وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

ریما 7 و اخر

ریما** تو اتاقم بودم که رایان نگران بدون در زدن اومد تو! متعجب گفتم:رایان چیزی شده؟ رایان:نیست.. ریما:کی نیست؟ رایان:سانیار.....اون رفته! چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. ریما:مانی چی؟اونم... رایان:نه!اون هست ولی سانیار نیست!اه لعنتی!گفتم نباید به این زودی بهش اعتماد کنیم! سعی کردم آرو باشم:رایان جان هم من هم تو میدونستیم این احتمال وجود داره!اون یه پلیسه...پلیسی که خیلی به شغلش حساسه!اون حاضر نشد مردم کشورش و شغلشو بخاطر همکاری با یه باند خلافکار ول کنه و نه من نه تو نمیتونیم به این کارش خرده بگیریم!اون یه آدم بالغ و آزاده! رایان:و چون تو میدونستی این اتفاق ممکنه بیوفته ههمون رو تو حالت آماده باش نگه داشته بودی؟ ریما:دقیقا!همه چیز مرتبه؟ رایان:آره..هیچ مشکلی نیست! ریماکنیم ساعت دیگه تخیلیه ی عمومی کامل میشه! رایان بهت زده گفت:فقط نیم ساعت؟ جدی نگاش کردم و گفتم:خودت گفتی همه چیز آمادست پس تا نیم ساعت دیگه تخلیه تموم میشه!همین که گفتم! رایان:همین که گفتم...زورگو...! وقتی رفت بیرون منم رفتم سمت پنجره ،نگاه اخرمو به دریاچم انداختم و از اتاق رفتم بیرون... سانیار رفته ولی به زودی برمیگرده...اون وقتش رو تلف نمیکنه! ************************************************* سانیار** کلافه بودم!عصبی تو خون ی جدیدم راه میرفتم و به خودم لعنت میفرستادم....کارم درست بود ولی وجدانم ناراحت!نیم ساعت پیش گفتم...همه چیز رو گفتم....همشون رو لو دادم....دوستام..کسایی که زندگیمو نجات دادن...عشقم...الان داره چیکار میکنه؟ مطمئنا خیلی افسرده شده...دختر نیستم تا درک کنم ولی میدونم...میدونم برای هی دختر چقدر سخته که تو اولین روز زن بودنش مردش رو کنارش نداشته باشه...من خیانت کردم...به اعتمادشون...به جمع خواستنیشون...به عشقشون....! این وسط فقط برای اینکه از عذاب وجدان دیوونه نشم گفتم که مانی داره تظاهر میکنه...تظاهر به همکاری..کاری که من کردم!من لعنتی! هرکاری میکردم عذاب وجدان بازم ولم نمیکرد!راستش واقعا برام سخت بود که بعد ازاینکه دیروز بطور اتفاقی فهمیدم ریما همون کابوس تاریکه،همون کسیه که نظم کشورمو بهم زده خودمو گول بزنم وساکت بشینم! امروز صبح رفتم سازمان و همه چیزو گفتم...! تا یه ساعت دیگه همه چیز معلوم میشه...بالاخره چهره ی کابوس تاریک رو میشه،بالاخره اون شهر افسانه ای کشف میشه! بعد لو دادن همه چیز فقط ازشون یه چیزی خواستم...اینکه بذارن من تو ماموریت نباشم...تا نبینم دستگیری و نابودیه تموم خانوادمو... ************************************************* دانای کل** منطقه ی مورد نظر تحت محاصره بود...محاصره توسط افراده تیمسار محمدی! تیمسار از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید!بالاخره بعد از 8 سال تونسته بود که مقر کابوس تاریک رو شناسایی کنه!کسی که تبدیل به کابوس شبهاش شده بود!درست بود در حال حاضر در حال محاصره ی یک کوچه ی تنگ و باریک بود ولی به سرگرد اعتماد داشت...میدونست که سرگرد خیانت نمیکنه.... درست رو به روی در یه خونه ی قدیمی همراه افراد مسلحش وایستاده بود...طبق منطق بودن قرارگاهی به این مهمی تو یه خونه ی قدیمی ،تو یه کوچه ی قدیمی بدون سکنه کمی غیر معمولی بود ولی...تو این سالها این موضوع رو ملکه ی ذهنش کرده بود که تموم کارهای کابوس شبونش کاملا غیر معمولیه! با اشاره ی تیمسار افرادش در رو شکستند و حمله رو شروع کردند ولی....فقط یه خونه ی قدیمی با یه اتاق خواب و یه هال کوچیک و یه دستشویی تو حیاط کوچیکش اونا رو کاملا مبهوت کرد! تیمسار گیج شده بود....دلیلی نداشت که یکی از مورد اعتماد ترین افرادش بهش خیانت بکنه!گیج و عصبی تو خونه راه میرفت و دنبال یه نشونه بود ولی هیچی دستگیرش نشد! عصبی سر افرادش فریاد زد که اونجا رو تخلیه کنن...بعد 5 دقیقه هیچ صدایی جز صدای جر جر در اتاق که با فشار باد جلو و عقب میشد نمیومد!بعد چند ثانیه تیمسار متوجه صدای عجیبی شد!این صدا حداقل تو شهری مثل تهران عجیبه!صدای رودخونه...یه رودخونه ی خروشان... یه لحظه فکر کرد دیوونه شده ولی...به ریسکش می ارزید.صدا ازپشت دیوار قدیمی و بلند خونه به گوشش میرسید.با زحمت خیلی زیادی خودشو به بالای دیوار رسوند.از چیزی که میدید شوکه شد... یه رودخونه ی خیلی بزرگ و طولانی که خیلی هم عمیق به نظر میرسید!چیز عجیب تر توربینایی بود که اون سمت رودخونه بودن...با خودش فکر کرد توربین تو یه زمین پر دار و درخت و چند هکتاری چیکار میکنه؟هر چقدر فکر کرد به جواب سوالش نرسید...از زور سر درد رو پاهاش بند نبود!بی حوصله و عصبی راه افتاد سمت در خونه که یه لحظه پاش به جایی گیر کیرد و خورد زمین.عصبی بلند شد که دید نخ کنار کفش دست دوزش به یه زایده ی کوچیک گیر کرده!متعجب نخ رو آزاد کرد و از رو زمین بلند شد.فرش رو کنار زد...چشماش درشت تر از اون حالت نمیشد!یه دریچه ی آهنی به مساحت هال،تقریبا 12 متر!عصبی خواست دیچه رو باز کنه که در کمال تعجب دریچه باز بود.با باز شدن دریچه یه راه پله با 13 تا پله رو به روش قرار گرفت.سریع از پله ها پایین رفت که رسید به یه اتاق شیک و جهز،یه چیزی مثل اتاق انتظار.رفت سمت دری که به نظر میرسید باز باشه...یه در فولادی با اسکنر چشم و اثر انگشت!طبق انتظارش در باز بود!وقتی رفت تو به زانو افتاد...چیزی رو که میدید باور نداشت!یه شهر رو به روش بود...یه شهر زیر زمینی و کاملا مجهز...دستگاه های تهویه هوا هنوز در حال کار کردن بودن و این تیمسار رو کمی به وجود موجود زنده ای تو این شهر امیدوار میکرد! کل شهر رو زیر پا گذاشت...ولی...هیچ چیزی پیدا نکرد!اونا رفته بودن..بودن ولی دیگه نیستن!پس توربینا برای اینجا بودند..برای تامین برق این شهر کوچیک ولی کاملا مجهز!ناامیدانه رفت سمت دری که ازش وارد این شهر لعنتی شده بود.خواست بره بیرون که صدای آژیر اونو سر جاش خشک کرد..صدای آژیر خطر در زمان جنگ!متعجب برگشت سمت شهر .کمی جلوتر یه دریچه کنار رفته بود و یه LCDبزرگ در حال بیرون اومدن از اون دریچه بود.تیمسار از این همه امکانات و تکنولوژی عصبی شده بود!بعد از چند دقیقه فیلمی شروع به بار گذاری کرد.بعد چند ثانیه چهره ی یه دختر جوون و خوشکل ظاهر شد.تیمسار زل زد به فیلم دوست نداشت چیزی رو از دست بده! دختر:سلام تیمسار!از دیدنت خوشحالم!بذار اول خودمو معرفی کنم.من ریما رادان هستم و 27 سالمه.رک میگم و میرم سر اصل مطلب!کابوس تاریک منم،کسی که تموم این سالها برنامه هاتونو بهم ریخته منم!میدونم الان عصبی هستی و زیاد حال گوش کردن به حرفام رو نداری پس خلاصه میکنم!الان که تو داری این فیلم رو میبینی من ساعتها باهات فاصله دارم!من کارم تو ایران تموم شده و تنها چیزی که باعث شده من شاهکارمو بهت نشون بدم اینه که میخوام دیوونت کنم!تو و همکارای عزیزت باعث شدین من سالها بدون خانواده بزرگ شم و مجبور باشم رو پای خودم وایستم!تو جوونیم رو ازم گرفتی پس حقته!در ضمن یه نکته ی کوچیک در باره ی سرگرد جونت!اون الان یکی از افراد منه!درست شنیدی...اون بهت خیاننت کرد!بازم حقته!فکر کردی بهش نمیگم که کشته شدن خانوادش تقصیره تو بود؟هه!کور خوندی!یه چیز دیگه...حتی سعی نکن بیای سمتم چون اون موقست که عصبی میشم و دودمان همتونو به باد میدم!میدونی که تمام اطلاعات سازماناتون دست منه و اگه بخوام میتونم راحت نابودتون کنم ولی فقط اگه بخواین بهم نزدیک شین این اتفاق میوفته!پس...به نفعتونه ازم دور شین!موفق باشی تیمسار محمدی! با قطع شدن فیلم دنیا سر تیمسار خراب شد و اونو به مرز دیوونگی کشوند!...اون داشت تاوان خود خواهی هاش رو پس میداد... ************************************************* رایان** خواب آلود تو فرودگاه ککنار ریما قدم برمیداشتم.تموم پسرا خواب مثل من نئشه ی خواب بودن!این وسط ریما و دخترا از هممون هوشیارتر بودن!ریما تو فکر بود و دخترا دپرس!بعد خیانت سانیار نیکا حتی یک کلمه هم حرف نزده و نیلا هم با مانی بهم زده!اون لعنتی زندگیشون رو بهم ریخت!خمار یه خمیازه کشیدم و خواستم برم سمت در خروجی که با صدای ریما متوقف شدم. ریما:بچه ها صبر کنین! همه سوالی برگشتیم سمتش که با لبخند گفت:باید منتظرش بمونیم! متعجب گفتم:منتظر کی ؟ بقیه هم کنجکاو به ریما خیره بودن. ریما لبخن عمیقی زد و گفت:آخرین عضو خانوادمون! کسی منظورش رو نفهمید...منم هرچی پاچه خواری کردم نگفت که نگفت! بعد نیم ساعت ریما با خوشحالی درحالیک به یه نقطه خیره بود با لبخند گفت:اومد... مسیر نگاهشو دنبال کردم و ....سا..سانیار؟ همه تا حد مرگ تعجب کرده بودیم...این وسط فقز مانی بود که سریع برگشت به حالت عادی و با نیش باز دوید سمت سانیار و محکم بغلش کرد! هممون سوالی زل زدیم به ریما که با لبخند گفت:برگشت...اون بهترین بازیگریه که تو عمرم دیدم! 3 سال بعد با خنده ریما رو بیشتر تو بغلم فشار دادم و با لبخند به خانوادمون که الان پر جمعیت تر شده بود لبخند زدم! نگاهم رو دختر و پسرامون ثابت موند!تهش نه حرف من شد نه حرف رادین!بچمون سه قولو شد!یه دختر که عشق منه و اسمش راشین و دو تا پسر که عشقای دایی رادینشونن و اسماشون آرتین و آرتانه! نگاهم سر تک تک بچه ها چرخید..بعد 3 سال همشون ازدواج کردن و مستقل شدن!نیکا و سانیار بعد یه جدایی یه هفته ای که بخاطر قهر نیکا بود و سانیار بدبخت جون به لب شد با هم ازدواج کردن بعد چند ماه بچه دار شدن!بعدا به من میگن سرعت! الان دو تا پسر شیطون دارن که خونتو رو سرت خراب میکنن!نیلا و مانی هم با هم ازدواج کردن و بعد یه سال صاحب یه دختر خوشکل و تپل مپلی شدن! بقیه هم خانواده های خودشونو دارن!به من چه؟!!! بیشتر به ریما نزدیک شدم و زیر گوشش زمزمه کردم:ممنون...ممنون بابت خانواده ای که بهم هدیه دادی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد