وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

زیرک2

همین یه لحظه گفت قانون من فکر کردم میگه سرساعت 7 صبحانه سر ساعت 14 ناهار صرف می شه.خندم گرفته بود .صدای داد احسان منو به خودم آورد :کجایی پسر دارم باهات حرف می زنم

- ببخشید داشتم به قانون هاتون فکر می کردم.

احسان:خوبه تا آخرم قبل از هر کاری فکر کن حالا دیگه همه باید بخوابن رایان ،عرفان رو ببر واتاقشو نشونش بده.

رایان:چشم قربان

همگی بلند شدن رفتن توی اتاقاشون که رایان محکم زد روی شونم و گفت:خوش اومدی بیا من وتو هم اتاقیم

رفت طبقه ی دوم وارد یه اتاق خیلی بزرگ شد تقریبا توی اتاق هم 2 تا اتاق بود رایان رو به من گفت:این اتاقه توه.....اشاره کرد به سمت راست...اینم اتاقه من ....اشاره کرد به سمت چپ... توی این اتاق فقط یه دستشویی اینم ازش مشترک استفاده می کنیم و اینه ....اشاره کرد به یه در نزدیک در اصلی... ولی توی هر اتاق حمـ ـام جداگونه هست.فعلا

- باشه ،ممنون خداحافظ

رفتم توی اتاق تعجب کردم که چرا خودم ووسایلمو چک نکردن تقریبا همه جارو دید زدم کت وشلوارایی که تمام گرون و ردیابی شده بود رو داخل جالباسی گذاشتم رفتم حموم یه دوش گرفتم قبل از اینکه بیام بیرون از گوشه ی در تمام گوشه های اتاق رو دیدم ولی هیچ دوربینی نبود داشتم میومدم بیرون که نگام به تابلو خورد شک نداشتم که پشت تابلو دوربینه همون طور خیره رفتم طرفش الکی دستمو بهش کشیدم و گفتم چه قدر خوشگله دقت که کردم توی چشمای دختره ی تابلو دوربین بود.خندیدم.حولمو روی سرم انداختمو همون طور خشکش می کردم که نگام به پنجره افتاد پرده رو کنار کشیدم کاملا که ساختمون ها اطراف رو دید می زدم نگام به آپارتمان گلستان افتاد اه لعنتی دقیقا آپارتمانی که جرج و جک توی اون اسکان داده شده بودن روبه روی اتاق رایان بود.باید به یه بهانه ای می رفتم توی اتاقش و می فهمیدم که جرج اون ایمیل رو ساخته یا نه برای من مهم بود خیلی.کلمو کردم بیرون آروم دم گوش راستم گفتم امیدوارم ایمیل رو ساخته باشید رو به روی پنجره ی اتاق رایان 10 دقیقه ی دیگه منتظرم باشید.سریع رفتم توی آشپزخونه همه چی بود یه چای درست کردم دو تا فنجون بردم به اتاق رایان.در زدم :بفرمائید

- ببخشید می تونم با شما یه فنجون چای بنوشم.

رایان لپ تا پشو بست و گفت:البته.

رایان پرید روی تخـ ـتش چایی رو بهش تعارف کردم و گفتم چرا از هوای پاک استفاده نمی کنید پرده رو کنار کردم و پنجره رو بازش کردم دقیق رو به روی پنجره و دیدرس اپارتمان نشستم چاییمو برداشت و گفتم:می تونم یه سوال بپرسم؟

رایان:البته

- چرا شما وارد این باند شدید؟

رایان:به خاطر بی پولی ....همون طور که حرف می زد سریع نگاهمو چرخوندم طرف پنجره جرج دستشو با علامت ok تکون داد .آروم گفتم خوبه!

رایان گفت : چیزی گفتید؟

- نه داشتید می گفتید؟

رایان:دیگه چی بگم قصه حسین شب کردی رو بگم.تو چرا اومدی؟

قصه ی از قبل آماده شده رو گفتم:من یکم تحول می خواستم از دنیای بیرون خسته شدم طبق گفته های سارا توی هک کردن سایت،ایمیل و.. مهارت دارم و با ریز وبم کامپیوتر آشنایی دارم.

رایان:از چه نظر از دنیای بیرون خسته شدی؟

- همه چیش ،می دونی اون بیرون اصلا به استعدادت توجه نمی کنن مثل یه تفاله پرتت می کنن بیرون،ولی وقتی وارد گروه یا باندای مختلف میشی و اون باند منحل شد پلیسا عاطفانه بهت می گن تو که این همه استعدات داری چرا رفتی توی کار خلاف ولی نمی دونن که خودشون باعثش شدن.

رایان:چه جالب!

- بدبختی زندگیم جالبه!

رایان:نه طرز فکرت رو می گم جالبه تا حالا از این بٌعد به قضیه نگاه نکرده بودم.

یه لحظه گفتم چی گفت وای خودش رو لو داد که پلیس آی احمق یعنی چی که از این بٌعد به قضیه نگاه نکردی ولی سریع راستو ریسش کردم وگفتم خوب مثل اینکه خسته ای اگه کاری نداری من برم.

رایان:از صحبت با تو استفاده کردم.فعلا

- فعلا

داشتم می رفتم بیرون که گفت صبح سر ساعت 8 صبحانه بعدش یه کمی نرمش بعد باید آموزش های رزمی ببینی.

- باشه.

اون شب با فکری مغشوش خوابیدم.

همین یه لحظه گفت قانون من فکر کردم میگه سرساعت 7 صبحانه سر ساعت 14 ناهار صرف می شه.خندم گرفته بود .صدای داد احسان منو به خودم آورد :کجایی پسر دارم باهات حرف می زنم

- ببخشید داشتم به قانون هاتون فکر می کردم.

احسان:خوبه تا آخرم قبل از هر کاری فکر کن حالا دیگه همه باید بخوابن رایان ،عرفان رو ببر واتاقشو نشونش بده.

رایان:چشم قربان

همگی بلند شدن رفتن توی اتاقاشون که رایان محکم زد روی شونم و گفت:خوش اومدی بیا من وتو هم اتاقیم

رفت طبقه ی دوم وارد یه اتاق خیلی بزرگ شد تقریبا توی اتاق هم 2 تا اتاق بود رایان رو به من گفت:این اتاقه توه.....اشاره کرد به سمت راست...اینم اتاقه من ....اشاره کرد به سمت چپ... توی این اتاق فقط یه دستشویی اینم ازش مشترک استفاده می کنیم و اینه ....اشاره کرد به یه در نزدیک در اصلی... ولی توی هر اتاق حمـ ـام جداگونه هست.فعلا

- باشه ،ممنون خداحافظ

رفتم توی اتاق تعجب کردم که چرا خودم ووسایلمو چک نکردن تقریبا همه جارو دید زدم کت وشلوارایی که تمام گرون و ردیابی شده بود رو داخل جالباسی گذاشتم رفتم حموم یه دوش گرفتم قبل از اینکه بیام بیرون از گوشه ی در تمام گوشه های اتاق رو دیدم ولی هیچ دوربینی نبود داشتم میومدم بیرون که نگام به تابلو خورد شک نداشتم که پشت تابلو دوربینه همون طور خیره رفتم طرفش الکی دستمو بهش کشیدم و گفتم چه قدر خوشگله دقت که کردم توی چشمای دختره ی تابلو دوربین بود.خندیدم.حولمو روی سرم انداختمو همون طور خشکش می کردم که نگام به پنجره افتاد پرده رو کنار کشیدم کاملا که ساختمون ها اطراف رو دید می زدم نگام به آپارتمان گلستان افتاد اه لعنتی دقیقا آپارتمانی که جرج و جک توی اون اسکان داده شده بودن روبه روی اتاق رایان بود.باید به یه بهانه ای می رفتم توی اتاقش و می فهمیدم که جرج اون ایمیل رو ساخته یا نه برای من مهم بود خیلی.کلمو کردم بیرون آروم دم گوش راستم گفتم امیدوارم ایمیل رو ساخته باشید رو به روی پنجره ی اتاق رایان 10 دقیقه ی دیگه منتظرم باشید.سریع رفتم توی آشپزخونه همه چی بود یه چای درست کردم دو تا فنجون بردم به اتاق رایان.در زدم :بفرمائید

- ببخشید می تونم با شما یه فنجون چای بنوشم.

رایان لپ تا پشو بست و گفت:البته.

رایان پرید روی تخـ ـتش چایی رو بهش تعارف کردم و گفتم چرا از هوای پاک استفاده نمی کنید پرده رو کنار کردم و پنجره رو بازش کردم دقیق رو به روی پنجره و دیدرس اپارتمان نشستم چاییمو برداشت و گفتم:می تونم یه سوال بپرسم؟

رایان:البته

- چرا شما وارد این باند شدید؟

رایان:به خاطر بی پولی ....همون طور که حرف می زد سریع نگاهمو چرخوندم طرف پنجره جرج دستشو با علامت ok تکون داد .آروم گفتم خوبه!

رایان گفت : چیزی گفتید؟

- نه داشتید می گفتید؟

رایان:دیگه چی بگم قصه حسین شب کردی رو بگم.تو چرا اومدی؟

قصه ی از قبل آماده شده رو گفتم:من یکم تحول می خواستم از دنیای بیرون خسته شدم طبق گفته های سارا توی هک کردن سایت،ایمیل و.. مهارت دارم و با ریز وبم کامپیوتر آشنایی دارم.

رایان:از چه نظر از دنیای بیرون خسته شدی؟

- همه چیش ،می دونی اون بیرون اصلا به استعدادت توجه نمی کنن مثل یه تفاله پرتت می کنن بیرون،ولی وقتی وارد گروه یا باندای مختلف میشی و اون باند منحل شد پلیسا عاطفانه بهت می گن تو که این همه استعدات داری چرا رفتی توی کار خلاف ولی نمی دونن که خودشون باعثش شدن.

رایان:چه جالب!

- بدبختی زندگیم جالبه!

رایان:نه طرز فکرت رو می گم جالبه تا حالا از این بٌعد به قضیه نگاه نکرده بودم.

یه لحظه گفتم چی گفت وای خودش رو لو داد که پلیس آی احمق یعنی چی که از این بٌعد به قضیه نگاه نکردی ولی سریع راستو ریسش کردم وگفتم خوب مثل اینکه خسته ای اگه کاری نداری من برم.

رایان:از صحبت با تو استفاده کردم.فعلا

- فعلا

داشتم می رفتم بیرون که گفت صبح سر ساعت 8 صبحانه بعدش یه کمی نرمش بعد باید آموزش های رزمی ببینی.

- باشه.

اون شب با فکری مغشوش خوابیدم.


با صدای موبایلم بیدار شدم 7 صبح بود.سریع بیدار شدم یه دوش 5 دقیقه ای رفتم.بانداژ رو خیلی دقیق و صاف بستم دیگه برام عادی شده بود .یه شلوار مشکی ورزشی پوشیدم با یه بولیز جذب بدن مشکی و یه سوییشرت مشکی یه علامت adidas روش بود پوشیدم کفش ورزشی مشکی آل استارم هم پوشیدم.توی آینه یه نگا به خودم کردم عالی شده بودم.رفتم بیرون یه چایی خوردم که رایانم اومد بیرون تقریبا مثل هم لباس پوشیده بودیم.قد اون 5،6 سانت از من بلند تر بود ولی هیکلامون توی یه تراز.بلند گفتم:به به جناب رایان صبح بخیر.

رایان:صبح بخیر.

- بیا یه چایی بخور.

یه چایی دستش دادم که یه نفر در زد رفتم در رو باز کردم که یه خانومی بود که یه سینی پر از انواع نون ها کره،پنیر گردو بود یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه اینجا هتله؟

سینی رو گرفتم و تشکر کردم سینی رو روی اپن گذاشتم و داشتم می خوردم که رایان گفت سنگین صبحانه نخور !

- چرا

رایان:چون خوب نمی تونی ورزش کنی!

- آهان از اون لحاظ

منم طبق دستور ایشون کم صبحانه خوردم و یاد حرف بابا افتادم که همیشه سر غذا می گه «اگه هنوز سیر نشدی دست از غذا خوردن بکش و اگه واقعا گرسنت نیست غذا نخور»می گه حدیث امام علیه!حاضرم با جرئت بگم منو وسوفی تقریباً همه ی احادیث اماما رو بلدیم از بس بابا می گه،درسته مسلمونم ولی موهامو نمی پوشنم و نماز نمی خونم.وقتی می خواستم بیام این ماموریت بابا گفت اگه این ماموریت موفقیت آمیز باشه انشالله هم نمازتو می خونی هم حجابتو رعایت می کنی.منم به خاطر اینکه دلش و نشکونم گفتم انشالله.

رایان از میز صبحونه بلند شد و گفت بیا بریم.

- باشه ولی کی اینجا رو تمیز می کنه؟

رایان:خدمتکار

همون طور پشت سرش می رفتم که سارا رو دیدم ،سارا اومد توی بغـ ـلم و گفت چه طوری؟

و دم گوشم گفت اوضاع چه طور؟

- عالیـــ....

گفتم برو دیگه می خوام برم آموزش رزمی ببینم.

سارا یه چشمک زد و گفت چه آموزشی شود.

رایان از دیدن اون وضع سری به عنوان تاسف تکون داد رفت پایین منم دنبالش روون شدم.رفتیم طرف یه زیر زمین مثل یه باشگاه بود.رایان رو به روی من وایستاد و گفت یه کم گرم کن تا من بیام ،سرمو تکون دادم وگفتم :باشه

بدنمو گرم گرم کردم آماده ی یه مسابقه ی رزمی تن به تن.رایان رو به رو من ایستاد و گفت:آموزش رزمی در چه حد بلدی؟

- در حدی که روتو کم کنم.

رایان:ببینیم و تعریف کنیم.

رایان اومد طرفم یه مشت زد توی شکمم الکی ادای کسایی که دردشون اومده رو بازی کردم که دیدم رایان بهم می خنده با یه جهت خیز برداشت دور کمـ ـرش بلندش کردم از سر به پشت پرتش کردم وبعد پوزخند زدم . رایان مثل اینکه غافل گیر شده بود یکم دردش گرفت .بلند شد وایستاد پای چپشو محکم پرت کرد طرف پهلوم که با دوتا دستام گرفتم و پیچوندم.و با یه جهت محکم زدم به گردنش.افتاد زمین بعد بلند شد وگفت خوبه خوبه عالی اومد طرفم یه مشت زد توی دماغم ،گرمای خون رو روی پوستم حس می کردم که از بینیم داره خارج می شه با پشت دست پاکش کردم دقت که کردم دیدم همه دور ما جمع شدم به خودم گفتم به خدای احد اگه ازت ببازم فاطیما نیستم.پای راستمو پرت کردم توی شکمش جاخالی داد پای چپم همین طور که بایه حرکت جف پا رفتم سمت گردنش و چرخیدم و سرم رو روبه پایین کشیدم که باعث شد رایان از بالا به پشت سرم پرت شه.خندم گرفت همه به افتخارم دست زدن. بعد همه شون دورم جمع شدم گارد گرفتن رایان با صدایی که از ته چاه میومد گفت:دخلشو بیارید.بایه حساب سرانگشتی تقریبا 19 نفر بودن.بلند گفتم:به ضرب کشت بزنم یا فقط درد وناله.

همشون پوزخند زدن وگفتن:نه بابا بیا به ضرب کشت.


همیشه پوزخند روی مخم بود اولین نفر رفتم سمتش با یه حرکت غافل گیر کننده پامو 180 درجه اوردم بالا دقیق خورد تو صورتش.

گفتم پس پیش به سوی ضرب کشت با یه حرکت که خیلی سنگین چرخیدم و دقیق خورد توی دلش که ناله اش هوا رفت.تقریبا 19 نفر اومدن سمتن .خودمو نباختم ولی تا حالا با این همه ادم مبارزه نکرده بودم همیشه تن به تن بود.دستامو مشت کردم یکی یکی میزدم توی دلشو که عقب عقب میرفتن و می افتادن زمین.همشون اومدن طرفم که سریع 180 درجه پاهامو باز کردم ونشستم روی زمین دو تا دستامو بین پاهام به عنوان چرخ فلک گذاشتم وچرخیدم پاهامو محکم میزدم به پاهاشون .دستموعصا کردم وبلند شد یکیشون از دور با سرعت اومد سمت یهو دستمو باز کردم و جاخالی دادم و دستمو پرت کردم توی شکمش .نگاهم چرخید به همشون .همشون از درد وناله به هم میپیچیدن بلند گفتم:خوب حالا میریم تک تک به ضرب کشت.

همشون از ترس در رفتن که فقط 8 نفر جلوم گارد گرفتن اولی اومد سمتم مشت زد توی شکمم سریع سرشو توی شکمم جا دادم و دستمو روی کمـ ـرش گذاشتم وپای راستمو پرت کردم تو صورت نفر های بعدی.یکیشو با مشت پر اومد بزنه که همون پسری که سرش رو تو شکمم گذاشتاه بودم رو جلوی خودم حصار کردم که تمام مشتاش رو روی اون خالی کرد وقتی کارش تموم شد حالا فهمید اشتباهی زده منم روی زانوام نشستم عاشق این حرکت بودم همزمان هر دو تا مشتامو توی شکمش پرت میکردم بعد با زانوی چپ به پای راست میزدم وپرت میشد.همین کارو کردم که دوباره ناله اش رفت هوا.انگشتامو شکوندم که بد جور صدا داد وهمین طور گردنمو پامو 180 درجه تا صورتم اوردم بالا که صدای شکستن زانوم اومد وبلند گفت:آخیش حال اومدم .

یقه ی سویشرتمو کنار صورتم قاب کردم که صدای ناله ی یه نفر اومد برگشتم دیدم رایان رو شکم خوابیده بله به خاطر ضربه گردنش وا خورده بود.

سریع رفتم سمتش دیدم گردنش رو گرفت می دونستم گردنش وا خورده آروم روی کمـ ـرش نشستم وگفتم همون طور بخواب آروم با دستام گردنشو مالید وبا یه جهت چرخوندم که دادش رفت هوا ولی گردنش جا افتاد.خودشو پرت کرد روی کمـ ـرش . گفت معرکه ای پسر.دستشو گرفتم وبردم سمت گردنم کمکش کردم بلند شه . آروم آروم بردمش سمت اتاقش و خوابوندمش روی تخـ ـتشو گفتم:رایان من می رم یه دوش بگیرم تو هم یه دوش بگیر فقط مواظب گردنت باش بعد من برات گرم می کنم.

رایان:باشه

رفتم حموم یه دوش گرفتم لباس پوشیدم رفتم بیرون یه حوله ی نو که از خودم بود رو برداشتم از روی شوفاژ گرم کردم ورفتم سمت اتاق رایان.در زدم رایان بیام تو؟

رایان:بیا.

رفتم تو دیدم داره بلوز می پوشه سریع رفتم طرف گردنش تا حوله گرمای خودشو از دست نده رایان خندید گفت:چته؟آروم تر

محکم زدم رو شونش گفتم سریع اومدم چون می ترسیدم حوله گرماشو از دست بده.

آروم نشست روی مبل راحتی و چشاشو بست وگفت:هنر رزمی تو از کجا یاد گرفتی که از منم جلوتری؟

- از کجا یاد گرفتنش مهم نیست مهم تمرین کردنه.


تقربا حدود 2 ماه بود وارد گروه شده بودم تمام خواسته هاشون رو انجام می دادم الحمدالله توی تیراندازی دیگه دست از سرم برداشتن.تقریبا کل ساعت یه شبانه روز رو من توی اتاق احسان بودم.از تمام کارا خبر داشتم فقط یه ماه ای بود که من از بابا و مامان خبر نداشتم هر چی به سوفی میگفتم گوشی رو بهشون بده گوشم نداد اول می گفت رفتن ماه عسل دو نفره شون رو در کنن بعد می گفت رفتن بیرون یا خوابن .دلم شور می زنه خیلی.تمام اطلاعاتی رو که جرج و جک از آیفون می شنیدن رو به ایمیل سردار ایمیل می زدن آمارش دستم بود.نمی دونستم دیگه باید تا کجا پیش برم رایان شک کرده بود می دونستم حتماً باباش بهش می گه این کیه که به من ایمیل می زنه ولی اینا مهم نیست من قصدم فقط برای گرفتن جکسونه.یکی داشت در می زد.کیه؟؟

صدا:آقا می شه برید پیش آقا احسان کارتون دارن

- باشه الآن

لپ تاپمو برداشتم همون روز اولی که اومدم لپ تاپ در اختیارم گذاشته شد.داشتم می رفتم طرف اتاق احسان که رایان رو توی راهرو دیدم داشت یواشکی توی اتاق فضولی می کرد آروم در گوشش پخ کردم جوری که فقط خودش بشنوه از ترس سکته رو زد 1 قدم پرید عقب.

آروم گفتم:برادر من استراق سمع کاری است حرام.

بعد رفتم طرف اتاق احسان دستم رو به عقب برگردوندم و تکونش دادم وگفتم فعلا.

قیافه ی بهت زده ش رو توی ذهنش مجسم کردم وای چه باحال می شد وقتی برم ببینمش از ترس چشاش لوچ شده باشه.

در زدم رفتم تو احسان گفت:بشین دیر شد.

- چشم الآن

سریع لپ تاپ رو روشن کردم نتش آنلاین بود احسان گفت برو چت روم تصویری باشه

- چشم الآن

سریع نرم افزار چتروم oovoo رو روشن کردم یه نفر آنلاین بود به اسم ویلیام احسان گفت اینو بزن

- چشم الآن

رفتم طرف اسمشکلیک کنم که احسان بلند شد رفت طرف دستشویی بلند گفت بزن تا بیام فرصت خوبی بود سریع نرم افزار مخصوصی که روش نصب کرده بودم رو فعال کردم که تمام مکالمات رو ذخیره می کنه زدم فعال شد.سریع روی اسم ویلیام کلیک کردم.و بلند شدم که برم بیرون که احسان اومد ؛ احسان گفت:کجا میری ؟

- خوب قربان مگه حرفاتون سری نیست!!

احسان :اوه اوه راست می گی برو بیرون.

- چشم الآن

حدودا ده دقیقه بود که بیرون منتظر بودم که داد احسان بلند شد رفتم تو چیه قربان؟

احسان:چرا هی این لپ تاپت اخطار می ده سریع رفتم سمش از دیدن جکسون شوکه شدم سعی کردم خودمو کنترل کنم دیدم داره شارژ تموم می کنه سریع باتری شو به برق زدم یه سرشم به پشتش و یه ذرم الکی به لپ تاپ ور رفتم و رفتم بیرون داشتم دیوونه می شدم جکسون با احسان چت تصویری می کرد ولی دل شوره داشتم می ترسیدم جکسون قسر در بره .احسان داشت صدام می زد. رفتم تو:بله قربان؟

احسان:بیا این لپ تاپتو بردار برو.

- چشم الآن

احسان:کوفت هی میگه چشم الآن اه

فهمیدم که چی حتما یه چیزی پیش اومده که احسان اخلاقش در عرض 10 دقیقه عوض شده.

سریع رفتم توی اتاقم رایان نبود.سریع صدا رو به مدیاپلیر تبدیل کردم برای سردار رسولی فرستادم براش نوشتم سردار گوش کن حرف های احسان و جکسونه.تمام


.

دلم گواهی بد می داد هر چی التماس به سوفی کردم که گوشی رو به مامان و بابا بده نداد.یه جورایی دارم دیوونه می شم.گوشیم زنگ خورد بله؟

"سرهنگ بود اسم مـ ـستعارش مهتاب"

مهتاب:سلام کجایی

- جناب قراره کجا باشم؟!

مهتاب: برو از احسان مرخصی بگیر وقت و تلف نکن بگو برای خانواده ام توی شیراز مشکلی پیش اومده.

- چرا؟

مهتاب:حرف نزن بعدا بهت می گم فقط همین.

- باشه،راستی مامان وبابام خوبن؟

صداش غمگین شد شک نداشتم یه اتفاقی افتاده داشت گریم می گرفت گفت:نه بابا،سالم وسرحالن

نفسم با راحتی فوت کردم بیرون گفتم باشه ...بااای

مهتاب:بای

سریع رفتم پیش احسان گفتم :آقا احسان می تونم باهاتون صحبت کنم

احسان:البته بگو!

- میشه من 1 هفته برم شیراز ؟

احسان:دلیلش؟

- برای خانوادم یه مشکلی به وجود اومده ممنون می شم اگه بهم اجازه بدید.

بر خلاف تصورم گفت:چون جکسون تعریفت رو کرده باشه ولی اگه کلک بزنی بدون رفت وبرگشت رفتی اون دنیا.

- اگه بخوام کلک بزنم پای خودمم گیره جناب!

احسان:امروز می ری سه شنبه ی هفته ی اینده سر ساعت 8 شب باید اینجا باشی.

- چشم!خدانگهدار

احسان:گمشو سریع تر


چه بی ادب سریع رفتم طرف اتاقم وسایلمو جمع کردم.می خواستم از رایانم خداحافظی کنم نمی خواستم رفیق نیمه راه بشم.یه سیـ ـگار برگ روشن کردم یه آهنگ معمولی آروم از tv پخش می شد همون طور که سیـ ـگار می کشیدم یه لحظه احساس کردم گردنم سوخت.با عصبانیت برگشتم رایان بود یه حولم رو سرش انداخته بود سریع بایه جهت خیز برداشتم طرف سرش زیر گردنش ردیاب بود خندم گرفت آروم ردیاب رو برداشتم محکم زدم پس کلش کلشو گرفت ومالوند وگفت چه قدر سفت می زنی پسر!

آروم ردیاب رو آوردم بالا گفتم:این چیه؟.....به وضوح پریدگی چهرش نمایان شد خندم گرفت گفت این چیزهـ...این...

گفتم:می دونم چیه از توی تلویزیون دیدم که اینارو روی گردناشون می ذارن بعد یه هندزفری هم داره بهش وصل می کنن ازش آهنگ پخش میشه...درسته؟

یه لحظه پیش خودم گفتم چی گفتی بابا دست مریزاد هه!

رایان:آ..آره همونی که تو میگی ردیابو روی میز گذاشتم محکم بغـ ـلش کردم وگفتم 1 هفته دیگه می بینمت دارم میرم شیراز نمی دونی تا چه حد خوشحالم .

رایان:واقعا چه جوری اجازه داد!

- نمی دونم گفت باشه برو ولی نباید به پلیس خبر بدم که خخخ...دستم رو به حال افقی از زیر گردنم رد کردم.... گردنم رو می بره.

رایان:باشه خوش بگذره.....چه خوشی بگذره این 1 هفته....

- خداحافظ.

از سارا خداحافظی کردم رفتم بیرون هدف سرهنگ رو از بیرون کشیدن من از گروه رو نمیدونستم.آروم آروم پیاده رفتم سریع برگشتم کسی حواسش به من نبود مثل جت از پله ها بالا رفتم در زدم وسریع رفتم تو.به جک وجرج سلام کردم.الآن فقط یه حمـ ـام گرم میخواستم.یه دوش گرفتم رفتم پیش جرج وجک.جرج یه لیوان قهوه بهم داد وگفت:خوش اومدی سرگرد

- ممنون؛خوب چه کردید؟

جک:طبق دستورات شما یه ایمیل ساختیم و تمام اطلاعات رو برای سردار می فرستادیم

- راستی می دونید چرا سرهنگ من واز باند کشید بیرون.

جک:این ایمیل رو بخون متوجه میشی.

جک یه صفحه از ایمیلا رو باز کرد و من شروع کردم.


سلام

سرگرد تو باید الآن این ایمیل رو بخونی.سرگرد روز سه شنبه قراره که پلیس ایران بریزن توی گروه و همه رو دستگیر کنن و من این اطلاعات رو یکی از نیروهای ایران به اطلاعمون رسونده.توی باید روز سه شنبه از سرگرد محافظت کنی یعنی چی یعنی اینکه با اسلحه ی پیکان سیاه از بالای پشت بوم سرگرد رو تحت پوشش بگیری.همون روز هم امیلیا ،جک و جرج بر می گردن انگلیس و اون موبایلی رو که برات فرستادیم رو باید همیشه داشته باشی ردیاب هیچی توش کار نشده فقط سیمکارتش مهمه و اگه یه وقت خدایی نکرده گرفتنت بهتره یکی از شماره ها رو حفظ کنی.و........ . (شرمنده دیگه نمیشه براتون توضیح بدم در ادامه میفهمید.)

کلا نقشه ای رو که داشتیم رو برام فرستاد.سه شنبه مثل برق وباد رسید همه چیز آماده بود.همه ی وسایل جمع شده بود خونه مثل چیزایی که اصلا کسی واردش نشده بود،شده بود.همه ی وسایلم توی ساک بود و توی ماشین؛رفتم پشت بوم دقیقا اسلحه رو جوری تنظیم کردم که روبه روی خونه بود.تقریبا ساعت 6/30 صبح بود که پلیس ویلا رو محاصره کرد

سردار بلند گو رو به دست گرفت وگفت:ساختمون محاصره شده است بهتره تسلیم شید

چند بار این جمله رو گفت که تیراندازی شروع شد.شک نداشتم که پشت ویلا یه در برای فرار هست حدسم درست دراومد احسان و چند نفر داشتن از اون در فرار می کردن دیدم که سرگرد داره سریع به طرفشون می ره روی پای احسان وزاویه رو ثابت کردم با حرکت پاش حرکت کردم 10 سانت جلوتر نگه داشتم و شلیک کردم دقیقا خورد به پاش.4 نفری رو که همراهش بودن رو هم زدم به هدف داشتم اسلحه رو جمع می کردم که دیدم امیلیا داره از خونه می دوه بیرون سوار یه ون سیاه شد ورفت.خوب اینم رفت.دیدم حسین دست چپ احسان داره می ره طرف سرگرد سریع کلتمو برداشتم و به طرفش شلیک کردم دقیق به بازوش زدم .همه ی اسلحه هارو گذاشتم سره جاش از پله ها سرازیر شدم پایین همین هنگام نقاب ودستکش رو درووردم .سریع پریدم پشت ساختمون از هر دو خداحافظی کردم و ساکمو دست گرفتم با دو خودم ورسوندم طرف ویلا همون جور سرم پایین بود رفتم طرف ویلا مثل اینکه اصلا حواسم نیست سرم و هم کردم توی موبایلم دقیق روبه روی خونه وایستاده بودم که که سرم رو آووردم بالا با تعجب ساختگی به همه جا نگاه می کردم که سرگرد سرش رو تکون داد.با شدت دستام به عقب برگشت ودستبند بهش زده شد. من نشوندن توی یه ماشین.الکی تظاهر کردم که زبونم بند اومده وبا تعجب به همه نگاه می کردم.بعد طبق نقشه به حالت عادی برگشتم.


2 روز بود هممون توی بازداشتگاه بودیم احسان گفت که اگه دستش به مسببش برسه می کشتش منم گفتم حالا اگه من باشم چی دیگه نمی تونی بکشی آقـــــا!

ولی مثل اینکه جدی گرفت چون گفت که می کشتم منم بهش گفتم شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لوپ لوپ خورد گه دانه دانه.

در بازداشتگاه باز شد:عرفان محبی بیا بیرون.

آروم از جام بلند شدم رفتم بیرون 2روز بود نور رو ندیده بودم چشمام حساس شده بود باید همه چی رو می گفتم منو بردن اتاق باز جویی. همون طور نشسته بودم که در باز شد و سرگرد اومد تو.

به احترامش ایستادم .دستام بسته بود گفتم سرگرد میشه دستم رو باز کنی.

سرگرد:خیر ،ساکت باش می خوام سوال بپرسم.

قبل از اینکه حرف بزنه انگشتم رو بردم بالا گفتم در حضور خودت وپدرت همه چیرو می گم.

سرگرد:تو پدر من رو از کجا می شناسی.

- وا مگه میشه کسی سردار رو نشناسه؟اگه نباشه حرف نمیزنم.

سرگرد:باشه

رفت بیرون 10 دقیقه ی بعد اومد تو به احترامش ایستادم گفتم سردار می خوام همه چی رو بگم.

سردار وسرگرد هر دو نشستند.

شروع کردم.

سردار من کاملا جکسون رو میشناختم چون یکی از افرادی که براش کار می کرد رفیقم بود هرچی ازش خواستم دست از این کارش بکشه گوش نکرد.3 سال بود برای جکسون وگروهش کار می کرد هر کاریم میکرد تا باعث بشه منم وارد گروه بشم اون رفیقم نبود اون برادرم بود همه چیزم بود.تا اینکه متوجه شدم رفیق ابله من رو معتادش کرده بودن که باعث شده این همه وقت توی گروه بمونه.صبح یکی از روزا جسدش زیر پل(...) پیدا کردن از بس کشیده بوده که بدنش طاقت نداشته....اینجارو دستام و مشت کردم....توی جیبش با دست خط لرزون خودش بود نوشته بود که جکسون برای اینکه از اونجا بره و به بعضی ها که نئشگی شون زیاد بوده رو خلاص کرده تا دیگه توی دست وپا نباشن.اون موقع من تازه وارد دانشگاه شده بودم که پیش یکی از رفیقام کار کردن با کامپوتر رو یاد گرفتم.به قدری که از خودشم حرفه ای تر شدم دانشگاه رو ول کردم برنامه ای که روی کامپیوترم نصب کرده بودم فوق حرفه ای بود و باعث شد که من بتونم چند تا از سایتای نیروی انتظامی رو هک کنم از اونجا با شما آشنا شدم عکس هر دوتون توی سایت بود تمام حرف هایی که زده میشد رو می فهمیدم .بعد از این طریق فهمیدم که جکسون هنوز به کارش ادامه می ده و پاتوقش اینجاست به خاطر همین رفتم با سارا رفیق شدم.طبق حرفاش تنها کسی که راحت می تونست از باند بره بیرون اون بوده.باهاش رفیق شدم واستعدادم رو بهش نشون دادم واونم منو معرفی کرد.وقتی وارد گروه شدم دقیقا منو با سرگرد هم اتاقی کردن منم یه ایمیل ساختم به نام آسمون خدا!

سردار:پس همه ی اون ایمیل ها از طرف توبوده.

- آره ؛درست که من باعث شدم به بعضی ماموریت ها کمک کرده باشم ولی همیشه کاری می کردم که کارشون لنگ باشه .یه لپ تاپ در اختیارم قرار دادن منم با نرم افزار هایی که روش نصب کردم باعث می شد که تمام حرف هارو ذخیره کنه،تمام اطلاعات رو بنده در اختیار شما قرار می گذاشم.وقتی پی کارای سرگرد رو گرفتم فهمیدم که پشت ویلا درخت سومی رو روش بردی فوق تخصصی نسب کردین که قابل دید نیست واز اون طریق اطلاعات رو گزارش می داد.


رو به سرگرد کردم وگفتم وقتی شما داشتی توی اتاقا سرک می کشیدی و فال گوش وای میستادی من مچت رو گرفتم اونم ناگهانی ولی به کسی نگفتم .روزی که باهم مسابقه دادیم واقعا نمیخواستم شما آسیبی ببینی دیدید که چه قدر سعی کردم که همیشه سالم باشید و حتی خودم گردنتون رو جا انداختم.حتی روز آخری که من می خواستم برم مادر،پدرمو ببینم وقتی بغـ ـلتون کردم ردیاب رو از گردنتو جدا کردم وبه شما گفتم چیه وشما رنگتون پرید ولی سریع خودم راست وریسش کردم.


من واقعا می خواستم کاری کنم که جکسون گرفتار بشه.می خواستم انتقام رفیقمو بگیرم اونم نه خودم قانون.


سردار:که این طور پس تمام ایمیل هایی که به من داده می شد از طرف تو بوده ...یه کاغذ روبه رو گذاشت وگفت ایمیلتو با رمزش بنویس.

aseman khoda رمزشم کنارش نوشتم وگفتم:بفرمایید.


تقریبا 2 روز گذشته بوداحسان دم به دقیقه تهدیدم می کرد دیگه داشت حوصلم سر می رفت یا باید ما رو می بردن دادگاه یا زندان یا آزاد وخلاص.یه لحظه پیش خودم گفتم ااا فاطیما انگلیس برای پیگیری یه پرونده1 هفته دنبالش میدوییدی تا وقت دادگاه بگیری حالا اینا هم همچین دیرم نکردن در همین هنگام در باز شد وگفت عرفان محبی

آروم بلند شدم رفتم طرف در به دستام دستبند بست وبردم طرف یه اتاق.اتاق شخصی سرگرد بود.کسی داخل نبود پامو روی پام انداختم و پیش خودم گفتم اگه قرار بشه که برای من حکم زندان ببرن همه چی رو می گم و این جوری بهتره چون با کمک پلیسا راحت تر می تونیم جکسون رو بگیریم.صدای یه نفر اومد که داشت گلوش رو صافت می کرد.

سرگرد:اوهوم اوهوم

خودمو جمع وجور کردم وصاف نشستم.

سرگرد:سردار رسولی میگه شما حداقل برای کمک به اون گروه باید 2 ماه برید حبس ولی طبق اظهاراتی که کردید و شما باعث شدید که ما بتونیم همه رو بگیریم سردار فرمودند که ما از شما در خونه ی امن ازتون محافظت کنیم.

- خونه ی امن؟

سرگرد:آره خونه ی امن تمام خانم ها وآقایونی که در معرض خطر هستن رو ما از اون افراد در اونجا محافظت میکنیم.

- که این طور حالا کی منو به اونجا اعزام می کنید.

سرگرد:شب ساعت 8.

- میشه موبایل و وسائلمو بهم بدید.

سرگرد:باشه بهتون میدیم.

رفتم توی سلول.با پوزخند نشستم.احسان گفت:میبینم که جاسوسمون هم رو آزاد نکردن!!

- چرا اتفاقا ساعت 8 آزاد می شم.

احسان:اا چه جالب ساعت 8 آزاد می شیی نه؟!!؟!؟!؟

- دقیقا چه طور؟

احسان معلوم بود که فکر می کنه حواس پرت گفت هـــا هیچی!!

حدودا ساعت 6/30 بود که گفتم 1/30 دیگه از اینجا برم دیگه همدیگرو نمیبینیم.

دراز کشیدم یهو حواسم نبود چشمامو بستم که احساس کردم خون به مغزم نمی رسه چشمام رو به زور باز کردم احسان خفتم کردم بود دو تا از غول چماقاشم دستامو گرفته بودن داشتم خفه می شدم آروم گفتم کمک

بقیه ی هم سلولیا که داشتن به خودشون میومدن داد زدن کمک کمک خفه شد!!

ولی صداها داشت برام گنگ می شد ویک دفعه گردنم از دستای خفت بارش رها شد ولی سرم سنگین بود و نمی تونستم باز کنم دیدم یکی من و گذاشت روی صندلی صدای سرگرد توی سرم پیچید:عرفان عرفان

راحت نمی تونستم نفس بکشم آروم دستم رو بردم نزدیک قفسه ی سیـ ـنه و مالوندمش که دستای سرگرد جا دستای منو گرفت و جای دستای احسان رو مالوند.از اصابت دستاش با گردنم بدنم مور مور شد پیش خودم گفتم الآنه که سرخ شده باشم.

آروم چشمامو باز کردم که سرگرد نفسشو با حرص فوت کرد بیرون.

سرگرد:کشتی منو پسر حالت خوبه

از کلمه ی پسر برای اولین بار بدم اومد آخه چرا من باید دروغ می گفتم هــــــــا....خوب معلومه برای پیشروی عملیات....خوب اگه دختر بودم نمیشد....نه نمیشد ازت سواستفاده می کردن.

- خوبم بابا

سرگرد:بلند شو بریم

- کجا؟

سرگرد:خونه آقا شجاع خوب معلومه دیگه خونه ی امن.

- اوه باشه بریم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد