رمان زندگی تمنا 3
خسته و کوفته خودمو روی مبل رها می کنم و با یه دست مشغول باز کردن دکمه های مانتو م می شم...بی اراده یه لبخند پت و پهن می شینه رو لبام!!
امروز اولین روزی بود که دست خالی برگشتیم خونه... بدون هیچ مال دزدی!یه بار که نزدیک بود گیر بیفتیم که شکر خدا نجات پیدا کردیم... بعدشم که مورد خوبی به پستمون نخورد...نفس آسوده ای می کشم...امروز،برای اولین بار تو زندگیم احساس آرامش می کنم...یه آرامش نسبی!!!
مقنعه ام رو بر می دارم و پنجه هامو داخل موهای کوتاه و پسرونه ام می کنم...باد کولر مستقیم بهم می خوره و عرق تنم رو خشک می کنه...افسانه روی مبل رو به رویی ولو می شه هنوز داره نفس نفس می زنه:
-زرنگ...جای بهترو برداشتی واسه خودت؟!
هیچی نمیگم...یعنی حوصله حرف زدنو ندارم...چند لحظه می گذره...افسانه،با بی میلی لای چشاشو وا می کنه و بریده بریده می گه:
-امروز ناهار با توئه
اخم می کنم:
=امروز سه شنبه اس...ناهار فردا با منه
-آره...ناهار امروز با شراره...ولی می بینی که نیس...پس وظیفه فردا به امروزموکول می شه...پاشو دختر خوب
=الان زنگ می زنم رستوران یه چیزی برامون بیارن
-نه...غذای خونگی بهتره
=چطوره تا نوبت شماس غذای بیرون" بهشتی "می شه ولی نوبت من میشه" اَخ"؟!
نیشش تا بنا گوش باز می شه:
-آخه دستپختت خیلی خوشمزه اس...نمی شه ازش گذشت
=ولی من نای غذا پختن رو ندارم...تو که اینقده گشنته پاشو یه زنگ بزن غذا بیارن
با حرص نگام می کنه وبه زور از مبل کنده می شه:
-پیتزا خوبه؟!
=آره بابا...فقط خوردنی باشه...اینکه چی باشه مهم نیس!!!
پا می شم و لباسامو عوض می کنم و از اتاق میام بیرون...افسانه تلفنش تموم شده ولی همون جور روی صندلی کنار تلفن نشسته...می پرسم:
=شهره کجاس؟!
شونه بالا می اندازه... می گم:
=چرا اون هیچ کاری نمی کنه؟!ما خطر دزدی رو به جون می خریم اونوقت خانم یک پنجم پولا رو بالا می کشه
وارد آشپزخونه می شه در یخچال رو وا می کنه و بطری آب رو بر می داره و با بطری آب می خوره...یاد طاها و رضا می اُفتم...اونام همینطوری آب می خوردن و من چقدر از این کارشون حرص می خوردم...سرمو تکون می دم تا این افکار ازم دور بشن...صدای افسانه رو می شنوم که می گه:
-اون رئیسه...کجای دنیا رسمه که رئیس کار کنه و زیر دست بیکار بشینه؟!برو خدا رو شکر کن برعکس خیلیای دیگه انصاف داره
-=ز اینکه باید تا آخر عمرواسه اون کار کنم از خودم متنفر می شم
لبخند شیطونی می زنم...چشام برق می زنه و دستام مشت می شه:
=دلم می خوادخودم با همین دستام خفش کنم
فسانه با تأسف سر تکون می ده:
-تو هنوزنتونستی با این وضعیت کنار بیای؟!فکر می کردم برات عادی شده باشه
صدای زنگ در بلند می شه
=من باز می کنم
پشت در یه پسر جوون حدود 21 ساله با یه لباس زرد که سر آستین و جیب هاش نارنجی رنگه با دوتا جعبه پیتزا،،نوشابه و سس واستاده...با لبخند همه رو ازش می گیرم و تشکر می کنم صورت حساب رو می ده دستم...فوراً از تو خونه مقداری پول میارم و 20 تومن ازش جدا می کنم خدافظی می کنه و می ره...
3بُرش از پیتزا رو که می خورم سیر می شم و کنار می کشم...می رم حمام و حدود 2ساعت با خودم آب بازی می کنم و صفایی به خودم میدم!
وقتی میام بیرون شراره و رویا هم اومدن...سرگردون دور خودم می چرخم...خب حالا چیکار کنم؟!...چشمم به کتابخونه کوچیک گوشه حال می اُفته...یه قفسه کوچیک نصب شده به دیوار بود که توش 3 ردیف کتاب داشت...یه رمان بر می دارم و مشغول خوندن می شم.چند صفحه شو که می خونم خوابم می بره...
با صدای جیغ خودم بیدار می شم تموم تنم خیسِ عرقه و قفسه سینه ام بی امان بالا و پایین می ره...تند تند نفس می کشم اما دریغ از یه ذره اکسیژن..رویا و شراره سرجاشون خشک شدن...افسانه شونه هامو می ماله و داد می زنه:
-کی پاشه یه لیوان آب واسه این بیچاره بیاره...داره خفه میشه...پریا جوون آروم باش...چیزی نیس آروم باش
رویا مث جت می ره تو آشپزخونه و با یه لیوان آب بر می گرده...آب رو یه نفس بالا می کشم...راه نفسم باز می شه...
-بهتری؟!
سرمو تکون می دم
شراره می پرسه:
-چی شد یه هو؟!
اشکام می ریزه پایین...افسانه میگه:
-هیچی...پریا خواب دیده...إ ...گریه نکن دیگه دختره خرس گنده...حالاچی خواب دیدی؟!
بریده بریده می گم:
-خانواده ام...همگی...مرده بودن
-زیاد غصه نخور دیوونه...این یعنی عمرشون زیاد می شه!!...حالا نه که همین الانشم خیلی خانواده داری؟!
اینو که می گه می پرم تو بغلش وزار می زنم...صدای فریاد شهره بلند می شه:
-تمومش کن این لوس بازیا رو!تو اگه خانوادتو دوس داشتی از خونه فرار نمی کردی
جوش میارم...نفس داغمو می فرستم بیرون و وسط گریه داد می زنم:
=خفه شو لعنتی...همه ی اینا تقصیر توئه...من عاشق اونا بودم...اگه تو سر راهم قرار نمی گرفتی...اگه منو مجبور به موندن نمی کردی شاید تا الان برگشته بودم خونه پیش خانواده ام
-دِ...دروغ می گی...مگه نگفتی مجبور بودی با اون نره خر ازدواج کنی؟!
=زندگی با اون نره خر بهتر از زندگی با ابلیسی مث توئه...مطمئن باش یه روز زهرمو بهت می ریزم ...نابودت می کنم...اینو بهت قول میدمجمعه اس...یه روز تعطیل...از همون روزا که دخترا تا لنگ ظهر می خوابن...در و دیوار خونه انگاری می خوان درسته قورتم بدن...هوای خونه خفه اس...تصمیم می گیرم بی خبر از خونه بزنم بیرون...
در رو آروم و بدون هیچ صدایی وا می کنم...همزمان یه پسر جوون از واحد رو به رویی میاد بیرون و با دیدن من یه لبخند دختر کش می زنه...چندباری دیده بودمش...اهمیت نمی دم...با هم سوار آسانسورمی شیم...خودمومشغول تماشای در و دیوار آسانسور نشون می دم...سعی دارم به هیچ وجه نگاش نکنم...می دونم که داره نگام می کنه...خیلی معذبم...زیر نگاه سنگینش نفس کشیدنم سخت بود...انگار تموم اکسیژن محیط دفع می شد...از دیدن در و دیوار خسته می شم...سرمو می اندازم پایین و مشغول بازی با انگشتای دستم می شم...صداش بلند می شه:
-شما چه نسبتی با شهره خانم دارین؟!
تیز و دقیق نگاش می کنم...قد و هیکلی متوسط،صورت استخونی،موهای لخت خرمایی،چشای آبی خیلی کمرنگ و یخی،دماغ و لبی معمولی...نیشخند می زنم و بدون فکر می گم:
=خواهر زاده شونم
یه لبخند جذاب تحویلم میده:
-چه خوب...با ایشون زندگی می کنین؟!با بقیه دخترا؟!
یه چاخان دیگه سر هم می کنم و تحویلش میدم:
=بله...پدر و مادرمو توی تصادف از دست دادم واسه همین شهره جون سرپرستی منو به عهده گرفته
با این حرف قلبم تیر می کشه و یاد کابوسی که چند روز پیش دیده بودم می اُفتم...
-شهره جون؟!خاله صداش نمی کنین؟!
=نه...دوس نداره خاله صداش کنم
-آهان...که اینطور
دستشو می یاره جلو:
-من رامینم...رامین سعادت
برخلاف میلم باهاش دست میدم:
=پریا حقیقی ام
-خوشبختم خانوم پریا
=منم
آسانسور متوقف می شه...با یه خدافظی کوتاه و زیر لبی زودتراز اون از آسانسور میام بیرون...با چند قدم بلند خودشو بهم میرسونه...أه چسبونک!
-می شه یه شماره ازتون داشته باشم؟!
=واسه چی؟!
-واسه دوستی...آشنایی...یه چیز تو این مایه ها
دستمو به نشونه"نه"تکون می دم:
=نه متأسفم...من با کسی دوست نمی شم
-یعنی کس دیگه ای تو زندگیتونه؟!
=امممم...راستش نه...ولی دوس ندارم کسی وارد زندگیم بشه...با اجازه
ازش جدا می شم...کوچه ها تقریباً خلوت و ساکته و این توی صبح جمعه چیز بعیدی نیس...ساعت حدود 10 صبحه...بی هدف قدم می زنم...مقصد خاصی ندارم...هوای اوایل مهر خنک و دلپذیر بود...توی آینه ی یه مزدا3 شالمو مرتب می کنم...یه سایه ی طوسی پشت چشام با یه رژ مایع صورتی مات تنها آرایشمه...کمی می گذره...تو یه خیابون خلوت خلوت چشمم می خوره به یه 405 مشکی که در جلو و صندوق عقبش بازه و یه مرد جوون داره یه ساک دسته دار توی صندوق عقب جا می ده...روی صندلی جلوهم یه کیف زنونه اس...
مرده بعد از اینکه ساک رو توی صندوق عقب جا می ده دوباره بر می گرده داخل خونه...وسوسه می شم...دستم دیگه کج شده ...همه جا رو دید میزنم و وقتی از امن بودن محیط مطمئن می شم می رم طرف ماشین...صدای باز شدن دوباره ی در خونه منو متوجه خودش می کنه...مرده برگشته بود با یه چمدون سنگین....با عجله بند کیف رو تو مشتم می گیرم و با آخرین توان و انرژی ام می دوم..."اونم"می اُفته دنبالم و داد میزنه:
-دزد
و کمک می خواد...ولی خوشبختانه با اون هیکل چاقش نمی تونه با سرعت بدَوه زبونشم می گیره وتُپُق می زنه واسه همین فریادش کمی نامفهومه
و...به سر خیابون می رسم و جلو یه سواری تند تند دست تکون میدم ...جلو پام ترمز می کنه... یه نگاه به عقب می اندازم... داره بهم نزدیک می شه...خم می شم و از پنجره به راننده با التماس می گم:
=آقا تو رو خدا نجاتم بدین اون آقا مزاحمم شده...کمکم کنین
پسر جوون سریع باور می کنه...دنده رو تو مشتش می گیره و می گه:
-زود سوارشین
تقریباً خودمو داخل ماشین روی صندلی پرت می کنم...پسره پاشو رو گاز می ذاره و ماشین از جا کنده می شه...بر می گردم عقب رو نگاه می کنم...مرده یه دستش به سمت ما درازه و یه دستشو گذاشته روی قلبش و انگار داره ناسزا می گه...دوباره بر می گردم و رو به رو ،رو نگاه می کنم،بند کیف رو لای پنجه هام می فشارم... گلوم بدجوری خشک شده و قلبم تو دهنمه...هنوزم نفس نفس می زنم...با صدای آرومی هن هن کنان می گم:
=واقعا ...ممنونم آقا ...نجاتم دادین
با صدای دورگه وبم میگه:
-خواهش می کنم وظیفه و شغل ما تأمین امنیت مردمه حالا اون آقا با شما چیکار داشت؟!
به جای جواب می پرسم:
=مگه شغل شما چیه؟!
از تو جیب پیراهنش یه کارت شناسایی بیرون میاره و به دستم می سپاره:
-جناب سروان علی احمدی!!!!!!!!!!!!!!!!!
برای چند لحظه حس می کنم تموم علائم حیاتی ام رو از دست میدم!..با چشای مث وزق،خشک شده و بهت زده نگاش می کنم...چند لحظه طول می کشه تا به خودم مسلط بشم...آروم باش تمنا...آروم و خونسرد...آره اون پلیسه.:
=چه شغل پر هیجانی
-آره...می دونین...خودم زیاد علاقه ای به شغلم ندارم...در واقع با علاقه واردش نشدم اما...بیخیال...چیزی نگم بهتره
تمایلی به ادامه ی صحبت ندارم واسه همین سکوت می کنم...چند لحظه می گذره...چند لحظه ی کشدار...
-ببخشید خانم...می شه اسم شما رو بدونم؟!
به خودم میام...می چرخم سمتش...تا الان صورتشو ندیده بودم...با دیدن چهره اش اولین چیزی که به ذهنم می رسه کلمه"جذاب" هستش...صورت کشیده وعضلانی...چشای تقریباً درشت به رنگ قهوه ای خیلی خوشرنگ با یه نگاه پر جذبه...لب و دهن خوش فرم با موهای لخت دورنگ...مشکی و طوسی و یه ته ریش جذاب...با یه هیکل تو پرو ورزیده...شاید تنها شاخص های ظاهرش موها ،برق چشاش و هیکلش بود و صداش که موقع حرف زدن جذابیتش معلوم می شد...
-خانم...حالتون خوبه؟!
به خودم میام وسریع نگامو میدزدم...دختره ی هیز!یعنی چی که یه ساعته زل زدی به پسر مردم؟!حالا معلوم نیس چه فکرایی در موردت کرده ...وایــــی...خاک بر سرت...
=شما چیزی گفتین؟!
-اسمتون رو پرسیدم...سوال بیجایی بود؟!
=تمنا ...اسمم تمناس
-اسم قشنگ و جالبی دارین خانم تمنا...خب کجا تشریف می برین؟!کمی عجله دارم...نمی تونم شما رو همراهی کنم
بابا لفظ قلم!!!سریع و از خدا خواسته می گم:
=ممنون من همینجا پیاده می شم به قدر کافی مزاحم شدم
تعارف می زنه:
-ولی آخه اینطوری که نمی شه
=پیاده می شم آقای احمدی
ماشینو یه گوشه نگه می داره تند تند دوباره تشکر می کنم و از ماشین می پرم بیرون و یه نفس آسوده می کشم...آخیـــی چقده اکسیژن!!!!!!!...ولی خدا خیلی دوستم داره آ!...خطر از بیخ گوشم رد شد...شکرت خدا...در کیفو وا می کنم...یه مشت خرت و پرت که تو کیف هر زنی پیدا می شه با یه کیف پول ...در کیف پول رو وا می کنم 2تا ایران چک 100تومنی با چندتا کارت شناسایی...یکی از کارت ها رو بر می دارم...مهناز سعیدی...کیف رو روی شونه ام می اندازم...باید مدارکو با پست بفرستم براش...خب اینم از کاسبی امروز...
بلاخره قدم زدن زیر بارون کار خودشو کرد...صبح با یه سردرد عجیب به زور چشامو وا می کنم...گلوم خشک بود و می سوخت و تموم تنم کوفته و بی حال بود...با این حال اصلا ناراحت نبودم...به حس آرامشی که زیر بارون داشتم می ارزید...دیروز بارون قشنگی اومد...همه ی دخترا چَپیدَن تو خونه...اما من رفتم زیر بارون و قدم زدم...یاد وقتی افتادم که خونه خودمون بودم...بارون که می اومد من هر جا که بودم باید خودمو می رسوندم زیر سقف آسمون...مامان می دونست که چقده نازنازی ام و زود سرما می خورم واسه همین همیشه مخالف بود اما حریفم نمی شد...هیچ صدایی نبودغیر صدای شَلَپ شَلَپ آب بارون تو خیابون زیر پاهای من!!!
یه کمی که قدم زدم شروع کردم به دویدن...فکر کنم هرکی منو می دید به عقلم شک می کرد اما واسم مهم نبود...حسابی که خیس شدم دل کنم و رفتم خونه...بلافاصله یه دوش آب گرم گرفتم و بعد با یه لیوان شیر داغ کنارشومینه از خودم پذیرایی کردم اما اونی که نباید می شد،شد!شراره نق نق زنان وارد اتاق می شه و یه لیوان آب پرتقال تازه و یه بسته قرص می ذاره روی عسلی کنار تختم:
=نگا کن بخاطر تو چه کارا که نکردم...آب پرتقال نگرفته بودم که گرفتم
می خوام لبخند بزنم...لبام کش میاد:
=ایشالا جبران کنم
-واه خدا نکنه...
دستمو از زیر پتو بیرون می یارم لرز می کنم...یه قرص بیرون میارم و با آب پرتقال قورت می دم
-شهره جون گفت اگه بهتر نشدی تا بریم دکتر
=نه خوب می شم
راستش از آمپول وحشت داشتم...اما دوس نداشتم کسی بدونه...با این حالم مطمئناً2تا آمپول رو شاخش بود...شراره روی صندلی کنار تختم می شینه:
-من اینجام تو استراحت کن
با سوهان مشغول تمیز کردن ناخن های بلند و لاک زده اش می شه...چشای خسته مو می بندم...ربع ساعتی طول می کشه تا خوابم ببره...
***
فردا صبحش کمی بهترم اما هنوز سرفه می کنم و صدام گرفته اس...از اتاق میام بیرون...بوی خوش زرشک پلو با مرغ فضای خونه رو پر کرده...روی صندلی کنار اوپن می شینم:
=سلام
رویا با شنیدن صدام بر می گرده عقب:
-سلام خانوم نازنازی...بهتری؟!
=اوهووم...عجب بویی راه انداختی...آدم سیرم به اشتها میاد
-نچ نچ...تا اطلاع ثانوی شما حق خوردن هیچ نوع غذای سرخ شده رو ندارین...واسه تو سوپ جو درست کردم
=نه...
-بعله
=ای بابا
یه نگاه به اطرافم می کنم...بدجوری بی حوصله ام...الان دقیقاً چیکار کنم؟!...دور خودم می چرخم...کاش می شد برم بیرون...داره بارون میاد!!...من واقعاً پر روام...!!
***
صدای چرخیدن کلید توی قفل هواسمو پرت می کنه...از بالای پشتی مبل سرک می کشم...شهره میاد داخل... پشت سرش یه مرد حدود40ساله و فوق العاده جذاب وارد میشه...پاهای دراز شده روی میزم رو جمع می کنم و پا میشم...همونجا می ایستم تا اونا وارد هال می شن...شهره با دیدنم یه لبخند مصنوعی می زنه:
-اوه...سلام پریا
سر تکون می دم و به مرد همراهش خیره نگاه می کنم
-ایشون آقای سپهر صادقی هستن و این دخترم پریا هستن...برای من کار می کنه
صادقی دستشو دراز می کنه طرفم:
-خوشبختم پریای عزیز
باهاش دست میدم...موهای خیلی پر پشت خاکستری براق با چشای درشت قهوه ای سوخته،صورت عضلانی و هیکلی درشت و پر ابهت.
سرمو تکون می دم:
=منم همینطور آقای صادقی
-بقیه ی دخترا کجان؟!
با چشم و ابرو به اتاق اشاره می کنم:
=اونجان
شهره دخترا رو صدا می کنه و صادقی رو همون طور که به من معرفی کرد،به اونا هم معرفی می کنه .کوتاه و خلاصه.
میز شام چیده می شه...صادقی بدجوری به ما دخترا چشم دوخته...چندشم میشه...هیــــــز...
بعد از شام شهره از ما می خواد که به اتاق بریم تا با صادقی خصوصی صحبت کنه...
-یعنی دارن چی می گن؟!
-حتما چیز مهمیه
-شایدم حرف زدن بهونه بوده...کار دیگه ای دارن
- یعنی چی؟!
شراره چشمک می زنه و دهن بچه ها وا می مونه
رویا می گه:
-نه بابا شهره و این کارا؟!...محاله
=به نظر من هر چی که باشه به خلاف مربوط میشه...