اومدم توی اتاق موهامو که کرده بودم توی یقه م داشت خفه م میکرد درش آوردم و گرفتم بغـ ـل سوفی روی تخـ ـت خوابیدم .چشمام داشت گرم میشد که حس کردم جسم سنگینی روی شکمم فرود اومد از درد چشمام رو باز کردم دوباره این سوفی توی خواب جفتک دَر کرده بود.عصبانی پاشو پرت کردم اون ور که خورد به دیوار ولی این سوفی رو اگه بمب بغـ ـلش دَر کنی بیدار نمیشه چه برسه اگه بره زیر تریلی.متکامو با حرص برداشتم روی زمین اتاق خوابیدم با اینکه تابستون بود ولی زمین یخ بود یه لحظه لرز کردم بیخیال ملافه رو روی خودم کشیدم وخوابیدم.

حس کردم یه چیزی داره میره توی دماغم دستمو کشیدم به دماغم و خوابیدم دوباره داشت خوابم میبرد که دیدم یه چیز دو انگشتی داره روی کتفم راه میره فهمیدم که چی سوفیه به خاطر همین چشمام رو باز نکردم چون ممکن بود خوابم بپره.کم کم خوابم برد که یه لحظه لرز کردم آروم گوشه ی چشمم رو باز کردم که دیدم سوفی ومهیار دارن سر به سرم میذارن.حواسشون به خودشون بود داشتن نقشه برای بیدار کردنم میکشیدن که یهو ناغافل بلند گفتم:پخخخخخخخخ
هردو شون عین مترسک بهم زل زدن بلند گفتم هرکه با عرفان درافتاد ور افتاد.تا شما ها باشین منو از خواب نازنینم بیدار نکنین.پروووو
رفتم دستشویی
صدای هردوشون رو میشنیدم که میگفتن:
مهیار:بیدار بودا!
سوفی:اااا خورد تو ذوقمون.
مهیار:حیف که نقشه ها برای بیدار کردنش داشتیم اشکال نداره صبح من مرخصی دارم حالشو جا میاریم.
سوفی:ببین میگم اگه عرفان عصبانی بشه دیگه هیچ کی حریفش نمیشه ها خیلی بد عصبانی میشه مثل گاو اسرائیلی جف شاخ میاد تو حلقت.
هه خواهر بزرگ کن چه قدر زیبا طرفداریمو میکنه.
مهیار:بابا من حریفشم.
رفتم بیرون وگفتم:خیلی حریفمی کی بود توی باند فن فیتیله پیچ شد من یا تو ؛کی بود از درد گردن به خودش مپیچید من یا تو؟هان؟
مهیار:اون بحثش جداست بیا حالا مسبقه بدیم.
خندیدم وگفتم با این دست...دستمو بردنم جلو لعنتی آب رفته بود زیرش به خاطر ظرفای ظهر چرا حواسم نبود اه
باعجله چند تا دستمال کاغذی برداشتم وبا درد به اطرافش فشار دادم دردم اومد خیلی آروم گفتم:آخ
سوفی:چی شده؟
- هیچی نشده ،راستی صدای پچ پچ میومد چی میگفتین من نامحرمم؟
سوفی ومهیار نگاه به هم انداختن و یه لبخند شیطنت آمیز زدن وگفتن:نـــــــه!!!
- که اینطور.

سردرد عجیبی داشتم دوباره سر دردم و درد معده اومده بود سراغم رفتم طرف کوله ی سوفی،قرصم که کشیدم بیرون گوشه ای از لباس نظامیم هم اومد بیرون رنگم پرید چه بی عقل بود چرا این رو آورده اگه خدایی ناکرده بفهمن که کارم تمومه.
باعصبانیت هر چه بیشتر که آمده ی فوران بود لباس رو توی یه نایلون سیاه پیچیدم گذاشتم ته کوله.3 تا قرص بدون آب خوردم دیگه درد معده م داشت بیشتر میشد فکر کنم به خاطر غذای سنگینی بود که شب خورده بودم.دوباره گرفتم خوابیدم روی زمین .خوابم نمیومد دلم برای مامان تنگ شده بود برای ناز کردن موهام اشکم سرازیر شد بدون اینکه بفهمم برای بابا برای بچگی هام که پول از جیب بابا کش میرفتم برای جاشوا اون موقع هایی که من میرفتم کافه یه قهوه بگیرم جاشوا از پشت سرم میگفت یکیم برا اون بگیرم به طرف سوفی چرخیدم چه معصومانه روی تخـ ـت خـ ـوابیده بود خیلی شبیه مامان بود قدش هیکلش رنگ موهاش رنگ چشمش موژه ها وابروهای بورش ولی من برعکسشم ابرو،موژه،مو ی قهو ه ای دارم مثل بابا.چه کلمه ای قشنگیه بابا الهام بخشه آرام کننده ست تکیه گاهه و چه سخت که من این محبت رو ندارم.مامان تسکین دهنده است از کلمه اش تمام محبت میریزه وچه زیبا این دو کلمه باهم معنا میشن.حیف که قدرشون رو ندونستم وزود از پیشم رفتن حیف.نگا به ساعت کردم 5 صبح بود و من تاحالا بیدار بودم.هنوز معدم درد میکرد و کمی حالت تهوع داشتم ولی خوابم برد.

با حالت تهوع زیادی از خواب بیدار شدم چهره ای متعجب مهیار وسوفی روبه روم بود به خصوص سوسکی که توی دستشون بود بی توجه به اونا دویدم سمت دستشویی وهر چی توی معدم بود را بالا آوردم.دست وصورتمو شستم نگا به آیینه کردم از درد سر وگریه ی دیشب چشمام شده بود دو کاسه ی خون.از دستشویی اومد بیرون که دیدم دوتاییشون بازم زل زدن بهم آروم به سوفی گفتم قرصمو بده.سوفی که تازه به خودش اومده بود سریع قرصم و بهم داد.یکی خوردم درد معدم همونطور داشت اود میکرد لعنتی دردش غیر قابل تحمل بود معدم رو گرفتم ونشستم روی زمین.دردش تمومی نداشت مهیار اومد زیر بغـ ـلم رو گرفت وگفت چی شده ؟چرا چشمات این قدر سرخه؟
- به خاطر دیروز که این قدر بد بیدارم کردین .
من رو گذاشت روی تخـ ـت.
سوفی با این حالات من آشنایی داشت میدونستم فقط به خاطر سرخی چشمام هول شده رفت پایین چند دقیقه بعد با حاج خانوم ویه لیوان چایی نبات اومد خوردم و حاج خانوم یه چیز قهوه ای رنگ به پیـ ـشونیم مالید وگفت:این سردرد رو خوب میکنه ولی باید تحمل کنی چون خیلی خیلی میسوزونه.
- چه بوی خوبی میده!
حاج خانوم:آره دارچین پودر شده با گلابه که قشنگ هم میزنی میذاری روی سرت بد جور میسوزونه ولی خوب خوب میشی به عنوانی میکروب رو از سرت میکشه بیرون.
- چه جالب.
حاج خانوم رفت پایین کم کم پیـ ـشونیم میسوخت ولی تحمل کردم سوفی ملافه رو تا رو شکمم بالا کشید وبا چشماش اشاره کرد که آره(دیگه خودتون بهتر میدونید)
ابرو بالا انداختم که یعنی نه بعدش برای اینکه مهیار شک نکنه گفتم چه میسوزه.سوفی ومهیارم رفتن و من به خاطر بیخوابی دیشب سریع خوابم برد واصلا سوزش دارچین رو نفهمیدم.

احساس کردم یکی داره آروم دلمو نـ ـوازش میده یاد مامان افتاد چشمم رو باز کردم که سوفی رو دیدم چه قدر دوسش داشتم وخودم خبر نداشتم دیگه نه معده م درد میکرد نه سرم.بلند شدم تقریبا بعداظهر بود گفتم:سلام بر خواهری گل!
سوفی:آبجی دلت درد نمیکنه؟؟
- نه خوب خوبم در ضمن داداشی یادت که نرفته.
سوفی:ببین تو همیشه وقتی خیلی عصبانی میشدی این حالت بهت دست میداد پس چرا به مهیار گفتی که به خاطر اینکه ما بد بیدارت کردیم الآن عذاب وجدان داره خوو!!
- باید تنبیه میشد همین طور تو مگه نمیدونی من به این کارا حساسیت دارم و اگه عصبانی بشم هیچیکی حریفم نمیشه.
سوفی:اره سرهنگم میگفت فاطیما رو عصبانیش نکن وگرنه هم تورو میکشه هم ماموریتو به گند میکشونه.
- اولا مهتاب،نه سرهنگ دوما عرفانم سوما من کی تا حالا به خاطر عصبانیت ماموریتو خراب کردم هان؟
سوفی:به من چه برو به خودش بگو والا.
- راستی مهیار وبقیه کجان؟
سوفی:همه پایینن.
- باشه منم میرم دوش بگیرم یه کم بدنم از کوفتگی دربیاد.
سوفی:مواظب گچ دستت باش.
- باشه.
یه پلاستیک دور دستم کشیدم فردا دیگه باید میرفتم گچ دستمو باز میکردم.رفتم حموم بدنم حال اومد اومدم بیرون به شلوار براق کاملا پسرونه ی اسپرت پوشیدم یه بلوز چسبون یقه هفت پوشیدم روشم یه سوییشرت نازک مخصوص بیرون رفتن بود رو هم روش پوشیدم لنز رو هم گذاشتم و موهامو توی یقم کردم و یقه ی سوییشرت رو کشیدم بالا تا راحت ترباشم.رفتم پایین.همه نشسته بودن وفیلم میدیدن.سلام کردم که حاج خانوم گفت:سرت خوب شد؟
- عالی شده دیگه درد نمیکنه.
حاج خانوم:انشالله همیشه سالم باشی.
- انشالله همه سالم باشن
حاج خانوم بلند شد رفت برا منم چایی بریزه همه توی بحر فیلم فرو رفته بودن یه جای فیلم دختره برای شوهرش قلیـ ـون چاق کرد خیلی هـ ـوس کردم از اون روزی که توماس انواع دود قلیـ ـون بیرون دادن رو یادم داد شدم طرفدار پرو پا قرص قلیـ ـون کشا.پیش خودم گفتم کاش الآن پشت بوم خونمون بود با یه قلیـ ـون چاق شده ی آماده با یه دست ورق(پاسور)با بابا بشینیم بازی کنیم ...سرم رو انداختم پایین....بابا هم با جر زنی از من ببره سوفی گریه بکنه که چرا یاد اون نمیدیم وبلاخره موفق شد ویادش دادم.مامان هم یه لیوان چایی بهمون بده وای خدا چه قدر از اون روزا زود گذشت واصلا نفهمیدیم.

ساعت 5/30 بود که دیدم همه رفتن توی اتاقاشون من وسوفی هم رفتیم توی اتاق خودمون خیلی وقت بود از سرهنگ خبر نداشتم به سوفی با حالت دست به لب تاپ اشاره کردم که گفت توی کولشه.لب تاپشو درآورد لب تاپ کوچیکیه خندم گرفت چه قدر کوچیکه.سوفیم رفت اتاق مهسا.دیدم آنلاینه سریع برای سرهنگ نوشتم هستی مهتاب؟
مهتاب:چه خبر اوضاع خوبه؟
- همه چی عالی فقط کی تموم میشه از این وضع خسته شدم؟!؟!
مهتاب:یه چیزایی دست گیرمون شده که در آینده ی نه چندان دور دست گیرش می کنیم.
- من یه حدسی میزنم که تعداد مواد خارجی از ایران کمتر از اونیه که وارد انگلیس میشه یعنی دراین بین مواد مبادله میشه به نظرم موقعی که هواپیما برای سوخت گیری میشینه در این فرصت کارایی صورت میگیره و راستین هم حق داره که گفته همچین گروهی توی ایران نیست.
مهتاب:راست میگی همچین فکری به ذهن من خطور نکرده بود؛پیگیری میکنم حتما .
- حالا شما به چه نتایجی رسیدید؟
مهتاب:نمیخوام بهت بگم که ناراحت بشی ولی متاسفانه روزی که جیسون واحسان داشتن چت تصویری انجام میدادن وتو رفتی لب تاپ رو درست کنی جیسون تو رو کاملا شناخته چه جوری شو نمیدونم و چون میدونسته که گروه توسط پلیس پیگیری میشه تمام اطلاعات غلط رو به احسان داده و به خاطر همین احسان به این راحتی گیر افتاده.
- ولی سرهنگ احسان به راحتی میتونست فرار کنه وتا دوقدمیه فرار رفت من توسط دستور شما اون رو از پا درآوردم و نذاشتم که فرار کنه.
مهتاب:خوبه آفرین،راستی از سوفی چه خبر سوتی که نداده؟
- نه بابا سوفی درسته از نظر جسمی یه کم کوچیکه ولی از نظر عقلی بیشتر از این حرف ها میفهمه و من بهش افتخار میکنم.
مهتاب:آره منم هر چیز روکه براش توضیح میدادم برای بار اول میفهمید.
- راستی سوفی میگفت بابا قبل از مرگش یه چیزایی گفته؟!!؟!
مهتاب:خیلی چشم انتظار تو وسوفی بود سوفی رو که دید رو به من گفت که آرزو داشته عروسی هردوتون رو ببینه ومسولیت سوفی رو به تو میسپاره وبعد از چند ثانیه فوت کرد.
- چه جوری ازبین رفتن؟...کاش هیچ کی پیشم نبود وبرای بابا ومامانم گریه بکنم کاش برم پیششون دلم براشون یه ذره شده....
مهتاب:بابات سرطان خون داشته و به شما ها چیز دیگه گفته اون روز وقتی هر دو شون داشتن برمیگشتن بابات حالش بد میشه وکنترل ماشین از دستش خارج میشه وبا یه کامیون که تازه سنگ های مرمر داشته میبرده به کارخونه تصادف میکنه متاسفانه مامانت از ترس سنگکوب میکنه وفوت میکنه ولی بابات بعد از چند دقیقه که آوردیمش بیمارستان فوت کرد.تسلیت میگم سرهنگ.
- مرسی،راستی قضیه ی این کارت چیه؟
مهتاب:هیچی بابا ژرنال اومده بود بازرسی و گفت که هر کدوم از افراد که خبره ترین وکار بلدن رو اسامیشون رو بنویس برای ترفیع مقام.بعد گفت هر کس به غیر از خودم منم دنیل و تو رو فرستادم دنیل از سروان سوم به سروان دوم انتقال داده شد تو هم از سرگرد تمام به سرهنگ سوم انتقال داده شدی.خوب کاری نداری آوا صدام میزنه باید برم ناهار.
- سلامم و بهش برسون خدانگهدار.
مهتاب:تو هم سلامم رو به سوفی برسون،خدانگهدار.
ذهنم رو متمرکز کردم به مرگ بابا ومامان از همه بدتر انتظار بابا برای دیدنم . داشتم داشتم فکر میکردم که دیدم در اتاق رو میزنن گفتم بله؟
مهیار:عرفان؟
- بله؟
مهیار:بیام تو؟
سریع لب تاپ رو گذاشتم زیر تشک سویی شرتم رو پوشیدمو گفتم آره بیا تو
مهیار اومد.
مهیار:میگم برادر جان با یه قلیـ ـون با طعم نعما چه طوری؟
- الآن؟
مهیار:آره دیگه زغالشو آماده کردم همه چیش آمادست بابا هم هـ ـوس کرده بریم پشت بوم یه دست ورقم بزنیم...یعنی من به طرز وحشتناکی چشمام مثل توپ پینگ پونگ شد تقریبا 2 ساعت پیش بهش فکر میکردم...بریم یانه؟
- باشه ولی با سوفی میام.
مهیار:باشه پس منم به مهسا میگم.
- کی بریم؟
مهیار:10 دقیقه ی دیگه.
- باشه.

همون لباسا رو پوشیدم وآماده شدم تا از اتاق اومدم بیرون مهسا و سوفیم اومدن بیرون که حاج خانوم بلند گفت:مهسا با بچه ها برین پشت بوم بابا ومهیار رفتن.
مهسا بلند گفت:باشه مامانی....برای بار هزارم غبطه ی نداشتن مادر رو خوردم.
مهسا وسوفی خیلی با هم یکی شده بودن با سر وصدای هر سه مون رفتیم پشت بوم.من وسوفی مـ ـست پوشت بوم شدیم به خصوص خاطرات میدونستم الآن سوفی تو خاطرات به سر میبره رفتم سمتش بهش گفتم یادته بابا با جرزنی از من میبرد تو هم گریه میکردی که یادم بده.
سوفی:چه قدر گریه کردم تا یادم دادی.
- یادته مامان برامون چایی میریخت میاورد روزای یکشنبه چه قدر خوب بود.
سوفی یه آه از ته دلش کشید وگفت:حداقل تو با مامان وبابا بیشتر بودی 22 سال ولی من چی من 15 سال امسال میخواستم تولد بگیرم یادته بهم قول چه کادویی دادی؟
- آره یادمه خیلی خوبم یادمه...آروم گفتم..قول دادم روز تولدت بیاییم ایران حالام اینجا ایرانه ولی بدون مامان وبابا.
سوفی بغ کرده گفت ولی من این کادو رو نمیخوام چون بدون مامان وباباست.
مهیار گفت:نمیخوایین بیایین؟
من اشکی که توی چشمام جمع شده بود رو پاک کردم وگفتم رفته بودیم توی خاطرات.
با سوفی رفتیم پیش مهیار وسردار ومهسا نشستیم اول سردار شروع کرد به چاق کردن اولیه ی قلیـ ـون.معلوم بود بلده.مهیارم اول یه دست بٌر زد(قاطی کردن برگ های پاسور) بعد به حالت یاری بازی حکم رو شاهش رو تعیین کرد سردار شد شاه من وسردار،مهیار وسوفی
شروع کردیم به بازی قلیـ ـونم دست به دست میچرخید ولی من وقتی قلیـ ـون میکشیدم باید فکرم آزاد باشه به خاطر همین نکشیدم.
6 ؛3 بردیم دیگه خسته شده بودم مهیار ورق هارو جمع کرد وگفت نامردیه 2 تا حریف زرنگ تویه تیم ما دو تا طفل معصوم رو انداختین توی یه گروه.سردار محکم زد پس کله ی مهیار وگفت چه قدرم تو معصومی خیلی دلم سوخت.
همه خندیدن مهیار زغال قلیـ ـون رو عوض کرد گفتم:اگه اجازه بدید من بکشم.
سوفی دستاشو بهم زد وگفت اژدهایی بده بیرون داداش
- صبر کن آبجی .
دو سه بار کشیدم تا ببینم خوبه یانه ولی عالی بود طعم نعنا رو داشت جگرم رو حال میاورد گفتم اینم به خاطر سوفی آبجی گلم.یه پک عمیق زدم به حالت خمـ ـاری از دو تا سوراخ بینیم دادم بیرون تمام دود جلوی چشمام بود بعدکه رفت چهره ی یه آشنا اومد جلوی چشمم دلم هری ریخت پایین مهیار بود قلـ ـبم تند تند میزد نکنه طوریم شده خودم خبر ندارم.ولی نه این حس رو قبلا هم چشیدم قبلا با نگاه جاشوا قلـ ـبم اینجوری دیوانه وار خودشو به سیـ ـنه میکوبید.ولی نه نباید عاشق بشم این عشق باید همین جا دفن بشه بمیره.یه پک عمیق زدم و لوله ی قلیـ ـون رو انداختم پایین انداختم دستام رو آوردم جلوی صورتم و دود رو از دهنم دادم بیرون مهیار بلند گفت معرکه ای پسر خیلی باحال بود بذار منم امتحان کنم .
همون کاری رو که من انجام داده بودم رو انجام داد باحال شد.

نمیدونستم باحاله سوفی با یه نگاه خاصی داشت نگام میکرد نگاش کردم توی نگاهش یه چیز خاصی بود مثل نگرانی.یه لبخند اطمینان بخش بهش زدم که اونم با چشماش گفت:مطمئنی؟
ابروهامو انداختم بالا یعنی نمیدونم.تقریبا تا یه ساعت بعد اونجا بودیم که داشتیم میرفتیم قلیـ ـون رو گفتم من میارم سردار رفته بود پایین به مهیار گفتم:مهیار؟
مهیار:هووم
- بلدی حـ ـلقه ای از دهنت بدی بیرون؟
مهیار:نه یادم بده!
قلیـ ـون رو ازش گرفتم یه پک عمیق زدم بعد حالات حـ ـلقه حـ ـلقه از دهنم دادم بیرون مهیار گفت اکه یادم ندی توبیخت میکنم!
- مگه اینجا کلانتریه؟
مهیار:کم نه ،یاد بده دیگه!
- باشه,ببین یه پک عمیق باید بزنی بعد از ته گلوت حالا ع ع ع میدی بیرون ولبت و دایره شکل کن که خودش تبدیل به دایره دایره میشه فقط ممکنه پک اول رو دودش رو بخوریا!
مهیار بعد از چند بار تونست انجام بده تمام حرکاتاش و حرفاش مثل جاشوا بود.مهیار داشت زغال رو برمیداشت که سوفی بهم گفت:خیلی حرکاتاشون شبیه به همه دلت تنگ نشده براش؟
سرم رو انداختم پایین آروم گفتم کاش الآن اینجا بود دلم براش یه ذره شده...بعد بلند گفتم بریم دیگه من که چشمام لز خستگی باز نمیشه.
مهسا:آره بریم داداش ما دوتا رو آوردین اینجا هیچ کاری نذاشتین بکنیم.بریم سوفی.
هردوشون هم با حالت قهر رفتن پایین.
مهیار گفت:عاشق شدی؟
- چه طور؟
مهیار:میخوام بدونم تجربه اش کردی یانه؟
- تو چی بگو تا بگم!
مهیار:آره عاشق شدم دوسش دارم خیلی ولی اون اصلا منو نمیبینه نمیدونم چیکار کنم.
مهیار با این حرفش خنجری بود که زد تو قلـ ـبم ولی بیخیال داد زدم:آره عاشقی سخته ،وقتی عاشق شدم وقتی دوسش داشتم وقتی ازم خواست براش قهوه ببرم وقتی گفت برای فردا بریم کافی شاپ تو رو رویا بودم ولی چه رویای واهی بود خدا چرا ازم گرفتیش مگه کار خطایی از من سر زده بود...اشکم ناخودآگاه ریخت پایین...مهیار نمیدونی دارم دیوونه میشم وقتی از مهتاب شنیدم بابا چه جوری مرد مو به تنم سیخ میشه وقتی سوفی تو خواب مامان وبابا رو صدا میزنه و خدا هر سه تا شون رو ازم گرفت دیگه جونی ندارم تا مقاومت کنم کاش سوفی نمیبود تا اگه مردم با خیال راحت بمیرم ...داد زدم..لعنتی خسته شده میفهمی خسته...با صدای بلند گریه کردم.
نگا به مهیار کردم دیدم با چشای اشکی داره نگام میکنه گفتم تو دیگه چرا گریه میکنی نمیخواد برای داداشت دلسوزی کنی.
مهیار سرم رو توی بغـ ـلش گرفت وگفت:دو تا برادر همیشه پشت همن گریه کن داداشی من پشتتم خدا نکنه بمیری من تازه طعم برادر داشتن رو چشیدم.
برای سومین بار بعد از بغـ ـل مامان وبابا توی بغـ ـل مهیار آرامش گرفتم ناخودآگاه گریه م بند اومد میخواستم ببینم آغـ ـوشش چه فرقی داره با جاشوا.مهیار گفت:یادته روزی که توی باند بودیم تو میخواستی بری بعد فهمیدی که روی یقه ی من ردیاب گذاشته شده بعد یه چیزی سرهم بندی کردی ومحکم بغـ ـلم کردی از اونجا فهمیدم که دختری.بعد بلند بلند خندید.

مخم هنگ کرد این همه وقت میدونسته که دخترم ونمیگفته نکنه میدونه پلیسم وای بدبخت شدم ولی اگه بفهمه که چیز بدی نیست منم مثل اونام ولی چرا سرهنگ میگفت نباید بفهمن؟
- مامان وبابات میدونن ؟
مهیار با خنده گفت:نچ به هیچ کس نگفتم ولی فردا که از سرکار برگردم به همشون میگم.
از بغـ ـلش اومد بیرون وگفتم برو اونور ببینم خیر سرش سرگرد مملکته حیا نداری یه دختر رو بغـ ـل میکنی؟
مهیار:ببخشیدا پس من بودم که وقتی سوفی قرار شد بیاد اینجا یه ماچ بهم کرد ....من خجالت تو کارم نبود ....
- خوب اون موقع از فرط خوشحالی بود ولی الآن چی؟
مهیار:از فرط چیز...
- آهان از فرط چیز چه چیز جالبیه ولی خداییش توی مسابقه حال کردی کم آوردی؟
مهیار:آره ،چه جوری این قدر خوب کونگ فو یاد گرفتی؟
- بابام کونگ فو کار بود از اون یاد گرفتم باورت نمیشه تا موقعی ای که زنده بود یاد ندارم یه ناهار بدون کونگ فو نخورده باشم از بس تا میرفتم قاشق بردارم با قاشقش به قاشقم میزد اون قدر که اصلا از غذا نخوردن سیر میشدم.
مهیار:چه جالب،راستی اون قضیه ای که میگفتی رفیقت اومده بود توی اون باند از اون حرفا رو راست گفتی؟
- با یه نگاه خاص نگاش کردم وگفتم:آره راست بود فقط به جای رفیق عشقم بود که جلوم پرپر شد من دوست نداشتم یه خار بره تو پاش ولی..
مهیاررنگ نگاش فرق کرد:خوب دیگه بیخیال مام دیگه تقریبا فهمیدیم جکسون کجای کاری اگه دستگیرش کنیم دیگه حله.
- یعنی من وسوفی میتونیم با آرامش زندگی کنیم.
مهیار:آره همین طوره.
- خوب دیگه بریم خسته شدم.
قلیـ ـون رو مهیار برداشت وجلوتر از من راه افتاد از پشت سر اصلا شبیه جاشوا نبود جاشوا دو برابر مهیار بود از نظر قد وهیکل ولی چشمای هردوشون مثل هم بود .جاشوا موهاش قهوه ای کمـ ـرنگ بود ولی مهیار سیاه بود.جاشوا قیافش داد میزد خارجیه ولی مهیار از قیافش معلوم بود که یه ایرانی اصیله.من رفتم توی اتاق مهیارم رفت توی اتاقشون سوفی بیدار بود لب تاپ رو پاش بود تعجب کردم اون حق نداره بره سر لب تاپ اون مال منه و مخصوص پلیس اطلاعاتی توشه که هرکسی نداره با عصبانیت رفتم پیشش که گفت دیر کردی داداش!!!
بی مقدمه گفتم:مهیار میدونه من دخترم ..آروم گفتم...ولی نمیدونه پلیسم.
چهره ی متعجب سوفی توی نور لب تاپ خیلی بامزه بود سوفی گفت شوخی کرد دیگه نه؟
- نه!چرا رفتی سر این...به لب تاپ اشاره کردم...هان مگه نمیدونی...
سوفی:میدونم میدونم ولی مهتاب برات پیام داده که فردا ساعت 9 کافی شاپ سولماز میبینتت .
- مگه ایرانه؟
سوفی:آره ایرانه دیروز رسیده میگه باید باهات حرف بزنه رودر رو و دلشم برات تنگ شده.
خندم گفتم:اگه آوا بفهمه که دلش برا من تنگ شده پوست از کلش میکنه.
سوفی:خجالت نمیکشی تو خره مهتاب جای باباته.
- میدونم،حالا برا چی میخواد من رو ببینه؟
سوفی:نمیدونم نگفت بعد لب تاپ رو بست.
یه ساعت بود که سوفی خـ ـوابیده بود تازه ساعت 12 شده بود فردا یکشنبه است طبق نقشه ای که دیدم کافی شاپ حداقل یه ساعت تا اینجا راهه پس باید صبح زود راه بیفتم که ساعت 11 خونه باشم که یه وقت سرگرد وسردار نفهمن.

آماده بودم ساعت 7/30 بود سرگرد وسردار رفته بودن سرکار حاج خانوم هم رفته بود یکشنبه بازار خرید کنه فقط منو سوفی ومهسا خونه بودیم سوفی رو بیدار کردم بهش گفتم:سوفی من دارم میرم اگه کسی پرسید من کجام بگو خوابه یا اگه شک کردن برو دوش رو باز کن بگو حمومه من ساعت 11 میام خونه نگران نباش خوب؟
سوفی :خوب برو.
سریع رفتم بیرون از خونه کسی مراقب خونه نبود حداقل دو کورس تاکسی سوار شدم تا رسیدم به کافی شاپ خدا بهم رحم کرده بود که فقط 20 دقیقه توی ترافیک گیر کرده بودم.
رفتم توی کافی شاپ دنیل وسرهنگ اونجا بودن رفتم داخل سر میز شون نشستم سرهنگ گفت سلام،چه خبر؟
- سلام،هیچی همه چی امن امانه فقط زود کارتون رو بگید باید برگردم وگرنه توی درد سر میافتم.
سرهنگ کلت مخصوص خودم رو که طلایی رنگ بود رو گذاشت روی میز البته توی جعبه بود که راحت میشد فهمید کلت مخصوص خودمه وگفت:پیشت باشه ممکنه توی درد سر بیافتی!
سرهنگ مشکوک حرف میزد گفتم:درد سر چرا مگه..
سرهنگ:متاسفانه جکسون فهمیده که ما توی گروهشون دوباره جاسوس گذاشتیم و ویلیام رو کشته....من و ویلیام هر دو باهم همکار بودیم ودقیقا همزمان از دانشگاه افسری فارغ التحصیل شده بودیم...
- چی؟غیر ممکنه ویلیام چـــــــــرا؟
سرهنگ:خودش داوطلب شده بود که بره ولی متاسفانه....جکسون از دستمون در رفته ودوباره اومده ایران ودستمون بستس ممکنه تو رو پیدا کنه وبخواد ازت انتقام بگیره چون تو باعث شدی بهترین گروهش منحل بشه.
- که این طور ...نگا به ساعت کردم 10 بود باید میرفتم...راستی مهیار میدونسته من دخترم ولی نمیدونه من پلیسم.من دیگه باید برم خداحافظ.
سرهنگ:اگه تو نبودی نصف این ماموریت به این راحتی تموم نمیشد.موفق باشی خداحافظ
داشتم میرفتم سمت در که بلند گفت احترام نذاشتی ..تقریبا نصف مردم داشتن نگاهمون میکردن محکم پازدم وگفتم افتخار میکنم باشما هستم سرهنگ.دوباره پا کوبیدم ودویدم سمت خونه.نفسم داشت میبرید یقه مو داده بودم بالا که صورتمو پوشونده باشه وهمین طور کلاه سیاهی که گذاشته بودم داشت خفه م میکرد از گرما.داشتم نزدیک خونه میشدم که دیدم حاج خانوم سر خیابونه :وای چیکار کنم.
من در رو باز گذاشته بودم.با تمام سرعت دویدم قلـ ـبم تند تند خودش رو به در ودیوار سیـ ـنه م میکوید حاج خانوم قبل از اینکه به کوچه برسه پریدم توی خونه . در روبستم سریع رفتم توی اتاق سوفی خواب بود رفتم توی حموم از توی لباسم جعبه رو درآوردم یه دوش گرفتم لباسمو عوض کردم دیگه از گیر این بانداژ راحت میشدم یه لباس کاملا دخترونه وپوشیده پوشیدم که باعث تعجب سوفی شد و بعد که بهش گفتم ،یادش اومد.لنزم رو گذاشتم موهامو دم اسبی بستم جلوش کوتاه بلند شده بود ولی پشت موهام خیلی بلند شده بود و چه قدر حرص خوردم که قرار بود موهام کوتاه بشه ولی خدا رو شکر توی این چند ماه بلند شده بود .یه شال قهوه ای تیره انداختم سرم وبه حالت خیلی خوشگل بستم که به هیچ عنوان موهام پیدا نبود.رفتم پایین.حاج خانوم وقتی صدای پا شنید برگشت ووقتی من رو توی اون لباس دید تعجب کرد وپرتغال توی دستش از دستش افتاد رو زمین وقل خورد طرف من .دولا شدم وپرتغال رو برداشتم.گفتم:میدونم شوکه شدید ولی من دخترم اسمم فاطیماست مجبور بودم برای درامد خونوادم خودم رو شکل پسر کنم خودتون میدونید که.جامعه ی امروزی گربه نیست گرگِ.مجبور بودم امیدوارم منو ببخشید.
حاج خانوم اومد طرفم گفتم الآنه که بزنه زیر گوشم ولی محکم بغـ ـلم کردو گفت :یه حسی بهم میگفت تو پسر نیستی آخه نه قیافت نه صدات یا حرکاتت مثل پسرا نیست.میدونم که الآن چه جامعه ای داریم ولی مگه تو مسلمون نیستی چون موهات...

- خانواده امون مسلمونه ولی من زیاد به حجاب ونماز پایبند نبودم ودوست دارم از امروز با دوباره مسلمان شدنم تولدی دوباره پیدا کنم.
حاج خانوم:یادت میدم فقط باید پیش یه روحانیه درست دوباره شهادتین بگی.من میرم زنگ بزنم روحانی مسجد محلمون شب بیاد اینجا.سوفی چی؟
سوفی:من مسلمون هستم ولی باز هم شهادتین رو میگم....برگشتم نگاش کردم و محکم بغـ ـلش کردم دم گوشش گفتم افتخار میکنم بهت آبجی.
بعد از یه ساعت تقریبا حاج خانوم درباره ی دین اسلام برام حرف زد درباره ی اعقایدشون درباره ی کاراشون حلال وحرام بودن ها مباح بودن ،واجب ومـ ـستحب همه رو برا و من سوفی گفت.تو دلم گفتم بابا آرزو داشتی منو وسوفی مثل تو باشیم نیستی که ببینی شدیم.البته مسلمون بودیم ولی اصلا به نماز وروزه واز این حرفا اعتقادی نداشتم وبهش عمل نمیکردم ولی الآن دیگه شده بودم یه مسلمونه واقعی.
وقتی سردار فهمید که من دخترم خوشحال شد ولی میدونستم از بودن من توی این خونه راضی نیست چون پسر خودش بزرگ بود بلاخره حق داره نگران بچه باشه ولی من دیگه طرف مهیارم نمیرم .از وقتی که من وسوفی شهادتین رو گفتیم ودوباره یه مسلمون نوپا شدیم توی دلم یه آرامشی به وجود اومده که هرگز نبوده.ولی سردار همین طور با شک نگام میکنه نمیدونم چرا.به قول سوفی بی خی خی.

از تصور این که الآن باید برای شام خورشت بادمجون بخورم حالم به هم میخوره من به بادمجون حسایبت دارم چه جور اگه بخورم باید تا صبح توی دستشویی باشم تا حالم خوب بشه و الآن بسیار گشنمه وفکریم چیکار کنم؟!!؟!؟
سوفی:فاطیما بیا بریم دیگه گشنمه.
- اومدم.
خیلی خوشحال بودم که از گیر اون بانداژ ها راحت شدم ویه نفسی میکشم.شالمو سر کردم وبا سوفی رفتیم پایین خجالت میکشیدم تو صورتشون نگا کنم آخه بهشون دروغ گفته بودم.همه سر سفره نشسته بودن سوفی کنار مهسا نشست وشروع کردن به حرف زدن تنها صندلی خالی بین مهسا و مهیار بود که نشستم.حاج خانوم برام غذا کشید دیدم سوفی داره نگام میکنه میدونه من اگه بخورم شب چه زجری خوام کشید ولی خداییش خوبه غذایی نپخته که توش از بادوم استفاده بشه چون اگه بخورم سریع باید برم بیمارستان.یه کم دس دس کردم که زمان بگذره که مهیار گفت:عرفان ...نه چیزه یعنی فاطیما خانوم چرا غذا نمیخورید دوست ندارید؟؟؟
- نه نه اصلا بیا الآن میخورم
.....ویه قاشق پر از اون غذا رو خوردم....سرم رو انداختم پایین و چشماما رو بستم غذا رو دوس داشتم ولی بهش حساسیت داشتم.لعنتی داشت حالم بد میشد.سریع یه قلوب از نوشابه رو خوردم که الحمدالله رفع شد.دوباره یه قاشق دیگه تا 5 مرتبه خوردم که چشمام سیاهی رفت دستمو رو گذاشت رو میز وآروم سرم رو مالیدم که دیدم مهیار وسردار بلند شدن وگفتن:مرسی خوب بود. ورفتن.سوفی و مهسا هم ظرفای کثیف رو برداشتن و گذاشتن توی ماشین ظرفشویی .مهسا به من و حاج خانوم گفت من ظرفا رو میشورم.
از خدا خواسته قبول کردم و با سوفی رفتیم توی اتاق.کم کم حالت تهوع داشت بهم دست میداد لعنتی اگه بخوام حساب کنم به 3 تا چیز حساسیت دارم درست مثل مامان:بادمجون،بادوم،بوی خون.از همه به قدری متنفرم که حالم رو این جوری بد میکنه.لباس خوابم مخصوص خودم رو پوشیدم که اصلا باز نبود ولی گشاد بود موهامو جلوشو شونه کردم که سریع دویدم به طرف دستشویی .وای وای چه قدر بده این همه چیزی که به زور خوردی رو دوباره به زور پس بدی.سوفی دوید بیرون خودم رو روی تخـ ـت انداختم که دیدم سوفی با عجله پرید توی اتاق ودر رو هم نبست . چایی نباتی که دستش بود رو به زور به خوردم داد سوفی با شیطنت گفت:فکر کنم حامل...
بلند گفتم :تو ازاین فکرا نکن یابو، خواهرش جلوش داره پرپر میزنه اون داره به چه چیزایی فکر میکنه و...

دویدم طرف دستشویی .کم کم گریه ام گرفته بود .سرم هم گیج میرفت.دست وصورتم رو شستم که توی آینه دیدم چهرم زرد شده. رفتم بیرون که دیدم مهیار داره از اتاق رد میشه رفتم در اتاق رو ببیندم که مهیار گفت چیزی شده ؟
- نه نه...وای دوباره دویدم طرف دستشویی،این بی سابقه بود چون قبلا این همه زیاد بالا نمیآوردم که سوفی هم ترسید وگفت:فاطی فاطی خوبی چیشد یهو.
رفتم بیرون گفتم خوبم.روی تخـ ـت دراز کشیدم وشالم رو که روی تخـ ـت بود روی سرم انداختم مسلمون بودم ولی از این به بعد باید به این چیزا پایبند می بودم مهیار گفت:فاطیما خانوم میخوایین به مامانم بگم بیاد؟!!؟
- نه خوبم خوب.
مهیار:باشه اگه مشکلی پیش اومد به منم بگید شب بخیر.
سوفی:چشم حتما شب بخیر.
منم سرم رو تکون دادم وگفتم:شب بخیر
***
صبح تقریبا حالم خوب بود تازه کم خورده بودم وگرنه باید سرم میزد تا رفع میشد.اگه خدای نکرده بادوم بخورم باید برم بیمارستان یا آسم بزن چون بادوم راه تنفسی مو می بنده.
2 هفته بود که من وسوفی اومده بودیم اینجا داشتم فکر میکردم خسته شده بودم میخوام وقتی میخوابم بدون دلهره بخوابم یه دفعه به سرم میزنه برم بهشون بگم که من پلیسم ولی از یه دفعه میگم که نباید از مافوقم سرپیچی کنم گیج گیجم.سوفیم بیشتر اوقات با مهسا با همه راحتن دیگه امتحاناشون تموم شده راحت وآسوده دلم برای قدیما تنگ شده خیلی .برای اون روزا که دانشگاه قبول شدم بابا بهم ماشینی که عاشقش بودم رو داد.گاهی اوقات به زمان هایی فکر میکنم که اصلاقدرشون رو ندونستیم وزود گذشتن.2 ماه دیگه 23 سالم میشه.روزی که در نبود مامان وبابا باید تولد بگیریم.4 ماه بعد از تولد من تولد سوفیه.هــی دلم گرفته میخواد اونقدر گریه کنم که از گریه ی زیاد نفسم بند بیاد اونقدر داد بزنم که دیگه صدام در نیاد.تقریبا اون روح خشک وخشنی که داشتم وقتی اومد توی این کشور از بین رفت تقریبا روحیم شکننده تر شده به خصوص سرد تر .همیشه بابا درباره ی خوب وبد برام حرف میزد درباره ی دروغ.من داشتم به این خونواده که از برگ گل لطیف تر،از آینه شفاف تر از آب زلال تر دروغ میگفتم حس عذاب وجدان در من بیداد میکرد یه جورایی وقتی مهیار میره سرکار نفسم به شماره میافته که سرنوشتش مثل جاشوا نشه.کاش هیچ خلافی توی دنیا صورت نمیگرفت که ماهم مجبور نبودیم با این شغل وآدماش سر وکله بزنیم.من عاشق شغلم بودم بهش افتخار میکردم ولی وقتی مسبب مرگ جاشوا شد ازش متنفر شدم طاقتم لبریز شد تموم شد .اگه سرهنگ نبود یه صدم ثانیه نمیتونستم تحمل کنم.از جام بلند شدم از بغـ ـل کوله ی سوفی یه نخ سیـ ـگار برداشتم نمیخواستم بهش عادت کنم و نکردم وفقط برای تفریح میزدم والآن واقعا بهش احتیاج داشتم.رفتم توی حیاط خونه شون.چه با صفابود روی تاب نشستم کاش هرگز پلیس نمیبودم کاش هرگز....کاش اصلا هرگزی وجود نداشت.کاش هرگز عشقی وجود نداشت ...ولی نه دنیا بر اساس عشق برنامه ریزی شده ؛دیگه نمیتونستم به خودم بگنجونم که مهیار رو دوست ندارم ،دوسش دارم ولی جاشوا رو بیشتر درسته که با مهیار صمیمی هستم ولی توی قلـ ـبم عشق جاشوا لونه کرده وقتی یاده پیشنهادش که قرار بود برم کافی شاپ میوفتم ،یاد لحظه ی آخر مرگش تو بغـ ـلم دلم ریش ریش میشه.نگاه به در ودیوار کردم میگن اگه قصد برگشتن ندارید روی دیوار ها خاطره ننویسید راست گفتن جاشوا روی دیوار دلم عشق خودش رو حک کرد ولی رفت وبرنگشت.