وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

ریما6

ریما6

شیطون خندید و گفت:خودمو بچسب بو رو میخوای چیکار؟آروم و با خنده پسش زدم و گفتم:رایان بیخیال حال ندارم!تازه گرسنمم هست!رایان خندید و گفت:شیر موز رو که دادی کاکتوسم خورد،قول خودمو بهت داده بودم که الان سرو میکنم!نوش جان!اینو گفت و پرید سرم و شروع کرد به بوسیدنم.با خنده دست از تلاش برداشتم.تلاش چه فایده ای داره وقتی نمیشه کاری پیش برد؟!ریما:رایان من گرسنمه!رایان:الان میرم برات یه املت توپ درست میکنم بخوری حالشو ببری!ریما:مثل همون املتی که دفعه ی پیش بهمون دادی و هممون با هم رفتیم بیمارستان حالشو بردیم؟ریز خندید و گفت:تقصیر دستپخت من نبود!تقصیر اون تخم مرغای خرابه خاک بر سر بود!با خنده گفتم:واصلا تقصیر تو نبود که شکل و بوی تخم مرغ خراب رو از سالم تشخیص نمیدی!رایان با خنده گفت:حالا بیخیال!همون املت رو میخوای یا نه؟ریما:برو...برو همونو بیار که چاره ای نیست!لااقل از گرسنگی بهتره!با خنده رفت و بعد 20 دقیقه با یه بشقاب پر املت و یه نون بربری اومد!ترکا هم انقدر که رایان نون بربری میخوره،نون نمیخورن!رایان:بیا بشین بخور جون داشته باشی،بتونی...چپ چپ نگاش کردم که با خنده ساکت شد.یه ذره نگاش کردم و چشیدمش...نه مثل اینکه این سالمه!اولین لقمه رو نخورده تموم دل و رودم پیچید بهم!بدون اینکه به ذهنم برسه برم سمت دستشویی تموم محتویات معدم رو خالی کردم تو بشقاب!قاشق رایان که داشت میومد سمت بشقاب تو هوا موند!رایان همونجور که یه دستش یه تیکه نون بود و دست دیگش تو هوا بود متفکرانه گفت:بله!به به!اگه این غذا تا الان هم قابل خوردن بود مطمئنا دیگه نیست!با خنده و شرمندگی رفتم سمت دستشویی.قیافش که یادم میومد خندم میگرفت!دهنمو شستم و سرمو بلند کردم که دیدم رایان مبهوت پشت سرم وایستاده!یه تکونی از ترس خوردم و یه ذره سمت روشویی خم شدم و گفتم:اوف!رایان زهرم ترکید!رایان هنوز متعجب نگام میکرد.مشکوک از تو آینه نگاش کردم و گفتم:رایان چی شده؟چرا اینجوری نگام میکنی؟رایان:چند روزه که بالا میاری؟یه ذره فکر کردم و گفتم:4 روزه که حالت تهوع دارم ولی امروز اولین بار بود که بالا آوردم.چطور؟رایان مبهوت گفت:ریما...نکنه...نکنه...با کنجکاوی گفتم:نکنه چی؟رایان چشماش خندون شد و نیشش تا بناگوش باز!دستشو گذاشت رو شکمم و با خنده سرشو فرو کرد تو گردنم!متعجب نگاش کرد که یهو...نکنه....نننننننه!رایان که نگاه متعجبمو دید زد زیر خنده و دستاشو دور کمرم حلقه کرد.رایان:مثل اینکه تلاش های بحث برانگیزم بالاخره نتیجه داد!با شادی مثل بچه ها جیغ زد و گفت:وای ریما...یعنی...ما داریم مامان بابا میشیم؟هنوزم عین منگولا بهش زل زده بودم!کم کم ذهنم راه افتاد و...شروع کردم به جیغ زدن!رایان یه متر پرید هوا و یه قدم رفت عقب!بدون توجه به رایان که کف کرده بود تو اتاق عین پنگوئن آروم میدویدم و جیغ میزدم!رفتم جلوی دستشویی و یه جیغ کشیدم و بلند گفتم:بچه!وای وای خدا بچه!دوباره شروع کردم به دویدن و جیغ زدن! رایان که تازه از تو شوک دراومده بود باهام همراه شد و شروع کرد به دویدن و داد زدن!یهو خشکم زد و ساکت شدم!رایان چند قدم جلوتر که متوجه شد من نیستم متعجب برگشت سمتم.رایان:ریما...چی شده؟با ترسی که نمیدونم یهو از کجا سر و کلش پیدا شده بود به رایان نزدیک شدم و گفتم:رایان...اگه...اگه نباشم چی؟ما که مطمئن نیستیم!رایان:من تقریبا مطمئنم ولی اگرهم نبودی اصلا غصه نخور!اون با من!خودم حلش میکنم!ولی...یه دقیقه وایستا!سریع لباسشو پوشید و رفت سمت در.متعجب گفتم:رایان..کجا میری؟همونجور که آخرین دکمش رو هم میبست گفت:داروخونه!الان برمیگردم!تا رایان برگرده هزار بار مردم و زنده شدم!وقتی برگشت تو دستش یه بی بی چک بود.با نیش باز گرفت سمتم.یه ذره با تردید نگاش کردم که گفت:اگه سر منم جواب میده من برم!؟براش چشم غره رفتم و رفتم سمت دستشویی.رایان:میترسی منم بیام!ریما:نه خودم میتونم.با استرس خیره شدم بهش....با دیدن علامت مثبت شروع کردم به جیغ کشیدن!صدای رایان از پشت در میومد که نگران هی میپرسید چی شده؟چرا جیغ میزنی و....با شادی درو باز کردم و بدو رفتم تو بغل رایان که نگران پشت در بود!رایان با خنده بغلم کرد و شاد گفت:این یعنی مثبت دیگه؟با ذوق سرمو تکون دادم و خندیدم.رایان سریع خم شد و یه بوسه از لبام گرفت و گفت:دیگه اینجوری نگام نکن تو جمع بچه داریم من رو خودم کنترل ندارم!با شادی جیغ کشیدم و گفتم:باید بگیم...بریم به پسرا بگیم!رایان بلند خندید و گفت:معمولادخترا این جور مواقع خجالت میکشن!گیج گفتم:چرا باید خجالت بکشم؟رایان:حس نمیکنی ما هنوز تو دوران نامزدی هستیم و عروسی نگرفتیم؟وای خدا جون راست میگه!لپام گل انداخت و سرمو انداختم پایین!رایان بلند خندید و چونمو گرفت و سرمو بلند کرد.رایان:دیگه کاریه که شده!بریم!سریع ازش جدا شدم و با نگرانی گفتم:کجا؟رایان همونجور که سعی میکرد نخنده گفت:بریم به پسرا بگیم دارن دایی و عمو میشن دیگه!راستی خوشبحال بچمون!چقدر کس و کار داره!با خجالت عقب کشیدم و گفتم:نه...نه نمیام!رایان خبیث خندید و گفت:چرا....میای!جیغ کشیدم و بلند گفتم:ا رایان!رایان منو بذار زمین!رایان خر!رایان!رایــــــــــــــ ـان!

رادین**خسته از باشگاه اومدم بیرون.دوست داشتم نیم ساعت پیش که ریما حالش بد شد باهاش برم ولی خودش مخالفت کرد.اسرار داشت که تمرینمون رو کامل کنیم.هیچ کدومون هنوز نمیدونیم چرا یه هفته ست که ریما سعی داره آموزش تموم افراد رو کامل کنه و تقریبا هممون تو آماده باشیم!خودش که هیچی نمیگه!پسرا هم که هیچ ولی من به این رایان مشکوکم!بزغاله میدونه ها ولی چیزی نمیگه!من میدونم...رایان امکان نداره کاری برخلاف میل ریما انجام بده!یه دوش گرفتم و رفتم سمت کافه برگ.تابحال رضا تو باشگاه گیر داده بود که نیم ساعت بعد هممون تو کافه برگ جمع شیم و بستنی بخوریم!فکر کنم این رضا یه روز بستنی نخوره تشنج کنه!جونش به بستنی بستست!از در کافه رفتم تو جمع پسرا عین گاو پیشونی سفید معلوم بود!مثل همیشه رو میز وسط کافی شاپ نشسته بودن و داشتن با سر و صدا حرف میزدن!بدون توجه به نگاه های خیره ی دخترا رفتم سمت میزمون.خودم خوب میدونم که قیافم به بابا بزرگم رفته و خیلی خفنم ولی باز نگاه های گاه و بیگاه دخترا به جای اینکه بهم اعتماد بنفس بده و خوشحالم کنه بیشتر اذیتم میکنه!به میز که رسیدم سامیار با لودگی بلندشد و صندلی رو برام عقب کشید!این کار همیشگیه اشکان بود!با خنده نشستم پشت میز.تا بستنیم رو بیارن نگاه های خیره و هیز دخترا رو اعصابم بود!پسرا هم هی برام چشم و ابرو میومدن و بیشتر عصبیم میکردن!برگشتم سمت میز بغلی و با صدای آروم ولی خشنی گفتم:مشکلی پیش اومده خانوما؟با ترس بهم نگاه کردن و وقتی نگاه ترسناکم رو دیدن با ترس سرشونو انداختن پایین و جیکم نزدن!نفسمو فوت کردم و برگشتم سمت پسرا.سامیار:یعنی خاک تو سرت رادین!با این همه خشونت آخرش میترشی!با پوزخند گفتم:نه اینکه تو زن و بچه داری!رامتین با خنده گفت:فعلا که رایان از هممون زرنگتره!مرحله ی اول رو رفت،حالا به امید خدا مرحله ی دوم رو هم با موفقیت میگذرونه و یه نفر به جمعمون اضافه میشه!از این شوخیه رامتین قند تو دلم آب شد!وای خدا بچه ی خواهرم!پسر ریما!خواهر زاده ی من!رامتین که قیافه ی شاد منو دید با خنده گفت:آه!ببین چه حالیم کرد! تو واسه خواهر زاده ای که هنوز در حد یه حرفه انقدر ذوق کردی واسه بچه ی خودت چیکار میکنی؟یه ذره نگاش کردم که خودشو جمع کرد.با صدایی که معلوم بود سعی داره نخنده گفت:البته با توجه به هویت سیب زمینی نسبت باید بجای بچه بگیم غده ی سیب زمینی!پسرا بلند زدن زیر خنده و رضا بستنیش رو پاشید تو صورت امیر علی! هنوز داشتن میخندیدن که با نگاه چپ چپ من خفه شدن!یهو دیدم همه ی صندلیا عقب رفت و همه راه افتادن سمت بیرون!بدون اینکه سرمو برگردونم زیر لب با لبخند گفتم:ریما...عادتشه که وقتی میاد کافی شاپ،همه رو بیرون میکنه تا فقط جمع صمیمیه خودمون دور هم باشیم.رایان:خب پسرا!به صف شین!متعجب برگشتم سمتشون.ریما و رایان با یه لبخند ملیح جلومون وایستاده بودن.عجیبه!هر وقت یه موضوع مهمی پیش بیاد رایان یا ریما میگن که به صف شیم!آخرش من نفهمیدم به صف شدن ما چه تاثیری تو رسوندن خبر داره!؟؟منتظر چشم دوختیم بهشون....ریما:راستش...رایان با لبخند گل و گشادی پرید وسط حرفش و بیخیال گفت:ریما اینا رو ولش کن...مقدمه چینی رو بیخیال...آقاجون خلاصه میکنم!خب آقایون....ریما:دارین دایی میشین!هممون با دهن باز زل زدیم بهشون!ریما لپش قرمز شد و سرشو انداخت پایین.رایان با خنده گفت:نامرد من میخواستم بگم!خخخ...چتونه بابا؟یه جور نگاه میکنین انگار معجزه دیدین!سامیار زمزمه وار گفت:دیدیم دیگه!مگه ماکروویو بود؟اه ه ه ه!نمیدونم چجوری خودمو رسوندم به ریما و محکم بغلش کردم!فقط تو بغلم فشارش میدادم و عین دیوونه ها میخندیدم!رایان با خنده گفت:اگه اون یه ریزه نخود زبون داشت تا حالا جد و آبادتو کشیده بود بالای درخت نخل!با ذوق ازش جدا شدم و گفتم:پسره دیگه؟رایان:فعلا فقط یه ریزه نخوده!جنسیت خاصی نداره!با اطمینان گفتم:پسره!رایان لبخندش جمع شد و جدی گفت:دختره!با لبخند گفتم:پسره...مطمئنم!رایان:من پدرشم...دختره!رادین:پسره..رایان:دختره میدونم...اومدم دهن باز کنم که با داد ریما زیپو بستم!ریما:بس کنین!یه نگاه بهمون انداختو دوباره قرمز شد و آروم گفت:فعلا همون یه ریزه نخوده!**************************************************سانیار**یه هفتست تو مقر جدید ساکن شدیم ولی حتی نمیتونیم از جامون تکون بخوریم!اینجا حساسیت به تازه کارا نسبت به مقر قبلی چند برابره!فقط کم مونده تو خونه هم محافظ و بادیگارد بذارن!دم واحدمون 2 تا بادیگارد گذاشتن که هر کدوم بالغ بر 300 کیلو وزنشونه!یعنی یه چک بزنن تو گوش من یا مانی املت میشیم!نکته ی ظریفی که این وسط هست و من و مانی رو تا سرحد مرگ عصبی کرده اینه که پدرام دقیقا دو روز بعد ما به اینجا منتقل شد و الان تو واحد بغلیمون لش داره!از اون بدتر...اینه که مثل ما زندونی نیست و بخاطر تواناییش تو هک بدجور خودشو تو دل رئیس جا کرده!اینا خیلی مشکوک ترن!نه به ما اجازه ی فعالیت میدن نه دخترا!دیروز بعد 6 روز تو سالن غذا خوری دیدیمشون!وای گفتم...نیکا...!انقده دوست داشتم برم بغلش کنم که حد نداشت!ای خدا انقدر درگیر شدیم که اصلا دیگه ماموریت رو کلا فراموش کردیم!مانی با حسرت گفت:بریم پیش دخترا؟با پوزخند گفتم:ا؟نگو بابا!الان این آقا خوشکلا پشت در آماده به خدمت وایستادن که ما هر جا امر کردیم ببرنمون!اگه قرار بود آزاد باشیم تو این یه هفته میرفتیم بیرون!مانی:ولی من دلم واسه دوست دخترم تنگ شده!با چشمای درشت گفتم:جان؟کی باهاش دوست شدی؟با نیش باز گفت:روز آخری که مقر قبلی بودیم!ای خدا چه حالی داد...نیشش کج و کوله شد و چشماش خمار!با خنده زدم پس کلش و گفتم:کثافت!جمع کن خودتو!یه ذره خودشو جمع کرد و شیطون گفت:تو چی؟عرضه داشتی یه ماچی ازش بگیری یا نه؟یه نیش خند زدم و سرمو برگردوندم سمت پنجره!مانی:اوه ه ه ه ه ه!بابا دمت گرم!چه عجب یه بار ما شیطونیه شما رو دیدیم!راه افتادی داداش!

ریز خندیدم و تا اومدم جواب بدم یکی از اون 300 کیلویی ها اومد تو.یه اخم غلیظی کرد و گفت:دنبالم بیاید!یه نگاه بهم انداختیم و از خدا خواسته دنبالش راه افتادیم.مقر جدیدمون برخلاف مقر قبلی انگار تازه ساخت تره.ساختمون اصلی وسط منطقه ست و بقیه مجتمع ها عین دیوار های یه لژ دورش قرار گرفتن.تو ساختمون اصلی دنبال یارو رفتیم تا رسیدیم به یه در سیاه.یارو چند تقه به در زد و ما رو عین گوسفند هل داد تو و خودش رفت!کلا محافظای این باند بی تربیت و بی شعورن!با کنجکاوی یه نگاه به دور و برم انداختم.یه اتاق 24 متری ساده که وسایل زیادی جز یه میز بزرگ و کمد و یه کتابخونه و چند تا قفسه توش نبود.پشت میز یه مرد میانسال،تقریبا هم سن و سال صالحی نشسته بود که با یه لبخند مضخرف نگامون میکرد و شباهت عجیبی هم به صالحی داشت.یه نگاه دقیقی بهمون انداخت و بهمون اشاره کرد که رو مبل رو به روی میزش بشینیم.مبل رو دور زدیم و اومدیم بشینیم که دیدیم نیکا و نیلا هم روش نشستن.مانی:ا؟نیلا؟با ذوق برگشت سمتم و نیلا رو بهم نشون داد و گفت:نیلا رو دیدی؟در واقع واسه خودش علاف بود چون من کلا حواسم پیش نیکا بود. معلوم بود زیر نگاه خیرم معذبه ولی چه کنم که دلم واسش یه ذره شده بود!مرده گلوشو صاف کرد و گفت:آقایون لطفا بشینین.اوه!چه معدب!جلل الخالق!من پیش نیکا نشستم و مانی سمت چپم.مرده یه نگاهی بهمون انداخت و گفت:من صالحیم و از دیدنتون خوشبختم.پس درست حدس زده بودم!یا داداششه یا پسر عموش.صالحی:من تعریف گروه 4 نفره ی شما رو خیلی شنیدم و میدونم تو کارتون خبره این و به همین دلیل میخوام بر خلاف تازه کار بودنتون بهتون اعتماد کنم و تو یه ماموریت مهم همراه خودم ببرمتون.این ماموریت زمانش دو روزه دیگست و به موقع میفرستم دنبالتون.حالا هم میتونین برین!متعجب با بچهه ها رفتیم بیرون!یعنی چی؟مثلا حتما خودش باید شخصا میدیدمون؟ماموریت مهم؟مانی:داداش زیاد ذهنتو درگیر نکن بیـ....نیکا:هیس!یه ذره به در نزدیکتر شد و تقریبا گوششو چسبوند به در.منم رفتم کنارش و به تقلید ازش گوشمو گذاشتم رو در.حالا معلوم نبود این محافظا یهو کجا غیبشون زد؟!صدای صالحی خیلی ضعیف میومد.گوشمو تیز کردم و سعی کردم تمرکز کنم.صالحی:آره....همونان......نه نمیشه!من یه خیانتکار رو زیر بال و پرم نمیگیرم حالا هر چقدر هم کارش خوب باشه!......نه نه!مهم نیست!.....چند بار گفتم تو کار من دخالت نکن؟نه اصلا کارم خیلی هم بجا بود.....حقشون بود!من بهشون اخطار دادم خودشون اهمیت ندادن!یهو زد زیر خنده!متعجب با ابرو های بالا رفته به نیکا نگاه کردم،اونم تعجب کرده بود!بالاخره خندیدنش تموم شد و گلوشو صاف کرد.صالحی:آره بابا!دو روز دیگه بابچه هایی که انتخاب کردم میرم سراغشون!کارشون تمومه!اوهوم....باشه.فعلا!صحبت هاش خیلی مشکوک بودن.کیا خیانت کردن و قراره کارشون تموم شه؟با صدای کفش به افکارم اجازه ی پیشروی ندادم و با بچه ها رفتم سمت مجتمعمون.تو محوطه بودیم که مانی گفت:میگم بچه ها...حالا که کسی نیست بهمون گیر بده یه ذره تو محوطه بمونیم.ها؟سانیار:آذه بابا!پوسیدیم تو خونه!در عرض 2 ثانیه مانی و نیلا جیم زدن.منم دوست داشتم بیشتر به نیکا نزدیک شم ولی ذهنم درگیر بود.یعنی صالحی داشت در مورد کیا حرف میزد؟نیکا:تو هم تو فکری که اون افراد چه کسایین؟سانیار:آره!خیلی ذهنمو درگیر کرده!نیکا با خیال راحت گفت:تا فردا میفهمم و بهت میگم.مشکوک گفتم:چجوری میخوای بفهمی؟شونشو انداخت بالا و گفت:روش های خودمو دارم!داشتیم تو سکوت کنار هم قدم میزدیم که دیدم پدرام خندون و با قدم های بلند داره میاد سمتمون.زیر لب گفتم:لعنت به خر مگس معرکه!خندون بهمون رسید و پر انرژی گفت:سلام بچه ها!خوبین؟یه لبخند مسخره تحویلش دادم که نیکا خندش گرفت!لبخندمو حفظ کردم و تمسخر آمیز گفتم:ما خوبیم پدرام جون ولی انگار تو بهتری!پدرام اصلا به روی خودش نیاورد و شاد ادامه داد:آره خیلی سرحالم.با رئیس جدیدمون ارتباطم خیلی خوبه و منم از کارم راضیم!مثلا متعجب چشمامو درشت کردم و گفتم:جون من؟وای این که خیلی خوبه!حالا کجا داری میری؟پدرام:دارم میرم پیش رئیس.یه سری برنامه ی پشتیبانی میخواد واسه ماموریت 2 روز دیگه.فکر کنم شما ها هم هستین،نه؟سانیار:آره،مگه تو هم هستی عزیزم؟پدرام زد رو شونم و با خنده گفت:آره داداش!قراره بریم با هم یه سری از مخالفا و دشمانای باند رو گیر بندازیم و دخلشونو بیاریم!ما... هوم چیزه...من دیگه باید برم،مواظب خودتون باشین!اینو گفت و سریع ازمون دور شد!لب و لوچمو کج کردم و گفتم:اوخی!خر بخورتت جیگول عمو!نیکا یهو پقی زد زیر خنده.خیره شدم بهش.به فرشته ای که رو به روم بود!نگاه خیرمو که رو خودش دید سعی کرد جلوی خندشو بگیره ولی زیاد موفق نبود.با خنده گفت:منم دیگه میرم.تا 2 روز دیگه بای!سریع دوید و رفت!یه نفس عمیق کشیدم و قدم زنون رفتم سمت مجتمعمون.ساعت طرفای 9 شب بود که مانی اومد و خندون نشست رو به روم و شروع کرد به تعریف کردن از عشق نیلا و....من حواسم پیش نیکا بود.گفت به روش خودم میفهمم پس قراره بره جاسوسی!با یه تصمیم ناگهانی رفتم سمت اتاقم.مانی:و من الان 3 ساعته دارم بادمجون واکس میزنم!سانیار:کاملا درسته!پاشو بریم!مانی:کجا؟با یه چشمک گفتم:جاسوسی!

مانی:هیع!جاسوسی؟سانیار:بیا بریم حرف نزن!بعد نیم ساعت بالاخره مانی رو راه انداختم!سانیار:مانی انقدر غر نزن همینجا میذارمت میرم ها!مانی:کثافت آشغال تو چی میفهمی من چی میگم؟بابا پام رگ به رگ شده!درد میکنه!سانیار:خب فاصله ی پنجره تا زمین زیاد بود و تو هم با دقت نپریدی پس غرغر نکن!الانم انقدر ناله نکن این محافظا بگیرنمون کلا رگ به رگمون میکنن!مانی:میگم دقیقا الان قصد داری کجا بری؟متفکر گفتم:امروز نیکا میگفت که از پدرام دهن لق شنیده که صالحی قبل از هر کاری نقشه میکشه و ما الان داریم میریم دفترش تا بفهمیم نقشش برای پس فردا چیه و قراره با کیا تصویه حساب کنیم!مانی:هاها!شوخیه قشنگی بود خندیدیم!دیوونه اولا در ساختمون اصلی بی صاحاب نیست که عین چی سرمون رو بندازیم و بریم تو،دوما الان صالحی در اتاقشو شیش قفله کرده و با لباس مامان دوز تو تختش داره خواب هفت پادشاه رو میبنه!کلافه گفتم:هر چی...می ارزه!هم میتونیم بفهمیم تاریخ و مکان محموله ی بزرگ کیه هم میتونیم بفهمیم قراره بریم سراغ چه کسایی!مانی:به یاری خدا تا چند وقت دیگه خود به خود میفهمیم،دیگه چه نیازی به جاسوس بازیه؟سانیار:بیا بریم زر نزن!داشتیم نیم خیز از تو تاریکی پشت یه ساختمون راه میرفتیم که دو نفر از پشت بهمون حمله کردن!مانی:ای مامان جان بدبخت شدیم رفت!با هزار بدبختی چسبوندیمشون به دیوار و خواستیم حمله کنیم که چشمای آشنایی رو دیدم!زیر لب متعجب گفتم:نیکا؟چشماش متعجب شد چون اصلا منو نمیدید!سانیار:مانی نزنی دختران!مانی:ا ؟بذار ببینم!سریع نقابشو برداشت و موهای نیلا ریخت تو صورت مانی و مانی هم که نزده میرقصه یهو دستشو گرفت و جیم زد!با خنده بیشتر به نیکا چسبیدم و به یه دست نقابشو برداشتم و دست دیگمو دور کمرش حلقه کردم.بینیمو به بینیش مالیدم و شیطون گفتم:شب بخیر خانوم کوچولو!هر وقت که بغلش میکنم جوری مظلوم میشه که دوست دارم تا میتونم بچلونمش!سرمو بردم جلو که با چشمای درشت با تته پته گفت:گف...گفتی کارت نداشته باشم کاریم نداری!خیره به لباش گفتم:تقصیره خودته که انقدر خوشکلی و ناز داری!تا اومد حرفی بزنه لباشو با لبام قفل کردم و آروم نشستم رو زمین و تکیه دادم به دیوار. بدون اینکه ولش کنم نشوندمش رو پام.تو تاریکیه مطلق بودیم و اگه محافظی از کنارمون رد میشد نمیدیدمون...البته امکان داشت متوجه نفس نفس زدنای ما بشه!با حرص لباشو میخوردم و موهاشو نوازش میکردم...اونم مخالفتی نیمکرد،انگار اونم دلتنگ بود!بعد یه دل سیر بوسیدن ازش جدا شدم.تو همون تاریکی هم متوجه قرمزیه لپاش شدم!ریز خندیدم و به خودم فشارش دادم!بعد چند ثانیه آروم گفت:میگم....شما اینجا چیکار میکنین؟سانیار:وااااااای!اصلا حواسم نبود!داشتیم میرفتیم دفتر صالحی ببینیم چی گیرمون میاد!نیکا متعجب گفت:تنها؟سانیار:نه دیگه مانی هم بود!نیکا:مانی؟وااااای گل رس تو سرت پسر!سانیار:یعنی...مایکی رو میگم دیگه!نیکا:مگه اسمش مایکی نبود؟سانیار:چرا...چرا بعضی اوقات مانی هم صداش میکنیم!سرمو کج کردم و آروم و مستمر چند بار صدای جغد رو از خودم درآوردم که بعد 5 ثانیه مانی و نیلا اومدن پیشمون!نیکا متعجب نگام میکرد.با خنده گفتم:به درد میخوره!مانی تا ما رو دید آروم زد زیر خنده و گفت:داداش خوش میگذره؟نیکا یهو قرمز شد و از رو پام سریع بلند شد!مانی رو خفه کردم و با هم راه افتادیم سمت ساختمون اصلی!محافظا اونجا چند برابر بودن که به لطف نیکا و نیلا بیهوش شدن!باید یه دوره ی فشرده پرتاب دارت بیهوشی برم!خواستیم بریم سمت ساختمون که نیلا جلومون رو گرفت.نیکا رو به رومون ایستاد و گفت:بچه ها شما بهتره همین جا بمونین!ما کارمون رو بلدیم...تا نیم ساعت منتظر بمونین اگه نیومدیم شما برگردین چون باید بیرون باشین تا ما رو بتونین بکشین بیرون!هر چقدر بهشون اسرار کردیم نذاشتن ما هم همراهشون بریم.مانی:سانی 45 دقیقه گذشته ولی خبری ازشون نیست!بریم تو؟با اعصاب داغون گفتم:نه!ما هم گیر بیوفتیم دخل هممون میاد!مانی:ولی...سانیار:مانی من از تو نگران ترم ولی کار درست همینه که گفتم...برمیگردیم!مانی آخرین نگاه رو هم به ساختمون انداخت و عصبی راه افتاد.یه نفس عمیق کشیدم و اومدم که برم که یه نفر زد رو پشتم!ای ددم وای!سریع خواستم واکنش نشون بدم که نیکا پرید جلوم.با دیدنش انگار نفسم آزاد شد و دنیا رو بهم دادن!بدون فکر کردن به موقعیت خطرناکمون محکم لبامو گذاشتم رو لباش و محکم بوسیدمش!منو با بی حوصلگی از خودش جدا کرد.متعجب نگاش کردم!کلافه بود....پس اونجا چیزای جالبی ندیده بودن!ترجیح دادم تو واحدمون حرف بزنیم.مانی هم وقتی نیلا رو دید جلوی من و نیکا محکم بوسیدش!خندم گرفت ولی چهره ی آشفته ی دخترا لبخندو از لبم دور میکرد!پشت مجتمع مانی رو به زور انداختیم تو اتاق و بعد خودمون تک تک رفتیم تو.دخترا نگرانی و غم از قیافشون میبارید و این من و مانی رو فوق العاده نگران کرده بود!نیکا:بچه ها لطفا بیاید تو هال.با مانی رفتیم تو حال و روبه روی نیکا و نیلا نشستیم.حالا خوبه قبل رفتنمون دخل دوربینای خونه رو آورده بودیم...اشتباه بزرگی کردن که دراختیارمون اینترنت گذاشتن!نیکا:من...یعنی من و نیلا اونجا چیزای خوبی ندیدیم!راستش....اول قول بدین خونسرد باشین و آرامش خودتونو حفظ کنین!با سر حرفاشو تایید کردیم ولی نگرانی تو نگاهمون موج میزد!نیکا:ما...اونجا اتفاقی چشممون خورد به یه پرونده که اسم شما دو تا روش بود...راستش.....کلافه و نگران گفتم:توش چی بود؟چی دیدین؟یه نفس عمیق کشید و سریع گفت:قتل خانوادتون کار افراد صالحی بود...خشک شدیم....چی...چی گفت؟نزدیک 10 دقیقه تو شوک بودیم!نیکا آروم گفت:من خیلی خوب صالحی رو میشناسم و اینو خوب میدونم که حتما صالحی یه مشکلی با شما داره که سر خانوادتون همچین بلایی آورده!اون..اون کثافت پدر ما رو هم کشت فقط بخاطر اینکه قبول نکرد ما رو دراختیارشون بذاره!خیره نگاهش کرردم...پس اومده برای انتقام!اشک گوله گوله از چشمای نیکا و نیلا سرازیر میشد.بلندش کردم و بردمش تو اتاقم.نشستم رو تختم و نیکا رو هم نشوندم تو بغلم!سرشو گذاشتم رو سینم و سعی کردم که آرومش کنم.بعد چند دقیقه آروم شد.نیکا:من و نیلا برای انتقام اومدیم و بخاطر همین از اول قصد داشتیم بیایم اینجا...حالا هم به هدفمون خیلی نزدیکیم.فقط باید این ماموریت لعنتی تموم شه تا بتونیم دخل صالحی رو بیاریم.منم دنبال انتقام بودم ولی الان وقتش نبود،ماموریت و محموله ی بزرگ فعلا اولویت داشت!سانیار:خب...چیزی هم از ماموریت پس فردا فهمیدین؟نیکا سرشو از رو سینم برداشت و گفت:اتفاقا چیزی که خیلی متعجبمون کرد همین بود...هیچ پرونده ای درباره ی ماموریت 2 روز دیگه نبود!ما هم فرصتمون کم بود و باید برمیگشتیم وگرنه گیر میوفتادیم!سرشو بوسیدم و گفتم:فعلا مجبوریم منتظر بمونیم!

اون 2 روز لعنتی بالاخره با هزار فکر و خیال گذشت.نفرتم از صالحی روز به روز بیشتر و بیشتر میشد.بعد 2 روز که دیدمش خیلی سعی کردم تا تونستم جلوی خودمو بگیرم که تیکه تیکش نکنم ولی نفرت تو چشمام رو نمیتونستم پنهان کنم!یه لبخند شاد زد و رو به جمع 4 نفرمون گفت:شما با اون سانتافه دنبالمون بیاید.تو ماشین حال هیچکدوممنون رو فرم نبود.فکرای تو سرم داشت دیوونم میکرد.از یه طرف فکر انتقام و از طرف دیگه فکر ماموریتی که بخاطرش تا اینجا کشیده شدیم و تا حالا کار زیادی ازش پیش نبردیم و از طرف دیگه ماموریت امروزمون و افراد مورد نظرمون!اعصابم بدجوری بهم ریخته بود!مانی:اسی اصلا حواست سر جاش نیستا!بلند شو من بشینم پشت رل.ما ههممون جوونیم و هنوز یه دنیا آرزو داریم!دیدم راست میگه...اصلا حواسم به جاده نبود!سریع جامو با مانی عوض کردم و نیلا رفت جلو و منم رفتم عقب پیش نیکا.سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم.آرامشی که 10 ساله دارم دنبالش میگردم رو نیکا خیلی راحت بهم میده!نمیدونم چقدر گذشت ولی حس کردم تو یه محدوده ی ساحلی داریم پیش میریم.چشمامو که باز کردم صورت خوشکل نیکا اولین چیزی بود که اومد جلوی چشمم.یه نیم نگاه به مانی و نیلا انداختم که با هم مشغول حرف زدن بودن و حواسشون به ما نبود.همونطور که سرم رو شونش بود لبامو غنچه کردم!چشماش درشت شد و زیر لب گفت:بی تربیت!ابرومو انداختم بالا و شیطون گفتم:خودت میدی یا به زور بگیرم؟ابروشو شیطون انداخت بالا و با ناز برگشت سمت دیگه.با خنده چونشو گرفتم و سرشو سریع برگردوندم سمت خودم و یه بوسه ی عمیق از لبش گرفتم و ازش جدا شدم.اخم کرده بود ولی چشماش میخندید.آروم و شیطون گفتم:چیه؟دوست نداری؟یه چشم غره برام رفت و برگشت سمت مانی ولی چشمای خندونش از جلوی چشمم تکون نمیخورد!بعد نیم ساعت رد کردن مسیر شنی و ماسه ای لیموزین صالحی وایستاد.سریع با بچه ها پیاده شدیم.تا چشم کار میکرد ماسه بود و آب و آب!حتی یه مرغ دریایی هم پر نمیزد!از چوب های کلفتی که تو زمین جا خشک کرده بودن و قایق های قدیمی و پوسیده معلوم بود که اینجا یه بندر متروکه ست!یه نگاه به دور و بر انداختم.ساحل با ساختمون ها و خونه های خرابه ای که توش گربه ی سرطانی هم پیدا نمیشد محاصره شده بود!صالحی و پدرام و 8 تا بادیگارد که هر کدوم 3 برابر ما بودن از ماشین پیاده شدن و اومدن سمت ما.صالحی شاد گفت:خب دیگه وقتشه!به اون 8 تا اشاره کرد که عین گوریل بهمون حمله کردن!انقدر از حمله ی ناگهانیشون شوکه شدیم که فرصت مقابله پیدا نکردیم!البته اگه قصد مقابله و مقاومت هم داشتیم از پس اون 8 تا نره غول برنمیومدیم!ما رو به 4 تا چوب کلفت که حالت نرده داشت محکم بستند.من و مانی وسط بودیم و نیکا سمت چپ من و نیلا سمت راست مانی.اصلا قصدشون رو از این کارا نمیفهمیدم...مگه ما...یهو ذهنم بکار افتاد!یاد حرف نیلا افتادم که میگفت صالحی یه چیزی از من داره که خانوادمو کشته....حرف خود صالحی که پشت تلفن میگفت یه خیانتکارو زیر بال و پرش نمیگیره...حالا هر چقدر کارش خوب باشه...کارم کاملا بجا بود...حقشون بود...نه!گیج زل زدم به صالحی و پدرام که با لبخند مضخرفش بهم خیره شده بود!پدرام...پدرام....روز اولی که قرار بود منتقل شیم بوشهر از لب تاب پدرام یه ایمیل به افسر مافوقم زدم و آخرین اطلاعات پرونده رو خواستم....بعدش بعد گرفتن اطلاعات سریع راه افتادیم و یادم رفت که inbox ام رو پاک کنم...پس ...پس...کار پدرام بود!نگاه گیج و عصبیم رو که دید یه پوزخند مسخره تر از لبخنش نثارم کرد!صالحی شاد گفت:خب خب چه خبرا؟خوبین پسرا؟یا بهتره بگم جناب سرگرد سانیار ستوده و سروان مانی باقری!چشمامو ناامیدانه بستم...دخترا متعجب نگامون میکردن.با جدیت زل زدم تو چشمای نیکا و آروم گفتم:توضیح قانع کننده ای دارم!یه ذره نگام کرد بعد آروم سرشو به معنی موافقت تکون داد.اوف!خدا رو شکر نیکا بی منطق نیست!براش توضیح میدم البته اگه وقتی برامون بمونه!یه نیم نگاه به مانی انداختم.مانی:گفتم تهش خوراک اسب های دریایی میشیم!خوب میدونستم آخرای راهمونه....غمگین خندیدم که از هرچی هق هق و گریه بدتر بود!سانیار:اسب دریایی هم تو رو بخوره رو دل میکنه!صالحی و پدرام به شوخی های به ظاهر خنده دار ما خندیدن ولی نمیدونسدن...نمیتونستن درک کنن که این شوخی ها پر درد و عشق برادرانست!صالحی:پسرا!باید یادآوری کنم که هنوز برای خوندن غزل خداحافظی زوده...تماشاچیا هنوز کامل نشدن!و اما در مورد شما...نیکا و نیلا شمس!شما هرگز نخواستین زندگیه خوبی داشته باشین!اگه 12 سال پیش پیشنهادمون رو قبول میکردین و وارد باندمون میشدین و همه چیز رو به پدر و برادر احمقتر از خودتون نمیگفتین الان خانوادتون کامل بود و زندگیه خوبی داشتین!از عصبانیت میلرزیدم...خون جلوی چشمم رو گرفته بود ولی متاسفانه کاری از دستم برنمیومد!صالحی:یعنی فکر کردین انقدر احمقم که نفهمم بعد این همه سال چرا خودتون با پای خودتون وارد باند شدین؟یعنی منو انقدر ساده فرض کردین؟نیکا:من اصلا تو رو چیزی فرض نمیکنم تا بخواد ساده یا پیچیده داشته بشه!تو هیچی نیستی!من گفتم برای کارام دلیل دارم و این دلایل برام قابل قبوله!صالحی:اوخی!نمیگی اینجوری خفن حرف میزنی سکته میکنم؟بازم با اون پدرام لعنتی زدن زیر خنده!صالحی با خنده گفت:پدرام جان با بچه های اونور چک کن ببین محموله کی میرسه!اطلاعات دقیق میخوام!هه!پدرام جان.....!پدرام جا....وایستا ببینم!همزمان با نیکا بلند گفتیم:محموله؟صالحی با خنده گفت:شما باید به خودتون افتخار کنین که در آخرین لحظات عمرتون شاهد قاچاق بزرگترین محموله ی باند L&V (LION&VIPER:شیر و افعی)هستین!آرم گروه....محموله ی بزگ...محموله ی بزرگ...!نـــــــــه!یهو ذهنم جرقه زد...وای خدا!سریع گفتم:بچه ها امروز چندمه؟پدرام با خنده زودتر گفت:بذار من بهت بگم سانیار جون!امروز دقیقا 19 امه!مانی زیر لب غرید:الان دقیقا تاریخ به چه دردت میخوره؟به فکر تاریخ سر سنگ قبر منی؟چپ چپ نگاش کردم که ساکت شد!نیکا سوالی پرسید:سانیار؟مانی که دید من بدجوری تو فکرم بجای من جواب داد:آره!من سروان مانی باقری هستم و این داداشم هم سرگرد سانیار ستوده ست!نیلا:پس داداش نیستین!مانی:پسرخاله پسرخاله ایم ولی از دو تا داداش بهم نزدیکتریم و...بلند گفتم:یه لحظه خفه شین!اعداد رو تو سرم جلو عقب کردم....11......9.....2....3......1......9.... .! 1392/11/19!تاریخ امروز!امروز روز حمل محمولست و ....اون اینو میدونست!کابوس تاریک داشت تاریخ دقیق روز حمل محموله رو بهم میگفت...اون میدونست!از کجا...چجوری؟

گیج و مبهوت زل زده بودم به ماسه های زیر پام...باورم نمیشد همچین فرصتی رو از دست داده باشم!من تاریخ امروز رو داشتم....اون تاریخ رو بهم داده بود ولی من...نتونستم...نفهمیدم!وای خدای من!مانی نگران گفت:سانی چی شده؟چرا انقدر پریشون شدی؟ناامیدانه گفتم:تموم فرصت ها رو از دست دادیم!اون اعداد..اونا تاریخ بودن...تاریخ یه روز خاص!تاریخ ..امروز!مانی با چشمای درشت گفت:یعنی...یعنی اون میدونست امروز چه خبره و ما به تاریخ امروز احتیاج داریم؟زیر لب گفتم:اون لعنتی همه چیز رو میدونه!مانی:چی گفتی؟سانیار:نمیدونم مانی...گیجم...اون همه چیز رو میدونه..اون گفت تو خطرین و ما الان تو مرز نابودی هستیم...اون لعنتی گفت از پسر جوون دوری کنیم ولی ما احمقا گوش ندادیم و اون کثافت بهمون خیانت کرد و باعث شد خانوادمون رو از دست بدیم...اون گفت...آخرین چیزی رو که بهش نیاز داشتیم....گفت ولی ما نفهمیدیم!دخترا گیج نگامون میکردن ولی الان وقت توضیح نبود!مانی تو فکر بود...یهو سرشو بلند کرد و متعجب گفت:اون تو پیام آخرش گفت من بهتون نزدیکم...این یعنی کنارمونه یا قراره بیا...حرفش با صدای وحشت آلود پدرام نصفه موند!پدرام:ر...رئیس!رئیــس!صالحی نگران گفت:چی شده؟پدرام با نگرانی و استرس به صالحی خیره شد و گفت:یه نفر داره هکم میکنه!صالحی نفسشو فوت کرد بیرون و با لبخند گفت:خب تو هم هکش کن،نذار پیشروی کنه!این کاریه که همیشه میکنی!پدرام آب دهنشو با استرس قورت داد و گفت:آخه...آخه...نمیشه!نمیتونم !صالحی سریع برگشت سمتش و بلند گفت:چی؟یعنی چی که نمیتونی؟تو باید بتونی!همین الان جلوشو بگیر!نباید بذاری هکت کنه!پدرام با کلافگی گفت:رئیس نمیشه!من حریفش نمیشم!اون هر کسی نیست ...تمام اختیاراتم رو منهل کرده!حتی نمیتونم لب تابمو روشن کنم!صالحی هنگ گفت:مگه...مگه اون کیه؟پدرام:اون.... اون...کابوس تاریکه!برای اولین بار تو عمرم از شنیدن اسمش هیجان زده شدم!صالحی عین کودنا گفت:ها؟این دیگه چه خریه؟پدرام:اون بزرگترین هکر در سطح جهانیه!من نمیتونم جلوش وایستم!صالحی:فعلا اون مهم نیست!مهم محموله ست که داره میرسه!پدرام عصبی گفت:رئیس!اون قصد آزار ما رو داره!اون الان اطلاعات ما دستشه و میتونه باهاش هرکاری بکنه!خیلی راحت میتونه به رئیس خبر بده...اون...صالحی:وای...نه نه!رئیس؟رئیس منو میکشه!رئیس هیچ کدوممون رو زنده نمیذاره!اون بهمون رحم نمیکنه!گیج برگشتم سمت نیکا و گفتم:مگه خودش رئیس باند نیست؟نیکا آروم شونشو به معنیه ندونستن انداخت بالا.اگه خودش رئیس باند نیست پس کی رئیسه؟صالحی:باید بریم...اگه رئیس بیاد اینجا دخل هممون اومده!همین لحظه یه ماشین بهمون نزدیک شد.صالحی با نگرانی بهش خیره بود ولی انگار میدونست کیه!ماشین که اومد جلو فهمیدم ماشین اون یکی صالحیه!تا از ماشین پیاد شد این یکی سریع رفت پیشش و با نگرانی گفت:بهرام...رئیس!امکان داره رئیس پیداش شه!اونی که الان فهمیدم اسمش بهرامه سر جاش خشک شد!بدجوری ترسیده بود!بهرام:فر...فرزام راست میگی؟بدبخت شدیم!فرزام باید بریم...حتی اگه احتمال اومدن رئیس خیلی کم باشه...اون ما رو زنده نمیذاره!فرزام:آره اگه رئیس بیاد و محموله رو ببینه به بدترین حالت ممکن میکشتمون!آهـــا!پس بگو!بگو چرا گرخیدن!این محموله بدون اجازه ی رئیسشون داره قاچاق میشه!فرزام:فعلا محموله...پدرام:رئیس!فرزام:مرض!چه مرگته؟پدرام لرزون گفت:پ...پیام داده..فرزام:کی؟پدرام:کابوس تاریک!فرزام با ترس گفت:چ..چی گفته؟پدرام:گفته...رئیستون داره میاد...خوش بگذره!فرزام و بهرام افتادن رو زمین!یعنی تا این حد از رئیسشون میترسن؟بعد 5 دقیقه سکوت بهرام سریع از جاش بلند شد و گفت:فرزام..بیا بریم!ممکنه اون خواسته باشه بترسونمون...بیا بریم!فرزام با تردید نگاش کرد.پدرام سریع و با ترس گفت:نه نه!من خوب میشناسمش!اون دروغ نمیگه!اون...میخواد نابودمون کنه!فرزام داد زد:آخه چــــــرا؟مگه ما چیکارش داریم؟پدرام :نمیدونم...ولی حتما یه کاری کردین که عصبی شده!فقط بدونین اون دروغ نمیگه!نمیدونم چرا برای اولین بار حس کردم تموم حرفای پدرام راسته...اون واقعا ترسیده بود...من ترس رو تو چشماش میخوندم!بهرام:فرزام بیا..فرزام پوزخند زد و روشو برگردوند.بهرام همچین اولین قدم رو برنداشته صدای آژیر تو ساحل پیچید!صدای آژیر عین صدای زنگ خطر دوران جنگ بود..به همون اندازه ترسناک!فرزام پوزخند زد و گفت:با زندگیت خداحافظی کن داداش کوچیکه....رئیس اومد!صدای آژیر قطع شده بود و فقط صدای هلیکوپتر های بالا سرمون سکوت رو پر کرده بود!در عرض 5 دقیقه حدود 200 نفر سرباز چریکیه سیاه پوش با طناب های اضطراری خودشونو به زمین رسوندن و محاصرمون کردن!حالا دیگه رو سقف های اون خرابه ها افراد مسلح به انواع سلاح های جنگی بودن و همه و همه محاصرمون کرده بودن!مانی:هه!حداقل آخر عمری حس مهم بودن بهم دست داد!بعد یه عاله خاک و خول خوردن یه هلیکوپتر هم جلومون نشست.درش باز شد و 6 تا پسر خوش هیکل و خوشکل پیاده شدن!تو چهره ی همشون خشونت و جدیت موج میزد.مخصوصا یکیشون خیلی قیافش خشن بود!آدم میترسید نگاش کنه!اون 6 تا پسر راه رو باز کردن...انگار رئیس اصلی داره میاد!در دوباره باز شد و پسر خفنه هم رفت دم در.بر خلاف تصورمون یه دختر ریزه میزه و خوشکل به کمک اون پسره پیاده شد.دختره خیلی خوشکل بود و هر نگاهی رو جذب میکرد.مانی آروم گفت:دختره مال تو!من به همون پسری که همراهشه هم راضیم!ریز خندیدیم که با نگاه چپ چپ دخترا ساکت شدیم.راست میگن دیگه...الان وقت خندیدنه؟!دختر خوشکله دستشو دور بازوی همون پسره حلقه کرد و اومد سمت ما!جـــان؟چی شد؟مانی با ذوق گفت:سانی...سانی...نگا کن!دست هر دوشون حلقست!زن و شوهرن!یه نگاهی انداختم و با نیش باز تایید کردم!نمیدونم چرا تو همچین موقعیتی هی خندم میگرفت!صالحی ها عین سگ ترسیده بودن و رنگشون پریده بود!دختره اخم غلیظی کرده بود که چهرشو فوق العاده خشن کرده بود و تمام لطافتشو ازش دور کرده بود.پسره که بدتر!جرات نداشتیم بهش نگاه کنیم!فرزام در حالیکه میلرزید با تته پته گفت:ر...رئیس!

جــــــــان؟یه جغله رئیسشه؟نه بابا احتمالا اون پسر خفنه رئیسه!یه نیم نگاه به من و مانی که داشتیم پچ پچ میکردیم انداخت که خفه شدیم!تا حالا ندیده بودم یه دختر انقدر تو نگاهش قدرت و ابهت داشته باشه!دختره یه نیم نگاه به صالحی انداخت.برگشت سمت محافظایی که همراهمون بودن و گفت:کامران بیا اینا رو ببر مقر تا من بیام تکلیفشون رو روشن کنم!کامران از بین افراد اومد بیرون و محکم گفت:بله رئیس!مانی:ا ا ا ؟این همون کچلوی خودمون نیست؟اینجا چیکار میکنه؟یاد خالکوبیه روی بازوش افتادم...نفوذی!یه نیشخند زدم!مثل اینکه رئیسشون اصلا بهشون اعتماد نداشت!کامران محافظا رو جمع کرد و با خودش برد سمت یکی از ماشینایی که چند دقیقه پیش کنار ساحل پارک شده بود.بعد رفتن کامران دختره رو کرد به فرزام و گفت:چجوری به خودت اجازه دادی که بدون اجازه ی من چنین غلطی بکنی؟یعنی تو فکر کردی من نفهمیدم که 2 ساله داری بهم خیانت میکنی؟هه!خیلی احمقی!فرزام:رئیس...پس..دختره جدی نگاش کرد و گفت:آره.تموم بار هایی که بدون اجازه ی من و بطور پنهانی جابجا میکردی توسط افراد من دزدیده میشد!واقعا فکر کردی میتونی سر منو شیره بمالی؟تموم این حرفا رو آروم و بدون خشونت میزد ولی هممون کپ کرده بودیم!چرا این دختر اینقدر ترسناکه؟پسر خفنه گفت:ریما تا نیم ساعت دیگه بارا میرسه...هنوز سر تصمیمت هستی؟دختره که حالا فهمیده بودم اسمش ریماست سرشو تکون داد و گفت:آره... براشون حضورت لازمه !پسره سرشو جدی تکون داد و موافقت کرد!فرزام با ترس گفت:ر...رئیس رحم کن...من..من نمیخواستم بهت خیانت کنم...ریما آروم گفت:میشه خفه شی؟تو اگه نمیخواستی بهم خیانت کنی 3 ماه تموم با اون هکرای مسخرت سعی نمیکردی جلوی بچه ههای منو بگیری!فکر کردی نفهمیدم این 3 ماه اطلاعات ناقص بهم میدی؟درسته این هکر جدیدت نسبت به بقیه قوی تر بود ولی بازم نتونست جلوی نفوذ بچه های منو بگیره!اصلا...این هکرت کو؟صالحی ها عین چی پدرام رو فروختن!البته حقش بود!سه سوته لوش دادن!پدرام یه گوشه بین افراد وایستاده بود و از ترس میلرزید!ریما یه نگاه بهش انداخت و گفت:بیا جلو!پدرام از جاش تکون نخورد!اون پسر خفنه عصبی گفت:میای جلو یا من بیام؟مرده هم با این لحنش از قبر درمیومد!پدرام لرزون اومد جلوی ریما وایستاد!حالا ما 4 نفر انگار اومده بودیم سینما...حتی پلکم نمیزدیم!مانی با ذوق گفت:آخ جون الان دهنشو مسواک میکنن!ریما:تو هکره ای؟پدرام:ب...بله!ریما:بله چی؟پدرام گیج نگاهش کرد!ریما:رایان جان تو حالیش کن چی باید بگه!پسر خفنه که اسمش رایان بود رفت رو به روی پدرام وایستاد.یه ذره خیره نگاش کرد و تخ زد پس گردن پدرام و با خنده گفت:کره خر یه جوری نقش بازی میکنی منم داشت باورم میشد!یکی دیگه زد پس گردنش و محکم بغلش کرد!حالا ما دهنامون شده غار علی صدر و چشمامون کف زمین بود!انقدر هنگ کرده بودم که اصلا به دخترا یه نگاه ننداختم ببینم تو چه وضعیتی هستن!پدرام...جاسوس بالایی ها بود؟یعنی چی؟5 تا پسر دیگه به پدرام حمله کردن و ماچ و بوس و بغل!آه آه شالاپ شولوپ!پدرام با چندش خودشو از پسرا جدا کرد و گفتم:اه اه ولم کنین چندشا!چند ماه از دستتون راحت بودما!ولی خدایی بین شما بیشتر امنیت داشتم!اینجا که بودم هر لحظه انتظار داشتم مانی و سانیار بپرن سرم و خفم کنن!خیلی از دستم آتیشین!نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند گفتم:نباشیم...نباشم؟توی کثافت خانوادمونو ازمون گرفتی،باعث شدی همه چیزمون رو از دست بدیم!بازم میخوای از دستت آتیشی نباشیم و نخوایم سر به نیستت کنیم؟توی لعنتی...با صدای بلند ریما حرف تو دهنم ماسید!ریما:بس کن!به هیچ وجه حق نداری صداتو رو افراد من بلند کنی!قتا خانوادت هم کار اون دو تا کثافت بود نه اشکان!وسط عصبانیت شوکه گفتم:اشکان؟اشکان کیه؟ریما کلافه گفت:اوف چقدر دیر میگیری!اشکان دیگه!ایناهاش!با دست به پدرام اشاره کرد.مانی متعجب گفت:پدرام اشکانه؟پدرام یا همون اشکان خندید و گفت:منم شغلم ایندفعه مثل شما بود فقط تو دایره ی پلیسی جنایی فعالیت نداشتم!مانی:ا اینا هم میدونن ما پلیسیم!پس چرا بهمون میگن پلیس مخفی؟درضمن سانی خودتم خفه شو!چپ چپ نگاش کردم که بی تربیت زبون درآورد!همه سرمون خندیدن!سانیار:بیا!خوب شد بی شخصیتمون کردن؟اینا رو ولش کن!اشکان اگه کار تو نبود پس این آشغالا از کجا فهمیدن ما پلیسیم؟رایان:تو سازمانتون جاسوس داشتن!یاوری!هنگ زمزمه کردم:یاوری؟فرزام:من قصد نداشتم اونا رو بکشم!به تیمسارتون هم هشدار دادم که اگه شما رو بفرسته سمت گروه من خانواده هاتونو میکشم! بهشون گفتم این کارو میکنم ولی گوش نکردن و اهمیتی ندادن!اشکان عصبی با پا زد تو صورت فرزام که پرت شد رو زمین!زیر لب گفت:حروم زاده ی عوضی!اون پسرا هم واسش سوت میزدن!جدی برگشت سمت ما و گفت:این از طرف شما بود!مانی:قربون دستت این طنابا رو باز کن خودم خدمتش عرض میکنم دنیا دست کیه!اشکان با هیجان اومد سمتمون که ریما گفت:فعلا نه اشکان!برگشت سمتمون و گفت:فعلا وقتش نشده...مطمئن باشین تهش راضی از اینجا میرین!نیکا و نیلا همزمان گفتن:میرن؟من و مانی نیشمون شل شد!قربون معرفتتون!ریما یه جوری نگاهمون کرد که فهمیدم تا تهش رفته!هنوز نیشمون شل بود و به دخترا خیره بودیم که یه نفر زد پس کلمون!برگشتیم دیدیم یکی از پسراییه که همراه ریما بود!مانی:چرا زدی داداش؟پسره بد نگامون کرد و گفت:مراقب چشماتون باشین!اینو گفت و رفت!متعجب برگشتیم سمت دخترا که شونشون رو انداختن بالا!اشکان یهو گفت:راستی ریما تابحال کابوس تاریک هکم کرده بود!رایان:ای نامرد!منم یه بار هک کرده!ریما:میدونم!خودش بهم گفت اینجا چه خبره!در ضمن آقا رایان باید در مورد وقتی که شما رو هم هک کرد حرف بزنیم!رایان سرشو به نشونه ی تاسف تکون داد و زیر لب گفت:بدبخت شدم!اشکان:من تهش نفهمیدم چرا رابطه ی ت و این هکره انقدر نزدیکه!ریما:میفهمی!کنجکاو شدم!کابوس تاریک با ریما؟یعنی انقدر بهم نزدیکن؟تا نیم ساعت بعد که لنج رسید اون 6 تا پسرا و اشکان به ترتیب هی فرزام و بهرام رو میزدن و من و مانی کیف میکردیم!ولی نامردا چقدر قشنگ میزدن!داد میزد که همشون از دم رزمی کارن!تو این فاصله خیلی از اشکان خوشم اومد...اخلاقاش با پدرام زمین تا آسمون فرق داشت!از همه بهتر این بود که از اون لبخندای مضخرف نمیزد!لنج لنگر انداخت و یه سری آدم اومدن بیرون!بدبختا اول فکر کردن همه از افراد فرزامن ولی وقتی اومدن تو ساحل و ریما رو دیدن خشک شدن!سر دستشون که یه آدم چاق بی ریخت بود با ته پته گفت:ژ...ژنرال!چشمام دیگه از این درشت تر نمیشد!ژنرال ایــنه؟

ژنرال یه کارخونه دار و تاجر موفق ایرانیه که چند ساله رو شده اون نجات های افسانه ایه کارخونه های ورشکسته ی ایرانی و خارجی دستپخت سیاست ایشون بوده!پس این کارخونه دار و سیاستمدار بزرگ ایرانی قاچاقچی هم تشریف دارن!به به چه شود!ولی خودمونیم..با ثروتی که این داره میتونه 6 تای ایرانو بخره!مرد خپله با استرس گفت:ش...شما اینجا چیکار میکنین؟ریما:با یکی از دوستام اومده بودم تفریح گفتم بیام به شما هم یه سری بزنم!رایان جان...رایان که تابحال بخاطر خفنیت موضوع رفته بود بین افرادش، خرامان خرامان اومد بیرون.که چی؟میخوای شوهرتو نشون بدی که چی بشه؟مانی:میخواد پز شوهرشو بده؟با خنده گفتم: احتمالا!تا خپله رایان رو دید رنگش پرید!چند قدم عقب عقب رفت و خورد زمین!خوب قبول که ترسناکه ولی نه دیگه تا این حد!رایان:سلام عرض شد جناب سروری!خپلو که فامیلیش سروری بود با ترس گفت:س...سپهبد؟نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند گفتم:جـــــــــــــان؟اشکان با خنده گفت:جانت بی بلا!تو چرا انقدر متعجبی؟مگه روح دیدی؟با بهت گفتم:سپهبد...سپهبد اینه؟رایان جوری نگام کرد که ترجیح دادم فعلا زیپو ببندم!اشکان دست به سینه و خندون اومد کنار من و مانی که مبهوت وایستاده بودیم و گفت:هیچوقت بهش نگو این!عصبیش میکنه!رایان یه قدم رفت جلو که خپلو تند تند رفت عقب!یه قاچاقچی حق داره از سپهبد بترسه!اون کابوس تموم قاچاقچیاست!نتونستم جلوی فوضولیم رو بگیرم و از اشکان پرسیدم:اگه این سپهبده پس چجوری با یه قاچاقچی ازدواج کرده؟اشکان خندید و گفت:سپهبد با قاچاقچی هایی که دارو و مواد بهداشتی و غذایی به مناطق محروم میبرن مشکلی نداره!متعجب نگاش کردم!مگه میشه؟مگه قاچاقچیه این مدلیم داریم؟اشکان:قاچاقچی داریم تا قاچاقچی!راستی گفتی با هم چی کردن؟متوجه نشدم!بیخیال گفتم:با هم ازدواج کردن!اشکان اول شوکه یه نگاه به دستهای ریما و رایان انداخت بعد بلند گفت:بلــــــــــه؟همه برگشتن سمت ما!اشکان طلبکار گفت:ریما و رایانه بی معرفت!بدون من عروسی گرفتین؟یکی از پسرا خندون گفت:جوش نزن اشکان جونم!یه نامزدیه ساده بود که فقط دور هم نشستیم و تخمه شکوندیم!همین بود به جان تو!اشکان:سامیار خفه میشی یا نه؟متعجب گفتم:به من چه؟اشکان:اوف!حدس میزدم همچین مشکلی پیش بیاد!سامیار خوشکل بابا نه سانیار!عصبی و آروم گفتم:میشه انقدر بابا،بابا نکن!حالا خوبه ازم کوچیکتری!اشکان متعجب گفت:مگه چند سالته؟مانی:ماه پیش 30 سالش شد!اشکان:پس چرا چرت و پرت میگی؟مبهوت گفتم: مگه تو چند سالته؟اشکان:34 سال!اصلا بهم نمیاد نه؟من و مانی با هم گفتیم:نـــــــــه!نیکا خندید و گفت:از بس بی عاره خاک بر سر!مشکوک گفتم:تو از کجا میدونی؟یه ذره تو جاش وول خورد و گفت:بعدا بهت میگم!اه!ای داداش بی بخار بیا دستامونو باز کن!کتفمون شکست!یهو از تو جمع همون پسره که زده بود پس گردنمون سرشو آورد بیرون و اینور و اونور رو نگاه کرد!نیلا:ای کر شی رامتین!ما بودیم بابا!همون پسره که اسمش رامتین بود بدو بدو اومد سمتمون و رو به دخترا گفت:به به آبجی کوچیکا!چه خبر؟بدون ما ماموریت خوش گذشت؟نیکا:نچ نچ نچ!همه داداش دارن ما هم داریم!خیر سرت 3 ماهه ما رو ندیدی،رفتیم تو دل و روده ی شیر برگشتیم انوقت تو میگی خوبی؟رامتین با خنده گفت:خب چی بگم؟راستی شیره خوب بود؟مانی آروم گفت:یعنی سیب زمین پشندی!رامتین بدون اینکه نگامون کنه زد تو سر مانی! رامتین:سیب زمینی پشندی عمته!مانی:ا!این چه حرفیه؟بیا به عمه های هم احترام بذاریم!دخترا خندیدن و نیلا گفت:رامتین زودباش!دستمون شکست!متعجب گفتم:شما خواهر برادرین؟نیکا:اوهوم!رامتین داداش بزرگمونه!مانی نالید:ای خــــــــــــــدا!اینجا چرا همه نفوذین؟نیلا خندید و گفت:اگه ما تو این ماموریت نبودیم معلوم نبود چه بلایی سرتون میاوردن!رامتین دست دخترا رو باز کرد و داشت میرفت که گفتم:برادر من دستای ما رو هم باز میکردی چیزیت نمیشد!رامتین یه ذره نگامون کرد و گفت:نه نمیشه!تا ریما نگه نمیتونم!رامتین که رفت مانی گفت:نیلا جونم!دستمو باز میکنی؟دستم داغون شد!نیلا شرمنده گفت:مانی بخدا نمیشه!تا ریما نگه ما نمیتونیم کاری بکنیم!سانیار:یعنی انقدر حرف رئیستون براتون مهمه؟نیکا:حرف ریما برای ما سنده!ریما همه کس ماست!اگه ریما نبود الان مادرم و رامتین زنده نبودن!اون زندگیه تموم افرادشه!بهترین رئیسیه که میتونستیم داشته باشیم!با این حرفاش داغ دلم تازه شد!رئیس رئیس...تیمسار!اون لعتی از تهدید این کثافتا خبر داشت ولی بهمون چیزی نگفت!اون میدونست زندگیه خانواده هامون تو خطره ولی کاری نکرد!نمیذارم از گلوش یه آب خوش پایین بره!مانی:از همون اول هم از تیمسار متنفر بودم!یه نگاه بهش انداختم و نفسمو فوت کردم بیرون!طبق چیزایی که جسته و گریخته از حرفاشون فهمیدم قرار شد خپله و افرادش رو تحویل پلیس بدن و بار قاچاق رو که 2 تن کراک بود رو تو جایگاه مخصوص سوخت زباله بسوزونن و اما صاحی ها!قرار شد اول ما حسابی به خدمتشون برسیم بعد تحویل پلیس بدنشون!ای جون!

بعد بردن محموله و خپله و افرادش فقط ما موندیم و ریما و افراد درجه یکش که همه رو هم روهم 10،11 نفر بودن!ریما به اشکان اشاره کرد که دستامونو باز کنه.تا دستامونو باز کرد ریختیم سر فرزام و بهرام و تا میخورد زدیمشون!البته رامتین هم همراهیمون کرد چون مثله اینکه علاوه بر پدرشون میخواستن رامتینم بکشن که جون سالم به در برد!پسرا هم سوت میزدن و تشویق میکردن!اصلا به قیافه ی خشنشون نمیومد که انقدر اهل حال باشن!بعد از اینکه از برادران صالحی فقط یه تیکه گوشت باقی موند ولشون کردیم!نفس نفس زنون رفتیم سمت بقیه.ریما یه لبخند زد و گفت:حقشون بود!تخلیه شدین؟من و رامتین با ذوق سرمونو تکون دادیم.مانی:میگم...میشه من دست چپ بهرام رو بشکونم؟همه متعجب نگاش کردیم!مانی خندید و گفت:آخه روز آخر چنان پس گردنی بهم زد که تا نیم ساعت چشمام گل و بلبل میدید!بدجوری رو دلم عقده مونده!ریما خندش گرفته بود ولی سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره...بقیه هم میخندیدن حتی رایان!اصلا فکر نمیکردم حتی بتونه لبخند بزنه!بالاخره مانی بعد شکوندن دست بهرام اعلام کرد که فعلا راضی شده و خودشو تخلیه کرده!اشکان:ولی بچه ها خیلی نامردین!چی میشد صبر میکردین ما هم برمیگشتیم؟نیکا و نیلا هم با هم گفتن:آره آره خیلی نامردین!یکی از پسرا که تابحال تو معرفی فهمیدم اسمش رادینه و داداش ریماست با خنده گفت:اووووووه؟کجای کارین شما؟اینا نامزد کردن...شما دارین دایی و خاله میشین هنوز دنبال جشن نامزدین؟تا اینو گفت چشم اشکان و دخترا درشت شد!مانی:اوخی نی نی ای جونم!من بچه دوست دارم!ریما قرمز شد و سرشو انداخت پایین!رایان هم پس گردنشو میخاروند و میخندید و بقیه هم سر این 3 تا که هنگ کرده بودن میخندیدن!اشکان:بابا دمتون گــــــــــرم!ازدواج کردین زود دست بکار شدین و به نتیجه هم رسیدین؟ایول دارین بابا!نیکا و نیلا دویدن سمت ریما و بغلش کردن و بهش تبریک گفتن.مانی:هی هی!کی میشه ما هم بابا بشیم؟ریز خندیدم و به نیکا خیره شدم.وقتی برگشت و نگاه خیرمو دید قرمز شد و سرشو انداخت پایین!ریما:خب خب!ابراز احساسات بسه!حالا دیگه وقتشه که بگم چرا شما اینجایین و مقصدم از نگه داشتنتون چیه!*************************************************ریما**ریما:دیگه وقتشه همه چیز مشخص شه ولی بهتره هر چه زودتر از اینجا بریم چون بوی خیلی بدی میاد!واقعا داشتم خفه میشدم!همه متعجب به دماغشون چین انداختن و بو کشیدن!رایان شیطون خندید و گفت:ریما جان مشکل از منطقه نیست!تقصیره نی نی کوچولومونه که کلا حس بویاییت رو از کار انداخته!وای خاک بر سرم راست میگه!ریما:اهم اهم!بو رو بیخیال!بهتره زودتر بریم خونه تا یکم استراحت کنیم و موضوع رو توضیح بدم!مطمئنم همتون خسته این!تا اینو گفتم نصفه بچه ها ولو شدن تو بغل هم!ناامیدانه زل زدم به مانی و سانیار که همون موقع مانی خودشو انداخت تو بغل سانیار و سانیارم خودشو ولو کرد تو بغل اشکان!یعنی دریغ از یه اپسیلون(واحد اندازه گیریه بسیار بسیار کوچک!) شانس!دلم خوش بود که افراد جدیدم نظامین و یه نمه بهتر حالا حرفمو کامل پس میگیرم چون اینا دیوانه ترن!توراه متوجه نگاه های معنی دار مانی و سانیار به نیلا و نیکا شدم!نمیدونم این سانیار کره خر چجوری این دختر رو نگاه میکرد که بدبخت شده بود گوجه فرنگی!معلومه این آقا پلیسمون قبلا یه خودی نشون داده!پای چپمو انداختم رو پای راستم و زل زدم به خانوادم که قراره بزرگتر بشه!رایان آروم کنارم نشست و دستشو با احتیاط دور کمرم حلقه کرد!با خنده نگاش کردم و گفتم:چیکار میکنی؟من هنوز سه هفتمه!فکر کنم 9ماهه بشم اصلا بهم نگاهم نکنی!با تردید گفت:یعنی الان بریم شیطونی مشکلی پیش نمیاد؟لپام قرمز شد و زدم تو بازوش!ریما:بی ادب!منظورم این نبود!رایان با استرس گفت:یعنی باید 9 ماه صبر کنم!نـــــه!من نمیتونم!آروم خندیدم و گفتم:دکترم گفت تا 5 ماهگی اشکالی نداره.باید مواظب خودم باشم ولی نه دیگه در این حد!رایان نیشش باز شد و گفت:ای جون!پس بریم!ریما:کجا؟؟؟؟رایان:تو اتاق دیگه،نامرد 4 روزه...!زدم تو سرش و گفتم:آدم باش رایان!فعلا کار دارم!صدامو صاف کردم و بلند گفتم:همگی گوش کنین!همه ساکت شدن و زل زدن بهم!رایان دم گوشم گفت:جونم ابهت!یه نیشگون از پهلوش گرفتم که مثل آدم نشست سر جاش!ریما:خیلی خوب!من اینجا جمعتون کردم تا همتون تو جریان تصمیماتم باشین!شما خانوادمین و حق دارین نظر بدین!رو کردم به سانیار و گفتم:منو یادت میاد؟سانیار چهرش متعجب شد و بعد چند ثانیه گفت:شرمنده ولی اصلا بجا نمیارم!ریما:حافظت افتضاحه!پارک سر کوچتون،هیچ وقت تو و مانی بی شعور نمیذاشتین باهاتون فوتبال بازی کن و...مانی و سانیار با هم شوکه گفتن:و توی نامردم موهامونو میکشیدی و توپمونو پاره میکردی!حق بجانب گفتم:حقتون بود!نیششون باز شد و با هم گفتن:چطوری جیغ جیو!با حرص گفتم:یه بار دیگه تکرار کنین تا بندازمتون تو اقیانوس آرام!مانی:چی رو تکرار کنیم ریما خانوم؟براشون چشم غره رفتم تا ساکت شن!رامتین با هیجان گفت:ایول!فامیل دراومدن!جمع دوباره داشت شلوغ میشد که بلند گفتم:پسرا!رایان :ساکت شین دیگه سر زن و بچم درد گرفت!یهو تموم پسرا ژست ناز دادن بچه گرفتن و شروع کردن به گوگولی گوگولی گفتن!و در کمال تعجب رایانم شیکممو ناز میکرد و برای دخترش شعر میخوند!سرمو با تاسف تکون دادم و زیر لب گفتم:بیچاره بچم که گیر همچین دیوانه هایی میوفته!بعد 2 دقیقه جمع ساکت شد!ریما:میرم سر اصل مطلب!میخوام بیارمتون تو گروه خودم!امنیت و رفاهتون فراهمه و هر چیزی که بخواین براتون مهیا میشه!شغلم دارین و حقوق بگیرین!خب نظرتون چیه؟دوست دارین بیاین تو جمعمون؟مانی سریع شاد گفت:آره آره من هستم!سانیار متفکر گفت:برای چی ما رو میخوای؟مطمئنا دلیل خاصی برای این پیشنهادت داری!لبخند عمیقی زدم و گفتم:این یکیش!از کسایی که قبل تصمیم گیری به همه ی جوانب فکر میکنن و احساساتشون رو درگیر نمیکنین خوشم میاد!مثلا همین مانی!خیلی سریع از روی احساسش به نیلا تصمیمش رو گرفت!ولی تو با ایتکه میدونم خیلی نیکا رو دوست داری بازم دنبال دلیلی تا مطمئن شی!یه ذره جابجا شد و گفت:بازم دلیل میخوام!راضی نشدم!ریما:خودمو در قبالت مسئول میدونم چون اگه وقتی تو چین برای ماموریت بودم فهمیدم صالحی چه نقشه ای داره همون روز برمیگشتم شاید میتونستم خانوادتو نجات بدم!رایان:اگه اون روز از خونه پناهگاهمون تکون میخوردیم هم ماموریت نابود میشد هم خودمون کشته میشدیم!نفسمو دادم بیرون و گفتم:در هر حال!شاید میشد یه کاری کرد!سانیار:یعنی داری بهم ترحم میکنی؟!سوالی گفتم:شخصیت خودت رو در حدی میدونی که قابل ترحم باشه؟سانیار به مبل تکیه داد و گفت:ابدا!ریما:پس جای بحثی نمیمونه!سانیار:میتونم فکر کنم؟ریما:البته!

سر میز بچه ها انقدر شلوغ کردن که مجبور شدم سرشون داد بزنم!انگار دارم با یه گروه بچه دبستانی شام میخورم!اوف!همچین اولین قاشق رو گذاشتم دهنم حالت تهوع خفتم کرد!سریع دویدم سمت دستشویی!رایان: بابایی قربون دختر شیطونش بشه!اینو گفت و دنبالم دوید!بعد از اینکه چیزایی رو که نخورده بودم بالا آوردم با سر گیجه اومدم بیرون.رایان تا وضعیتم رو دید نگران بغلم کرد و کمکم کرد تا برم تو اتاقم.منو خوابوند رو تخت و خودشم کنارم دراز کشید.ریما:رایان جان تو برو غذاتو بخور.ظهرم بخاطر من چیزی نخوردی!لبخند جذابی زد و گفت:بدون تو غذا از گلوم پایین نمیره!اونو ولش کن خودمونو بچسب!با لبخند دستامو تو موهاش فرو بردم و باهاش همراه شدم.بعد چند دقیقه حس کردم لبم بی حس شده،وای الان وقتش نیست!هر وقت این حالت پیش میاد یعنی رایان بیش از حد تحریک شده و قابل کنترل نیست!دیدم کاری از دستم برنمیاد و خودمم بدم نمیاد دیگه مخالفت نکردم!رایان ملافه رو روم کشید و یکی از پاهاشو انداخت روی رون پام و منو تو بغلش قفل کرد.آروم لبمو بوسید و گفت:مرسی عشقم،شبتون بخیر!ریما:شبمون؟نیششو باز کرد و گفت:آره دیگه...تو و دخترم!ریز خندیدم و بیشتر تو بغلش فرو رفتم.بالاخره ظهر سانیار نظر نهاییش رو اعلام کرد و قبول کرد که یه عضو جدید از ما باشه......پیش بسوی آینده ی جدیدمون!**************************************************سانیار**با دهن باز خیره شدم به اطرافم....اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم!اصلا بعید نیست که چرا ریما انقدر قدرتمنده!مانی:اه ه ه ه ه!سانی اینجارو!دریاچه هم دارن!جلل الخالق!یه پوزخند زدم و تو دلم به تفکرات بچگونش خندیدم!ریما دو تا واحد کاملا مجهز در اختیار من و مانی گذاشت.واحدمون بیشتر از چیزی که از یه هتل 7 ستاره انتظار میرفت امکانات داشت!از همه بهتر اینترنتش بود!فکر نمیکردم کسی بتونه تو ایران بدون اینکه به جرم تروریست بودن دستگیرش کنن از اینترنت ماهواره ای استفاده کنه!عجبیه!هر لحظه که از اومدنم به اینجا میگذره بیشتر از تصمیمی که گرفتم راضی میشم!زندگیه جدیدم زمین تا آسمون با زندگیه قبلیم فرق داشت...چیزی بود که همیشه میخواستم!انقدر تو جام قلت زدم که کلافه شدم!بازم جام عوض شده و بی خوابی اومده سراغم!بی حوصله بلند شدم و بعد پوشیدن تیشرتم رفتم تا یکم تو پارک بچرخم شاید خوابم گرفت!داشتم واسه خودم میچرخیدم که کنار یکی از درختچه ها یه سایه دیدم!یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟یه ذره بهش نزدیک شدم،از جاش تکون نخورد یعنی متوجه من نشده!خیز بداشتم و عین پلنگ پریدم سرش که صدای آخ بلندش دراومد!ا این که نیکاست!شرمنده سریع از روش بلند شدم و جلوش عین یه بچه ی خوب و با ادب که کار بدی انجام نداده نشستم!همونجور که معدشو میمالید با اخم گفت:هر کی رو تو تاریکی ببینی میپری روش؟نگامو چرخوندم و گفتم:هــــوم!آره!با چشم درشت گفت:اخلاقت خیلی گنده!سریع موضوع رو عوض کردم و گفتم:این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟نیکا:خوابم نمیبرد اومدم هوا بخورم.با هیجان گفتم:ا؟منم جام عوض شده بود هر چی خر قلت زدم خوابم نبرد اومدم بیرون!وقتی نیکا شروع کرد به قهقهه زدن تازه فهمیدم چه گندی زدم!خواستم ماست مالی کنم که ناخودآگاه خیره شدم به صورتش که در اثر خنده ی زیاد قرمز شده بود!وقتی آروم تر شد تازه متوجه نگاه خیرم شد.یه ذره خودشو جمع و جور کرد و گفت:چی...چیزه...من...بدون اینکه حرفی بزنم پاهاشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم.خواست مخالفت کنه که سریع گفتم:نه... نیکا ضد حال نزن!خوابیدم روش و بدون معطلی لبامو گذاشتم رو لباش و شروع کردم به بوسیدنش.یکی از روناشو گرفتم و یکمی بردم بالا تا راحت تر بتونم فعالیت کنم!وقتی دستاش رفت لابلای موهام دیوونه شدم و سریع یه گاز از گردنش گرفتم که فقط صدای نفساشو بلند تر کرد.لباشو حریصانه میبوسیدم و خودمو بهش میفشردم.یه لحظه جدا شدم و سریع تیشرتش رو درآوردم.انقدر بی جون شده بود که مخالفتی نکرد!پوست سفیدش منو به وجد آورد.انقدر بوسیدم که به سختی نفس میکشید...بعد 15 دقیقه کم کم آروم شدم.بوسه های عمیق و محکمم به بوسه های آروم و ملایم تبدیل شده بود.یه بوسه ی عمیق از لبش گرفتم و جامو باهاش عوض کردم.راضی بودم...میخواستم این رابطه ای رو که توش تعریفی نبود...توش شرط و قراردادی نبود...فقط من بودم و نیکای خودم..من نیکام رو میخواستم....آروم زد رو شونم و معترضانه گفت:خیلی گاوی!با خنده گفتم:چرا عزیزم؟سرشو بلند کرد و با اخم گفت:گردنم و لبم میسوزه،مطمئنم تا فردا کبود میشن!موهاشو نوازش کردم و گفتم:خوب جیگر تو که میبینی من کنترلی رو رفتارم ندارم چرا خودت مخالفت نمیکنی؟سرشو آروم گذاشت رو سینم و آروم گفت:چون....خودم اینجوری دوست دارم!با شیطنت چونشو گرفتم و با خنده گفتم:ا؟دوست داری؟میخوای یه کارایی کنم که بیشتر دوست داشته باشی؟با اخم آروم زد تو گوشم و با ناز گفت:لازم نکرده!خندیدم و گفتم:این یعنی همون آره دیگه؟یه جیغ زد و خواست از روم بلند شه که حلقه ی دستمو دور کمرش محکم کردم.سانیار:کجا خانوم کوچولو؟نیکا:ولم کن منحرف بی تربیت!با خنده چلوندمش که بالاخره ساکت شد.یه نیم ساعت دیگه همونجا دراز کشیدیم که حس کردم بازم دارم داغ میکنم...سانیار:خب بریم بخوابیم دیگه!نیکا هم بلند شد و مخالفتی نکرد.دم در اتاقش که رسیدیم هی این پا اون پا میکردم...نمیدونستم به چه بهونه ای برم جلو!نیکا:سانیار؟...چیزی شده؟یه نفس عمیق کشیدم و رک گفتم:بوس میخوام!چشماش درشت شد و لپاش گل انداخت!با خنده چسبوندمش به در و لبامو به لباش دوختم.بعد چند دقیقه خمار کنار کشیدم و با لبخند خماری گفتم:تو خوابت نمیاد؟با خجالت به تته پته افتاد:م..من....خوابم...هل رمز در اتاقش رو زد و خواست بره تو که بازوشو گرفتم...دست خودم نبود..اصلا حالم خوب نبود...با صدای مرتعشی گفتم:مهمون نمیخوای.....وقتی صبح چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم نیکا بود که سرش رو سینم بود و کامل تو بغلم فرو رفته بود!چشمامو بستم و چند ابر با حرص زدم رو پیشونیم و آروم گفتم:نه...لعنتی...لعنتی!آلان وقتش نبود!یه چند دقیه بی حرکت سر جام موندم!نه...من نباید اینکارو میکردم...!با احتیاط نیکا رو،رو تخت خوابوندم و ملافه رو روش کشیدم...آروم خم شدم و یه بوسه ی نرم از لباش گرفتم و راه افتادم سمت در....من نمیتونم اینجا بمونم....نه با وجود چیزی که دیروز شنیدم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد