وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

چشمان سرد3

  طنیناه دارم تواین لباساخفه میشم!حالم داره ازخودم بهم میخوره!یعنی دیگه داشتم ازغلط کردن خودم پشیمون میشدم امامیدونستم که کارم درسته واردکافی شاپ شدم وروی یکی ازصندلی هانشستم وباهمون صدای مسخره گارسن روصدازدم-چی میل دارین-یه نسکافه لطفاباگفتن چشمی دورشد!من هم سرم روچرخوندم تاپیداش کنم.آره خودش بود!یه مانتوی خردلی باباشلوارجین مشکی وشالی به همون رنگ یه آرایش ملیح هم روی صورتش داشت که چهره معصومی ازش ساخته بودچهره ای که به راحتی میتونست گول بزنه!کنارچندتادختردیگه نشسته بودومیخندیدخودم روکلافه نشون دادم وهی به اطرافم نگاه میکردم آخرهم باصدای بلندی که اونابشنون گفتم-آقامیشه یه آرام بخش هم برام بیارین-معذرت میخوام خانم!آرام بخش نداریم-اوپس !مرسی!اه حالم ازصدای خودم بهم میخورد!خاک برسرت طنین بااین نقشه ریختنت!دوباره سرم روباحالت کلافه وعصبی چرخوندم که دیدم بله !مثل اینکه کارم خوب بوده!داره میادطرفم-حالت خوبه گلم!-اوه نه هانی!-کاری ازمن ساخته است؟-ازهیچ کس کاری ساخته نیست!امابازم ممنونم-چی شده خوب بگوشایدبتونم کمکت کنم-ازهیچ کس کاری ساخته نیست!فقط بایدبرم بمیرم!-چراعزیزم؟این چه حرفیه میزنی؟باهربدبختی بودچشمام رواشکی کردم ونگاه اشک آلودم روبهش دوختم-نبینم اشکت روخانمی!چی شده؟عزیزمسری تکون دادم وهیچی نگفتم-چی شده خوشگل خانوم حیف این چشمانیست اشکی بشه؟بهم بگوچی شده؟سرم روپایین انداختم !خاک توسرم حالاچه دروغی جورکنم!که این باورکنه!-اصلابگوببینم اسمت چیه؟-آتوسااه ازاسم آتوساهمیشه بدم میومد!حالااینم اسم یودیادم امد؟!-خوب آتوساخانم منم حنام عزیزم!ببین اومدم کمکت!پس باهام راحت باش وبگوچه اتفاقی برات افتادهسرم رودوباره پایین انداختم تاتمرکزکنم ازحرفی که میخواستم بزنم خجالت میکشیدم وای خاک به سرم حالاآبروم جلوهمکارام میره!گندت بزنن طنین بااین کارت-خوب راستش!چطوری بگم-راحت باش عزیزم من قصدم کمکه!آره ارواح عمه ات!باهمون صدای گریه ایم گفتم-راستش من ودوست پسرم عاشق مهمونی هستیم درواقع توهمین مهمونی هاهم باهاش آشناشدم چندوقت پیش باهم رفته بودیم مهمونی که اون برام نوشیدنی آوردومن هم خوردمبه اینجای حرفم که رسیدم زدم زیرگریه!یه گریه ی مصنوعی البته بازورتااشکام دربیاد!اماهمین گریه باعث شدریملم بیزه زیرچشمم!عجب بازیگری شده بودم من!نمیدونم این همه اشک روازکجاآورده بودم-اون کثافت تونوشیدنی داروی بیهوشی ریخته بودووقتی من بیهوش شدماینوکه گفتم خودم روپرت کرم توبغلش وادامه ندادم تاهمینجاش هم آبروم کلی رفته بوددیگه نمیتونستم اونوجلوهمکارام به زبون بیارم!باگریه ادامه دادم-حالااون آشغال میگه من کاری نکردم توخودت هرجایی بودی!دوباره زدم زیرگریه وگفتم-وای من بایدبمیرم-اینجوری نگوعزیزم درست میشه!دنیاکه به آخرنرسیده!- نه برای من به آخررسیده-ببین آتوساجون به من نگاه کن اگه توخودت رواینجوری اذیت کنی اون خوشحال هم میشه-میگی چکارکنم-بایدازش انتقام بگیری!امااول بایدبرگردی به همون آتوسای قبل برای شروع هم یه لبخندبزنیه لبخندبیرنگ زدم که گفت-به اینجوری نمیشه نیازبه محرک داری؟باتعجب نگاش کردم که گفت-ببینم توهنوزهم دوست داری بری مهمونی-دیگه هیچی برام اهمیت نداره-نه اینجوری نگوعزیزم!همه چیزخوب پیش میره اول بایددوباره خودت روبدست بیاری بعدهم من کمکت میکنم ازاون آشغال انتقام بگیریسکوت کردم که گفت-ببین فرداشب یه مهمونی دعوت شدم که بهم چندتاکارت دادن تاهرکی رودوست داشتم دعوت کنم-چطورممکنه؟لبخندی زدوگفت-آخه من مهمون ویژه ام!ببین عزیزم اگه بخوای بیای من میتونم یکی ازکارتام روبهت بدم!خوشحال میشم ببینمت-نمیدونم-نمیدونم نداره!اگه دوست داشته باشی میتونی به نفرروهم همراه خودت بیاری!حالادوستداری بیای یانه-ولی خوب-ولی واماواگرنداریم میخوای بیای یانه-باشه میام اماآدرسش کجاهستآدرس روگفت که فهمیدم زدیم توخال!خوشم اومد!همون جایی بودکه درنظرداشتیم-ساعت چندبیام؟خندیدویه کارت دعوت ازتوکیفش درآوردوداددستم بعدهم گفت-ساعتش توکارت نوشته شده!پس اونجامیبینمتبعدهم دستش روبه سمتم درازکردوگفت-دوستیم دیگه؟دستش روگرفتم بالبخندگفتم -آره دوستیمهه آره ارواح عمه ام!من بمیرم هم باتودوست نمیشم به شدت دلم میخواست بهش پوزخندبزنم امافقط به همون پوزخندزدن توی دلم اکتفاکردم وباهاش دست دادم-خوب فعلابای تومهمونی میبینمت!درضمن به اون عوضی هم فکرنکناخمام روتوهم کردم وگفتم-باشهبعدهم نشستم تااون ودوستاش خارج شدن!بلافاصله پشت سرشون حرکت کردموای خاک عالم توسرم .حالامن چطوری برگردم اونجا!بااین حرفایی که زدمیعنی اه الان بهنازاینجابودچندتالیچاربا رم میکردآخرش هم میگفت-توحرف نزنی میگن لالی؟واقعاهم درست میگفت!سری تکون دادم وحرکت کردم آخرش که چی؟بالاخره که بایدمیرفتم آریا
 
باورم نمیشدخیلی خوب بازی میکرد!دیگه کم مونده بودباورکنم که چنین اتفاقی براش افتادهخیلی ماهرانه کارش روانجام داده بودوقتی اون حرف روزدبرای یه لحظه شوکه شدم!مطمئنم واسه خودش هم سخت بودچنین حرفی روبزنه باوجوداینکه ماهم داشتیم میشنیدیم!همه منتظربودیم که صدای دراومدیکی ازبچه هادرروبازکرداون هم ماشین روآوردداخل واومدتوسالن!معلوم بودحسابی عصبیه!کارت روانداخت رومیزوگفت-اینم کارت!خواهش میکنم کسی نیادتواتاق!بعدهم به سرعت دویدتواتاقش!آراد-چه عصبی بود-بایدهم عصبی باشه!جلوی همکاراش حرفای خوبی نزده هرچنددروغ!بهتره فعلاتنهاش بزاریمآرادسری تکون دادوبعدهم روکردبه سروان هدایتی گفت-سروان شمامیتونیدامشب تواتاق مااستراحت کنین بهتره فعلاکسی پیش سرهنگ رستگارنرههدایتی سری تکون دادودوباره همه باذهنی درهم سراغ کاراشون رفتن!ساعت یک نصفه شب بودکه همه به جزگروه دوم اطلاعاتیمون رفتن که بخوابن نگهباناهم توحیاطبودن!من هم توسالن بودم که احساس خستگی کردم اومدم برم طرف دستشویی که وقتی ازکناراتاقش ردشدم احساس کنجکاوی نذاشت بیخیال بشم وبرمدراتاقش رواروم بازکردم ورفتم توروی تختش مچاله شده بودمعلوم بودحالش هنوزخوب نیت!بهش نگاه کردم به تاپ بندی قرمزویه شلوارک مشکی پوشیده بودازاین که اومده بودم تواتاقش شرمم شد!برای همین فوراپتوروانداختم روش وازاتاق اومدم بیرون-خوش گذشت؟باترس برگشتم وبه ارادکه کناردروایساده بودنگاه کردم-چی میگی تو؟ترسیدم-میگم دیدزدن دخترمردم خوش گذشت-گمشودیدزدن چیه؟رفتم ببینم حالش خوبه یانه!-اره توگفتی ومنم خرباورکردم-توخربودن توکه شکی نیست اما باورکن چیزی نبودوبرای اینکه بیخیال من بشه داستان صبح روبراش تعریف کردم که حال طنین بدشده بود-پس بااین حساب بایدیه مشکلی داشته باشه-آره احتمالا-امابازم کارتودرست نبودکه بری تواتاقش-خوبه بابا!حالاکمترشلوغش کن!
بعدازاین حرف ازش جداشدم ورفتم طرف کاناپه توسالن وروش درازکشیدم
 
 
طنینوای حالاچکارکنم!به خاطراون فکراحمقانه دوباره بایدبزک دوزک کنم برم مهمونی!بدتراینکه بایدخودم روهم خوشحال نشون بدم!حالاهمه اینابه کنار!چطوری این پسره ازخودراضی روتحمل کنم؟قراره این وداداشش همراهم بیان اونجا!اه خاک تواین کله پوک من کنن!همچین جوگیرشده بودم که نکردم یکی دیگه روبه جای خودم بفرستم!حالاهمچین میگم یکی دیگه انگاردیگه دختراونجابودکه بتونه اون حرفاروبزنه!فکرش روبکن یه پسربره بگه خاک برسرشدم!وای ولی واقعااون چه حرفی بودزدم!؟روم نمیشدتوروی همکارام نگاه کنم!خوب بوداوناهم حرفی نزدن!بعداهم که من مثل این پرروهااصلابه روی خودم نیاوردم!همینطورکه داشتم باخودم کل کل میکردم این دوتاگریمورهم روقیافه ام کارمیکردن!حسابی ازدست خودم شکاربودمدوباره به چشمام لنززدن وکلاه گیس بلوندهم روسرم محکم کردن!یه آرایش قشنگ هم روی چشمام کارکردن یه آرایش تیره که البته اگه بااون چشمای مشکی خودم بودبهترجوردرمیومدلباسم هم یه لباس سرخ رنگ جیغ بود!اه من به شدت ازاین رنگای جیغ بدم میاد!جای بهنازخالی ببینه بالاخره مجبورشدم این رنگی هم بپوشم!لباس یه دامن بلندداشت که جلوش تاروی زانوم بودپشتش هم روی زمین میکشیدیقه اش هم یقه نمیدونم بهش میگن یونانی چی چی؟!کلامن که توتوصیف لباس میمونم اماخوشگل بودازاین یقه های بازبود!یه کم معذب بودم اماخوب مثلامن یه دخترجلف خاک برسرشده ام!این چیزانبایدبرام اهمیت داشته باشه!بعدازاین که آماده شدم اومدم بیرونالبته خوب فبلش برای اینکه این همکاران گرامی تمام داروندارم رونبینن یه پالتوی شیری رنگ روی لباسم پوشیدم وشالم روسرم کردماماخوب چه فایده؟!همچین همه زل زده بودن وخفه خون گرفته بودن که اگه همون لحظه آقای پارازیت ظاهرنمیشدیه حالی ازاینامیگرفتمبله داشتم میگفتم آقای پارازیت!ایشون هم آماده اومدن ازاتاقشون بیرون ازتیپش هم بگم که کثافت خوب دخترکش شده بودهرکی دیگه جای من بودیه ساعتی بهش زل میزدموهاش رویه کم براش فشن کرده بودن ویه کت وشلوارشیک ودودی کرده بودن تنش!همه ایناروتویه نظردیدم!خیلی هم هنرکردم اینهمه تونستم ببینم چون ازاونجایی که من طنین رستگارم اصلااززل زدن به آقایون خوشم نمیاد!ازحرکت اون هم بایدبگم که اون هم بااینکه یه لحظه تونگاهش شوک رودیدم امابلافاصله باغرورسرش روچرخونداصلاهم زل نزدانگارکه براش فرقی نمیکردمنوببینه یایه گاو!؟خاک به سرم ببین چه نسبتی به خودم دادمآراد-وای خدای من چه خوشتیپ شدم!بااین حرف آرادهمه برگشتیم بهش نگاه کردیم که داشت تازه ازاتاق میومدبیرونیه کت وشلوارطلایی پوشیده بودکلاانگارتوکف رنگای روشنه این پسر!ولی خدایی خیلی هم بهش میومداراد-چرازل زدین به من!خوشگل ندیدین؟بعدهم صداش رونازک کردوگفت-واداداش غیرتت کجارفته ببین دارن ناموست روباچشاشون میخورن!بااین حرفش یه دفعه کل سالن منفجرشد!آراد-چرامیخندین؟واآریا!ایناچرا. ..پارازیت-ببندآراداون فکت رو!تویه بارهم نبایدجدی باشی؟-مگه چکارکردم؟اه تواصلامنودوست نداری!من طلاق میخوامدوباره سالن منفجرشد!عجب آدمی بوداین!خدایی خیلی باحال بود!پارازیت-آرادبه خدااگه ببینم بااین مسخره بازیات بخوای گندبزنی!حالت رومیگیرم-بروبابا!تومواظب باش بااون اخمات کسی بهت شک نکنه!بایه من عسل هم نمیشه بهت زبون زد-آراد-باشه باباخیلی خوببعدازاین حرف ساکت شدتاجناب پارازت نطقشون روبکنن!ایشون هم برگشت روبه من گفتبیاین اینجا تانقشه رومرورکنیمبااین حرفش نظرهمه دوباره به من جلب شدالبته این دفعه نگاه شیطون آرادهم بودآراد-وای خدا!چه فرشته ای!ماازاین خوشگلانداشتیم که آریا!پارازیت-بازتواون دهنت روبازکردی؟ایشون سرهنگ رستگارنآرادبایه نگاه که مثلامیترسیداماازش شیطنت میباریدگفت-وای خاک برسرم!ببخشیدسرهنگ نشناختمتون!بااون ژستای ترسناکی که شمادارین این قیافه باورنکردنیههرکی دیگه بودبااین حرفاش حالش رومیگرفتم امانمیدونم چرادلم نمیومد!حالاهمچین هم میگه نشناختم من که میدونم شناخت!دلش واسه شیطنت تنگ شده بود!دلم خواست یه کم اذیتش کنم واسه همین گفتم-آخه اون قیافه به قول شماترسناک واسه آدمای پررولازمهچشاش روریزکردگفت-پررو؟-آره-باکی بودین؟بامن؟-من اسم بردم؟نکنه به خودت شک داری سرگرد؟بااین حرف من ساکت شداماآخرش یه چشم غره بامزه بهم رفت!بعدازاون هم جناب پارازیت که معلوم بودیه کم کلافه شده که منتظره نقشه رومرورکردقراربودکه من واون وآرادکه مثلاجناب یکی ازدوستای من هستن البته نه دوست پسرا!آخه دوست پسرمن خاک برسرم کرده بعدزده زیرش حالاکه نمیادبامن بیادبریم بقریم!مثلاایشون دوست اجتماعین!ازهمون دلایل خرکنکی که این دخترامیارن!مافقط دوستیم!اه اه!آرادهم که نقش دوست ایشون رودارن!که مثلاتازه ازخارج اومده واومده خونه ایشون چترشده واسه همین آوردیمش مهمونی باخودمون!حالابماندکه چقدراین آرادسراین موضوع غرزدکه چرا بایدازاین نقشای کنه ای به من بدین!والبته بعدش هم هی خودش رومیگرفت ونصفه فارسی نصفه انگلیسی حرف میزدیه حرفش که دیگه ته خنده بودخلاصه بالاخره بااین پت ومت سوارماشین شدیم که بریم مهمونی!قبل ازحرکت هم کاملامجهزبه شنودودوربین شدیم البته بگم که من هم دوباره نرم افزاری که واسه نظارت سیستم هاگذاشته بودم روonکردم!این کاررودقیقاموقعی که همه داشتن به دلقک بازیای آرادمیخندیدن انجام دادم!درواقع اون هم بااشاره من سرشون روگرم کرده بودسوارماشین که شدیم آرادکه روی صندلی عقب نشسته بوداومدجلووصورتش روکردتوصورتم گفت-خانم مگه من دلقکم که گفتی سرشون روگرم کن!؟پررو پررو بهم اشاره میکنه انگارمن انترم!اینوکه گفت بایه اخم زل زدتوصورتم که من هم برای اینکه بلانسبت خرش کنم(وای معذرت میخوام ازاین کلمات)بایه حالت شرمنده زلل زدم توصورتش وبایه لبخندمکش مرگماگفتم-بلانسبت سرگرد!خوب چه کنم شماراحت میتونین نظرهمه روبه خودتون جلب کنینبااین حرفم انگارخوشش اومده باشه نیشش روبازکردوگفت-اره راست میگی!بس که خوشگلم همه چشاشون به منپارازیت-آره انترخوشگل!آراد-گمشو!خودت انتریپارازیت-خوب راست میگم!نظرهمه همینه بعدهم یه نگاهی به من انداخت که باعث شدآرادبایه اخم وحالت شکوک به من نگاه کنهمن-بلانسبت !کی همچین حرفی زده!؟بااین حرف من جناب پوزخندزدوآرادهم چشاش روریزکردامادیگه هیچ کدوم حرفی نزدن!وای خداخودت رحم کن!من چطوری بایدامشب طاقت بیارم!-اوه مای اوس کریم!هلپ(help)
 
 
آریاخوبه!بالاخره یه کارمفیدانجام دادیم!این چندوقته که فقط داشتیم نظره میزدیم.همش منتظربودیم یه کاری بکنن حالاخوبه بااین مهمونی میتونیم یه سری اطلاعات بدست بیاریم وخودمون روبهشون نزدیک بکنیم!البته ازحق نگذریم این خانم مارپل هم خوب مغزش کارمیکنه!بالاخره بااین فضولیاش یه کم مفیدبودالبته خوب فضول هم که نیست اماتوهمه چی واردشده وهمه روتحت نظرمیگیره!برای همین بهش میگم فضول دیگه کم مونده تودستشویی هم دوربین کاربزاره وبااون سیستم مرموزش ماروتحت نظرداشته باشهالبته خوب به نظرمن همه این سایبری هافضولن!اینم که ماشالاهکرتشریف داره!باآرادوخانم مارپل ازماشین پیاده شدیم برای اینکه بهمون شک نکن مجبورشده بودیم ازدرپشتی ساختمون خودمون بیایم بیرون وبعدازیه طرف دیگه واردخیابون بشیم!واردکه شدیم هرسه تامون توکف بزرگی خونه بودیم که یه دفعه دوتاازمحافظااومدن جلومون!مرد-میتونم کمکتون کنممارپل-بله!مابرای مهمونی دعوت شدیم-میتونم کارت دعوتتون روببینم-اوه!بله بفرمایید-میشه نام دعوت کنندتون روهم بگید؟!-البته!حناخانوم مارودعوت کردن!بعدازاین حرف مردیه نگاهی بهش کردکه اون هم یه لبخندمکش مرگمابهش زدوهمچین عشوه اومدکه من توش مونده بودمیعنی اگه جلوی خودمون این شکلی نشده بودمیگفتمبایکی دیگه اومدم مهمونی!(رویا-پسره پرروهمچین میگه جلوی خودمون!انگاراونجاراست راست واستاده بوده !میزنم فکش رومیارم پایینا!ببخشیدبابت پارازیت وسط رمان!)خلاصه بعدازمراسم تشخیص هویت ونازریختن به ماراه دادن تاواردشیم تاحرکت کردیم آراداومدجلوی میس مارپل ایستادوگفت-صبرکنهمچین جدی اینوگفت که ماشوکه شدیم داشتیم باتعجب بهش نگاه میکردیم که مارپل گفت-چرا؟-توکی هستی؟چه بلایی سرسرهنگ ماآوردی؟بله فهمیدم آرادخان دوباره دلقک بازیش گل کرده بود!ولی همچین باجدیت بهمون نگاه میکردکه منم باورم شده بودچه برسه به اون بیچاره که درست آرادرونمیشناختمارپل-چی میگی تو؟چرااینطوری میکنی؟نکنه میخوای لوبریم؟!خنده ام گرفته بودامافقطنگاهشون میکردمآراد-خودت رولوبده دختره پررو!اگه بلایی سرش آورده باشی انتقامش روازت میگیرمبعدهم همچین دستش رومشت کردمارپل-انتقام کی رومیگیری؟این حرفاچیه؟-انتقام اون سرهنگ دماغورو!چه بلایی سراون اژدهاآوردی؟مارپل هم گرفت که بازداره بازیش میده-ای باباسرگردبازکه توشوخیت گرفته!باورکن اینجادیگه جاش نیست-شوخی چیه؟دختره خیره سر!سرهنگ ماعشوه گری که بلدنبودهیچ همچین به مردانگاه میکردکه طرف به خودش طرمیزد!حالااین دختره چش سفیدداره واسه اون دوتاغول تشن عشوه خرکی میادمیس مارپل که ازاین حرکات آرادوخنده های من کلافه شده بوددرضمن میدونست که آرادداره بازیش میده بایه صدای محکم وسردگفت-سرگردامینی اگه همین الان تمومش نکنین مطمئن باشیدخودم ترتیب یه تنبیه حسابی روبراتون میدمبعدهم یه نگاه به آرادکردوگفت-شماکه نمیخواین به مدت یه ماه مسئول شستشوی توالت های ستادباشین؟!ایندفعه دیگه من وآرادبودیم که داشتیم باتعجب نگاهش میکردیم!یه دفعه آرادبه خودش اومدوگفت-آهان این شد!یه لحظه فکرکردم سرهنگمون ازدست رفتبعدهم ساکت شد!انگارواقعاترسیدکه بشه مسئول شستشوی توالت!میس مارپل-حالا دیگه بهتره تابهمون شک نکردن بریم داخل!بعدهم حرکت کردوجلوترازماراه افتادبه نظرم بایدیه تنبیه حسابی خودم واسه این آراددرنظربگیرم دیگه این مسخره بازیاش داره زیادی شورمیشه!واردکه شدیم خدمتکارنزدیکمون اومدوشال وپالتوی مارپل روگرفت(ازرویاجونم!معذرت میخوام که نقش اصلی داستانش روبااین اسم صدامیزنم!خوب چه کنم افتاده سرزبونم!اصلابه من چه نویسنده خیلی ناراخته ناش روبرداره راحت میشه)
 
 
وقتی پالتوش رودرآوردبرای یه لحظه احساس کردم نفسم بالانیومدامانمیدونم چرااخم کردمهم من هم آرادداشتیم بهش نگاه میکردیم من بااخم آرادباچشای گشادشده!آرادکه اینقدرشوکه شده بودنفهمیدداره بلندفکرمیکنهآراد-چه نفس گیرشده!من که ازحالت وحرفش خنده ام گرفته بودازشوک دراومدم وبهش باخنده گفتم-خاک برسرت پسر!توچقدردخترندیده ای!بااین حرف من ازاون حالت مضحک خارج شدوبااعتراض گفت-گمشو!ازبس تومنوآفتاب مهتاب ندیده بارآوردی!-من چکارتودارم؟مگه تودختری که من بخوام تحت نظرت بگیرم!بعدش هم توآفتاب مهتاب ندیده نیستی زیادی هیزی!این دفعه یه نازی کردوبرام پشت چشم اومدوباصدای نازکی گفت-خوب این غیرت بازی های تومنوبه این روزانداخته دیگه!بعدش هم نیست حالاخودت خیلی چشم پاکی!؟دیدم چطوری داشتی سوراخش میکردی!ناکس اخم هم میکنه که ضایع نشه!-گمشو!حالانیست توخیلی به حرفای من گوش میدی!اگه به خاطرمامان نبودکه توروالان بایدبین پونصدتادخترپیدامیکردیم!بهم چشمکی زدوگفت-هنوزهم دیرنشده!بعدهم روکردبه آسمون گفت-خدایافدات شم توچقدرماهی!داری پاداش کارام رومیدی؟خوبه همینطوری میپسندم!-گمشوپسر!-والله!به خدا!من ترجیح میدم پاداش کارای خوبم روتوهمین دنیابگیرم!من میخوام حوری هاتوهمین دنیادرخدمتم باشن نه اون دنیا!-به خداخیلی بیشعوری!-باشه بابابزرگ من بیشعور!حالاهم خفه شوبزارمن سیاحتم روبکنم!بعدازاین حرف هم نیشش روبازکردوجلوترازمن همراه میس مارپل که داشت وسایلش روچک میکردرفتسالن پرازمهمون بودهمچین مهمونی باکلاس بودکه هیچ کس فکرش روهم نمیکردکه اینایه مشت قاچاقچین!باآرادومیس مارپل رفتیم دوریه میزنشستیم خانم هم اومدکنارمن نشست مثلادوست من بود!جون خودش من که میدونم دلش میخوادسربه تنم نباشه!آرادهم داشت بااون چشمای ازحدقه بیرون زده دخترارودیدمیزدکه ماشاالله همه یه تیکه پارچه بیشترتنشون نبود!اگه نمیپوشیدن شرف داشت!میس مارپل-آرادجان!تعارف نکن هرکدوم ازاین شیرینیارومیخوای بردار!آراد-وای واقعا!؟چقدرهم که شیرینن!من که چشام داره برق میزنه!من-آره ازاون چشات معلومه!مثل مگسی شدی که به یه کپه چیزرسیده ذوق مرگ شدی!ااین حرف من مارپل یه خنده بلندکردکه صدای آرادبلندشد-خاک به سرت!توچقدربی ادبی!حداقل به من توهین میکنی به این دافاتوهین نکن!میس مارپل هم باخنده گفت-الان من بایدبگم وای چه بلایی سراین پسراومد!این همون آرادچشم وگوش بسته خودمونه که اصلابه دخترارونمیدادآراد-آخه جانم!نه اونادختربودن نه اینا!اوناآدم ترجیح میدابهشون نگاه نکنه ازبس که زمختن لامصباازمن پسرترن!ایناهم که دخترنیستن فرشته ان!ازبس لطیفن میخ چشاتوکه کوبیدی دیگه بیرون اومدنش کارمانیست!من-خاک برسرت پسر!(رویا-بچه هامون ازبس باادبن فقط خاک برسرت بلدن)بسه دیگه این مسخره بازیارو!بایدحواسمون روجمع کنیمبااین حرف من اوناهم جدی شدن وادامه ندادنآراد-من میرم به بهانه خوراکی یه سروگوشی این اطراف آب بدم(درست گفتم؟)مارپل-سروگوش آب بدی یاسروگوش بجنبونی؟بااین حرف مارپل آرادیه لبخندگشادزد!من هم سرم روتکون دادم وگفتم -آراد.جون من!دقت کن!این کاراچیه؟آراد-به خدامیخوام برم سروگوش بجنبونم یعنی آب بدم!بعدازاین حرف هم ازمادورشدمادوتاهم همین طورکنارهم نشسته بودیم وداشتیماطراف رونگاه میکردیمکه یه دفعه مارپل بهم ندیک شدوخودش روبهم چسبوندمن که توشوک کارش بودم فقط بهش نگاه کردم که آروم گفت-حناداره میادبه روبه روم نگاه کردم که دیدمش!آهان پس حالابایدنقش بازی کنیم مثلامن دوستشم وحالابایدباهم خوب برخوردمیکردیم دستم روانداختم دورکمرش وباهم بلندشدیم که مارپل هم بایه صدای نازک وعشوه ای گفت-وای حناجون!سلام!خوشحال شدم دیدمت!یه کمی اینجااحساس غربت میکردمحنا-سلام عزیزم منم خوشحال شدم!خوب کردی اومدی!بعدهم نگاهی به من کردوبه مارپل گفت-معرفی نمیکنی؟همون لحظه آرادهم رسیدکه حنایه نگاه باتعجب به اون کردمارپل-حناجون معرفی میکنم!پژمان دوستم ودوستش علی!راستش چون توگفتی همراه میتونم باخودم بیارم باپژمان ودوستش که مهمونش بوداومدمحنا-خوب کردی عزیزم!خوشحال شدمبعدهم ماباهاش دست دادیم که باعشوه بهمون گفت-خوشبختم آقایون!بعدهم روکردبه من چشمکی زدکه کاملابامعصومیت اول چهره اش درتضادبودومن هم برای خالی نبودن عریضه بهش یه چشمک زدم که باسقلمه آرادمواجه شدم برگشتم بهش نگاه کردم که آروم گفت-چشات رودرمیارم مرتیکه!جلومن به بقیه نخ میدی؟-گمشوپسر!این جزءنقشم بود-آره جون خودت!بعدهم نگاه بدی بهم کردوگفت-کثافت!توهم آب نیست وگرنه شناگرماهری هستی!بعدهم بهم چشم غره ای رفت که باعث شدمن خنده ام بگیره اماجلوی خودم روگرفتم وبرای اینکه کمترضایع کنم برگشتم طرف میس مارپل که دیدم داره پوزخندمیزنه!دختره احمق!حالاحتمامیگه بله!جناب سرهنگ هم آره!نه مثل اینکه تنش میخاره!
 
 
طنینهه!مثل اینکه خودم بایدحواسم جمع باشه!این پت مت که اصلاانگارنه انگار!جناب سرهنگ هم بالاخره خودش رونشون داد!هه!ازچشمک زدنش معلومه تاچقدرآقاهم آره!بیخیال بابا!من بهتره کارخودم روبکنم!برگشتم سمت حناکه داشت به یکی ازخدمتکارادستورنوشیدنی میداد!خدابه دادم برسه امشب چه کاراکه نبایدبکنم.بایدتموم قوانینم روزیرپام بزارم!حنا-بفرماعزیزم!-مرسی ممنون گلم!بعدکه یه گیلاس برداشتم لیوانم روبه لیوانش زدم وگفتم-به سلامتی دوستیموناونم هم یه لبخندمرموززدوگفت-به سلامتیداشتم دیوونه میشدم!یه کم لیوان روبه لبم نزدیک کردم که یعنی دارم باکلاس زهرماری کوفت میکنماین دوتاپت ومت هم که باهم صحبت میکردن!حنا-عزیزم!ازخودت بگو!-چی بگم-چندسالته؟بله !برای یه لحظه داشتم فکرمیکردم که این احمقه که بدون سوال به من اعتمادکرده امانه مثل اینکه تخلیه اطلاعاتی شروع شده!-بیست وهفت سالمه-واقعا!کم سن وسال ترمیزنیآره!جون عمت!-آره خوب عزیزم!ارثه توخانوادمون!-چندتابچه این؟-تک فرزندم-جدا!؟بهت هم میادبعدازاینکه خوب من روتخلیه اطلاعاتی کردومن هم حسابی دروغ به خوردش دادم یه کم خودش روبهم نزدیک کردوگفت-راستی سراون موضوع چیزی هم به خانواده ات گفتی؟چشام روگردکردم وگفتم-چی میگی اگه بابام بفهمه سربه تنم نمیزارهحناخودش رومتفکرنشون دادوگفت-توکه تک فرزندشونی!پس مطمئن باش چیزی بهت نمیگن-نه بابام خیلی رواین مواردحساسه!میدونم نابودم میکنه-خوب پس بااین حساب بایدفکریه چیزدیگه باشیممن هم برای اینکه خودم روناراحت نشون بدم سرم روانداختم پایین که اون هم برای اینکه من روازاین حال وهوام دربیاره خندیدوگفت-اه چیه نشستیم اینجاغصه میخوریم!پاشوبیابریم یه کم دوستام روبهت نشون بدم!خوب خوب منتظرهمین بودم بریم که پایه اتم!طنینحالم داشت ازخودم به هم میخورددلم میخواست پوست تنم روبکنم که گذاشته بودم یه مردبهش دست بزنهباحالت خشنی بدن شور روروی پوستم میزدم ولیف میکشیدم -اه بیخیال شدم وبعدازخشک کردن موهام رفتم پایینهنوزهمه بیداربودن!معلوم بودمیخواستن جزییات کارمن روبفهمن-معذرت میخوام منتظرتون گذاشتمبعدهم رفتم وکنارسروان هدایتی نشستمدوباره جوجدی شد!وهمه به حرفای سرهنگ گوش دادیم-ببینیدامشب مابایکی ازخریداراشون آشناشدیم ازقرارمعلوم مهمونی امشب برای اشنایی اوناباهم وبستن قراردادبوداحتمالااونامیخو ان یه محموله جدیدروبفرستن دبیهنوزعصبی بودم ازلحن سرهنگ هم که به دخترامیگفت محموله عصبی ترشدم!بایه حالت عصبی پاهام روتکون میدادم ودستام رومشت میکردمدوباره اتفاقای امشب داشت برمیگشت به ذهنم!امشب اگه آرادنیومده بودکمکم معلوم نبودچه بلایی سرم میومدخیلی ماهرانه من روبرای رقص صدازدوازاونجادورکردطوری که هیچکس شک نکرددوباره دستام رومشت کردم یادم که به تماس دستای احسنی باپوست کمرم میومدحرصی میشدمهمین طورتوفکربودم که دیدم همه دارن به من نگاه میکنن!-چی شده؟آراد-سرهنگ حالتون خوبه؟-من!آره!پارازیت-کاملاازحرکات هیستریکتون معلومه!بعدهم پوزخندی زدکه حرصم روبیشتردرآورداین چه مرگشه!سعی کردم خونسردباشم دوباره رفتم توجلدخودم وگفتم-فکرنمیکنم به کسی ربط داشته باشهپارازیت-پس حواست روجمع کن چون ماوقتی نداریم که بخوایم به خاطرکارای احمقانه هدرش بدیمپسره آشغال!حالت تویکی رواساسی میگیرم فکرکرده من حواسم پرت بوده ونفهمیدم چی گفته-بله متوجه امسری تکون دادوگفت -پس شروع کنید-خوب همون طورکه خودتون گفتین این مهمونی یه هماهنگی برای انتقال دختراست مابایدیه جوری واردگروه بشیمنگاهی به جمع کردم وگفتم-سرگردخانی میشه لطفاحرفایی که توسط شنودمن ضبط کردین روپخش کنینبااین حرف من همه به طرف سیستم هاچرخیدن صداپخش شدازش خواستم که صداروروی قسمت خاصی تنظیم کنهاحسنی-ببین دختراآمادن!فقط میمونه ردکردنشون ازمرزکه دیگه اون کارخودتهپیام-ازاون نظرمشکلی ندارم!چندنفرن-سی تا!-این یکی هم هست؟-البته بااین میشن سی تا-خوبه!-اطلاعات وروزحرکت روبرات میفرستم-باشهحرفای بعدیشون حول دختراوخصوصیاتشون گشت وکارایی که بایدتودبی انجام میشدالبته چیزی هم درموردحبیب ویاورگفتن که فهمیدم قراره اوناهم بادختراهمراه باشنتاصداقطع شدهمه چرخیدن طرف من انگارمتوجه شده بودن که میخوام چکارکنمآراد-سرهنگ شماکه؟-درسته سرگردمیخوام واردگروه بشم!به عنوان یکی ازاون دخترا-این کارخطرناکیه-میدونم کاملااطلاع دارم نیازبه تذکرتون نیستپارازیت-به هرحال نمیشه تنهاشماروفرستادتوی گروهبااین حرفش توجه همه بهش جلب شدپارازیت-بایدترتیبی بدیم که کسی روهمراه شماواردگروه کنیمبعدهم ساکت شدانگارداشت فکرمیکردسرگردنعمتی-قربان به نظرمن سرگردامینی بهترین موردبرای ورودبه گروهشونن-چطور؟-چون ایشون راحت ترازبقیه میتونن نقش بازی کننحرفش درست بود!به هیچ کس هم بیشترازآراداطمینان نداشتم بایدیه فکری میکردم تااون روهمراه خودم واردکنم اماچطوری؟-بهتره فعلابریم استراحت کنیمبااین حرف من همه ازفکردراومدن وازجاشون بلندشدنامافکرمن رومساله ی دیگه ای درگیرکرده بودکی بودکه داشت اطلاعات ماروبهشون میرسوند!امشب فهمیده بودم که درموردمن اطلاعات کافی دارن ازقیافه گرفته تااعضای خانواده ام!آهان فهمیدم بااین کارم هم میتونم جاسوسشون روگیربیارم هم آراد رو واردگروه کنمآریاچندروزازاون مهمونی کذایی گدشته بودوماهنوزهم نتونسته بودیم که کسی روواردگروهشون کنیم!هرتلاشی به بن بست میخوردکاملاعصبی شده بودم رفتم تاببینم گروه اطلاعاتیمون چیزی بدست آوردن یانه؟که دیدم همه دارن بایه حالت غریب بهم نگاه میکننهمه روکه ازنظرگذروندم به مارپل رسیدم که دیدم بایه پوزخندحرصی داره به من نگاه میکنه-چی شده؟مارپل خنده ای کوتاه کردوگفت-خرفرض کردین سرهنگ؟اخمام روتوهم کردم وگفتم -هیچ معلوم هست اینجاچه خبره؟چراطعنه میزنین؟روکردم به سرگردخانی وگفتم-سرگردزودبهم بگواینجاچه خبره؟اون هم نگاهی به اطراف کردوگفت-قربان سرگردامینیبرای لحظه ای نگران شدم-آرادچی شده؟بااین حرف من دوباره مارپل خنده ای کردوگفت-سرهنگ نخندونین مارو!یعنی میخواین بگین که خبرندارین؟دیگه واقعاهنگ کرده بودم-سرهنگ احترام خودتون رونگه دارین-که چی؟میخواین بگین خبرنداشتین که جاسوس گروهمون برادرجانتون بودن؟بااین حرفش برای لحظه ای شوکه شدم امافوراجوش آوردم-داری زیادترازدهنت حرف میزنی-هه!نخیرسرگردبعدهم نگاه مشکوکی به من کردوگفت-نکنه میخواین فکرکنیم که شماازکارای برادرتون خبرنداشتیندیگه واقعاجوش آورده بودم فورابه طرفش حمله کردم ودستم روبه گردنش گرفتم واونوبه دیوارکوبیدمبااینکه معلوم بودازفشاردستای من داره خفه میشه اماهنوزاون پوزخندش رولباش بوددلم میخواست مشتم روتودهنش بکوبمباصدایی که به زورازگلوش بیرون میومدگفت-چیه سرهنگ رم کردی؟!من واسه حرفام مدرک دارم.سرگردخانی هم شاهدبودنبه سمت خانی برگشتم که باسرتاییدکردباحالتی مشکوک برگشتم وبه مارپل نگاش کردم که گفت-میتونم نشونتون بدمدستم روازروی گردنش برداشتم که نفسی تازه کردودوباره باپوزخندرفت سراغ سیستم هاش-من تومهمونی احسنی متوجه شدم که هویت من لورفته ومطمئن شدم که یکی ازداخل ماداره اطلاعاتمون روبراشون میفرسته!اوناحتی ازتعداداعضای خانواده من هم اطلاع داشتننگاهی به من که بااخم داشتم نگاش میکردم کردوادامه داد-برای همین روهمه لباس هاشنودودوربین قراردادم که دیدم بله جناب سرگردامینی عامل اطلاعاتیشونه.درضمن سرهنگ بایدبگم که اطلاعاتتون لورفته جناب!چون ایشون دیروزکه رفتن پیش احسنی داشتن درموردشماحرف میزدنبعدازاین حرف هم فیلمی روبهم نشون دادکه دوربین داشت ازاحسنی فیلم میگرفت والبته صدایی که داشت باهاش حرف میزدباورم نمیشدصدای آرادبود.برادرمن!کی فکرش رومیکرد؟خدای من چرا؟داشتم میشکستم.فکر روهم نمیکردم که اون ...طنینباورش نمیشدکه برادرش چنین آدمی باشد!وقتی صداش روشنیدباچشم دیدم که شکست امانتونستم جلوی پوزخندم روبگیرم هیچ کس فکرش رونمیکردتاصداقطع شداول نگاهی به ماکردچشاش به خون نشسته بودیه دفعه انگاردیوونه شده بود میزداخل سالن روبرداشت وپرت کردمیزشیشه تیکه تیکه شدهمه ترسیده بودن امامن هنوزهمون پوزخندرومیزدمباصدای بلنددادمیزد-آرادمیکشمت!به خداخودم میکشمت کثافت!بعدهم ازسالن رفت بیرون!همه متاثرشده بودن!فکرش روهم نمیکردنبه همشون نگاه کردم وگفتم-زودباشین نبایدبزاریم اوناازمون جلوبیوفتن!همه برگشتن به من نگاه کردن که بانگاه جدی من برخوردکردنتوهمین لحظه دوباره سرهنگ برگشت تووگفت-سرهنگ رستگار!بایدهمین الان عملیات روشروع کنیم!من میخوام واردگروهشون بشمدوباره پوزخندم روزدم که باعث شدحرصش بگیره-سرهنگ حرف مسخره ای زدم-نه جناب سرهنگ فقط من موندم شماهمه جوانب روسنجیدین؟بااخم نگاش کردم که گفت-خوبه من همین الان گفتم شمااطلاعاتتون لورفته اونوقت میخواین باوجودآراداونجاسرخودتون روبه بادبدین؟دوباره پوزخندزذم-درضمن فکرکنم متوجه هستیدکه آرادبرادرشماست-منظور؟باحالت تفهیم نگاش کردم که دوباره بهم حمله کردودستش رومشت کردتاتوی صورتم بکوبه اماآخرین لحظه متوقف شد-سرهنگ متوجه هستی چی میگی؟-کاملاصداش روبالابردوگفت-من هم دست داداش نامردم نیستمبااین حرفش لبخندی زدم تاازعصبانیتش کم بشه خودم هم میدونستم که اون مقصرنیست مسئول همه این ماجرافقط...-به هرحال جناب سرهنگ شمانمیتونین واردگروهشون بشین چون کاملالومیرین.نفسش روپرصدابیرون دادوگفت-پس بایدچکارکنیم؟-تغییراستراتژی-چطوری؟-به زودی میفهمینبرگشت نگام کردکه بهش اشاره کردم که بایدصبرکنه!کمی مشکوک نگام کردومنتظرموندگرچه نمیتونست صبرکنه امامیدونست منم هرکاری بخوام میکنمازموقعی که اون خبررودرموردآرادشنیده یه کم عصبی شده بهتره هرچه سریع ترهمه چی روبهش بگمیه صندلی برداشت واومد کنارمن نشست من هم منتظرموندم تاهمه برن وموقعیت خوب روبدست بیارماریا-خوب سرهنگ!-بله؟کاری داشتین؟-قرارشدصبرکنم تابگین نقشتون چیه؟دلم خواست کمی اذیتش کنم الان که وضعیتش این بودخوب حرص میخوردوقتی به این فکرمیکردم که باکارمن داره اینجوری حرص میخوره کلی سرخوش میشدم!کلادلم میخواست حرص این سرهنگ رودربیارم-مگه من نقشه داشتم؟-سرهنگ باورکنین الان اصلاحوصله شوخی ندارمباحالتی جدی گفتم-خوب به من چه؟مگه من باشماشوخی دارمازشدت حرص موهاش روتوچنگش گرفت وکشید!نه دیگه دلم براش سوخت!بیشترازاین نمیشدحرصش بدم!منم اهلش نبودم!کلاتواین کاراواردنبودم-شوخی کردم سرهنگ الان براتون همه چی روتوضیح میدم!اول بایدچیزی روبشنوینبعدهم چرخیدم طرف سیستم خودم وصداهای ضبط شده توسط سیستم خودم روبراش گذاشتم تابشنوهخوب که گوش دادباحالت تفهیم برگشت وبه من نگاه کردمن-بله سرهنگ!تمام اطلاعات من لورفته-پس بااین حساب مااینجا جاسوس داریم-درسته!اگه میشه همراه من تشریف بیارینبعدهم ازروی صندلی بلندشدم وبه سمت اتاق خودش وآرادرفتم اون هم باحالت تعجب پشت سرمن میومد-معذرت میخوام سرهنگ!امانمیتونستم اونجاصحبت کنم-چطور؟-نمیخواستم موقعیت سرگردامینی روبه خطربندازمبااین حرف من چشاش چهارتاشد-یعنی...-بله درسته!سرگردامینی خیانت کارنیستن!من باکمک ایشون میخوام جاسوس گروه روپیداکنم-چطوری آرادروواردگروهشون کردی؟برای لحزه ای ازلحن صمیمی که به کاربردخوشم نیومدامابه روی خودم نیاوردم وگفتم-کارسختی بود!اماراستش مجبورشدم به خاطرازشماواطلاعاتی که بدست آوردین استفاده کنم!-چی؟چرا؟-راستش روزمهمونی که من کناراحسنی بودم فهمیدم که فقط اطلاعات من به عنوان عضواصلی گروه اطلاعاتی لورفته!وازاونجایی که تاالان ازتون شناخت پیداکردم فهمیدم که شماکارتون روخیلی مخفی انجام میدین طوری که ازاطلاعات توی لپ تاپتون حتی برادرتون هم خبرنداره!وبایدبگم که من روزاوولی که واردگروه شدم به اینکه چرااطلاعات بدست اومده خیلی کمه شک کردم والبته منبع اصلیش روهم فهمیدم!خودشمادلیل کمی اطلاعات دردسترس بودین!کارتون کاملاهوشمندانه بودمخصوصارمزگذاری لپ تاپتون!به اینجاکه رسیدم لبخندی بهش زدم وبایه حالت شرمنده گفتم-اماراستش شکستن رمزبرای من مثل آب خوردنه!دیگه چشاش بیشترازاین بازنمیشدمن هم دوباره ادامه دادم-من به اطلاعات شمادست پیداکردم وبعدفهمیدم که اونامطمئنا بابدست آوردن اطلاعات شماتوسط سرگردبهش اعتمادمیکنن.من برای این کاریه سری ازاطلاعات پیش بردماموریتمون رودراختیارشون گذاشتم.مثل خبرداشتن ماازمحموله اخیرشون وتعداددخترااه!اینجادیگه حالم ازخودم بهم خوردکه روی هم جنسای خودم لقب محموله گذاشتممن سکوت کردم که اون هم باحالتی متفکرگفت-اینجوری که موقعیتشون روتغییرمیدن-درسته اماباوجودسرگردتوی گروهشون اونانمیتونن فرارکنن-حالاباچه عنوانی اونوفرستادین توی گروه؟-باعنوان علی دوست پژمان!که موقعی که اومده منوازکناراحسنی ببره!متوجه حرفاشون شده وازاونجایی که سرهنگ امینی دوست نزدیکشه یه سری ازاطلاعات روبدست آورده ومیخوادباهاشون همکاری کنه-فکرمیکنی باورمیکنن؟جاسوس توی گروه راحت موقعیت آرادروبهشون لومیده-برای همین ماسرگردرودستگیرمیکنیم-اینجوری که آرادرومیکشونیم بیرون-نه ماایشون رودستگیرمیکنیم ومیفرستیم ستاد!اونجا هم من باسردارکریمی صحبت کردم که ایشون روبلافاصله بعدازاینکه مامورای مااونجاروترک کردن آزادکنه!بعدهم سرگردباچهره مبدلی که به عنوان علی رفته بودپیش اونابرمیگرده توی گروه وعلت غیبتش روهم بدست آوردن اطلاعات ازشمااعلام میکنه.جاسوس گروه هم فکرمیکنه که ماسرگردروگرفتیم واون خطری براشون نداره واین تازه واردیه آدم ناشناسه!-امیدوارم عمل کنه!-منم امیدوارم!چون مابایدقبل ازورودمن به گروهشون جاسوس رودستگیرکنیم وگرنه همه چیزبه هم میریزه-درسته!بعدازاین حرف هم اخم کردورفت توفکر.من هم بلندشدم وگفتم-خوب پس من دیگه برم!معذرت میخوام که امروزباعث عصبانیتتون شدملبخندی زدوگفت-نه خواهش میکنمامابلافاصله بعدش چشاش روریزکردوگفت-بعداباهم تسویه حساب میکنیممن هم سری تکون دادم وگفتم-ازتسویه حساب نمیترسم!درضمن...برگشت نگام کردکه من هم باحالت طلبکارگفتم-پول میزروهم بریزین حساب ستادبله؟-میزی که شکوندین-جانم؟مثل اینکه شماباث شدین من اون کارروبکنم-به من ربطی نداره.شمابه عنوان یه سرهنگ بایدروی خودتون کنترل داشته باشیناخم کردوگفت-من روی خودم کنترل دارمباحالتی شیطون گفتم-برمنکرش لعنت!ولی بایدپول روبریزین حساب وگرنه مجبورمیشم به دلیل خسارت زدن به دولت دستگیرتون کنمبااین حرف من لبخندی زدوگفت-باشه سرهنگ!گردن من ازموباریکتر!پول رومیریزم حساب!شماهم برواستراحت کن!-بیرونم میکنین؟بعدهم سری تکون دادم وباتکون دادن دستام گفتم-مزاحمم دیگه.میدونمکه اون هم باحرکت من خنده ی جذابی کردوگفت-من غلط بکنم سرهنگ جامعه روبیرون بکنم!بعدهم شونه ای بالاانداخت وگفت-اصلانمیدونم!این نظرخودتونه!نمیدونم شایددرست باشهنه دیگه داره پررومیشه.چشام روریزکردم وگفتم-سرهنگ مطمئن باشین بی حساب میشیم!بعدهم برگشتم وتندی رفتم بیرون که صدای خنده اش بلندشدازاین که خندیدخوشحال شدم.خیلی خوب شدکه آروم میبینمش!درموردآرادخیلی عصبی بود!عصری واقعاترسیده بودم بلایی سرش بیادومن ازکارخودم پشیمون بشمآریاعجبا!واقعاتوی کاراین دختر مونده بودم.به خوبی همه ماروفریب داده بود!الحق که بازیگرخوبیه!حتی موقعی که زدمش هم بازداشت به بازیش ادامه میدادوای وای گفتم زدمش!بیچاره تموم گردنش کبودشده بودامشب که به جای روسری هایی که باحالت جالبی دورسرش میپیچیدکلاه پوشیده بودگردنش رودیدم که جای تموم انگشتام روی گردنش دراومده بودمشخص بودکه خیلی فشارآورده بودم.اون هم که اصلابه روی خودش نیاوردبعدازسرکش نگهبانابرگشتم تواتاقم پیراهنم رودرآوردم تاکمی استراحت کنم!خیلی خوشحال شدم که تمام ماجرای امشب دروغ بود!هنوزم که یادم میاددلم میخوادشکم این دختره ناکس روسفره کنم که باعث شداینجوری حرص بخورمهمین طورکه توی فکربودم روی تخت درازکشیدم که یه دفعه دربازشد-سرهنگازترس پریدم وروی تخت نشستم که دیدم بله !خانم بازبرگشته!حالاهم همچین زل زده به من ودهنش بازمونده که من موندم چی دیده که اینجوری میکنه-سرهنگ رستگار!چی شده؟چراحرف نمیزنین؟سرهنگ؟نه خیرهنوزماته!شده مجسمه!این دفعه بلندصداش زدم که به خودش اومد-سرهنگسرش روانداخت پایین وگفت-ببخشیداول میشه پیراهنتون روبپوشیدوای پسر!تازه فهمیدم این چرااینجوری زل زده!منم مثل مشنگا نشستم جلوش وفک میزنم نگودختره منواینجوری دیده هنگ کرده!نگاهی به خودم کردم ونگاهی به اون که هنوزسرش پایین بودباری لحظه ای دلم خواست که اذیتش کنم وپیراهنم رونپوشم-مگه مشکلش چیه؟اون هم بامن من گفت-مشکل.؟مشکل؟اه!بپوشیددیگه!-نچ!-سرهنگ!-خوب گرممه!-ای بابا!اصلامشکلش منم!-چرا؟آخی دختربیچاره!به خودم نگاه کردم!نه خداوکیلی!هیکلیم واسه خودم!خوشم اومد!وای وای اگه سرهنگ رستگارروتغییرمیده بقیه روچه میکنه!بهش نگاهیی کردم که اون هم پوفی کشیدوگفت-به درک!بعدهم اومدتوودقیقاکنارم نشست!درحالی که بازجدی شده بودوچشماش شده بوددوتاتیله سرد!نه انگارخیلی هم مالی نیستیم!بااین که دیدیم براش فرقی نداره امابازم پیراهنم رونپوشیدم !کرم بوددیگه بایدمیریختم-بفرماییدسرهنگ!چی میخواستین بگین؟یه دفعه انگاریادش اومدکه چی میخواسته بگه پریدوگفت-سرهنگ!سرگردتماس گرفت!بعدهم نگاهی به ساعتش کردوگفت-قرارشدچنددقیقه دیگه دوباره تماس بگیره تاشماهم باشین!فورابلندشدم .پیراهنم روبرداشتم تابپوشم درهمون حال گفتم-جدی؟پس چرامعطلین؟بریم.امااون ازجاش تکون نخوردوگفت-واقعاکه!معذرت میخوام سرهنگ اماخیلی پررویید!من معطل میکنم یاشماکه بازیتون گرفته!درضمن نمیخوادبرین بیرون!همین جابهترهبعدهم یه دستگاه کوچیک ازجیبش درآوردوگذاشت روی تخت ومنتظرموندمن هم دوباره نشستم روی تختاززمانی که قرابودآرادتماس بگیره گذشته بوداون هنوزتماس نگرفته بود!به طنین نگاه کردم که داشت توی اتاق قدم میزد!یه لباس ست سوییشرت وشلوارصورتی بایه هدبندصورتی پوشیده بود!کلاه سویشرت روهم سرش کرده بود!معلوم بوده که خیلی عجله داشته چوت تابه حال اینجوری ندیده بودمش!معمولاتونیک های آزادتاروی زانو باشلواروروسری میپوشید!تمام رنگایی هم که توتنش دیده بودم مشکی بودوسرمه ای وخاکستری!گرچه خیلی بهش میومداماتواین لباس رنگ صورتی جذاب ترشده بود!گرچه قیافه وتیپش خیلی بچگانه شده بوداماچهره اش کاملاجدی بودکلادنیای تناقضات بود!برام شناختن چنین دختری جالب بود!دختری بادنیایی ازتناقضات وغیرقابل پیش بینی!همین طورکه منتظربودیم یه دفعه چراغ دستگاه روشن شدوبوق زدکه باعث شداون به طرف دستگاه بدوئه!بااین حرکتش کلاه سویشرت ازسرش افتادو...وای خدای من!خرمن مشکی موهاش ریخت بیرون!کاملاهنگ کردم!فکرش روهم نمیکردم که دیگه دختری پیدابشه که موهایی به این بلندی داشته باشه چه برسه به اینکه اون دخترسرهنگ رستگارباشه!باهربدبختی بودحواسم رودادم به دستگاه!امامگه رنگ مشکی موهاش میذاشتخدایامن چم شده؟من که خودم بدترم!گیرداده بودم به این دخترکه بادیدن بدن من اینجوری زل میزنه بعدخودم نمیتونم نگاه ازش بردارم!یه دفعه صدای دستگاه بلنشدکه ازاون طرف آرادداشت حرف میزدآراد-سلام برسرهنگان کشورلبخندزدم!این پسرسراسرهیجان بودطنین-سلام سرگرد!خوبین؟-خوب خوب!شماچطورین؟دماغتون چاق چاقه؟طنین- من که بله امامثل اینکه برادرتون هنوزهنگن!-جدی؟حتماهنوزنتونسته این اتفاقاروهضم کنه!آخه بچم خیلی سختشه!شکست عشقی خورده!صدای خنده طنین اومدوصدای پرهیجان آرادکه پرسید-راستی سرهنگ چقدرحرص خورد؟کاش اونجابودم حرص خوردنش رومیدیدماین دفعه طنین گفت-سرگرد!حرص خوردنشون که تماشایی بوداماالان یه چیزدیگه حواسشون روپرت کردهبااین حرفش به خودم اومدم!وای متوجه شده که داشتم نگاش میکردم!پس چرادوباره کلاهش رونپوشید؟برگشتم بهش نگاه کردم که دیدم ابروهاش روبالاانداخته وداره بهم نگاه میکنهبله داره تلافی میکنه!آراد-آریاخاک برسرت!کجایی؟بیدارشو!توکه آبروی ماروبردی.چی دیدی که هنگی؟من- گمشوپسر!من خوبم!سرهنگ شوخی میکنهآراد-آره جون خودت!آخه یه چیزی بگوواقعیت داشته باشه!توبگواصلابه اون سرهنگ دماغومیخوره که اهل شوخی باشه؟بااین حرفش طنین شروع کردبه خندیدن وگفت-خوبه دیگه سرگرد.حالامن دماغوام؟ارادصداش رونازک کردوگفت-ای وای!سرهنگ شمااونجایین؟وای خاک عالم توسرآریا!من-عجب رویی داری!اراد-چاکریم!راستی داداش بگوببینم چقدرموقعی که بهت گفتن من خیانت کردم هنگیدی؟طنین-هنگ که نکردن فقط به دولت خسارت واردکردن که قول دادن پولش روپرداخت کنن!آراد-خاک توسرت!حداقل وقتی خراب کاری میکنی زیربارنرو!بابامن چقدرکارکنم بدم توی وامونده خراب کنی؟!آخه لامصب من بااین بچه توی شکمم میرم ماموریت خونه این واون تاپول بدست بیارم اونوقت توی لندهوردودش میکنی میره هوا!مرتیکه مفنگی!من-آرادازتوشروع کردی؟بگوببینم اونجاچه خبره؟آراد-اینجاخبری نیست!همه کپیدنمن-واقعاکه خریآراد-خربغل دستیته!طنین-سرگردبالاخره که این ماموریت تموم میشه!مثل اینکه شماواجب شده یک ماه توالت بشوریدآراد-ای وای سرهنگ!آریایاری کن.نزاربدبخت بشممن-نه ایندفعه دیگه منم باسرهنگ موافقمآراد-آدم فروش!دست توروشده برام!قصه هات بلدشدممن-آرادآدم باش!وقت نداریم ممکنه کسی بیداربشه-اه!باشه بابا!اگه گذاشتی من یه کم بااین دستگاهای میس مارپل حال کنمطنین-میس مارپل کیه؟وای خاک توسرت آراد.حالامن بااین چکارکنم؟آراد-وای آریا!من-زهرمار!-اصلابه من چه؟اونقدرتوکف این دستگاهابودم حواسم نبوددرحین اینکه آراد حرف میزدطنین هم داشت به من نگاه میکردانگاریه چیزایی فهمیده بودمن-کفنت کنم آراد!آراد-خوب چه کنم؟توکه نمیدونی چقدرکیف میده دستت روبکنی توجیب شلوارت وهمین طورانگارداری باخودت حرف میزنی باچیزی توی دندونت حرف بزنی.بعدصداش خندون شدوادامه داد-نمیدونی چه حالی میده وقتی میبینی بقیه مثل منگلابهت نگاه میکنن!فکرکردن دیوونه ام دارم باخودم حرف میزنم.نمیدونن که یه نره خربه اسم آریااونورنشسته داره گوش میده که!منم توکف اینابودم حواسم نبودکه سرهنگ اینجاست ونبایدبدونه که توبهش میگیپریدم توحرفش وگفتم-خفه شوارادبعدبرگشتم به طنین نگاه کردم که یه چشم قره حسابی برام اومدیعنی یه حالی ازاین آرادبگیرم اساسی!پسره مشنگآراد-داداش الان میدونم داری باچشای آتیشیت به دستگاه نگاه میکنی.اماباورکن که اون دستگاه گناهی نداره.سرهنگ شماهم اون چشم قره روبه داداش مانروگناه داره.به خداغلط کرد!باباچیززدبه خودش من میگم چشم قره نروتوبدترش میکنی؟!عفوبفرمایین حالایه چیزی خورد.ارادهمین طورداشت پشت دستگاه چرت وچرت میبافت که باصدای خنده مادوتاخفه شدیعنی عجب ماموریتی بود؟ازدست این آرادهیچ کدوممون ماموریت روجدی نمیگرفتیم!اگه سرداربفهمه یه حال اساسی ازهممون بگیره که اونسرش ناپیدا!طنین-سرگردبه خاطرشمافعلاکاری باهاشون ندارم!امابعدامن-من زیربارنمیرمآراد-آریامردباش.یعنی چی من زیربارنمیرم؟!من-خفه شوتوکه ندیدی چطوری چشاش روبرام میچرخوندبااین حرف من هردوتاشون خندیدنآراد-آره واقعا!منم ازچشاش میترسم!فکرکنم تنهاچشایی باشن که میتونه ترسناک باشهطنین-چکاربه چشای من دارین؟آراد-به خداسرهنگ!وقتی جدی میشین هیچی مثل چشاتون ترسناک نمیشه!بااین حرف آرادمن هم بی هواگفتم-وقتی هم آروم هستین هیچی مثل چشاتون مهربون نمیشهاین روکه گفتم چشای طنین برق زدوآرادهم گفت-یعنی کفنت کنم!مردهم اونقدرخر؟!وای تازه فهمیدم چی گفتم!اه!من چرااینطوری شدم؟فوراسرفه ای کردم وگفتم-خوب اطلاعاتت روبدهاراد-یعنی تغییربحثت توحلقم!نه خیرتوهمون نخاله میمونیمن-خفه شودیگه!وقت نداریمآراد-اره موقعی که توضایع میشی وقت نداریمطنین-سرگردخواهش میکنم!ممکنه هم اتاقی من بیداربشه ومتوجه غیبتم بشهآراد-مگه شماکجایین؟من-تواتاق منآراد-یعنی الان...من -آرادخفه میشی یانه؟من که میدونستم الان میخوادچرت وپرت بگه!پسره احمق اصلارعایت سرهنگ روهم نمیکرد!اوه اوه ازکی تاحالاشدسرهنگ؟!آراد-باشه بابا!حالاساکت شین میخوام برم منبرطنین که فقط خندیدمن هم گفتم-انگارتاحالاکجابوده!-آریاخفه میشی یانه؟من-باشه بنال!امافوراازحری که زدم پشیمون دم وخجالت کشیدم چون صدای خنده طنین بلندشدآرادهم خنده ای کردوگفت-راستش اینجایه کم عجیبه همه بایه حالت رمزی حرف میزنن!من روهم بایدبگم که خیلی تحت نظردارن انگارهنوزبهم اعتمادنکردنمن-خوب معلومه عقل کل!توتازه واردیآراد-پارازیت فعلاخفه!بااین حرفش طنین سرش روپایین انداخت وفورانگاهش روازمن گرفتخوبه حداقل فقط من ضایع نشدمآراد-داشتم میگفتم!تاالان من ازآدمایی که دیدم همون احسنی ویاوربودن والبته حبیب!راستش حبیب باذهنیتی که من درموردش داشتم خیلی فرق میکنه!من فکرمیکردم یه غول تشن باشه!امااون یه متخصص کامپیوترماهره!آخه اینطورکه متوجه شدم تموم کارای اطلاعاتیشون زیرنظراونه!بعدهم بایه حالت هشداری گفت-سرهنگ حواستون روجمع کنین!رقیب قدری دارینطنین-ممنون ازتذکرتون!آراد-خواهش!فعلاهم که دیگه چیزی بدست نیاوردم!درموردجاسوس هم تمام تلاش خودم رومیکنم!طنین-خوبه سرگرد!کارتون خوب بود!مواظب خودتون باشینآراد-ممنونم سرهنگ!پس من فعلامیرممن-صبرکن آراد--چیه؟-میخواستم بگم فرداماتورودستگیرمیکنیمبااین حرف من آرادصداش رونازک کردوگفت-واچرا؟جناب سرهنگ!من اینقدرخانوم چه خطایی ازم سرزده؟-پسرتوهمون خری هستی که بودی!به خاطرادامه نقشه میگم-خوب جونت دربیادزوندترمیگفتی!طنین-سرگردبهتره برین بخوابین!زده به سرتون!ماهم خسته ایمآراد-چی؟میخواین اونجابخوابین؟من-آرادبروگمشوآراد-باشه باشه رفتمبعدهم فوراقطع کردبرگشتم به طنین نگاه کردم که دیدم حسابی سرخ شده ام برای همین فوراخداحافظی کردورفتمن هم دوباره پیراهنم رودرآوردم وروی تخت درازکشیدم اماتمام شب توفکراون موهای مشکی وصاحبشون بودم که چطوریه دفعه اینقدرآشناشده که من وآرادکه هیج دختری روآدم حساب نمی کردیم اینقدرباهاش راحتیم!طنین-سرهنگ!سرگردامینی دارن ازساختمون میان بیرون!الان بایددنبالش کنینآریا-سروان حمیدی بادوتاازسربازادنبال من بیاین!فوراازساختمون خارج شدن ازقبل باسرهنگ وسرگردهماهنگ کره بودم که کجابایدسرگردامینی رودستگیرکنن که احسنی نفهمه!آخه طبق نقشه مابایدآرادرودستگیرمیکردیم تاجاسوس فکرکنه که خطرآرادرفع شده!وآرادهم بانام علی اونجاباشه!صدای سرهنگ ازدرون بلندگوپخش شد!داشت بامیکروفونی که بهش داده بودم حرف میزد-سرهنگ رستگار!ماسوژه روتوی شلوغی گم کردیم شماهنوزردیابی که زیرماشینش نصب کردین رودردسترس دارین-بله سرهنگ!رفت طرف خیابون...الان هم داخل پارکینگ مجتمع...هست!-خوبه!ماهم نزدیکیم!بیچاره آراد!ازالان دلم براش میسوزه!قراره به خاطرنقشه حسابی کتک بخوره!البته ازجناب برادر!آریابه طرف ماشین آرادرفتم که داشت پارک میکرد.تاخواست ازماشین پیاده بشه گفتم-دستت روبزارروی سرت وبیاپایینباحرکت من آرادشوکه برگشت ونگاهم کرد-فکرنمیکردی به این راحتی گیربیوفتی نه!آرادخان امینی!زودترپیاده شو!آراد-به سلام جناب برادر!اگه نیام پایین چکارمیکنی؟-میدونی که بهت شلیک میکنم-اشتباه نکن برادرمن!من الان سوارماشین وشماپیاده میتونم راحت فرارکنمتااینوشنیدم دوتاتیرتوی لاستیکای طرف خودم شلیک کردم وگفتم-الان دیگه بعیدمیدونم.حالابیاپایینبااین حرف من آراددستش روگذاشت روی سرش واومدبیرون-سروان حمیدی بهش دستبندبزنتاحمیدی رفت که بهش دستبندبزنه آرادباآرنجش زدتوی صورتش وخواست که فرارکنه.من هم به سرعت رفتم طرفش وبایه مشت توشکمش بهش دستبندزدم که آرادکه خودش روجمع کرده بودآروم دم گوشم گفت-تلافی مشتت رومیکنم!اگه به مامان نگفتم برات زن بگیره.حقته بگم همین رستگارروبرات بگیره تاحالت روجابیارهاگه میزاشتم بیشترازاین ادامه بده خنده ام میگرفت واسه همین یه مشت دیگه توشکمش فروکردم که زیرلب غرید-نامرد!کیسه بوکس که نیست!ازموقعیت سواستفاده میکنی؟آخ آخ شکمم!دستت بشکنه-سروان حمیدی.ببرینش محل ماموریت.باهاش کاردارمآراد-چیه؟سرهنگ!خیلی زورت اومده؟ناراحت نباش خودم کاری میکنم خنک بشیبعدهم بلندزدزیرخنده که جوابش یه مشت دیگه توشکمش بودبعدازمشت من همچین اخم کدکه میدونستم اگه دهن به دهنش بزارم دهن خودم سرویسه پس بیخیال شدم واونوهمراه خودم به طرف ماشین کشوندمبه خونه که رسیدیم ازماشین پیاده شدم وبه طرف آرادرفتم وگفتم-پیاده شوآراد-فکرکنم بایدمنوبه ستادمیبردین -اول بایداین مساله روشخصی حل کنیمآرادپوزخندی زدوگفت-زورت اومده که برادرت بهت رودست زده؟دندونام روروی هم فشاردادم وگفتم -به اندازه کافی ازت کشیدم پس خفه شو!بعدهم بازوش روکشیدم وبردمش داخلطنین-به به!جناب سرگردامینی!ازدیدنتون خوشحال شدیمآراد-به به!جناب سرهنگ دماغو!میدونی سرهنگ ازاول به نظرم این اسم خیلی بهتون میومدمن پوزخندی زدم وگفتم-این نظرتوئه!من به نظربقیه احترام میزارم امابرام مهم نیست که درسته یانه!آرادخنده بلندی کردوگفت-خوشم اومد!حداقل توازبرادرم خونسردتری اماخوب میدونم خونسردی توهم حدی داره-چطور؟-خوب درموردت تحقیق کردم وراستش نقطه ضعفت رومیدونمحالتی متفکربه خودم گرفتم وگفتم-فکرنمیکنم نقطه ضعفی حداقل دست تویکی داده باشم-اشتباه نکن سرهنگ!نمیخوای که اینجا درمورداینکه پست زدن حرف بزنم؟بااین حرف آرادآتیش گرفتمبااینکه خودم بهش گفته بودم که برای تشدیدکردن قضیه وهم چنین باورکردن افرادبه خصوص جاسوس میون گروهمون این حرف روبزنه امابازهم سوختم مخصوصا اینکه آراداونوباحالت تمسخرگفتنفس عمیقی کشیدم .گفتم-دراین موردخودم هم شکی ندارم که پس زده شدم امابه توربطی نداره-آخی سرهنگ!حتماخیلی حسرت خوردی وقتی...بااین حرفش دیگه طاقت نیاوردم وبهش حمله کردم ویقه پیراهنش روگرفتموغریدم-به توربطی نداره کثافت!به هیچ کس ربط نداره!به من ربط داره ومنم به هیچ کس اجازه نمیدم توزندگیم دخالت کنهاون هم باپوزخندبه من نگاه میکردمشتی توی شکمش کوبیدم(بیچاره اراد!دیواری کوتاه ترازآرادگیرنیاوردن زرت وزرت میزنن توشکمش.عذرمیخوام ازحضارگرامی)وباعصبانیت به طبقه بالادویدم واقعاعصبی بودم(توکی عصبی نبودی؟)فکرش روهم نمیکردم که هنوزاین قضیه عصبیم کنه!(توکلامشکل داری مربوط به این قضیه نیست.)من هنوزهم ازاون مساله آزرده امگلدون روی میزم روبه طرف دیوارپرت کردم وفریادزدم-ازهمه مردامتنفرم.ازهمتون متنفرمآریاباورم نمیشد!صدای طنین ازطبقه بالامیومدکه فریادمیزدازهمه مردامتنفرمخدای من!باورم نمیشدکه شخصیت آرومی مثل طنین اینطوری فریادبکشه وحالش زاربشه.کاملاشوکه بودم هم ازاینکه اون قبلاازدواج کرده بودالبته حدس میزدم چون اوناکاملابهش اشاره نکردنهم ازطرزرفتارطنین!برگشتم به آرادنگاه کردم تابانگاهم اونومواخذه کنم که چرااین حرف روزده که اون بهم اشاره کردکه خودش گفته ازاین قضیه استفاده کنمهمه بچه هاشوکه بودن بهتردیدم که کارروتموم کنم برای همین باوجودهنوزتوشوک بودنم به سمت آرادرفتم ونشوندمش روی صندلی که همین طورکه نزدیکم بودسرش روجلوآوردوگفت-به خداخودش گفت!فکرنمیکردم اینقدراذیت بشه وگرنه قبول نمیکردمسری تکون دادم واونوروی صندلی نشوندم آراد-چیه سرهنگ؟توهم میخوای که بسوزونمت؟-خفه شوآراد!به اندازه کافی گندزدی به همه چیز-آخی!ترسیدی نه؟مشتی زدم توی شکمش که خفه شد-فکرکردم که آدمی تاباهات حرف بزنم وبرگردی!اماحقته که بفرستمت ستاد!بعدهم روکردم به حمیدی وگفتم-سروان حمیدی ببرینش ستاداحترام گذاشت وگفت-بله فربان!ارادروکه بردن همه جاساکت شد!انگارهنوزتوشوک بودن!طنین هنوزپایین نیومده بودنمیدونم چرااحساس کردم بایدبرم پیشش برای همین رفتم بالا!دراتاقش روبازکردم گلدون شکسته بودوکل ملافه های روتختش به این طرف واون طرف پرت شده بوداطراف اتاق روکه نگاه انداختم ندیدمش برای همین رفتم داخل که دیدم روزمین گوشه تخت نشسته وموهاش روریخته توی صورتش!رفتم جلوترکه اون هم متوجه من شد!تابرگشت طرف من.ازشدت سرمای چشماش یخ زدم.هیچ وقت اینقدرسردنبودبرای لحظه حس کردم توی قطب ایستادم وکل اتاق سردشده!-اینجاچی میخوای؟صداش اونقدرسردبودکه ناخواسته سکوت کردم-توهم اومدی منومسخره کنی؟موهاش روپس زدوبلندشدوروبه روم ایستادچشاش ازعصبانیت قرمزشده بود.صورتش عرق کرده بودوباخشم حرف میزداماچشاش سردبود.میخواستم حرف بزنم امانمیتونستم انگارحرف زدن یادم رفته بود-توهم بگو.برام عادت شده.همه گفتن توهم بگو.همین طورکه رف میزدصداش بلندمیشد-بگو-بگومن پس زده شدم.بگولعنتی!وقتی خانواده ام گفتن چه فرقی میکنه اگه بقیه هم بگن؟ها؟توهم بگو.همین طورکه داشت دادمیزدگفتم-طنینبااین حرف من ساکت شدوبهم نگاه کردانگاربراش تعجب آوربودکه اینجوری صداش بزنم برای خودم هم تعجب آوربود.باسوکتی که به شدت معصومش کرده بودمن شجاع شدم وجلورفتم اون هم من رونگاه میکردبرای خودم هم تعجب آوربود-طنین اروم باش!باشه؟خواهش میکنم عزیزم!بااین حرف من لب برچیدوگفت-نه خواهش میکنم!تودیگه نه!به تواعتماددارم تودیگه نه.تودیگه بامن بازی کن!باورکن خسته ام!خسته ام!دیدم که بدنش شل شدوشونه هاش خم شدوسرش روپایین گرفت که دوباره موهاش ریخت توی صورتشداشت می افتادکه باسرعت جلورفتم وشونه هاش روگرفتم وکشیدمش طرف خودم بااین حرکتم من فوراخودش روکنارکشیدوگفت-نه توروخدانه!باورکن شکست دوباره برام سخته!من زودوابسته میشم!نمیخوام به توهم وابسته بشم!بروکنار!همین طورکه این حرف رومیزدعقب عقب میرفت واشک میریخت.دیگه نتونستم این حالت زارش روطاقت بیارم جلورفتم ودوباره بغلش کردم وهرچه هم تقلاکردنذاشتم ازبغلم بیادبیرون!بایدآرومش میکردم برای همین گفتم-نترس من اذیتت نمیکنم!باورکن!میخوام کمکت کنم!پس نترسبااین حرف من دستاش که به حالت دفاع جلوش نگه داشته بودشل شدوافتادوبعدهم ساکت شدفقط هرازگاهی صدای هق هقش میومدکم کم شروع کردبه حرف زدنطنین-وقتی که بیست سالم بودتواوج جوونی وشادی ازدواج کردم ازدواجی که به خواسته خودم نبود.من کلااون زمان توفکرازدواج واین چیزانبودمامانمیتونستم توروی مادرم بگم نه!اخه من...نمیدونم احساس میکردم که نمیتونم دلش روبشکونممخصوصااینکه اونزمان خیلی بهم اعتمادداشتوبه عنوان فرزنداول خانواده مسئولیت های خاصی هم داشتممن باوجودراضی نبودنم قبول کردم که بانوه خاله مادرم که اون زمان بیست وپنج سالش بودازدواج کنم.بااینکه خیلی چیزاازش میدونستم که کلانمیتونست منوراضی کنه امابیخیال همش شدم وقبول کردم.اماهمون موقع هم فکرمیکردم که چراپدرم قبول کردکه من بااون ازدواج کنم یعنی اینقدربی اهمیت بودم که بدون تحقیق راضی به ازدواج من بشه؟بااین حرفش دوباره شروع به گریه کرد.پیراهنم کاملاخیس شده بودامااصلااحساس بدی نداشتم بلکه خوشحال هم بودم که اون بهم اعتمادکرده بودومن شده بودم رازدارش!
 
نفس عمیقی کشیدوادامه داد-راستش من اون موقع دوستی نداشتم.همین الان هم ندارم.نمیدونم چرا؟اماهمه میگن به خاطراخلاقم نمیتونن بهم نزدیک بشناینوکه گفت سرش روازروی سینه ام برداشت وبه چشام نگاه کردوپرسید-اخلاق من اینقدربده؟چرااونااینجوری به من گفتن؟بهش لبخندی زدم وگفتم-نه!اخلاق توخیلی هم خوبه.توباهمه محافظه کارانه صحبت میکنی وخیلی هم مودبی!واقعاهم اخلاقش بدنبودهیچ وقت ندیدم که حتی بازیردستاش بدبرخوردکنه فقط مواقعی که ناراحت بودچشاش ترسناک وسردمیشدکه اون هم فقط دربرابرمردابودکه مطمئنم دلیلش به بحث امروزمربوط میشهازم جداشدوروی تخت درحالی که پاهاش روتوی شکمش جمع میکردنست ودستاش رودورپاهاش حلته کردوسرش روروی چاش گذاشتمن هم کنارتخت نشستم که ادامه داد-همون طورکه میدونی من یه خواهردارم سه سال ازخودم کوچیک تره.فکرکنم تاحالادیگه بایدشناخته باشیش.اون شیرین زبون وخیلی نازه!درکل خیلی خاطرخواه داره هم توفامیل آشناهم میون دوستاش!محاله جایی بره وکسی جذبش نشه.شایدازاین حرفم بخندی!البته الان برام اهمیتی نداره امااون موقع خیلی اذیت میشدم که باوجودمن که توی خونه بودم برای اون خواستگارمیومد.اصلاکسی هم ملاحظه منونمیکردحتی بعضی هاشون به بابام میگفتن که خواهرکوچیکترچه گناهی داره که خواهربزرگترش خواهان نداره؟اماطرلان خیلی خانوم بودوهمیشه باهام خوب برخوردمیکرد.نمیدونم شایدبه خاطرهمین حرفابودکه پدرم باازدواج من ومهدی موافقت کردومن کاملادراین موردیکه خوردم چون امیدداشتم که اون مخالفت کنه ومن راحت شم.درسته که ازاینکه موردعلاقه نبودم ناراحت بودم امابازم دوست نداشتم اونقدرزودازدواج کنم اونم باکی؟مهدی.
کمی مکث کردوبافرودادن آب دهانش ادامه داد-مهدی به اصطلاح پسرخاله من ونامزدم یه آدم مخفی کاربودوهیچ کس خبرنداشت که اون یه آدم شراب خوارودختربازه!گرچه این چیزاروتواین دوره زمونه برای جوونا عادی میدونن امااون تواین کاراافراط میکردطوری که محال بودبعدازازدواج هم کنارشون بزاره.من هم همه ایناروازیکی ازهم کلاسی هام که یه زمانی دوست دخترش بودشنیده بودم.اون دختره مثلامیخواست منونجات بده امامن باکله شقی قبول نکردم .یعنی قبول داشتم امانمیخواستم مادرم ناراحت کنموگرنه خودم هم یه بوهایی برده بودم فقط به امیداینکه بعدازازدواج درست بشه سکوت کردم وبه اون ازدواج تن دادمیادمه همون دوستم بادیدن نظرمن فقط سری تکون دادوگفت طنین برات دعامیکنم.نمیدونم شایددعای اون بودکه منونجات دادالبته اگه بشه بهش گفت نجات!من-چرا؟-چون اون اتفاق باعث شدکه ازهمه مردامتنفربشم ویه جورایی یه مرزبین خودم واوناایجادکنمخندیدوگفت-حتی بعضی هافکرمیکنن من نسبت به اوناوسواس دارمخنده ای کردم وگفتم-راستش روزمهمونی احسنی منم همین فکرروکردمبااین حرفم سرش روازروی پاش برداشت وبهم نگاه کردوگفت-چرا؟نکنه توفکرکردی من به خاطراینکه باتورقصیدم رفتم ودوش گرفتم؟سری تکون دادم که اون لبخندکم جونی زدوگفت-باورکن من اون روزهیچ حس بدی نسبت به تونداشتم من به تواعتماددارم.من فقط زمانی که کسی بخوادبه منظوربهم نزدیک بشه نسبت بهش جبهه میگیرم(بدبخت شدی رفت آریا!حالااگه جرات داری بهش بگو!)درواقع اون روزبه خاطراینکه احسنی دستش روروی کمروبدن من گذاشته بودحس بدی داشتم لباس روکه یادته!قسمت کمرش بازبودبرای همین حس بدی داشتم-واقعا؟امامن..-واقعامعذرت میخوام که باعث نارحتیت شدم اماازقصدنبود-نه اشکالی نداره
 
دوباره سرش روپایین انداخت وگفت-راستش من نسبت به مرداوسواس دارم امانه همشون فقط اونایی که احساس میکنم کثیفن.من قبلانمیتونستم تشخیص بدم کی کثیفه کی نیست اماهمه چی تغییرکرددرست چندماه بعدازنامزدیم بود.داشتیم بامامانم برای مراسم عقدوعروسی خریدمیکردیم.گرچه همه چیزسریع پیش رفته بوداماباز مخالفتی نداشتم نمیدونم چرابااینکه هیچ کدوم ازرفتاراش موردپسندم نبودبازمخالفت نمیکردم.فکرکنم خودم هم ناامیدشده بودم داشتم بادست خودم گورخودم رومیکندماون روزتازه ازخریدلباس عقدبرگشته بودیمتوتمام مدیتی که طنین ازمراسمش بااون حرف میزددستام مشت شده بودودلم میخواست ازش بخوام که ادامه نده اماجلوی خودم روگرفتمطنین-توهیچ کدوم ازخریدامون نبودبااینکه عروس دوست داره موقع خریدوسایلاش دامادهم همراهش باشه امامن ازنبودش نه تنهاناراحت نبودم بلکه خوشحال هم بودم چون اون هرموقع که کنارم بودعادت بع طعنه ومسخره کردن داشتآهی کشیدوادامه داد-واقعانمیدونم چرااون موقع سکوت میکردم.رفتاراش واقعازننده بود.جالب اینجابودکه پدرومادرم هیچ اعتراضی نمیکردن.یادمه داشتم اون لباس مسخره رودوباره میپوشیدم همون موقع هم یادمه خودم هم به خودم طعنه میزدم.لباس روهم خودم انتخاب نکرده بودم اگه دست خودم بودترجیح میدادم یه لباس مشکی بپوشم چون مطمئنااون روزروزمرگ من بودنه عروسی!یادمه وقتی توپاساژطرف یه لباس مشکی بلندرفتم مامانم به شدت باهام دعواکردوآخرش هم خودش یه لبای نباتی برداشت.برای همین هم والبته ازلج مادرم ازاون اتفاق به بعدجزلباس مشکی وخاکستری وکلاتیره لباس بارنگ دیگه ای نپوشیدم حداقل جلوی مادرم دیگه نپوشیدم.(خاک!تیره هم شدرنگ؟من که عاشق زردوصورتی ام)همون طورکه داشتم جلوی آینه به خودم ولباس پوزخندمیزدم
 
گوشیم زنگ خوردیه شماره ناشناس بودجواب که دادم یه مردگفت-سلام-سلام ببخشیدشما؟-مهم نیست که من کیم؟مهم اینه که چی میخوام بگم-چی؟-ببین خوب گوش کن.حرفی که من میخوام بزنم به ضررت تموم نمیشه بلکه نجاتت میده-مگه شماچی میخواین بگین؟-میدونم که داری ازدواج میکنی وهمین طورشوهرت رومیشناسم.اسمش مهدیه!اگه واقعابه زندگیت علاقه داری ونمیخوای یه عمربایه نامردزندگی کنی بیابه این آدرس....-چی میگی؟-باورکن دروغی درکارنیست.من قصدکلک زدن ندارم.درضمن فکرنمیکنم اونجااومدن به ضررت تموم بشه.میتونی کسی روهم همراه خودت بیاری که فکرنکنی فصدکلک زدن دارم-من؟چراآخه؟-آدرس اینه.خیابان...کوچه...پلاک...بعدهم قطع کردهرچی هم دیگه به اون شماره زنگ زدم خاموش بودکاملاترسیده بودم اماکنجکاویم نمیزاشت که نرم برای همین بامریم دوست دوران دبیرستانم رفتم به اون آدرس که رسیدم یه خونه ویلایی خیلی بزرگ بوددرکه زدیم بدون هیچ سوالی درروبرامون بازکردن.ظنین دیگه گریه نمیکردانگاربرگشته بودبه همون زمان به دیوارزل زده بودوتعریف میکرد-داخل خونه به شدت مرموزبودچون خیلی ساکت بود.برای همین هم هردوتامون اسپری فلفل دست گرفتیم وجلورفتیمپوزخندصداداری زدوگفت-الان محاله ازاون کارای بچگانه بکنم.آخه اسپری فلفل هم شدوسیله دفاعی؟/نفس عمیقی کشیدوادامه داد-رفتیم داخل ساختمون سفیدرنگی که وسط حیاط خونه بود.داخل ساختمون واقعاجالب بودخیلی شیک والبته پرازوسایل عتیقه.خونه خیلی هم اتاق داشت وازهراتاق هم صداهای عجیب غریبی میومدآب دهنش روقورت داد.سرش روپایین گرفت.صداش هم ارومترشده بود-درهراتاقی روکه بازمیکردیم بایه صحنه وحشتناک روبه رومیشدیم وباجیغ دررومیبستیم یادمه دراتاق چهارم روبازکردیم که چیزی روکه نبایدمیدیدم دیدمبغض کردوادامه داد-مهدی بود.داشت باهمون هم کلاسیم که منومنع کرده بودازازدواج بااون....!هنوزهم شرمم میشه!کاملاشوکه شده بودمامااون کثافت باخنده به من نگاه کردوصدام زد.انگارمست بودمریم بیچاره هم هرکاری میکردنمی تونست منوازاونجادورکنه.من فقط شوکه به روبه روم نگاه میکردم جلواومدوخواست که منو...باخشم دندوناش روروی هم فشاردادوگفت-منوببوسه!بااین حرفش من دوباره دستام رومشت کردم ودندونام روچنان روی هم فشاردادم که صداش روخودم هم میشنیدم-من هم یه سیلی بهش زدم که سکندری خوردوافتادروی زمین.بااین کارمن عصبانی شدوشروع کردبه فحش دادن.من هم حتی نمیتونستم گریه کنم فقط به آینده زندگیم زل زده بودم وخاک کردن آرزوهام رومیدیدم.همه اینایه طرف حرف آخرش یه طرف.اون باظالمی تمام گفت که منونمیخواسته وعاشق خواهرهفده ساله ام بوده وفقط برای نزدیک شدن به اون بامن ازدواج کرده چون به راحتی نمیتونسته اونوبدست بیاره./َ
 
 
 
بااین حرف هق هقش بلندترازقبل شد.بعدهم سرش روبلندکردوباچشمای اشکیش زل زدتوچشمای من وگفت-باورت میشه؟یعنی من اونقدربدبودم؟توهم فکرمیکنی من بدم؟طاقت دیدن اشکاش رونداشتم طاقت دیدن اینکه طنین اون شخصیت محکم اشک بریزه رونداشتم برای همین دستام روجلوبردم واشکاش روپاک کردم وبالبخندگفتم-توخیلی خوبی!بهترازتو،قوی ترازتو وبااحساس ترازتوندیدم.تونبایدبه خاطرکاری که اون عوضی کردهودت روعذاب بدی.مطمئن باش که من هیچ فکربدی درموردتوندارم بلکه واقعاشخصیت تورو دوست دارمبااین حرف من لبخندکم رنگی زدوگفت-واقعاممنونم تواولین کسی هستی که ازمن دفاع میکنی.اصلایادم نمیادکه چطوری ازاونجابیرون اومدم فقط یادمه که توخیابون بیهوش شدم وقتی هم به هوش اومدم یه هفته گذشته بود.امادردسرش بعدشروع شدباوجوداینه بعدازدوماده روان درمانی وقرص وداروبه سکوتم پایان دادم وهمه چیزروتعریف کردم باورت نمیشه اگه بگم همه منومقصرمیدونستن که درموردنامزدم کوتاهی کردم وبایدخودم رومقصرهمه چیزبدونم.آره من خودم رومقصرمیدونستم امادرموردقبول مهدی برای ازدواج نه برای خیانتی که اون درقبال من کرده بود.برای همین وقتی این همه دورنگی وبیعدالتی رودیدم انتقالیم ازتهران به شیراز روپس گرفتم وبرگشتم شیرازودرمقابل اصراراطرافیان مخصوصا مادرم برای بخشیدن اون کثافت گفتم نه ووقتی باسیلی مادرم مواجه شدم سرش دادزدم وگفتم که دیگه نمیزارم توزندگیم دخالت کنی.ودرمقابل بهت اون ازفریادمن،کسی که همیشه آروم بود.رفتم.اومدتهران وتایکسال برنگشتم.زندگیم تباه شده بود.مثل یه مرده متحرک شده بودم اماازهمون زمان تصمیم گرفتم که هم برای سرگرمی خودم هم برای دفاع ازخودم والبته خالی کردن حرصم سروسایل ورزشی هنرای رزمی یادبگیرم وباکمک پدریکی ازدوستام واردنیروی انتظامی شدم والبته باداشتن مدرک آی تی واردوزارت اطلاعات شدم.بعدازاین حرف نفسی کشیدوساکت شد.احساس کردم که بایدحرفی بزنم واسه همین گفتم-راستش درموردفکربقیه چیزی نمیتونم بگم اماباورکن نظرمن درموردتوهیچ تغییری نکردهسرش روبلندکردوبهم لبخندی زدکه باعث شدشیطنتم تحریک بشه-توبرای من هنوزهمون مارپل دماغووفضول ازخودراضی هستی!بعدهم ابرویی بالاانداختم که اول اونوتوشوک بردوبعدباصدای بلندی دادزد-آریاباشنیدن اسمم اززبون طنین لبخندی زدم که اون هم متوجه شدچی گفته وفوری سرش روانداخت پایین وباصدای پایینی گفت-ممنونم!هیچ کس تاحالابه حرفام اینقدرآروم وبدون جبهه گیری گوش نکرده بودالان خیلی آرومم!تودوست خوبی هستی.بلافاصله ازجاش بلندشدوبه طرف دررفت.من هم باهمون لبخندم داشتم بهش نگاه میکردم که برگشت وباهمون جدیت همیشگیش گفت-یعنی بشنوم کس دیگه ای ازاین ماجراهاخبرداره خونت حلاله!باهمون حالتی که جدیتش باعث شده بودخنده روی لبم خشک بشه گفتم-باشهکه صدای خنده اش بلندشد-دم خودم گرم!ببین چطوری بایه حرف سرهنگ مملکت روسوسک کردممن هم که ازشوک حرفش بیرون اومده بودم به سمتش حمله کردم که فوراازاتاق خارج شدورفت پایینمنم پشت سرش رفتم پایین که دیدم دستش روزده به کمرش ووایساده وسط سالن وبه هرکدو ازبچه هاکه روی مبلای سالن ولوشده بودن نگاه میکنه.سری تکون دادوگفت-بیا!وقتی رهبر گروه سرهنگ امینی باشه چه توقعی ازبقیه!هرموقع دیگه بودباهاش بحث میکردم امااون زمان چون هنوزحالش کاملاخوب نبودبیخیال شدم وفقط گفتم-شنیدم چی گفتین؟-گفتم که بشنوینبعدهم به من چشمکی زدوآروم گفت-میرم حال گیری!داشته باش منو!رفت طرف بچه هاوهمچین دادزدشمادارین چکارمیکنین که همه ازجاشون پریدن.یعنی اگه شلوارشون روخراب نکرده باشن هنرکردن.بچه هاهم بلافاصله بلندشدن رفتن.فکرکنم هنوزمیترسیدن که طنین عصبی باشه واسه همین بدون بحث رفتن سراغ کاراشونمن هم داشتم همینطورباخنده ای که سعی داشتم کنترلش کنم بهشون نگاه میکردم که طنین برگشت وهمچین به من چشم قره رفت که فکرکنم ایندفعه دیگه خودم شلوارم روبه گندکشیدم بلافاصله هم ازکنارم ردشدورفت توآشپزخونهعجب آدمیه ها!نه خیربه این خوبی نیومده!دختره پررو!مارپل زبون دراز!اه من چرادارم مثل این پیرزن غرغروها نق میزنم
 
 
 
طنینواقعاحس خوبی دارم!کاش همون موقع هم کسی پیداشده بودتابه حرفام گوش بده تامن اینقدرعذاب نکشم.واقعااحساس آرامش میکنم بالاخره خودم روخالی کردم.برای جبران کارش هم که شده بایدیه کاری میکردم.قهوه دوست داره.واسه همین تصمیم گرفتم که یه قهوه خوش طعم درست کنماماازاونجایی که نمیشدواسه خودش تنهاببرم تصمیم گرفتم واسه همه درست کنمقهوه که آماده شداونوتولیوانا ریخنم وبه سالن بردم بازهم همه شوکه شده بودن.واچرااینااینجوری میکنن؟یعنی من اینقدربداخلاقم که خوبی بهم نمیاد؟لبخندی زدم وروبه همه گفتم-برای جبران برخوردبدم!بازهم همه باتعجب بهم ناگه میکردن که کلافه شدم وگفتم-ای بابا!باورکنین من اونقدرهاهم که فکرمیکنین بداخلاق نیستم.بااین حرف من همه لبخندی زدن وازم تشکرکردن.به همه که تعارف کردم برگشتم تاپیداش کنم اماتوسالن نبود.همون موقع که داشتم دنبالش میگشتم ازدراومدتووباتعجب پرسید-چه خبره؟مهمونیه؟سروان خانی-سرهنگ رستگارلطف کردن وبه مایه قهوه خوش طعم دادن.آریاابرویی بالاانداخت وروبه من گفت-پس قهوه من کو؟لبخندی زدم وگفتم-شمادیراومدین سردشد.-ای بابا!منم قهوه میخوام.شماکه میدونین من قهوه زیاددوست دارمبعدهمین طورکه به من نزدیک شدآروم گفت-تازه مال من بایددوبل باشه!-شرمنده ام سرهنگ!قهوتون سردشدمنم دیگه حسم نمیادکه براتون درست کنم.درضمن دلیلی نمیبینم که برای شماهوه دوبل درست کنماخمی کردولباش روجمع کرد-باشه سرهنگ بی حساب میشیم.بعدهم نفسی کشیدوگفت-حالامن چکارکنم؟مگه بوی این قهوه میزاره من روکارم تمرکزکنم؟نامردا!تااینوگفت لبخندی زدم وازجام بلندشدم وبه سمت آشپزخونه رفتم وبعدازدرست کردن دوتالیوان قهوه خوش عطرباچندتاازشکلاتای خوش مزه که خودم(وای دلم آب شد!منم شکلات)عاشقشون بودم برگشتم-بفرمایین سرهنگ اینم قهوه دوبل شمابااشانتیون!آریاکه چشاش ازدیدن سینی برق میزدگفت-چرازحمت کشیدین؟-نه بابا!چکارکردم مگه؟همون قهوه توی لیوانتون رودوباره گرم کردمبااین حرف من اخمی کردوباحالتی چندش به لیوان نگاه کردخنده ای کردم وگفتم-شوخی کردم سرهنگ!همچین دارین بهش نگاه میکنین انگارمیخوام بهتون زهربدم وشمامجبورین اونوبخوریناون هم خندیدوگفت-آخه ازهیچی بیشترازقهوه مونده بدم نمیاد-برای همین هم همراش براتون شکلات آوردم-چی؟چرا؟-که باقهوه مونده بخوریناینباراون خنده ای کردوگفت-سرهنگ میزارین قهوه ام روبخورم یامیخواین دوباره درست کنین؟ابروهام روتوهم کشیدم وگفتم-خبال کردین!محاله بازم براتون قهوه درست کنم.پیش خودتون چی فکرکردین مگه من ابدارچی ام؟اون هم یه کم سرش رواینوراونورکردوبایه حالت متفکرگفت-بهتون که میاد.میتونین ازاین کارانصراف بدین وبشین آبدارچی.به هرحال من هنوزسرحرفم هستم که کارای نظامی به دردخانومانمیخوره!نه خیر!من به این رودادم پرروشده.-اگه به من آبدارچی میادبه شماهم واکس کشیدن خیلی میاد!مخصوصابه چوست صورتتون که انگاریه دورخودتون روهم واکس کشیدین!بااین حرف من همچین حرصش دراومدکه نتونست حرفی بزنهمنم چرخیدم وازاونجادورشدمهه هه!کیف کردم !صورتتون روواکس کشیدین!ولی خدایی رنگ پوستش یه رنگ گندمی قشنگ بودکه خیلی به چشای قهوه ایش میومدوبااون موهای تیره خیلی خوش قیافه میشداماخوب چه میشه کردنمیتونستم حرصم روخالی نکنم وبیخیال بشم
 
آریاآرادبرام پیام فرستاده بودکه تونسته جاش روتثبیت کنه.بایدواردمرحله بعدی میشدیم وزودترباشناختن جاسوسمون طنین رومیفرستادیم توی گروه تاهمراه بقیه دخترابره دبی.تواین مدت هم که آراددنبال کاراش بودطنین هم حناروقانع کرده بودکه یه دخترجلف روپیداکرده که بفرسته اونورآب چون طنین ازطریق تلفن باهاش درارتباط بودوهرازگاهی هم بهش توی اون کافیشاپ سرمیزدکه البته بعدش هم باهاش داستان داشتیم چون حسابی اعصابش بهم میریخت که مجبوربودمثل یه دختربدرفتارکنه درواقع یه دختربارفتاری برعکس رفتارخودش کاملاخودش رونقض میکردفقط میتونم بگم خدابهش رحم کنه چون وقتی بره دبی بایداین کاراروتوی یه مدت طولانی انجام بده تابتونه بقیه شرکاوخریدارای احسنی رومشخص کنهتاپیام رودریافت کردم به سمت طنین رفتم که بااخم پشت سیستمش نشسته بودمن-سرهنگ!باصدای من به طرفم برگشت وبدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم گفت-سرهنگ!بازم یه سری ازاطلاعاتمون لورفته!بایدهرچه زودترجاسوس روپیداکنیم اینجوری نمیتونیم پیش بریم توی دردسرمیوفتیم-مگه چی شده؟-یه سری ازتصاویری که ماازخونه احسنی گرفتیم به یه آدرس ناشناس فرستاده شده-کدوم تصاویر؟-قسمتایی که قراربودتک تیراندازامستقربشن.اینجوری اوناروهدف قرارمیدن وماتک تیراندازامون روازدست میدیم شانس آوردیم که زودمتوجه شدمنگرانی ازسروصورتش میبارید.بهش حق میدادم بالاخره اون یه دختربودکه بایدمیرفت وسطاون همه قاچاقچی.خودم هم که بهش فکرمیکردم عصبی میشدم-نگران نباش براش راهی پیدامیکنیم.الان دیگه آرادهم اونجاجاافتاده مطمئن باش که اون جاسوس روپیدامیکنیم.-امیدوارم!امابازم نگرانم-نگرانیت طبیعیه.میدونم برات سخته که بری بین اون همه قاچاقچیلبخندی زدوچرخیدطرف من-نه سرهنگ!اشتباه نکنین.من برای خودم نگرانم امابیشترنگران ماموریت وبچه هاهستم نمیخوام اشتباهی بشه که باعث جون همکارامون بشه.خودم خیلی اهمیت ندارمازحرفش یه کم جاخوردم امافقط به سرتکون دادنی اکتفاکردمبرام این طرزتفکرعجیب بود.بیشترازحرفش تعجب کردم که گفت خودم چندان اهمیتی ندارم .درواقع تعجب که نه بیشترعصبانی شدم وواقعاهم نمیدونم چراعصبانی شدم امابرای اینکه ححرف بدی نزنم سکوت کردماون هم چرخیدطرف سیستمش ودوباره مشغول شد
 
 
  طنینمتوجه دستگاه شدم که داشت چراغش علامت میداد.برگشتم ودستگاه روبرداشتم به سمت اتاق آریارفتم وبعدهم باتماسی باگوشیش اونوبه اتاق کشوندم گرچه میدونستم واسه وجه هیچکدوممون خوب نیست اماماموریتم اهمیت بیشتری داشتمنتظرچشم دوخته بودبه دستگاه قراربودهرموقع که آرادخبری داره اول بایه تماس بهمون علامت بده بعدهم بعدازپنج دقیقه تماس روبرقرارکنهروی تخت نشسته بودم که آریاواردشد-آرادتماس گرفت؟سری تکون دادم که اومدوکنارم روی تخت نشست وزل زدبه دستگاه.معلوم بوداونم مثل من استرس دارهکلافه دستی به صورتش کشیدوگفت-اه!چراتماس نمیگیرهناخودآگاه دستم روروی دستش گذاشتم که باعث شدشوکه نگام کنه امامن که فهمیدم چکارکردم برای اینکه بیشترضایع نکنم لبخندی زدم وگفتم-نگران نباش!الان زنگ میزنهنفسش روباحرص بیرون دادوگفت-منم بیشترنگران خودشم-میدونمبعدهم لبخندی بهش زدم که بالبخندبهم جواب دادهمون لحظه صدای پرانرژی آرادتوی دستگاه پیچید-سلام برسرهنگای مملکت.خوبین؟دماغتون چاق چاقه؟میگم تاحالاحال چندنفروتاامروزگرفتین.من-سلام برسرگردامینی.شماخوبین؟خوش میگذره؟چراحال بگیریم؟چکارشون داریم؟-سرهنگ خرفرض کردین؟من که اخلاق گندشمادوتارومیدونم.الان ازاسترس مطمئناهیچ کس جرات نمیکنه نزدیکتون بیادمن- استرس که داشتیم اماخوب نمیشدبروزداد-خداروشکرکه نمتونستین بروزبدین وگرنه الان آدم سالم اونجانداشتیم همه شل وپل بودنلبخندی زدم .حق داشت هم من ودیده بودهم برادرش روواقعاتوعصبانیت غیرقابل تحمل بودیم وآستانه تحمل خودمون هم پایین میومدهمین طورکه به حرفاش فکرمیکردم آریاگفت-ارادحالت خوبه؟سالمی؟اذیت نمیشی؟آراد-وای خدا!من چقدرطرفداردارم!نه عشقم خوبم!اینجابسیاربسیارآقایو� � گرانقدری دارن که خوب ازم پذیرایی میکنن دیگه نیازی هم نیست مجبورشم قبل ازاومدنشون آرایش کنملبخندی به حرفش زدم واقعاانرژی داشت برای لحظه یادبهنازافتادم دلم واقعابراش تنگ شده بودبه نظرم خیلی به آرادمیخوردکاملاشبیه هم وشوخآریا-یعنیا دلم میخواداینجابودی گردنت رومیشکوندم.مثل آدم حرف بزن ببینم.آراد-منم مینشستم نگات میکردم.خفه بابا!برای من کلاس زوربازوش رومیزاره من که میدونم توحتی نمیتونی سرهنگ رستگاروببری چه برسه به منبااینکه بهم برخورده بودچیزی نگفتم میدونستم داره شوخی میکنهبااین حرف آراد،آریا براق شد     -کی گفته؟یه بچه هم میتونه این دختره روببرهنه دیگه بیشترازتحمل نداشتم.عجبامن- هی هی!صبرکنین.چی واسه خودتون بلغورمیکنین؟خوبه من اینجام وشمااینجوری حرف میزنین نبودم چه میکردین؟درضمن سرگردشمابهتره حرف نزنین که اون باختتون بدجورتوخاطره هاموندهبعدهم روکردم به سرهنگ وبااخم گفتم-من ازپس اون داداش غول بیابونیت براومدم فکرکردی نمیتونم باتومبارزه کنم؟همچین ایناروبااخم میگفتم که آریاماتش برده بود.آرادهم که خفه خون گرفته بودبعدازلحظه ای که دیدم چیزی نمیگن گفتم-چی شد؟تاهمین چندلحظه پیش که خوب کری میخوندین حالاچراخفه خون گرفتیناصلاهم حواسم نبودکه دارم باهمکارام صحبت میکنم نه دوستام فقط دلم میخواست حالشون روبگیرمهمیشه همین طوربودم تاکسی بدیم رومیگفت ازکوره درمیرفتمصدای آراداومدکه گفت-سرهنگ چرااینقدرخشن؟شوخی بودمن- مهم نیست.الان کارماچیزدیگه ایه.بااین حرفم اخمای آریاتوهم رفت وگفت-سرهنگ درست میگن.بهتره شوخی روبزاریم کناربعدازاین حرف آریا،آرادهم شروع کددرموردموقعیت داخلی ساختمون حرف زدن ودرآخرهم گفت که دوربینارونصب کرده ومامیتونیم ازشون استفاده کنیم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد