با بیسیم تمام تک تیرانداز هارو جاشون رو مشخص کردم که در دید راس باشن.
اسلحه ی مخصوصم رو دست گرفتم با علامت ژرنال وسردار عملیات آغاز شد.
منو مهیار سریع به طرف در هجوم آووردیم من از طرف راست مهیار از طرف چپ.هر دو نگهبانا رو بیهوش کردیم وطبقه به طبقه میرفتیم بالا وبا نقشه ی من و من بیسیم میزدم که طبقه ی اول پاک سازی شد همین طور طبقه ی دوم.
داشتیم از ساختمون خارج میشدیم که دیدم این ساختمون زیر زمین هم داره با علامت من بدون هماهنگی وارد شدیم که یه لحظه حس کردم دارم خفه میشم.
دیدم جلوی دهنم دستمال گذاشتن که اگه نفس عمیق بکشم کارم تمومه پس بهتر دیدم نفس عمیق نکشم وخودم رو به بیهوشی بزنم.
دیدم که دوتا از غول تشنا منو پرت کردن توی یه ون از گوشه چشمم نظاره گر بودم که مهیار رو بیهوش پرتش کردن داخل.
ترسیدم که نکنه یه وقت ...که دیدم قفسه ی سینش بالا پایین میره.
داشتم بلند میشدم که یه نفر محکم دستمالی روی دهنم گذاشت که ناخداگاه نفس عمیقی کشیدم وهیچ نفهمیدم.

با سردرد عجیبی که تاحالا سابقه نداشت بیدار شدم.منو به یه صندلی بسته بودن رو به رو ام هم سرگرد رو بسته بودن.دقت که کردم که دیدم هنوز نقابمون رو برنداشتن و از این جهت خوشحال شدم.آروم پامو به پای سرگرد زدم که گفت بیدارم سرم خیلی درد میکنه.
- چیشد من نفهمیدم اصلا
مهیار:جکسون از ترسش توی زیر زمین قایم شده بوده که ما وقتی رفتیم داخل بهترین کار این بوده که مارو گروگان بگیره.
بلند گفتم:دروغ میگی.
در باز شد جکسون اومد داخل وگفت:نه راست راسته.
رفت طرف سرگرد نقابو از صورتش کشید محکم زد توی شکمش که گفتم:لعنتی طرف حسابت منم نه اون.من باعث شدم که این باندد منحل بشه کار به اون نداشته باش.
سرگرد با چشای گرد شده نگاهم کرد.جکسون اومد طرفمو گفت آخی نمیخواد جونتو برای این به خطر بندازی حالا حالا ها میخوام حسابتو برسم که اگه حساب این سرگرده هم مال تو بشه جنازت میرسه دست آبجیت.وبا خشونت نقابمو کشید وگفت:جنـــــــاب سرهنگ.
سرم رو انداختم پایین که مهیار گفت:فاطیما تو؟
جکسون سرخوشانه قهقه زد وگفت:سرهنگ فاطیما واتسون پلیس بین المللی انگلیس ...رو کرد به مهیار وگفت...نشناختیش آخی طفلکی حق داری!
دستشو تو هوا تکون داد دو نفر اومدن داخل دست وپاهامو باز کردن ومنو به ستون وسط اتاق بستن خوبیش اینجا بود که پامو نبستن.
سرگرد گفت:تو چه طوری که من؟؟ نفهمیدم.
جکسون اومد طرفم ومحکم گردنم رو کشید که داشتم خفه میشدم وگفت:مگه نگفتم اگه دستت توی این پرونده باشه نفر بعدی خودتی مگه مرگ مامان وبابات بس نبود.هان؟
نگام به سرگرد بود انزجار رو توی صورتش میدیم.
- چه طوری فهمیدی؟
جکسون:کار آسونی بود هرروز احسان آمار کسایی که برام کار میکردن رو به من میداد وقتی عکستو دیدم جا خوردم قبلا دیده بودمت جاشوا رو یادته من کشتمش ویلیام رو من کشتم.
صدام از کنترلم خارج شد داد زدم:لعنتی میکشمت تو همه چیزمو کشتی میفهمی.
جکسون:آره عزیزم میفهمم میدونی وقتی جاشوا توی بغـ ـلت جون داد من از ساختمون بغـ ـلی داشتم نگات میکردم قاه قاه گریه هایی که سرمیدادی رو یادته برای نابودی عشقت.
بازم نگام به سرگرد بود که بانفرت و کینه و پوزخند... نگام می کرد.
- چرا کشتیش؟هان؟
جکسون:چون تمام زیر وبم گروهمو اطلاعاتشو به دست آورده بود اگه زنده بود برام گرون تموم میشد.
قطره اشکی از گوشه ی چشمم چکید که جکسون محکم زد توی دلم زد وگفت:از بچه ها شنیدم بعد از مرگ جاشوا شدی یه سنگ دل برا هیچ کس گریه نکردی شنیدم که آدام تونست تو رو از اون مخمصه نجاتت بده درسته؟
با چشمای گرد شده نگاش کردم این چی میگفت تمام اطلاعات رو که داشت.
جکسون ادامه داد:تمام این اطلاعات رو امیلیا بهم میداد .احسانم که مثل یه جوجه هر کاری رو که من میگفتم میگفت چشم،خبر نداشت که گرفتار آق گربه میشه.

روبه روم واستاد وسه بار محکم زد توی شکمم.چشمام سیاهی رفت دولا شدم که جکسون با زانوش محکم زد توی صورتم.بعد با دست اشاره کرد که منو ببرن.دستم رو باز کردن وچشمام رو همین طور بستن منو بردن توی یه اتاق.
صدای داد سرگرد روشنیدم که می گفت:ولش کنین زورتون به یه دختر رسیده؟
6 تا قوی هیکل اومدن توی اتاق دستم از پشت بسته بود که هر 6 تا به جونم افتادن وتا تونستن زدن.هر لگد ومشتی که بدنم میزدنم آرزوی مرگ میکردم.کاش دستم باز بود تا حالشون رو جا می آوردم.دیگه چشمام باز نمیشد از بس زده بودن.داشتم وارد یه اتاق دیگه میشدم که محکم زدن توی شکمم که شوری خون رو توی دهنم حس کردم ونتونستم طاقت بیارم وباعث شد از دهنم بزنه بیرون وارد همون اتاق قبلیه پرتم کردن زمین دستامو هم باز کردم .بوی خون داشت حالمو بهم میزد نمیتونستم تحمل کنم از بس خورده بودم نامردا.
مهیار:چرا نگفتی؟
خوب نمی تونستم حرف بزنم با این حال گفتم:نمی...تونستم ماف..وقم گف..ت ک.ه نگ....م.
مهیار داد زد:چرا لعنتی چرا با احساسم بازی کردی؟هان؟
در بین اون همه درد خندیدم خنده ی تلخ وگفتم:ک...ی میگه که این وس..ط با احساسش بازی شده من یا ت...و؟منی که توی بغـ ـلم جاشوا ج...ون داد؟منی ک...ه عکسای شکنجه ی... مامان وبابا مو دیدم ه...ان کدومامون به احساس...ش لطمه خورده من یا ت..و؟
حالم از این شغلم به هم میخوره همش باید بکشی وگرنه میمیری.دیگه نمیتونم دیگه بریدم دیگه بستمه خدا تاوان چی رو دارم میدم من که دست از پا خطا نکردم وباعث شد بغضم بترکه وبیصدا گریه کنم.
حالم از بوی خون به هم میخورد گفتم:دستمال داری؟
مهیار:آره تو جیبمه.
- بده؟
مهیار:دستام بستس نمیبینی بیا برش دار.
جالبیش اینجا بود که نمیتونستم خوب ببینم.
آروم بلند شدم که زانوم تِق صدا داد آروم آروم رفتم طرفش دستمو لرزون دراز کردم توی جیبش دستمال رو برداشت وکشیدم جلوی دهنم تمام صورتم درد میکرد یه آخ کوچولو گفتم که مهیار گفت:عوضیا چه قدر بهت زدن،تو که هنر رزمیت خوبه چرا همش خوردی؟
هیچی نگفتم ونشستم روی صندلی.آروم دولا شدم ودستمو به پام کشیدم که باعث شد ردیابم فعال بشه.همه ی جونم درد میکرد مثل اینکه از روی من یه تریلی 18 چرخ رد شده باشه.به صندلی تکیه دادم وسرم رو به دیوار گذاشتم.اشکم ناخودآگاه میومد پایین بدون اینکه کنترل روش داشته باشم.دلم برای مامان وبابام سوخت چرا اونا چرا اونا باید تاوان کار نکردشون رو بدن.

مهیار:باید یه فکری کرد؟
- .....
مهیار:باید فرار کنیم!
- ....
مهیار ترسیده گفت:زنده ای؟
- کاش نبودم!!
خوابم گرفته بود میخواستم بخوابم چشمام روی هم افتاد وباعث شد به خوابی عمیق فرو برم.
***
بیدار شده بودم فکر میکردم الآن اگه چشمام رو باز کنم با یه اتاق سفید بیمارستان روبه رو میشم .آروم چشمم رو باز کردم هه زهی خیال باطل.
همون آشغال دونی بود.اطرافم رو که نگاه کردم خودم رو بین یه عالمه دم ودستگاه دیدم.ترسیدم اینجا کجاس دیگه؟
همون اتاق بود ولی با تفاوت این که پر از دم ودستگاه های مختلف بود نکنه به خوان بهم برق بدن؟
خندم گرفت روبه رو مهیار نشسته بود معلوم بود اونم کتک زدن چون لباسش پاره شده بود سرش پایین بود رفتم بهش بگم مهیار که درد عجیبی توی دهنم و حلقم حس کردم.نمیتونستم حرف بزنم نمیدونم چرا.
بوی خون نمیومد.آروم گفتم هوووم
مهیار عصبی گفت:چته سرهنگ؟واقعا که چه قدر خبره ایی، این بود ماهر بودنت؟واقعا که!اینجوری که از تو تعریف میکردن منم باورم شد تو توی تمام کارا مهارت داری؟
این چی داشت میگفت؟من گیج شده بودم چرا نمیتونستم حرف بزنم؟
بازم گفتم:هوووم
مهیار عصبی داد زد:چته لعنتی؟به خاطر تو باید تاوان پس بدم.
نمیتونستم حرف بزنم بغض گلومو گرفت هر چی باشم ازسنگ که نیستم منم آدمم منم نفس میکشم منم قلب دارم که برای زندگی میتپه ولی دیگه الآن زیادی داره میتپه.
سرم رو انداختم پایین و آروم آروم گریه کردم اشکایی که خیلی وقته باید میومدن پایین تاریخ انقضا شون به پایان رسیده بود.
در باز شد وجکسون اومد تو وهمین طور امیلیا .دست در دست هم سرخوشانه قهقه میزدن با نفرت رومو ازشون رفتم که امیلیا رفت طرف مهیار.
مهیار با تعجب گفت:تــــو؟
امیلیا:آره من.....قهقه زد.
جکسون روی صندلی بین منو مهیار نشست.امیلیا اومد طرفم وصندلی رو کشید که باعث شد صندلی دقیق بره وسط ومن از بین اون همه دستگاه رهایی پیدا کنم.امیلیا به جکسون گفت:میدونی این خانم به چی حساسیت داره؟
جکسون سر شوق اومد وگفت:بگو جون من؟
امیلیا:به بوی خون.
نمیتونستم حرف بزنم گفتم هووم هوووم
امیلیا اومد طرفم وگفت آخ نمیتونه حرف بزنه اثراته دارو هایی که بچه ها بهت زدن فدات وبا یه حرکت اسلحه شو درآورد شلیک کرد به دستم، تیر از کنار دستم رد شده بود خون از دستم همین طوری میرفت سوزش عجیبی داشت وحال منو به هم میزد نمیتونستم خودم رو نگه دارم درد دست امونمو بریده بود.سرم رو طرف مخالف دست تیر خوردم کردم که امیلیا سرم رو با شدت برگردوند ودستم رو محکم کشید بالا و گذاشت جلوی بینیم .گفت:نفس عمیق بکش سرهنگ.
سرم رو با شدت تکون دادم که گفت خودت خواستی.
رفت عقب وبا یه ضربه ی خیلی محکم که کفشش پاشنه ی 10 سانتی بود زد توی قفسه ی سیـ ـنم و من تا تونستم خون بالا آووردم.تو دلم گفتم خــــــــدا پس این پلیسا کجان ها؟
روی زمین افتادم سرم سنگین شده بود ولی تمام حرفا رو میشنیدم.صدای در اومد که فهمیدم امیلیا و جکسون رفتن.مهیار هول کرده گفت:سالمی؟فاطیما؟
- اوهوم...ولی نبودم از هر موقعی حالم بد تر بود منی که ادعا میکردم هیچ چیز نمیتونه من واز پا دربیاره آوورده بود روحم بیمار بود .

بعد از چند دقیقه بلند شدم.ونشستم چشم چپم از زور درد باز نمیشد دستمو لرزون بردم طرف موهام وصافشون کردم وبا کش محکم کردم فقسه ی سیـ ـنم درد داشت شک نداشتم که یکی از دنده هام یه طوریش شده.خونی رو که از دهنم زده بود بیرون رو با بلوزم تمیز کردم وآروم بلند شدم وروی صندلی نشستم.
سرم رو به تکیه گاه صندلی چـ ـسبوندم خوابم میومد چشمام رو بستم وبه خوابی عمیق فرو رفتم.ولی نمیدونستم تمام این خوابا به خاطر موادایی که بهم زدن.
+++
مامان وبابا کنارم نشسته بودن بلند گفتم:مامان بریم دیگه از اینجا بریم!
بابا:عزیزم صبر کن به زودی میای پیشمون دلمون برات تنگ شده.
- نمیخوام من الآن میخوام بیام پیش شما!!
مامان:به حرف بابات گوش کن خوب دختر گلم؟
سرم رو تکون دادم وگفتم:باشه مامانی گلم.
مامان لپم رو کشید وگفت:فدای اون مامان گفتنات بشم چه قدر دلم برای مامان گفتناتون تنگ شدهِ.

از ترس چشمام رو باز کردم از یه طرف خوشحال بودم از دیدن این خواب به خصوص که مامان وبابام رو دیده بودم از یه طرف میترسیدم که اگه بمیرم سوفی چه بلایی سرش میاد حتما داغون میشه.
سرم رو تکون دادم که افکار بد رو از ذهنم دور کنم که مهیار گفت:خواب بد دیدی؟
- تقریبا 50 درصد خوب 50 درصد بد.
مهیار:چیزی نیست بهش فکر نکن فقط بگو خیره.
- ایشالله که خیره.
مهیار بلند شد اودم طرفم وگفت:باید فرار کنیم 2 روزه که اینجاییم.
دستمو کشیدم به پشت گوشم وگفتم:نترس الآن سرهنگ میدونه ما کجاییم هم ردیاب پام رو فعال کردم هم از آیفون وردیاب پشت گوشم متوجه میشن.
مهیار:پشت گوشت ردیابه؟
- اووهوم
مهیار: جلل خالق چه طوری؟
- بی خی خی ولی باید خودمون طرح فرار رو بریزیم آروم گفتم الآن شبه فردا 8/30صبح پلیس این جارو محاصره میکنه ومن وتو فرار میکنیم وبهشون کمک میکنیم.
مهیار:تو از کجا میدونی الآن شبه؟
- از اینجا....ساعت کنار شلوارم رو نشونش دادم نوشته بود 23/26....فهمیدم.
مهیار:آره لباس فرم منم داره ولی متاسفانه شکستنش.
- خوب این حرف رو ول کن برو به کم استراحت کن که فردا شو دراز است وقلم اندر بیدار.
مهیار:چه طوری اینقدر خوب فارسی صحبت میکنی تمام ضرب المثل ها رو بلدی؟
- بابام ایرانی بوده ها بعدشم توی خونه اگه با فارسی حرف نمیزدیم خونمون حلال بود.
مهیار:چرا؟
- بابام خیلی حساس بود که باید زبون پدریتون رو هم یاد بگیرید.توی انتخاب دین گذاشت خودمون تصمیم بگیریم البته با عقل کامل.
مهیار:اوهوم
- تو فکری؟
مهیار:دارم نقشه ی فردا رو می ریزم که کمک کنیم به پلیسا،ببین فردا....
------------------------------
آماده ی آماده بودم مهیار مثلا بیهوش بود منم مثلا نمیتونستم نفس بکشم ساعت 8 صبح بود داد زدم کمک کمک.
هی نفس های عمیق میکشیدم دو نفر خندون اومدن تو.یه کی از اونا رفت طرف سرگرد وگفت:بی هوشه!
هردو بالا سرم ایستادن،بلند بلند نفس میکشیدم وگفتم:ن..فس..ک..م میا..رم...نف..سس ویه آه کوچولو کشیدم.
یه کی از اونا یه کشیده خوابوند تو گوشم وگفت:حالا چی نفس میتونی بکشی جناب سرهنگ.بعد هردو پخی زدن زیر خنده.
مهیار پشت سرشون ایستاده بود وبا یه حرکت کوچولو هردوشون رو بیهوش کرد.اسلحه هاشون رو بر داشتیم اونارو جا خودمون نشوندیم ورفتیم بیرون ودر رو قفل کردیم .
آروم آروم از توی راهرو رد شدیم تقریبا دو سه نفری به تورمون خوردن که باهم دخلشون رو آووردیم و نزدیک در ودیوار پنهانشون کردیم.
داشتیم به پله های آخر میرسیدیم که صدای پایی اومد که داره میاد بالا سریع توی شکاف دیوار قایم شدیم .کاملا توی بغـ ـل سرگرد بودم.یکی از دستاشو روی قفسه ی سیـ ـنم گذاشته بود یکی دیگشو روی دهنم.
از درد قفسه ی سیـ ـنم که دست سرگرد بهش وارد میکرد قطره اشکی از گوشه ی چشمم اومد پایین سُر خورد روی دست سرگرد.
سرگرد دستشو به صورتم کشیدو باعث پاک شدن قطره ی اشک شد.
دیگه صدای پایی نمیومد هر دو با سرعت هر چه تمام تر دویدیم به سمت در خروجی تا بازش کردیم کاملا پلیس همه جا رو تحت پوشش خودش کرده بود.سرگرد به خیال اینکه داریم هردو میدویم دوید سمت پلیسا .
بهشون که رسید برگشت ودید که من هنوز همون جا ایستادم احترام نظامی گذاشتم ودر رو بستم.من هنوز ماموریتم تموم نشده و با مرگ جکسون تموم میشه.برام فرقی نداره که مرگ اون با مرگ من همراه باشه فقطُ فقط میخوام بمیره.

از پله ها آروم رفتم پایین 6 نفر رو بیهوش کردم وحسابشون رو گذاشتم برای قانون.باید جکسون رو پیدا میکردم.از پله ها رفتم بالا اسلحه ام آماده ی شلیک بود تعجبم از این بود که پس بقیه ی نیروی جکسون کجان؟
تمام اتاقا تخلیه شده بود معلوم بوده که کسی توی این خونه نیست. داشتم از همون اتاقی که توش بودیم رد مشدم که دیدم در بازه ویه نفر داخله که با داد گفت:خاک بر سرتون چه طوری گذاشتین فرار کنن؟؟هـــــــان؟
فرصت حرف زدن رو بهشون نداد وهر دوشون رو خلاص کرد.
تا منو دید بهم فرصت هیچ چیزی رو نداد و دستشو زیر گلوم کیپ کرد و کاری کرد با سر برم توی دیوار دردش وحشتناک بود احساس میکردم تمام مایه های مخم داره میسوزه از درد.منو ول کرد و برگشت.
رفتم پشت سرش واسلحه رو به طرفش گرفتم.برگشت ومنو دید قهقه ای زد وگفت:میدونستم تا انتقام پدر ومادر وعشقت رو نگیری ول کن ماجرا نیستی جناب سرهنگ!
با سر درد بدی که داشتم پوزخندی زدم وگفتم:اون عشق ماله پارسال بود اون عشق فقط جوونه ای در حال رشد بود که زود خشک شد عشق من به مهیار الآن تبدیل به یه درخت شده که تازه داره شکوفه میزنه آقا.از مرگ جاشوا ناراحت شدم ولی نه بیشتر اذیتایی که به مهیار کردین.
جکسون گفت:خوبه باید به بابا ومامانت تبریک گفت که چنین دختر با ادب با احساسی رو تربیت کردن.راستی سلام منو به مامان وبابات برسون.هردو همزمان شلیک کردیم.
تیر اون به کتف چپم اصابت کرد تیر من دقیق به گلوی جکسون اصابت کرده بود و افتاده بود روی زمین همون جور سرم گیج میرفت گفتم :دیدی حالا تو باید به مامان وبابای من جواب پس بدی آقا.داشتم بر میگشتم که سرم به دَوران افتاد و با زانو خوردم زمین چشمام سیاهی میرفت درد عجیبی در سه نقطه ی بدنم حس میکردم سرم ،کتفم و از همه مهم تر قفسه ی سیـ ـنم.
چشمام بسته شد وبدنم دقیق کنار بدن جکسون فرو اومد . دیگه هیچی نفهمیدم.

چشمام رو باز کردم هیچ دردی توی بدنم نبود احساس میکردم توی آسمونا هستم بلند شدم و ایستادم نگاه به کتف چپم کردم سالم سالم بود قفسه ی سیـ ـنم وسرم اصلاً درد نمیکرد خوشحال بودم. همون طور ایستاده بودم که از بیرون و داخل صدای شلیک شنیدم.از پنجره نگاه کردم دیدم همه با هم در تداخل هستن،داد زدم من سالمم سالمِ سالم.ولی هیچ کس نفهمید بلند تر داد زدم که دیگه گلوم داشت پاره میشد با صدای مهیار که بلند گفت یا ابوالفضل برگشتم.
گفتم:هی چته دیونه ترسیدم نمیبینی سالمم.
ولی اون به حرفم گوش نکرد بازم جمله مو تکرار کردم ولی اون مسخ شده بود به نقطه ای از رو زمین.
نگاهشو که ردیابی کردم شوکه شدم دو قدم رفتم عقب که مهیار دستور داد آمبولانس به این اتاق بیاد.
فقط وفقط نگاهم به جسمم بود یعنی الآن من روح بودم باور کردنش سخت بود ولی از بابا شنیده بودم که از این حرفا میزد و روح به جسم خودش سر میزنه واز این حرفا.
بدنم کنار بدن جکسون افتاده بود چشمای جکسون باز بود.
ولی من چشمام بسته بود از دهنم خون زده بود بیرون و کتفم همون جور خون میومد مهم تر اینکه زیر سرم یه عالمه لخـ ـته های خون جمع شده بود تا اونجاییکه به یاد دارم موقعی که به هوش بودم از سرم خون نمیومد تعجب کردم سرم رو یه کم تکون دادم وبه دیواری که جکسون من رو زده بود خیره شدم دقیق جای سرم خونی بود یعنی از سرم خون میومده ومن نمی فهمیدم.
پاهام کنار هم دیگه افتاده بودن کنار جسمم نشستم ولی من خونی نشدم.
به مهیار خیره شدم که بر وبر داشت جسمم رو نگاه میکرد سه نفر با عجله اومدن یه کیشون برام از این گردنیا بست با یه حرکت من رو روی برانکارد خوابوندن پتو روم کشیدن و کمـ ـربند های مخصوص برانکارد رو بستن یه چیزیم روی دهنم گذاشتن وهی میزدن ومن رو بردن پایین مهیار مثل دیوونه ها با عجله به سمت برانکارد میدوید.
از در که بیرون رفتیم سرهنگ وسردار و ژرنال از دیدن من شوکه شدن یکی از اون اورژانسیا گفت باید سریع ببریمش شرمنده.من رو گذاشتن توی آمبولانس مهیارم رفت داخل منم کنار مهیار نشستم.
آمبولانس حرکت کرد اون خانم پرستاره هی به جسمم ور میرفت خوشم نمی اومد میخواستم برم میخواستم جسمم بمیره تا من آزادانه مامان وبابا رو ملاقات کنم.نمیخواستم به هوش باشم به نظرم این عالم خیلی بهتر بود.احساس میکردم فکر وذهنم آزاده.منو بردن بیمارستان ومن فقط به سمتشون می دویدم.منو بردن داخل اتاق عمل.
روبه روی مهیار نشستم مهیار زمزمه کنان گفت:طاقت بیار فاطیما طاقت بیار بعد گفت:خدایا یه فرصت دیگه بهش بده تا زنده بمونه خواهش میکنم نمیدونم چه قدر گذشته بود که مهیار سرش رو تکیه داده بود به صندلی وداشت چرت میزد منم میخواستم بخوابم ولی نمیشد.
دکتر سریع از اتاق عمل اومد بیرون ومهیار سریع دوید سمتش ومن فهمیدم که اون چرت نمیزده.
دکتر سرش رو تکون داد وگفت:خون زیادی ازش رفته ضربه ای که به سرش خورده باعث شده بره تو کما.
یکی از دنده هاش شکسته که کار مارو سخت کرده بودکه خدا رو شکر تونستیم کارش رو یه سره کنیم.
کتف چپشم تیر رو از اون خارج کردیم تنها خطری که مارو تهدید میکنه کما رفتنشه ولی مرگ وزندگی دست خداست هرچی اون مقدر کنه همون میشه.ولی ایشون علائمی دارن که نمیشه نادیده گرفت.
ببخشید که همه چیز رو یک دفعه بهتون گفتم حقیقت همینه.
مهیار خشک زده گفت:ممنون

ولی فهمیدم که توی دلش گفت:فاطیمای من برمیگرده چون باید برگرده من منتظرشم من به زنده بودنش ایمان دارم.
خودمم نمیدونستم زنده میمونم یا نه من رو به بخش ویژه منتقل کردن یه لوله کرده بودن توی حلقم ومن با اون نفس میکشیدم.
مهیار با اعصابی داغون پشت پنجره ایستاده بود که گفتم:مهیار میدونی دوست دارم میدونی عاشقتم ولی این تصمیم برام سخته از یه طرف میخوام برم پیش مامان وبابا از یه طرف وقتی فکرشو می کنم میبینم که تو رو دارم سوفی رو دارم اگه من برم سوفی ناراحت میشه به نظرت چیکار کنم؟
گفت:خواهش میکنم برگرد من دوست دارم.
شوکه شدم اون حرفای منو فهمید گفتم مهیار تو حرفای منو میفهمی؟
ولی عکس العملی نداشت وفهمیدم که داشته توی دلش درد ودل میکرده.
حوصلم سر رفته بود نشستم رو زمین که دیدم در باز شد وژرنال وسردار و سرهنگ اومدن تو.سرهنگ دو تا اشک گونه ش رو خیس کرد خندم گرفت چه قدر آدمای مهمی دارم که برام نگران شن.سرهنگ با عجله گفت:مهیارم بگو فاطیما چه شده؟بگو من طاقت دارم.
مهیار با تعجب بهش نگاه کرد خوب جای تعجب داشت که آدام این قدر با من صمیمیه که به اسم صدا میزنه.مهیار همه چیز رو برای همه تعریف کرد که سردار گفت:هر چی خدا بخواد .اون میاره اون بر میگردونه نگران نباشید.
سرهنگ رفت پشت پنجره وبلند گفت:جواب سوفی رو چی بدم نمیدونی وقتی میخواستی بیایی این ماموریت بهم زنگ زد وازم گله کرد گفت چرا آبجیمو مثل پسراش کردی.گفت چرا میخوای از ما دورش کنی.وقتیم بابا مامانت توسط جکسون کشته شدن سوفی به معنای دقیق دیوونه شده بود گفت که من مسبب مرگشون بودم ولی من نمیتونستم این ماموریت رو خرابش کنم شرمنده فاطیما جون.موقع مرگ بابات ،بابات گفت:که آرزو داشته تو با جاشوا از دواج کنی ...خندید ،یه خنده ی تلخ....آخه میدونی من بهش گفته بودم دلت ویه جا،جا گذاشتی .از پشت پنجره سر خورد ونشست وگفت شرمندم فاطیما جون شرمنده که بهت نگفتم ببخشم ببخش.
توی دلش گفت:اون کسی که خواهر خودت میدونستی امیلیا رو میگم اون بی همه چیز مسبب این اتفاقا شده همون خونه ای که تو ازش به ما خبر میدادی خونه ی اون زنیکه ی عوضی بود امیلیا عشق جکسون.
داشتم دیوونه میشدم یعنی آدام میدونسته که مامان وبابام کشته شدن؟؟وویی یعنی بابا ومامان میدونستن که من عاشق شدم ولی وقتی یاد حرفاش میوفتم آروم میگیرم وگفتم:خیلی وقته بخشیدمت آدام .من تمام کسایی که در حقم ظلم کردن و بخشیدم حتی جکسون رو.کلمه ی امیلیا برام غریبه شده بود توی دلم هر چی تونستم فحش بارونش کردم.
ژرنال گفت:آدام بلند شو مرد که گریه نمیکنه!!!
مهیار با تعجب گفت:شما اسمتون آدامه؟
آدام با تعجب نگاش کرد وگفت:آره چه طور؟
مهیار :آخه یه بار فاطیما خانوم با شما حرف میزدن ودرباره ی بچه دار شدنتون.خیلی خوشحال بود رفت به سوفیم گفت اونم از خوشحالی جیغ کشید.

آدام قطره اشکی از روی گونش افتاد وگفت:آره آرزو داشت منو آوا بچه دار شیم تا بچه مون بهش به خاله ،آخه خاله بودن رو خیلی دوست داره.همین طور بچه هارو.
سردار :چرا فاطیما رو به شکل پسر درش آووردین؟
ژرنال تمام حرفایی که به من زده بود رو به سردار گفت.
سردار:خوب وقتی همه دستگیر شدن چرا نیومدین بگین که این پلیسه؟
ژرنال:می دونستین خونه ی رو به روییتون خونه ی خانوم جکسونه؟
سردار:خانوم جکسون؟؟
ژرنال:آره ،سروان امیلیا همسر جکسون بوده وما بعدا فهمیدیم.اون به همه لو داده بوده که ماها پلیسم و به خاطر همین تونسته در بره.
سردار:چرا اومده اونجا خونه گرفته؟
ژرنال:تا کسی بهش شک نکنه و ردیابیش سخت تر بشه.
------
7 روز بود که اینجا بودم سوفی هم فهمیده بود با گریه اومد تو ،آبجی گلم از دیدن من شوکه شد.مهیار هرروز میاد اینجا از دیدنش خجالت میکشم اون به خاطر من اینطوری شده بود .
چشماش گود افتاده بود ریشش بلند شده بود چهرش به زردی میزد وچشماشم سرخ.مامان وبابا رو هم دیدم نمیدونم چرا باهام حرف نزدن هردوشون فقط با یه لبخندی از رضایت نگاهم میکردن.حاج خانوم وسردار هم گاهی میومدن .سرهنگ هم میومد ومیرفت.امروز یه حس خاصی داشتم.
احساس میکردم که امروز راحت میشم یا برمیگردم یا میرم.یا رومی روم یا زنگی زنگ.
قیافه ی خودمم دست کمی از مهیار نداره چهره ولـ ـبم به سفیدی میزنه چشمام سیاه سیاه شده یه لوله هم توی حلقمه که با اون جسمم نفس میکشه برگشتم و به طرف پنجره بلند گفتم:خدا من تصمیم گیرنده نیستم که برم یا نه ولی دوست دارم برگردم دوست دارم طعم نچشیده ی عشق رو بچشم.خـــدا تازه داشتم میدیدم عشق چیه داشتم مزش میکردم که گرفتیش.
تازه داشتم به احساسم غلبه میکردم که یکی دیگه اومد اونم شد عشقم مزه ی عشق اون رو حتی با تماس دستشم چشیدم خدا شیرین بود میخوام برگردم تا یه بار دیگه این طعم رو بچشم.خــــــــدا.

صدای بوق ممتد دستگاه تو گوشم پیچید مهیار پشت پنجره دستاشو دور دهنش گذاشته بود آروم آروم اشک میریخت همه دور جسمم جمع شده بودم رفتم طرفش که دیدم دارن به جسمم شوک وارد میکنن که یه نیروی داشت من رو به جسمم میکشوند وآخرین صدا رو شنیدم که گفت:برگشت.
+++
جشمام رو باز کردم وبه سختی نفس کشیدم که پرستار با خوشحالی کنار گوشم جیغ کشید وگفت:برگشت وایی.
از صدای جیغش کلم سوت کشید وچشمام رو بستم دکتر اومد بالا سرم ولوله ای که تو حلقم بود وباعث میشد نتونم راحت نفس بکشم رو کشید بیرون خیلی دردم اومد احساس میکردم گلوم شده مثل کویر لوت خشک خشکه دهنم رو با زبون خشک شدم تر کردم
وگفتم:آ..ب..ب
پرستار یه ذره آب ریخت توی گلوم که احساس تازگی کردم کم کم چشمام بسته شد که صدایی شنیدم که میگفت:خطری تهدیدش نمیکنه بفرستینش بخش.
ودیگه هیچی نفهمیدم.
---
با سردرد بیدار شدم هیچ کس بالا سرم نبود حدودا نیم ساعت بود که تنها بودم که در باز شدو سرهنگ کلشو آورد تو وگفت:فاطی جون ما چه طوره؟
پشت بندش مهیار،سوفی،حاج خانوم وسردار و مهسا سرهنگ برونی وژرنال ودنیل اومدن تو .همه از به هوش بودنم راضی بودن ومیخندیدن همش نگام به سوفی بود که گفت:آجی نمیدونی وقتی تورو اینجوری دیدم ش...
نذاشتم حرف بزنه وگفتم:شوکه شدی؟
سوفی با تعجب گفت:آره تو از کجا فهمیدی؟
رو به سرهنگ کردم وگفتم:چشمم روشن آدام خان که بهم نگفتی به بابا ومامان گفته بودی وایسا خوب شم یه آشی برات بپزم که یه مَن روغن روش باشه وایسا دارم برات.
آدام با تعجب گفت:تو از کجامیدونی؟
- یه چیزی بگم تعجب نکنید خوب؟!!
همه با هم همزمان گفتن:خوبـــ!!!
- موقعی که بیهوش بودم نمی دونم ولی انگار که کنارتون بود وقتی که آدام از پشت شیشه داشت حرف میزد ونشست روی زمین ومنم کنارش رو زمین نشسته بودم.فکر کنم روحم بود.
آدام یه هوی بلندی گفت :روح...وخودش رو به حالت غش درآورد ولی بعد از چند ثانیه گفت:چــــــــی؟آره من نشستم رو زمین واقعاً؟
خندیدم اصلا این کارایی که آدام میکرد به سنش نمیخورد ولی همین اخلاقش بود که آوا عاشقش بود.
- آره واقعا تمام حرفاتون رو میشنیدم تمام کاراتون رو میدیدم نگا به مهیار کردم وگفتم:تمام حرف خصوصیا و تمام حرفای فکراتون رو هم میشنیدم.
مهیار با چشمای از حدقه دراومده گفت:نـــــــــــــــه!!!

رفتم بخندم که درد بدی توی قفسه ی سیـ ـنم پیچید یه اخ گفت ودستم رو گذاشتم روی قفسه ی سیـ ـنم مهیار هول شد وگفت:چی شد؟درد داری؟
لبخند زدم وگفتم :به این دردا عادت دارم اگه درد نکشم شبم صبح نمیشه.
آدام خندید وگفت:اینو راست گفتی راستی بچه ها منتظر شامن.
بلند گفتم:کوفتشون بشه همشم من باید بدم...رو به دنیل کردم گفتم... شکمو برو خودت بگیر بخور تا هـ ـوست وا بشینه.
دنیل با تعجب گفت:وا بشینه چی باید بشینه من؟؟
همه پقی زدن زیر خنده.
آدام گفت:خوب منم بدم نمیاد مهمونم کنی؟!
- نه بابا،بفرما تو دم در بده.واح واح.
همه از حرکتم خندشون گرفت که آدام رو به بقیه که با چشمای متعجب نگاهمون کرده بودن گفت:ما توی انگلیس یه دوره داریم توی این دوره هر کی توی هر ماموریتی موفق میشه باید همه رو شام دعوت کنه که ایشون...اشاره کرد به من....تقریبا تمام ماموریتاشو موفق شده وهی باید شام بده .
- آره به هر نحوه ی خواستم از این دوره بیام بیرون مگه ویلیام ودنیل گذاشتن.
یهو یاد اسم ویلیام افتادم که آدام آروم جوری که من بشنوم گفت:دوست داشت حیف زود بود. ...ولی فکر کنم مهیارم شنید چون اخماشو کشید تو هم.
آدام هی جک تعریف میکرد ومیخندید ومن داشتم به برادرم یا همون ویلیام فکر میکردم دو تاییمون هم دانشگاهی بودیم توی اداره تنها کسی که از دستورم سرپیچی ومسخره بازی درمیاورد ویلیام بود ولی همیشه حد خودش رو نگه داشت همیشه.
دیگه کم کم باید میرفتن که ادام گفت:راستی دکترت گفته که خطری تهدیدت نمیکنه و باید تا 1ماه دیگه تحت مراقبت باشی بعدم خلاص ...دستشو به حالت هواپیما در آورد وگفت...ورفتن به انگلیس وووژژژ.
سردار گفت:حتما باید بره؟
آدام گفت:آره میاد اونجا و انتقالی میگیره به کشور شما.
سردار گفت:خودم کارای نقل وانتقالش رو انجام میدم.
- ممنون.
سردار:از من تشکر نکن از مهیار تشکر کن که اون باعث شد من همچین حرفی بزنم.
به مهیار نگاه کردم وگفت:مهی جون ممنون.
همه خندیدن ورفتن.
نگاهم رو به پنجره بود که پرستار اومد تو وگفت:خوبی؟درد نداری؟
- ممنون درد ندارم کی مرخص میشم؟
پرستار:خوشبختانه دکتر گفته که خطری تهدیدت نمیکنه و اگه تا فردا تمام آزمایشاتت خوب باشه فردا عصر مرخصی.
لبخندی زدم وگفتم:ممنون.
پرستار:وظیفمه.
آروم گفتم:اون که بله.
رفت بیرون ودوباره برگشت وگفت:راستی همراهت بیرون نشسته کاری داشتی بهش بگو.
- خوب بهش بگو بیاد اینجا بشینه اینجا که خصوصیه.
پرستار:باشه.
چشمام داشت گرم میشد که دیدم یکی اومد تو از بوی عطر مـ ـست کنندش فهمیدم مهی جونمه.

مرخص شده بودم.تمام بدنم کوفته بود یه کوچولو معدم درد میکرد چون به غذا های بیمارستان عادت نداشت.به لطف سردار بازم اومده بودم خونشون .حاج خانوم گفته بود مثل دخترش میمونم میخواد ازم مراقبت کنه مثل اینکه فهمیده مامانم رو از دست دادم.دیگه حالم به مرور زمان داشت خوب میشد شکر خدا.
سوفی هم مراعات حالم رو میکنه وزیاد سر به سرم نمیذاره.
از روی تخـ ـت اومدم پایین لباس خوب پوشیدم ورفتم پایین حاج خانوم داشت شبکه ی 3 رو میدید کنارش نشستم که کم کم همه اومدن.مهیار با لباس شخصی کت وشلوار اومد نشست وگفت:آخیش مردم از صبح تا حالا درگیر یه پرونده ی دیگم.
- خسته نباشی.
مهیار:سلامت باشی.
همه با هم یه کم چرت وپرت گفتیم ولی من تمام حوام پیه اسلحه ی سرگرد بود میخواستم یه جوری بچاپمش تا ببینم میفهمه یانه همه حواسمون به تلویزیون بود که سرگرد گفت میرم باس عوض کنم.
حاج خانوم:برو مادر منم ناهارو بکشم.سرگرد از کنارم رد شد که خیلی سریع دستم رو بردم زیر کتش واسلحه رو کشیدم ولی نفمید ورفت بالا.اسلحه رو پشتم گذاشتم وخودم رو زدم به اون راه که من هیچی نمی دونم ونگاهمو به تلویزیون کردم.چند دقیقه گذشت که مهیار با عجله اومد پایین لباسشو عوض کرده وزد تو سرش وگفت:بد بخت شدم اسلحه ام نیست.
حاج خانوم زد توصورتش:خدا مرگم بده.
بلند گفتم:چی؟؟میدونی جرمش چیه؟؟توی انگلیس حکمش سنگین وباید غرامت سنگینی بدی از شما چی؟
مهیار:از ما بد تره خدا چیکار کنم.نشست رو مبل گفتم:فکر کن ببین کجا ها رفتی و اسلحه ات کجا ها پیشت بوده.
سرگرد زد تو سرش وگفت:نمی دونم یادم نمیاد خدا چیکار کنم.
دلم نمیومد اذیتش کنم ولی باید یاد بگیره که همه جا حتی توی خونه حواسش به اسلحه اش باشه.زنگ زد به پدرش وهمه چیز رو گفت سردار هم گفته بود که به هیچ کس نگه.
حاج خانوم میز رو چید همه دور میز جمع شده بودیم من با خیال راحت داشتم غذا میخوردم که دیدم همه فقط منو نگا میکنن سوفی با بداخلاقی گفت:اجی توی این وضعیت غذا از گلوت پایین میره؟

مهیار آروم گفت:همین رو بگو.
- تقصیر خودته باید تنبیه بشی یه سرگرد توی خونه هم باید حواسش به اسلحه اش باشه....بلند شدم اسلحه اش رو گذاشتم رو میز ویه ابرو مو بالا انداختم گفتم:جناب سرگرد شوتی.
سوفی گفت:باز تو این کارا رو کردی.
مهسا گفت:حقته داداشی تا تو باشی حواست به اسلحه ات باشه.
سردار گفت:ایول بابا جون باید تنبیه میشد خوشم اومد ولی قبلش یه ندایی به من بده چون داشتم زهر ترک میشدم.
مهسا:راستی سوفی،فاطیما مگه توی خونه هم از این کارا میکنه.
سوفی جو گرفته گفت:آره نمیدونی وقتی ویلیام ...
غذا پرید توی گلوم داشتم خفه میشدم به سوفی اشاره کردم که نگه .مهیار یه لیوان نوشابه بهم داد وخوردم وحالم جا اومد وگفتم:خوب دیگه ناهارتون رو میل کنید بفرمایید.
با چشم خط ونشون براش کشیدم که سوفی گفت:داشتم میگفتم وقتی ویلیام همکار فاطیما میومد خونه آخه بیشتر وقتا اون میومد خونمون فاطیما هم سربه سرش میذاشت واسلحه شو کش میرفت هر دفعه هم اسلحه اشو یه جا قایم میکرد که به ویلیام ثابت کنه من برش نداشتم بنده خدا ویلیام هر دفعه ناهار کوفتش می شد.
پخی زدم زیر خندم بار اول بخاطر گم شدن اسلحه اش گریه کرد.
سوفی گفت:بنده خدا برای بار اول که اسلحه اشو گم کرد گریه کرد وای آقا مهیار نمیدونید چه جوری گریه میکرد آلوچه آلوچه اشک میریخت.
- اینو راست میگه؛خیلی زشت گریه میکرد.
سوفی حق به جانب گفت:اتفاقا وقتی گریه می کنه خیلیم خوشگل میشه.
یکمی فکر کردم وگفت:آره خوشگلیش خوشگل بود ولی نحوه ی گریه کردنش یه کم ایراد داشت.
سوفی:چرا از فعل های گذشته بود و است استفاده میکنی.
- چون این داستانا مال گذشتس.
سوفی:خوشگل گریه کردنش که مال گذشته نیست،هست؟
آروم گفتم:سوفی بسه.
سوفی مشکوکانه آروم پرسید اتفاقی افتاده؟
- توی ماموریت از دستش دادیم متاسفانه.
سوفی اشک توی چشماش حـ ـلقه زد ورفت بالا.چشمام رو روی هم فشار داد.خاطرات خوبی رو با هم داشتیم.چه قدر با هم شهر بازی رفتیم خدا میدونه هـــی چه دنیای بی رحمیه.
ناهار کوفتم شد ظرفا رو شستم ورفتم توی حیاط که سوفی از پشت سرم گفت:آجی راست گفتی؟
- آره راستی گفتم،مگه میشه دروغ بگم.
سوفی دستاشو زد به کمـ ـرشو گفت:پس بابای من بود که گفت امشب میرم پنج شنبه میام هان؟
- پشت تلفن بهت گفتم که معلوم نیست کی برگردم.
سوفی :واقعا ویلیام رو کشتن؟
- اوهوم
سوفی:حیف بیچاره تازه مامانش میخواست برای تو بیاد خاستگاری؟
- کی؟مــــــــن؟
سوفی:پَ نَ پَ عمه ی من خوب آره تو.ولی حیف شد خیلی .بی خی خی کی میریم خونه بخریم .
آروم بغـ ـلش کردم که قفسه ی سیـ ـنم درد گرفت گذاشتمش رو زمین وگفتم:سوفی جونم چاق شدیا.
سوفی:به خاطر دست پخت مامان جونمه دیگه از بست خوبه.
با تعجب گفتم:مامان جون؟
سوفی:آره حاج خانوم بهم گفته که مثل مهسا بهش بگم مامان.
- خیلی خوبه مثل مامانه.
نگاه به سوفی کردم رفته تو خاطرات.

روی تاب نشستم و به این چند ماه فکر میکردم چه زود گذشت رفتم انگلیس انتقالی گرفتم ایران،اولش قرار بود تنبیه بشم چون به عنوان جاسوس وارد شده بودم ولی با کمک سردار با کمال میل من رو قبول کردن یه خونه ی نقلی هم کنار خونه ی مهیار اینا خریدم سردار به عنوان موفقیتم و تمام کارامو نجات دادن جون مهیار توی اون اتفاق به من یه جنیسس ناناز داد به رنگ آلبالویی.
امروز بهم یه پرونده ی جدید دادن کار قاچاق اعضای بدن انسان به دبی وترکیه.سرهنگ ارشد اون اداره از من خیلی خوشش اومده.
مهیارم از سرگرد دوم به تمام ترفیع گرفت.
هفته ی آینده پنج شنبه روز ولنتاین فکریم چی برای مهیار بخرم.از یه طرفی میخوام براش یه چیز خوشمل بخرم ولی از یه طرف غرورم میشکنه ومن با پیش گذاشتنش،نمیدونم چیکار کنم.هنوزم دنده هایی که به خاطر اون ضربه درد میکنه و نمیتونم کاری بکنمم یکم عذابم میده.
***
با سوفی اومدیم خرید،سوفی هرچی دستش میاد رو میخره .از اومدنم به اینجا راضیم وخوشحال.
آخه یه حسی بهم القا میشه حسی که تا حالا توی انگلیس نداشتم.
تمام وسایل از لحاظ خورد وخوراک رو خریدیم توی ماشین گذاشتم که سوفی با جیغ گفت:وای فاطیما اینجا رو ببین نگا چه عروسکایی!رفت پشت ویترین و هی میگفت:من اینو میخوام.
یه بَره چشمم رو گرفته بود.سیاه سیاه ولی توی بغـ ـلش یه قلب قرمز پُفی که روش به انگلیسی نوشته Love you خوشم اومده بود به اندازه های مختلف بود از همه بزرگترش رو خریدم که هی سوفی میگفت:کلک برا کی خریدی؟
به انگلیسی جواب دادم تو دخالت نکن!
سوفی هم همون طور با انگلیسی در مقابلم جبهه گرفت وگفت:برو بابا،معلوم نیست عاشق کی شدی!ولی من میدونم اون بدبخت اگه بفهمه دُمش رو میذاره رو کولش دِ برو که رفتیم.
با داد گفتم:ساکت شو.
سوفی زبونشو درآورد وگفت:نمی خوام نمیخوام،حالا که اینظوره من همه ی عروسکارو میخوام.
- برا من فرقی نداره همه رو اگه میخوای بخری بخر ؛ولی یکم بزرگ شو ببین مهسا یه عروسک هم توی اتاقش نیست تمام مجسمه های تاریخی وخوشگل یه چیزی بخر که به سنت بیاد سوسول.
برگشتم که تشکر کنم که دیدم هر دو فروشنده با تعجب به ما زل زدن گفتم:ببخشید هر چی خواهرم میخواد بهش بدید.
فروشنده:چشم حتماً.
داشتم عروسکارو دید میزدم که سوفی بلند گفت:فاطیما فاطیما نگا اون طرف تر دعوا شده....بعد زد پشت کمـ ـرمو گفت:خیر سرت سرهنگ این مملکتی برو جمعشون کن.
نگاه به فروشنده کردم وگفتم:الآن وقت استراحتمه و وظیفه ای ندارم.
سوفی دستمو کشید وگفت:برو دیگه بابا!داره دعوا بالا میگیره!

4 روز از اون روز می گذشت که لباسمو پوشیدم باید تا 40 دقیقه ی دیگه اداره باشم مقنمه یه کم کشیدم جلو آماده بودم که دیدم سوفی با قیافه ی درهم اومد تو بلند گفت:فاطی بیا اتاقم کارت دارم.
بلند گفتم:کسی اینجا نیست که بگو خوب باید برم.
سوفی:گفتم بیــــــا!
- اومدم خووو.
کش چادر مو هم زیر سرم گذاشتمو رفتم طرف اتاق سوفی بدون در زدن وارد شدم
سوفی:هوووی وارد اتاق دخترا که میشی باید در بزنی.شش
- بگو دیگه باید برم.
سوفی بایه جهت پرید روی تخـ ـتشو گفت:نگا چه صدایی میده.
یه لحظه پیش خودم گفتم صدای رگبار مسلسل میده گفتم:خب چیکار کنم؟
سوفی:من یه تخـ ـت میخوام نمیبینی خراب شده.
با غیض روبه سوفی کردم وگفتم:سوفی 2 ماه بیشتر نیست که این تخـ ـت رو خریدیا!!!
سوفی:به من نگو به این تخـ ـت بگو فقط ظاهر داشت نمیتونم شبا با این سر وصدا بخوابم.
- به من ربطی نداره من رفتم بااای
سوفی بغض کرده بود گفت:الآن اگه مامان بود بدون چون وچرا برام میخرید فقط هیکل بزرگ کردی نمی دونی توی این سن نباید سربه سر من بذاری؟!
خندم گرفت وبه چهره ی خوشگلش نگاه کردم دو تا پله هایی که رفته بودم پایین رفتم بالا سرش وبـ ـوسیدم وگفتم:عصر یه تخـ ـت خوشگل برات میخرم.
ولی دیگه نباید با بغض کردن حرف تو به کرسی بنشونیا بزرگ شو.
سوفی:باشه پس عصر منتظرتم.
- شاید عصر دیر بیام تا برم بانک پول بگیرم و اینا شاید یه کم طول بکشه ولی مطمئن باش که برات میخرم.
از در رفتم بیرون که سوفی گفت راستی صبر کن من رو برسون .
زدم پشتشو گفتم:10 دقیقه وقت داری شروع شد:
9 / 55 ؛ 9/54؛9/53؛9/52
همون طور براش خوندم که دیدم اومد از در بیرون .دم مدرسه که رسیدیم دیدم سوفی نمیره پایین سرم رو به طرفش برگردوندمو گفتم:خوب عزیزم خداحافظ.
دیدم سوفی خودش رو به حواس پرتی زده.ماشین رو خاموش کردم زنگ زدم به اداره وگفتم که یه ساعت برام مرخصی رد کنه.وپیاده شدم بله درست حدس زده بودم خانوم خانوما کار خرابی کرده تو مدرسه اولیاشو خواستن.ماشین رو قفل کردم و رفتم طرف مدرسه.سوفی بدو بدو از پشت بهم رسید وگفت:فقط توی کلاس معلم عربی رو اذیت کردم.
ریلکس گفتم:چرا؟
سوفی:یکی از درساشو یاد نگرفتم سخت بود بهش گفتم یادم نداد من هم کلاسشو بهم ریختم.
زنگ هنوز نخورده بود که دیدم مهسا داره میاد سمتم وگفت:سلام بر جناب سرهنگ ما.
- سلام عزیزم،باز این سوفی ما چیکار کرده؟
مهسا خندید وگفت:دختر با جرعتیه خوشم میاد ازش.
- واه واه خیر سرتون قراره خانوم دکترای آینده بشینا.
صبحگاه بود که رفتم سمت مدیر،مدیرشون از دیدن سوفی پشت سرم با غیض نگاهم کرد وگفت بفرمایید دفتر.
سرم رو تکون دادم وبا راهنمایی سوفی ومهسا رفتم توی دفتر همه ی معلما اونجا بودم . معلما با دیدن سوفی غیض کردن معلومِ دل پری از دستش داشتن وارد شدم وبه همشون سلام کردم که مدیر اومد تو وگفت:مهسا وسوفی برید سرکلاس.
سوفی ومهسا همزمان گفتند:چشم خانوم.
رفتن. همه ی معلما نگام داشتن جای تعجب بود چرا اینا نمیرفتن سر کلاساشون.در دفتر باز بود ولی صدای جیک از بیرون نمیومد.معلومه که مدیر ومعلما خوب چوب رو زمین زدن.
مدیر:خانوم واتسون تقریبا معلمایی که اینجا هستن تمام از خواهر شما شاکی هستن.روزی دوبار حداقل معلما شکایت خواهر شما رو میکنن وظیفه ی من اینکه از مدرسه اخراجش کنم دیگه معلما از دستش خسته شدن.خواهر شما نمیذاره که معلما تدریس کنن.
من تا الآن 4بار اولیا شو خواستم بیاد مدرسه ولی هر دفعه یه بهانه ای میاره یه روز میگه مادرم مریض بودم .کسی نبود سرکار بودن.
- بله متوجه هستم ،سوفی به غیر از من کسی رو نداره ما مادر وپدرمون رو از دست دادیم شاید دلیلش این باشه.من باهاش حرف میزنم.
مدیر:ولی این حرف قانع کننده نیست.
- ببخشید من کار میکنم الآنم که میبینید اومدم یه ساعت مرخصی گرفتم باید برم.شاید سوفی خواسته مراعات حال منو بکنه که بهم نگفته.
مدیر:نمیدونم والا.
یهو صدای بی سیمم روشن شد.

صدا:شاهین شاهین به سرمه.
با عجله بی سیم رو برداشتم وگفتم:سرمه ،شاهین به گوشم.
صدا مال سروان شعبانی بود.
سرهنگ کجایی ؟
ابروهام پرید بالا.هیچ وقت با بیسیم قرار نبود با اسم صدا کنیم باید رمزی حرف بزنیم گفتم:بگوشم.
ما اومدیم هوا خوری!!شما کجایید؟
- من اومدم یه کم دور بزنم.
سروان:خوب نمیخوایی بیایین پیش ما اینجا هواش بهتره ها.
- کار دارم.
سروان هول کرده گفت:اوضاع خیلی بهم ریختس برو اداره.
ارتباط قطع شدم بیسیم زدم سرمه سرمه شاهین.
بی سیم رو آوردم پایین که دیدم تمام معلما با تجب ایستادن ومنو نگاه میکنن.
عصبی شدم وگفتم:چتونه اه.
مدیر با لکنت گفت:شما پلیسید؟
- په چیم نمیبینی.
مدیر:ببخشید پس خواهرتون.
- باید برم میبینی که بهم احتیاج دارن .
مدیر:باشه باشه بفرمایید.
برگشتم سمت معلما وگفتم: من خودم با سوفی حرف میزنم کارش نداشته باشین.
میدونستم با معلما بد حرف زدم ولی الان اعصاب نداشتم.بی خی خی.
با دو دویدم سمت ماشین روشن کردم وگاز دادم سمت اداره.چه مشکلی پیش اومده بود خدا میدونه.

رفتم سمت اتاق سرگرد در زدم وبا عجله باز کردم وگفتم:سرگرد چیشده؟
مهیار برام احترام گذاشت وگفت متاسفانه یه طلاجواهر فروشی بسیار بزرگ و مجهز به سرقت رفته.
- پس چرا به من بی سیم زدید خودتون می تونستید کار رو یه سره کنید.
مهیار:بله میدونیم ما میخواستیم ببینیم که کی الآن نزدیک موقعیت هست.
ردیاب شما هم نشون میداد که شما نزدیک اونجایید.
- ولی این دلیلی نیست که من قانع بشم شما باید سریع به اونجا نیرو اعزام میکردید،مسلح هم بودن؟
مهیار گفت:بله مسلح بودن که متاسفانه دررفتن.کجا رفته بودید؟
- رفته بودم مدرسه ی سوفی باز کار خرابی کرده.
مهیار:با مهسا که جفت میشن دیگه هیچ کس حرفشون نیست.
- وایسا بیاد خونه حسابشو میرسم.
مهیار:میخوایین من باهاش صحبت کنم.؟
- مگه شما میدونید که چی شده؟
مهیار:بله میدونم مهسا بهم همه چیو گفته.
- باشه پس به شما میسپرم.
مهیار پا کوبید وبا خنده گفت:چشم قربان.
- کوفت
ورفتم تو اتاقم.
---
نمیدونم چه قدر گذشته بود که یکی در زد.
- بفرمایید.
صدا:قربان وقت ناهاره.
- چی؟وای دیر کردم.
وسایلمو جمع کردم سریع رفتم طرف در وگفتم نه ناهار اداره نمیخورم کار دارم.
رفتم بانک ساعت 1/15 بود 15 دیگه وقت داشتم.
تا ماشین رو پارک کردم دیدم در بانک بستس .پیاده شدم رفتم سمت بانک در رو هُل دادم در باز شد .مشکوک میزد ویه لحظه قضیه ی سرقت طلافروشی صبح اومد تو ذهنم.
بلند گفتم:بانک بستس؟
صدایی نیومد نگاه به ساعت کردم 1/17 دقیقه رو نشون میداد بلند گفتم:هنوز 13 دقیقه تا پایین وقت اداری مونده ها.