ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
داشتم فکر می کردم که در اتاقمو زدن یکی از سربازا بود یه پوشه بهم داد وگفت:سرهنگ گفته اگه نظرتون مثبته این پوشه رو مطالعه کنید.پوشه رو باز کردم تمام مشخصات وسایل بهداشتی که توشون مواد مخدر جاسازی شده بود ماتیک هایی که زیرشون تمام مواد مخدره وتمام اشخاص ،یه لحظه پیش خودم گفتم اگه این ماموریت با پایان خوبی باشه از سرگرد تمام به سرهنگ می رسم جانمی جان ولی ریسکش خیلی زیاده ولی چاره چیه هم وطنام جونشون در خطره .هم انگلستان وطنمه هم ایران؛ایران از گوشت واستخونمه انگلستان زادگاهمه پس قبوله ،موافقتمو به سرهنگ اطلاع دادم گفت:می دونستم فقط جربزه ای که تو داری الآن به دردت می خوره.
با مامان وبابا در رابطه ی این موضوع حرف زدم و هردو با سختی موافقتشون رو اعلام کردن .سه شنبه حرکت بود.
***
صبح سریع از خواب پاشدم از مامان وبابام خداحافظی کردم با سرعت رفتم آگاهی.سرهنگ گفت بدو اتاق گیریمور !
سریع پریدم توی اتاق:روی صندلی نشستم گیریموره گفت:خوب موهات کوتاه می شه ابروهاتم که پر پشته خوبه که بر نداشتی ،تقریبا چهرت به پسرا می خوره صبر کن وببین تقریبا 20 دقیقه ای بود روی موهام وصورتم کار می کردم سریع یه دست کت وشلوار وبانداژ بهم داد.رفتم توی اتاق دیگه،بانداژ رو بستم کت وشلوار رو پوشیدم با کفش تقریبا چار شونه بودم قدمم که ماشالله بلند .رفتم بیرون سرهنگ به افتخارم یه دست محکم زد وگفت چی شدی دختر .خودمو راس آینه ی قدی دیدم محشر شده بودم مدل موهامو کره ای زده بود وجذاب تقریبا هم پسرونه هم دخترونه با کت وشلوار خیلی چار شونه تر شده بودم .سرهنگ زد به کتفمو گفت:عالی شدی جناب عرفان محبی.سه شنبه حرکته.فردا یکشنبه بود راحت می تونستم یه خواب جانانه بکنم.سرهنگ گفت برو وسایلتو جمع کن امروز رو با خانوادت باش معلوم نیست چند ماه بری ماموریت.از همه خداحافظی کردم بیشترشون من و نشناختن.
***
رفتم خونه در زدم سوفی منو نشناخت بهم گفت ببخشید آقا با کی کار دارید؟؟
خیز برداشتم بغـ ـلش کردم گفتم با سوفی جون.
سوفی خشکش زد گفت ولم کن وگرنه به خواهرم می گم حالتو جا بیاره ها!
زدم پس کلش گفتم نشناختی منو فاطیمام!
سوفی:جون من دروغ می گی بازو تو ببینم؟
روی بازو های هر دو تا مون ماه گرفتگی بود البته خیلی کم رنگ نشونش دادم گفت فاطیما چه قدر عوض شدی مثل پسرایی؟!اون وقت چـــــــرا؟
- برای ماموریت قراره برم ایران!
سوفی با حالت بغض دار گفت:منم می خوام بیام بابا هی از همه جاش تعریف می کنه شما هم نامردا قبل از من رفتین ایران منم می خوام برم خوو!
- اگه ماموریتم موفقیت آمیز باشه قول دخترونه میدم که ببرمت.ولی اگه کسی اومد سراغ منو گرفت بهش بگو رفته یه ذره بگرده یه وقت نگی رفته ماموریت هـــا!!
سوفی:باشه آبجی حواسم هست قول می دم.کار همیشگیمه!
تقریبا شنبه یکشنبه استراحت مطلق خونه بودم با مامان وبابا وسوفی رفتیم گردش آخه سه شنبه من اعزام می شدم و دوشنبه هم باید کارا رو سرهنگ راست روریس میکرد.
***
دوشنبه بود تمام وسایلمو جمع کردم رفتم آگاهی تقریبا 3 تا پرونده در رابطه ی باند کوسه ماهی و کاراش جمع آوری شده بود ولی هیچ کدوم به عنوان مدرک به حساب نمی شد این تنها نقص کار بود.ولی یه سوال بزرگ توی سرم بود چرا جکسون از ایران مواد وارد انگلیس می کنه وقتی از طریق هوایی باید بیاد حداقل هواپیما 3 الی 4 بار باید متوقف بشه و سوخت گیری کنه و هر دفعه ممکنه که دستگیر بشه و این سوالی بود که من طی انجام دادن این عملیات به اون می رسیدم.کارام رو انجام دادم طبق گفته ی سرهنگ رفتم به دفترش.
سرهنگ:ببین سرگرد این لپ تاپ و موبایل ودوربین وردیاب و وسایل جانبیه دیگه ارتباط ما با تو هس.پس باید خوب مواظبش باشی.وقتی رسیدی ایران نزدیک خونه ی اصلی یا همون باند کوسه ماهی که در اون به انجام کارا می پردازن یه آپارتمان گلستان وجود داره که جک و جرج الآن اونجان و خونه رو زیر نظر دارن.تو به پیشنهاد امیلیا وارد گروه می شی اینم رمزیه که باید بهشون بدی تا وارد گروه بشه.رمز رو از سرهنگ گرفتم رمز یه برگه پاسور شاه پیک بود که پشتش علامت دلار بود گفتم چرا این رمزه؟؟
سرهنگ:دیگه اینشو نمی دونم امیلیا بهمون گفته؛خود امیلیا رمزش 8لو دل بود و من از رمزشون خبر ندارم.حالا هم بلند شو برو اتاق بغـ ـلی تا یه سری از دوربین و موبایل وردیاب رو طریقه ی استفادشو یادت بدن.داشتم بلند می شدم که گفت راستی بشین.
بلند شد یه پوشه از کمد آوورد پایین پرت کرد روبه روم گفت:اینها اشخاصی هستن که الان عضو باند کوسه ماهین و ....صفحه ی 3 رو آوورد...این پلیسه سرگرد مهیار رسولی پدرش سردار محسن رسولی از فرماندهان موفق ایرانن.اینم بهت بگم که احد وناسی نباید بدونه که تو پلیسی وهمین طور دختر.کافی یه سوتی بدی دیگه کارات رو شده و هیچ فایده ای نداره تمام لباس هایی که بهت می دیم ردیاب توشون کار شده و با شستن و تکه تکه کردنم از بین نمی ره فقط با سوزوندن.در ضمن اینم بگم که نیروی نظامی و اطلاعاتی ایران حرف اول تو جهان می زنه حواست و جمع کن.پشت گوشِ ت یه ردیاب کوچیک هم کار می شه .
- ولی سرهنگ درد داره!
سرهنگ:پس می خوای تو دندونت کار کنیم؟
سرهنگ می دونست که من از گذاشتن ردیاب توی دندونام اذیت می شم به خاطر همین گفت .نقطه ضعفم اومده بود دستش.
سرهنگ:ببین اصلاً می دونی من حدود 6 ماهه تک تیر اندازی و کار با چاقو رو یادت می دم هدفم چی بوده؟؟
- نمی دونم،خوب می خواستین پلیس نمونه بشم!
سرهنگ:نه این ماموریت بیش از اونچه که تو فکر می کنی سخته وریسک ناپذیر من 2 سال تمام روی این پرونده کار کردم تا تونستم به اینجا برسونم من به تو آموزش دادم تا وقتی وارد گروه میشی دیگه جونت حفظ باشه.
- اینجوری حفظه؟؟؟
سرهنگ:ممکنه حفظ نباشه ولی وجدانم آسونه که من تمام فنون رزمی ،تک تیراندازی رو شخصا یادت دادم وتو می تونی اینجوری از خودت دفاع کنی.
بلند شدم پا کوبیدم رفتم اتاق بغـ ـلی.
پرواز شماره ی 361 به مقصد(..)
سرهنگ:برو دختر باید بری
- سرهنگ به خانمتون سلام برسونید وبگید اگه برنگشتم حلالم کنه
سرهنگ:برو دختر زبونتو گاز بگیر ،خداحافظ
از مامان و بابا و سوفی خداحافظی کردم سوار هواپیماشدم.اونقدر خسته بودم که به محض نشستن خوابیدم.
با تکونای دستی از خواب پاشدم
مهماندار:آقا بلند شید برید بیرون هواپیما می خواد سوخت گیری کنه.
- چشم الآن
تقریبا 3،4 بار پیاده شدیم سوار شدیم دیگه خواب از کلم پریده بود .
دیدم همه خانما روسری ومانتو می پوشن خندم گرفت دیگه باید پیاده می شدیم.
ایران/تهران
پنج شنبه رسیدم.هوای آلوده ی تهران رو با جون ودل خریدم قبلا هم اومده بودم فقط برای تفریح.سریع آدرسی رو که سرهنگ گفته بود رو به یه تاکسی گفتم رفتم جلو نشستم اااا چه قدر تغییر کرده بود برج میلاد خیلی خوشگل بود خوشم اومد.داشتیم می رفتیم وسطای شهر که به آپارتمان گلستان رسیدیم حساب کردم و پیاده شدم رفتم داخل بلوک طبقه ی آخر بودیم در رو زدم جک وجرج برای اقدامات اولیه اومده بودن هر دو تاییشون سروان بودن پس باید به من احترام می ذاشتن.تا در خونه رو زدم در روبه روی همسایه باز شد یه مرد جوون تقریبا 30 ساله اومد بیرون من توی روابط اجتماعیم خیلی ماهر بودم سریع رفتم جلو سلام کردم
مرده:سلام،تازه اومدید ...یه اشاره به ساکم کرد.
- بله دیگه تازه اومدم،میتونم اسمتون رو بپرسم؟
مرده:اوه البته؛من محمدسلطانی هستم .
- بله منم عرفان محبیم تازه به اینجا نقل مکان کردم تا دوروز دیگه هم میرم خونه ی خودم
داشتم حرف می زدم که در خونه ی خودمون باز شد جرج و جک هر دو محکم پا زدن و با فارسی دستو پا شکسته گفتن:خوش اومدید سرگرد
محمد چشاش اندازه ی توپ پینگ پونگ شد رفتم طرفشون محکم زدم به کتفاشون که هر دو کتفاشون رو گرفتن و باانگلیسی گفتن:سرگرد درد گرفت.
سریع یه دوش جانانه گرفتم سیـ ـنه هام توی این بانداژ داشت خفه می شد ولی باید عادت می کردم.جلوی جرج وجکم زشت بود اگه اونجوری می رفتم بیرون. سریع تیپ پسرونه زدم. رفتم توی حال جک یه لیوان چای جلوم گذاشت و گفت:سرگرد تمام کاراشون رو ما زیر نظر داریم شبانه روز ومتوجه شدیم فردی به اسم رایان صدوقی یا همون مهیار رسولی با پلیس در ارتباطه وتمام کاراش رو به پلیس گزارش می کنه.
- چه جوری فهمیدید.
جرج:قربان یه لحظه تشریف بیارید...پشت یک دوربین فوق حرفه ای ایستادم و گفت نگاه کنید پشت خانه ی ویلایی رفت وآمدی وجود نداره و اون شخص طی بُردی که به درخت کاج سومی وصله اطلاعات رو ارسال می کنه.
خندم گرفت چه جوری شده که کسی نفهمیده این دوتا خبره ترین هکر و مخ کامپیوتر ما بودن.گفتم:خوبه اطلاعات به درد بخور دارید سریع برام بذارید روی میز امروز عصر تا فرداشب می خوام خونه ی مهیار رسولی و زیر نظر بگیرم تا رفت آمداشون رو گزارش کنم و بفهمم که سرگرد رسولی با اجازه ی خودش وارد عمل شده وچه کسانی پشتش هستن؟!
بلند شدم تا استراحتی بکنم همین طور که روی تخـ ـت دراز کشیده بودم و پرونده اطلاعات رو می خوندم خوابیدم.
باتکونای دستی بلند شدم جک بود گفت:بلند شو سرگرد خیلی خوابیدیا، خندیدم گفتم برو میام
خودمو راست وریس کردم نگا به ساعت کردم 8 بود برق 3فاز از کلم پرید غریدم چرا اینقدر دیر بیدارم کردید جرج با دست پاچگی گفت:ما نمی دوستیم خوابیدید داشتیم روی خونه تحقیق می کردیم
آروم گفتم:باشه
دست وصورتمو شستم یه چایی ریختم که بخورم جرج گفت:سرگرد برات یه سویپرایز داریم
گفتم:چیه؟!
یه پوشه بهم داد گفت:این پوشه تمام اطلاعات درباره ی سرگرد مهیار رسولیه،طی یه برنامه ای تونستیم بفهمیم که سردار محسن رسولی داره این پرونده رو هدایت می کنه و پسرش رو به عنوان یکی از wro وارد گروه کرده اونا هم ازش یه تست گرفتن و دیدن که وارده قبولش کردن الآن هم مسئول آموزش های رزمی،تیراندازی و...است و یه جورایی بادیگارد احسانم هست. اطلاعات گروه رو امیلیا برامون فرستاده.
- احسان کیه؟
جرج:احسان در واقع الآن رئیس اونجاست و همه ازش محافظت می کنن چون مٌخه توی برنامه ریزی و با جکسون ارتباط داره.اگه شما به طریقی بتونی خودت رو به احسان نزدیک کنی و بفهمی که چه زمان هایی مواد خارج می کنن و به سرهنگ گزارش بدیم عالی می شه.
سرم و تکون دادم خوبه خوبه سرهنگ ازشون خیلی تعریف می کرد حقی که باید بیشتر ازشون تعریف کرد.هیچ کینه ای توی دلم نبود پس گفتم:ببخشید اگه داد زدم که منو دیر بیدار کردید چون باید می رفتم خونه رو زیر نظر می گرفتم خلاصه ببخشید دیگه.
جرج گفت:نه بابا این چه حرفیه
- خوب فارسی بلد شدیدا!!
جرج:آره دیگه سرهنگ به زور گفت که باید یاد بگیریم ولی بلد نیستیم بنویسیم.
- خوبه خوبه؛راستی این آیفون پشت گوشم الآن چه به دردی می خوره؟؟
جک گفت:صبر کن ،به این درد!
جک رفت سراغ لپ تاپش یه کاری کرد که تا من گفتم چی شد؟؟ صدا از لپ تاپ درومد گفتم:یعنی تمام حرف هایی که زده می شه شما می شنوید؟
جرج:بله دیگه می شنویم ضبطم می شه و ردیابیم می کنیم.
گفتم بعد از ماموریت این آیفون چی میشه ؟
جرج:همون دکتری که این آیفون رو زیر گوشتون کار کرده ،آروم درش میاره.
وای دوباره باید درش بیاره گذاشتنش که خیلی درد داشت خدا به داد درآوردنش بشه.
ساعت 9 شده بود گشنم بود گفتم گشنمه چی می خورید ؟
جرج:من یا جک می ریم رستوران خیابون جلویی یه چیز می گیریم میاریم.حالا هم نوبت جکه!
- نه من می رم سوییچ ماشین کو؟
جرج:اینه....با دستش به سوییچ روی عسلی اشاره کرد.
لباسمو پوشیدم یقه مو کمی باز گذاشتم جرج و جک کباب دوست داشتن خودمم مرغ سوخاری اینجارو خیلی دوست داشتم سوار ماشین شدم سی دی رو از کاورش درووردم گذاشتم آهنگ حباب محسن یگانه بود با آهنگاش آشنا بودم خواننده ی محبوب باباست.
از بس گوش داده بودم حفظ بودم.تا آخر زیاد کردم یوهـــو!!!
به کجای آسمون خیره شدی که غرورت داره کورت میکنه
این که آیندتو می بینی همش از گذشتت داره دورت میکنه
این که یادت بره کی بودی قدیم ممکنه هر کسیو پس بزنه
یه حباب گنده میترسه همش نکنه کسی بهش دست بزنه دست بزنه دست بزنه
یادته آرزو میکردی یه روز تو خیابون آدما بشناسنت
چه دری به تخـ ـته خورده که الان عینک دودی زدی نشناسنت
اون کلاه لبه داره گنده رو میکشی روی سرت نشناسنت
نشناسنت نشناسنت نشناسنت نشناسنتترست
از اینه بفهمن که همش یه نمایش واسه دیده شدنه
یه ستارست که بخاطره غرور تا فراموش میشه سوسو میزنه
بیا فکر کن که چرا چی شد الان تو رو هر جا که میری میشناسنو
از اضافه ی دلایی که شکست فرش قرمز زیر پات میندازنو
تو که این مسیر سختو اومدی که هنوزم خستگیش تو تنته
هر چی گفتم با تموم تلخیاش یه تلنگر واسه ی بودنته
یادته آرزو میکردی یه روز تو خیابون آدما بشناسنت
چه دری به تخـ ـته خورده که الان عینک دودی زدی نشناسنت
اون کلاه لبه داره گنده رو میکشی روی سرت نشناسنت
ماشین رو نگه داشتم پریدم پایین داشتم از جوب آب رد می شدم یه حرکت نمایشی رقص ایروبیک رو رفتم صدای دخترا رو می شنیدم که می گفتن وای چه بدنی داره چه خوشگله؛
خندم گرفت په پوزخند زدم.رفتم داخل رستوران.
- سلام
یارو:سلام بفرمایید
- 2 تا پرس کباب 1 پرس مرغ سوخاری درجه ی یک
یارو:می بینید که سرمون شلوغه تا نیم ساعت دیگه آماده ست.
- ممنون
دیدم تا نیم ساعت بی کارم یه سیـ ـگار برگ آتیش زدم عاشقش بودم چه قدر سر این سیـ ـگار کشیدنم مامان و بابا دعوام کردن ولی من این حرفا حالینم نبود.داشتم فکر می کردم حالا که جرج و جک تمام اطلاعات رو از طریق امیلیا می گیرن منم فردا برم تهران یه دوری بزنم فردا رو بیکارم خوو.
نگاه به ساعت کردم همیشه همین طوره وقتی انتظار کسی یا چیزی رو می کشی ساعت لاک پشت واری راه می ره ولی موقع گروگانگیری و دادن محلت برای دادن خواستشون هر دوتا عقربه از هم سبقت می گیرن اونم با چه سرعتی.
20 دقیقه ی دیگه بیکار بودم سوار ماشین شدم دوباره آهنگ و زیاد کردم آهنگ دوست دارم محسن جون بود.اگه محسن جون می دونست چه قدر طرفدار داره کلاهشو هفتا آسمون بالا می انداخت.
من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا
تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من
بودو نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره
این همه بی خیالی داره حرصمو در میاره
تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم
باشم نباشم بمونم یا نمونم
میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری
یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری
دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره
کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت
یه موجود اضافی تو اکثر خاطراتت
می بینی دارم میمیرمو هیچ کاری باهام نداری
تو با غرور بیجات داری حرصمو در میاری حرصمو در میاری
من توی زندگیتم ولی
دوستت دارم منه بیچاره مگه دلم تو دنیا جز تو کسیو داره
کجای زندگیتم یه رهگذر تو خوابت
یه موجود اضافی تو اکثر خاطراتت
من توی زندگیتم ولی نقشی ندارم اصلا
تو نشنیده گرفتی هر چی که شنیدی از من
بودو نبودم انگار دیگه فرقی برات نداره
این همه بی خیالی داره حرصمو در میاره
تکلیف عشقمون رو بهم بگو که بدونم
باشم نباشم بمونم یا نمونم
میترسم که بفهمم هیچ عشقی بهم نداری
یا اینکه کنج قلبت هیچ جایی واسم نذاری
واقعا منم هیچ جایی تو قلبش نداشتم حتی اون کنج قلبش،دلم گرفت. خدا،یا کسی رو عاشق نمی کنه یا می کنه سریع عشقشو ازت می گیره نمی تونستم به خودم دروغ بگم من عاشق جاشوا بودم سرهنگ بود تازه سرهنگ شده بود منم تازه سروان شده بودم که دلمو بهش باختم توی یکی از عملیات ها تیر بارون شد از اون موقع از شغلم از تمام خلافکارا بدم اومد ولی سرهنگ برونی باهام حرف زد .جاشوا ازم خواسته بود بعد از این عملیات فرداش بریم کافی شاپ گریـــس.نمی دونم شاید اونم دوستم داشت ولی من هنوزم عاشقشم و نمی تونم کسی رو جایگزنش کنم.چه قدر از اون روز دلم می خواست گریه کنم ولی نشد یعنی نخواستم که گریه کنم این شد حال و روزم حتی مرگ خاله ام هم گریه نکردم مرگ مادربزرگم اشکم درنیومد فقط ناراحت بودم همین.نگاه به ساعت کردم اوه اوه دیر شد اون دو تا الآن از گرسنگی مردن.سریع تا دور برگردان گاز دادم سر دوریرگردون ترمز دستی رو کشیدم گاز دادم یه ماشین مزدا3 سفید اومد بغـ ـلم دوتا دختر بودن یکیشون داد زد با مسابقه چه طوری ؟
تا رستوران خیلی فاصله بود منم حواسم نبود زنگ زدم به جرج گفتم نیم ساعت دیر میام برو غذا رو بگیر.اونم گفت باشه.
به دختره گفتم:کجا؟؟
دختره:چی کجا؟
- مسابقه دیگه؟؟
اون دختره به راننده داد زد:نگین ول کن حوصله ندارم .
نگین:بشین من باید روی این پسره رو کم کنم.
- عمراً!
آروم کشیدم عقب دختره رفت یه جایی که خیلی روشن بود ولی غو نمی پرید ماشین رو دم یه گاراژ نگه داشت منم پشت سرش نگه داشتم.2 تا پسر از گاراژ اومدن بیرون فهمیدم که چی اینجا غیر قانونیه.بی خیال شدم ولی بعد حتما به پلیس ایران گزارش می دادم. دخترا پیاده شدن منم پیاده شدم اسلحه مو پشت سرم گذاشتم که یه وقت چی کلکی به مخشون خطور نکنه.دخترا با دو تا پسرا دست دادن رفتم طرف 4 تاییشون با هاشون دست دادم گفتم عرفانم.دختره که رانندگی می کرد گفت نگینم بغـ ـلیش گفت ندا خواهریم.
یکی از پسرا که یه لحظه با جوجه تیغی اشتباه گرفتمش گفت:سیاوش
بغـ ـلیش گفت:سهراب
روبه دخترا کردم گفتم باهات مسابقه می دم ولی به شرطی گفت:قبول ولی اگه برنده شدم فردا شب یه پارتیه به عنوان دوست پسـ ـر باید باهام بیایی.
- قبول ولی اگه من بنده شدم کفشمو می لیسی!
نگین با حالت چندش آوری گفت:قبول ....وبا هم دست دادیم.
همیشه عاشق این بودم که پسر باشم و روی این دخترا رو کم کنم چه فرصتی بهتر از الآن...
رفتیم پشت گاراژ نگین با ندا نشسته بودن سهراب اومد کنار ماشین منم شیشه رو پایین کشیدم و گفت:بی خیال شو نگین حالت عادی نداره همیشه با پسرای پولدار مسابقه می ذاره بعد که برنده شد سرکیسشون می کنه خندیدم قهقه زدم و گفتم:عمـراً،زاده نشده کسی از سرگرد برنده شه.البته تو دلم گفتم و گرنه اوضاع خیطی می شد.سهراب کنارم نشست.با 1،2،3 ی سیاوش گاز دادم تا سر اتوبان باید می رفتیم همون طور گاز دادم 10 دقیقه ی تو راه بودم داشتم به چراغای اتوبان نزدیک می شدم که سرعت مو بیشتر کردم سریع نزدیک اتوبان ترمز دستیمو کشیدم ماشین کاملاً چرخید بلند داد زدم:ایــــــــــنه.آهنگمم زیاد بود. با سرعت سر سام آوری پیش پای سیاوش نگه داشتم.یه پوزخند زدم پریدیم پایین گفتم خوب چی شد؟
سیاوش:نمی دونم خیلی عجیبه نگین هنوز نیومده ....رو به سهراب گفت...دقیقا تا سر اتوبان رفتین؟
سهراب:دقیقاً
3 دقیقه هنوز نگذشته بود که ماشین نگین هم پیداش شد.
نگین تا منو دید رنگ از رخش پرید سیاوش داد زد کدوم گوری بودی چرا اینقدر دیر گاز دادی هــــا ولی عیبی نداره الآن کفش آقا رو می لیسی تا یاد بگیری شرط بندی نکنی.
خندیدم با یه جهت پریدم روی ماشین خودم می ترسیدم یه وقت کاری بخوان بکنن اسلحه مو آمادش کردم که بکشم بیرون نگین از ماشین پیاده شد اومد طرفم گفتم خوب نگین خانوم شرط بندی دردسر داره همه موقع که شما نمیبری یالا کفشم و تمیز کن می خوام برم.نگین با حالت چندش آوری گفت:بمیرم اگه این کار رو بکنم.
- می کنی خانوم کوچولو یعنی باید بکنی.
سهراب:جر نزن نگین یالا هزار تا کاری داریم
نگین داد زد:تو طرف منی یا اون؟
سهراب:طرف برندم ....ابرو هاشو بالا انداخت.
سیاوشم گفت:راست می گه سهراب یکم بلیس بخندیدم دلمون وا شه.
ندا داد زد:خاک تو کلتون خیر سرتون خواهرتونه ها.
سهراب گفت:هر کی خربزه می خوره پای لرزشم می شینه بله جانم.
به کل کلای خواهر برادری می خندیدم.نگاه به ساعت کردم اوه اوه دیر شد از اون دادای سرگردی زدم یالا بلیس و گرنه آدمت می کنم. نگین اومد طرفم،پامو روی اون پام انداختم نگین زبونشو درآورد چشماشم بست کفش سمت راستیمو لیسید خندیدم عین سگ شده بود.سهراب وسیاوش از خنده روده پر شده بودن ندا هم سعی می کرد که نخنده گوشیم زنگ خورد سرهنگ بود نگا به ساعت کردم تقریبا 11 شب بود یه لحظه گفتم آخه عزیز بابا الآن اونجا روزه خوو.
گوشی برداشتم بلند ورسا با فارسی گفتم :جانم سرهنگ
سرهنگ گفت:کدوم گوری هستی ؟
- چه طور؟
سرهنگ:جرج و جک نگرانت شدن هر چی زنگ می زنن گوشی بر نمی داری
- ولی سرهنگ خیر سرم سرگرد مملکتم می تونم از خودم دفاع کنم الآن می رم .
سرهنگ:حالا کجا هستی؟
- من الآن... نگاه به اطرافم کردم 4 تاییشون با چشای گرد شده نگام می کردن به سیاوش گفتم من الآن کجام
سیاوش:گاراژ 15 اتوبان(...)
- سرهنگ گاراژ 15 اتوبان(...) هستم.
سرهنگ داد زد اونجا چه غلطی می کنی مگه من تورو برای خوش گذرونی فرستادم خیر سرت برای یه ماموریت مهم فرستادمت.
- چشم سرهنگ الآن می رم ؛چه خبر انگلیس ؟
سرهنگ که آروم شده بود گفت:سلامتی جان من برو خونه جرج و جک اطلاعاتی دارن که باید ببینی در ضمن ایمیلتم فعال شده.
- چشم الآن خدانگهدار.
سرهنگ:خدانگهدار.
یه سوت بلند زدم خطر از بیخ گوشم رد شد اوه سرهنگ عصبانی بود.سرمو بالا کردم که 4 تاییشون خشکشون زده گفتم چه تونه؟آدم ندیدید؟
ندا گفت:تو پلیسی؟
- آره هستم چه طور؟
سیاوش گفت:وای بدبخت شدیم نگین می کشمت.
این حرف رو آروم گفت ولی من شنیدم گفتم:از همون دقیقه ی اول فهمیدم که گاراژ اینجا غیر قانونیه و گزارشم می دم ولی باید الآن برم.
داشتم می رفتم طرف در ماشینم که سیاوش خیز برداشت طرفم با یه حرکت جانانه بی هوشش کردم و گفتم:برای به خطر انداختن جون سرگرد مملکت و شاید کشتنش این عملش توی پروندش ذکر خواهد شد .بااااااای
سریع سوار ماشین شدم ورفتم رستوران ،رستوران رو هم بسته بودن پیاده شدم از تلفن عمومی زنگ زدم به پلیس تمام گزارشات رو گفتم با آدرس بعد هم خداحافظی کردم یه راست رفتم خونه.زیاد گرسنم نبود لباسام رو عوض کردم یه شلوار جین مشکی با یه کاپشن چرم مشکی پوشیدم کلاهمو هم توی جیبم گذاشتم .دستکشامو هم دست کردم دلم یه کوچولو گوشمالی میخواست وخطر.جک وجرج حواسشون به من نبود گفتم:من زود میام .فرصت کاری بهشون ندادم وسریع از خونه زدم بیرون.آروم آروم گاماس گاماس از توی کوچه رد شدم اطراف رو دید زدم کسی نبود با یه جهت از روی دیوار پریدم و خودمو پرت کردم تو همون ویلا.موبایلمو روی سایلنت گذاشتم داشتم میرفتم جلو که صدای پایی توجه مو بهش جلب کرد دیدم یکی با عجله و بی صدا داره میاد طرفم یه لحظه ترسیدم کلاهمو روی سرم کشیدم که فقط چشم دهن وبینیم بیرون بود پشت درخت پنهان شدم که دیدم رفت سمت همون درختی که دیده بودم از دور زیاد چیزی معلوم نبود ولی یه امروز اومدم متوجه شدم طبق اون آمارایی که جرج وجک داده بودن بی نهایت ایران از لحاظ امنیت و نظامی واطلاعاتی درجه اش بالاست.سرگرد داشت کاری میکرد که هر کس رد میشد فکر میکرد داره به درخت مشت میزنه.دویدم سمت دیوار که فهمیدم سرگرد حضور من رو فهمیده قصد منم همین بود میخواستم بفهمه که من همه چیو میدونم سرگرد گفت:تو کی هستی؟
برا خودم رو دیوار با چشم جاپا درست کردم که باید دقیق پامو کجابذارم برگشتم وتو صورتش ذول زدم وصدامو کلفت کردم و گفتم:لولو ام جناب سرگرد.
پریدگی چهرش به وضوع نمایان شد بایه حرکت فرز از رو دیوار رد شدم و با سرعت به سمت خونه دویدم.رفتم خونه خطر کرده بودم ولی دوست داشتم سرگرد رو یه کوچولو بترسونم که ترسوندم .لالا کردم اطلاعت جرج هم باشه فردا.شامم نخوردم.
***(جمعه)
با صدای موبایلم بیدار شدم 8صبح بود.دست وصورتمو شستم رفتم بیرون جرج به لپ تاپش ور می رفت جکم داشت چرت می زدم سلام کردم هر دو جوابمو دادن.یه نون های دراز زرد ،نارنجی رنگ بود که ایرانیا بهشون می گفتند بربری خندم گرفت بربری!صبحانه مو خوردم رفتم پیش جرج گفتم:خوب دیشب سرهنگ می گفت برام اطلاعاتی دارین که به دردم می خوره.
جرج:آره یه سری اطلاعات که بد نیست بدونی....لپ تاپشو طرف گرفت عکس یه مرد 46،47 ساله بود تقریباً...
- خوب!
جرج:این جکسونه!دیروز به احسان ایمیل می زنه که حدوداً 4،5 ماه دیگه قراره کارا راست وریس بشه وخودش و احسان برای همیشه برن انگلیس.
- چه طوری تونستی بفهمی؟
جرج:امیلیا برامون آدرس ایمیل احسان رو فرستاد جکم هکش کرد.
- خوب منظورتون اینه که باید امشب ...
جرج:آفرین باید امشب وارد باند بشی.
جک:راستی یه چیز جدید برات اومده
- چی هست؟
جک از پشت مبل یه کیف مخصوص اسلحه آورد بیرون.کیفو ازش گرفتم.بازش کردم یه اسلحه ی پیکان سیاه(سلاح تک تیراندازی) بود باهاش آشنایی داشتم،اسلحه ی بعدی TAC 50 ی آمریکایی بود .رو به روی هر دو اسلحه 4 تا کلت خوش دست بود یکی یکی همشون رو دست گرفتم یکی از بهترین اسلحه ها بود.بغـ ـل کیف،مدرکم بود درش آوردم کارت نیروی انتظامیم بود جناب سرگرد فاطیما واتسون وبقیه ی مدارک. درش رو بستم حیف که نمی تونستم اینجا ازشون استفاده کنم.
بلاخره باید حرفمو میزدن نقشه ها برای این باند داشتم پس گفتم جرج وجک میخوام یه چیزی بهتون بگم.جرج که پشت لپ تاپش بود اونو بست گفت چی؟
- ببینید یه ایمیل به اسم عرفان محبی یا آسمون خدا برام بسازید تمام حرف هایی که شما دوتا میشنیدید رو برای ایمیل شخصی سردار رسولی بفرستید.
هر دوتاشون داد زدن چی؟؟
- همین که گفتم برای عملی کردن نقشم ،نقشه ها توی مخمه.امیدوارم به حرفام گوش کنید می دونید که بعد از این ماموریت هر دوتاتون درجه ی تشویقی می گیرین و میشین سرگرد ولی اگه درست انجام ندید درجه ی سروان هم ازتون گرفته می شه.
هردو تاشون گفتند:چشم.
بعد بلند شدم حوصله ام سر رفته بود گفتم من میرم پشت بوم.
جک:برای چی سرگرد؟
- همین جوری سروان.
دوربین رو بردشتم رفتم پشت بوم .داشتم با دوربین ور می رفتم که دیدم یه نفر داره با سرعت می ره پشت ویلا.درجه ی دوربین رو تنظیم کردم زوم کردم روش این که سرگرد بود داشت به یکی از درختا ضربه می زد.حتما داره اطلاعات رو به پلیس ایران گزارش می ده.دوربین رو گذاشتم لبه پشت بوم.یه میله ی فلزی بزرگ وسط پشت بوم بود.با خودم گفتم این چیه؟؟آروم دستش گذاشتم .چشمامو بستم فکر کردم این حریفه .تمام حرکات هایی رو بلد بودم (کونگ فو) رو روی این میله انجام داد.نمی دونم چه قدر بود که داشتم تمرین می کردم که جرج گفت عرفان بیا پایین.
دوربین رو برداشتم رفتم پایین دوش گرفتم گشنم بود داد زدم چی می خورید جک گفت:نه سرگرد من خودم میرم می گیرم.
چشمش ترسیده بوده که برم بعد زنگ بزنم بگم خودتون برید بگیرید.
گفتم:نه نترس دیگه بازیگوشی نمیکنم.سروان خندید گفت:من جوجه می خورم جرج گفت:من سلطانی؛منم گفتم:دیشب که مرغ سوخاریمو نخوردم ولی الآن بدجور هـ ـوس کردم.
سوار ماشینم شدم آهنگ باور کن محسن بود.
نه خودش موند نه خاطره هاش
تنها چیزی که مونده جای خالیشه
غصه ی دنباله دار رفتنش هنوز شبا
مثل یه ستاره از ذهنم رد میشه
دل خوشی هامو زیر پاش گذاشت و گذشت
حالا فقط منم،منه بی انگیزه
کسی که دنیای من بوده یه روز
نبودنش داره دنیامو بهم میریزه
باور کنم یا نکنم قلـ ـبمو جا گذاشت و رفت
طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت
نه خودش موند نه خاطره هاش
دلخوشی هامو زیر پاش گذاشت و رفت
هنوز هاج و واجم که چجوری شد
هر کاری کردم که از پیشم نره
نمیدونستم که از این فاصله ها
از این جدایی داره لذت میبره
اون که میگفت مثله منه از جنس منه
نمیدونستم دلش اینقدر از سنگه
چقدر به خودم دروغی میگفتم
الان هر جا باشه واسه ی من دلتنگه
باور کنم یا نکنم قلـ ـبمو جا گذاشت و رفت
طفلکی دله سادمو تو غم تنها گذاشت و رفت
دلم می خواست گریه کنم ولی نکردم.دوباره ذهنم رفت طرف جاشوا.جلوی رستوران نگه داشتم .پیاده شدم .رفتم توی رستوران.
- سلام
یارو:سلام،بفرمایید
- 1 پرس جوجه،1پرس سلطانی،1 پرس مرغ سوخاری می خواستم.
یارو:چشم تا 10 دقیقه ی دیگه آماده ست
- چه عجب!
ناهارو گرفتم رفتم خونه 3 تاییمون ناهارو که خوردیم جرج گفت من خستم می رم یه چرت می زنم
- باشه برو حواسم هست.
پشت دوربین وایستاده بودم داشتم توی خونه رو وارسی میکردم خیلی معمولی بود یعنی رفتاراشون باعث نمی شد که کسی شک بکنه.یه لحظه دیدم امیلیا با احسان دست در دست هم اومدن بیرون.یه لحظه یه جرقه ای توی مغزم زده شد پس امیلیا این جوری از زبون احسان حرف میکشه.می ره براش لاس می زنه اونم براش همه چی رو میگه چه احمقه این احسان و این امیلیا چه قدر حرفه ای.
***
ساعت 11 بود باید میرفتم .ساکمو برداشتم با جرج و جک دست دادم وخداحافظی کردم سوار تاکسی شدم .تاکسی گفت کجا گفتم برو جلوتر وایسا.
راننده تاکسی با تعجب گفت خوب پیاده می رفتین گفتم:نه من 2روز اومدم ایران یادم رفته بود برای مامانم وخانوادم سوغاتی بگیرم به خاطره همین بهشون گفتم که حالا می رسم راننده خندید وگفت:از دست شما جوونا.
چند متر بالاتر از خونه وایساد گفتم چند میشه گفت:هیچی بابا برو پایین ولی من یه 5 تومنی بهش دادم وپیاده شدم .زنگ در خونه رو زدم یه مرد قوی هیکل که 2 برابر هیکل منو داشت اومد بیرون گفتم سلام عرفان محبیم.
باصدای خشنی گفت:کارت عبور؟
پاسور رو درآوردم بهش دادم رفت کنار گفت برو تو.
- ممنون
رفتم تو طبق عکسایی که امیلیا برامون فرستاده بود دقیقا همون جور بود.داشتم اطرافو دید میزدم که یه دستی اومد روی شونم برگشتم دیدم احسان رو به رومه پشت سرش دست راست سرگرد(بچه ها از این به بعد به جای سرگرد می گم رایان) ایستاده دست چپشم یه مرد دیگه امیلیا هم داره از پله ها میاد پایین.کاری کردم که مثلا هول شدم گفتم:س.. سل..سلام
احسان روی مبل روبه رویی نشست با دستش بهم اشاره کرد که روبه روش بشینم.نشستم
رایان جوری منو نگاه می کرد که انگاری یه دزد گرفته.احسان گفت:امیلیا خیلی تعریف از تو می کرد می گفت توی کامپیوتر مخی آره.
- یه جورایی بله.
احسان گفت:
اینجا قانون به خصوص خودش رو داره.
1 دخالت توی کارا برابر با مرگت؛
2 توی هر ماموریت اگه پیشنهادی داری به سارا(اسم مـ ـستعار امیلیا) بده؛
3 معرف تو ساراست اگه خطایی ازت سربزنه هم خودت هم سارا میمیرید؛4 ما بر خلاف باندای دیگه مهمونی نداریم؛
5 توی تموم کارا یعنی هنرهای رزمی ،تیر اندازی و... باید شرکت کنی درسته که همیشه پشت سیستمی ولی باید بلد باشی که چه جوری از خودت دفاع کنی؛
6 وارد شدن به این باند برگشتی نداره؛
7 با رایان هم اتاقی؛
8 اگه توی این گروه بر خلاف دستورات عمل کنی باید از زندگی خداحافظی کنی.