رفتم بیرون سرگرد لباس شخصی تنش بود هیکلش مثل جاشوا بود چشمام توی چشماش گره خورد سریع نگاهمو گرفتم ونشستم توی ماشین چرا تا حالا دقت نکرده بودم چشمای سرگرد خیلی شبیه چشمای جاشواست.جلوی یه در خونه نگه داشت همه با هم پیاده شدیم راننده ماشین رو آورده بود تو.دو تا ساختمون بود که تقریبا از هم فاصله داشتن فکر کنم زنونه مردونه کرده بودن یه پلیت هم از وسط دو تا کرده بودن ولی اطرافش سیم خاردار کشیده بود.از سرگرد خداحافظی کردم رفتم تو همه جا اتاق اتاق بود یه جورایی مثل زندان همه مردا هم با هم توی اتاقا بودن رفتم توی اتاقم که 12،13 تا مرد داشتن ورق(پسور)بازی می کردن عاشق این بازی بودم تقریبا بیشتره بازیاشو رو بلد بودم. وسایلمو روی تخـ ـت مخصوصم گذاشتم رفتم نزدیکشون چه قدر این مردا ریزه میزه بودن خندم گرفت منه دختر از بیشتراشون قدم بلند بود بلند گفت:سلام
همه برگشتن طرفم همه گفتن :سیلام
خندم گرفت مثل لاتا بودن رفتم پیش یکیشون گفتم چرا شما اومدی اینجا گفت:تقریبا بیشتر آدمایی که اینجان وقتی وارد یه گروهی می شن وبعدش به پلیس کمک می کنن مجبورن برای حفظ جونشون بیان اینجا آخه آدمایی که اون بیرونن حریصن که ماهارو بکوشن وبه قول خودشون انتقام بگیرن
- عجب،حالا چه بازی می کنن؟
اون فرد:حکم بازی می کنن 4 نفره
- آخ جون عاشق این بازیم هیچ کس نمی تونه رو دستم برسه
یهو اون مرده داد زد بچه ها یه فرد پایه پیدا کردم مثل این که خیلی مهارت داره توی ورق.
کپ کردم چی گفت ؟عجب خری بود به زور منو مجبور کردن که بازی کنم.ورقا رو بر زدم وپخش کردم دستمو به ترتیب چیندم و گفتم همه یه قدم ازمون دور می شید و گرنه نمی ذارم بازی کنید مرد بقلیم گفت عددی نیستی.
- هستم بیشتر از همتون رفیق سرگرد رسولیم اگه بهش بگم ورق بازی می کنید همتون رفتید زندون
همه ترسیدن وازم حساب می بردن هر کسی یه قدم رفت عقب چون ممکن بود پشت سریم دستمو(تعددا ورق هایی که دستمون هست رو می گیم، دستمون)ببینه بره به حریف بگه.هم تیمیم برای اینکه بفهمه چی تو چنته دارم اول یه 2لو پیک زد پیک داشتم ولی خشت حکم بود،شاه روش زدم تکشم دست خودم بود همین طور بازی کردیم که 7،2 بردیم .دیگه دیر وقت بود هر کی رفته بود بخوابه یا پای تلویزیون فوتبال می دیدن.
گوشیمو برداشتم رفتم توی حیاط زنگ زدم به سوفی الآن اون جا روز بود دلم می خواست که الآن مامان یا بابا گوشی برداره ولی خود سوفی گوشی رو برداشت .
به اتنگلیسی گفتم:سلام بر آجی گلم خوبی؟
سوفی با لحن غمگین داد زد:کی این ماموریتت تموم می شه هان فکر نمی کنی یه خواهریم داری که باید بهش زنگ بزنی بابا ومامان که تنهامون گذاشتن توام رفتی من تنهام میفهمی کجایی لعنتی؟
چند دقیقه گذشت هنوز داشتم حرفاش رو آنالیز می کردم چرا سرم داد زد سوفی همیشه مودب بود بعد چی گفت گفت که بابا ومامان تنهامون گذاشتن نه نه این غیر ممکن بود گفتم مامان وبابا کجان؟
سوفی:قبرستون.
- سوفی درست حرف بزن مامان وبابا کجان؟
سوفی:مامان وبابا یه ماهه که مردن می فهمی برای خاک سپاریشون هم نیومدی.
- نه غیر ممکنه بگو داری سربه یرم می ذاری گلم.
سوفی:نه سر به سرت نمی ذارم ،فاطی من از این شهر وکشور بدم میاد هر جارو نگاه می کنم یاد مامان وبابا میوفتم بیا منم با خودت ببر ایران.مگه ایران زادگاه ما نیست منم میام اونجا زندگی میکنیم تو هم انتقالی می گیری اونجا با هم زندگی می کنیم.من از اینجا می ترسم.
- چه جوری مردن مامان وبابا که مشکلی ندشتن!
سوفی با گریه گفت:یادته که بابا به ما می گفت که تیرویید پرکار داره و هی قرص میخورد و هرروزم لاغر میشد!
- خوب!
سوفی:بابا سرطان داشته سرطان خون،1 ماه پیش بابا می ره دنبال مامان از آرایشگاه بیارتش که توی راه بابا خون بالا میاره کنترل ماشین از دستش خارج میشه و تصادف می کنن
فاطی من اینجا تنها دوست دارم مثل همیشه با صدای مامان بیدار شم.
- کاری نداری گلم ...آروم گفتم من الآن توی ماموریت هستم.
سوفی گفت:باشه همیشه ماموریتت رو به خونوادت ترجیح می دی خداحافظ وسریع قطع کرد.درک حرف های سوفی برام غیر قابل باور بود یه شمال خنکی وزید که باعث شد بفهمم که صورتم خیس از اشکه دستمو به صورتم کشیدم من کی گریه کردم که متوجه نشدم.
زنگ زدم به سرهنگ ازش قضیه رو پرسیدم همه ی حرفایی که سوفی بهم گفته بود رو بهم گفت گفتم:سرهنگ اگه این ماموریت تموم بشه من دیگه انگلیس بر نمیگردم سوفی رو هم با خودم میارم ایران وانتقالی می گیرم واینجا زندگی می کنیم.
با مخالفت شدید سرهنگ روبه رو شدم ولی واقعا دیگه نمی خواستم ادامه بدم من ایران میموندم می خواستم به سوفی ثابت کنم که خانواده حتی از جونم هم برام باارزش تره گرچه که الآن خانواده ای برام نمونده.به سرهنگ گفتم:سرهنگ میشه سوفی رو با یکی از همکارام بفرستید ایران اونو کاملا در جریان بذارید دیگه کم کم داره ماموریت تموم میشه من می خوام سوفی پیش خودم باشه لطفا....
سرهنگ:آخه اگه بیاد اونجا بره کجا؟!؟!؟!
- نقشه مو براش توضیح دادم قبول کرد.
تلفن رو قطع کردم.دلم برای پدر ومادرم تنگ شده بود دلم می خواست گریه کنم دیگه حالم از هر چی آدمه به هم میخوره یاد جمله ای که همیشه سوفی می خوند افتادم میگفت:
گذشته که حالم را گرفته است !
آینده که حالی برای رسیدنش ندارم !
وحال هم حالم را به هم میزند
چه زندگی شیرینی
واقعا چه قدر زندگیم شیرین بود همیشه این ماموریت واون ماموریت اصلا وقتی برای خانوادم نذاشتم الآن چه قدر دوست دارم بابا کنارم باشه وبگه گریه کن دخترم گریه کن ؛گریه کن می دونم چه قدر این دنیا بی رحمه ،حقا که دنیا بی رحمه اون از جاشوا که میپرستیدمش اونم از مامان وبابام توی این دنیا فقط سوفیا رو داشتم سوفیا هم منو.ته دلم برای بی کس شدنم زار زدم اون قدر زدم که وقتی چشمام رو به آسمون کردم فهمیدم صبح شده .بلند شدم رفتم دستشویی دست وصورتمو شستم یه لقمه نون به زور خوردم رفتم توی حیاط 10 نفری توی حیاط بودن آروم پریدم هوا که دیدم زنا هم اون طرفن مثل این طرف چه جالب!!آروم رفتم روی نیمکت دیشبی نشستم یه لحظه فکرم رفت سمت مامان وبابا که سوزش عجیبی تو ساعددست چپم حس کردم که بی اراده داد زدم نگاه به دستم کردم لعنتی تیر خورده بودم دردش عجیب زیاد بود گریم شدت گرفت که دیدم آمبولانس اومد سریع سوار آمبولانس شدم پرستاره دستش می لرزید داد زدم تیر رو بکش بیرون قبلا هم تیر خورده بودم حتی موقعی که به هوش بودم توی انگلیس تیر ور از بدنم کشیده بودن بیرون.بوی خون حالم رو داشت بهم می زد به بوی خون حساس بودم.دیگه کم کم داشتم بالا می آوردم.دردش خیلی زیاد بود اون پرستاره مرده منو خوابوند کلاهمو روی صورتم کشیدم دردش زیاد بود داشتم حس می کردم که تیر رو از دستم خارج کردن گوشه ی کلاه رو توی دهنم گرفت و از تو داد زدم داد زدم وگریه کردم دستم رو با باند بستن و سریع منتقلم کردن به بیمارستان. نمی خواستم بیهوش بشم بیهوش شدنم مساوی با لو رفتنم که دخترم؛خودم ونگه داشتم وبه پرستار گفتم:خانم میشه داروی بیهوشی برای من تزریق نکنید.
پرستار:چرا خون زیادی از شما رفته.اگه بخوابید به هوش باشید ما فرصا کمتری داریم تا ما دستتون رو گچ بگیریم.در ضمن تحملش سخته ها.
- نه تحمل دارم همه ی عواقبش پا خودم فقط بیهوشی رو از لیست خارج کنید.
پرستار:باید با دکتر حرف بزنم.
رفت و 10 دقیقه ی دیگه اومد وگفت:دکتر می گه دردش زیاده وممکنه وسط عمل بیهوش بشید پس بهتره الآن بیهوش باشید.
- خانوم عواقبش پا خودم.
پرستار:پس این ورق رو امضا کنید....امضا کردم....اگه مشکلی براتون پیش اومد مقصر خودتونید.
- باشه
1 ساعتی که اومدن دستمو دیدن ومعاینم کردن مثل یه قرن گذشت می خواستم بخوابم دیشبم نخـ ـوابیده بودم و الآنم چون خون ازم رفته بود احساس خوابیدگیم بیشتر شده بود.
سرگرد اومد تو:عرفان قهرمان ما چه طوره؟
چه قدر زود پسرخاله شد.
- مرسی خوبم.
سرگرد:وضع دستت چه طوره؟
- عالی،راستی چه طوری شد که تیر خوردم؟
سرگرد:یکی از نگهبانا می بینه که تو روی نیمکت نشتی وگریه می کنی...سرم روبه جهت مخالف برگردوندم.....میاد طرفت ببینه که چی شده که یهو یکی از خانم هایی که برای گروه احسان کار می کردم از روی پلیت می پره تا تورو به قتل برسونه ولی نگهبان ما زود به دست راستش شلیک می کنه اونم با تموم جونش به تو تیر می زنه که خوشبختانه به دستت می خوره.راستی خوشمزه بود؟
با تعجب گفتم:چی؟
سرگرد:تیر دیگه ،یه مزه ای می ده خدا می دونه حالا حالا ها درد داره.
خندیدم سرگرد گفت:می تونم یه سوال بپرسم؟
- البته!
سرگرد:چرا گریه می کردی؟
- یاد پدر مادرم افتادم که توی تصادف از بین رفتن .
سرگرد:کی؟
- 1ماه پیش
سرگرد:واقعا متاسفم نمی خوای بری شهرتون!!!
- خونه ی ما پایین شهر تهرونه مامان وبابام سوار تاکسی بودن که تصادف میکنن والآن تنها دل نگرونیم آبجیمه.
سرگرد:اا آبجیم داری؟
- آره اسمش سوفیاست خیلی دوسش دارم اول دبیرستانه.
سرگرد:اا به سلامتی.راستی پرستار می گفت تیر رو وقتی به هوش بودی از بدنت بیرون کشیدن چرا نذاشتی بیهوشت کنن تا عملت کنن؟
- آخه میدونی من قبلا یه بار برای یه عمل آپاندیس اومده بودم بیمارستان وقتی داروی بیهوشی بهم تزریق شد بعد از بهوش اومدنم همش خون بالا میآوردم و هی سرفه می کردم دکترا بعداز آزمایش های مختلف فهمیدن که به ماده ی بیهوشی حساسیت دارم ه اگه یه بار دیگه استفاده کنم باعث مرگم میشه.
سرگرد:که اینطور خوب دکتر گفته تا شب اینجا میمونی اگه وضعیتت همین طور نرمال باشه مرخص میشی.
- یه چیزی!دوباره برمی گردیم خونه ی امن.
سرگرد:چه طور؟
- آخه من می ترسم ایندفعه خلاصم کنن!!!
سرگرد:نمیدونم بعدا مشخص میشه ....ورفت.
دیگه کم کم خوابم گرفت وخوابم برد .احساس کردم یکی داره صورتمو نـ ـوازش می کنه صدای بابا اومد که گفت:فاطیما بیدار شو بابا چه قدر می خوابی.
از خواب پریدم که در باز شد و پرستار اومد تو گفت:شما مرخصی بلند شید آقای رسولی اومدن دنبالتون.
- چشم الآن
سریع ملافه رو از خودم کنار زدم دستم درد می کرد ولی نه اونقدر که نتونم هیچ کاری بکنم کفشمو پوشیدم با چه سختی بند کفشمو بستم.آروم دستمو تکیه گاه بدنم قرار دادم که بیام پایین که از درد دست دادم رفت هوا.یه سرباز اومد تو گفت:جناب بذارید کمکتون کنم. دستامو دور کتفش انداختم دست چپم تیر خورده بود آروم رفتیم سمت در سرم گیج می رفت رفتم سوار ماشین شدم که سربازه موبایلم وکیف پولمو بهم داد تشکر کردم موبایلمو روشن کردم 4 تا اس ام اس از سرهنگ داشتم.
اولیش:سلام،دارم کارای مقدماتیه انتقال سوفی رو انجام میدم.
دومیش:کجایی؟پشیمون شدی؟
سومی:چرا جواب نمیدی نگرانم کردی؟
چهارمی:سوفیا فردا می رسه همون خونه ای که گفتی شماره شم اینه(000)؛با منم تماس بگیر نگران شدم.
توی ماشین هیچ کس نبود زنگ زدم به سرهنگ گفتم:سلام مهتاب جان خوبی.
مهتاب:معلومه کجایی؟
- هیچی تیر به ساعد دست چپم خورده بود بیمارستان بودم
مهتاب با صدای نگران گفت:نفهمیدن که تو دختری هان؟خوبی الآن؟
خندیدم و گفتم:نه نه الآن حالم خوبه از سوفیا چه خبر؟
مهتاب:الآن توی هواپیماس دیروز فرستادمش با همه چیزم آشناش کردم که تو برادرشی نه خواهرش
- دل نگرون سوفیم بهم می گه خونوادت رو روی شغلت گذاشتی می ترسم از عکس العملش.
مهتاب:نگران نباش خیلی مشتاق بود که ببینتت فقط نباید کسی بفهمه که اون خواهرته وگرنه می کشنش .
- با کی فرستادینش؟
مهتاب:دنیل،خیلی مشتاق بود ایران رو ببینه و گفت حاضره بیاد
در همین هنگام سرگرد اومد
- مرسی مهتاب جان جبران می کنم.
مهتاب:نمی تونی حرف بزنی از مهتاب جان گفتنت معلومه خداحافظ.
- خداحافظ
سرگرد خندید و گفت:کلک دوسـ ـت دختر داری؟
- نه بابا،مثل خواهر میمونه برام تازه خودش ازدواج کرده.یکی از دوستان قدیمیمه.ارتباط خانوادگی داشتیم ولی الآن دیگه نداریم.
سرگرد:چرا؟
- بماند.
راننده حرکت کرد دلم گرفته بود می خواستم به همه بگم من کیم اینقدر مثل یه مزاحم به من نگاه نکنن من حدودا تا 1 ماهه دیگه ایرانم ولی نه من دیگه بر نمیگردم انگلیس هرگز.
مسیری که میرفت آشنا نبود نمیدونستم کجا میره کنجکاوم نبودم که کجا میره یعنی الآن حس کنجکاوی کردن نبود.چشمام رو بستم سرم رو تکیه دادم به شیشه.دلم بغـ ـل مامان رو میخواست که بعد از هر ماموریت اگه طوریم میشد هزار بار قربون صدقم میرفت یه اشک مزاحم از گوشه ی چشمم چکید خندم گرفت نه به اون روزی که به دل سنگی معروف بودم نه به حالا که اشکم دم مشکمه.با ضرباتی که به شیشه خورد چشمام رو باز کردم چشمام رو حاله ای از اشک پوشونده بود قابل دیدن نبود پیاده شدم واشک از چشمام رو پاک کردم سرگرد زد روی شونه مو گفت:ناراحتی؟
- خیلی دلم سوفی رو میخواد 4 ماهه که ندیدمش.
سرگرد:برو تو اینجا جات امنه البته تا 1 ماه آینده اینجا می مونی و بعدش با خیال آسون میری سر زندگت.
آروم گفتم:چه زندگی؟...آهی از ته دلم کشیدم کاش می خوابیدم وقتی بلند می شدم توی اتاقم باشم وهیچ کدوم از این اتفاقا نیوفتاده باشه. ای خدا....رفتم تو.
بوی قرمه سبزی میومد که بابا یاد مامان داد خندم گرفت برگشتم سمت سرگرد وگفتم اینجا کجاست؟بوی غذای مامانم میاد.
سرگرد:بیا بریم تو!
با تعجب به همه جا نگاه می کردم یه دختر تقریبا مثل سوفیا و خیلی شبیه به سرگرد روی پله ها وایستاده بود ومن رو بربر نگاه میکرد. سرگرد من رو با یه خانم آشنا کرد مبهوت اون خانوم شدم بوی مامانمو می داد دلم می خواست بغـ ـلش کنم حیف که گه بغـ ـلش می کردم جام توی کوچه بود.آروم سلام کردم خجالتی نبودم وسرم رو پایین ننداختم.با همه سلام کردم سرگرد گفت:ایشون مادرم هستن ایشونم خواهر گلم مهسا.
سلام کردم .دستم درد گرفته بود الآن فقط می خواستم بخوابم مثل اینکه سرگرد فهمید چون گفت عرفان جان بلند شو بریم بالا توی اتاقت ؛اتاقم مگه قراره من اینجا زندگی کنم؟
وااا
سرگرد من رو برد به یه اتاقی وگفت:عرفان جان این جا اتاقه توه بغـ ـلیش اتاق من اگه کار داشتی صدام کن الآنم ساکتو میارم داشتم می رفت بیرون که گفتم:سرگرد من میترسم به بهانه ی من بلایی سر خونوادت بیاد.
سرگرد:نترس اینجا هیچ دزدی حق نداره بیاد چون تموم ساختمون های اطراف مال نیروی انتظامیه وتمام فرماندهان وبقیه اینجا زندگی می کنن.
- آهان!ولی اگه میرفتیم خونه ی امن تو دیگه اینقدر توی دردسر نمی افتادی.
سرگرد:ببین تو مثل رفیق منی این حرفا رو باهم نداریم دیگه از این به بعد صدام می زنی مهیار خوب.
- باشه.
ورفت بیرون.
صبح شده بود با درد ساعدم از خواب بیدار شدم ساعت 6/30 بود الآن هواپیما به ایران رسیده بوده سریع زنگ زدم به خونه ای که قرار بود سوفی اونجا باشه.یه بوق..دو بوق...سه بوق
سوفی:سلام
- سلام آبجی حالت خوبه ؟سالمی؟سرحالی ؟طوریت که نشده ؟دلتنگ مامان وبابا که نیستی؟
سوفی:آروم تر چه قدر تند می پرسی حالم خوبه سلامتم ،طوریم نیست فقط دلتنگ مامان وبابام الآنم توی خونه هستم ولی خیلی دربه داغونه
خندیدم.
- قربون آبجیه خودم برم سوفی دلتنگ مامان وبابا نشو نمیدونی دیروز بابا منو از خواب بیدار کرد اون قدر میخواستم گریه کنم که خدا میدونه.
سوفی با بغض گفت:به بابا ومامان بگو بیان تو خواب من منم دلم تنگشون شده راستی نمیایی بینیم!
- از خدامه بیام ببینمت ولی الآن خودت که بهتر میدونی ولی اگه سرگرد اجازه بده باهم یا با کسی دیگه میام میبینمت فقط کسی اگه اومد در خونه دررو به روی هیچ کس باز نکن به غیر از زهرا(اسم مـ ـستعار دنیل).
سوفی:دنیل رو می گی باشه بیا دیدنم دلم تنگه راستی یه نفر مشکوکه از این لباسای سرتاپا سیاه پوشیده هی زنگ خونه رو میزنه میگه بهم آچار بده.منم از پنجره دیدمش.
- درو باز نکنیا.از کی تاحالا هی زنگ می زنه از صبح زود؟
سوفی:آره من میترسم!!!
- نترس گلم میام میبینمت.
سوفی:باشه کار نداری خداحافظ
- خداحافظ سوفی جان.
لباس مناسب پوشیدم یه کلاه نقاب دار دم که همیشه توی خونه میزدم الآن اگه بابا اینجا بود می گفت مل دختر بچه های شیطون شدی.
گفتم:هی بابا نیستی بیا ببین چه قدر غصه ی نبودنتون رو می خوریم هــــــــــــــــی!!!
رفتم پایین همه سر میز صبحانه بودن سلام کردم که حاج خانوم(مادر مهیار) با دیدن من روسریشو کشید جلو.صبحونه که خوردیم مهسا خواهر مهیار رفت مدرسه سردار از میز صبحونه بلند شد و گفت میار تا صبحونه تو تموم میکنی من میرم تو ماشین.سرگرد همون طور که چاییشو میخورد گفت:باشه .
بعد از 5 دقیقه سرگرد داشت بلند میشد که بره گفت:مهیار
مهیار:بله؟
- ببخشید شما کی از اداره میایی؟
مهیار:چه طور؟حول وهوش 1/30 بعداظهر
- آخه میخواستم برم سوفی آبجیمو ببینم مثل اینکه یه نفر از صبح تاحالا سرتا پا سیاه هی زنگ درخونه رو میزنه می گه آچار می خواد.من میترسم بلایی یه وقت سر سوفیا بیاد.
مهیار:بیا حالا بریم.
- صبر کن لباس بپوشم بریم
مهیار:پس بدو!!!
سریع مثل جت لباس پوشیدم موبایلمو هم برداشتم عینک دودیمو و همین طور کلاهمو هم برداشتم.سریع رفتم طبقه ی پایین رفتم توی آشپزخونه گفتم:خداحافظ مامانی.
حاج خانوم:خدانگدار.
کفشم و پوشیدم رفتم پایین دیدم سردار توی ماشین خودش نشسته و بوق زد ورفت منم براش دستمو بلند کردم.
مهیار:سوار شو.
سریع با مهیار رفتیم همون خونه،همون خونه ای که خودم در نظر گرفته بودم هیچ کس که اینجا نبود پس چی میگفت سوفی.
زنگ خون رو زدم سوفی با یه بلوز وشلوارک با موهای بلندش جلوم حاضر شد تا منو دید یه جیغ فرا بنفش کشید پرید بغـ ـلم .محکم به خودم چـ ـسبوندمش گفت سوفیا باورم نمیشه توی این 4 ماه چه قدر بزرگ شدی!
سوفی:نه بابا نه که تاحالا منو نمیدیدی به خاطر همین ..
سرگرد پشت سرم وارد شد سوفی رو محکم بغـ ـلش کردم راحت بلند شدم بی نهایت لاغر بود به خاطر اینکه مریض بود دستشو پشت کمـ ـرم گذاشت وانگشتاشو به ریتم خاصی روی کمـ ـرم زد:3 انگشت،3 انگشت 2بار 2 انگشتی و دوباره یه 3انگشتی این یعنی سرهنگ برام پیام داده بیشتر به خودم فشارش دادم و نشستم روی مبل دیدم سرگرد معذبه به سوفی گفتم اینجا ایرانه برو لباس خوب بپوش بدو
سوفی رفت به مهیار گفتم:مهیار جان ببخشید اینجا یه کم به هم ریختس بیا بشین.
مهیار روی مبل نشست رفتم توی آشپزخونه به چه زاجراتی چایی دم کردم چون نمی دونستم کتری کجاست یا چایی و... .رفتم پیش مهیار نشستم که سوفی اومد مانتو شلوار لجنی رنگشو با یه شال پوشیده بود خوبه لباساش جوری نیست که شک کنن.خوب چه خبر سوفی جان؟
سوفی:سلامتی دیگه امتحانامم شنبه تموم شد وخلاص
- به به خواهر ما رفت دوم پیر شدی خواهر باید شوهرت بدم
سوفی رفت یه چی بگه که جلو خودش رو گرفت روبه مهیار کردم وگفتم:مهیار جون مهسا خواهرت چند سالشه
مهیار: اونم میره کلاس ادوم دبیرستان!
- اِ پس مثل پآبجی خل ما همسنن.
سوفی بلند گفت:داداش جلوی رفیقت می زنم کتلتت می کنما
چشمام گرد شد اینا رو از کجا یاد گرفته؟!!؟!؟
رفتم کنارش نشستم از اون روزاییکه میرفتم ماموریت رابطم با خواهرم کمتر شده بود ولی باز همه رازامون رو به هم میگفتیم حتی موضوع عاشق شدنمو هم سوفی میدونه.
- سوفی صبح گفتی یه مرده سیاه پوشه در می زنه؟!!
سوفی:آره هی می گفت خانوم به ما یه آچار بده کاریت که نداریم منم از گوشه ی پنجره داشتم نگاش می کردم که دیدم به ون سیاه پشت سرش اشاره کرد منم می خواستم به موبایلت زنگ بزنم که تلفن از دستم افتاد قطع شد خیلی بهش ور رفتم بعد از نیم ساعتم خودت زنگ زدی!
- اِ حالا اگه من زنگ نمیزدم چیکار میکردی؟
سوفی:فیتیله پیچشون میکردم مثل اینکه جنابعالی خیلی باهام کار کردیـــا!
- چه قدرم تو بلدی خنگول.
سوفی لبشو گاز گرفت اشاره کرد به مهیار.گفتم وای دیدی توی وروجک رو دیدم مهیار رو یادم رفت سوفی چاییشو داشت میخورد که گفتم ایشون جناب سرگرد مهیار رسولی هستن.
چایی توی گلوی سوفی پرید ترسیدم چی شد ؟
رفتم طرفش گفتم:چی شد؟
سوفی همون طور سرفه می کرد که کم کم سیاه شد ترسیدم سریع خوابوندمش تخـ ـته کمـ ـرش رو مالیدم مهیارم هول شده بود هی میگفت چی شد؟
آروم گفتم به پلیس جماعت آلرژی داره!
مهیار یه لبخندی زد وگفت در این حد !؟!؟!؟
- بیشتر از اونی که فکرشو بکنی.
سوفی دستشو بالا آورد وآروم گفت خوبم خوبم تخـ ـته کمـ ـرم صاب رفت.
تقریبا نیم ساعت حرف زدیم که دیدم سرگرد با چشاش داره می گه وای خسته شدم.
بلند گفتم:خوب سوفی خانوم ما دیگه بریم.
سوفی هول وشد وترسیده گفت:نرین نرین من می ترسم جون مامان وبابا اگه بری عرفان دیگه باهات حرف نمیزنم.
سوفی گریش گرفت وگفت:بابا دم دمای آخری به مهتاب گفت که منو به عرفان سپرده بابا کجایی که ببینی پسرت دخترتو به امان خدا ول کرده.
ناراحت شدم رفتم طرفشو بغـ ـلش کردم.روبه مهیار کردم وگفتم مهیار جان تو برو من همین جا میمونم تحمل دوری این یکی رو دیگه ندارم.اگه بره خیلی تنها میشم.خواهش میکنم برو.
مهیار:نمیتونم من در مقابل حفاظت از تو مسولم×!
- نمیدونم چیکار کنم توی هچل افتادم روزی نیست که خودم لعنت نکرده باشم که اصلا چرا وارد این گروه شدم.
دیگه کم کم داشتم فیوز می پروندم رفتم توی اتاق از بغـ ـل کیف سامسونگ سوفی سیـ ـگار برگم و رو درآوردم رفتم توی آشپزخونه روشنش کردم پکای خیلی عمیق می زدم که مهیار صدام زد:عرفان عرفان
دستاشو توی هوا تکون میداد که دود از جلوی چشماش بره کنار با تعجب گفت:تو سیـ ـگار میکشی.
- آره
مهیار:برگم میکشی...با شک نگام کرد.
- فکر کردی از اول وضعمون این بوده نه خیر وضعمون عالی بود به خاطر طلبای بیجای بابا به این وضع افتادیم ولی من پس انداز داشتم برای خانوادم خرج می کردم وقتی وارد گروه شدم همه چی برگشت دارم دیوونه میشم نمی خوام سوفی رو از دست بدم.
مهیار:یه خبر خوب!
- چیه؟
مهیار:به بابا گفتم گفت می تونه خواهرشو هم بیاره ولی باید دو تاییتون توی یه اتاق باشید با خوشحالی لپ مهیار رو بـ ـوسیدم محکم زدم روی شونشو گفتم برادری کردی در حقم واقعا بزرگیــ.......
رفتم طرف سوفی آروم بهش گفتم:فقط احتیاجاتت رو توی یه کوله کوچولو بذار و مهتاب هر چی گفته رو هم برام بیار.
سوفی محکم ماچم کردو گفت:داداشی دوست دارم افتخار می کنم همچین برادر دارم....یواشکی درگوشم گفت البته خواهر
زدم به پشتش و گفتم برو بچه شیطون.
خوشحال شدم واقعا خوشحال شدم، نهایت بزرگواری رو کرده بود در حقم.
سوفی همه ی وسایلشو توی یه کوله به زور چپوند از اتاق اومد بیرون گفت:من آمادم
در همین هنگام زنگ در خونه رو زدن
مهیار:من میرم ببینم کیه بیایین پایین که بریم.
- نه وایسا شاید با من کار داشته باشه .
مهیار:باشه
مهیار به طرف پله ها سرازیر شد که همون طور در خونه رو میزدن منم پشت سرش حرکت کردم پشت سرم هم سوفی بود.مهیار تا در رو باز کرد یه مرد سرتاپا سیاه با نقاب بود سریع با قنداقه ی اسلحه به گردن مهیار زد اسلحه رو روبه من گرفت وگفت:با زندگیت خداحافظی کن وشلیک کرد سریع به طرف دیوار خودمو کشیدم که تیر از بغـ ـل بازو ی راستم رد شد وپاره کرد وخون زد بیرون و اون فرد که فکر می کرد من مردم در رفت برگشتم دیدم سوفی با چشمای حدقه زده داره نگام میکنه تیر به در حال خورد بود وشیشه رو هم شکسته بود.برگشتم به طرف مهیار که بیهوش افتاده بود روی زمین نبضشو گرفتم زنده بود وفقط بیهوش شده بود سوییچ رو از جیبش به زور کشیدم بیرون به سوفی که باتعجب نگام داشت دادم وگفتم برو در ماشین رو باز کن.
مهیار خیلی سنگین بود با یه جهت روی کولم انداختمش و به اون طرف خیابون دویدم که هر کس من رو دید فکر می کرد که دارم میدزدمش .مهیار روی صندلی عقب خوابوندم در خونه رو بستم سوار ماشین شدم وحرکت کردم به طرف اورژانس.
2 ساعته که که مهیار بیهوش بود هیچ آسیبی ندیده بود وفقط بیهوش شده بود.صدای اخ واوخ کردن مهیار اومد رفتم نزدیکش گفتم:چیزی نیست فقط بیهوش شده بودی
مهیار:گردنم درد میکنه نامرد با تمام زورش زد.
- آره توهم اون قدر سنگین بودی به زور آوردمت اورژانس،یه ذره لاغر کن بابا
مهیار با مشت زد به کمـ ـرم وگفت:اینا چربی نیست همش عضله است ،به این زودیا لاغر نمیشن .
بوی خون به مشامم خورد سرم گیج رفت برگشتم دیدم پرستار داره از بیمار تخـ ـت بغـ ـلی خون میگیره حالت تهوع گرفتم با دوتا دستام سرم رو گرفتم وسریع رفتم توی حیاط .چند تا نفس عمیق کشیدم و دوباره رفتم تو به پرستار گفتم ببخشید خانوم اتاق 125 تخـ ـت 63 آقای مهیار رسولی کی مرخص میشن ؟
پرستار:دکتر که معاینشون کرد گفت هیچیشون نیست و هر وقت سرمشون تموم شد مرخصن
- ممنون
رفتم توی اتاق شدیدا بوی خون میومد تنها مشکلم توی شغلم همین بود از بوی خون حالت تهوع سرگیجه میگرفتم ودر آخر بیهوش میشدم الحمدالله تا حالا فقط 2 بار توی ماموریتام بیهوش شده بودم .مهیار چشماش رو بسته بود دیدم سرمش روبه پایانه به پرستار گفتم سرمش رو دروورد مهیار رفت بلند شه از تخـ ـت بیاد پایین که سرش گیج رفت دستش رو روی شونم قرار دادم ورفتیم سمت ماشین الهی آبجیم روی صندلی عقب خوابش برده بود.مهیار رو روی صندلی کمک راننده نشوندم وخودم نشستم .ماشین رو روشن کردم که مهیار گفت:چرا یهو سرت رو گرفتی ودویدی بیرون؟
- هیچی بابا،از صبح هیچی نخورده بودم که یهو حالم بد شد الآنم سالمو سلامتم.
یهو سوفی گفت:حالتم بهم خورد؟
میدونستم که فهمیده از بوی خون حالم بد شده سریع خشن گفتم نـه بشین سر جات.
ابروهام ناخودآگاه کشیده شد تو هم.سوفی زل زده بود به آیینه نگا کردم نگرانم بود بهش یه لبخند زدم رفتیم خونه ی مهیار آروم پیاده شد کتفشو گرفتم ورفتیم تو جاج خانوم با دیدن مهیار توی صورتش زد وگفت شد یه بار از در بری بیرون سالم برگردی؟
مهیار در کمال پررویی گفت:آره همین دیروز سالم اومدم خونه!
حاج خانوم:بیا ببینم چی شد زبون نریز برا من!
بعد نگاش به سوفیه خواب آلود افتاد وگفت وای چه دختر خوشگلی چه قدر کوچولوهه این کیه؟
- خواهر من سوفیا.
سوفی دستشو برد جلو وگفت:سلام وبغـ ـلش کرد نگامو اون ور کردم کاش منم میتونستم بغـ ـلش کنم ویه بار دیگه طعم مادر داشتن رو بچشم.
با کمک من مهیار رو بردم روی تخـ ـت اتاقش قبلا هم اتاقشو دیده بودم تقریبا مثل اتاق من بود از من قرمز ومشکی از مهیار آبی ومشکی بود.رو تخـ ـت خوابوندمشو گفتم:خوبی چیزی نمیخوای !
مهیار:نه دیگه اون قدرام چلاغ نیستم میتونم کارای خودمو انجام بدم.
- پس من رفتم.
مهیار:راستی....به طرفش برگشتم.....ممنون
- من باید از تو تشکر کنم نه تو.کاری داشتی صدام کن.
مهیار:باشه.
رفتم توی اتاقم یه دوش گرفتم واومدم بیرون راس آیینه وایستادم چشمای به رنگ طوسی ومخلوط آبی و موهای قهوه ای بینی متناسب با صورتم ولبی که عاشقشم به خصوص خال ریزی که بالای لـ ـبمه.باورم نمیشه که گریمور جوری قیافه ی منو تغییر داده که اصلا به اون دختر شبیه نیستم شدم پسری به ترکیب شکل چشمای مشکی موهای کوتاه که الآن بلند شده ابروهامم که تقریبا مثل پسراست و من نمیدونم چی روی صورتم زده که پوستم سبزه شده در صورتی که پوستم سفید بود ولی گفت بعد از مدتی به مرورو زمان میره.لنزمو گذاشتم رفتم پایین تقریبا به خاطر هیکلم کسی متوجه نمی شد چون ورزش کار وقد بلندم به خاطر همین وهمین طور سنگین، در صورتی که سوفی خیلی قدش کوتاهه و و قیافش بی نهایت به بچه ها شبیه واگه از نزدیک ببینیش فکر میکنی یه دختر ابتدایی در صورتی که دختریه که الآن میره دوم دبیرستان،ژن مامان اینجوری بود مامانم قدش خیلی کوتاه بود قد مامان شاید تا شونه های من میرسید ولی بابا قدش بلند بود ولی هیچ کدوم از اینا مهم نیست مهم عشقی بود که بینشون بود.
سوفی راست اپن وایستاده بود وچشماشو گرفته بود بغـ ـلش کردم نه سنگین بود نمی تونستم نگه ش دارم لامصب توپر بود گذاشتمش پایین با عصبانیت گفت تو که نمی تونی بغـ ـلم کنی مریضی بغـ ـلم می کنی دس مالیم می کنی!!
- او او او بلبل زبون شدی بیا بریم ببینم برام تعریف کن از مهتاب وزهرا .
سوفی:بریم خستم خوابم میاد.
سوفی رو تخـ ـت خوابید منم پیشش خوابیدم دو تاییمون به سقف زل زدیم سوفی صداشو آورد پایین وگفت:مهتاب می گفت تا 1 ماهه دیگه اگه خدا بخواد ماموریت تموم میشه و تو برمی گردی منم بهش گفتم تو دیگه بر نمیگردی درسته آبجی!!!
- آره عزیزم بر نمی گردیم ولی باید برگردیم تا من کارای انتقالم رو انجام بدم یا نه.دیگه چی گفت؟
سوفی:هــا هیچی...آهان
بلند شد رفت سمت کولش از کولش یه کارت درآورد وداد بهم وگفت:مهتاب داد.
بازش کردم یه لحظه هنگ کردم چـــــــــــی سرهنگ فاطیما واتسون سرهنگ سوم؟!؟!؟!؟
آخه برا چی من اگه ماموریتمو تموم می کردم بعد ولی چرا الآن؟؟نکنه میخواد بهانه ای برای برگشتنمون داشته باشه؟
هرگز برنمیگردم.
سوفی گفت:فکر کرده نفهمیدم که اینو فرستاده تا تو برگردی که یه بهونه داشته باشه کور خونده من نمیذارم تو برگردی من وتو همین جا میمونیم...بلند داد زد ...همین جا.
- باشه گلم همین جا سیس آروم تر،از زهرا چه خبر؟
سوفی:نمیدونی وقتی پریروز بهم گفت که وسایلمو جمع کنم تا باهاش بیاییم اینجا چه قدر خرکیف شدم..
- بی ادب این کلمات چیه یاد گرفتی خر کیف وفیتیله پیچو؟؟هان؟
سوفی:هیچی بابا با یکی از دخترا چت میکردم ایرانی بود هی از این کلمات می گفت هی می گفت هویجش می کنم میزنم کتلتش می کنم آخر سر بهم گفت من پسرم منم براش یه عکس گورخر فرستادم وگفتم تو شبیه اینی, دیگم این طرفا آفتابی نشه.
خندیدم وگفتم:ابول آبجی خوب حالشو گرفتیا.
دیدم سوفی ناراحته گفتم چی شده آبجی؟
سوفی:دلم برای مامان وبابا تنگ شده.
دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود دیگه داشتم دیوونه میشدم میخواستم گریه کنم ولی نه جلوی سوفی خودمو نگه داشتم دوباره کنترل اعصابم از دستم در رفته بود این شغل چه بلا ها که سرم نیورد برای هر مسئله ای اگه عصبانی بشم حتی سرهنگم حریفم نمیشه پاهامو به نشونه ی عصبی تکون دادم آره منم دلم تنگ شده بود حتی بیشتر از سوفی دلم میخواست زنگشون بزنم وبگن خوبن و به مامان بگم وقتی برمیگردم غذای مورد علاقمو درست کنه سوفی رو بغـ ـل کردم دستاشو دور کمـ ـرم حـ ـلقه کرده بود وبلند بلند گریه میکرد چشمام پر از اشک شد برای جلوگیری از اشکشون نگا به سقف کردم گفتم:آروم آبجی درسته که مامان وبابا رفتن ولی ما همدیگه رو داریم من میشم بابا تو میشی مامان خوبه توشبیه مامانی من شبیه بابا.از الآن به بعد بهت میگم مامان خوبه؟؟!!؟
سوفی:نه خوب نیست یاد مامان میوفتم دلم تنگ میشه نمیدونی وقتی مامان سرگرد رو بغـ ـل کردم یاد مامان افتادم ....دوباره شروع به گریه کرد.
آروم تخـ ـته کمـ ـرشو مالیدم گفتم گریه کن خالی شی گریه کن عزیزم من پشتتم.
10 دقیقه گذشته که دیدم گریه ی سوفی بند اومده گفتم بسه دیگه برو صورتتو بشور رفت دسشویی تا دست وصورتشو بشوره که گفتم راستی از امتحانا چه خبر؟
سوفی:شنبه اون هفته تموم شد وخلاص.
- اا پس حتما مهسا هم امتحاناش تموم شده.
سوفی:مهسا کیه؟
- خواهر مهیار دختر نازنینیه سعی کن باهاش رفیق شی توی غربت تنها نباشی.
سوفی:مگه تو رو ندارم!!!
- حالــــــــا!!!
یکی در زد سوفی درو باز کرد وگفت چشم الآن!
- کی بود چی می گفت؟
سوفی:سرگرد بود می گفت بیایید ناهار.
- آخ آره بریم خیلی گشنمه!!
سوفی:هنوز شکمویی.
- بدو اینم.
سوفی مانتو وشالشو پوشید رفتیم سر سفره سردارم بود به سوفی گفتم سوفی جان باباشونم سرداره ....مواظب بودم که دوغی،نوشابه ای چیزی در حال خوردنش نباشه که دوباره توی گلوش گیر کنه.
سوفی:سلام،ببخشید مزاحم شدیم ایشالله هر چه زود تر آدم بدا رو میگیرید مانم میریم سر خونه زندگیمون.
سردار:نه بابا جه مزاحمتی مراحمید.
صورت سوفی از گریه سرخ بود سردار با تعجب نگاش کرد وگفت :مشکلی پیش اومده؟
- نه یاد مامان افتاده بود یکم دلش تنگه.
سردار:خدابیامرزدشون.
سوفی ومن همزمان گفتیم:ممنون
از اون همه ذوق وشوق همش ته کشیده بود دیگه گشنم نبود با غذام بازی میکردم به زور چند قاشق غورت دادم درسته که پلیسم ولی گاهی وقتا تکیه گاه میخوام الآن بیشتر از هر موقعه ای به بابا احتیاج دارم.بابا کجایی!!!
اون قدر توی فکر بودم که همه بلند شدن ورفتن منم بلند شدم حوصله ام سر رفته بود به حاج خانوم گفتم من ظرفا رو میشورم حوصله ام سر رفته خوابم نمیاد نگید نه ناراحت میشم.
حاج خانوم:آخه شما مهمونیدو...
دستم رو با فاصله به نشونه ی احترام به پشتش گذاشتم وگفتم بفرمایید.
هیچ کس توی آشپزخونه نبود ظرفا رو از روی میز جمع کردم ماست ها همش خورده شده بود سبزی هارو به ظرف مخصوصش برگردوندم ظرفا رو داشتم میشستم که یه لحظه حس کردم یکی پشت سرمه بدون اینکه برگردم گفتم بفرمایید تو چیزی میخواستید؟
سردار:تو از کجا فهمیدی من پشت سرتم؟
- من اکثر روزا توی فکرم با کوچکترین حرکت پشه ای یا هرچیزی متوجه میشم به خاطر همین حسم بهم میگه یکی پشت سرمه.هیچ وقتم حسم بهم غلط نمیگه.
سردار:که اینطور....یه چایی ریخت وداشت میخورد که گفتم:میتونم بپرسم احترام نظامی شما چه جوریه؟
سردار:ما؟
- آره دیگه مگه شما توی شغل نظامی نیستید پس میشید شما .
سرداراحترام نظامی رو انجام داد.
- چه قدر باحاله.
سردار:آره خیلی باحاله.کسی پیر میشه توی این کار.
سردار چایی شو خورد شستم و با هم به طبقه ی دوم رفتیم.
- سردار میتونم یه چیزی بگم؟
سردار:البته!
- به خدا ببخشید که توی زحمتون انداختیم اگه شما جکسون رو گیر بندازید من وسوفی برای همیشه از این جا میریم.
سردار:چه زحمتی مهمون رحمته.بفرمایید استراحت کنید.
- ممنون،فعلا.