چند دقیقه ای گذشت من هم بیکار بودم و فقط درو دیوارو نگاه میکرد و تو دلم به عالم و ادم فحش میدادم که دوباره اومد تو اندفعه تلفن دسش بود :بیا بابا جونته ....
اشک چشمام واسه خودشون یه رودخونه ساحته بودن گوشی رو با دستای سردم ازش گرفتم و با صدایی که از تته چاه در میود گفتم:الو
انگار بابا نشنید:الو سیما ... خوبی؟
دیگه کنترلمو از دست دادم:مگه برای شما فرقی هم میکنه ؟ها؟جواب بده بابا اون سیصد میلیونو چیکار کردی که یکی از زخمای زندگیمون خوب نشد؟ بابا ازت متنفرم ...تو یه آدم ازخود راضیه بی فکری....خودخواه...همیشه به فکر خودت بودی....ازت متنفرم
:من...من...ببینم بابا بلایی که سرت نیاورده ؟ها
منظورشو فهمیدم داد زدم:نه ...هنوز نه ولی منو انداخته تو یخچال دارم فریز میشم ...بابا....من مامانو می خوام...من رامینو می خوام....نمی خوام با تو حرف بزنم...
اصلا دست خودم نبود شروع کردم بلند بلند گریه کردن با هق هق گفتم:بابا تو رو خدا زنگ بزن پلیس
:نمیتونم..خودت میدونی که....پس دووم بیار خدا بزرگه
با تمام قدرت داد زدم:خدای تو بزرگ نیست....خدای تو اون پولاته ....ازت بدم میاد
اون پسره اومد سمتم و گوشی رو ازم گرفت ، جرات پیدا کردم و جیغ بنفشی کشیدم :یکی منو نجات بده
اومد سمتم و یکدونه خوابوند تو گوشم:خفه شو
:ولم کن ..اصلا منو بگش راحنم کن تو روانی هستی ...دیوونه ای...احمق...برو یقه ی اونیو بگیر که پولتو خورده...
دستشو رو دهنم گذاشت و جلو پام زانو زد:مثل این که نمیفهمی خفه شو یعنی چی
دستشو گاز گزفتم میخواستم هرجور شده برم بیرون تمام استخونام یخ زده بود دیگه تا اونجا رفتم شاید میتونستم فرار کنم از جام بلند شدم درحالی که دستشوبخاطر گزش ناشی از گاز گرفتنم میمالید به سمتم اومد از ترس به دیوار چسبیدم با یه قدم بلند خودشو به من رسوند و شونه هامو گرفت:خیلی خری ....نشونت میدم با کی طرفی....
صورتش کاملا جلوی صورتم بود یه لگد حواله شکمش کردم و سریع بیرون دویدم درو باز کردم چه خونه ی درندشتی بود تا تونستم دویدم نفس نفس میزدم صدای قدمهاش رو پشت سرم میشنیدم دیگه وارد باغ شده بودم یع باغ خیلی بزر هوا تاریک بود داشتم میدویدم که چتد ال سگ احاطه ام کردن چنان پارس میکردن که گفتم الانه که تیکه پارم کنن به عقب نگاه کردم وایی پشتم بود زیر لب از خدا کمک خواستم و شروغ کردم به دوییدن اما اون از پشت موهای بلندم رو که تا کمرم میرسید رو با دست گرفت و با یه جرکت منو روی زمین خوابوند و خودشم روی من انداخت کاش موهامو کوتاه کرده بودم............

دیگه گفتم کارم ساخته اس اب دهنمو قورت دادم و چشمامو بستم با یه حرکت بلندم کرد و از پشت دستامو گرفت و منو وادار به حرکت کرد سلانه سلانه براه افتادم :خیلی کار احمقانه ای کردی حالا نشونت میدم
هیچی نگفتم جرات نداشتم دهنمو باز کنمم موهام تو صورتم پخش شده بود سردم بود دکمه های مانتوم کنده شده بود اما دیگه نا نداشتم خودمو رها کردم و بدست سرنوشت سپردم ار بس دویده بودم همش سرفه میکردم منو اندفعه توی یه اتاق تاریک برد درو ققل کرد و بعد چراغو روشن کرد اولبن چیزی که به نظرم رسید یه تخت دو خوابه بود وای خدا نجات بده از پشت سرم لبشو چسیوند به گوشم و اروم زمزمه کرد :نظرت چیه
از لحنش تمام تنم مورمور شدو خودمو کمی کنار کشیدم:تو روخدا ...منو اذیت نکنین...غلط کردم
دستمو محکم تر گرفت و دوباره مثل قبل ادامه داد:من از دخترای خوشکل خیلی خوشم میاد...ولی وقتی فرار کنن حار میشم اوکی؟
سرمو تکون دادم :دیگه تکرار نمیشه
:خوبه میذارم امشبو چون خیلی سرده اینجا بمونی مردت دیگه بکارم نمیاد
درو قفل کرد و منو تنها گذاشت دستم درد گرفته بود دیگه دست خودم نبود تا صیح رو تخت خوابید و گریه کردم و دم دمای صبح از گریه خوابم برد

وقتی چشمام رو باز کردم نور از پنجره به داخل می تابید.با وحشت بلند شدم و روی تخت نشستم. نمی دونستم کجام.اما کم کم همه چی رو به یاد آوردم. دیگه گریه م نمی گرفت.نمی دونم ساعت چند بود .تمام بدنم خورد بود. انگار حسابی کوبیده بودنش. به زحمت پاشدم و نزدیک پنجره رفتم. گوشه پرده رو کنار زدم و به منظره قشنگ بیرون خیره شدم. به این فکر می کردم که اگه این اتفاق نمی افتاد من الان دانشگاه سر کلاس نشسته بودم.این که الان خونه چه خبره؟ مامان چه حالی داره؟ یه صدای بدجنسی می گفت بقیه که عین خیالشون نیست . حالا شاید جاوید و جواد ... رامین! یه دفعه رامین عزیزم اومد تو ذهنم. یه جور امیدواری..... اما نه ، معلومه که کسی به اون چیزی نمی گه. اما کاش می دونست... کاش .... در باز شد . خیلی بی تفاوت بهش نگاه کردم که دستگیره در هنوز تو دستشه و اونم زل زده به من. نمی دونم شاید از اینکه واکنشی نشون نداده م تعجب کرده بود . حتما انتظار داشته بترسم. اما نه ... فکر نکنم.
-چیه؟ به چی زل زدی؟
پوزخندی زد و گفت :
-خیلی پررویی بچه.
از در فاصله گرفت و اومد تو . حواسم رو جمع کردم. نباید دوباره باهاش درگیر می شدم. فقط یه قدم به جلو برداشت اما یه دفعه برگشت و رفت بیرون و در رو محکم کوبید که یه متر پریدم هوا.
-بی معنی... تو که نمی خواستی بمونی واسه چی اومدی تو؟!
دوباره درو باز کرد . این بار ظرف صبحانه دستش بود که گذاشتش روی میز.
همون جا موندم که برگشت طرفم:
-معطل چی هستی؟ که تعارفت کنم؟ زود باش.
و با سر به ظرف صیحانه اشاره کرد. منتظر شدم بره بیرون اما نشست لبه تخت. یه لحظه مردد موندم اما بعد رفتم طرف میز... یه ذره پنیر و مقداری نون.... یه لیوان آب .... باورم نمی شد .من توی خونه چی می خوردم... اینجا ... یاد مامان افتادم که با چه دلسوزی به زور بهم صبحانه می داد و چقدر قربون صدقه م می رفت...
به زور یه لقمه گرفتم ، گذاشتم دهنم ، یه قطره اشک از چشمم سرازیر شد. به زور شروع کردم خوردن . پشتم و کردم به اون که صورتم رو نبینه.
-اسمت چیه؟
لقمه گیر کرد تو گلوم . به سرفه افتادم و یکم آب خوردم.
- چی؟!
-مشکل شنوایی داری یا چیز عجیبی پرسیدم ؟!
نباید باهاش بحث می کردم!
-سیما
-خواهر برادر دیگه ای هم داری؟
-چیه می خوای بقیه رو هم بدزدی؟ بدم نیست . از تنهایی در میام.
اما نگاهم که به صورتش افتاد ساکت شدم.
- 5 تا برادر
پوزخندی زد و گفت :
-از تو بزرگترن؟
با تردید سر تکون دادم.
-چقدر به فکرتن. خوبه یکی یدونه هم هستی!
خودم به اندازه کافی ناراحت بودم.عصبانی شدم.
-که چی؟!
-هیچی.گفتی دانشجویی؟... چه رشته ای؟
-مصاحبه س؟ قراره استخدام بشم؟!
-چرا من هر بار فکر می کنم آدم می شی و دست از بلبل زبونی بر می داری ؟ و ایستاد سر پا. از ترس زود گفتم...
-دارو سازی . سال اول ...




خوب بود؟؟؟؟؟