مقدمه2
به ابدخواهم برد!
من به درماندگی صخره و سنگ
من به سرگشتگی آهوی دشت
من به تنهایی خود می مانم
شعر چشمان تو را می خوانم
چشم تو چشمه شوق
چشم تو ژرف ترین راز وجود برگ بید است که با زمزمه جاریه باد تن به وارستن عمر ابدی می سپرد
اما برای من
با خود به ابد خواهم برد
من!درسته من!من طنین رستگار!اسمم روخودم معنی میکنم اسم من باشخصیتم عجین شده!خودم میخوام که عجین باشه یعنی اصلاوقتی میگن طنین همه بایدایناروبه خاطرداشته باشن:غرور!تنهایی!
صعودبدون شخصیتی به عنوان تکیه گاه!زندگی باخود!این منم تنهامن صدای تنهایی وغرورتنهایی!
من نشون میدم که تنهایی شگفت انگیزه . بله به شگفت انگیزی عشق!من تنهام وتنهامیمانم !
پس من سرگرد طنین رستگار!اینجادرحضورخودم وخودم /نامم رامهریه تنهایی میکنم تابااوپیوندزوجیت ببندم!
اه!حتما بازاین سربازاحمق داره دراتاق رومیکوبه!نمیدونم من چه گناهی کردم که بایدکارم به این گره بخوره!حتی درست بلدنیست احترام بزاره!
حتماالان بازم میخوادازاون داداش احمقش حرف بزنه!فقط خداکنه اشتباه کرده باشم وگرنه براش اضافه خدمت مینویسم تاحالش جابیاد
اجازه دخول رودادم
-بله!بفرمایید
نگفتم خودشه!
اومده تووداره بازباکله میره توزمین .
هرموقع میخواداحترام بزاره بایدیه شیرجه توکاشی های اتاق بره وبرگرده!آخرش هم باسروصداآب دهنش روقورت بده وبااون چشای سبز وزغیش زل بزنه تاشایدیادش بیادچی الان بایدبگه!
الان هم من پنج دقیقه است که منتظرم به حرف بیاداماهنوزلب بازنکرده!یعنی دارم دیگه کلافه میشم موندم سرهنگ احمدی چراباوجوداینکه میدونه من ازاینابدم میادبازاین احمقارومیفرسته پیش من!
باصدای بلندصداش کردم تاشایدیادش بیاد
-کجایی حشمتی؟بازتواومدی تواتاق من وتازه فهمیدی عقلت روجاگذاشتی؟پسرتوچرااینقدر ...لااله الاالله!بگوچی میخوای؟
-سلام قربان
پیف بعداین همه منبررفتن من تازه یادش اومده سلام کنه!احمق!
-چیه؟
-ق قربان سرهنگ احمدی میخوادشماروببینه!گفتن خبرتون کنم!
-خیلی خوب- میتونی بری!
دوباره میخواست احترام بزاره که بهش گفتم
-احترام گذاشتی نذاشتیا!
تعجب زده گفت
-چرا؟قربان
یعنی کم مونده بودبگم نمیخوام دوباره سیرتکامل قورباغه روازدوران جنینی تاچشم بازکردن ببینم!آخه لامصب خیلی چشاش به غورباقه میخورد!اماجلوی خودم روگرفتم وگفتم
-میترسم جون سالم به درنبری!
عین منگلا زل زدبهم انگارنفهمیدچی گفتم!
-بازکه تواینجایی!برودیگه!
به خودش اومدوبایه بله قربان درحالی که باهاش توهم پیچ خورده بودرقت بیرون!
ای وای الان درومیکوبه
-حشمتی درونکو....
اه پسره احمق!
بلندشم برم ببینم سرهنگ چکارم داره!دیگه برام اعصاب نمونده!یعنی ازآخرهفته هامتنفرم که مجبورم تمام وقتم رواینجابگذرونم!
نه که کارم رودوست نداشته باشم امااین احمقاحوصلم روسرمیبرن
ولی درعوض عاشق اول هفته هامم!همش روتووزارت میگذرونم کنارکامپیوترواینترنت وافرادباهوش والبته تحصیل کرده!
هنوزازاتاق بیرون نیومده بودم که صدای حشمتی توجه ام روجلب کرد
-اه زنیکه ی احمق !حیف که کارم بهش گیره وگرنه میدونستم چی بهش بگم!
صدای یکی دیگه اومدکه مطمئنم بهنازه!ازصدای تیزش مشخصه وهمینطورازاینکه باهمه گرم میگیره کاری هم نداره که اون سروان وبقیه چه سمتی دارن!
-مگه چی بهت گفته؟
-زنیکه رسما دیوونه است میخوام بهش احترام بزارم قبول نمیکنه میگه میترسم جون سالم به درنبری!احمق یعنی حیف که زنه وگرنه..
دیگه منتظرموندن روجایزندونستم هرچی رومیتونستم قبول کنم الااینکه مردی بگه حیف که زنه!
رفتم بیرون وفوری گفتم
-وگرنه چی؟
همچین جاخوردوچشاش درشت شدکه گفتم الان مثل این قورباغه هایی میشه که زیرلاستیک ماشین له شدن وچشاشون زده بیرون!
تابرگشت چیزی بگه گفتم
-حشمتی یک ماه اضافه خدمت!
کم مونده بودسکته کنه!به درک پسره نفهم!
تادهن بازکردکه حرف بزنه گفتم
-نمیخوای که بکنمش دوماه؟
همینجورکه دهنش بازمونده بودچرخیدم ورفتم طرف اتاق سرهنگ !فقط اخرین لحظه متوجه نیش بازبهنازشدم که اونم بایه چشم قره جمع شد!
پشت دراتاق سرهنگ که رسیدم به سربازپشت درگفتم که بهشون خبربدن من اینجام!بعدازچندلحظه رفتم داخل احترام گذاشتم
-سلام قربان بامن کاری داشتین؟
-سلام سرگرد.بیاتودرروهم ببند.کارواجبی باهات دارم!
درروبستم ورفتم جلوش ایستادم
-موضوعی پیش اومده؟ قربان
-درسته یه ماموریت جدیدبرات دارم که فکرمیکنم فقط ازدست خودت برمیاد
-من؟
سرش روتکون دادوبابرگه های روی میزش سرگرم شد!خوب ادامه بده دیگه لامصب!بازم میخوادمنوحرص بده.
میدونه من ازمنتظرموندن متنفرم هی برام قروفرمیاد!
مثل اینکه متوجه شددارم حرص میخورم چون خنده ای کرد
-کمترحرص بخوررستگار!
-نه قربان!حرص نمیخورم شماکه میدونین وقتی نسبت به موضوعی کنجکاومیشم دوست دارم زودازش سردربیارم
-خوبه منم واسه همین توروانتخاب کردم
دوباره به من نگاهی کرد ووقتی دیدکه کنجکاوی بیشترشده گفت
-من توروبرای این عملیات انتخاب کردم چون هم به کامپیوترواردی وهم به قول خودت کنجکاوکه مسئله روزودتردربیاری
همچین گفت کنجکاو!حالامن که میدونم پشت این به قول خودت کنجکاوهمون فضول خودمون خوابیده!
یعنی جای طرلان خالی که چندتااون تیکه باحالاش بچسبونه رودنده اش!حالاانگاری اون جراتش روداره که به سرهنگ تیکه بپرونه!
سرهنگ دوباره ادامه داد
-مشکل مایه گروهی هستن که جدیدا قصدهک کردن سیستم اطلاعاتیمون رودارن!
-چطور؟
-چندوقت پیش یکی ازبچه هامتوجه شدکه روسیستم اصلی درحالی که داره کارمیکنه داره یه تغییراتی خلاف توقع اون انجام میشه انگارداشتن اطلاعات روتغییرمیدادن یاانگارسعی میکردن به هسته اصلی دسترسی پیداکنن!
نه مثل اینکه موضوع داره جالب میشه هک اونم ازیکی ازستادهای وزارت اطلاعات!
-چیزی هم تونسته بودن ازاطلاعاتمون بردارن؟
-نه اون موقع که نه!چون اینطورکه متوجه شدم همکاری که داشته با سیستم کارمیکرده ماهربوده وازسیستم خارجشون کرده بوده
-مگه این اتفاق توستادمانیافتاده؟
-نه اماچون ستادای وزارت باهم درارتباطن ممکنه این اتفاق واسه ماهم بیوفته !برای همین ازهرستادیه نفرواسه این ماموریت انتخاب شده!
-حالااین گروه شناسایی هم شدن؟
-آره!
-خوب؟
-چقدرعجولی تودختر!بزاربرات میگم
-ببخشید قربان
-این گروه به پنجه خرس معروفن!ومشکلی که ماباهاشون داریم اینه که اونقدرقدرت اطلاعاتیشون بالاست که هردفعه قبل ازاینکه ماپیداشون کنیم متوجه مامیشن وجاشون روتغییرمیدن!
-مگه نمیگین جدیدا تلاش کردن سیستم روهک کنن؟چطورقبلاهم ستاددنبالشون بوده؟
-این گروه یه تشکیلات بزرگ درزمینه قاچاق موادواسلحه والبته انسانه!که ماخیلی وقته دنبالشونیم اماچون قدرت اطلاعاتیشون بالاست نمیتونیم گیرشون بندازیم البته بگم ماهم چندبارمحموله هاشون روگیرانداختیم
-آهان پس برای همین میخواستن سیستم روهک کنن تااززمان واطلاعات عملیات های ماباخبربشن!
-درسته!چون چندتاازمحموله هاشون روازدست دادن احساس خطرکردن ومکانیزم کارشون روتغییردادن که همین باعث شده مابه مشکل بربخوریم!فعلاتاهمین قدرکافیه که بدونی مابقی روهنگام تشکیل گروه ّرای همه گروه توضیح میدن!
-ازکی کارگروه شروع میشه؟
-ازهفته آینده!فکرکنم بهتره به خانواده اطلاع بدی چون ازاین که ماموریت چقدرطول میکشه هیچ کس اطلاع نداره!
-چشم حتما!اطلاعاتی ازافرادی که درگروه حضوردارن دردست دارید؟
-فقط میدونم که توگروه غیرتویه خانم دیگه هم حضوردارن!ومابقی آقاهستن
-اوهوم-پس قربان بااجازتون اگه بامن کاری نداریددیگه برم؟!
احترام گداشتم وخواستم ازاتاق بیرون برم که گفت
-صبرکن سرگرد!ازاونجایی که توازهفته دیگه شنبه بایدبه این ماموریت بری یه مرخصی چندروزه را نوشتم!ازالان مرخصی!
تاخواستم اعتراض کنم گفت
-حق اعتراض هم نداری این مرخصی اجباریه!حالامیتونی بری
ازاین که ناخواسته برام مرخصی نوشته بودحرصم گرفت اماقبل ازاینکه ازاتاق بیام بیرون خودم روآروم کردم!
وای خدای من کیه که حالابخوادمامان روراضی کنه؟خوبه حداقل اوناتهران زندگی نمیکنن وگرنه منومجبورمیکردازکارم دست بکشم!حالاهم بایداینقدراشکاش روببینم تاراضی شه من برم ماموریت!
رفتم سمت اتاقم که بابهنازبرخوردکردم!
-چته بازاخلاقت چیزمرغی شده؟
-ول کن بهنازحوصله ندارم
-اوه اوه آخه موندم توکی حوصله داشتی که حالاداشته باشی؟!حالاچی شده؟
-هیچی سرهنگ برام مرخصی نوشته
-خاک توسرت توواسه اینکه برات مرخصی نوشته ناراحتی؟
سرم روبه نشونه مثبت تکون دادم که دیدم داره نیشش بازمیشه
-چه مرگته بازکه این وامونده تو شل شد؟
-من که میدونم چراازمرخصی ناراحتی!حرف حرفه دله!
اخمام جمع شدوبهش گفتم
-بهنازتوبازشروع کردی؟
میدونستم میخوادبحث روبه کجابکشونه ؟همیشه عادتش بود
-چیوشروع کردم آخه عزیزم چرابهش نمیگی گلوت پیشش گیره!من که میدونم الان داری له له میزنی که بازبیادبرات چشاش رومثل چشم گاوکنه
خنده ام گرفته بوداین بازگیرداده بودبه حشمتی میدونه من ازش خوشم نمیادمنوهی به وسیله اون میچزونه!حالاخوبه بهش نگفتم که ازم براداداشش خواستگاری کرده وگرنه ازفردابودکه توستاد زن داداش حشمتی صدام میکرد
-ببین چه خوشش هم اومده نیشش تابناگوش بازشده!ببندتانیومدم گلش بگیرم ضعیفه!شرمم هم خوب چیزیه!
-ببندبهنازفقط ببند!
تااومدادامه بده گفتم
-سروان محمدی به کارت برس
ازعمداینوبلندگفتم که دیگه نتونه ادامه بده چون دیدکه نظربقیه بچه هابه اینجاجلب شده.همین طورکه احترام میگذاشت گفت
-اخمت توحلقم خوشگله!موقع برگشت منتظرتم!
حالاهمچین میگه منتظرتم که انگاراون قراره منوبرسونه!من که میدونم میخواد ادامه مخ منوبخوره!چه کنیم ماهم که خراب رفیق سری به نشونه مثبت تکون دادم ورفتم تواتاقم!حالاهمچین میگم خراب رفیق انگارچندتارفیق دارم این بهنازهم ازاولش که واردستادشدم باهاش دوست شدم یادم نمیره روزاول که بهم گفتن محل کارم کجاست وقتی واردشدم یه کی گفت
-ای جان چه چشایی داره!
این جمله روطوری باصدای نازکش اداکردکه خودبه خوداخمام بازشدوباتعجب بهش نگاه کردم
تاتعجبم رودیدخندیدوادامه داد
-وای دخترتوعجب هلویی هستی؟کجابودی اون موقع تاحالا!بایدبه سرهنگ بگم بفرستت زیردست خودم!نمیزارم ازدستتم دربری
من که تعجبم هرلحظه بیشترمیشدبرگشتم ببینم اینجاکجاست که اینقدرکارمنداش راحتن که دیدم همه انگاردارن یه فیلم کمدی نگاه میکنن ازپشت میزاشون بلندشدن نیششون هم تابناگوش بازه!تویه لحظه به خودم اومدم ودوباره اخم کردم که بازهون دختره گفت
-اخمات هم خوردنیه!
دیگه رسماداشتم عصبانی میشدم که یه دفعه سرهنگ رودیدم!آخه ازقبل باایشون آشناشده بودم اون هم تامنودیدومتوجه عصبانیت من وحضوربهنازشدفهمیدکه قضیه ازچه قراره فوری گفت
-سروان محمدی
دختره هم برگشت احترام گذاشت وگفت
-بله قربان
-سرگردرستگارروبه اتاقشون راهنمایی کن
بعدهم به طرف من اومدکه من هم اول ادای احترام کردم که اون گفت
-خوش اومدین سرگرد
-ممنونم قربان
دختره که دیگه کم مونده بودفکش به زمین بخوره باصدازدن سرهنگ به خودش اومدوفورااحترام گذاشت وگفت
-بفرماییدقربان
همون موقع یه سربازرسیدوروه به بهنازگفت
-قربان سرهنگ یه ساعت قبل گفتن بهتون بگم که سرگردرستگارامروزمیان!
منکه تازه فهمیده بودم این سربازفراموش کرده حضورمن روخبربده باعصبانیت روکردم بهش وگفتم
-سربازاسمت چیه؟
اون که ازلحن من جاخورده بودبالکنت زبون گفت
-بله
ازروی لباسش اسمش روخوندم وبهش گفتم
-حشمتی ده روزاضافه خدمت!
سربازکه کپ کرده بودبه بهنازنگاه کردکه اونم گفت
-سرگردرستگارهستن
آخرش هم باعصبانیتی که اصلابه صداش نمیومدانگارداشت جیغ جیغ میکردگفت
-توبازیادت رفت!
بعدهم منوبه اتاقم راهنمایی کردوقتی که خواست دروببنده یه چشمک زدوگفت
- صدات روعشقه کلی کیفورشدم
من که دیگه نمیتونستم خنده ام روکنترل کنم ازش اسمش روپرسیدم وازاون روزباهاش دوست شدم امافقط بااون چون هیچ کس به قول بهنازنمیتونه من گنده دماغ روتحمل کنه!البته من خودم خواستم .بهنازهم که قبولش کردم دست خودم نبودچون بهنازه ویه زبون دراز!
شروع به رسیدگی پرونده های روی میزم کردم
نیم ساعت قبل ازاتمام ساعت کاریم بودکه آماده رفتن شدم
بایدواسه این هفته برنامه بریزم تایه دوروزی هم برم شیراز!خیلی وقته به خونه سرنزدم!
طرلان چندوقت پیش زنگ زده بودمیگفت مامان باباازدستت دلگیرن!
چه کنم که خودم هم موندم ازیه طرف وقتی خونم آرامش ندارم ازیه طرف هم اوناازمن به عنوان دختربزرگشون توقع دارن!
حرفایی میزنم منم!آخه ازطرلان واسه چی توقع داشته باشن اون وروره جادوکه همون جاپیششونه!
رفتم سمت ماشینم وتاخواستم حرکت کنم صدای بهنازروشنیدم که همینطورغرغرمیکردومیومد
-خوبه بهت گفتم وایساباهم بریم!حالااون هیچی تومگه دو ماراتون میری؟اینقدرتندپشت سرت دویدم که کم مونده بودقل بخورم!لامصب این چادره هم که همش به پروپام میپیچه
همینطورکه حرف میزدبرگشت به من که نگاهش میکردم گفت
-چیه؟خوشگل ندیدی؟
-خوشگل که دیدم اماداشتم به این فکرمیکردم که توبااون دست وپای درازت اگه قل بخوری چطوری میشی؟
یعنی کاردمیزدی خونش درنمیومدباعصبانیت گفت
-هی نه که توخودت چیزی ازقدمن کم داری؟!نکنه چون فکرکردی خیلی کوتاهی داری به این حشمتی فکرمیکنی؟
برگشتم باتندی بهش نگاه ردم که اون هم بایه حالت مسخره ای آب دهنش روقورت دادوگفت
-روشن کن بریم ضعیفه!
که دیگه نمیتونستم خنده ام روکنترل کنم!
بهش چپی زدموحرکت کردم!بهنازرورسوندم خونه شون ورفتم سمت آپارتمان خودم
موقعی که واردشدم بدون اینکه چراغ روروشن کنم کنترل سیستم موسیقیم روبرداشتم وروشنش کردم
بیا بازم تو این ضیافت بشین
که این بار قراره از خیانت بگیم
خیانت واژه ای که ویران کرده
واژه ای که واسه ایران درده
خیانت چیزی که ازش متنفرم
وَ فقط می تونم بگم متاسفم
واسه مرد و زنی که متعهدن
هه T خیر سرشون متاهلن
تو مردی که جزء مردم هیزی
چیه ؟ خیلی عاشق مردونگیتی ؟
یا زندگی مثه عقده براته
که س*س واست مثه نقل و نباته
تو مغزت به کلی پس و پیش شده
که جمع کردی یه مشت زن خز و خیل دورت
وَ خیانت دیگه به تنت گیره
د ِ نگو غصت اینه زنت پیره
تو واسه زنای خراب تاکسیرانی
و عشق فیلمای فارسی وانی
فارسی وانی که از رو سیاست میره
به مردم درس خیانت میده
فارسی وانی که رفته عمدا تو هوس
که هدف اینه بکنه فرهنگو عوض
که حتما کاریه از قصد و غرض
که یه مشت خائن می کنن بر حسب مرض
هه همون آهنگ همیشگی!هم ازش بدم میومدهم خوشم میومد
می ترسم از آغوشی که به روی تو وا کردم
حیف اون احساس پاکی که واسه عشقت فدا کردم
آره مثل یه عروسک تو رو تو دست همه دیدم
وقتی چهره ی اصلیتو دیدم ، لرزیدم ، ترسیدم
ترسیدم از اون لحظه که تو آغوش تو بودم
ترسیدم از اون روزایی که من عاشقت بودم
یعنی احساس تو چشمات گرمی دستای تو دستم
دروغ بود ؟ دروغ بود من درگیر یه بازی پستم
بدم میومدچون یاداون دوران میوفتادم
خوب بدون چوب خدا صدا نمی کنه
وَ پستی زندگی رو بنا نمی کنه
فکر نکن فقط مغز مرد مختله
که خیانت حتی توی زن و دختره
تو تویی که داری یه باطن بیماری
چیه ؟ خیلی احساس باکرگی داری ؟
که هر شب تو پارتی تو داغ میشی
و بعدش با یکی تو اتاق میری
تو فکر می کنی که راسته کاری
بگو از دنیا چی خواسته داری ؟
که خائن بمونی تا خاک سپاریت
طفلی اون که بیاد خواستگاریت
تو دیگه به خیانت عادت کردی
و شدی واسه پدر مادر ننگی
تو خیلی راحت حماقت کردی
و رفتی دادی با جنایت دستی
خب این مشکلا تقصیر تو نیست
که یه عده شدن تو تنبیه تو بیست
این گشت ارشاد و تعقیب و گریز
هم شده سرگرمی و تفریح پلیس
که از هر فکر و اندیشه فراره
چون این داستان از ریشه خرابه
که خیانت داخل ایران پر شده
و خیانت واژه ی ویران کن شده
خوشم میومدچون بازیادکردن آتش وجودم که ازانتقامی برمیخواست که قصدانجامش رونداشتم منوواداربه تلاش میکرد
می ترسم از آغوشی که به روی تو وا کردم
حیف اون احساس پاکی که واسه عشقت فدا کردم
آره مثل یه عروسک تو رو تو دست همه دیدم
وقتی چهره ی اصلیتو دیدم لرزیدم ترسیدم
ترسیدم از اون لحظه که تو آغوش تو بودم
ترسیدم از اون روزایی که من عاشقت بودم
یعنی احساس تو چشمات گرمی دستای تو دستم
دروغ بود ؟ دروغ بود من درگیر یه بازی پستم
آهنگ خیانت حامدفرد!
همینطورکه باآهنگ زمزمه میکردم واسه خودم یه لیوان شیرریختم وفکرم رومشغول این چندروزکردم که چکارکنم
همیشه توتعطیلاتم میموندم که چطوری بگذرونمشون!
الان هم موندم چه کنم فعلابهتره فردابعدازظهرحرکت کنم برم شیرازالان هم بهتره برم بخوابم!
سیستم روخاموش کردم وبه سمت اتاقم رفتم لباسام روعوض کردم وروتختم افتادم والبته به زوریه خواب آور خوابیدم!
-سلام مامان خوبین؟
-.....
-مرسی قربونتون!مامان خونه این؟
-......
-پس خوبه!من نزدیک شیرازم تایه ساعت دیگه میرسم خونه!
-.....
-آره مامان دارم میام خونه!الان پشت فرمونم قربونت فعلا!
گوشی روقطع کردم بیچاره مامانم چقدرخوشحال شده!خیلی خوب طنین خانم پیش به سوی آغوش مادر!
به خونه که رسیدم دیگه نزدیکای ساعت نه صبح بود!دروکه زدم طرلان آیفن روبرداشت وگفت
-هوی ذلیل مرده بازتواومدی که اینامنوتحویل نگیرن؟
ازاون ورصدای مامان میومدکه میگفت طرلان دروواسه آبجیت بازکن پشت درچرانگه داشتی دخترم رو!طرلان هم باغرغردروبازکرد
رفتم داخل وماشین روتوپارکینک خونه پارک کردم به حیاط خونه نگاه کردم چقدردلم واسه اینجا تنگ شده بوداماچه کنم که دیگه نمیتونستم اینجا طاقت بیارم
بعدازاون دیگه...اه بازیادش افتادم
برگشتم طرف درخونه که مامان روباسینی اسفندش دیدم اشکایی که توچشمم حلقه زده بودروپاک کردم نه من طنین دیگه گریه نمیکنم!
به سمت مامان رفتم که فوری منوتوآغوشش گرفت وهمین طورکه گریه میکردصورتم رومیبوسید!
رفتم داخل خونه اینجاهم هیچ تغییری نکرده بودهنوزهمون دکوراسیون!پرده های سبزپسته ای باحریرسفیدومبلای راحتی سفید والبته یه دست مبل سلطنتی که آخرسالن چیده شده بودوسمت چپ هم که آشپزخونه هیچ تغییری نکرده بودهنوزهمون میزغذاخوری قهوه اب روداخلش داشت که خانوادگی اونجاغذامیخوردیم البته توسالن یه میزغذاخوری خیلی شیک هم مامانم واسه مهمون قرارداده بودازکنارآشپزخونه هم که یه راهرومیرفت واسه اتاقا!که سه تااتاق بایه سرویس بهداشتی اونجاقرارداشت که اتاق من آخرین اتاق ته راهروبود!
همین طورکه داشتم خونه روبررسی میکردم یه دفعه حس کردم دستتم سوخت!
که طرلان روباچشمای سرخ شده ازخشم کنارخودم دیدم!تانگاهش کردم شروع کرد
-علیک خانم!یه وقت سرنچرخونی ماراببینی؟همچین عین این عصاقورت داد هااومده توکه فکرکردم سرش رو روی گردنش پرچ کردن که تکونش نمیده!
همینطورداشتم نگاهش میکردم که چندثانیه زل زدتوچشای من گفت
-هوی چشات رودرویش کن من شوهردارما میگم اقامون چشات رودربیاره ها!
-اه اه طرلان!حالموبه هم زدی آقامون
-گمشوتوچکاربه کفترعاشق من داری؟
-کفترعاشق؟فکرکنم کلاغ عاشق بیشتربهش بیاد؟!
-طنین میام حالتومیگیرما
-ای بابامن چکارت دارم خوب بهش بگواین همه لباس تیره نپوشه!
-حالانیست مادمازل خودشون سراپاسفیدپوشیدن؟اول یه نگاه به این سروطویل بندازبعدگیربده به آقای ماتوخودت که جزرنگ سیاه وخاکستری رنگ دیگه ای نمیپوشی بازم صدرحمت به اون فرمت که رنگش سبزه!
-آخه عزیزم لباس تیره به من میادولی به حسام اصلانمیادمیشه مثل سایه هایی که زیرنورآفتاب کش اومدن
-یعنی الان میخوای بگی که آغای ماکش اومده دیگه نه؟
بهش لبخندی زدم که جیغش رفت هواومامانم روصدازد
-مامان!!!!!!!!
-طرلان بازتوشروع کردی؟چکارخواهرت داری ؟خوبه تازه ازراه رسیده!
-واقعاکه مامان خانوم !بله دیگه نوکه اومدبه بازارکهنه میشه بنجل وبدردسطل آشغال حسام میخوره!
-ببین طرلان آبجی الان خودت گفتی خونه ی آینده ام سطل آشغال!بعدانزنی زیرشا!
-طنین به خدامیکشمت!
تااومدبهم حمله کنه اززیردستش فرارکردم ورفتم تواشپزخونه پشت سرمامان وایسادم طرلان هم که دیددستش به نمیرسه ازهمون دوربرام خط ونشون میکشید!مامان هم برگشت باهمون چشمای مهربونش نگام کردوگفت
- دخترم برولباسات روعوض کن یه استراحتی هم بکن واسه ناهارصدات میکنم!بابات هم ظهرمیادرفته شرکت!
من که دیدم آره مامان راست میگه رفتم طزف اتاقم که یه لحظه احساس کردم الانه که طرلان روسرم خراب شه چون داشت ژست دویدن میگرفت واسه همین برگشتم وباصدای سرگردیم که واسه خودم هم تعجب بودکه اینجابه کارش بردم چه برسه به طرلان بیچاره گفتم
- فقط اگه جم بخوزی ازجات هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی؟!
طرلان هم که شوکه شده بودلحظه ای همون جورموندبعدهم اخم کردورفت توآشپزخونه!
اه مثل ابنکه ناراحت شداصلابه من چه؟!
الان حتمابازمیخواست تلافی بحث قبلمون رودربیاره وازاون جایی که اونقدرخسته ام که حال وحوصله خودم روهم ندارم تونطفه خفش کردم!چه کنم دیگه؟انقدرفکرکردم نفهمیدم کی اومدم تواتاقم!
هیچی تغییرنکرده بود!همه چی همونطوربودکه خودم بعدازاون ماجراچیده بودم!
تخت چوبی بازنگ قهوه ای سوخته وروتختی مشکی البته یه گوشه هاییش هم واسه تفنن سفیدبود!چرد های سرمه ای میزآرایش بارنگ تختم والبته دیوارهای اتاقم روهم به رنگ قهوه ای البته روشن ترازتختم درآورده بودم گوشه ای ازاتاق هم کمدلباسام وکتابخونه کوچکم قرارداشت والبته میزکارم که کامپیوترم روش قرارداشت!
هه چقدرمامانم بابت اینکه اتاقم رواینجوری کردم غرزد!یادم نمیره منم که دیدم غرزدنای مامان تمومی نداره کلی دادوبیدادکردم که دیگه هیچکس حق دخالت توکارام رونداره واراونجایی که مامان خودش روتواون ماجرامقصرمیدونست دیگه هیچی نگفت فقط بایه حالت شرمنده نگام کردوباعث شدبه خودم واون عوضی کلی فحش بدم!
اه بازم یاداون دوران افتادم بهتره تااعصابم داغون نشده بخوابم چمدونم روهم ولش کن اگه حوصلم شدبعدابازش میکنمظهروقتی ازخواب بیدارشدم اول رفتم سراغ باباکه خیلی ازدیدنم جاخوردمثل اینکه مامان اینابهش نگفته بودن که من اومدم یه کم که توشوک موندبعدش منوتوآغوشش گرفت وصورتم روبوسید!
بامامان وطرلان میزناهارروچیدیم البته بگم که طرلان هنوزبه خاطرصبح باهام قهربودومنم که کاملااخلاقیاتش تودستم بودکادویی روکه ازقبل براش گرفته بودم بهش دادم وکلی هم ازش عذرخواهی کردم تاراضی شداماآخرش گفت
-خیلی تغییرکردی طنین!
منم که مونده بودم توچی تغییرکردم چیزی نگفتم وباناهارم مشغول شدم
هنوزچندتالقمه هم نخورده بودم که احساس کردم مامان چیزی میخوادبگه امامیترسه چون هرازگاهی منونگاه میکردوبادیدن اخمی که روصورتم بود(خوب چیکارکنم ازبس تواداره اخم کردم عادتم شده)حرفش رومیخورد!ازحرکاتش کلافه شده بودم واسه همین گفتم
-مامان چی میخواین بگین؟
مامان که شوکه شده بودازتیزبینی من گفت
- هــــــیچ-هـــیچی!
-بگومامانم!من که شمارومیشناسم درضمن من پلیسم واززیردست من نمیتونی دربری!
مامان که دیدراست میگم ومنتظردارم نگاش میکنم قاشقش روگذاشت رومیزیه نگاه به دوطرفش کردکه دیدهمه کنجکاودارن نگاش میکنن!
-خوب راستش میخواستم راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم!
بعدهم انگارازنگاه مستقیم من کلافه شده باشه برگشت سمت باباوگفت
-محمودخوانواده آقای نیازی روکه میشناسی همسایه بغلیمون امروزخانمش زنگ زد!داشت ازپسرش صحبت میکردمثل اینکه تازه ازکانادابرگشته اونجاپزشکی خونده منم چندباردیدمش چقدرکه این پسرآقاوباشخصیته!
من که هنوزازحرفای مامان سردرنیاورده بودم مثل این منگلاداشتم نگاش میکردم سرم روچرخونم تاببینم کسی حرفای مامان رواگه متوجه شده واسه من بگه که بااخم غلیظ بابا.چهره رنگ پریده طرلان مواجه شدم!توگیرودارتحلیل رفتاراینابودم که حرف مامان شوکه ام کرد
-من که عاشقش شدم اگه دامادمن بودازخوشحالی پردرمیاوردم!
من که تازه گرفته بودم موضوع چیه ازشوک دراومدم وبااخم وسط حرفش که هنوزداشت ازاون پسره تعریف میکردگفتم
-مامان حرفت رونپیچون!
مامان هم که فهمیدمن گرفتم چی شده باترس ونگاه به اخمی که حالاغلیظ ترشده بودادامه داد
-راستش امروزخانم نیازی مثل اینکه توروموقع اومدن توخونه دیده برای همین موقعی که خواب بودی زنگ زدوتوروواسه پسرش خواستگاری کردکه من هم قبول کردم شب بیان!
یعنی روبه انفجاربودم مامان بازخودسرواسه خودش تصمیم گرفته بودهمینطورکه بازورخودم روکنترل میکردم که صدام بالانره گفتم
- جواب من منفیه!زنگ بزنین بگیدنیام!
مامان که برخوردمنودیدباصدای بلندالبته بااعتمادبه نفسی که ازآرامش ظاهری من گرفته بودگفت
-یعنی چی که زنگ بزنم بگن نیان؟ماآبروداریم!بعدش هم دیگه بیست وهشت سالته بایدواسه زندگیت یه تصمیمی بگیری!نمیشه که همیشه مجردباشی!؟
یه نگاهی به باباکردکه حرفش روتاییدکنه اماچون حرکتی ندیدادامه داد
-کی بهترازپسرنیازی هم دکتره هم به خانواده مامیخوره هم اینکه فکرنمیکنم اینکه توقبلانامزدداشتی براشون مهم باشه!
یعنی عصبانی بودم بااین حرف آخرمامان دیگه منفجرشدم
- به کسی ربط نداره که من چندسالمه!زندگیم هم مال خودمه درضمن فکرنمیکنم اینکه من نامزدداشتم تقصیرمن بوده که حالاداری میکوبی توسرم
جوری اینوگفتم که مامان منظورم روگرفت وبازشرمنده شد
تااومدجوابم روبده باعصبانیت بلندشدم وباخشمی که سعی داشتم خاموشش کنم گفتم
-همین الان زنگ میزنین کنسلش میکنین وگرنه میدونین که چکارمیکنم!کاری نکنین که پیش همسایتون شرمنده شین!من که اینجازنگی نمیکنم فقط آبروی خودتون میره!
این جمله روگفتم رفتم طرف اتاقم فقط آخرین لحظه صدای باباروشنیدم که مامان رومواخذه میکردکه
-بازتوخودسرتصمیم گرفتی؟
بااعصاب داغونی که داشتم یه قرص خواب آورخوردم وخوابیدم
عصروفتی بیدارشدم دیدم توخونه همه درتکاپوبودن!فهمیدم که مامان بالاخره کارخودشوکرده حتماباباروهم یه جوری راضی کرده که دیگه چیزی نمیگه باعصبانیت طرلان روصدازدم که فورااماباترس اومدتواتاقم فوری بهش گفتم
-مامان بالاخره کارخودش روکرد!نه؟
که اونم سرش روانداخت پایین دیگه داشتم آتیش میگرفتم
میخواستم برم دادوبیداد کنم که یه دفعه پشیمون شدم بایدیه کاری میکردم که دیگه مامان این فکرابه سرش نزنه به طرلان گفتم بره که باتعجب برگشت نگام کردانگاراونم توقع دادوبیدادداشت امامن فکرم چیزدیگه ای بود
آخرین لحظه پرسیدم ساعت چند؟که اونم گفت هشت!
فورازنگ زدم خونه فاطمه دخترخالم وبعدازکلی احوال پرسی وگله گی اون ازمن گفتم که شب میام خونشون وبه کسی نگه اونم که کلی خوشحال شده بودقبول کرد!
خوب اینم ازاین حالادیگه بایدمنتظربمونم!واسه اینکه مامان مشکوک نشه شروع کردم آماده شدن واسه خواستگاری امشب!مامان که فکرمیکردمن رام شدم به بابایه لبخندمعنی دارزدکه یعنی دیدی؟!
منم تودلم فقط یه پوزخندزدم که یعنی دیدنی هاروامشب میبینید!
یه ربع به هشت بودکه مامان وقتی ازقیافه من مطمئن شدرفت که منتظرمهموناش بشه منم بلافاصله لباسام روعوض کردم ویه مانتوی سرمه ای بایه لی تنگ پوشیدم وشالم روهم بایه روسری آبی بزرگ عوض کردم!
هم زمان که من آماده شدم زنگ خونمون هم به صداراومدرفتم دم دراتاقم وایسادم که صدای مامان اومد
-طنین بیادیگه مهمونااومدن مامان
بایدهنوزصبرمیکردم!صدای مامان بودکه به طرلان میگفت برودنبالش هم زمان هم خودش وبابارفتن توحیاط استقبال مهموناشون
آماده بودم که برم بیرون که طرلان دروبازکردووقتی قیافه منودیدباترس آب دهنش روقورت دادتااومدچیزی بگه ازکنارش ردشدم وبه سرعت رفتم توحیاط !
طرلان همین طورپشت سرهم صدام میکردکه منونگه داره صدای طرلان باعث شدهمه متوجه من بشن!
مامان بادیدن من تواون لباسانزدیک بودسکته کنه وطرلان هم که دیگه ساکت شده بودباحالتی زارگفت وای!فقط این میون بابابودکه داشت ریلکس نگام میکردانگارمیدونست اینکارمامان روبیجواب نمیزارم!
به چهره مهمونانگاه کردم یه خانم چادری که فهمیدم خانم نیازیه که البته اونم بادهن بازداشت نگام میکردیه آقای به نسبت مسن که داشت باتسبیح تودستش ذکرمیگفت.
هه ریاکارهمیشه به نظرم اینجورآدماریاکارن!
نگاهی به پشت سرشون وبه اون پسرجوونشون کردم پسری قدبلندولاغرطوری که کت وشلوارش توتنش زارمیزد!
هه ببین دامادافتخاری مامان روهمچین باخجالت سرش زوپایین انداخته بود!من آدم شناس خوبی بودم ازاون بچه ننه هابودازنگاهاش به مادرش کاملامشخص بود!
باپوزخندی روبه مامان گفتم
-خوب حالاکه جمعتون جمعه!فکرکنم دیگه حضورمن اینجالازم نیست خودتون ببریدوبدوزیدامابایدبگم که کسی اینجانمیمونه که تنش کنید!بااجازه
وفورابه سمت درحرکت کردم واصلابه جیغای مامان که صدام میزدوشماتتم میکردتوجه نکردم وبه سرعت باماشینم که ازقبل توکوچه گذاشته بودم رفتم به سمت خونه فاطمه!
تمام شبم باخرسندی ازکاری که کرده بودم وکنارفاطمه غالی گذشت آخه فاطمه همسن خودم بودوتنهاکسی بودتواقوام که منوتواون ماجرامقصرنمیدونست!منم هروقت میومدم شیرازفقط به اون سرمیزدم
ساعت حدودای یازده بودکه برگشتم خونه!وقتی رفتم داخل باچهره برافروخته مامان ونگاه کلافه باباوطرلان مواجه شدم حتماالان کلی مخ باباروخورده که تولوسش کردی!
تامنودیدبلندشدواومدطرفم امامن بهش اجازه ندادم که حرفی بزنه فوراگفتم
-گفته بودم دیگه کسی حق دخالت توزندگیم نداره !اینم درس عبرتی شدتایادتون بمونه!
هنوزحرفم تموم نشده بودکه باسیلی محکم باباروبه روشدم باچشمای قرمزازاشکی که میخواست بیرون بیادامامن بهش اجازه نمیدادم بهش نگاه کردم که گفت
-بامادرت درست حرف بزن!دیگه روت خیلی زیادشده هی من هیچی نمیگم توبزرگ وکوچیکی هم یادت رفته!ازحالاهم دیگه کسی کارت نداره به درک هربلایی دلت میخوادسرزندگیت بیار!
دیگه بیشتراونجاموندن جایزنبودباچهره ای برافروخته به مامان که انگارتوقع چنین حرکتی روازبابانداشت نگاه کردم وبه سمت اتاقم رفتم!هه چه تعطیلاتی شد!کاملاخستگی ازتنم دراومد!صبح باچهره ای داغون ازبیخوابی دیشب ازاتاقم اومدم بیرون!
اتفاقای دیشب باعث شده بودکه یادگذشتم بیوفتم وبیخواب بشم لعنتی
هرموقع خونه بودم مامان کاری میکردکه آرامشم سلب بشه ویاداون عوضی بیوفتم
دیشب هم که باکاری که باباکردکاملاحس تحقیراون سالابهم برگشته بودواحساس میکردم اگه اینجابمونم بازافسردگی میگیرم!
رفتم توآشپزخونه همشون داشتن صبحونه میخوردن هه همشون مثلابه خاطرمن امروزخونه ان!
اماهیچ کدوم بهم محل هم نمیزارن
زیرلب صبح بخیرگفتم وباخوردن یه کمی آب ازآشپزخونه اومدم بیرون
روی کاناپه جلوی تلویزیون نشستم ومشغول دیدن یه فیلم چرت شدم که فقط واسه این بودکه وقت تلف کنم
البته بیشترتوفکربودم که چطوری خونه روبپیچونم وبرم تهران دیگه نمیتونستم بیشترازاین اینجاروتحمل کنم!
همینطورکه توفکربودم زنگ دروزدن که به طبعش صدای طرلان بلندشدکه مامان! حسامه!
اه بازاین پسره پیداش شد!یعنی داغون بودم باشنیدن صدای اون دیگه حسابی آمپرچسبوندم!
نه که پسربدی باشه هانه!فقط زیادی راحت والبته به قول بقیه شوخ بودولی به نظرمن خیلی هم بیمزه بود!
حتماالان بازمیخواست بیادبه من گیربده!زیادی کنه بودبه هرچی گیرمیدادول کن نبودکه وقتی هم من اینجابودم چشماش ازشیطنت وفکری که داشت برق میزد
اینطورکه ازطرلان شنیده بودم مثل اینک ازسربه سرگذاشتن آدما جدی خیلی خوشش میومد!ومن هم که ماشاالله!...چی بگم والافقط خداکنه امروزگیرنده که نمیخوام طرلان روناراحت کنم!
امااین آرزوم زیادبدون جواب نموندچون تاداخل اومدبادیدن من بازچشاش درخشیدوفوری گفت
-به جناب.چی بود درجه ات؟ستوان بودی؟
نفسم روباصدابیرون دادم .چشمام رولحظه ای بستم وبعدکه بازکردم باخواهش چشمای طرلان روبروشدم
خودش میدونست الان عصبی ام بهش گفته بودم به نامزدت بگوکاری به کارمن نداشته باشه!خودت میدونی که من چه اخلاقی دارم نمیخوام کسی روناراحت کنم امادرمقابل مردانمیتونستم خودم روکنترل کنم!
خشمم روبازورفرودادم وچشمام روبیتفاوت وسردکردم کاری که توش ماهربودم وگفتم
-سلام !خوش اومدی!
اینقدرصدام سردبودکه حسام جاخوردویه لحظه بابهت نگام کرددست خودم نبوددرمقابل مرداصدام سردمیشد!
رفتم سرجام نشستم وبه بقیه برنامه ام توجه کردم!اماانگاربااین کارم شیطنتش روتحریک کرده باشم اونم اومدکنارم نشست وزل زدبه برنامه مزخرفی که داشت نشون میدادوهرازگاهی صداهایی به معنی اینکه چه برنامه مهیجیه ازروی تعجبی ساختگی ایجادمیکرد!
مطمئنم فهمیده که من اصلابه تلویزیون توجه ندارم وفقط به خاطراینکه ازدستش راحت شم دارم این مزخرفات رونگاه میکنم!
یه دفعه همچین باصدای بلندی گفت نه باباکه من برگشتم نگاش کردم همچین خودش رومتوجه تلویزیون نشون میدادوباحالت مسخره ای گوشش روبادست سمت تلویزیون گرفته بودودست رودهن طرلان بیچاره گذاشته بودتاحرف نزنه که کم مونده بودازخنده بترکم امافقط نگاهشون کردم !
این خصلت من بودخندیدن باصدای بلند؟؟؟نه؟محاله!
حتی ازطرلان هم شنیده بودم که حسام بهش گفته خواهرت باخنده قهره؟!
هه شایدواقعاهم قهرم!
حسام که نگاه منودیدلبخندگشادی زدکه تموم دندوناش مشخص شد بعدهم دست ازرودهن طرلان برداشت وچرخیدطرف من!
من هم که دیدم نمیشه ازدستش فرارکردتلویزیون روخاموش کردم وچرخیدم سمتش!باخودم گفتم که الحق به دردطرلان میخوره هردوعین هم شیطون وصدالبته کنه!
بلندگفت
-خوب چه خبرازدزدایی که اززیردستت دررفتن؟
بااخم نگاش کردم که گفت
-اه یادم نبودخانوماروکه واسه عملیات نمیبرن! اونافقط نقششون اینه که یاپشت میزبشینن یابه زنادست بندبزنن!ولی به نظرمن همون بهتره بشینن توخونه کاسه بشقاباشون روبسابن!
تمام این حرفارومیزدتامنوواردبحث کنه!امادریغ ازیه حرف که ازاین دهن خارج شه!
-راستی اصلابهتون اسلحه هم میدن؟فکرنمیکنم!مطمئنا چنین کاری به ضررجونشون تموم میشه آخه خانومامعمولاموقع تیراندازی چشماشون رومیبندن!آخرش هم اگه خطانزن ازاینکه یه آدم روکشتن آبغوره میگیرن!راستی تاحالاچندبارآبغوره گرفتی؟
فوری گفتم
-هیچوقت
-دیدی گفتم بهتون اسلحه نمیدن؟!
یعنی دیگه آمپرم داشت میرفت روهزار!
اسلحه ام روکه همه جاهمرام بودرودرآوردم وانداخنمش رومیز!که باترس الکی یه هه گفت وپریدعقب!بعدکمی زل زدن بهش بالبخنداومدنشست سرجاشوگفت
-هه هه هه ترسیدم فکرکردم واقعیه؟!
دیگه داغون بودم ازدستش. طرلان هم که نمیدونم چراخفه خون گرفته بودواینوازم دورنمیکردبااخم بهش زل زدم که صدای حسام بلندشد
-آخی رفتی بزرگترت روبیاری؟باباخوب نمیخواداینکاراروبکنی که یه دهن بگواینوواسه اینکه کم نیارم ازاسباب بازی فروشی خریدم!
من که دیدم این بشرکم نمیاره اسلحه روبرداشتم روش نشونه گرفتم وگفتم میخوای نشونت بدم الکیه یاواقعی؟
مثل اینکه یه کم ترسیدچون دنبال جمله میگشت که بهم جواب بده اماطرلان که باحرکت من ترسیده بوددادزد
-طنین بگیراونوراون اسلحه رو!این چه کاراحمقانه ایه که میکنی؟
باعصبانیتیکه حالازیادشده بودگفتم
-من که کاری به این ندارم خودش شروع کرد.
همچین رواین تاکیدکردم که طرلان خونش جوش اومد
-این؟این چه طرزحرف زدنه مثل آدم حرف بزن
-من مثل آدم حرف بزنم؟تومثل آدم حرف بزن!به این نامزدت هم بگو اینقدربه من گیرنده که حالش رومیگیرم اساسی
-خره کی باشی؟
-خوشم باشه!چه مودب شدی!ازکی یادگرفتی؟ایناروکه ...
هنوزحرفم رونزده بودم که یه سیلی دیگه جای اون دیشبی نشست اماسبک تر!
نگاه به روبه روم کردم که مامانم رودیدم!
نه مثل اینکه دیگه نمیتونم فورابه سمت اتاقم رفتم وساکم روبرداشتم هه انگارمیدونستم که بیشترازیه روزاینجا نیستم که ساکم روبازنکرده بودم مابقیه وسایلم روهم داخل کیف دستیم ریختم وبه سرعت به سمت حیاط رفتم که مامان گفت کجا؟
-قبرستون
ایندفعه دیگه بابارودیدم گفتم الان بازیه سیلی دیگه نوش جان میکنم اماوقتی دیدم خبری نیست چرخیدم برم که دستم کشیده شد!
-پات روازاینجابیرون بزاری میکشمت
-هه میخواین اینجابمونم که چب؟که بشم سوهان روح؟
-غلط کردی!خودم ادبت میکنم.دختره خیره سر!به چه حقی باحسام وخواهرت اینجوری حرف میزنی!
نه دیگه همه چی داشت سرمن میشکست.صدام روکه ازروبغض دورگه شده بود بلندکردم ودرحالی که سعی میکردم بغضم نشکنه گفتم
-هه جناب رستگار!مهندس مملکت !نمیخوادمنوادب کنی!اول بروببین چی شده که من اینجوری شدم؟به خودت وخانواده ات نگاه کن بعدازمن ایرادبگیر!منوبگوکه مثل خوشحالابعدازشش ماه اومدم اینجا اون ازدیروزکه مامان میخوادمنوببنده به ریش یه پسره که هرچیزی ازش میباره جزباشخصیتی فقط به خاطرچی؟به خاطراینکه قبلانامزدداشتم به احتمال زیادرودستتون میمونم!اونم نامزدی که من اصلاراضی نبودم وبه اصرارخودش اتفاق افتاد!خودت هم که انگاربدت نمیومدبله دیگه!تاتنورداغه بچسبون!اینم ازامروزکه به خاطرطرلان باید دوباره سیلی بخورم!اشکالی نداره به خاطرطرلان بیشترازایناکشیدم مامان که تمام زندگیش شده طرلان شماهم که گرچه به قول خودتون مایه ی افتخارتونم اماطرلان روبیشتردوست داریدچون خونگرمه وخوش زبونه!همه فامیل همینطورن.همه میگن طرلان حتی اون بی همه چیزهم بعداینکه تواون وضعیت دیدمش به جای اینکه شرمنده باشه درجواب دادوبیدادام میزنه توصورتمو میگه خفه شوفکرکردی عاشقت بودم که اومدم باهات ازدواج کردم نه به خاطراینکه به طرلان نزدیک شم باتوازدواج کردم چون توسهل الوصول تربودی!چون طرلان هزارتابهترازمن خواستارداره!واسه همین به تونزدیک شدم!
دیگه داشتم دیوونه میشدم حرفایی روکه یه عمرمخفی کرده بودم به زبون آورده بودم به همشون نگاه کردم حسابی شوکه شده بودن فکرش روهم نمیکردن!
به طرلان نگاه کردم به چهره اش دقیق شدم چشمانی آبی که ازمامان ارث برده بودباموهای بلوندوکمی فرودماغی قلمی صورتی سفیدوگردولبهای صورتی والبته کمی قلوه ای گونه های برجسته!باخودم گفتم حق هم دارن کی این چهره دل نشین روول میکنه به من نگاه میکنه من دختری باچشمان سیاه به رنگ شب که به قول بهنازوقتی برق جدیت توش میشینه آدم احساس خطرمیکنه!موها مشکی ولخت که تاقبل ازاون ماجراازبیحالتیش مینالیدم اماالان اهمیتی نداشت!صورتی سفید وگردلبهای کوچک وگونه های برجسته شایدتنها شباهت من وطرلان گونه های برجستمون بود!
به افکارخودم پوزخندی زدم وادامه دادم
-نمیدونستین نه؟یعنی ازنگاهاش به طرلان هم که اون موقع فقط هفده سالش بودهم متوجه نشده بودین؟معلومه نبایدبدونین!اصلاچی درموردمن میدونین؟میدونین درجه سرگردی گرفتم میدونین من...اه اصلاچرادارم ایناروبه شمامیگم شمایی که وجودم روهم نمیتونین تحمل کنین دیگه واسه چی برای اینابهم افتخارکنین؟
دیگه ادامه ندادم وبه سرعت وبیتوجه به اوناسوارماشین شدم وبه سمت تهران حرکت کردم داغون بودم!آتشی که توقلبم روشن شده بودداشت منومیسوزوند!.....
طرلان
اصلاهیچ کدوممون متوجه رفتن طنین نشدیم فقط آخرین لحظه صداس تیکاف های ماشینش ماروبه خودمون آورد!ناراحتی ازسروروی هممون میبارید
خدای من طنین چه دردی کشیده!به حسام نگاه کردم که فقط یه سری ازروی تاسقف تکون دادمیدونستم تاسفش برای طنینه!اونم باورش نمیشد
یه چیزایی ازنامزدطنین میدونست امااینودیگه فکرش رونمیکردهیچ کدوم فکرش رونمیکردیم
به بابانگاه کردم که ازناراحتی صورتش تیره شده بودمامان هم که گریه میکردوخودش رونفرین میکرد ومیگفت بچه ام رونابودکردم!احساسش روداغون کردم!خدایاخودت کمکش کن!
همه باحالتی زاررفتیم تو!تاشب هیچکس حرفی نمیزدهمه منتظربودن تایه خبری ازطنین بشه!حتی جرات هم نمیکردیم که بهش زنگ بزنیم!
ساعت حدودایازده بودکه صدای گوشی من بلندشد
به سرعت به طرفش دویدم همه هم منوبانگاهشون دنبال میکردن!طنین بود!خیلی خوشحال شدم خوبه حداقل این عادتش روهنوزداره وگرنه بااون عصبانیتش هرکس دیگه بوددیگه محال بودبهمون خبربده!اس ام اس زده بودکه
:من رسیدم تهران!
همین دیگه هیچی ننوشته بودبه بقیه نگاه کردم که منتظربودن بهشون بگم که چی شده که خوشحالیم جاش روبه تعجب داده!
آره تعجب کرده بودم باورم نمیشدکه طنین بره تهران فکرمیکردم رفته پیش دوستاش!
یعنی اینقدرعصبانی بوده که دیگه نمیتونست اینجاروتحمل کنه!روبه بقیه گفتم
-طنین تهرانه!
مامان که تازه گریه اش متوقف شده بودبااین حرف من آه سوزناکی کشیدودوباره اشکاش جاری شدباباهم سرش روانداخت پایین!
فقط حسام گفت خداروشکرکه سالمه!
-مامان مامان!من اومدم!
به سمت آشپزخونه رفتم مامان رودیدم که داره اشکاش روپاک میکنه
مطمئن بودم بازهم به خاطرطنین گریه کرده!
سه روزبودکه گذشته بوداماطنین اصلاتماسی بامانگرفته بودتماسای ماروهم یاجواب نمیدادیاریجکت میکرد!
-مامانم بازکه توداری گریه میکنی!باورکن طنین حالش خوبه!دیروززنگ زدم ازبهنازسراغش روگرفتم!
-میدونم عزیزم!اماازاین که اینقدردرحقش ظلم شده ناراحتم!من مثلامادرم امامتوجه ناراحتی جگرگوشه ام نشدم!
دوباره شروع به گریه کرد!سری تکون دادم وازآشپزخونه اومدم بیرون!هی!
ظهرباباکه اومدناهارخوردیم!مامان مشغول ذکرگفتن شدباباهم روزنامه خوندن!
منم که حوصلم سررفته بودرفتم سراغ تلویزیون!ازاون روزهمه یه جورایی توخودشون رفته بودن!داشتم شبکه هاروبالاپایین میکردم که یادشبکه ارتش افتادم رمزش روواردکردم وورودروزدم! برنامه ای توجه ام روجلب کرددرموردارتش بود!داشتن یه چیزایی درموردارتش سایبری میگفتن
یه دفعه یادطنین افتادم اون هم آی تی میخونداگه الان پلیس نبودحتماآدم موفقی تواین زمینه میشدهمینطورکه توفکربودم باباگفت
- طرلان صداش روبلندکن!
انگارباباهم یادطنین افتاده بودصدای تلویزیون روبلندکردم که یکی ازقرماندهان ارتش داشت صحبت میکرد
-امروزباتوکل به خداوبه پاس اززحمات دانشمندان جوانمان اینجاجمع شده ایم تاشاهدهنرنمایی وتولدارتش سایبری جمهوری اسلامی باشیم
همینطورکه به تلویزیون نگاه میکردم متوجه نگاه دقیق بقیه هم شدم!اول یه سری کلیپ ازارتش وساختمونانشوندادن بعدهم یه گروه رژه رفتن!دوباره همون مرده شروع کردبه صحبت کردن
-حال معرفی اعضای برترارتش سایبری!وازهرکدوم استدعادارم تابر روی صحنه حاضرشده ودرجه خودشون رودریافت کنن!
بعداسمی چندتاازسران روخوند
-وهم اکنون یکی دیگرازسران ارتش سایبری سرگردطنین رستگارکه هم اکنون درجه سرهنگی رادریافت میکنن تشریف بیارن درجایگاه!
باشنیدن اسم طنین نفس توسینه هممون حبس شده بود!اون مردشروع به گفتن اطلاعاتی درموردطنین کرد
-سرکارخانم طنین رستگاردارنده مدرک دکترادرزمیته آی تی واطلاعات.بادرجه سرگردی دروزارت اطلاعات
اصلاباورمون نمیشد!به شدت به تلویزیون خیره شده بودیم که بادیدن طنین درجایگاه حدسمون به یقین تبدیل شدکه این تشابه اسمی نبوه اون که اون بالاوایساده طنین خودمونه!باورنکردنی بود!باصدای بابابه خودم اومدم
-طرلان!طنین کی مدرک دکتراش روگرفته؟
همه ایناروباحالت شوکی میگفت که هنوزدرگیرش بود
-نمیدونم بابا!
آره واقعانمیدونستم طنین بعدازگرفتن لیسانسش واسه اینکه هم ازاینجادورباشه هم شلوغی کارمجبورش کنه به اون ماجرافکرنکنه واردنیروی انتظامی شدوفوراهم رفت تهران!حالادکتراووزارت اطلاعات؟واسه هممون باورنکردنی بود!
به چهره ی طنین داخل تلویزیون دقیق شدم!به شماره شبکه تلویزیون نگاه کردم
آره همون شبکه ایه که رمزداشت ورمزش روخود طنین زدوفقط بهمون تذکردادکه خودمون سه تانگاهش کنیم چون به کارش ربط داره!ونمیخوادبراش دردسردرست شه آخه اینطورکه میگفت فقط خانواده های وزارت اطلاعات میتونستن این شبکه روببین!که اونم باید رمزورودرومیزدی!
باورم نمیشه پس طنین جزوزارت اطلاعات بوده!چرااون موقع توجه نکردم!
انگارطنین حق داشت ماواقعانسبت بهش بیتوجه بودیم!انگارمامان هم داشت به همین فکرمیکردچون گفت
-مثل اینکه طنین حق داشت ماحتی ازش اطلاع نداریم که مدرکش چیه؟طوری که بایدتوتلویزیون بشنویم که دخترمون مدرک دکترا داره!
همین طورتوفکربودم که گوشیم زنگ خورد!طنین بود
-الوسلام طرلان کجایی؟
-سلام طنین!
انگارمتوجه صدای متعجبم شدچون گفت
-الان دارین شبکه ارتش رومیبینین؟
-آره!
-طرلان جان من به کسی چیزی نگینا!معذرت میخوام که اینومیگم به حسام هم نگوباشه خواهری!
همچین قشنگ گفت خواهری که دلم نیومدباهاش بحث کنم که مگه حسام غریبه است!حتمانبایدکسی چیزی بدونه که این شبکه رمزداشت دیگه!
-باشه آبجی جونم مطمئن باش!درضمن تبریک میگم جناب سرهنگ!باباسرهنگیت توحلقم!
-گمشواحمق!خوب دیگه کاری نداری هنوزبرنامه تمون نشده منم بایداونجاحضورداشته باشم فقط خواستم زودزنگ بزنم که شمایه وقت چیزی نگین به کسی!
-باشه عزیزم!
-به مامان ایناسلام برسون فعلاخداحافظ!
-باشه قربونت خداحافظ!
تاقطع کردم فوری مامان گفت
-طنین بود؟
-آره
-چی میگفت؟
-گفت که ازاین موضوع به کسی چیزی نگیم فقط بین خودمون سه تابمونه!خطرناکه اگه اسمش لوبره!
بعدباخنده روبه مامان گفتم
-مامان جون دارم به شمامیگما نه که به خاطرشوهرپیداکردن براش جونش روبه خطربندازیا!
-خوبه خوبه!من کی ازاین کاراکردم؟مثلامیخوای بگی من دهنم چفت وبست نداره؟من جونم هم واسه بچه هام میدم نمیام که جونشون روبه خطربندازم!
-حالاازمن گفتن بود!
تامامان خواست چیزی بگه باباگفت
- ازماچیزی نپرسید؟
نگاهی بهش کردم وگفتم
-فقط گفت سلام مامان باباروبرسون!
بابالبخندی زدوگفت
-بازم خداروشکرکه دخترم فقط ازمادلگیرمیشه کینه به دل نمیگیره!
بعدهم اخم کردادامه داد
-دستم بشکنه چطوردلم اومدبزنم توصورتش!
طنین
صدای فرمانده میومدکه داشت ادامه اسامی ارتش رومیخوند!
هه چقدردلم میخواست خودم به بابابگم امابااون اتفاقی که اون روزافتاداصلااجازه ندادن درست ببینمشون چه برسه به اینکه ازبه قول خودم افتخاراتم بگم!
هنوزم وقتی یادم به اون روزمیوفته عصبی میشم!یعنی کم مونده بودتصادف کنم بااون سرعتی که میومدم!یه سره هم تاتهران بدون استراحت رانندگی کردم وحرصم روسرپدال گازدرآوردم!
نمیدونم!ولی فکرکنم فعلادیگه بهشون سرنزنم!چون واقعاازشون دلگیرم مخصوصاکه مجبورشدم چیزی روکه این همه سال ازش فرارکرده بودم به زبون بیارم اونم جلوی حسام!
بعدازمراسم بلافاصله رفتم اداره تایه نگاهی به پرونده های زیردستم بندازم والبته درموردپرونده ای که سرهنگ گفته بودباهاش صحبت کنم!
داشتم وارد اداره میشدم که صدای بهنازاومد
-افرادخبردار!احترام بگذارید!
بعدش هم صدای پای هماهنگ بچه هابلندشدکه باعث شدمن که ازصدای بهنازتعجب کرده بودم بااین حرکت بچه هادهنم بازبمونه!
-اینجاچه خبره؟؟؟
صدای سرهنگ بودکه ازسروصدای بهنازازاتاقش بیرون اومده بود!تامنودیدفورااحترام گذاشت که دیگه کم مونده بودفکم بخوره زمین!
-قربان این چکاریه؟خواهش میکنم چرااینجوری میکنیدبچه ها؟
داشتم همینطورمثل این مشنگابهشون نگاه میکردم که سرهنگ گفت
-جناب سرهنگ فرمان آزادنمیدین؟الان میافتما!
-هان!آزاد!
ازحرفی که زدم شرمم شدچطورمن به سرهنگ گفتم آزاد؟فوراسرم روانداختم پایین وهمین طورکه زیرچشمی به سرهنگ نگاه میکردم گفتم
-وای شرمنده!آخه چرااینجوری میکنیدشما؟دارم دیوونه میشم خواهش میکنم یکی به من توضیح بده!
بهنازهمین طورکه بایه دسته گل جلومیومدگفت
-سرهنگ رستگاربهمون نگفته بودین که جزءسران اصلی ارتش سایبری هستید؟
-چی؟
ایندفعه سرهنگ گفت
-به خاطراین کارحقتون هست که تنبیه بشیداماازاونجایی که دیگه مافوقتون نیستم نمیتونم دستورتنبیه بهتون بدم!
-قربان این چه حرفیه؟من اینجاهنوزهمون سرگردم!باورکنین اینجوری معذب میشم!
-نه دیگه!ازاین به بعدکسی حق نداره به شمابگه سرگردشماسرهنگید!
-قربان؟
-اعتراض هم نباشه!این یه دستوره!
-پس فقط خواهشاشما بامن اینجوری رفتارنکنین!وهمون مافوق من بمونید!
تاخواست اعتراض کنه مثل خودش گفتم
-اعتراض هم نباشه!این یه دستوره!
تااینوگفتم زدزیرخنده وگفت
- باشه جناب سرهنگ!قبول!
بعدهم من فورابهش احترام گذاشتم اونم که ازحرکت جاخورده بوداومداعتراض کنه که یه نگاه پرمعنابهش کردم که لبخندزدوهیچی نگفت!
بهنازگفت
-خوب جناب سرهنگ!به خاطراین موفقیتتون بایدشیرینی بدین!وازاونجایی که ما همه امروزبه نیابت ازسلامتی صبحونه نخوردیم پس ناهارمهمون شماییم!اعتراض هم نباشه
من که دیدم بهنازهمین طورداره برای خودش میبره ومیدوزه!گفتم
-سروان محمدی!فکرنمیکنم شمااجازه داشته باشیدبه من دستوربدید!همین الان برین سرکارتون!
-نامرد!خوب اززیرش درمیری
-سروان!میری یاتنبیه لازم داری؟
بهنازفورااحترام گذاشت وهمین طورکه غرغرمیکردرفت طرف اتاقش!همین طورکه نگاهش میکردم باصدای بلندبهش گفتم
-سروان محمدی!
بهنازکه جاخورده بودبرگشت طرفم باترس ازاین که میخوام تنبیهش کنم نگام کرد
منم تموم جدیتم روریختم توچشام که ترسش بیشترشد
-همین الان میری به نزدیک ترین رستوران به تعدادبچه هاغذاسفارش میدی وبعدپول همه رومیای ازم میگیری میری میپردازی!
تادیدم نیشش بازشد!بهش گفتم
-درضمن خودت میری هیچ کس دیگه روحق نداری باخودت ببری! وگرنه هم تووهم اون روتنبیه میکنم!حق هم نداری ماشین های ستادروببری باآژانس میری ومیای!
بهنازبیچاره که ازاین حرکتم شوکه شده بوداخمی کردوگفت بله قربان بعدهم زیرلبی چیزی گفت که من میدونم یه فحش نثارروح عمه گرانقدرم کرد!
منم بهش لبخندی زدم ورفتم تواتاقم!
تواتاقم داشتم یه پرونده رو میخوندم که جدیداکاراش تموم شده بودومیخواستم گزارشش روبرای سرهنگ احمدی بفرستم!که همون لحظه دراتاقم روزدن وبازاین موجودعجیب الخلقه(حشمتی)واردشد
-ق..قربان سرهنگ احمدی میخوان شماروببینن!گفتن بریدتواتاقشون
-باشه برو!
چه عجب ایندفعه کمترنظاره گرحرکات گوهربارش بودم!
ازجام بلند شدم وبه سمت اتاق سرهنگ رفتم درحالی که داشتم به این فکرمیکردم که چکارم میتونه داشته باشه!
بعدازاجازه گرفتن وارداتاقش شدم که گفت
-سرهنگ اینجاخواستمت که درموردماموریتی که قبلادرموردش حرف زده بودیم بگم!ازاونجایی که شماالان یکی ازسران ارتش هستیدبایدبگم که ازاینکه این ماموریت مهم روبه شمامیسپارم خیلی بیشترخوشحالم وازموفقیتش مطمئنم!خوب برم سرتوضیحاتی که من بایدبهت بگم اینکه شماتااتمام این ماموریت ازاینجامنتقل میشیدبه ستادمرکزی که ماموریت رورهبری میکنه وتحت نظرداره!ویه چیزی دیگه اینکه ماموریت روسرهنگ امینی رهبری میکنه که باتوهم درجه است!اماازت میخوام که همین طورکه اینجامتواضع وفروتنی اونجاهم همینطورباشی!
ازحرفای سرهنگ تعجب کردم چراداشت نصیحت میکرد؟
-قربان چراداریدایناروبهم میگید؟
-ببین سرهنگ اینارومیگم چون میخوام مشکلی پیش نیادوایناهمش به خاطراینه که میخوام باسرهنگ امینی خوب برخوردکنی وهمه ایناهم به خاطررفتارای اونه که خودت بهترباهاش آشنامیشی!فقط بهم قول بده سرهنگ که حرفام روگوش میدی؟!
بااینکه شوکه شدم ودرست نفهمیدم که سرهنگ چی میگه امابهش قول دادم!این سرهنگ امینی مگه چطورشخصیتی داره که سرهنگ احمدی میگه ممکنه مشکل پیش بیاد؟
-ببین سرهنگ من بهت اطمینان کردم ازالان هم برووسایلت روآماده کن تابایکی ازبچه هابفرستمت ستاد مرکزی!حکم انتقالت هم آماده است درضمن بایدبگم که اونجاکسی جزسهنگ درمورداینکه جزءارتش سایبری هستی نمیدونه!پس شایسته یه فرمانده برخوردکن !اونجاهم که رفتی بگوباسرهنگ امینی کاردارم تاراهنماییت کنن!
ازحرفای سرهنگ گیج شدم وهمون طورکه توفکربودم وسایلم روجمع کردم وبعدازخداحافظی بابچه هاوسرهنگ والبته دیدن اشکای بهنازومسخره بازیاش که میگفت
-نروعشقم!خدامن تازه یه سرهنگ پیداکرده بودم تاخودم روبندازم بهش!توچراداری ازم میگیریش؟
ازاداره خارج شدم وبه سمت ستادمرکزی رفتم
خوب اینم ستادمرکزی برم ببینم چی درانتظارمه!
-سلام ببخشیدمن باسرهنگ امینی کاردارم
دختره که داشتم ازش سوال میپرسیدم یه نگاه بدبهم کردوبابداخلاقی گفت
-چکارشون داری؟
ازلحن حرف زدنش به شدت بدم اومدوحالش روبه موقع میگیرم دختره نچسب!
-کارم به خودشون مربوطه!بگیدرستگارهستم میفهمن!
-سرهنگ وقت واسه هرکس وهرکاربیخودی ندارن بایدبفهمم چکارشون داری!
هه عجب زبون نفهمیه!شایدمن نخوام بگم چکارش دارم!حالاهمچین بدهم نگاه میکنه انگارمن رقیب عشقیشم!
-خیلی خوب!پس حالاکه اینقدراصرارداری فقط میتونم بهت بگم من سرهنگ رستگارم!پس فورابامافوقت تماس بگیر!
دختره که به شدت شوکه شده بود بلندشدواحترام گذاشت بعدهم فورابایه نفرتماس گرفت وگفت
-جناب سرگرد!گفته بودین وقتی سرهنگ رستگارتشریف اوردن خبرتون کنم ایشون الان اینجان!....بله!چشم....بله حتتما!
تلفن روقظع کردوبالکنت زبون گفت
-ال الان سرگردمیان خدمتون!ب بفرماییدبنشینید!
-ممنون درضمن
روکردم بهش وباخشکی گفتم
-ازاین به بعدبایه ارباب رجوع بهتربرخوردکن!فرقی هم نمیکنه که مافوقت باشه یایه آدم عادی!ایندفعه ازت میگذرم دفعه دیگه ای وجودنداره بلافاصله تنبیه میشی!فهمیدی؟
باترس بهم نگاه کردوگفت
-بله قربان!
یه کم بهش نگاه کردم وسرم روبرگردوندم ومتوجه کسی شدم که ازروبه رومیومد.