراغ میزش وطوری که مابشنویم گفت
-دچاردوتاسرهنگ دیوونه شدیم!
بااینکه بهم برخورده بوداماخوب نبایدبه اون گیرمیدادم
-من که کاری به کاراین نداشتم خودش شروع کرد
بااین حرف من آریادوباره به سمتم حمله کردکه بلافاصله من هم به سمت حیاطرفتم گفتم
-سرهنگ بهتره بیاین توی حیاط!امروزیه کم مشت ومال لازمین
آریا-ببین خانم داری اون روی منوبالامیاری.مواظب حرف زدنت باش
-میترسی؟
بااین حرفم فورابه سمتم اومدوگفت
-عمرا!گرچه وقت ندارم امااگه دهن توی احمق روپرنکنم آروم نمیشم
بعدهم فورابه سمت حیاط اومدنقشه ام خوب گرفته بودحالافقط بایدمنتطرمیموندم
پس پشت سرآریارفتم تاهم ورزشی کرده باشم هم وقت کشی البته امیدوارم که خوردوخاکشیرنشم چون بااین عصبانیتی که ازآریامیبینم بدجورترس برم داشته گرچه منم کارم خوبه اماخوب خشم به آدم قدرت میده امابایدمیرفتم
آریا
دیگه بیشترازاین تحمل نداشتم کارای اخیرطنین غیرقابل تحمل شده بودآرادهم که دیگه مثل قبل نبودنمیدونم این سرهنگ دماغوچکارکرده بودکه همه انگارطلسم شده بودن ازرفتارخودشون برگشته بودن
باحرص به سمت حیاط رفتم اون هم پشت سرم میومد
دلم میخواست بزنم خوردوخاکشیرش کنم
اومدروبه روم وایسادوگاردگرفت
منم متقابلاگاردگرفتم که به سمتم حمله کردویه لگدبه سمتم پرت کردکه توی شونه ام خوردوروی زمین افتادم
طنین-نگفتم سرهنگ؟
بعدازاین حرفش پوزخندی زدکه باعث شدحرصی بشم واسه همین مشتی روانه صورتش کردم که کناردهنش فروداومدولبش روپاره کردتوهرزمان دیگه بودازش عذرخواهی میکردم اماالان نه!حقش بود
باهم مبارزه میکردیم وبهم مشت ولگدمیزدیم اون کلاروی لگدکارمیکردمعلوم بودکه خودش ازقدرت نداشتن مشتاش خبرداشت واسه همین ازشون استفاده نمیکرد
اومدکه یه لگدچرخشی روانه صورتم کنه که پاش روگرفتم اون هم چرخیدطرفم وخواست که بامشت بزنه توی صورتم که مشتش روگرفتم وپیچوندم
توی تمام مدتی که ماداشتیم باهم مبارزه میکردیم بچه هاهم وایساده بودن پشت پنجره ومارونگاه میکردن نمیدونم چی شدکه طنین به جای اینکه مقاومت کنه تادستش روآزادکنه به سمت من چرخیدومنوسپرخودش قراردادبعدهم دستش روبالاآوردوتوی یه میکروفون که حدس زدم بایدتوی آستینش کارگذاشته باشه گفت
-سرگردنعمتی برودنبالش.روش ردیاب نصبه دستگاه روروشن کن
بعدازحرفش سرش روبلندکردوتوی چشمای متعجب من گفت
-ممنونم سرهنگ!کارتون حرف نداشت
باتعجب گفتم
-چی؟
که برگشت طرفموگفت
-الان نمیتونم توضیح بدم فقط بدونین که ایناهمش جزء نقشه بودالان هم نبایدوقت روتلف کنیم
بعدهم به سرعت به سمت ماشین دوید
وقتی دیدکه من مثل ماست موندم وهنوزدارم باتعجب نگاش میکنم خنده ای کردودادزد
-سرهنگ ماتت نبره!به کمکت احتیاج دارم.زودباش
بااینکه ازخنده اش حرصم گرفته ودوهنوزگیج بودم به سمتش دویدم تاببینم قراره چکارکنیم
اون هم بلافاصله حرکت کردوباسرعت ازخونه خارج شد
توی راه هم هرکاری کردم چیزی نگفت فقط درمقابل سوالام لبخندزدکه باعث شدحرصم بگیره وبگم
-حداقل بگوبایدچکارکنیم
که گفت
-بایدخانی رودستگیرکنیم
طنین
ازحرکات من کاملاشوکه شده بودامافرصت نبودکه براش توضیح بدم واسه همین بی خیال شدم وپام روروی گازقراردادم
-سرگردنعمتی
صداتوی بیسیم پیچید
-به گوشم قربان
-موقعیت سوژه روشرح بدین
-الان توی خیابون...داره میپیچه توی کوچه...
-ممنون سرگرد!مواظبش باشین
-چشم حتما!
-تمام
تماسم روکه تموم کردم چرخیدم طرف آریاکه باحالت متعجبی بهم نگاه میکرد
لبخندی زدم وگفتم
-ببینیدالان فقط کمکم کنیدکه سرگردخانی درنره.خودم بعداهمه چی روبراتون توضیح میدم باشه
بااینکه هنوزشوکه بوداماسری تکون داد
به مقصدموردنظرکه رسیدیم ازماشین پیاده شدیم ومنتظرموندیم که ازخونه ای که سرگردنعمتی گفته بودبیرون بیاد.نقشه ام خوب گرفته بودفقط بایدصبرمیکردم
آریاهم بدون سوالی ساکت شده بود.گرچه میدونستم برای این کارنهایت سعیش روکرده
خیابون پرازدرخت بودوبهترین موقعیت روبرای پنهون شدن داشت واسه همین به سرعت پشت یه سری ازدرختاپنهون شدم تابیرون بیاد
آریاهم پشت سرم نشست
هنگام نشستن برای لحظه ای گرمای نفس هاش به کنارصورتم خوردکه باعث شدناخودآگاه برگردم وبه صورتش نگاه کنم اون هم که ازچرخیدن صورت من تعجب کرده بودتوهمون حالت نیم خیزنشستنش ثابت شدوبه من نگاه کردکه نگاهخش توی نگاه من قفل شدوهردوباتعجب به هم نگاه میکردیم
بدون پلک زدن به هم خیره شده بودیم که من زودترمتوجه حالت غیرعادیمون شدم ونگاهم روازش گرفتم امامتوجه نفس عمیقش شدم .گرمای بازدم دوباره اش باعث لرزشم شداماخودم روکنترل کردم که بهش نگاه نکنم
امااون مشخص بودکه هنوزکلافه است چون بلافاصله ازپشت سرمن بلندشدوبافاصله ازمن،پشت یک درخت دیگه پنهان شد
تصمیم گرفتم برای اینکه هردومون روازجوموجودخارج کنم حرف بزنم واسه همین گفتم
-سرهنگ
تااینوگفتم به سمتم نگاه کردکه دوباره نگاهمون قفل شدامااینبارزودترنگاهش روگرفت وسرش روپایین انداخت من هم ادامه دادم
-راستش تمام این اتفاقای اخیربرای دستگیری سرگردخانی بود.سرگردامینی موقعین جاسوسمون روتشخیص داده بودن واونوشناسایی کردن امامن خواستم تایه کم دیگه پیش بره چون میخواستم که اطلاعات اشتباه برای احسنی ببره.
برای لحظه ای مکث کردم وبه سمتش نگاه کردم که بااخم به من گوش میداد
نفسی کشیدم وادامه دادم
- برای اینکه بتونم اونوازبیرون تحت نظرداشته باشم سرگردنعمتی روفرستادم بیرون.بعدهم برای اینکه جوروتشدیدکنم شروع کردم به بداخلاقی والبته لجبازی باشما
بااین حرفم ابروهاش روبالاانداخت وباحالتی متعجب گفت
-من؟چرامن؟
لبخندی زدم وگفتم
-چون غرورشماخیلی توی این موردکارسازبود
اخمی کردوگفت
-من مغرورنیستم
-کاملامعلومه
چشماش روریزکردوگفت
-خودتون ازمن بدترین
-اشتباه نکنین.اگه غرورشمانبودکارپیش نمیرفت نه غرورمن
توی اون لحظه دلم نمیخواست بیشترازاین بااعصابش بازی کنم چون همین گیج شدنش درمورداین اتفاقاعصبیش کرده بودواسه همین گفتم
-بگذریم.راستش وقتی که مادوتادعوامون شدوشروع به بحث وبعدهم مبارزه کردیم بهترین موقعیت روبرای اون که منتظربودتااطلاعات عملیات روبرسونه جورشدفقط بایدیه جوری ماروسرگرم یه کاری میکردکه متوجه غیبتش نشیم که من براش جورکردم.
نگاهی به درخونه ای که سرگردخانی توش رفته بودانداختم تامطمئن بشم که بیرون نیومده بعدهم ادامه دادم
-البته اون موقعیت روباکمک سروان هدایتی جورکردم
بااین حرفم تعجب کردوگفت
-سروان هدایتی؟فکرمیکردم به اون مشکوکین؟
سری تکون دادم وگفتم
-اون یه داستان بودکه توجه همه به سمت هدایتی جلب بشه وکاری کنم که جاسوس فکرکنه ماهیچ وقت بهش مشکوک نمیشیم وگرنه ن ازقبل باسروان هدایتی آشنایی داشتم وشناخت قبلیمون باعث شده بودکه توی این نقشه کمکمون کنه.
-واقعا؟بایدبگم که نقشتون روخیلی خوب هم بازی میکردین چون من یکی که کاملابه سروان هدایتی مشکوک بودم
-میدونم.کارم حرف نداشت
یکی ازابروهاش روبالاانداخت وگفت
-میترسم ازاین همه اعتمادبه نفس خفه بشین
بالاقیدی سرم روچرخوندم وگفتم
-نگران نباشین.درمقابل آدمای مغروربایداعتمادبه نفس بالایی داشت
باصدای جدی وسردی محکم گفت
-من مغرورنیستم
فوراسرم روچرخوندم طرفش وباحالتی که میخوام خودم روتبرئه کنم گفتم
-وای سرهنگ من کی گفتم منظورم شمابود؟
برگشت باحالتی مشکوک بهم نگاه کردکه چشام روریزکردم وگفتم
-نکنه به خودتون شک دارین؟
-نه خیر!
بعدهم چنان اخمی کردکه هرکس دیگه ای بودحتماازترس سکته میکردامامن فقط بلندخندیدم وگفتم
-سرهنگ نمیدونین چقدرحرص دادن یه آدم مغرورمیچسبه
این باردیگه خودش هم لبخندمحوی زدوگفت
-باشه قبول!من مغرور!بیخیال دیگه بابا!
من هم لبخندی زدم وگفت
-حالاکه خودتون اعتراف کردین قبول میکنم
اون هم سرش روبه دوطرف تکون دادمعلوم بودکه ازاین کارای من کلافه شده بودداشتم نگاش میکردم که صدای دری بلندشد
سرم روآروم طوری که کسی متوجه نشه ازپشت درخت بیرون آوردم
سرگردخانی بامردی بیرون اومدمردازپشت سربه نظرم خیلی آشنامیومدبرای همین ابروهام روتوی هم جمع کردم ودقت کردم که بفهمم کی هست تمام حرکاتش وحتی اندامش درشتی شونه هاش وقدبلندش برام آشنابود.سخت تلاش میکردم بفهمم کی هست که باچرخیدنش به سمت بیرون صدای هه من بلندشد
باورم نمیشد؟این که...!خدای من!
اخمام خودبه خودتوی هم رفت احساس میکردم سرجام خشک شدم وتوانایی حرکت نداشتم فقط به جلوزل زده بودم واصلامتوجه سرگردخانی وصدازدن های سرهنگ نشدم فقط به اون شخص روبه روم زل زده بودم کسی که زندگی من روخراب کرده بودآره خودش بوداون مهدی بود.
باحالت ناباوری برگشتم به سرهنگ نگاه کردم که صدام میزدامامن فقط حرکت لبهاش رومیدیدم وصدایی نمیشنیدم اون هم دست منوکشیدوبه سمت ماشین دویدومنوبه زورسوارماشین کردامامن هنوزمات بودم
وفقط متوجه صداهای مبهم سرهنگ وحرکت ماشین شدم ودرآخرمتوجه ضربه سیلی محکمی که به صورتم نواخته شدکه باعث شدباتعجب به سمت سرهنگ برگردم که گفت
-چت شدسرهنگ؟معلوم هست کجایی؟چیزی نمونده بودازدستمون دربره!
بااین حرفش اخمی کردم وازاون حالت دراومدم وفقط درجواب همه حرفاش باصدای سردی گفتم
-متاسفم
بااین حرف من سرهنگ که داشت هنوزمنومواخذه میکردساکت شدوباتعجب بهم نگاه کردنمیدونم تعجبش ازجوابم بودیالحن سرم ولی هرچی که بودساکتش کرد.
آریا
لحن سردش به شدت موجب تعجبم شد.نمیدونم چی شدکه توی یه لحظه لحنش ازاون حالت شوخ دراومدواینقدرسردشداماهرچی که بودبه اون شخص کنارخانی ربط داشت
داشتم پشت سرخانی میرفتم اماتمام ذهنم پیش طنین بود
ناخواسته سکوت کردم تامعذب نشه اون هم که تمام مدت بااخم چشمای سردش روبه جلودوخته بود.این حالتش کلافه ام کرده بودامانمیتونستم چیزی بگم
خانی پیچیدتوی کوچه خونه اش که احتمال میدادم برای ردگم کردن واین که اومده سری به همسرش بزنه اینکارروکرد
خواستم برم توی کوچه که طنین مانع شد
-نروتوی کوچه.همینجاصبرمیکنیم که برگرده
-چرا؟
-نمیخوام جلوی خونواده اش اونودستگیرکنیم میدونم که بچه داره.هیچی بدترازاین نیست که قهرمان زندگیت جلوی روت بشکنه
بااین حرفش اخماش غلیظ ترشدانگارداشت به یه خاطره فکرمیکرد
برای اینکه اونوازاین حالت دربیارم گفتم
-اگه فرارکردچی؟
-کوچشون بن بسته!
همین دیگه هم حرفی نزد
چندلحظه توی ماشین منتظرموندیم که خانی ازخونه اش خارج شدوبعدازخداحافظی بازن وبچه اش به سمت اوناحرکت کرد.درخونه اش که بسته شدطنین ازماشین پیاده شدوگفت
-سرگردخانی؟مگه قرارنبودکسی تاپایان ماموریت به خانواده اش سرنزنه؟
خانی که ازحضورطنین اونجا شوکه شده بودگفت
-درسته سرهنگ!امابچه ام مریض بود
-من که سالم دیدمش
بعدهم باحالتی که انگارمچ گرفته باشه بهش نگاه کردکه خانی هم جواب داد
-اون یکی بچه ام.
-تااونجایی که من ازافرادم اطلاع دارم شمایه دونه بچه بیشترندارین
خانی که دیدگیرافتاده خواست فرارکنه که باشنیدن صدای من سرجاش خشک شد
من-یه قدم برداری بهت شلیک میکنم
تادیدم ایستادگفتم
-حالادستت روبزارروی سرت وبچرخ
خانی کاری که خواسته بودم روانجام دادوبه سمت مااومد.رفتم طرفش که بهش دستبندبزنم که بایه مشت خواست ازدستم فرارکنه که بالگدطنین که توی شکمش فرورفت روی زمین افتاد
من هم به سمتش رفتم وبهش دستبندزدم که برگشت وگفت
-یعنی به خاطردیدن خانواده ام بایدبازداشت بشم
طنین پوزخندی زدوگفت
-سرگردبریدخودتون سیاه کنین.شمابه جرم جاسوسی وکمک به دشمن بازداشتین
خانی که توقع نداشت ماازهمه چی خبرداشته باشیم شروع به خودش روبیگناه نشون دادن کرد
خانی-جاسوس؟کمک به دشمن؟سرهنگ نکنه یادتون رفته که سرگردامینی ونعمتی جاسوس بودن
طنین خندها یکردکه باچشمای سردش کاملاتناقض داشت وروبه من گفت
-سرهنگ مثل اینکه اشتباه دستگیرکردیم ایشون روآزادکنین
من هم که ازنگاه ولحنش گرفته بودم منظورش رومشتی توی شکم خانی فروکردم وگفت
-به نعفته که اعتراف کنی چون ماکلی مدرک ازت داریم
خانی دوباره خواست حرفی بزنه که من بهش گفتم
-بهتره ساکت شی توی ستادهمه چی مشخص میشه
به سمت ستادحرکت کردیم تاخانی روتحویل سردارکریمی بدیم
من کنارخانی دستبندزده نشستم وطنین هم پشت فرمون نشست وبه سمت
ستادحرکت کردیم
طنین
هنوزباورم نمیشه.اصلاباعقل جوردرنمیاد.یعنی مارودست خوردیم؟اونم ازکی؟ازخودمون!وقتی رسیدیم ستادبه سمت اتاق سردارکریمی میرفتیم که خودسردارکریمی بیرون اومدوگفت
-سرهنگ امینی.سرگردخانی روآزادکنین
من که شوکه شده بودم گفتم
-قربان اون جاسوس دشمنه!
سردار-همین که گفتم.آزادش کنین وخودتون هم بیاین توی اتاق تابراتون توضیح بدم
داخل اتاق که رفتیم سردارازمون خواست که بشینیم بعدازنشستن مابدون وقفه شروع به توضیح کرد
سردار-سرگردخانی یکی ازجاسوسای ماتوی گروه احسنی بودکه ازاونجابرامون اطلاعات میاوردواین مدت هم برای ماکارمیکرد وبایدبگم که شماآدم اشتباهی رودستگیرکردین
بلافاصله بعدازاین حرفش روکردبه من وگفت
-اما راهکارشماجناب سرهنگ!بایدبگم که عالی بودچون ماراحت تونستیم جاسوس احسنی رودستگیرکنیم
باحالتی که منتظربودم یکی روشنم کنه داشتم بهش نگاه میکردم که روکردبه آریاگفت
-سرهنگ کارت عالی بود.فکرنمیکردم که به این راحتی بتونی نقش بازی کنی
آریاهم لبخندی زدوگفت
-لطف دارین قربان
من که هنوزمتوجه منظورشون نشده بودگفتم
-جسارته.امامیشه یکی منوروشن کنه
سردارخنده ی کوتاهی کردوگفت
-جناب سرهنگ نقشه ریختن شمابرای سرهنگ امینی عالی بوداماخوب بایدبدونی که سرهنگ هم بیکارننشسته بودن.درسته توباسرگردامینی نقشه ریخته بودین که بااستفاده ازغرورسرهنگ امینی که به نظرم کاربه جاوتصمیم درستی بود
بااین حرف سردارآریااعتراضی کردکه سردارگفت
-حرف نباشه سرهنگ!غرورشمازبان زدخاص وعامه
بعدهم چشم قره ای براش رفت که بیشترخنده داربودتاترسناک چون به سردارکریمی مهربون اصلااخم نمیومداماخودم روکنترل کردم که نخندم سردارهم ادامه داد
-داشتم میگفتم که شمابااستفاده ازسرهنگ امینی تلاش کردین که سرگردخانی رودستگیرکنین امابایدبگم که توی این موردسرگردامینی کمی عجله کردن وگرنه امروزحتماجاسوس اصلی روتشخیص میدادن نه جاسوس دست نشانده ستادرو
من-یعنی میخواین بگین که ماکارمون رواشتباه انجام دادیم
سردارلبخندی زدوگفت
-این اشکال به شمابااون نقشه بی نقصتون واردنیست امابرسرگردامینی وارده که وقتی اومدبایدبه خاطرعجول بودنش تنبیه بشه
من هم که ازحرف سردارشجاع شده بودم به دفاع ازآرادبرخواستم وگفنم
-اشتباه نکنین سردار!معذرت میخوام که اینومیگم اماخوب اشکال ازشمابودکه برای مانقشه کشیدیم.سرگردامینی ازکجابایدمیدونست که خانی ازخودمونه واونجااطلاعات جمع آوری میکنه.پس اعتراضی برایشون هم واردنیست
سردارنگاه مشکوکی به من کردوگفت
-حالاشماچرااینقدرازسرگردام ینی دفاع میکنین؟
من هم که ازحرف سرگردشوکه شده بودم بالکنت گفتم
-هی-هیچی!همین جوری
که صدای خنده سردارونفس حرصی آریاروشنیدم برگشتم به آریانگاه کردم که دیدم ازعصبانیت سرخ شده
این دیگه چش بود؟شونه ای بالانداختم.اصلابه من چه؟
برگشتم سمت سردارگفتم
- حالاجاسوس اصلی کی بود؟
سردار-سرگردنعمتی.
باتعجب گفتم
-چی؟
این دفعه آریابرگشت طرفم وگفت
-درسته سرهنگ!
بعدهم خنده ای کردوگفت
-اون روزی که شمااومدین توی سالن وبااخم به سرگردنعمتی نگاه میکردین فکرمیکردم که شماهم بهش شک کردین چون من هم ازترس توی نگاهش بهش شک کرده بودم امابعدفهمیدم که شماازاون برای تحقق نقشتون استفاده کردین
اخمام روتوی هم کردم که گفت
-البته همون طورکه گفتین این نه اشتباه شماست والبته نه آراد!
هنگامی که اسم آرادرومیگفت دستاش رومشت کردوبه شدت فشاردادکه من احساس کردم الان مفصلاش ازهم درمیره
بدون توجه به نگاه من به دستش ادامه داد
-وقتی که اون ازخونه بیرون اومدبهترین موقعیت براش جورشدکه بتونه بدون اینکه نگاه تیزبین شمااذیتش کنه به اطلاع رسانیش بپردازه اماخوب من هم بیکارننشسته بودم ومامورایی روبرای تعقیبش فرستادم وجالبه که بدونین همون موقع که ماخانی رودنبال میکردیم اون هم به خونه احسنی رفت وبعدازبیرون اومدنش دستگیرشذوالبته بایدبگم همه این کارهارومامدیون نقشه شماهستیم تابتونیم بهترآدماروزیرنظربگیریم
من که تازه همه چی دستم اومده بودسری تکون دادم وگفتم
-ولی بهتربودمن روهم دراطلاع قرارمیدادین.اینجوری حس حماقت میکنم
بعدهم اخم کردم که سردارگفت
-اخمات روبازکن جناب سرهنگ!میدونم واسه سرهنگ مغروری مثل شمااینجورکلک خوردن سخته اماباورکنین مجوربودیم شمارودوربزنیم.
سرم روبلندکردم وبااخم به سردارنگاه کردم که گفت
-آخه هیچی ازنگاه تیزشماسایبری هادورنمیمونه برای همین مجبورشدیم به یه چیزدیگه سرگرمتون کنیم تاجاسوس بتونه خودش رونشون بده آخه خانی گفته بودکه احسنی گفته ازوقتی که سرهنگ جدیده واردگروه اطلاعات پلیس شده جاسوسشون جرات نکرده اطلاعاتی بفرسته این بودکه مجبوربودیم شمارویه کم ازاین زیرنظرگرفتن همه دورکنیم
بعدهم سری تکون دادوگفت
- حالاهم اون اخمات روبازکن.خوبه من مافوقتم واینجوری اخم میکنی دربرابرزیردستت چی میکنی؟
بااین حرفش یه دفعه به خودم اومدم وگفت
-وای ببخشیدقربان!قصدجسارت نداشتم
بااین حرف من آریاگفت
-سردارحالاخوبه شمافقط اخمش رودیدین.ماکه هم اخم وفریادش رودیدیم هم مزه لگداش روچشیدیم چی بایدبگیم؟
باحرف آریالبخندی زدم وگفتم
-واقعامعذرت میخوام قصدنداشتم که بهتون آسیبی برسونم اماخوب مشتای شماهم کم ازخجالت من درنیومد
بااین حرفم اونومتوجه زخم لبم کردم که شرمنده گفت
-بایدببخشیدتحت تاثیرجوقرارگرفتم
سردارکه نااون لحظه داشت حرفای ماروگوش میدادگفت
-دوتاسرهنگ مغرورکه پای هم بیوفتن بهترازاین نمیشه!این یکی مشت میزده اون بهش لگد.یکیشون هم کوتاه نیومده حیف که اونجانبودم وگرنه فیلمش رومیگرفتم واسه بعدابدردمیخورد
بااین حرف صدای اعتراض من وآریابلندشد
بعدازاینکه اطلاع کامل ازموضوع پیداکردم ازاتاق سرداربیرون اومدیم
فورابه سمت آریابرگشتم وباعصبانیت گفتم
-حالادیگه منودورمیزنی؟
دستی به چونش کشیدوباحالتی متفکروبی قیدگفت
-نمیشه بهش گفت دورزدن.بیشتردست به سرت کردم
داشت کفرم بالامیومداومدمشتی نثارشکمش کنم که آریاسرش روخم کردوگفت
-من غلط بکنم.من که شمارودورنزدم فقط سرت رویه جاگرم کردم ولی خداوکیلی خیلی دست به سرکردنت سخته.این آخری دیگه کفرم داشت بالامیومد
بهش اخمی کردم که لبخندشیطونی زدوگفت
-حالادیگه اخمات روواکن خانمی!
بااین حرفش شوکه نگاشکردم که چشمکی زدوازکنارم ردشد
فکم رودیگه بابیل هم نمیشدازروی زمین جمع کرد.خدای من!آریاوشیطنت؟
باهمون حالت شوک زده ام حرکت کردم تابهش برسم بایدبرمیگشتیم
آریا
تازمانی که برگشتیم به مقرطنین هیچ حرفی نزد
ازموقعی که اون مردروباخانی دیده بودفقط زمانی که پیش سرداربودیم حرف زد
اون موقع هم لحن حرف زدنش کاملاباقبل فرق داشت وهنوزاون سردی رومیشدتوش احساس کرد
دلیلش رونمیدونستم وبه شدت فکرم رومشغول کرده بودهرچی بودبه اون مردربط داشت
دلم میخواست یه جوری اززیرزبون طنین بیرون بکشم امادلم نمیخواست فکرکنه فضولم!گرچه خودش بود.بااین فکرم بازلبخندشیطونی گوشه لبم نشست هنوزم که هنوزه به نظرم مارپل بهش میاد(غلط کردی!دخملم به این ماهی!خواننده های عزیزمنوعفوکنید.)
تمام مدتی که توی فکربودم داشتم توی محوطه خونه قدم میزدم نگاهی به اطرافم کردم وبه سمت داخل رفتم
داخل ساختمون که رفتم دیدم که همه دورخانی جمع شدن واون داره ماجرای مهیج دستگیریش روتعریف میکنه لبخندی زدم .ایناهم دست هرچی فضول بودازپشت بسته بودن
نگاهی توی سالن انداختم اماطنین روندیدم.معلوم نیست بازچشم بچه هارودوردیده میخوادچکارکنه؟
منم ازاین موقعیت استفاده کردم تابرم بازاین خانم تیزروپیداکنم
به سرعت ازپله هابالارفتم ورفتم طرف اتاقش ودرزدم که گفت
-بفرمایید!
داخل که رفتم دیدم روی تختش نشسته وداره سعی میکنه باآرادتماس بگیره نمیدونم چی بودکه اینقدرعجله داشت؟
جلورفتم وباشوخی گفتم
-میخوای تنبیهش کنی؟
چرخیدطرف من وبدون اینکه لبخندی بزنه وجدی گفت
-نه بابا!میخوام چیزی بپرسم
بعدهم دوباره به طرف دستگاه چرخید
ابرویی بالاانداختم وپرسیدم
-چی؟
شونه ای بالاانداخت وگفت
-اگه صبرکنین هردومیفهمیم
بااینکه بهم برخورده بودچیزی نگفتم فقط اخم کردم وگوشه تخت منتظرنشستم
بالاخره بعدازربع ساعت تونست باآرادتماس برقرارکنه
آراد-سلام برسرهنگ های خودم!خوبین؟چه خبرا؟
طنین-سلام برسرگردحواس پرت وعجول خودمون!مرسی!شماچطورین؟
-خوب!حالاچراعجول؟ای باباهنوزبه خاطراون اشتباه دارین منومیکوبین؟خوب من ازکجابایدمیفهمیدم خانی هم مثل من زیرآبی میره؟
من- اشکالی نداره برادرمن!ازاون عقل ناقص توبیشترازاین توقع نمیشه
-به جناب سرهنگ امینی!نامردخوب مارومیپیچونیا؟!بایدبیام یک حالی ازت بگیرم که مرغای آسمون هم ازخنده روده بربشن!
طنین-عذرمیخوام سرگرد!زنگ نزدم که باهاتون سراون مسئله بحث کنم فقط میخوام یه سوال بپرسم
-شماجون بخواه سرهنگ!کیه که بده؟
من-آراد!میشه یه لحظه خفه شی؟
آراد-نچ!
-زهرمار!
-توحلقت!
طنین که ازبحث ماکلافه شده بودوازقبل هم معلوم بودکه حوصله نداره باصدای تقریبابلندی گفت
-میشه ساکت شین؟ای باباخسته شدم!
من که ازفریادش تعجب کرده بودم ساکت بهش نگاه کردم صدای آرادهم نمیومد انگاراون هم تعجب کرده بودکه باصدایی متعجب پرسید
-سرهنگ حالتون خوبه؟
-اره بابا!خوبم!فقط حوصله ندارم.بزارین من سوالم روبپرسم بعدهرچقدرخواستین توی سروکله هم بکوبین
این دفعه به جای اینکه تعجب کنم اخم کردم وابروهام روتوی هم کشیدم.فکرکرده ماچه ایم که میخوایم توی سرکله ی هم بکوبیم
بااینکه ایندفعه اصلاباحالت شوخی حرف نمیزدامابازداشت حرص منوبالامیاوردوبه شدت دلم میخواست حالش روبگیرم اومدم حرفی بزنم که آرادباصدای جدیش گفت
-میشنوم سرهنگ!
معلوم بودکه حال آرادهم کمترازمن نیست فقط خودش روکنترل کرده که چیزی نگه.خداروشکرکه آرادزودترشروع کردوگرنه فکرنمیکنم حرف خوبی ازدهنم بیرون میومد
طنین انگاریه کم باپرسیدن سوالش مشکل داره داشت این دست اون دست میکرد.نمیدونست چطوری بپرسه
برای همین من پیش دستی کردم وگفتم
-فکرکنم سوال داشتین که اینطوری سرمافریادکشیدین؟!
بعدهم یکی ازابروهام روبالاانداختم وباحالت تمسخرنگاش کردم
خودم میدونستم توی این حالت چقدرغیرقابل تحمل میشم واخم طنین هم درستی زدبرتمام افکارم
نفسش روباحرص بیرون دادواخماش روبیشترتوی هم کشید
طنین- سرگردمیخواستم درموردیه شخص بپرسم.میخواستم ببینم چنین کسی رواونجادیدین یانه؟
آراد-کی؟
-یه مردباچشمای سبزوپوست سفید.قدبلندوتقریباچهارشون� � والبته یه خال هم بالای لبش داره
آرادکه معلوم بودتعجب کرده گفت
-سرهنگ شمااین آدم روکجادیدین؟
طنین- امروزازدوردیدمش!کنارسرگرد� �انی بودالبته وقتی که ایشون توی خونه ای بودکه دنبالش بودیم
آراد-یعنی شمامیخواین بگین که تمام خصویات چهره حبیب روازدورتونستین اینقدردقیق تشخیص بدین؟
بااین حرف آرادابروهای من بالاپریدوطنین باصدای متعجبشش پرسید
-کی؟حبیب؟
آراد-بله سرهنگ!این کسی که گفتین حبیبه!همون که گفتم به شدت توی کارای کامپیوتری واره ویه جورایی مخشون محسوب میشه
طنین آهی کشیدوگفت
-وای خدا!کارمون ساخته است
من که هنوزتعجب کرده بودم چرخیدم طرفش وگقتم
-یعنی چی؟سرهنگ!چراکارمون ساخته است؟اصلاشماچطورتونستین اینجوری چهره حبیب روتوی اون فاصله تشخیص بدین؟من هم اونجابودم اماجزیه مردقدبلندچیزی ندیدم
طنین که معلوم بودهل کرده بادستپاچگی گفت
-خوب خوب!
آرادهم که ازصداش معلوم بودمشکوک شده گفت
-خوب چی؟سرهنگ
من هم اخمام روتوی هم کشیدم وگفتم
-چیزی رودارین ازماپنهون میکنین؟
طنین که قیافه مشکوک مارودیدکلافه گفت
-نه چی دارم که ازشماپنهون کنم؟
چشمام روریزکردم وگفت
-پس چی؟
نفسش روبیرون دادوبالحن تندی گفت
-هیچی بابا!فقط اون...
انگارهنوزشک داشت که این حرف روبه زبون بیاره
من بهش توپیدم وگفتم
-ای بابا!سرهنگ!همه روکلافه کردین حرف بزنین دیگه
طنین برگشت مظلوم نگام کرد
اعصابم بهم ریخت بلنددادزدم
-طنین حرف بزن ببینم لعنتی
طنین که ازحرف من عصبانی شده بودگفت
-اون مهدیه!
ابروهام ازحرف طنین خود به خودپریدبالا!
-کی؟
طنین-آره درست شنیدین.اون مهدی نامزدسابق منه وبایدبگم که توی دودره بازی وفریب دادن رودست نداره
آراد-حالاچراگفتین کارمون ساخته است؟ توی دودره بازی همشون حرف ندارن.
طنین- درسته امااین یکی توی کامپیوترهم حرف نداره وبایدبگم که همون موقع هم که نامزدمن بودکارای عجیب غریبی میکردکه به عقل شیطون هم نمیرسید
من-چطور؟
طنین پوزخندی زدوگفت
-باورتون نمیشه.اون موقع که من اول درسم بودم اون هم داشت ارشدمیخونددقیقاتوی رشته من وبایدبگم که اون بااینکه اصلادرس نمیخوندهمیشه نمره هاش بیست بوداینم به خاطراینکه طوری ازطریق هک سایت دانشگاه سوالاروبدست میاوردکه اصلاکسی متوجه نمیشدکه یه نفرواردسایت شده وورودغیرمجازانجام شده!
دیگه چشمای من بیشترازاین بازنمیشد
طنین سرش روبه طرفین تکون دادوگفت
-راستش کمی ترسیدم باوجوداون...خدارحم کنه
متوجه شدم که طنین ترسیده.آرادهم کاملامتوجه این حالتش شدوگفت
-خیلی نگران نشوسرهنگ!درسته که گفتم حریف قدری داری.اماباورنمیکنی اگه بگم توی این مدت که اینجام فهمیدم که به خاطرحضورشماحبیب هم به مشکل برخورده جوری که شمادرصدرهدفاشون هستی وبایدبگم که خیلی نقشه هابرای ازبین بردنت کشیدن
خنده ام گرفت.یعنی توکف امیددادن آرادموندم!برای همین گفتم
-یعنی کشته مرده این امیددادنت هستم.توکه کاری کردی دخترمردم سکته کنه.این چه مدل آروم کردن اونابرای ازبین بردنت نقشه کشیدن
طنین هم لبخندی زدوگفت
-اشکالی نداره!
آرادهم که معلوم بودازخنگی خودش گیج شده گفت
-چی بگم خوب؟خوب راستش روگفتم.ازموقعی که سرهنگ کارش باگروه احسنی گره خورده ایناهمش توی هول ولاهستن وهمه حرفاشون دوروبرسرهنگه که کارحبیب روخراب کرده
طنین دوباره لبخندی زدمعلوم بودکه امیدگرفته
داشتم به لبخندش نگاه کردم که دوباره آرادبایه حالت هول گفت
-راستی؟
بااین حرفش مابه طرف دستگاه چرخیدیم
آراد-حبیب یاهمون مهدی تاحالاطرزکارکردن شماباکامپیوتروایده هاتون رودیده؟
طنین باتعجب گفت
-نه!فقط من طرزکاراونودیدم.اون موقع من تازه دانشجوی آی تی بودم وهنوزچیزی بلدنبودم
آرادخنده ای کردوگفت
-پس این یه نکته مثبته برای شما.
من که هنوزمتوجه نشده بودم باحالت پرسشی به طنین نگاه کردم که دیدم یه لبخندموزی رولب هاش نشسته
آراد-فهمیدین سرهنگ؟
طنین- کاملا
ابروهام روتوی هم کشیدم وگفتم
-منظورتون چیه؟
طنین- منظورسرگرداینه که من بادونستن کارای اون وطرزفکرش راحت جلوبرم بدون اینکه اون منوپیش بینی کنه.
سری تکون دادم وگفت
-راست میگین.پس نبایدخیلی هم ازش ترسی داشته باشیم
طنین-درسته
آراد-خوب حالادیگه فکرکنم به من احتیاجی نداشته باشین.
طنین-نه سرگرد!موفق باشین
آراد-مرسی!فعلاخداحافظ
من- خداحافظ!
آرادکه قطع کردمن نگاهی به طنین انداختم که به شدت توی فکربودمعلومه ازالان میخوادگندبزنه به کاروکاسبی حبیب که داره اینجوری نقشه میکشه
داشتم همون جورنگاش میکردم که یه لبخندخبیث اومدروی لباش بعدهم سرش روبلندکردکه دیدمن دارم به نگاه میکنم
فوراچشماش رومرموزکردوبالبخندروبه من گفت
-دارم براش!
من هم لبخندی زدم وبالحنی هیجانی گفت
-بازی شروع شد!
اون هم خنده مستانه ای کردوبایه چشمک به من ازاتاق خارج شد
توی کف چشمکش بودم که دوباره دراتاق روبازکردوسرش روآوردداخل
-سرهنگ ازبازی عقب نمونی؟!
تامن به سمتش چرخیدم خنده ای کردوپایین رفت
طنین
حالادیگه نوبت من بود.الان که میدونستم حریفم کیه راحت تربودم!بایدراحت ناک اوتش میکردم
تمام حرکاتشون روازطریق دوربینازیرنظرداشتم وازطریق هک سیستمهای اطلاعاتیشون کوچکترین تغییری توی کارشون ایجادمیشدمن میفهمیدم
تمام مدت داشتم کارمیکردم
یه جورایی انگارمیخواستم بااین کارم انتقام بگیرم چون حتی دیگه خستگی روهم احساس نمیکردم
ازطریق آرادهم ازاون طرف خبردارمیشدم بهم گفته بودکه حسابی ازدستم شکارشدن ومصمم تربرای ازبین بردنم.
خوبه همین رومیخواستم که اعصابشون بهم بریزه وکنترل نداشته باشن وباترس بخوان پیش برن که باعث شکستشون میشه.
درمواقعی هم که مجبوربه ترک سیستمم میشدم سرگردخانی روجای خودم قرارمیدادم
امروزهم ازاون روزایی که قراراونوجای خودم قراربدم چون بایدبرم سراغ حناخانوم دیگه!
چرخیدم طرف سرگردخانی
-سرگرددیگه تکرارنکنم!حواست کاملاجمع باشه.کوچکترین حرکت اشتباه ماباعث پیشرفت اونامیشه یه لحظه ازکامپیوتراغافل نمیشی.کوچکترین تغییری روبه سرهنگ امینی اطلاع میدی
سرگردخانی که ازدستم کلافه شده بودجواب داد
-بله قربان!حواسم هست
اومدم دوباره تاکیدکنم که صدای آریااومد
-ای باباسرهنگ!کلافه اش کردین!وقتی میگه حواسم هست یعنی حواسم هست دیگه
برگشتم بهش نگاه کردم که دیدم روی پله هاایستاده ودستش توی جیباشه.یه گرمکن وشلوارپوشیده بودموهاش هم بهم ریخته بود.چشاشهم که ازدورجارمیزدمن خسته ام بس که قرمزبود
بدون حرف سری تکون دادم وازخانی دورشدم
آریا-دارین میرین پیش حنا؟
-آره!امروزدیگه بایدکارروتموم کنم!
-مواظب خودتون باشین
برگشتم بهش نگاهی کردم که یه لبخنداطمینان بخش بهم زدمن هم سرم روتکون دادم وگفتم
-مرسی!حتما!
بعدهم ازسالن خارج شدم
آریا
طنین که ازدررفت بیرون یه استرس بدبه دلم راه پیداکردطوری که دلم میخواست برم دنبالش وازدورمواظبش باشم
اماخوب نمیشد!واسه همین تصمیم گرفتم به آرادزنگ بزنم وازشرایط اونجامطمئن شم وتااونجایی که میتونم هرخطری روکه تهدیدش میکنه برطرف کنم.
بیخودی استرس گرفتم
فورابه طرف اتاق طنین رفتم تالحظات انتظاررونبینم هیچی بدترازانتظارکشیدن نیست بااینکه صداش رومیشنیدم امابازاگه خطری تهدیدش میکردنمیتونستم کاری بکنم برای همین تصمیم گرفتم ازاونجادوربشم فقط باکلافگی گفتم که اگه اتفاق بدی افتادخبرم کنن.
همه بچه هاتعجب کرده بودن اماچیزی نگفتن.
رفتم داخل اتاقش.تختش مرتب بودامابلوزوشلوارش که قبل ازرفتن تنش بودروی تخت افتاده بود.ناخودآگاه به سمت لباساش کشیده شدم
تادستم روجلوبردم که برشون دارم به خودم اومدم باکلافگی سرم روچرخوندم وبادستگاه که کنارتختش بودفوراباارادتماس گرفتم تاذهنم کمی درگیرجای دیگه ای بشه
آراد-سلام برسرهنگ های مملکت!
من- سلام آراد!خوبی؟
-مرسی توخوبی؟سلام سرهنگ رستگار!
-ممنون خوبم!طنین نیستش
-کجاست؟
-رفته پرده آخرروبازی کنه.
-یعنی قرار طنین بیادتوگروه احسنی؟
-آره!
بعدهم آهی کشیدم که گفت
-آریامطمئنی حالت خوبه؟
-آره بابا!خوبم
-من که شک دارم؟!
-حالامنوول کن.میخوام یه کم ازشرایط اونجامطمئن شم
-چرا؟چی میخوای بدونی.
-چراش روخودم هم نمیدونم.فقط نگرانم.ببینم اونجابرای اومدن طنین مطمئن هست؟منظورم اینه که خطری تهدیدش نمیکنه؟
آرادکه معلوم بودازحرفای من متعجب شده گفت
-اینجاکه خطرداره اماازاونجایی که قراره دختراروسالم ببرن دبی کاری به کارشون ندارن وخوب بهشون میرسن.درضمن نگران نباش من هم هستم
-ازاینکه تواونجایی خوشحالم.آرادخوب مواظبش باش
آرادکه دیگه حالامشکوک هم شده بود
-معلوم هست توچته؟بابااون خودش پلیسه ازخطرات کارش هم آگاهه.
-هیچی بابا.فقط نگران افرادم هستم نمیخوام بلایی سرشون بیاد
-توگفتی منم باورکردم.توهیچ وقت اینجوری نبودی.حتی برای من که برادرت هم هستم اینجوری نگران نمیشی
-ازتومطمئنم که میتونی ازخودت مواظبت کنی
-خودت میدونی که سرهنگ رستگارتوی ورزش های رزمی حرف نداره
-میدونم ولی نمیتونم نگران نباشم
-آریاراستش روبگو
-چی وراستش روبگو؟
-من که میدونم یه چیزیت شده.کلک نکنه عاشقش شدی؟
-بااین حرف آرادیه چیزی توی وجودم لرزیدامافورابالحن تندی گفتم
-گمشو!نه خیرم.من...من فقط نگرانم
-آره جون خودت.باشه داداش بالاخره که خودت اعتراف میکنی درضمن نگران نباش مواظبشم
-ممنون داداش.پس فعلا
-باشه فعلا.امایادت باشه نگفتیا
-گمشوآراد
بعدکه آرادقطع کردیه کم ازاینکه آراداونجاست ومواظبشه خیالم راحت شده اماهنوزدلشوره داشتم
روی تخت درازکشیدم تاآروم بشم بعدبرم بیرون تاسرم روی تخت رسیدبوی عطرش توی بینیم پیچید.
فوراازروی تخت بلندشدم که دیدم سرم رودقیقاروی پیراهنش گذاشته بودم
لبخندی زدم واینبارروی شکم روتخت درازکشیدم که صورتم دقیقا روی پیراهنش فروداومد.
باتمام وجودم بوی خوش عطرش روواردریه هام کردم بابوییدن لباسش آرامش عجیبی توی وجودم نشست دوباره لبخندی زدم وبادست لباس روتوی صورتم فشاردادم هرچه بیشترمی بوییدمش آرامش بیشتری حس میکردم
خودم روکاملاروی تخت کشیدم وسرم روروی بالشتش گذاشتم که دوباره عطرش پیچیدتوی دماغم لبخندی زدم بالشتش هم بوی اونومیداد.
روی بغل خوابیدم ولباسش روتوی بغلم گرفتم وسرم روتوی بالشت فروکردم
حدودنیم ساعت که توی تخت درازکشیدم آروم آروم شدم
دیگه بیشترازاین نمیشداونجابمونم هرلحظه ممکن بودطنین بیاد
فورابلندشدم وتخت رومرتب کردم خواستم بیام بیرون اما...دوباره چرخیدم طرف لباساش کاش میشدلباسش روبردارم امانه!دوباره داشتم کلافه میشدم که آخرین لحظه گوشه تختش روسریش رودیدم اینواگه برمیداشتم مشکلی نبودنمیتونست حرفی بزنه دوباره لبخندی زدم وروسری روبرداشتم وبوکشیدم
نمیدونم چم شده بوداماخوب نمیتونستم بدون اون روسری برم بیرون واسه همین تاش زدم واونوگذاشتم توی جیبم ورفتم بیرون.
فورارفتم طرف اتاقم وروسری روگذاشتم توی کیف لباسام .جایی قرارش دادم که کسی نبیندش
بعدکه خیالم راحت شدبرگشتم پایین تاببینم طنین چکارکرده.