-خوش آمدین سرهنگ!من سرگردامینی ام!ازاین طرف لطفا!
بعدهم روبه دختره گفت
-ستوان حسنی!به بچه هابگوتوسالن اجتماعات جمع شن!
پشت سر سرگردامینی حرکت کردم امادرآخرمتوجه ایش وفحش اون دختره که حالافهمیدم اسمش حسنیه شدم!وبرگشتم بهش نگاه کردم وپوزخندی زدم که باعث شدمتوجه بشه که من شنیدم چی گفته!
همینطورکه میرفتم یه دفعه متوجه شدم که این سرگرداسمش امینیه اماسرهنگ احمدی که گفت سرهنگه!برای اینکه کنجکاوی خودم روازبین ببرم گفتم
-ببخشیدبه من گفتن که شماسرهنگیداما...
هنوزحرفم تموم نشده بودکه یه نفربایه صدای محکم وباصلابت گفت
-سرهنگ امینی منم!
سرم روبلندکردم وبهش نگاه کردم اوه اوه عجب کسی روبه رومه!اخماشو!بایه من عسل هم نمیشه خوردش!ازمن هم بیشتراخم میکنه همینطورباچشمای عسلیش بهم زل زده بود!
فورابه خودم اومدم واخم کردم بعدهم طبق قولی که به سرهنگ احمدی داده بودم بهش احترام گذاشتم اماغرورم بهم اجازه ندادکه بهش بگم قربان فقط گفتم
-سرهنگ رستگارم وبهم گفتن که بایدباشماصحبت کنم!
اون هم درجوابم سری تکون دادوگفت
-ازاین طرف اول بایدبابچه های ستادماآشنابشید!
احمق!چقدرمغروره!اولش ازحرکتش شوکه شدم امابعدش فوراغرور وجدیتم روبه چهره ام برگردوندم ودنبالش رفتم!سرگردامینی هم پشت سرمااومد!
رفتیم داخل سالن اجتماعاتشون که حسابی شلوغ شده بود!همون دم درمتوجه ستوان حسنی شدم که باچه عشقی زل زده بودبه سرهنگ!انگاراشتباه نکردم بیچاره عاشق شده!پوزخندی زدم که ازنگاه سرگردامینی دورنموند!
-انگارشماهم متوجه عشق این دختره زالوبه داداش شدین؟!
باتعجب بهش نگاه کردم که انگارگرفت چرااینجوری بهش نگاه میکنم فوراگفت
-ببخشید من به شمانگفتم که من برادرکوچک سرهنگ امینی هستم البته شماپرسیدین ومن میخواستم توضیح بدم که نشد
بعدهم به برادرش باشیطنت اشاره کرد!وگفت
-جناب پارازیت!
خنده ام گرفته بودبه نظرآدم خوبی میومدوالبته ازچهره اش هم شیطنت میبارید!
جلوی خنده ام روگرفتم وباجدیت وسرد بهش نگاه کردم که یه کم جاخوردامافورابه خودش اومدوزیرلبی گفت
-بیااینم که ازاون یکی بدتره!شانس ندارم ما!
دیگه نتونستم جلوی خنده ام روبگیرم وبهش لبخندی زدم که پرروشدوگفت
-بابادختراخمت توحلقم!تاحالاکسی بهت گفته بااون چشما واون جدیت خیلی ترسناک میشی!معذرت میخواما اماآدم ازترس چیزمیزنه به هیکلش!
همینطورداشت واسه خودش حرف میزدکه گفتم اگه همینطوربزارم ادامه بده هیچی ازجلسه نمیفهمم برای همین باهمون صدای محکمم گفتم
-سرگردکافیه!
فوراحرفش روقطع کردباحالتی نمایشی آب دهنش روقورت داد وزیرلبی گفت
-گاوم زایید!باهم مونمیزنن!
بازم خنده ام گرفته بوداماکنترلش کردم وباصدای سرهنگ به طرف بچه هایی که حالاساکت شده بودن چرخیدم!
-خوب! همه خوب گوش کنید!امروزیکی به گروهمون اضافه شده که ازقبل ازحضورش دراینجا اطلاع داشتین!ایشون اینجان تابه مادرپرونده ای همکاری کنن ومن لازم دونستم که شماروباایشون اشناکنم
بعدهم روکردبه من گفت
-جناب سرهنگ لطفاتشریف بیارید!
بعدهم روبه جمعیت ادامه داد
-جناب سرهنگ رستگاریکی ازبهترین هادرارتش هستندومحض اطلاعتون ایشون یکی ازسران ارتش سایبری کشورند!
بااین حرفش بعضی هاباتعجب بهم نگاه میکردن وسرهنگ هم بعدازاین حرفش شروع به معرفی افرادحاضردرسالن کرد!که بعضی هاشون هنگام احترام منوفرمانده خطاب میکردن!
همینطورداشتم بابچه هاآشنامیشدم که به حسنی رسیدیم!
قبل ازاینکه سرهنگ چیزی بگه گفتم
-ستوان حسنی!
بااین حرفم سرهنگ برگشت نگام کردکه من گفتم
-باایشون آشناشدم
درواقع این کارروکردم تاحال این حسنی روبگیرم چون دیدم منتظره که واسه سرهنگ خودشیرینی کنه!ومن ازاونجایی که دلم میخواست به خاطررفتارش تنبیهش کنم این کارروکردم که واقعاهم اثرکردچون مثل چی بادش خالی شد!
همینطورکه ازاین حرکت خودم ذوق کرده بودم متوجه خنده شیطنت آمیزسرگرد وچشمکش شدم که معنی دمت گرم میداد!
بعدازمعرفی به سمت اتاق سرهنگ رفتیم!پشت دروایسادیم که به یه اتاق کناراتاقش اشاره کردوگفت
-اتاق شمااینجاست!نیم ساعت دیگه تواتاقم میبینمتون!
عجب احمقیه!چرااینقدربدبرخوردم� �کنه!
ازاونجایی که زورم گرفته بودبدون احترام گذاشتن بهش دراتاق روبازکردم ورفتم تواتاقم!
حالاکه چی مثلامیخواستم بیام تواتاقت!/
آریا
عجب دختریه!بدون اینکه احترام بزاره رفت تواتاقش!
داشتم همینطورازاین حرکتش حرص میخوردم که آرادگفت
-ای جان!عجب دختری!بالاخره یکی هم پیداشدکه حال توروبگیره!هم درجه هم هستین!پس وای وای!فکرکنم بااخلاقی که ازتوسراغ دارم وچیزی که دیدم ازاین به بعدستادبشه میدون جنگ ودوئل!
بعدهم برگشت بانگاه خاصی بهم گفت
-فکرنکنی چون برادرمی!تصمیمم روعوض میکنم من ازهمین الان طرف اونم!
دیگه داشتم بااین حرفای آرادمنفجرمیشدم که لبخنددندون نمایی بهم زدوگفت
-حرص نخورگوگولی!من نباشم حسنی هست!جونش روهم برات میده!
برگشتم باصورتی سرخ بهش نگاه کردم که احساس خطرکردوپابه فرارگذاشت!
پسره احمق!فکرکردی! آریاهیچوقت کم نمیاره اونم جلوی دخترا!این دخترکه چیزی نیست گنده تراش هم نتونستن منوازدورخارج کنن!
نمیدونم چرابه شدت بااین دختره ازهمین اول سرجنگ داشتم دلم میخواست حالش روبگیرم!نمیدونم!ولش کن اصلابعدابه خدمتش میرسم!
طنین
خسته ام !دلم میخوادبرم خونه وبعدازیه دوش حسابی بخوابم اماهنوزبایداینجاباشم درضمن هنوزپیش اون آقای ازخودمتشکرهم نرفتم حیف که قول دادم وگرنه ...بهتره بلندشم برم اتاقش الان نیم ساعت گذشته برم ببینم میخوادچی بگه؟!
به سمت اتاقش رفتم بعدازدرزدن واردشدم پشت میزش نشسته بودوبایه ژشت مغرورانه به من نگاه میکرد
هی من هیچی نمیگم این پرروشده!اخم کردم وگفتم
-گفته بودین نیم ساعت دیگه بیام اتاقتون!
-بله درسته!میخواستم هم درمورد اینجا وهم درموردپرونده صحبت کنیم
-گوشم باشماست
-همون طورکه میدونیدمن رهبری این پرونده روبرعهده دارم ولازمه که همه دستورات من رو موبه موانجام بدن وبگم که همه شماروهم شامل میشه
بعدازاین حرفش برگشت نگاهی به من کردانگارمنتظربود عکس العمل خاصی ازمن ببینه اماکورخونده من وقتی قول میدم پاش وایمستم البته بگم که الان دلم میخواست حالش روجوری بگیرم که اینقدرادعای ریاستش نشه اماخوب قول طنین قوله!!!
بدون اینکه تغییری توچهره ام ایجادکنم سرم روتکون دادم!که انگارباعث تعجبش شده بودبعدازمکثی ادامه داد
-اینجااگه سوالی داشتین میتونین ازسرگردامینی بپرسیددرهمه موردراهنماییتون میکنه!امابریم سراغ اصل مطلب یعنی پرونده درواقع مامیخوایم که واردتشکیلات اطلاعاتیشون بشیم وزمان حمل محموله هاوالبته عملیات ها وسایرچیزهای مهم دیگه رودربیاریم!برای این کارمابه همه ستادهای پایتخت درخواست فرستادیم تابهترین هاشون روبرامون بفرستن که تعدادی انتخاب شدن که شماهم جزاوناییدوالبته بگم باصلاح دیدمقامات بالاشمابه عنوان رهبرگروه اطلاعاتی انتخاب شدیدکه راستش روبخوایدترجیح میدادم کس دیگه ای روانتخاب کنم
نه دیگه داره به برمیخوره!بایدحالش روبگیرم
-چطور؟
-ازاونجایی که شخصابه توانایی های خانم هاتوزمینه نظامی شک دارم وکلانمیتونم بهشون اطمینان کنم
-پس بهتره طرزفکرتون رو آپ دیت کنین!زیادی ازتاریخ عقب افتاده!فکرکنم درحال حاضر خانم هاازآقایون چیزی کم ندارن!
-درسته اماارتش قدرت بدنی میخوادکه خانم هاهرچه قدرهم که توانایی داشته باشن بازبه پای آقایون نمیرسن
-درسته امامن فکرنمیکنم توگروه اطلاعاتیتون کسی بخوادباکامپیوتروموس وکیبوردکشتی بگیره که نیازبه قدرت بدنی باشه!
آریا
وقتی داشت حرف آخرش رومیزدنگاه خاصی بهم کردکه انگاربخواد بهم بفهمونه اول فکرکن بعدحرف بزن احمق!
دیگه داشتم جوش میاوردم کلانمیتونستم حرف کسی روبرخلاف خودم قبول کنم حالاداشتم جلوی این دختره زبون درازکم میاوردم!
برای اینکه بحث روعوض کنم گفتم
-خیلی خوب ازبحث اصلی خارج نشیم
برگشت وبایه پوزخندگفت درسته!طوری که انگاربخوادبگه کم آوردی؟
نفسم روفوت کردم وادامه دادم
-فعلامابایدیه سری اطلاعات ازشون به دست بیاریم بعدهم بایدداخل گروهشون نفوذکنیم!فردابقیه بچه هاازستادای دیگه هم میان وبااوناآشنامیشین وکارمون روشروع میکنیم فعلامیتونیدبرید
-بله!ممنون
اینوگفت وازاتاق بیرون رفت!نمیدونم چرابااینکه میدونه من رهبرگروهم بازاین فقط احترام میزاره واصلانمیگه قربان تازه همون احترام روهم فقط جلوی بچه هامیزاره!انگارازعمداین کاررومیکنه
همینطورتوفکربودم که دراتاق بازشدوآرادخودش روباخنده انداخت توودرهمون حال گفت
-دمش گرم عجب حالی ازت گرفت!فکرنمیکنم توگروه اطلاعاتیتون کسی بخوادباکامپیوتروموس وکیبوردکشتی بگیره!وای که چه بامزه است این دختره
پشت درهمینطورداشت ازخنده ریسه میرفت
-آرادببندفکو!
-نمیشه پیچش هرزشده!حالاچرااینقدرآتیشی بدجوراونجات سوخت نه؟!
-گمشوآراد تاحالت رونگرفتم
-نه توروخداعشقم!بزاریه کم ازاین کلم قرمزروبه روم فیض ببرم!خداوکیلی قیافت دیدنی شده!ازدماغت داره بخارمیزنه مثل این گاوای جنگی شدی که دنبال پارچه قرمزمیگردن اماقربونت برم واسه رسیدن به اون پارچه قرمزبایدزورت بیشترازایناباشه
-توفکرکردی نمیتونم باتومبارزه کنم؟
-نه دیگه اینجارواشتباه کردی من که پارچه قرمزنیستم پارچه قرمزاونه!
همینطورکه اینومیگفت به دیواراتاق اشاره کردوادامه داد
-که البته بااین اعجوبه ای که من دیدم محاله بتونی ازش ببری لامصب زبونش مثل کاکتوس خارداره!
-من جلوی اون کم نمیارم
-اون که صدالبته!فقط داداشم هرموقع خواستی حرف روبپیچونی یه کم حرفه ای ترعمل کن!آخه بدجورازحرفت جاخورد!بیچاره دیگه کاملاخلع سلاح شدبااون تغییرمسیرت
-چی میگی تو؟
-هیچی دارم مراحل گندزدن خودت به هیکلت روبرات بازگویی میکنم!آخه سرهنگ مملکت هم این همه مشنگ
صداش روکلفت کردوگفت
-خیلی خوب ازبحث اصلی خارج نشیم
-گمشوصدای من کجاش این همه زمخته؟
-به قول خودت ازبحث اصلی خارج نشو!
دیدم اگه همینطوراجازه بدم میخوادواسم فک بزنه واسه همین گفتم
-سرگردامینی اگه تاسی ثانیه ی دیگه اینجاروترک نکنین تنبیه میشین
چشاش روریزکردوگفت
-جون جونت کنن احمقی!فقط یه سرهنگ احمق میتونه باتهدیدتنبیه زیردستش رو مجبوربه سکوت کنه!
-برو!
-خیلی خوب بابارفتم اماامشب خونه میبینمت!
-مثلاچه غلطی میکنی؟
همچین برگشت وگفت وای خاک عالم توسرم سی ثانیه ام داره تموم میشه فعلابای!که منم هم فوری به ساعتم نگاه کردم ویادم رفت که چی ازش پرسیدم که خنده اش بلندشدوبعدهم همینطورکه داشت میرفت بیرون گفت
-به این میگن تغییربحث!داداش بزرگه!بکن تومغزت
بهش چشم غره ای رفتم که فورارفت بیرون....آریا
نمیدونم امروزچرااینقدرخسته ام!اه چرااین پسره نمیادازدخترابدتره!
-سرگردامینی عجله کن
-اومدم برادرمن!چه خبرته!کل ستادروگذاشتی روسرت سرگردامینی سرگردامینی!
سوارماشین که شدیم به سرعت حرکت کردم دلم فقط خواب میخواد
بیابازم این آرادشروع کردبابابزاربرسیم بعدگیربده به این مامان بیچاره ازهمون حیاط شروع کرد
آراد-سلام اهالی!کجایین؟بیاین که شاخ شمشادآرادتشریف فرماشده!کجایی مامان خانوم؟مامانم ؟مامانی؟مانی؟مام؟
همین طورکه حرف میزدبه طرف درورودی میرفت که مامان یه دفعه درروبازکرد.درهمچین بادماغ آرادبرخوردکردواونوپرت کردروزمین که نتونستم جلوی خنده ام روبگیرم.مامان هم فوری بدون اینکه ببینه چه بلایی سرآرادآورده گفت
-چه خبرته بچه ؟مگه سرآوردی؟
بعدهم که دیدآرادروبه روش نیست گفت
-ای بابا!پس کجایی؟
-اینجام مامان خانوم
-اونجاچکارمیکنی؟
آرادهم همینطورکه دماغش رومیمالیدگفت
-ضربه فنیم کردی مامانی بعدمیگی اونجا چکارمیکنی؟خفه شوآریا!خنده داره؟ببین چه بلایی سردماغ خوشگلم اومد!حالاکی میادبااین دماغ له شده منوبگیره!
-به من چه؟مامان کماندوکارشده چه ربطی به من داره؟
آراد-راست میگه مامان؟ازکی تاحالاچشم بابارودوردیدین وسراغ ورزش های رزمی میرین؟به منم یادبدین !نه اصلااستادتون کیه که این همه باقدرت یادتون داده؟
-چی میگی پسر؟ورزش رزمی چیه؟
-یعنی شماکماندوکارنشدین؟هنوزهمو ن مامان نازخودمونین؟ولی من شک دارم.مطمئنم یه چیزی فرق کرده.نکنه موقعی که نوزادبودین توبیمارستان عوضتون کردن؟
-بسه آراد.چقدرحرف میزنی!ببین برادرت روهمینطورمعطل کردی بروکناربچه ام خستشه!
-خوبه دیگه مامان خانوم من نقص عضوشدم این یالغوزروتحویل میگیری!
-بادمجون بم آفت نداره!بیابروببینم مردگنده وایساده اینجامثل دختربچه هانازمیکنه!
آرادهم برای اینکه حرف مامان درست دربیادچشاش روخمارکردوباصدای ریزی گفت
-باشه مامی!به هم میرسیم!وقتی دخترفراری شدم اون موقع حسرت میخوری
بعدهم رفت تو!من هم به سرعت خودم روبه اتاقم رسوندم تایه دوش حسابی بگیرم.
امشب بایدموضوع ماموریت روبه مامان وبابابگم آخه ممکنه یه دفعه مجبورشیم بدون خبردادن چندروزدورازخونه باشیم
وای حالاچکارکنم؟بابارومیشه راضی کردآخه خودش هم بازنشسته ی همین حرفه هست امامامان رو؟!
سرشام به آراداشاره کردم که شروع کنه اماشکلکی برام درآوردوگفت به من چه تورهبرگروهی!چشم غره ای براش رفتم که اونم درعوض برام زبون درآورد
همینطورباهم درگیربودیم که باصدای مامان جاخوردم
-چتونه شمادوتا؟چرابرای هم عین میموناشکلک درمیارین؟
آراد-واملکه من!مثال جالب تری نبودمیمون دیگه چیه؟بعدش هم چیزی نبود!آری خانم تازگیا واسه حرف زدن زیرلفظی میخوان!
مامان-آری دیگه چیه؟اسم داداشت رودرست صدابزن.بعدش هم منونپیچون
آراد-وا!خوب اسم دوشیزه ی روبروت آریه دیگه!درضمن من اصلاتوکارپیچوندن نیستم مگراینکه طرف خانوم باشه!ازبس این جنس لطیفه راحت پیچیده میشه!
-آراد کاری نکن بگم خفه شو
-مامان گفتی که!
-آراد
دیدم مامان داره جوش میاره آرادهم که همینطورقصدداره ادامه بده این پسرکلاتوچرت گفتن پیچ فکش شله!برای همین گفتم
-مامان چیزی نیست فقط ..
باکمی تردیدادامه دادم
-قراره دوباره بریم ماموریت!هردومون من وآراد
اینوکه گفتم چشام روبستم ومنتظردادوقال مامان موندم اماوقتی عکس العملی ازش ندیدم باتعجب نگاهش کردکم که دیدم عین خبالش هم نیست اون هم نگاهی به مادوتاکه چشامون عین این وزغای زیرلاستیک ماشین زده بودبیرون کردوگفت
-به سلامتی موفق باشین
یعنی فک من وآرادرودیگه بابیل هم نمیشدازروزمین جمع کرد
آراد-مامان به خداشماروعوض کردن!یعنی دیگه تااین حد؟مامان خوبم چه به سرت اومده؟قبلاکلی مویه وگریه میکردی؟
مامان-ای باباخوب چکارکنم چشای خودم رودردبیارم آخرش هم شمامنوخرکنین وبازکارخودتون روبکنین!خسته شدم بابا!
بعدش هم بلندشدورفت توآشپزخونه تاآب بیاره!امابعدکه اومدازچشای قرمزش متوجه شدیم که داره طاقت میاره تابه ماچیزی نگه
مامان-اماگفته باشم بعدازاین ماموریت حرف حرف منه!
آرادچشمکی به من زدوگفت گاوت زایید
مامان-آریابایدزن بگیری
-ای بابامامان چکاربه زن گرفتن من دارین؟
-یعنی چی پسر؟همین که گفتم !الان دیگه سی سالته!دلم میخوادنوه هام روببینم
آراد-خوب مامان گلم واسه من زن بگیر.بیچاره دختری که بخوادبااین ازدواج کنه.ازترس زهره ترک میشه.مگه اینکه
بایه حالت مرموزبه من نگاه کردوگفت
-دختره هم یکی شبیه سرهنگ رستگارباشه!اون موقع ازپس این برمیاداماهرروزتوخونه دوئل دارن
باشنیدن اسم رستگارجوش آوردم گفتم
-آرادخفه شو
بعدهم روکردم به مامان که بایه حالت مشکوکی به مانگاه میکردگفتم
-من زن نمیخوام
امامامان بازحرف خودش رومیزدبه بابانگاه کردم تاازش کمک بخوام که دیدم عین خیالش هم نیست وداره باطمانینه شامش رومیخوره کلاعادت بابابودتوکارای مامان وبچه هاش دخالت نمیکردواگرهم گاهی چنین اتفاقی میوفتادمحال بودطرف ماروبگیره!پس بیخیال شدم گفتم
-مامان حالاتابعدماموریت یه فکری میکنیم
بعدهم به سرعت بلندشدم تامامان بیشتربهم گیرنده.
طنین
اه فکرم حسابی مشغوله مثلااومدم خونه استراحت کنم باتماس طرلان حسابی بهم ریختم مثل اینکه باحسام اومده تهران وحسام هم ازش خواسته تامنودعوت کنه هرچی هم مخالفت کردم گفت
-حسام گفته بایدبیای واگرهم به خاطراونروزنمیای که ازمن ناراحت شدی معذرت میخوام میدونم حق داشتی
آخرش هم تاکیدکردکه برای جمعه تولدحسام روجشن میگیرن که اگه نیای دیگه نه من نه تو!
میدونم مجبورم برم بهتره یه هدیه خوب هم آماده کنم تاهم جنبه کادوی تولدداشته باشه هم عذرخواهی.حالاخوبه هنوزکارای پرونده زیادنشده وگرنه نمیتونستم برم.امروزکه سه شنبه بودبایدفردابرم خریدهم واسه لباس وهم کادو
همینطورکه توفکربودم خوابم برد
آخیش.امروزهم تموم شد.چقدراینجاکه هستم بیشتراحساس خستگی میکنم اونجاهمون سروکله زدن بابهنازسرحالم میکرد.امروزهمش روپای کامپیوتربودم وداشتم رمزگشایی میکردم این غول بی شاخ ودم هم که بالای سرم وایساده بود.دیگه نفسم بالانمیومد.وای حالابایدبااین تن خسته برم خرید.خوبه فرداهم تعطیله البته فقط این هفته چون هنوزکارشلوغ نشده!امروزبابچه هاآشناشدم ازشون خوشم میومدهمه آدمای کارکشته وماهری بودن البته یه خانم هم توگروهمون غیرازمن بودکه نمیدونم چرا مشکوک میزد
وای حالاچی بخرم من که کلاتوخریدکردن واسه خودم هم مشکل دارم چه برسه به اینکه بخوام واسه یه مردخریدکنمبهترزنگ بزنم به بهنازوازش بخوام همرام بیاداونم حتماالان کارش تموم شده
-الوسلام بهناز
-به سلام عشق خودم.خوبی خره؟دیگه یادی ازمانمیکنی.خبریه؟نکنه اونجاکس دیگه ای چشمت روگرفته .حواست باشه هامن هوو موونمیخوام
-بابابهنازخفه! شدیه بارچرت وپرت نبافی
-نه به جون تو
-جون خودت.حالاهم بزارحرفم روبزنم
-خیلی خوب بفرما.مادرفولادزره
-زهرمار.میخوام برم خریدبه کمکت احتیاج دارم.بایدواسه یه مردخریدکنم توکه میدونی من واسه خودم هم نمیتونم خریدکنم چه برسه به یه مرد
-وای خاک برسرم شد.نگفتم دل ودینت روباختی.واسه مرد؟
-گمشوواسه نامزدطرلان میخوام بخرم تولدشه!منم دعوتم.طرلان زنگ زد
-خوب زودتربگو.یه لحظه همچین ترسیدم که ازدستت دادم حالاخودم هیچی این بچه توشکمم روچه کنم؟ هان؟ توبگو نامرد.
خنده ام گرفته بود
-خفه شوبهناز.اگه کارنداری زودبیاکمکم
-باشه میدونم توکه سلیقه نداری بایدمن باشم اومدم پاساژ.... میبینمت
-باشه فعلاخداحافظ
-بای
طنین
-وای بهنازکل پاساژروگشتی.توروخدازودباش
-خفه شوبااون گندی که توزدی بایدیه چیزخوب واسه عذرخواهی انتخاب کنی.
-درسته امالباس خودم هم مونده
همینطورکه داشتم به لباس فکرمیکردم ویترین یکی ازمغازه هاتوجه ام روجلب کردبهنازکه متوجه مکث من شدبرگشت طرف جهتی که من نگاه میکردم
-وای خودشه چه لباس قشنگی
-آره رنگش خیلی خوبه
-آره من عاشق قرمزجیغ ام
باتعجب برگشتم بهش نگاه کردم لباسی که اون درنظرگرفته بودیه پیرهن کوتاه دکلته باسنگ دوزی های براق بودکه پایینش کمی پف داشت
-چی میگی تومن که منظورم اون لباس نیست اینومیگم
بعدهم به لباس مشکی روبه رواشاره کردم
-این دیگه چیه؟بااین لباس میشی مثل خفاش شب
-نه خیرم خیلی هم خوشگله درضمن پوشیده هم هست من محال اون لباس نیم وجبی توروبپوشم
لباسی که انتخاب کرده بودم یه پیراهن بلنداندامی بامهره دوزی های نقره ای بودکه آستین های کوتاه اماجذب داشت ویقه اش هم هفت بازبودکه میتونستم بایه حریربپوشونمش
-خیلی خوب بابااینم خوبه امارنگش بااینکه باچشمات سته امابه نظرم توذوق میزنه حالابیابریم بپوش ببینم چطوره؟
رفتیم داخل
-آقالطفاازاون لباس مشکیه سایزاین خانوم بیارید
-بایدببینم آخه اکثرسایزای کوچکیمون فروش رفته
بعدازکلی گشتن واسم آورد.رفتم تواتاق پرو .لباس روباهربدبختی بودپوشیدم
بهنازصدام زد.درروبازکردم تاببینه
-وای طنین چقدربهت میادبااینکه اولش مخالف بودم اماواقعا عالیه
خودم هم قبول داشتم خیلی قشنگ توتنم نشسته بودلباس روحساب کردم وبعدازخریدیه ست کیف وکمربندوالبته یه کفش مشکی پاشنه ده سانتی که به اصراربهنازواسه لباسم خریدم ازپاساژاومدیم بیرون
-تونمیخوای به من یه چیزی بدی بخورم این همه دنبالت راه گزکردم
-ای کاردبخوره تواون شکمت.حالامگه چکارکردی
-خیلی روداری.خوبه تومیخواستی خودشیرینی کنی.
-باشه بابابریم بستنی بخوریم که من هم خیلی هوس کردم
بعدازاین که بهنازبایه آرایشگاه واسه جمعه هماهنگ کرداونورسوندم خونه!
اه حالاآرایشگاه میخواستم چکار؟ازدست این بهناز.آریا
داشتم کراواتم رومیبستم که آراداومدتو.سوتی زدوگفت
-باباشاهکارکردی.مثل اینکه بایدیه آمبولانس پشتت راه بندازیم
-چی میگی تو
-به خداراست میگم امشب توکشته مرده زیادداری
-حالانیست خودت دسته کمی ازمن داری
بهش نگاه کردم یهکت وشلوارسفیدجذب تنش پوشیده بودبایه کراوات صورتی وپیراهن یاسی موهاش روهم خیلی شیک فرستاده بودبالا
وقتی خوب آنالیزش کردم.بایه حالت زنونه نازکردگفت
-چشات رودرویش کن مرتیکه هیز.من خودم شووردارم
بهش خندیدم وبه خودم توآینه نگاه کردم یه کت وشلوارمشکی وپیراهن هم رنگش به علاوه کراوات نقره ای .موهام روهم کج داده بودم بالاکه کمیش ریخته بودتوپیشونیم.نه خوب چیزی شدم به خودم لبخندزدم که صدای آرادبلندشد
-ذوق مرگ نشی یه وقت.دیگه اون موقع نمیرسی کشته مرده داشته باشی
-خفه شوزودباش بریم
-عجب رویی داری.منو علاف خودش کرده بعد میگه زودباش
بعدازای حرف هم به سرعت رفت پایین من هم ساعتن روبه مچم بستم وبعدازبه قول آرادیه دوش ادکلن اومدم پایین
مامان توسالن وایساده بودکه بادیدن مادوتاگفت ایشالالباس دامادیتون بعدهم ماروبوسید
آراد-خداوکیلی دلم یه جشن حسابی میخواست تایه کم تیپ بزنم برم میون جنس لطیف
-خاک برسرت پسرتواینقدرعقده داری؟
- نبایدداشته باشم.آخه درسته توستادهم جنس خانم هست امااوناهیچ کدوم لطیف که نیستن هیچ ازهرچی مرده هم زمخت ترن.
-دیوونه
-نه بگو.خودت بگو!من دروغ میگم توبگودروغ میگم.
بعدازاین حرفش دستاش روبردبالاوگفت
-خدایاعمه حسام روازفحش مسون بدارکه این جشن روترتیب داده.عجب گل پسری تربیت کرده خاله.کلاتوخط جشن وبزن وبکوبه.خداارواح رفتگانش روبیامرزه
-بسه دیگه پیاده شورسیدی.
درماشیم کمری شیکم روبستم ورفتیم تو
داخل بعدازتبریک به حسام واحوال پرسی بانامزدش رفتم ورویکی ازمبلالم دادم آرادهم رفت مقداری خوراکی همراه نوشیدنی آوردسرم روبلندکردم تاطرفاروازحسام بگیرم که ازدیدنش یه لحظه جاخوردم.تواون لباس مثل الماس میدرخشیدبیشترازاینکه ازحضورش تعجب کنم ازاین که بایه حالت متفاوت میدیدمش تعجب کردم داشت همین طوردوروبرش رونگاه میکردکه یه دفعه متوجه من شدانگاراون هم تعجب کرده بودامازودبه خودش اومدوسری تکون داداما من بدون اینکه روخودم بزارم برای اینکه بیشترضایع بازی درنیارم سرم روچرخوندم که متوجه شدم طرلان نامزدحسام به طرفش دویدوگفت آبجی جونم خوش اومدی.هون لحظه آرادگفت
-سرهنگ رستگاراینجاچه میکنه؟
شونه ای بالاانداختم بیخیال نوشیدنیم رومزه مزه کردم واصلابهش نگاه نکردم گرچه تیپش طوری بودکه وسوسه ام میکردنگاهش کنم....
طنین
اه خسته شدم ازهرچی آرایشگاه وآرایش بدم میادموهام روتامیتونست کشید!
بهتره زودترلباس بپوشم وبرم که دیرشد
بعدازاین که حساب کردم اومدم وسوارماشینم شدم وبه سمت خونه حسام اینا رفتم مهمونی روتوخونشون گرفته بودن
نمیدونم چقدرتوراه بودم که رسیدم بلافاصله ماشین روپارک کردم ورفتم تو!
ازخدمتکارشون خواستم تاجایی روواسه تعویض لباس نشونم بده تابعدبرم سراغ طرلان ونامزدش
بعدازاینکه مانتووشالم روبرداشتم وحریرروروی شونه هام مرتب کردم رفتم بیرون
داشتم اطراف رونگاه میکردم که متوجه اش شدم اهاین پسره ی ازخودراضی اینجاچکارمیکنه ولی ازحق نگذریم خوش تیپ شده بودبرای اینکه تابلوبازی درنیادسری به معنای سلام براش تکون دادم که بدون اینکه بهم توجه کنه سرش روچرخوند!عوضی!دلم میخوادحالت روبگیرم!دستام روبرای اینکه خودم روآروم کنم مشت کردم که همون لحظه صدای طرلان اومد
-آبجی جونم خوش اومدی
ازاین که طرلان رومیدیدم خوشحال شدم هیجان اون میتونه منوازفکرکاراین عوضی دورکنه
-بیابریم پیش خانواده حسام
-باشه عزیزم فقط اگه میشه اول نامزدت روببینم تاازش به خاطراون روزعذرخواهی کنم
همون لحظه صدای حسام اومد
-به خواهرزن گرامی خوش اومدی!
-سلام مرسی جناب داماد!تولدت مبارک
-خواهش میکنم
باهاش دست دادم وبعدازاینکه هدیه اش روتقدیم کردم گفتم
-راستش خیلی خوشحال شدم که دوباره دیدمت بایدازت به خاطررفتاراون روزم عذرخواهی میکردم.راستش من یه کم اخلاقم تنده!
-البته به گفته طرلان فکرکنم درمقابل آقایون تندی!
-درسته!فکرکنم خودت دلیلش رومیدونی؟!
-بله.امابدون که میتونی رومن به عنوان برادرت حساب کنی
ازحرفش خوشم اومدبه خاطرهمین لبخنددلنشینی بهش زدم وگفتم
-منم ازاین به بعدسعی میکنم حساب داداشم روازبقیه جداکنم
-مرسی .حالاهم بفرما.طرلان طنین روراهنمایی کن.
طرلان-آبجی بیابریم باخانواده حسام آشناشو.توفقط مامان وباباش رومیشناسی
-باشه بریم
یه نگاه به خودم انداختم وحرکت کردیم که طرلان گفت
-چه خوشگل شدی ناقلا!وای وای پسراچه کارکنن؟فکرکنم تقاضای رقص زیادی داشته باشی
-گمشودیوونه.بعیدمیدونم اگه هم کسی درخواست بده بی بروبرگردردمیشه
-وا.چرا؟توکه رقصت هم خوبه
-عزیزم میدونی که من خیلی وقته نرقصیدم
بااین حرف اخمام رفت توهم.آخرین کسی که باهاش رقصیده بودم اون کثافت بود
انگارمتوجه ناراحتیم شدچون بلافاصله گفت
-معذرت میخوام گلم حواسم نبود
خندیدم گفتم
-بروبابامن که ناراحت نشدم بعدش هم توی وره وره جادوکی اینقدرخانوم شدی که اینطورمؤدب حرف میزنی؟
-عزیزم این ازسیاست زنانه است بایدجلوی خانواده اش عالی باشم دیگه
-نه بابا!نمردیم ویع چیزی هم ازسیاست زنانه فهمیدیم
-نه عزیزم توکلاتواین نظرتعطیلی!اصلاکی میگه تودختری به جزظاهرت هیچیت به یه خانوم باشخصیت نمیخوره عین مردای اخمویی!
-بابا!لیدی,دوشیزه,مادام,اولیاحضرت
همینطورکه اینارومیگفتم واردجمع شدیم که طرلان دوباره توجلدخانومانش فرورفت البته قبلش باگفتن خفه منوساکت کرد
-طنین جان باپدرومادرحسام که آشناهستی؟
باهاشون دست دادم واحوال پرسی کردم که مادرش بایه لحن مهربون گفت
-دخترم نمیدونستم تهران زندگی میکنی؟
-درسته فهیمه خانوم.به خاطرکارم اینجام
پدرحسام گفت
-چراسری بهمون نمیزنی دخترم.خیلی خوشحال میشیم
-ممنون آقای تهرانی اماخوب کارم زیادامامطمئن باشین مزاحمتون میشم
-خواهش میکنم توهم برامون مثل طرلان عزیزی
-ممنون لطف دارین!
طرلان-پدرجون اگه اجازه بدین طنین روبابقیه آشناکنم
-خواهش میکنم دخترم.ماهم دیگه کم کم بایدبریم میدونی که حسام جشنش روواسه جووناگرفته مامزاحمیم
-واپدرجون شماکه دیگه بایدباشین.کی گفته شمامزاحمید؟
-شوخی کردم .ولی خوب میون اینهمه جوون ماخسته میشیم شماهم بهتره برید
-باشه پدرجون هرطورراحتین! پس مارفتیم
بااجازه ای گفتم پشت طرلان رفتم
طرلان اول دوستای حسام رومعرفی کرد من هم براشون سرتکون میدادم واظهارخوشبختی میکردم
طرلان-النازوپرینازدخترخاله فاطمه.النازدختربزرگشون وپرینازدخترکوچیکشون
النازبیست وهفت سالشه وپرینازبیت ودوسالشه.
بهشون نگاه کردم پرینازباهام دست دادبه نظردخترخوبی میومداماالنازفقط سرتکون دادکه من هم فقط براش سرتکون دادم دختره ازدماغ فیل افتاده اصلاازش خوشم نیومد
طرلان زیرلبی گفت
-اه ازاین النازمتنفرم دختره ی فیس فیسو
بعدازگفتن این حرف دماغش روجمع کردکه باعث خنده من شد
طرلان-شنیدی چی گفتم؟
-مثل اینکه یادت رفته من گوشای تیزی دارم
-آره راست میگی اماواقعامیگم دخترنچسبیه
-قبول دارم
بهش لبخندی زدم که اونم بالبخندگفت بریم بقیه روبهت معرفی کنم
طرلان-خوب ایشون هم آقای سام تهرانی پسرعموی حسام ایشون هم مثل حسام تک پسرن
بهش لبخندزدم واظهارخوشبختی کردم که دستش رودرازکردکه باهام دست بده گرچه خوشم نمیومدامامجبوری باهاش دست دادم
سام-خوشبختم خانوم زیبا
اه اصلاخوشم نیومد!پسره همچین زل زده که احساس میکنم اصلالباس تنم نیست
لبخندمصنوعیی زدم روکردم به طرلان که روکردبه سام وبه من اشاره کردوگفت
-خواهرم طنین جان.
بعدهم حرکت کرد
طرلان-اه ازاین پسره هم بدم میادسی سالشه ویه چندسالی خارج زندگی کرده همچین نگاهت کردکه فکرکردم لختی.پسره هیز
خنده ام گرفته بودطرلان عادت داشت بعدازاینکه کسی رومعرفی میکنه درمورداونایی که بدش میومدزیرلبی غربزنه
طرلان-هستی وهادی بچه های عمه زیبا
باهاشون اظهارخوشبختی کردم ازایناهم خوشم اومدخیلی بانزاکت بودن مخصوصاهستی که چهره ی بچگونه ای داشت ووقتی میخندیدگونه اش چال میوفتادالبته شیطنت هم ازچهره اش میریخت
طرلان-ازهستی خیلی خوشم میادرفیق فاب من تواقوام شوهر.
-البته بایدهم باشه مثل خودت شیطنت ازچهره اش میباره
بالاخره رسیدیم به اونایی که دلم یخواست بدونم اینجا چکارمیکنن
طرلان-خوب این آقایون هم جناب سرهنگ آریاوجناب سرگردآرادامینی پسرهای خاله فرشته هستن
بعدهم روکردبه من وگفت
-آقایون خواهرم طنین جان
اظهارخوشبختی کردم که آرادفوراجلوم باحالتی بامزه احترام نظامی گذاشت وطوری هم نگاهم میکردکه انگارازم میترسه اماازچهره اش شیطنت میباریدبعدهم گفت
-به سرهنگ رستگارازحضورتون اینجاشوکه شدیم
-منم همینطورفکرنمیکردم شماازاقوام حسام باشین
-چه کنیم دیگه اینم ازبدشانسی ماست که قوم وخویش همچین آدم خنگی شدیم
همینطورکه اینو میگفت زیرچشمی به طرلان نگاه میکردکه طرلان هم خندیدوگفت
-کجاش خنگه آقامون.حواست باشه هابهش میگم داری پشت سرش حرف میزنی
حسام-کی داره پشت سرم حرف میزنه عزیزم
طرلان -ا.حسام جان اینجایی؟داشتیم باآقایون پلیس حرف میزدیم که آرادجان گفتن
آرادخندیدوباحالتی بامزه که میخواست حرفش روحسام نفهمه گفت
-تعریف بودپسرخاله جان داشتم میگفتم حسام ازبس باهوشه گوشاش هم مثل خرگوشه.
حسام-گمشوپسرازاین حرفت کاملا مشخصه که تعریف بود
آراد-خوب معلومه اگه باهوش نبودی که بهمون میگفتی سرهنگ رستگارخواهرزنته.باباسرهنگ ارتش خواهرزنته واونوقت توی احمق هیچی نگفتی؟!
حسام که ازاین حرف آرادجاخورده بودباصدای نسبتابلندی گفت
-چی؟ ارتش؟
باهمون حالت شوک روکردبه طرلان گفت
-طرلان آرادراست میگه؟ چرابه من چیزی نگفتی؟
برای اینکه به طرلان گیرنده گفتم
-من بهش گفته بودم به کسی نگه.آخه نمیدونستم که خانواده شماهم جزءخانواده های نظامی باشین وخوب...ببخشیددیگه
توبدوضعیتی گیرکرده بودم نمیدونستم چطوری براش توضیح بدم حسام هم زل زده بودبه من وبااخم منتظربودتوضیح بدم
آریاکه تااون زمان ساکت مونده بودگفت
-حسام جان وضعیت سرهنگ رستگاربایدمخفی بمونه.قسمتی که ایشون کارمیکنن طوری هست که اگه اطلاعات شخصیشون لوبره خطرتهدیدشون میکنه
برگشتم وباحالت تشکرنگاهش کردم که فقط سرتکون داد
هه!ازاین پسره هم یه چیزی به مارسیدبااین که کمکم کرده بودامانمیدونم چرانمیخواستم بازبون ازش تشکرکنم
حسام-آهان.فهمیدم امادیگه نمیخوام خواهرم چیزی روازم پنهون کنه که اینطوری شوکه بشم
لبخندی زدم وگفتم
-باشه چشم
ازبرادران امینی جداشدیم وبه سمت یکی ازمیزهارفتیم ونشستم طرلان هم خواست کنارمن بشینه که بهش گفتم
-نبینم اینجابشینیا.توالان میزبانی نمیخوای که همه رورهاکنی بشینی کنارمن
-آخه توتنهایی
-بروبابامن کی ازتنهایی نالیدم میدونی همیشه تنهایی رودوست دارم حالاهم برومزاحم نشو
-واقعاکه بیشعوری.امابیشوخی آبجی بزارکنارت باشم
-بروطرلان .من راحتم کم کم هم باآدمای اینجاآشناترمیشم !توبروبه مهمونات برس خوبیت نداره بروگلم
-ببخشیدآبجی
طرلان که رفت من هم لیوان شربت پرتقالی که برام آورده بودروبرداشتم وبه جمعیتی که داشتن وسطمیرقصیدن نگاه کردم که متوجه شدم سام داره میاداینطرف
اه بازاین پسره هیز!بایدیه جوری دست به سرش کنم
سام- افتخارمیدین که همراه رقصتون باشم
-عذرمیخوام امامجبورم ردکنم
-چرا؟
-چون همراه خوبی نیستم
-خواهش میکنم شکسته نفسی نفرمایین.مطمئنم چنین خانم زیبایی رقص خوبی هم داره
گمشوعوضی محاله باتوبرقصم
-لطف دارین امادرحال حاضرنمیخوام برقصم امیدوارم عذرمن روبپذیرید
این جمله آخرم روباهمون لحن محکم همیشگی گفتم تادمش روبزارروکولش وبره امامثل اینکه روش زیادترازاینهابود
-خدای من عجب لحنی!چقدرراحت تغییرلحن دادین!
بایددیگه خلق سلاح شه
-راستش وقتی احساس راحتی نمیکنم لحنم اینجوری میشه
اخماش توهم رفت که متوجه شدم عمل کرده بلافاصله گفت
-آه نمیدونستم باعث ناراحتیتون شدم عذرمیخوام
بعدهم رفت که باعث شدمن نفس راحتی بکشم....
آریا
داشت بانامزدحسام میومداینجا
طرلامن مارومعرفی کردوگفت
-آقایون طنین جان خواهرم.
من فقط اظهارخوشبختی کردم اون هم باخواهرش وآرادمشغول صحبت شد.من اصلاحرف نزدم اون هم طوری رفتارمیکردکه یعنی اصلااینکه من حرفی نمیزنم براش اهمیت نداره
هه واقعاازاین دخترای ازخودراضی متنفرم.بهترمنم خیلی حس حرف زدن باهاش رونداشتم امانتونستم ازتجزیه وتحلیلش بگذرم
یه لباس مشکی بلندالبته پوشیده تن کرده بودکه ازحق نگذریم ازاین کارش خوشم اومدولباس به زیبایی توتنش نشسته بودموهای بلندومشکیش روهم فرکرده بودودورش رهاکرده بودوبایدبگم که کلاازهمرنگی موهاولباس وچشماش خوشم اومده بود.هه نمیدونم چرا دارم این دختره روتجزیه تحلیل میکنم بهتره یه حرفی بزنم تاضایع نشده.
بدازمدتی باخواهرش وحسام رفتن
آراد-باباخوردیش.چه خبرت بود؟توکه ازاین کارانمیکردی!؟!
من که تعجب کرده بودم گفتم
-چی میگی تو؟
-خودت رونزن به اون راه!فکرکنم بایدبه مامان بگم برات آستین بالابزنه
-گمشومن ازاین دختره ازخودراضی بدم میاد!بعدش هم من فقط ساکت وایساده بودم
-اولاخودت که ازاون بدتری.بعدش هم نزن زیرش اگه تونبودی که بهش زل زده بودی پس اون چشای باباقوری کی بودکه زل زده بودبهش بروخداروشکرکن متوجه نشد!البته خوب ازحق هم نگذریم خیلی خوشگل شده فکرش روهم نمیکردم.چون فقط تواون لباسای نظامی دیده بودمش فکرنمیکردم این لباسابهش بیاد!
-ول کن بابابه ماچه؟
اماآرادانگارمتوجه حرف من نشده باشه گفت
-اه ببین لباساتون هم باهم سته.ایول بابا!راستش روبگو.نکنه چیزی روداری پنهون میکنی
همینطورکه بهش نگاه میکردم به آرادگفتم
-گمشوپسر
اماآرادواقعاراست میگفت.
همینطورکه داشتم نگاهش میکردم دیدم سام رفت پیشش
آراد-اه این پسره نچسب اونجا چی میخواد؟حتمارفته درخواست رقص بده
نمیدونم چرایه لحظه بااین حرف آراداحساس بدی بهم دست دادشایدچون ازاین سام بدم میومدوهرجامیدیدمش خونم به جوش میومد
آراد-به نظرت طنین قبول میکنه؟به نظرمن که ردمیکنه
-چه اهمیتی داره!
-یعنی واقعادلت نمیخوادبدونی؟!من که خیلی دوست دارم بدونم باشخصیتی که طنین داره جالبه.همیشه یه جوری بامردابرخوردمیکنه انگارازشون بدش میادفقط بابعضی هاخوب برخوردمیکنه
-نمیدونم
-ا.ببین سام داره میره .اخماش هم توهمه مثل اینکه طنین بدجورحالش روگرفته
-ای باباولشون کن چراهی گیردادی به این؟
-توچکارطنین داری؟
-بروباباتومثل این خاله زنکاشدی؟همچین هم طنین طنین میکنه انگارصدساله میشناستش!
همچین این حرفم روباحالت عصبی گفتم که آرادبرگشت ونگام کردوگفت
-چته تو؟
-هیچی !من رفتم یه نوشیدنی بخورم
به سرعت رفتم طرف قسمت پذیرایی!احتیاج به یه چیزخنک داشتم
طنین
همینطورکه لباسام روددرمیاوردم سیستم موسیقی اتاقم روروشن کردم امشب شب خوبی بوددلم بازم آهنگ شادمیخواست
امشب واقعاخوب بودالبته اگه ازاون سام چسبونک واون پسره ازخودراضی فاکتوربگیرم!
بیچاره طرلان چقدرسرمن حرص خوردهمش میگفت
-چرادرخواست همه روردمیکنی؟خوشگل کردی اومدی حرص دربیاری؟؟کارت خنده داره!
واقعاواسه خودم هم باعث خنده شده بودبااون تیپ وقیلفه وردکردن درخواست همه مثل این دخترای نچسب وعقده ای شده بودم!اماخوب چکارکنم؟اینجوری خودم راحت ترم!طرلان هم توقعی داره من برم بااین موجودات نچسب برقصم!که چی؟دوباره یه احمق دیگه روواردزندگیم کنم!نه محاله من دوباره اشتباه کنم!
هی!نگاهی به ساعت انداختم!وای ساعت دوئه!برم بخوابم که فردابیدارنمیشم واین غول بی شاخ ودم هم که دنبال اینه ازمن آتوبگیره!احمق!دستگاه روخاموش کردم وهنوزسرم به بالشت نرسیده بودخواب رفتم!...
آریا
نگاهی به پرونده انداختم اطلاعاتمون خیلی ناقص بودمیدونم چرانفوذیمون کاری انجام نمیداد؟!بهتره بچه هاروخبرکم تاهرچه زودترکارمون روشروع کنیم
-همتی!
-بله قربان
-به سرگردامینی بگوبیاد
احترام گذاشت وباگفتنبله قربان رفت هنوززمانی نگذشته بودکه دربی هوابازشد
-بنال
-زهرماراین چه طرزحرف زدنه؟
-خوب هرموقع تواین همتی رومیفرستی دنبالم میدونم میخوای رئیس بازی دربیاری برای همین زورم میاد
-خوبه حالامافوقت هستم
-بروباباکم واسه خودت نوشابه بازکن!نه که حالاخیلی هم طرفدارداری؟!همه به حرفت ازروی خواسته قلبی گوش میدن بدبخت همه ازت مثل سگ میترسن!
-چکاراوناداری؟بلانسبت سگ
-من که به اونانگفتم توروگفتم که مثل سگ پاچه میگیری!
-آراد!خفه شو
یه دفعه صداشونازک کردوگفت
-نه دیگه!آقا!این توبمیری ازاون توبمیریانیست.پاتوکج بزاری مهرم رومیزارم اجرا!فکرمن نیستی فکراین بچه که توشکم من کاشتی باش!
بااین حرفش فهمیدم بازمیخواددلقک بازی دربیاره!
بعدهم همینطورکه دست مشت شده اش روبه سینه اش میکوبیدسرش روکردروبه آسمون وادامه داد
-خدایا!حق من واین طفل معصوم روازاین مرتیکه هوس بازبگیر!آخه یکی نیست بگه برات کم گذاشتم .کم برات خوشگل کردم کم برات ازاین لباسای خاک برسری پوشیدم که بایدبری دنبال این زنیکه هرجایی
دیدم زیادداره چرت وپرت میگه گفتم
-آراداگه خفه نشی میگم ببرنت انفرادی
تااینوگفتم زیپوکشیدوایستاد
-بفرمایید
-احمق!خوب میخواستم چی بگم؟ازبس فک زدی یادم رفت چی میخواستم بگم
-برادرمن!کله ات روبه جای مغزازاون تولیدات مفیدگاوبرات پرکردن به من چه ربطی داره؟؟؟
-آرادفقط اگه دوباره اون گاله روبخوای بازکنی خودم برات پرش میکنم
تااینوگفتم برام پشت چشمی نازک کردوگفت
-خجالت بکش!مردیکه مگه خودت ناموس نداری که میخوای اززن مردم کام بگیری؟
دیگه جوش آورده بودم!
-آرادبروبرو!بروتاحالت رونگرفتم
-کجابرم وا!؟
-بروگمشو!فقط ازجلوچشام دورشو!بروبه جهنم!
-باشه باشه رفتم جوش نیار!
اینوگفت وبلافاصله رفت بیرو امادوباره درروبازکردوگفت
-آخرش نگفتی چکارم داشتیا!
ازلحنش خنده ام گرفت وسری تکون دادم که اومدتو
-مگه تومیزاری!؟میخواستم بگم بروبه بچه هابگوبیان سالن کنفرانسدیگه بایدکارروبه صورت جدی شروع کنیم درضمن بایدمحل کارمون روعوض کنیم!اطلاعاتی ازنفوذیمون رسیده گرچه ناقصه امابایدروشون کارکنیم!
آرادجدی شدوگفت
-باشه
بعدهم رفت
خوبه حداقل موقع کارجدی میشد!
همه توسالن جمع شده بودن وبه من نگاه میکردن!
-خوب همونطورکه میدونین اطلاعاتی ازنفوذی هامون بهمون رسیده!
همینطورکه شروع کرده بودم به همشون نگاه میکردم که دیدم همه گوش میدن جزاین خانم مارپل!داشت بالپ تاپش چیزی روتایپ میکرد
-ببخشیدسرهنگ رستگارمیشه به ماتوجه کنین وکارای متفرقه روبسپارین برای بعد!داریم درمورد...
-ببخشیدسرهنگ میدونم دارین درموردپرونده صحبت میکنین!امابایدبگم من هم کارمتفرقه انجام نمیدم درواقه واردتشکیلات اطلاعاتیشون شدم واگه رهاش کنم همه ی اطلاعاتی که تاالان بدست آوردم ازبین میره!
-چطور؟
-همون طورکه میدونین ونفوذی هامون گفتن گروه توسط شخصی به اسم احسنی رهبری میشه امامن فهمیدم که دونفرهم به عنوان دست چپ وراستش حساب میشن!یاوروحبیب!که نه اطلاعاتی ازشون هست نه پرونده کیفری دارن اماتوعملیات های اصلیشون ازاین دوتااسم برده شده!طبق اطلاعاتی که بدست آوردم این دوتادختراهاروبرای کارشون جورمیکنن واوناروبه دبی میفرست وباموادمعاوضه اشون میکنن!
-پس بااین حساب مابایدکارمون روبااین دوتاشروع کنیم
-درسته
-خوبه پس فکرکنم مابایدفورابه محل اصلی کارمون نقل مکان کنیم مایه خونه روبرای کارمون انتخاب کردیم که کاملانزدیک ویلای احسنی هست طبق اطلاعاتمون اونجامحلی استقرارگروهشون هست ازعمداونجاهستن تاکسی بهشون شک نکنه!
-پس بهتره همه آماده بشیم
-درسته الان ازتون میخوام که هرکس آماده بشه تاحرکت کنیم ازقبل هم واسه فرماندهی ستادکسانی روانتخاب کردم گروه بندی روهم اونجاانجام میدیم.....
طنین
همه وسایلشون روجمع کردن تابریم به اون محلی که سرهنگ گفت
مثل اینکه دیگه کاربه طورجدی داره شروع میشه قبل ازاینکه به اونجابریم بهمون گفت که همه گوشیاشون روتحویل بدن من هم قبلش باطرلان تماس گرفتم وگفتم که دیگه نمیتونم باهاشون درتماس باشم بعدهمه همه حرکت کردیم
ساختمونی که برامون درنظرگرفته بودم یه باغ بزرگ بودکه کسی نمیتونست داخلش روببینه وبهمون شک کنه اماخوب ماابه راحتی به بیرون ازساختمون مشرف بودیم البته باوسایلی که همراهمون داشتیم!
داشتم همه جاروتجزیه وتحلیل میکردم که بدونم کجاهاروبایددوربین بزارم تابه ویلای احسنی مشرف باشه که جناب پارازیت گفت(نمیدونم چراازهمون روزکه آرادگفت به نظرم پارازیت خیلی بهش میاد)
-خوب بچه هاخواهشافوراوسایلتون روبزارین بیاین تاگروه هارومشخص کنیم
همه وارداتاقامون شدیم من وسروان هدایتی که تنهاخانم البته به جزمن توگروه بودن هم اتاقی شدیم!نمیدونم چراحس خوبی بهش نداشتم زیادی مشکوک وآروم بود
بعدهمه توسالن جمع شدیم فرصت واسه نظاره داخل ساختمون نبودبرای همین فورارفتم وکناربقیه بچه هاوایسادم!
پارازیت-خوب ماالان یه گروه بیست نفره ایم که بایدگروه بندی بشیم درواقع قصدمابدست آوردن اطلاعاته موقع اجرای عملیات افرادبیشتری روبرامون میفرستن
ایناروکه دیگه میدونستیم !مابقی روبگو.
برگشت یه نگاه به همه انداخت وگفت
-خوب اول گروه بندی
سرهنگ رستگارسروان هدایتی وسرگردخانی گروه اصلی آی تی هستن که رهبری گروه باسرهنگ رستگاره!وگروه جایگزینشون هم سرگردنعمتی وسروان الله وردی!سروان معین وسروان قدرتی وسرگردساعی هم چون درزمینه تک تیراندازی کارکردن تک تیراندازای گروهن!سروان حمیدی هم باهفت تاکماندویی که همراه خودشون آوردن بایدساختمون روتحت نظرداشته باشن!من وسرگردامینی هم بایدبتونیم راهی پیداکنیم تاواردگروهشون بشیم آقایون غیبی ومریدی هم گریمورهای ماهستن!
دوباره یه نگاه به اطرافش انداخت تاببینه همه بهش توجه میکن یانه.بعدهم ادامه داد
-حالابهتره همتون یه استراحتی بکین ازفردابایدیه سری تمرینات انجام بدین
همه به سمت اتاقای خودشون رفتن امامن اصلاخسته نبودم برای همین رفتم تاسیستم هایی که همراه خودمون آورده بودیم روراه اندازی کنم
اراد-جناب سرهنگ شماخسته نیستید؟
-نه ممنونم!کارام زیاده بایدزودترشروع کنم
-امابهتره یه کم استراحت کنید
-مشکلی نیست عادت دارم!تویه سال اندازه تمام عمرم قبلاخوابیدم
باتعجب بهم نگاه کرداماچیزی نپرسیدچون فکرکنم ازلحن سردم متوجه شدکه تمایلی به صحبت دراین موردندارم به جاش کمکم کردتاوسایل وسیستم هاروجابه جاکنم وراه اندازی کنم
-ببخشیدسرگرداینجادوربین مداربسته هم داره
-آره هم توساختمون وهم جلوی درورودی
-خوبه
پارازیت که تااون لحظه وایساده بودوپرونده ای رومیخوندگفت
-چطور؟
-واسه اینکه میخوام اوناروبه سیستم شخصی خودم وصل کنم
-چرامیخواین به سیستم شخصی خودتون وصل کنین؟
-چون ممکنه اوناهم بین مانفوذی قرارداده باشن نبایدهمه اطلاعات دراختیارهمه باشه
بایه حالت پوزخند گفت
-شماکه به همه شک دارین چرادارین ایناروبه من و آرادمیگین؟شایدماهم جاسوس باشیم
-درسته بعیدنیست امامن ایناروبه شمامیگم چون رهبرگروهین وسرگردهم بهشون اطمینان دارم
این حرف روزدم تاحرصش دربیادیه نگاه هم به آرادکردم که نیشش بازبودبایدحال اینم میگرفتم
-البته امیدوارم اشتباه اعتمادنکرده باشم
اینوکه گفتم خنده اش جمع شدامااخم نکردبعدهم من ادامه دادم
-درضمن من یه برنامه هم روتمام سیستم هانصب میکنم تاکارهمه روکنترل کنم
پارازیت-خوبه ازاین همه محافظه کاربودنتون خوشم اومد
اینوگفت بعدهم رفت من هم دوباره به کارم ادامه دادم
آراد-خیلی بدحالش روگرفتی فکرکنم رفت تخلیه
-شوخی نکردم راستش تواین موردبه چشماهم نمیشه اطمینان کرد
-آره درسته درضمن میدونم که ازمن هم واسه حرص آریارودربیاری استفاده کردی!!
بااین حرفش یه نگاهی به من کردکه یعنی دیدی قصدت روفهمیدم منم لبخندی زدم ویه هوا گفتم
-معذرت میخوام آخه این جناب پارازیت زیادی رواعصابه!
تااینوگفتم خنده اش رفت هوا!یه دفعه فهمیدم چی گفتم!خدامنوبکشه من که جلومردااینقدربی حواس نبودم
باصدایی که هنوزآثارخنده توش بودگفت
-معلومه زیادی حرصت داده
-کسی نمیتونه حرص منودربیاره امااین آقازیادی مغرورتشریف دارن
-وای اگه بفهمه چی بهش میگی خونت حلاله!
دیدم بایدازخودم دفاع کنم برای همین گفتم
-خودتون اول این اسم روبهش تشبیه کردین منم دیدم بهش میاددیگه روش موند
-آره واقعابهش میاد
اینوگفت ولبخندی زدکه من هم درجوابش لبخندی زدم!....
آریا
دختره نچسب!بایدحالش روبگیرم !
همینطورداشتم قدم میزدم وحرصم روسرکفشام خالی میکردم که صدای خنده آرادبلندشدمیدونستم الان داره بااین خانم مارپل صحبت میکنه!خانم اخم وتخمش برای ماست خنده ودلبریش برای بقیه!
دیگه واقعاحرصم گرفته بودبه سرعت رفتم طرف ساختمون که دیدم هنوزدرگیرسیستم هاست آرادهم که نبوداحتمالاتواتاق بودبه سمت اتاق مشترک خودم وآرادرفتم
هنوزحرص داشتم واسه همین درروباعصبانیت بازکردم که آرادترسیدوگفت
-الحق که راست میگفت
من هم که متوجه حرفش نشده بودم گفتم
-این خانم مارپل چی میگفت
تااین روشنیداول بابهت نگام کردوبعدبلندخندید
-یعنی باهم مونمیزنین
-چی میگی تو؟
-توهم براش اسم انتخاب کردی؟
-خانم مارپل رومیگی؟آره خیلی بهش میاد؟زیادی حرف میزنه وفضولی میکنه
-پس جالبه بدونی که اسم توهم خیلی بهت میاد
-چی؟؟منظورت چیه؟
خندیدوگفت
-آقایی که واسه مردم اسم انتخاب میکنی جالبه که بدونی مردم هم بیکارنمیشینن جناب پارازیت
-جناب پارازیت؟منظورت چیه؟
-اسمته دیگه
تازه فهمیدم چی میگه! این دختره نفهم واسه من اسم گذاشته!داشت دودازکلمه میزدبیرون دلم میخواست برم وسرش روبکوبم به دیوارچرخیدم برم بیرون وحالش روبگیرم که آرادجلوم روگرفت
-آریاکجامیری خجالت بکش خوبه خودت هم واسش اسم گذاشتی!بابابه کسی که نگفته فقط ازدهنش پریدکه من فهمیدم درضمن تورهبرگروهی نمیخوای که بااین رفتارای بچگونه ماموریت روبهم بریزی
دیدم آرادداره درست میگه واسه همین چرخیدم طرف تخت وتصمیم گرفتم حقش روبعداکف دستش بزارمطنین
وای چه خواب خوبی بودم دیشب بعدازکلی کاربدون شام خوابیدم به شدت احساس خستگی میکردم الان هم که خیلی گرسنه بودم به ساعت نگاه کردم شش بود!بلندشدم سروان هدایتی هنوزخواب بود!امااحساس میکردم کامل خواب نیست بایدزیرنظرش بگیرم زیادی مشکوک بود یه دوش پنج دقیقه ای گرفتم ویه تونیک خاکستری باشلوارراحتی پوشیدم وبایه شال روسرم رفتم پایین!خوبه همراه خودم لباس آوردم وگرنه تواون فرم دیوونه میشدم!
رفتم پایین!پت ومت(برادرام امینی) بیدارشده بودن آرادتوآشپزخونه بودویه سفره عالی واسه خودش چیده بود
-میبینم که حسابی خودت روخجالت دادی!
تااینوگفتم لقمه پریدتوگلوش وشرع به سرفه کردلیوانی اب بهش دادم که فوراسرکشید
-دخترتوکه منوکشتی نمیتونی یه خبری بدی وقتی واردمیشی
-سلام کردم امااینقدرسرگرم خوردن بودی که نشنیدی
لبخندگشادی زدوگفت
-چه کنم من ویه وعده صبحونه!واسش میمیرم!عشقمه!
خنده ی آرومی کردم وسرمیزکنارش نشستم تاصبحونه بخورم نمیدونم چراباهاش اینقدراحساس راحتی میکردم مثل داداشم بهش اطمینان داشتم اطمینانی که ازمن بعیدبوداماواقعانمیدونم چرا!بهش نگاه کردم شایدچون رفتارش مثل بچه هاصادق ومعصوم بوداینقدربهش اطمینان داشتم داشتم همینطورنگاش میکردم که گفت
-دختراین همه چیزرومیزه اونوقت توبایدمنوبخوری
-کمترخودت روتحویل بگیر
-چراتحویل نگیرم پسربه این خوشگلی خوشتیپی
بالبخندبهش نگاه کردم آره واقعاتواون گرم کن وتیشرت سفیدجذاب شده بود
هه چقدرهم من راحت شدم وباهاش خودمونی حرف میزنم امابیخیال یه بارهم خلاف قوانین طنینی حرکت کنیم یه بارکه هزاربارنمیشه
-سرهنگ کجاست؟
نگاهی بهم کردوگفت
-باباراحت باش همون پارازیت خودمون دیگه!رفته توحیاط مثل سگ جون میکنه
باتعجب نگاش کردم که گفت
-باباداره نرمش میکنه روزی یه ساعت عادتشه!
-هوم.خوبه
-مثل اینکه توهم دوست داری؟!من که حسش روندارم به اندازه کافی موقع تمرین رزمی انرژی ازدست میدم
-ولی تمرین صبح چیزدیگه ای
این روجناب پارازیت گفت که داشت میومدتو
-صبح بخیر
سری برام تکون دادورفت کمی اب خورد!اه میمردی جواب صبح بخیرم روبدی!احمق زشت!اومدنشست طرف دیگه آرادوصبحونه اش روخورد!اون هم مثل آرادیه گرمکن وتیشرت البته رنگ خاکستری پوشیده بود!صورتش هم ازشدت دویدن سرخ بود!
بلندشدم ورفتم سراغ سیستم هاکه دیدم هدایتی زودترازمن نشسته
-شمامگه صبحونه نمیخورین
-نه عادت ندارم
همین روگفت وتوکامپیوترش فرورفت
سیستم روروشن کردم وفوراسراغ دوربین های ورودی رفتم بزاراول ببینم توویلای احسنی چه خبره
-خوب سرهنگ!چیز خاصی مشاهده نکردین
صدای پارازیت بودکه دقیقابالای سرم وایساده بودوآروم صحبت میکرد
-نه قربان!اوناهم مثل ماتازه ازخواب بیدارشدن!البته خوب ازاینجاخیلی چیزی نمیشه دید
-خوب پس بایدیه سری دوربین توساختمونشون کاربزاریم
-درسته کمک زیادی میکنه
-خوبه ترتیبش رومیدم
بعدهم روبه همه کردوگفت عصرساعت دوهمه تومحوطه باشین تایه کم تمرین رزمی کنیم درمورددوگروه اطلاعاتیمون هم اون گروهی که زمان استراحتش بودبیاد
ههمون تومحوطه جمع شده بودیم گروه مازمان استراحتش بودالبته من برنامه ای که روی سیستم هاریخته بودم رو فعال کرده بودم تاهمه چیزروضبط کنه!
-خوب من وسرگردامینی یه سری تکنیک هاروبهتون یادمیدیم تابتونین ازخودتون مواظبت کنیدالبته میدونم آقایون همه کارکردن اماخوب برای اوناتمرین میشه وبرای خانوم هاهم یه چیزی یادمیگیرن که شایدکمکی براشون باشه بعدهم یه نگاه خاصی به من کردوپوزخندزد
-ببخشیدسرهنگ اشتباه نشه خانوم هاهم دسته کمی ندارن!
-یعنی میخواین بگین که شماهم ورزش های رزمی کارکردین
-بله کاراته وتکواندو
-خوبه پس فکرکنم بتونین چندتاازفنهای آرادرودفع کنین
اینوگفت وزدپشت آرادکه داشت بالبخنی شیطنت آمیزنگام میکردحالادیگه ازاون هم حرصم گرفته بودبایدحالش روجامیاوردم
-بدم نمیادکمی خودم روگرم کنم
آراد-جناب سرهنگ میترسم استخوناتون بشکنه!به نظرم صرفه نظرکنین
-نکنه شمامیترسین؟ازجانب من نگران نباشین
-باشه بدم نمیادبایه خانم کمی دست وپنجه نرم کنم
هه هه نمیدونی من چندبارتاحالاباآقایون همه جنگیدم وحال همه روگرفتم!توکه جای خودداری
پارازیت - خوب بااشاره من شروع کنین
شالم روپشت سرم محکم کردم وگاردرفتم که فوراخنده آرادبلندشد
-خوبه خوشم میادحرکات نمایشیت جالبه
دیگه داشتم جوش میاوردم داشت منومسخره میکرد
بیخیال وایساده بود!فکرکردی من اول حرکت نمیکنم
-نمیخوای حرکت کنی؟باشه سنگرت روحفظ کن که میخوام خرابش کنم جناب سرهنگ
-شتردرخواب بیندپنبه دانه
به سمتم هجوم بردکه یه جاخالی دادم وزیرپاش کوبیدم که باعث شدبخوره زمین
-نه خوشم اومد!فرارهم کارخوبی واسه نجات جونه
-فکرنمیکنم کارمن فراربود؟!کمک میخواین
-نه ممنون!فقط پام لیزخورد
-پس بیشتردقت کنین
بهش پشت کردم که فهمیدم میخوادبهم لگدبزنه!برگشتم وبایه حرکت سریع یه لگدتوسینه اش زدم که باعث شددوباره به زمین بخوره
یه خنده کردم وگفتم
-وای که شماچقدربی دقتین بازهم که لیزخوردین!
بااین حرفم حسابی حرصش دراومدویه مشت به سمتم حواله کردکه خوردزیرفکم!دردم اومداماروخودم نذاشتم به جاش یه مشت توشکمش زدم وبلافاصله بایه لگددیگه توشکمش پرتش کردم توبغل داداش جونش
-بهتره تمومش کنیم جناب سرگردمیترسم بهتون آسیب بزنم اونوقت نتونین تاآخرماموریت اینجابمونین
-نه خیر!من که تسلیم نشدم
-باشه!من تسلیمم!میترسم شکمتون سوراخ شه!
-اینجوریاست!من هنوزگرم نبودم!
پارازیت-بیخیال آراد!فکرکنم سرهنگ خسته شده
بهش پوزخندی زدم اون هنوزمنونشناخته برای من خستگی معنانداره
-درسته من خسته ام!
اینوگفتم چون حوصله ی کل انداختن باهاش رونداشتم
بعدهم گفتم
-خوب میبینم که من به تمرین احتیاجی ندارم پس میرم سراغ کامپیوترم
آراد-اماجناب سرهنگ یادتون باشه که مبارزه ماتموم نشده
-باشه!قول یه چندتامشت ولگددیگه روبهت میدم
بعدهم بدون اینکه منتظرجوابش باشم رفتم تو
آریا
-پسرتوکه آبرومون روبردی
آراد-بابابخداخیلی فرزبود!تاحالاباهمچین کسی مبارزه نکرده بود!حرکاتش قدرت آنچنانی نداشت امااونقدرفرزبودکه مهلت نمیدادتوآماده بشی
-نه بابافکرنمیکنم اونقدرهم خوب باشه!زیادی توبزرگش کردی
-نه اینطورنیست!کارش خوب بود!بایدخودت باهاش مبارزه کنی تابفهمی
-بدم نمیاد!حال این دختره پررو روبگیرم
اینوگفتم وبه سرعت رفتم سراغ بقیه بچه ها
حدودیه ساعتی کارکردیم وبعدبرگشتیم توکه ازتوآشپزخونه اومدبیرون!یه سینی دستش بودپرزلیوان به همه تعارف کردطرف من اومدوبهم گفت قهوه!
من هم برداشتم نمیدونم چراتوقع چنین کاری رونداشتم بقیه هم همین فکررومیکردن وداشتن باتعجب نگاهش میکردن
مارپل-چرااینطوری نگاه میکنین؟تعجب نداره من عادت ندارم تنهاچیزی بخورم وقتی اطرافم کسی هست حالامیخوادیه نفرباشه یاهزارنفرواسه همه آماده میکنم!
بعدهم نگاه سرسری بهمون انداخت وباحالتی که انگارازحرف ماکلافه شده گفت
-باورکنین عادتمه!
آراد-باورکردیم جناب سرهنگ!اماخوب یه کم جاخوردیم
-پس حالااگه حالتون جااومده قهوتون روبخورین که سردشد!من که قهوه سرددوست ندارم
بعدهم لیوان خالیش روبالاآورد.نگاهی به قهوه تودستم کردم هنوزبخارحاصل ازداغیش بلندمیشدچطوراین قهوه داغ روخورد؟
-واسه من داغ نبود!
برگشتم نگاهش کردم که دیدم همه مثل من دارن نگاهش میکنن پس حتمامتوجه شده همه بازم تعجب کردن!زودترازبقیه ازبهت دراومدم وگفتم
-به هرحال ممنون
بعدهم روکردم به بقیه باتشرگفتم زودباشین کارمون زیاده
چنددقیقه بعدهمه سرکارشون بودن ومن هم داشتم به اطلاعاتمون که نظم میدام که صداش بلندشد
-جناب سرهنگ سوژه داره ازخونش خارج میشه
برگشتم وبهش نگاه کردم یه عینک ظریف به چشمش زده بودکه اون رو دقیق ترنشون میداد یه کمی ازموهاش هم روپیشونیش ریخته بودکه ففکرکنم اصلامتوجه اش نبود.به سرعت به خودم اومدم رفتم طرف سیستمش
-ببینید راننده شخصیش داره ماشینش روخارج میکنه!به نظرم بهتره کسی تعقیبش کنه!
-الان آرادرومیفرستم
بعدهم آرادروصدازدم وبهش گفتم بادوتاازبچه هابه طورنامحسوس اونودنبال کنن!
ارادهم بدون فوت وقت رفت
برگشتم طرف طنین که دیدم داره سروان هدایتی رودست به سرمیکنه!ازکارش جاخوردم که بااشاره بهم گفت صبرکنه
-سروان هدایتی میشه اون هاردداخل اتاق روبرام بیاریدبایدفایل هاروسیوکنیم تاکسی دستش به اونانرسه میخوام ازتوسیستم هابرشون دارم
هدایتی بلندشدتابره همین طورکه ازپله هابالامیرفت چشمای طنین هم دنبالش بود
بعدکه ازرفتنش مطمئن شدبرگشت طرف من ویه سری دوربین خیلی ریزومیکروفن روبهم دادوگفت
-واسه اینکه اگه تونستیم بریم تواون خونه نصب بکنیم!درضمن درموردهدایتی هم نمیدونم چرابهش مشکوکم!
-شماهمیشه ازروی حستون مشکوک میشین؟
اینوکه گفتم واضح دیدم که حرصش دراومدومیدونستم میخوادجوابم روبده امامن بهش فرصت ندادم
-به هرحال ایناروفقط پیش خودم نگه میدارم!بایددنبال موقعیت باشم تابرم تواون خونه
اینوگفتم بیتوجه بهش رفتم بیرون!حقیقتاازاین همه دقتش خوشم اومده بود!خودم هم یه حس بدی نسبت به این هدایتی داشتم!
یه کمی درون حیاط موندم وازمحافظامطمئن شدم وبرگشتم توکه دیدم روی سیستم خوابش برده!به سیستمش نگاه کردم خاموش بودعجب آدمی تادیده خسته است وممکنه خوابش ببره خاموشش کرده تاکسی نتونه بهش دسترسی داشته باشه!بهش نگاه کردم توخواب اصلااون سرهنگ مغروروخشک نبودبیشترمعصوم شده بود!همینطورکه بهش نگاه میکردم دیدم اخماش روتوهم کشیدوگفت
-خیلی پستی!
ازاین حرفش جاخوردم فکرکردم بیداره اماباحرفای بعدش مطمئن شدم که خوابه
-هیچ وقت نمیبخشمت!تودنیای من روخراب کردی!چرا؟چرا؟چی کم داشتم ازاون هرزه
بعدهم یه دفعه شروع کردبه اشک ریختن!باورم نمیشد.چی بودکه اینطوراذیتش میکردکه براش اشک میریخت.همینطورکه نگاش میکردم دیدم داره میلرزه.یه لرزش که انگارتوخواب تشنج کرده!رفتم کنارش وصداش زدم امابیدارنشدفورارفتم یه کمی آب آوردم وریختم توصورتش که ازخواب پریداماهنوزمیلرزیدوتوشوک بود!کمی آب به خوردش دادم وخواستم که نفس عمیق بکشه!همین که حالش جااومدمثل اینکه به خودش اومده باشه اخمی کردوگفت
-مرسی حالم خوبه!
بعدهم چرخیدطرف سیستمش که دوباره انگارچیزی یادش اومده باشه چرخیدطرف من.که فهمیدم چی میخوادبگه برای همین پیش دستی کردم وگفتم
-من چیزی نشنیدم
البته به من چه ربطی داشت زندگی خصوصی اون!تااینوگفتم نفس راحتی کشیدوکارش روادامه داد
طنین
یعنی حرفام روشنیده؟خدایااصلانمیدونم توخواب چی گفتم!خودش که گفت نشنیدم!اصلابه درک مگه زندگی من به اون ربطی داره!
ازجام بلندشدم رفتم طرف آشپزخونه تایه کم آب بخورم اماتادیدم هدایتی داره میادرفتم سیستمم روگذاشتم روحالت اسلیپ (sleep)تانتونه بازش کنه!ازهمون اول براش رمزگذاشته بودم!بعدازاین کارم رفتم توآشپزخونه که دیدم داره واسه خودش قهوه درست میکنه!چقدرقهوه میخوره!من که ترجیح میدم بیشترچای سبزبخورم نه که ازقهوه بدم بیادامابیشترازیه لیوان درروزرودوست نداشتم!
قهوه اش رودرست کردوبدون توجه به من رفت بیرون من هم کمی آب ریختم تولیوان وهمراه خودم بردم سرمیز!عادتم بودبایدهمیشه آب کناردستم باشه!
همون لحظه که داشتم میرفتم بیرون یه دفعه آرادبیتوجه به من ازدرسالن اومدتو وازاونجایی که درسالن وآشپزخونه به هم نزدیک بوداون به من خوردوتموم لیوان آب توصورتم رdخت ومن باهه بلندتوجه همه روبه خودم جلب کردم
آراد- وای جناب سرهنگ ببخشیدمتوجه نشدم
-نه خواهش میکنم اتفاقه دیگه!
داشتم همینطوربه لباسای خیس آبم نگاه میکردم که
جناب پارازیت گفت
-سخت نگیرین سرهنگ!آب روشنیه!
اینوباپوزخندبه من میگفت انگارازاین که قیافه موش آب کشیده منومیدیدخیلی خرسندبود
من هم درعوضش بهش لبخندی زدم وگفتم
-درسته سرهنگ!
بعدهم به سرعت رفتم تواتاقم!بعدازاین که یه بلوزشلوارمشکی پوشیدم اومدم پایین!وازهمه عذرخواستم که آرادگفت
-ببخشیداینقدرواسه خبرم عجله داشتم متوجه شمانشدم!
-خواهش میکنم!حالاخبرت چی بود؟
بااین حرف من انگاردوباره یادش اومده باشه چرخیدطرف داداشش وگفت
-احسنی اول رفت داخل شهروبعدراننده اش رفت داخل مغازه وبایه سری کارت دعوت برگشت که البته من هم یکی ازبجه هاروفرستادم تومغازه تاازاون نوع کارت بگیره خودم هم دنبال احسنی رفتم که رفت طرف یه ساختمون بزرگ وبعدازنیم ساعت خارج شدوالان هم توخونه اش تمرگیده!احتمالامیخوان یه مهمون ترتیب بدن!من هم اومدم اینجاواین اطلاعات رودراختیارتون گذاشتم!
پارازیت-خوبه!پس بایدماهم وارداون مهمونی بشیم!امابایدقبلش خودمون روبااوناآشناکنیم تاازحضورمون اونجاتعجب نکنن!نمیتونیم ازکارت اونااستفاده کنیم مسلمالیست مهموناشون رودارن!
من هم گفتم
-پس بهتره به یاوروحبیب نزدیک بشیم!
پارازیت-چطوری؟
-خوب پاتوقشون روپیداکردم البته باکارگذاشتن دوربینی که سرگردبرام زحمتش روکشیدن
آریا
بااین حرفش برگشتم به آرادنگاه کردم که دیدم نیشش بازه وداره برام ابروبالامیندازه.گفتم
-بهتره من روهم دراطلاع میزاشتین
-ببخشیدامافرصت نبود!موقعی که سرگردمیخواستن خارج شن اون دوربین روبهشون دادم تاداخل ماشینی که تازه دم درپارک شده بودنصبش کنن.
بعدهم روکردبه آرادوگفت
-ایشون هم که بامهارت کارشون روانجام دادمآراد-چه کنیم دیگه!شرمندمون نکنین
-واقعاخیلی ماهرانه درماشین روبازکردی باورم نمیشه
-ماییم دیگه
مارپل هم خنده ای کردودوباره گفت
-خوب منم باهمون دوربین فهمیدم که اون رفت جلوی یه کافیشاپ وبایه دختره حرف زدکه باچهره نگاری فهمیدم اسمش حناست!احتمالااون دختراروجورمیکنه
-حالاچطوری بایدبه اون دوتاغول تشن نزدیک بشیم؟
-به اون دوتانه!به حناخانوم
-چطوری؟
یه نگاه مرموزبهمون کردوگفت
-اون دیگه کارخودمه
بعدهم بلندشدورفت طرف اتاقش
برگشتم نگاهی به آرادکردم مثل اینکه اون هم متوجه نشده بود!
-این چرااینجوری کرد؟
آراد-اگه توفهمیدی من هم فهمیدم
-یعنی چکارمیخوادبکنه که میگفت کارخودمه
-نمیدونم صبرکن میبینیم
بعدازحدودایه ربع ازاتاقش اومدبیرون بایه تیپ کاملامتفاوت!باورم نمیشدتاحالااینجوری ندیده بودمش!یه شلوارجین مشکی تنگ پوشیده بودویه مانتوی قرمزکوتاه بایه شال قرمزمشکی!کفشای قرمزپاشنه دارویه کیف قرمز!یعنی مونده بودم ایناروازکجاآورده!یه کلاه گیس بلوندهم سرش گذاشته بودکه کاملاازشال ریخته بودبیرون!چشماش روهم لنزآبی گذاشته بودوآرایش به شدت غلیظی هم داشت بایه ژست کاملالوس اومدسمت ماکه داشتیم بتعجب نگاش میکردیم
-خوب چطورشدم؟به این دخترای جلف وسرخودمیخورم
آراد-بیست شدی!حرف نداری!
بقیه هم حرفش روتاییدکردن فقط من مونده بودم که داشتم بااخم نگاش میکردم
-این چه تیپی سرهنگ مگه اینجاسالن شو مده!
-نه جناب سرهنگ اماواسه اینکه کارم روانجام بدم مجبورشدم این تیپ روبزنم
بعدهم صداش رونازک کردوگفت
-محمدجون هم یه خورده کمکم کرد
بعدازاینکه این حرف روزداومدطرف وسایلش ویه دوربین دکمه ای برداشت وبه لباسش وصل کردویه میکروفن هم توی گوشش گذاشت
-خوب شماازسیستم وشنودهامنوتحت نظرداشته باشین اگه مشکلی پیش اومدخبرتون میکنم
بعدهم کاملاماهرانه مثل این مدل هاازجلوی من ردشدورفت طرف دراماتوآخرین لحظه برگش طرفم وباهمون صدای لوس گفت
-حرص نخورهانی برات خوب نیست!
بعدهم قهقهه ای زدورفت