وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

دروغ شیرین11

آرتام با اخم گفت:

- خوبه... پس میدونی خرید کردن باهاش چه لذتی داره.

کاوه چیزی نگفت و بجاش رفت تو فکر... شام رو تو محیطی دوستانه خوردیم... همیشه بخاطر تک فرزند بودنم از اینکه بین یه جمعیت زیاد باشم خوشحال میشدم حالا برام فرقی نمیکرد که تو اون لحظه از کدومشون بدم میاد... بعد از شام چند ساعتی دور هم بودیم و بابا بیژن از جاهای دیدنی این دور و بر برامون گفت... تصمیم بر این شد که فردا بریم بازار توی شهر و یه کم خرید کنیم. البته پیرترهای جمع خستگی و بی حوصله بودن رو بهونه کردن و گفتن نمیان... عمه هم اول ادعا کرد که جوونه و میخواد بیاد ولی وقتی دید حتی شوهرشم فردا همراهیش نمیکنه منصرف شد...

قبل از خواب بحث این پیش اومد که کی کجا بخوابه... آرتامم بدون خجالت گفت:

- هر جوری میخواین تقسیم بندی کنین ولی اناهید پیش خودم میخوابه.

این حرفش باعث شد نیمچه لبخندی روی لبای بعضی ها و اخمی هم روی پیشونی بعضی های دیگه بشینه... میدونستم آرتام میخواست جلوی کاوه رژه قدرت بره... هرچند که منم از حرفش بدم نیومد چون یه بار خوابیدن تو بغلشو تجربه کرده بودم که فوق العاده بود.

قرار بر این شد که خانواده ی عمه تو یه اتاق برن... خانواده ی منم تو یه اتاق به جز بابا که میرفت پیش بابا بیژن تا تنها نباشه...

من و آرتامم همراه پری و هیراد میرفتیم تو یه اتاق... با اصرار ما پری هیراد رو تخت خوابیدن، من و آرتامم روی زمین... همین که کنارش دراز کشیدم بدون هیچ رودروایستی منو کشید تو بغلشو چشماشو بست... منم مخالفتی نکردم و خوابیدم. فقط نگران دامنم بودم که یادم رفته بود عوضش کنم و الانم دیگه نمیشد کاری کرد. پس بهترین راه بی خیالی طی کردن بود چون مطمئنم از اون دسته آدما نیستم که بتونم درست بخوابم... 800 باری تکون میخورم.



*********************



صبح با تکون های پری از خواب بیدار شدم. تا چشم باز کردم با اخم گفت:

- اووف. پاشو دیگه.

- پری بذار بخوابم.

- پاشو همه بیدارن دختر...

- مگه ساعت چنده؟

- نزدیکه 10

- پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟

- زودتر؟ خیلی پررویی بابا... من تقریبا یه ساعته که بالا سرتم و دارم تکونت میدم... ماشالله نمیخوابی که میمیری. تازه آبروی شوهر جونتم رفت.

کنارم دراز کشید و گفت:

- پشت سرتون میگن معلوم نیست تا صبح داشتن چیکار میکردن...

- چرت و پرت نگو پری.

- برو چشمای قرمز و پف کرده ی شوهرتو که از سر بیخوابی اونطوری شده ببین. اگر بدونی چقدر پشت سرتون حرف زدن... همه فکر میکنن تا صبح بین شما دوتا... تو هم که تا الان خواب بودی مهر تایید و رو حرفاشون زدی.

بعد بلند بلند زد زیر خنده. منم خندیدم و گفتم:

- آخه دختره ی دیوانه با وجود تو و اون شوهر مزاحمت مگه ما میتونستیم کاری بکنیم؟

- اونش دیگه به من ربطی نداره...

- آرتام بیچاره انقدر خسته بود که همون لحظه ی اول خوابش برد.

پری با هیجان به نگاه کرد و گفت:

- نوچ

نگاه پر سوالمو بهش دوختم که ادامه داد:

- من نصفه شب بخاطر چکی که هیراد تو خواب زد تو گوشم بیدار شدم.

دستی روی گونش کشید و با اخم گفت:

- پسره ی بیشعور هنوز بلد نیست بخوابه...

هر کاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرمو بلند زدم زیر خنده. پری هم خندید:

- زهر مار... اینارو ولش کن من سر فرصت اون هیراد و ادم میکنم... بگذریم... از ترس اینکه چک دومو نخورم رومو برگردوندم که دیدم ای دل غافل...

ساکت شد و با چشمای خندونش که معلوم بود میخواد اذیتم کنه بهم خیره شد.

- خب؟

- دیدم روی دستش تکیه داده بود وداشت نگات میکرد، البته یه کوچولو هم نازت میکرد.

- جدی میگی یا داری شوخی میکنی؟

- قیافه ی من شبیه آدمای شوخه؟

به صورتش نگاه کردم و گفتم:

- خودت چی فکر میکنی؟

- من حرفام راسته حالا قیافم هر چی میگه دست من نیست. خدا خواسته من این شکلی بشم... تازه مواظب بود با اون خر قلت هایی که میزدی و پاهاتو میریختی بیرون پتو روت بمونه تا سرما نخوری... آخ، جون میده تو و هیراد رو تو خواب بذارن کنار هم... رینگ بوکسی میشه واسه ی خودش.

- معلومه دلت پره ها؟؟؟

- والا هر شب زیر پوستی داره منو کتک میزنه.

تقه ایی به در خورد و باز شد. مامان بود:

- پاشو دختر... چقدر میخوابی.

- من خیلی وقته بیدارم تهمینه جوون. ولی این پری با پرحرفیاش نمیذاره من از جام بلند شم...

- دروغ میگه تهمینه جوون...

ضربه ایی زد تو پهلوم. پری نمیتونست زیاد از خودش دفاع کنه چون همین که کنارم دراز کشیده بود خودش گواه بر درستی حرفام بود... مامان با اخم ساختگی رو به من گفت:

- پاشو زودتر بیا بیرون.

چشم کشیده ایی گفتم و از جام بلند شدم... به پری گفتم بره بیرون تا لباس عوض کنم ولی مخالفت کرد و گفت:

- دکتر به همه محرمه از جنین گرفته تا میت.

- اوهوو... نیست که تو هم دکتری

- حالا هر چی...

دیدم محاله بره بی تفاوت مشغول به عوض کردن لباسام شدم. با فکر کردن به حرفای پری ته دلم یه جوری میشد... یه لذت شیرین... من فکر کردم خوابیده بود. دوست داشتم امروز خیلی خوشتیپ کنم... یه شلوار لیه مشکی تنگ و چسبون رو همراه یه بلیز خفاشی یشمی که آستین سه ربع و گشاد یود پوشیدم... دور آستیناش و پایین بلیز کش داشت و یقه ش هم دور گردنم کیپ میشد... تصمیم گرفتم موهامو با اتو لخت کنم... یرای اینکه زیاد وقت نگیره از پری خواستم با اتوی لباس این کارو برام بکنه... بعدم موهامو با کش پشت سرم بستم و چتر هامو ریختم تو صورتم. خط چشمی کشیدم و توی چشمام هم مداد سفید کشیدم تا درشت تر بنظر بیاد، رژ قرمزم هم تکمیل کننده ی کارم بود... از تو آینه نگاهی به پری انداختم و پرسیدم:

- چطوره؟ میپسندی؟

- مطمئنم که برای یکی دیگه اینکارو کردی که امیدوارم با دیدنت از خود بی خود نشه.

لبخندی زدم و با هم از اتاق رفتیم بیرون... از سرو صدا پیدا بود همه طبقه ی پایین جمع شدن... همینطور که از پله ها میرفتیم پایین با چشم دنبال ارتام گشتم تا عکس العملشو ببینم... داشت با لب تابش کار میکرد.

- مامانی: بالاخره این دختر تنبل ما هم بیدار شد.

لبخندی به مامانی زدم و دوباره به آرتام نگاه کردم که حالا متوجه من شده بود... چند ثانیه خیره نگاهم کرد ولی یهو یه اخم کوچیک روی پیشونیش پیدا شد و سرشو انداخت پایین. حسابی تعجب کرده بودم. به پری نگاه کردم، اونم دست کمی از من نداشت... شونه ایی بالا انداخت. دیگه از خوشحالیه چند دقیقه پیش خبری نبود. منو بگو واسه ی کی خودمو خوشگل کردم.

سریع رفتم تو آشپزخونه تا همه متوجه ناراحتیم نشدن... داشتم برای خودم چایی میریختم که یه نفر اومد کنارم وایستاد. با فکر اینکه آرتامه رومو برگردوندم ولی در کمال تعجب کاوه رو دیدم. یه جور خاصی بهم زل زده بود. یه کم ازش فاصله گرفتم و منتظر شدم تا بگه چی کار داره...

- خیلی خوشگل شدی...

- کاری داشتی اومدی اینجا؟

یه قدم اومد جلوتر و گفت:

- آناهید باید باهات حرف بزنم.

- من حرفی با تو ندارم. الانم برو بیرون. نمیخوام کسی من و تو رو باهم ببینه.

پوزخندی زد و گفت:

- چرا؟ نامزدت بهت شک داره... یا شایدم میدونه هنوز به من فکر میکنی.

دستی به کمر زدم و با اخم گفتم:

- خیلی خودتو دست بالا گرفتی... من خیلی وقته که بهت فکر نمیکنم. آرتام به من اعتماد داره... از مادرت میترسم که دوباره رویا بافی کنه و همه جا بگه من چشمم دنبال دردونشه...

اخمی کرد و گفت:

- ما باید با هم حرف بزنیم.

لیوان چاییمو برداشتم و در حالی که از کنارش رد میشدم گفتم:

- منم گفتم که حرفی با تو ندارم.

و از آشپزخونه خارج شدم... رفتم روی مبل نشستم و با اخم زل زدم به صفحه ی تلویزیون... چشمام به تلویزیون بود و فکرم پیش کاوه... فیلش یاد هندستون کرده... اون حرفا رو باید چند ماه پیش میزد نه الان... انگار نمیبینه هر دوتامون تو چه شرایطی هستیم... خیر سرش داره بابا میشه. دست پری که روی دستم قرار گرفت منو به خودم آورد:

- چاییت یخ کرد بده برم عوضش کنم.

یه قلپ خوردم و گفتم:

- نه خوبه...

- کاوه چی بهت گفت؟

- گفتم که میخواد باهام حرف بزنه...

پری اشاره کرد بریم تو حیاط، منم از خدا خواسته قبول کردم...


چن دقیقه ایی تو هوای آزاد نفس کشیدم تا یه ذره آروم بشم... دیگه این سفرو دوست ندارم... پری اومد روبروم وایستاد و پرسید:

- تو بهش چی گفتی؟ نمیخوای که باهاش حرف بزنی؟

- معلومه که نمیخوام... برای حرف زدن خیلی دیر شده اونم الان که من فقط به آرتام...

- پس آرتامو دوست داری؟

یه ذره مکث کردم :

- پری دیروز که کاوه رو کنار مهری دیدم اصلا ناراحت نشدم... یعنی خیلی وقته که با دیدنشون ناراحت نمیشم اما بعضی وقتا یه سری از خاطراتم جلوی چشمام رژه میره... همین. اگر دودلم... اگر حرفی نمیزنم... بخاطر خود آرتامه... چون اونم شک داره... شک داره که من هنوزم به کاوه فکر میکنم... من اینو از رفتاراش و حرفاش متوجه میشم... شاید اگر مطمئن بود تو این دو روز که تنها بودیم یه اتفاقایی میوفتاد...

پری با خنده گفت:

- مثلا خاله میشدم؟

- بی ادب...

- خوب مطمئنش کن. تو این چند روز تلاشتو بکن.

- فکر میکنی دلم نمیخواد اینکارو بکنم؟ همین الان اخمشو ندیدی؟ من برای اون این همه به خودم رسیدم ولی اون گذاشت به حساب بودن کاوه... مشکل اینجاست که من هرکاری بکنم اون اول به این فکر میکنه که من برای در آوردن حرص اون دو تا اینکارا رو انجام میدم. شایدم اصلا براش مهم نیست و من دارم خودمو اذیت میکنم؟

این تیکه آخرو با خودم بودم... شاید من بیخودی دارم تلاش میکنم.

- مهم که هست... وقتی کاوه اومد تو آشپزخونه خیلی عصبی بود... حتی یه بارم به قصد اومدن تو آشپزخونه از جاش نیم خیز شد ولی منصرف شد و دوباره نشست... حواستو جمع کن تا تو این چند روز تنها نمونی.

صدای آرتام اجازه ی ادامه ی حرفامون و نداد:

- عزیزم حاضر شو که بریم بازار... پری خانم شما هم مینطور.



*********************


- بنظرت این خوشگله؟

- نه پری... این چیه؟

- بی سلیقه... به این خوشگلی.

گوشواره رو چند باری تکون داد و گفت:

- تازه ببین صدا هم میده.

عین بچه کوچولو ها شده بود. خندیدم و گفتم:

- من که میگم خوشگل نیست.

- تو بیخود میکنی.

صدای کلافه ی هیراد باعث شد بی خیال بحث بشیم و بهش نگاه کنیم...

- خانما لطفا بریم... اگر سر هر مغازه انقدر توقف کنین که تا شب اینجاییم.

پری طلبکارانه گفت:

- خب بمونیم... خرید کردن یعنی همین... اگر حوصله ندارین میتونین برگردین.

هیراد رو به آرتام که شرایط مشابهی داشت گفت:

- بیا ... یه چیزیم بدهکار شدیم.

حق با هیراد بود... نیم ساعتی میشد که منو پری اومده بودیم تا پری یه جفت گوشواره انتخاب کنه. پشت ویترین یه چیزی چشمشو گرفت و توی مغازه همه شون... خودشم نمیدونست چی میخواد... اما بهش حق میدادم بیشتر اجناسش خوشگل بود. بالاخره بعد از 40 دقیقه از اون مغازه دل کندیم و رفتیم بیرون... بازارش بخاطر اینکه مسافر زیاد اومده بود خیلی شلوغ بود... منم بخاطر تجربه ی بد قبلی از کنار آرتام تکون نمیخوردم... خیلی پکر بود... انگار حوصله نداشت. تو ماشینم خیلی ساکت بود. مهری که از همون اول فقط دنبال خوردن بود... البته هر چی میدید میگفت ویار داره و ما رو علاف میکرد تا کاوه بره و براش یکی از ویارونه هاشو بخره...

داشتم به مغازه ها نگاه میکردم که لباس های بساط یه دست فروشِ کنار خیابون، توجه مو جلب کرد... لباس هاش خیلی ناز بود. رفتم تا از نزدیک یه نگاهی بهشون بندازم... انقدر خوشگل بودن که نمیدونستم کدومو بردارم... یه پیراهن صدری خوشرنگ چشممو گرفت. خواستم برش دارم که دستی زودتر از من اونو برداشت. سرمو که بلند کردم کاوه رو کنار خودم دیدم:

- میدونستم اینو برمیداری...

خودمو از تک و تا ننداختم. بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم:

- آفرین به تو که انقدر باهوشی.

رومو برگردوندم تا یه لباس دیگه انتخاب کنم... دوباره صداشو شنیدم که گفت:

- همینو بردار. به رنگ پوست میاد.

- ولی من از رنگش خوشم نمیاد...

- آناهید؟

صدای آرتام بود که کنارم وایستاده بود... خوبه حالا وسط جفتشون بودم... اینم از شانس من. نگاهی به کاوه کرد و پرسید:

- چیزی چشمت و گرفته؟

کاوه زودتر گفت:

- از این لباس خوشش اومده.

- نه... بنظرم خوشرنگ نیست.

آرتام بدون نگاه کردن به لباس گفت:

- بنظر منم بدرنگه...

با اشاره جایی گفت:

- من میگم اون رنگ بیشتر بهت میاد... هوم؟

به لباسی که اشاره کرده بوده نگاه کردم... یه پیراهن کوتاه تا سر زانو، البته تنگ و آستین حلقه ایی با یه کمر بند نازک مشکی بالای کمرش... رنگش فوق العاده بود... یه چیزی بین نارنجی و صورتی.... رنگش جیغ بود. لبخندی از سر رضایت زدم و گفتم:

- عالیه. همون و برمیدارم.

آرتامم با ژستی پیروزمندانه لباس و خرید. کاوه هم برای اینکه کم نیاره اون لباس و برای مهری خرید. حالا آرتام یه ذره اخماش باز شده بود... پری راست میگفت چشماش هنوزم پف داشت و معلوم بود که خوابش میاد. خریدمون چند ساعتی طول کشید و اگر بخاطر گرسنگی نبود من و پری از اونجا دل نمیکندیم.

موقع ناهار آرتام از همه پرسید چی میخورن. من و پری زودتر جوجه کباب و پیشنهاد دادیم که همه موافقت کردن الی مهری... به بهونه ی اینکه ویار پیتذا کرده رای همه رو زد و حرف خودشو به کرسی نشوند... راست و دروغش پای خودش ولی همه بخاطر شرایطش قبول کردیم و رفتیم توی فست فود.

مهری شروع کرد به غر زدن که دلش یه چیز ترش میخواد و کاوه رو مجبور کرد بره براش لواشک بخره... وقتی کاوه برگشت مهری سریع لواشک رو باز کرد و گذاشت تو دهنش. تو همون حالت گفت:

- اوووم... مرسی عشقم... داشتم تلف میشدم.

بعد دست کاوه رو گرفت و گذاشت رو شکم بالا نیومده شو گفت:

- از بابا تشکر کن...

این دختر واقعا خل بود. نگاهی به پری انداختم که با اشاره به مغزش بی صدا گفت « تعطیله»

دوباره بهشون نگاه کردم اما اینبار نگاهم روی دست کاوه که توسط مهری روی شکمش نگه داشته شده بود خیره موند... داشتم خودم رو همراه آرتام بجای اون دو تا تصور میکردم... آرتام بابای مهربون تری میشه... اونم بخاطر اینه که وجودش پر از مهربونیه... ایکاش حرف بزنه... ایکاش بجای کاوه آرتام بخواد باهام حرف بزنه... ناخودآگاه آهی کشیدم.

با سقلمه ایی که پری بهم زد به خودم اومدم ونگاهی بهش انداختم. با اخم به آرتام اشاره کرد. نگاهی به آرتام انداختم که با اخم وحشتناکی به بیرون خیره شده بود...

از دیدن اخمای آرتام ذوق کردم... این یعنی اینکه داره حسودی میکنه. این رفتاراش باعث میشه تا نتیجه های خوبی پیش خودم بگیرم. هرچند به درست بودنشون شک دارم ولی بالاخره یه ذره آرومم میکنه و روزنه ی امیدیه برای تلاش بیشتر.

پری آروم زیر گوشم گفت:

- چرا نیشت بازه؟ رو اعصاب پسر مردم راه میری و بعد میخندی.

- حسودی میکنه.

پری اول متوجه منظورم نشد اما بعد از چند لحظه لبخند گل و گشادی زد و گفت:

- دیدی گفتم از تو خوشش میاد.

تمام مدت ناهار آرتام ساکت بود و چیز زیادی هم نخورد... همه ش تو فکر بود و این منو خوشحال میکرد. برای اولین بار از وجود کاوه بعد از بهم خوردن رابطه مون خوشحالم... شاید حکمت بودن کاوه تو اینه که ارتام یه تصمیم اساسی بگیره... البته منم باید کمکش کنم.


وقتی از فست فود اومدیم بیرون ساعت نزدیک 6 بود... بیشتر شبیه این بود که عصرونه خورده باشیم. به پیشنهاد هیراد قرار شد بریم لب ساحل... از جایی که بودیم تا یه شهر ساحلی یک ساعت راه بود ولی می ارزید که تا اونجا بریم.

نزدیک های غروب خورشید رسیدیم. جایی که بودیم خیلی خلوت بود. پری ذوق زده گفت:

- چه موقع خوبی رسیدیم... خورشید داره غروب میکنه.

دستمو کشید و برد لب ساحل. صدای خندون هیراد و از پشت سرمون شنیدیم که گفت:

- پری خانم شما الان باید دست منو که یارتم بگیری با خودت ببری.

- پری: اتفاقا دست یارمو گرفتم و دارم با خودم میبرم.

- هیراد: خیلی خب، منم الان میرم یکی دیگه رو پیدا میکنم.

- پری: هر کاری جرات میخواد عزیزم. اگر جراتشو داری برو.

روشو برگردوند و با هم رفتیم لب ساحل... پاچه ی شلوارامون رو زدیم بالا و پامون رو کردیم تو آب... چقدر دلم میخواست شنا کنم. تمام دریا نارنجی شده بود... تقریبا دور و برمون ساکت بود و صدای امواج میشنیدیم. هوا بس ناجوانمردانه دو نفری بود. الان جای آرتام کنارم خالیه...به اطرافم نگاه کردم تا پیداش کنم. چند متر اونطرفتر تنها با فاصله از آب وایستاده بود. به پری گفتم میرم کنار آرتام...

- چرا تنها وایستادی؟

نیم نگاهی بهم کرد و گفت:

- همینطوری... داشتم فکر میکرد.

- اونو که از صبح فهمیدم... ولی به چی، خدا داند؟

- هیچی...

- اووم... پس هیچی انقدر فکرتو درگیر کرده؟

بعد از چند لحظه سکوت یهو روشو برگردوند طرفمو گفت:

- دیشب وکیل بابا برام یه ایمیل فرستاد که در واقع برای بابا بود.

- خب؟

از طرز نگاه کردنش کاملا پیدا بود که برای زدن حرفش تردید داره. کلافه روشو برگردوند و دوباره به دریا خیره شد... چشماش بخاطر نور خورشید جمع شده بود و اخمی هم روی پیشونیش بود اما من مطمئنم این اخم یه دلیل دیگه داشت. یه چیزی داشت اذیتش میکرد که بهم نگفت... دوست نداشتم اینطوری ببینمش. دستمو دور بازوش حلقه کردم و ناخودآگاه از دهنم پرید و گفتم:

- عزیزم

نگام کرد... اول به دستم و بعد به چشمام... چقدر خوشگل شده بود. مدل نگاه کردنش یه طوری بود... یه طوری که دووم نیاوردم و دستشو ول کردم تا برم اما اون سریع بازوم و گرفت و سرجام نگهم داشت.

- گیجم نکن آناهید...

پرسشگرانه نگاهش کردم که ادامه داد:

- دارم اذیت میشم.

یه ذره رفتم جلوتر و گفتم:

- پس باهام حرف بزن... بگو چی ناراحتت کرده؟

چند لحظه ایی تو سکوت نگام کرد و همین که دهن باز کرد تا چیزی بگه هیراد مزاحم داد زد:

- آرتام بهتره برگردیم... هوا داره تاریک میشه.

آرتام نفسشو پرصدا بیرون فرستاد و گفت:

- بعدا بهت میگم.

دستمو گرفت و رفتیم کنار بچه ها...



********************************



امروز با بچه ها قرار گذاشتیم که بریم شنا... البته فقط ما خانما، که متاسفانه شامل مهری هم میشد. هر چی به مامان اصرار کردیم بیاد زیر بار نرفت، اونم مامان من که عشق شنا بود. ساعت 9 رسیدیم اونجا... کلی هم تیکه شنیدیم که بخاطر دریا از خوابمون زدیم و از این حرفا. مهری و پری که میخواستن برنزه کنن از همون اول که رسیدیم دو تا زیر انداز پهن کردن و شروع کردن به روغن مالیدن به تنشون اما من میخواستم برم تو آب.

نمیدونم چقدر تو آب بودم ولی با اشاره ی پری رفتم کنارشون.

- وایستا منم الان میام تو آب... دیگه زیادی تو آفتاب خوابیدم.

- مهری: وا تو که هنوز رنگ نگرفتی

- پری: برای من همینقدر کافیه... نمیخوام خودمو خفه کنم.

رو به مهری گفتم:

- بد نیست تو هم یه تنی به آب بزنی اون بچه تو شکمت پخت.

- خدا نکنه... راستش تو عروسیمون برنزه کردم کاوه میگفت خیلی خوشگل شدم و نمیتونست چشم ازم برداره... حالا میخوام دوباره اینکارو بکنم چون دوست داره...

بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه پرسید:

- راستی تو چرا عروسیمون نیومدی؟

پررو تر از مهری آدم تو زندگیم ندیدم... یه ذره نگاش کردم شاید خجالت بکشه ولی با وقاحت تمام ادامه داد:

- نمیدونی چه مراسمی بود... یه باغ گرفتیم که یه دریاچه مصنوعی کوچولو داشت... باید عکسامونو ببینی. بهترین شام و بهترین فیلم بردار... پیانوی زنده... شعری که کاوه برام خوند. واقعا که جات خالی بود...

بیشتر چیزایی که تعریف کرد پیشنهادهایی بود که بعضی وقتا که با مهری بیکار بودیم در مورد عروسیم میدادم تا نظرشو بدونم. توقع داشت ناراحت بشم اینو از نگاه بدجنسش که روی صورتم خیره مونده بود فهمیدم ولی من با خونسردیه تمام که برای خودمم عجیب بود گفتم:

- چه جالب... خوشحال میشم فیلم عروسیتون و ببینم. مطمئنا فیلم برداره کارشو خوب بلد بوده و چیزی از اون شب جا ننداخته.

مهری مات موند ولی بعد از چند لحظه با دستپاچگی گفت:

- خب فیلم... هنوز حاظر نیست... اگر حاضر شد برات میارم. البته اگر ایران بودیم.

پوزخندی زدم و گفتم:

- ان شالله که هستین

بدون هیچ حرفی از جام بلند شدم. پری هم همراهم اومد:

- آفرین. میبینم که اهل مبارزه شدی...

- داشت بلوف میزد.

- من هنوز موندم تو چطوری با این تحفه دوست شدی... خیلی بچه ست.

- به ظاهرش نگاه نکن به موقع عقلش قد صد تا آدم بزرگ کار میکنه.


ساعت نزدیکه دو بود که سوار ماشین شدیم تا برگردیم... وقتی رسیدیم خونه فقط پسرها اونجا بودن و خبری از بزرگتر ها نبود. وقتی سراغشون و گرفتیم آرتام با خنده گفت:

- رفتن گردش و ما رو هم نبردن. وقتی هم پرسیدیم چرا گفتن چون ما دیروز بدون اونا رفتیم ساحل و میخوان جبران کنن.

- هیراد: شنیده بودم آدما وقتی پیر میشن بچه تر میشن ولی باورم نمیشد!!

به پیشنهاد بچه ها رفتیم تا یه ذره بخوابیم... تنم کوفته بود... فکر کنم اولین نفری بودم که خوابم برد.

مهری با سر و صدا من و پری رو از خواب بیدار کرد و گفت:

- پاشین دیگه حوصلم سر رفت.

چشمام از تعجب گرد شد... این چه زود صمیمی شد؟ پری بی توجه بهش روشو برگردوند و گفت:

- به من چه؟ غصه ی حوصله ی سر رفته ی تو رو من نباید بخورم؟

مهری ایشی گفت و از اتاق رفت بیرون. نگاهی به ساعت انداختم. 5 بود. پس زیادم نخوابیده بودیم. تو جام نیم خیز شدم و چند تا ضربه ی آروم به پای پری زدم..

- هووم؟

- پاشو پری...

- کار که نداریم بذار بخوابم دیگه.

- مگه باید کار داشته باشی تا بیدار بمونی؟ مثلا اومدیم مسافرتااا.

پری هم تو جاش نشست. چشمای پف کردشو بهم دوخت ولی نمیدونم تو صورتم چی دید که یهو چشماش درشت شد...

- وای تو چقدر بامزه شدی.

با تعجب بهش نگاه کردم که گفت:

- منظورم صورتته. تو آفتاب سوخته...

سریع رفتم جلوی آینه و نگاهی به صورتم انداختم...با دیدن قیافم یه لبخند گل و گشاد رو لبم ظاهر شد، پری راست میگفت صورتم سوخته بود ولی خوشرنگ... اما لپای گل انداختم بود که صورتمو بامزه کرده بود و از بی روحی درش آورده بود... شبیه این آدمایی شده بودم که از خجالت سرخ میشن... امروز از اون روزا بود که از قیافم خیلی خوشم میومد. صدای پری رو شنیدم که گفت:

- کلک... واسه ی همین رفتی تو آب.

شونه ایی بالا انداختم. پری از جاش بلند شد تا زودتر آماده بشیم... توی یه تصمیم ناگهانی لباسی رو که دیروز آرتام برام خریده بود و پوشیدم... خیلی خوشرنگ بود فقط ایکاش موهامو رنگ نکرده بودم... موی مشکی با صورتی چه شود... ولی خب اشکال نداره.

موهامو اول صاف کردم و بعد از یه طرف سرم شل گیس کردم. دستی به لباسم کشیدم و با اخرین نگاه تو آینه همراه پری از اتاق رفتیم بیرون. قبلش به پری گفتم یه چیزی برای خوردن با خودمون ببریم. پری چایی ریخت و منم یه سری تنقلات مثل چیپس و پفک ریختم تو ظرف و بردم تو حال. چری زودتر از من رفت بیرون. صدای آرتام و شنیدم که پرسید:

- پس آناهید کو؟

- مهری: حتما دوباره خوابید.

پری اشاره ایی بهم کرد و گفت:

- اوناهاش... اینم لپ گلی دهاتیمون.

همه یه لحظه به من نگاه کردم. منم که نیشم باز فقط حواسم به آرتام بود... وقتی لباسمو دید چشماش از خوشحالی برق زد. بالاخره تو این چند روز از یکی از لباس هایی که پوشیدم خوشش اومد.... بدجور بهم زل زده بود، خب معلومه وقتی خودم از قیافم خوشم بیاد بقیه هم همین نظرو دارن. پری کنار هیراد نشست و منم از کرمم رفتم روبروی آرتام و کنار مهری نشستم. هر چند که اگر میخواستم نمیتونستم کنارش بشینم چون مبلش یه نفره بود. چشمکی زدم و بهش اشاره کردم یه چیزی بخوره. بعد هم خودمو مشغول صحبت کردن با پری نشون دادم. سنگینی نگاهشو احساس میکردم و بعضی وقتا هم با لبخند جوابشو میدادم. حواسمم بود که اصلا به کاوه نگاه نکنم.

من و پری مشغول حرف زدن بودیم... آرتام و هیرادم مثلا داشتن تلویزیون میدیدن. کاوه با فاصله از ما روی صندلی میز ناهار خوری نشسته بود و داشت روزنامه میخوند. صدای معترض مهری باعث شد همه بهش نگاه کنیم:

- ای بابا... حوصلم سر رفت... بیاین یه کاری بکنیم.

- پری: چیکار مثلا؟

- مهری: چه میدونم یه بازی ایی، چیزی؟

- پری: عزیزم مثل اینکه انرژیت تمومی نداره ها... من که جوون ندارم از جام تکون بخورم.

- مهری: خب حتما لازم نیست که تکون بخوریم...

یه ذره فکر کرد و بعد با گفتن «فهمیدم» از جاش بلند شد و رفت تو اتاقشون. همه با تعجب به هم نگاه میکردن که مهری با کیف بیرونش برگشت... یه cd در آورد و گذاشت تو ضبط... تلویزیونم خاموش کرد و با کنترل ضبط نشست سر جاش.

- کاوه: چرا تلویزیون و خاموش کردی؟

مهری بی توجه به اخم کاوه رو به ما گفت:

بیاین یه کار جالب بکنیم. این cd رو قبل از سفر خریدم و توش پر از تک اهنگ های جدیده البته مرده گفت آهنگ قدیمی هم توش داره که من خودمم گوش ندادم. نمیدونم چی توشه... حالا که همه اینجا دو به دو با همیم هر کدوم یه عدد بگین و منم به تعداد اون عدد میزنم ترک ها برن جلو و هر آهنگی که اومد حرف دل شما به همسرتونه. چطوره؟

قبل از ما کاوه با عصبانیت گفت:

- این بچه بازیا چیه؟ یه نگاه به خودت بنداز... یه ذره بزرگ شو.

پری هم سری تکون داد و گفت:

- واقعا پیشنهادت این بود؟

مهری که از ضایع شدنش توسط کاوه حسابی پکر شده بود کنترلو گذاشت رو میز و مظلوم گفت:

- خب حوصلم سر رفته.

آرتام با لبخند مهربونی به مهری گفت:

- اما من موافق انجام اینکارم... از بیکاری که بهتره. دور هم میخندیم. هوم؟

و به من نگاه کرد... چقدر این بشر مهربونه. دوست داشتم برم ماچش کنم... میخواست مهری رو از اون حات دربیاره. منم با اینکه دل خوشی از مهری نداشتم ولی از اینکه کاوه انقدر باهاش بد حرف زد ناراحت شدم. سرمو کمی کج کردم و گفت:

- منم موافقم.

آرتام رو به مهری گفت:

- مهری خانم بساطتو راه بنداز تا ببینم میتونم دو کلمه حرف عاشقونه از زیر زبون خانمم بکشم بیرون یا نه؟

مهری ذوق زده کنترل رو برداشت و پرسید:

- خب اول با کی شروع کنیم؟

پری هم که حالا مشتاق شده بود گفت:

- بخدا اگر بذارم زودتر از من کسی عدد بگه. من میکم 10 تا برو جلو.


Think I’m Ready Drums Confetti

فکر کنم اماده ام درامر شروع کن


Party People Crazy Party Wow Wow

ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو


Wanna Be My Daddy, Drop Me In Your .

میخوام جای بابام باشم ، منو بگیر تو …


Party People Crazy Party Wow Wow Wow

ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو


Wow Wow Wow Wow Wow Wow Eh Eh Eh

واووووووووووووووووووو ، اه اه اه اه اه


Baby Don’t Stop, Everybody Get Up

عزیزم وا نیسا


Put Your Money Here Uuh

پولتو بذار اینجا


Don’t You Leave Me.

منو تنها نزار


Baby Don’t Stop, Dj Let The Beat Drop

منو ایست نکن ، دی جی بهترین بیت خودتو اجرا کن


Put Your Money Here Uuh

پولتو ابنجا خرج کن


Don’t You Leave Me.

تو منو تنها نمیزاری


Now I Think I’m Ready Drums Confetti

حالا فکر کنم اماده ام درامر شروع کن


Party People Crazy Party Wow Wow

ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو


Wanna Be My Daddy, Drop Me In Your .

میخوام جای بابام باشم ، منو بگیر تو …


Party People Crazy Party Wow Wow Wow

ادمای تو پارتی دیوونه شدن پارتی واوووووووو


Come And Take Me Tonight

بیا و منو بغل کن امشب


Let Me Know, Let Me Know

بذار بفهمم ، بذار بفهمم


Come And Take Me Tonight

بیا منو بغل کن امشب


Let’s Rock It All Night Long

بذار تموم شب راک پخش بشه


Come And Take Me Tonight

بیا منو بغل کن امشب


Let Me Know, Let Me Know

بذار بفهمم ، بذار بفهمم


Come And Let’s Party Tonight

بیا امشب رو جشن بگیریم


با تموم شدن آهنگ پری با اعتراض گفت:

- اِاِاِ... قبول نیست این همه ش در مرد پارتی گرفتن بود.

- هیراد: اونی که باید ناراحت بشه منم نه تو... ببینم تو اصلا منو دوست داری؟

پری شکلکی برای هیراد در آورد و چیزی نگفت. هیراد گفت:

- این که منو دوست نداره. بریم ببینیم من چه کارم؟... 3 تا برگرد عقب.


پیرهن صورتی دل منو بردی

کشتی تو منو غممو نخوردی

نشون به اون نشون یادته

گل سرخی روی موهات نشوندی

گفتی من میرم الان زودی بر میگردم

گفتی من میام اونوقت باهات همسر می گردم


همه ی نگاه ها برگشت طرف من... آرتام سیبی رو که به قصد خوردن برداشته بود پرت کرد طرف هیراد و با اخمی مصنوعی گفت:

- ببینم تو به زن من نظر داری؟

هیرادم ادای آدمای دستپاچه رو در آورد و گفت:

- نه به جان تو... تو یه چیزی بگو آناهید جوون.

و چشمک آشکاری بهم زد که صدای خنده ی بقیه بلند شد...

- آرتام: امیدورام همینطور باشه که گفتی وگرنه گردنتو میشکنم... فهمیدی؟

- آره داداش... چرا عصبانی میشی؟

روی حرفش مستقیم با کاوه بود و این خود کاوه هم فهمید چون چند ثانیه ایی به آرتام نگاه کرد...پری بشگونی از بازوی هیراد گرفت و گفت:

- که گفتی اناهید جوون... آره؟

هیراد رو به مهری گفت:

- بابا مهری خانم 12 تا بزن بره جلو تا خونمو نریختن.

اینبار یه آهنگ سنتی از سالار عقیلی اومد که متنش این بود:


حاشا مکن دل را عاشق تر از ما نیست

تنها بگو این عشق پای تو هست یا نیست

افتاده ام در دام تو با این دل خسته

چشمی که آهو می کشد راه مرا بسته

غم دیوانه واری دارد این عشق

چه شیرین انتظاری دارد این عشق

ببین هر جا دل درد آشنای خسته ای هست

اگرکهنه اگر رو یادگاری دارد این عاشق

اگر چه زندگی هرگز به کام عاشقان نیست

برای زندگی عاشق تر از ما در جهان نیست

دل را از عشق شعله ور کن

ما را از دل بی خبر کن

چون شب عاشقان روشن باش

ماه غم تا ابد با من باش


درسته آرتام روی مبل کناریه هیراد نشسته بود ولی از نظر زاویه ی دید نوبت کاوه بود که صندلیش بین اون دو تا بود. مهری گفت:

- کاوه نوبت تویه

- آرتام: فکر کنم ایشون گفتن از این کار خوشش نمیاد

کاوه خونسرد از جاش بلند شد و اومد روی یکی از مبل ها نشست و گفت:

- چرا اتفاقا جالب شد. 6 تا بزن بره جلو.


به شکوه گفتم برم ز دل یاد روی تو آرزوی تو

به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی ز من دل چو برکنی حدیث خود بر که افکنی

هرکجا روی وصله ی منی ، ساغر وفا از چه بشکنی؟


گذشتم از او به خیره سری ، گرفته رهه مه دگری

کنون چه کنم با خطای دلم؟ گرم برود آشنای دلم

به جز رهه او نه راهه دگر ، دگر نکنم ، خطای دگر


کاوه با چشمای غمگینش زل زده بود به من. مهری سریع زد آهنگ بره و گفت:

- ای وای یه دونه کمتر زدم


درد و بلات قصه هات به جونم

نزار بیشتر از این چشم به رات بمونم

مجنونم مجنونم عاشقونه میخونم

مجنونم مجنونم بی تو من نمیتونم

بزار دستاتو تو دستام تا یه زره آروم بشم

لیلی من باش تا مثل مجنون بشم

نزار بی تو تنها لحظه هامو پرپر کنم

دو روز دنیا رو بی تو عزیزم من سر کنم

بزار فردا باز دوباره آفتابی باشه

با تو شب و روزم روشن و رویایی شه

شیرین قصه های من باش ای نازنین

تک گل باغ گل من باش ای نازنی


تمام طول آهنگ چشم کاوه به من بود. آرتام حسابی عصبانی شده بود. اینو از مشتای گره کرده و حرکت عصبیه پاهاش میشد فهمید. بی توجه به کاوه به آرتام لبخندی زدم. آهنگ که تموم شد برای اینکه بحثی پیش نیاد سریع به آرتام گفتم:

- زود یه عدد بگو ببینم حرف حسابت چیه؟

لبخندی زد و گفت:

- 5 تا برگرد عقب.

یه اهنگ شاد ایرانی بود... نگاهش به من بود ولی حواسش به آهنگ تا ببینه چی میگه... انگار از شعر خوشش اومده بود چون لبخندش عمیق تر شد.


رفیق لحظه های من نبینی لحظه ایی تو غم

رفیق خستگیه دل، سرشتمون یه اب و گل

رفیق همه خاطره هام من فقط تو رو میخوام

زندگی تو دستامه، لمست مثل نفس هامه

عشق تو عزیزمن آره همه ی دنیامه

خنده ی لباهامو ببین بیا کنار من بشین

دستای گرممو بگیر منو تو رو میخوام همین

پیشم بمون عزیز من طاقت دوری سخته

حالا دیگه خوشبختی به خونمون برگشته

رفیق لحظه های من تو بمون کنار من

عزیز من عزیزمن رفیق لحظه های من

داره بارون میباره دلم واست بی قراره

واسه ی دیدن تو یه احظه آروم نداره

قسمت میدم عزیزم قسمت میدم بمونی

اخه تو عزیز جونی مهربونی مهربونی... تو بگو پیشم میمونی...

زندگی تو دستامه، لمست مثل نفس هامه

عشق تو عزیزمن آره همه ی دنیامه

خنده ی لباهامو ببین بیا کنار من بشین

دستای گرممو بگیر منو تو رو میخوام همین

رفیق لحظه های من تو بمون کنار من

عزیز من عزیزمن رفیق لحظه های من



با تموم شدن آهنگ ابرویی به نشونه ی استفهام بالا انداخت و لبخند زد. نوبت مهری بود... چشماشو بست و چند تا ترک جابجا کرد.


چرا هر وقت منو میبینی سرتو برمیگردونی

تو تمومه دنیای زیبامی شاید نمیدونی

اگه میخوای با غرورت از من فاصله بگیری

بدون بی فایدست تو هیچوقت از یادم نمیرییییی

من تورو میخوام نه ستاره شبارو

من تورو میخوام نه فرشه هارو

من تورو میخوام تو شدی تمومه جونم

تورو میخــــــــــــــــــوام بذار کنارت بمونم


نگاهی به مهری انداختم... تمام خواسش به کاوه بود ولی کاوه به یه نقطه خیره شده بود...

یه دیوار کشیدی دورت با یه پنجره که بستس

پشت شیشرو نگاه کن یکی داره میره از دست

واسه اینکه با تو باشم من دارم به پات میوفتم

تو بی توجه به منو تمومه حرفایی که گفتم

رد میشیو میری ظاهران میخوای نباشم

ولی هرکاری کنی دوست ندارم از تو جداشـــــــــــم


من تورو میخوام نه ستاره شبارو

من تورو میخوام نه فرشه هارو

من تورو میخوام تو شدی تمومه جونم

تورو میخــــــــــــــــــوام بذار کنارت بمونم


اهنگ که تموم شد رد اشک رو تو نگاه پر حسرت مهری دیدم وبرای یه لحظه... فقط یه لحظه دلم براش سوخت... اما با یادآوری کاری که باهام کرد دل رحمیه منم از بین رفت. پری دستاشو به هم کوبید و گفت:

- خب.. میبینم که نوبت آناهید خانمه...

نگاهی به آرتام انداختم و گفتم:

- اوووم... 8 تا برو جلو.


Heart beats fast

قلب تند می تپه


Colors and promises

رنگ ها و عهد و پیمان ها


How to be brave

چه طور باید شجاع باشم


How can I love when I'm afraid to fall

چه طور میتونم عشق بورزم وقتی از سقوط واهمه دارم


But watching you stand alone

اما تماشات میکنم درحالی که تنها وایسادی


All of my doubt suddenly goes away somehow

همه ی شک و تردید هام ناگهان به نحوی میرن کنار


One step closer

یک قدم نزدیک تر


I have died everyday waiting for you

من هر روز در انتظار تو مردم


Darling don't be afraid I have loved you

عزیزم نترس. من دوستت داشتم


For a thousand years

برای هزاران سال


I love you for a thousand more

واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم


برای آرتام گوش دادن به این آهنگ راحت تر بود و نیازی به دقت زیاد نداشت... معنیش خیلی قشنگ بود...


Time stands still

زمان هنوز وایساده


Beauty in all she is

زیبایی در هر چی اون هست


I will be brave

من شجاع خواهم بود


I will not let anything take away

اجازه نمیدم هیچ چیز ببره


standing in front of me What's

چیزی رو که که رو به روم ایستاده


Every breath

هر نفس


Every hour has come to this

هر ساعتی به این رسیده


step closer One

یه قدم نزدیک تر


I have died everyday waiting for you

من هر روز در انتظار تو مردم


Darling don't be afraid I have loved you

عزیزم نترس. من دوستت داشتم


For a thousand years

برای هزاران سال


I love you for a thousand more

واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم


And all along I believed I would find you

و در تمام این مدت باور داشتم که پیدات میکنم


Time has brought your heart to me

زمان قلبت رو برای من اورده


I have loved you

من دوستت داشتم


For a thousand years

برای هزاران سال


I love you for a thousand more

واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم


بی حرف به همدیگه خیره شده بودیم... دیگه نمیخندیدم. ضربان قلبم رفت بالا... من این نگاهو خوب میشناسم... این نگاهو قبلا هم دیده بودم ولی تو چشمای یکی دیگه...

اما الان...


One step closer

یک قدم نزدیک تر


One step closer

یک قدم نزدیک تر


I have died everyday waiting for you

من هر روز در انتظار تو مردم


Darling don't be afraid I have loved you

عزیزم نترس. من دوستت داشتم


For a thousand years

برای هزاران سال


I love you for a thousand more

واسه هزار سال بیشتر هم دوستت دارم


And all along I believed I would find you

و در تمام این مدت باور داشتم که پیدات میکنم


Time has brought your heart to me

زمان قلبت رو برای من اورده


آهنگ تموم شده بود ولی ما هنوز به هم نگاه میکردیم... بالاخره آرتام طاقت نیاورد. از جاش بلند شد و گفت:

- موافقی بریم قدم بزنیم؟

- پری: داره بارون میاد...

آرتام بدون نگاه گرفتن از من گفت:

- آناهید بارون رو دوست داره.

سری تکون دادمو از پری خواستم تا باهامون بیاد که آروم زیر گوشم گفت:

- عمرا... با چشات پسر مردم و خوردی. حال دکتر خرابه، تنها برین بهتره. منم برم ببینم میتونم از فرصت پیش اومده استفاده کنم و با اغفال کردن هیراد حال مهری رو بگیرم... البته بچه ی من باید 6 ماهه به دنیا بیاد.

- خاک بر سر منحرفت کنن.

بدون معطلی لباسمو عوض کردم...


چند دقیقه ایی میشد که بدون حرف داریم قدم میزدیم... نگاهی به آرتام انداختم. یه شلوار لیِ مشکی با یه تیشرت سفید و یه سویشرت سرمه ایی کلاه دار پوشیده بود... آستیناشو کشیده بود بالا و دستاشو کرده بود تو جیب شلوارش... کلاه سرش نذاشته بود و نم بارون موهاشو خیس کرده بود. از قیافش معلوم بود کلافه ست.

از کنار جاده قدم میزدیم... کف کفشام گلی شده بود. هیچ کس نبود و پرنده پر نمیزد.

- کلاتو بذار سرت... سرما میخوری...

- بدون اینکه نگام کنه گفت:

- همینطوری خوبه... گرممه.

- نه به آفتاب صبح، نه به بارون الان. ولی خیلی بارونش خوشگله.

چیزی نگفت...

- راستی دیروز چی میخواستی بهم بگی؟

اخمی کرد و گفت:

- هیچی... فراموشش کن.

شدت بارون زیاد شد و داشتیم موش آب کشیده میشدیم... آرتام چند دقیقه ایی سر جاش وایستاد و سرشو گرفت رو به آسمون...

- میخوای برگردیم؟

اینبار نگام کرد... بارون کل صورتمو خیس کرده بود. به مسیری که اومده بودیم نگاه کرد... خیلی از خونه دور شده بودیم:

- بهتره تا خونه بدوییم...

موافقت کردم و شروع کردیم به دویدن ولی شدت بارون خیلی زیاد بود... آرتام به یه درختی که روش خونه درست شده بود و حکم سایه بون داشت، اشاره کرد تا بریم زیرش... بهتر از هیچی بود...

زیرش وایستادیم... بخاطر دویدنمون هر دو تا نفس نفس میزدیم... آرتام نگاهی به دور و برش کرد و گفت:

- تا خونه خیلی راهه. بهتره صبر کنیم بارون بند بیاد.

سرمو چند بار تکون دادم:

- سردت نیست؟

- نه.

به صورتم خیره شده بود... اومد نزدیکتر... چشماشو روی تک تک اجزای صورتم چرخوند. دستشو آورد بالا و با انگشتش چتری هامو که چسبیده بود به پیشونیم، کنار زد... منم به چشماش خیره شده بودم... بازم همون نگاه... ته دلم لرزید... دستشو گذاشت کنار صورتم و دست دیگه شو دورم حلقه کرد... سرش داشت میومد جلو... فقط صدای نفس هاشو میشیدم... چشمامو بستم و حرکت لب هاشو رو لبام احساس کردم

منو بوسید... پرحرارت.

تکون نخوردم... مخالفتی هم نکردم...

باورم نمیشد؛ این من بودم که به لبه ی سویشرتش چنگ زدم و اونو به سمت خودم میکشم تا ازم جدا نشه...

برای لحظه ایی سرمو بردم عقب و همینطور که نفس نفس میزدم بی ربط گفتم:

- داره تاریک میشه.

- میدونم

ودوباره منو بوسید... زمان و فراموش کرده بودیم. از این نزدیکیه زیاد احساس خوبی داشتم... خیلی خوب...

- میشه راهنماییم کنین بگین از کدوم طرف باید برگردم؟

سریع خودم و کشیدم کنار و به کاوه که با عصبانیت بهمون خیره شده بود نگاه کردم.

- میشه راهنماییم کنین بگین از کدوم طرف باید برگردم؟

سریع خودم و کشیدم کنار و به کاوه که با عصبانیت بهمون خیره شده بود نگاه کردم.



با دیدن کاوه دستپاچه شدم. نگاهش یه جوری بود. مثل گناهکارا نگام میکرد، طوری که شک کردم کار اشتباهی انجام دادم. آرتام هم متوجه دستپاچگی من شد و چند ثانیه با تعجب نگام کرد. نا خود آگاه پشتش قایم شدم. کاوه که سکوت ما رو دید گفت:

- ببخشید مزاحم کارتون شدم.

آرتام نگاه بی تفاوتی بهش انداخت... دستشو دور کمرم حلقه کرد و منو کشید تو بغلش:

- خواهش میکنم! کاری داشتی؟ حواسمون نبود.

کاوه دوباره نگاهی به من انداخت و بعد رو به آرتام گفت:

- گفتم راهو گم کردم.

یکی از ابرو های آرتام از روی تعجب بالا رفت و پرسید:

- گم شدن تو این جاده ی مشخص و سر راست یه کم مسخره نیست؟

با اینکه کاوه از باز شدن مچش یه ذره دستپاچه شده بود ولی با این حال به روی خودش نیاورد. برعکس قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت:

- برای من که اولین باره اومدم اینجا چیز عجیبی نیست.

- به هوش خودم ایمان آوردم چون منم اولین باره اومدم اینجا.

پوزخندی به کاوه زد و بعد دستمو گرفت و گفت:

- بارون بند اومده ! بهتره برگردیم عزیزم.

سرمو کمی کج کردم و بی هیچ حرفی کنار آرتام راه رفتم. وقتی از کنار کاوه گذشتیم آرتام بدون اینکه نگاهش کنه گفت:

- دنبالمون بیا.

با دیدن کاوه تمام خوشی های چند دقیقه پیش فراموشم شد. درسته از اومدن کاوه شوکه شده بودم ولی مشکل اینجا بود که الان از آرتام هم خجالت میکشیدم. هنوزم باورم نمیشه بوسیدمش. روی نگاه کردن بهشو نداشتم. فقط توی اون لحظه دوست داشتم میرفتم یه جایی که هیچ کس نبود و به اتفاق های امروز فکر میکردم. انگار آرتامم متوجه حالم شده بود چون چند لحظه ایی به صورتم نگاه کرد. بعد سرشو آورد نزدیکتر و با تعجب زیر گوشم گفت:

- دستات چرا یخ کرده؟

همونطور که به جلو خیره بودم گفتم:

- چیزی نیست. یه کم سردمه.

منو به خودش نزدیک تر کرد و دستشو چند باری روی بازوهام کشید. با صدای بلند تری رو به کاوه که پشت ما راه میومد گفت:

- حالا نگفتی چرا اومدی بیرون؟

- برای قدم زدن.

- تو این بارون؟

- انقدر عجیبه؟؟؟ فکر کنم شما هم اومدین بیرون بارون میومد.

- خب ما هدفمون قدم زدن نبود.

بهش نگاه کردم... بی صدا میخندید. از اینکه حال کاوه رو گرفته بود خوشحال بود. خنده ام گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. فقط نگران بودم یه وقت بینشون درگیری لفظی بوجود بیاد. کاوه بعد از چند لحظه سکوت یا حرص گفت:

- اونو که فهمیدم.

- پس داشتی مارو دید میزدی؟

کاوه ساکت موند و چیزی نگفت. از اینکه اینجوری با کاوه حرف میزد خوشحال بودم. انگار داشت انتقام منو میگرفت. پسره ی بیشعور خودش با مهری خوشگذرونی میکنه بعد به من مثل یه خائن نگاه میکنه. برای اینکه بحثو عوض کنه گفت:

- چرا خانومتو نیاوردی؟

- حالش برای قدم زدن مساعد نبود.

- من جای تو بودم تو این وضعیت تنهاش نمیذاشتم.

کاوه پوزخند صدا داری زد و گفت:

- چه خانواده دوست. فقط میتونم بگم برو خدارو شکر جای من نیستی.

جمله ی آخرشو با ناراحتی گفت... انگار که میخواست به من بفهمونه از زندگیش راضی نیست. برام مهم نیست چون خودش خواست.

- نگفتی؟

- چی رو؟

- اینکه چرا اومدی قدم بزنی؟

- فکر کن قدم زدن زیر بارون خاطرات شیرینی رو برام زنده میکنه.

دیگه رسیده بودیم به خونه. آرتام در رو باز نگه داشت و در حالی که به کاوه اشاره میکرد بره داخل گفت:

- امیدوارم آخر مرور این خاطرات شیرین با یه آه پر حسرت همراه نباشه.

کاوه چشمای به خون نشسته ش رو به آرتام دوخت و از بین دندونای بهم فشرده ش گفت:

- نمیذارم با حسرت تموم بشه.

و بی معطلی رفت تو...

فنجون چایی رو از توی سینی برداشتم و سری به عنوان تشکر تکون دادم... آرتام دستشو روی لبه ی مبل پشتم گذاشت، سرشو آورد نزدیک و آروم زیر گوشم گفت:

- عمت آدم جالبیه...

با خنده پرسیدم:

- چطور؟


به عمه و مامان اشاره کرد که با هم حرف میزدن...


عمه- من همیشه و همه جا گفتم که سلیقه ی دخترت حرف نداره.

مامان که انگار مثل من تملق توی حرفاشو فهمیده بود لبخندی از روی اجبار زد و به تشکری اکتفا کرد ولی مثل اینکه عمه دست بردار نبود. رو به من گفت:

- هنوز اون فنجونایی که واسه ی تولدم خریده بودی نگه داشتم.

معلوم نبود با زدن این حرفا میخواد به چی برسه... با شناختی که ازش داشتم مطمئن بودم که کلا حرفی رو بی دلیل نمیزنه. بدون اینکه تغییری تو چهره ام بدم گفتم:

- جدی؟

- عمه: آره عمه... خیلی خوشگلن... هر کی اومد خونمون پرسید از کجا خریدمشون... خلاصه اینکه همیشه به مهری میگم تو که این همه سال دوست آناهید بودی چرا یه کم ازش سلیقه توی خرید رو یاد نگرفتی.

نگاه ها رفت سمت مهری و همه ساکت شدن. مامان سری از روی تاسف تکون داد. مهری رنگش سفید شده بود و با انگشتاش بازی میکرد... آرتام نگاه از مهری گرفت و رو به عمه گفت:

- چیدمان اینجا کار خودتونه؟

عمه ذوق زد خندید و گفت:

- آره عزیزم. چطور؟

- همینطوری... بنظرم حالا که به سلیقه ی آناهید اطمینان دارین بد نیست بذارین چیدمان اینجا رو عوض کنه.

عمه پنچر شد... از فکر اینکه آرتام میخواد ازش تعریف کنه کلی ذوق کرده بود... قیافش واقعا دیدنی بود. خیلی جلوی خودمو گرفتم تا نخندم. جای پری واقعا خالی بود...عمه لبخندی از روی اجبار زد و گفت:

- حتما.. خب دیگه بریم ناهار بخوریم.

با این حرف همه از جامون بلند شدیم و سمت میز رفتیم. آرتام صندلی رو برام عقب کشید... این کاری بود که کاوه همیشه برای من سر میز انجام میداد... ناخود آگاه نگاهم سمت کاوه رفت. اونم داشت به من نگاه میکرد. سریع نگاهمو دزدیم و به روی خودم نیاوردم...

ایکاش امروز نمی اومدیم اینجا... از دیشب که عمه پیشنهاد داد دو روز آخر سفرمون بیایم ویلاشون حالم گرفته شد... چقدر برای خونه ی بابا بیژن زحمت کشیدیم تا چند روز با آرامش اونجا باشیم... حس خیلی خوبی نسبت به اونجا داشتم... انگار خونه ی من و آرتام بود. از قیافه ی آرتام هم میشد فهمید که از اومدن اینجا راضی نیست... بعد از اتفاق اون روز یه ذره ازش خجالت میکشیدم ولی اون اصلا اشاره ای به اون ماجرا نکرد. پری هم که تا پیشنهاد عمه رو شنید گفت اعصاب دیدن خانواده ی کاوه رو نداره چه برسه به اینکه بیاد ویلاشون... دست هیراد رو گرفت و برگشتن تهران تا این چند روز آخر رو هم برن دیدن اقوام شوهر... منم اگر بخاطر مامانی نبود نمی اومدم... میگفت بیا تا کدورت ها تموم بشه و اونا بفهمن که دیگه به قدیم فکر نمیکنم... مشغول غذا خوردن بودیم که عمه یهو گفت:

- آرتام جان غذا بکش. تعارف نکن.

آرتام که انگار اصلا حواسش نبود گفت:

- بله؟

- گفتم تعارف نکن غذا بکش برای خودت.

- من اهل تعارف نیستم.

عمه نیمچه لبخندی زد و گفت:

- آهان یادم نبود اینجا بزرگ نشدی و با تعارفات ما ایرانی ها آشنا نیستی.

بعد مکث کوتاهی ادامه داد:

- چند وقته برگشتی؟

- دو سالی میشه...

- اینجا بهتره یا اونجا؟

- نمیدونم... تو بعضی چیزا اینجا بهتره و تو بعضی دیگه اونجا...

- اتفاقا من خیلی اصرار داشتم کاوه درسشو اونور تموم کنه...

آه پر حسرتی کشید و گفت:

ولی نشد... یه نفر مخالف رفتنش بود. بدبختی این بود که از همون یه نفرم حرف شنوی داشت .

عمو شهرام تک سرفه ایی کرد که باعث شد عمه ساکت بشه... قربونش برم از رو نمی رفت... یکی به نعل میزد، یکی به میخ... حالا نوبت من بود گویا... مامانی به بابا که از حرف عمه عصبانی شده بود، اشاره کرد تا چیزی نگه...عمه دستشو جلوی دهنش گرفت و بلند خندید:

- شوخی کردم.

آرتامم لبخند شل و ولی زد و به من نگاه کرد. منظورش از اون یه نفر من بودم... حرصم گرفته بود. همونطور که چشمم به بشقاب بود قاشقو تو دستم فشار دادم. عمه همیشه برای بحث هاش یه پایان خوب در نظر میگرفت. ولی من دوست نداشتم اینقدر بهم توهین بشه.

*******





همه ی خانما جز من که مشغول کتاب خوندن بودم، رفته بودن استراحت کنن. آرتام و شوهر عمم داشتن تخته بازی میکردن... بابا بیژن و پدرم هم مشغول صحبت کردن بودن... فقط از کاوه خبری نبود که نمیدونم بعد از ناهار کجا رفت.

-راستی آناهید جان اسبمون بچه شو به دنیا آورد . دیدیش؟

با شنیدن صدای عم شهرام سرمو از روی کتاب بلند کردم:

- جدی؟ همون اسب قهویه؟

- آره دخترم. یه ماهی میشه بچه اش به دنیا اومده. الان تو اصطبله.

- عزیزم... میشه رفت دیدش؟

- آره.

- پس من میرم ببینمش.

عمو شهرام لبخندی بهم زد. بلند شدم... آرتام گفت:

- میخوای صبر کن بازی تموم شه باهات بیام.

از پشت دستمو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:

- تا بازیتون تموم بشه من رفتم و برگشتم.

نگاه مهربونی بهم کرد و با سر باشه ای گفت.

پالتومو برداشتم. وقتی دستم به دستگیره رفت دوباره صدای آرتامو شنیدم که میگفت:

- آناهاید مواظب باش زمین گِلیِِ ها.

- مواظبم.

در چوبی اصطبلو با هزار زور و زحمت باز کردم. رفتم سمت اتاقکی که اسبارو اونجا نگه میداشتن.

با دیدن کره اسب کوچولوی قهوه ای خنده رو لبام نشست. رفتم جلوتر... یه ذره بدنمو کشیدم تا دستم بهش برسه... نوازشش کردم و اونم بدون حرکت ایستاده بود و با یه چشمش به من نگاه میکرد.

مادرش هم کنارش بود. وقت 8 سالم بود به دنیا اومده بود با کاوه و باباش اومده بودیم همین جا... چقدر زود گذشت. با یادآوری اون روزا لبخند تلخی رو لبهام نشست.

- بچه که بودیم همینجا به مادرش سیب میدادیم...

با شنیدن صدای کاوه با ترس برگشتم و نگاهش کردم.


با یه لبخند تلخ داشت به من نگاه میکرد. آروم آروم اومد کنارم و گفت:

-یادته؟

-چرا اومدی اینجا؟

بی توجه به سوالم گفت:

- چرا همه چی بهم ریخت؟

- پرسیدم چرا اومدی اینجا؟

زیر لب چیزی رو زمزمه کرد که نشنیدم... انگار با خودش حرف میزد...رومو برگردوندم و بی خیال مشغول نوازش اسب شدم. توی چند قدمیم ایستاد. تکیه داد به ستون چوبیه کنار اتاقک...

- اینقدر از من متنفری که حاضر نیستی نگام کنی؟

چیزی نگفتم... نفس عمیقی کشید و گفت:

- اشکالی نداره. فقط اومدم باهات حرف بزنم.

باز شروع کرد... بی خیال نوازش کردن شدم و همونطور که داشتم به سمت در میرفتم با حرص گفتنم:

- منو توحرفی نداریم که بزنیم.

کاوه بدون معطلی با کشیدن بازوم منو متوقف کرد. چشم تو چشم شدیم. من با عصبانیت نگاش میکردم و اون با التماس... فشاری به بازوم وارد کرد و گفت:

- چرا فرار میکنی؟ بذار حرفامو بزنم... چیه؟ نکنه از یادآوری گذشته میترسی؟

بازومو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:

- چرا باید بترسم؟

- خوب نقش بازی میکنی...

دیگه داشت پررو میشد...

- مطمئن باش ترسی وجود نداره فقط نمیخوام حماقتی که کردم یادم بیاد...

- اِ... آفرین به آرتام... ببین چیکار کرده که به این نتیجه رسیدی بودنت با من حماقت بوده...

پوزخندی زدم:

- همون روز که کارت عروسیتو دیدم به این نتیجه رسیدم...

- نمیخوای دلیل کارمو بدونی؟

سرشو کمی کج کرد و گفت:

- چه سوال احمقانه ایی... معلومه که نمیخوای... چون ممکنه خیلی چیزا در موردت روشن بشه... مگه نه؟

- معلوم هست چی میگی؟

- آره... تو هم میدونی چی میگم ولی داری خودتو میزنی به اون راه...

سری از روی تاسف تکون دادم و از کنارش گذشتم تا برم بیرون ولی خیلی سریع اومد رو به روم و سد راهم شد...

- کجا؟

- برو کنار..

- گفتم باید با هم حرف بزنیم...

سرمو انداختم پایین... نفس هام از عصبانیت کش دار شده بود...

- برو کنار کاوه...

- تا وقتی جواب منو ندی نمیذارم بری...

خواستم هولش بود که مچ دستامو گرفت... هر چقدر تقلا کردم نتونستم مچ دستامو از بین دستاش بیرون بکشم...

- ولم کن...

- باید حرف بزنیم...

- خیلی دیره... فکر نمیکنی زودتر باید حرف میزدیم؟ قبل از اینکه مهری رو به من ترجیح بدی؟ قبل از اینکه با آبروم بازی کنی؟

- من اون موقع انقدر عصبانی بودم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم... وگرنه خودت که میدونی چقدر دوست دارم...

- دروغگو... تو منو دوست نداشتی؛ فقط یه مدت باهام سرگرم بودی... همین...

- من دوست نداشتم؟ یا تو که...

حرفشو قطع کرد... چشماش پر از غم شد... دستامو ول کرد و یه قدم رفت عقب تر...

- حق من این نبود که بهم خیانت کنی...

- چی میگی؟ کدوم خیانت؟

پوزخندی زد و گفت:

- کدوم خیانت؟ به این زودی میلاد و فراموش کردی؟


همونطور که داشتم لیست آدمایی که به اسم میلاد میشناسم رو تو ذهنم مرور میکردم گفتم:

- تو حالت خوب نیست... میلاد کدوم خـَ...

نتونستم ادامه حرفمو بزنم... تازه یادم اومد کی رو میگفت... پسر آقای مردانی... دوست خانوادگیمون... پدرش تقریبا تمام دوران بچگیشو تو خونه ی مامانی گذرونده بود و با هم بزرگ شده بودن... برام حکم یکی از عموهامو داشت و میلادم مثل یه پسر عمو دوست داشتم... ولی.

اجازه ی بیشتر فکر کردن رو بهم نداد و به حرفای خودش ادامه داد:

- چی شد؟ یادت اومد یا میخوای بیشتر فکر کنی؟

- تو چی در مورد میلاد میدونی؟

- اونقدری میدونم که کارمو توجیح کنه...

- تو هیچـ...

دستی لای موهاش برد و با ناراحتی گفت:

- چرا؟ چرا اینکارو کردی؟ چیم از اون کمتر بود آناهید

- درست حرف بزن ببینم چی میگی؟

- من دیدمت... با اون... تو حتی خونه ش هم میرفتی... اونم تنهایی...

از صورت منقبض شده ش معلوم بود که با یادآوری اون خاطرات عذاب میکشه...

- چقدر احمق بودم... اولین بار روزی که پشت تلفن یه دعوای کوچولو داشتیم با هم دیدمتون... یادته... بخاطر اینکه نیومدم سر قرار و چند ساعت علافت کردم باهام قهر کردی... منم که طاقت نداشتم یه روز نبینمت، بعد از ظهر اومدم دم خونتون... ولی دیدم سوار ماشین مدل بالایی شدی که دم خونتون منتظرت بود... نمیدونستم کیه ولی دیدم که مرد بود... تعقیبتون کردم... جلوی یه آپارتمان نگه داشت هر دوتونو دیدم که خوشحال رفتین تو خونه... انقدر شوکه شده بودم که نتونستم بیام جلو... برای اینکه مطمئن بشم اشتباه کردم چند روز دیگه ایی هم تعقیبتون کردم... بازم همین اتفاقات تکرار شد. وقتی هم ازت میپرسیدم امروز جایی رفتی جوابت این بود که از صبح تو خونه بودی... ولی نبودی... دورغ میگفتی و من اینو میدونستم... داشتم دیوونه میشدم. با اینکه دیده بودمت ولی بازم باورم نمیشد و دنبال یه راهی بودم به خودم بقبولونم که هیچ اتفاقی نیفتاده... گفتم من اشتباه میکنم. ولی نشد... رفتم از مهری پرسیدم و اونم جواب سر بالا میداد. انقدر بهش اصرار کردم تا بالاخره بهم گفت تو به میلاد علاقه داری و باهاش دوست شدی... خرد شدم... این فکر که برات فقط یه عروسک خیمه شب بازی بودم و اینهمه سال منو بازی دادی منو میسوزوند... حرفایی که مهری میزد بیشتر عذابم میداد؛ از احساس واقعیت نسبت به من گفت و ازم خواست چشمامو بیشتر باز کنم... تا اینکه یه روز گفت با پسره قرار ازدواج گذاشتی. بازم باور نکردم و زیر بار نرفتم ولی اون گفت میتونه ثابت کنه... گفت برای اینکه باورم بشه امروز برم در خونتون... اومدم؛ دیدم با خنده سوار ماشینش شدی. نمیدونی چطور جلوی خودمو گرفتم تا نیامو میلادو نکشم... هنوز ایمان داشتم که تو دوستم داری و مهری دروغ گفته... وقتی وارد پاساژ جواهر فروشی شدین دلم هری ریخت. به خودم میگفتم آناهید نمیتونه منو ول کنه. نمیتونه بدون من زندگی کنه ولی... تو با اون داشتین حلقه ی ازدواج انتخاب میکردین. تازه داشتم به حرفای مامان میرسیدم که همیشه میگفت تو دختر خوبی نیستی... چند روز مثل کابوس برام گذشت... عذابی که تو اون چند روز کشیدم رو با یه اس ام اس صد برابر کردی. یادته کدومو میگم؟؟؟؟ گفتی کاوه منو تو دیگه نمیتونیم با هم باشیم. یادته؟ با این اس ام اس مطمئن شدم که تو و اون...

سرشو انداخت پایین و آهی کشید:

- بعد اون قضیه تصمیم گرفتم برای اذیت کردنت با صمیمی ترین دوستت باشم تا همونطور که تو عذابم دادی عذابت بدم. دست خودم نبود... فقط میخواستم ازت انتقام بگیرم تا یه ذره آروم بشم... مطمئن بودم که به این زودیا نمی تونی منو فراموش کنی... وقتی به مامان گفتم میخوام با مهری ازدواج کنم بدون چون و چرا قبول کرد... بالاخره اون اولین نفری بود که از وصلت من و تو ناراضی بود... خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم قرارها گذاشته شد و همه چی تموم شد... از انتقامی که گرفته بودم راضی بودم و منتظر بودم تا خبری از بهم خوردن رابطه ی تو میلاد بشنوم... اما همه چی با دیدن آرتام تو نمایشگاه بهم ریخت... گیج شده بودم. نمیدونستم چه خبره... تصمیم گرفتم برم سراغ میلاد. رفتم دم خونش که نبود... از پدرش پرسیدم که گفت برگشته سوئد... بعد پیش خودم گفتم حتما حق با مهری و مامانه که میگن تو اون دختر نجیبی که من فکر میکنم نیستی... اما با دیدن اتفاق های این مدت مطمئن شدم که یه جای کار میلنگه... واسه ی همین اصرار داشتم باهات حرف بزنم... خواهش میکنم تو بگو اینجا چه خبره؟؟؟

همه ی اتفاقات چند ماه اخیر جلوی چشمم بود... باورم نمیشد که اون به خاطر این چیزا ولم کرده... باورم نمیشد اینطوری در موردم فکر کرد و انقدر راحت منو قضاوت کرد... اون همه چی رو فهمیده بود... میتونست همه چی رو حل کنه ولی حرفی نزد... اگر سکوت نکرده بود و ازم توضیح میخواست... نگاه متعجبمو به چشمای پرسوالش دوختم... چرا باید الان براش توضیح میدادم... اون موقع که باید این حرفا رو میزد سکوت کرد و با سکوتش زندگیه جفتمونو بهم ریخت... اونوقت حالا اومده و میپرسه چی شد؟ سری از روی تاسف تکون دادم:

- واقعا برات متاسفم که اینطوری در موردم قضاوت کردی...

بی توجه به نگاه پرسوالش رفتم سمت در ولی لحظه ی آخر پشیمون شدم... چرا ندونه؟...بهتر بدونه تا بیشتر عذاب بکشه... بخاطر حماقتش... برگشتم و تو دو قدمیش ایستادم:

- ولی حیفه که ندونسته از اینجا بری...


منتظر نگام میکرد...

- خیلی دوست داری بدونی من خونه ی میلاد چیکار داشتم؟ اون شب که مهمونیه عمو کامبیز بود و تو نیومده بودی یادته؟ بعد از مدتها میلاد رو اونجا دیدم... از پدرام شنیده بودم که یکسالی میشه درسش تموم شده و برگشته تا برای همیشه اینجا بمونه... یه ذره با هم حرف زدیم... خب تو اون دورانی که تو نبودی، من و میلاد و پدارم با هم صمیمی تر بودیم... آخر شب موقع خداحافظی ازم خواست همدیگرو بیرون ببینیم و تاکید داشت کسی چیزی نفهمه... نمیدونستم چیکارم داره... با هم قرار گذاشتیم و منم رفتم سر قرار... بعد از کلی صغرا کبری چیدن، شروع کرد با من من کردن بهم گفت از وقتی که برگشته عاشق یه دختر خیابونی شده... میگفت دختر خیلی خوبیه و از روی اجبار تن به این کار داده... الانم جایی برای زندگی نداره. اون اوایل فقط میخواست کمکش کنه و خونه شو در اختیارش گذاشت ولی به تدریج نتونست جلوی خودشو بگیره و کم کم عاشقش شد... یواشکی با دختره نامزد کرده بود و نمیخواست کسی بفهمه... تو که خانوادشو میشناسی... برای اونام اصل و نصب خیلی مهمه و اگر باد این خبر و به گوششون میرسوند جنجال راه می افتاد... گفت این که میگه میمونه همه ش فیلمه... داره کاراشو درست میکنه تا زودتر دست دختره رو بگیره و با خودش ببره...

- خب این چه ربطی به تو داشت؟

- مشکل اینجا بود که دختره مریض بود و بغیر از اونم صاحب خونه ی فسادی که دختره براش کار میکرد در به در دنبالش میگشت... چون دختره یکی از بهترین آدمایی بود که از کنارش به یه نون و نوایی میرسید... میلادم از ترس اونو تو خونه حبس کرده بود تا موقع مناسب... چون چند تا از دوستای دختره اونا رو با هم دیده بودن و میترسید خونه تحت نظر باشه... میگفت من با فیلم بازی کردن و رفت و آمد تو خونه ش، هم میتونم شک اونا رو برطرف کنم، هم میتونم دختره رو معاینه کنم... منم قبول کردم کمکش کنم... میدونی چرا؟ چون اونم مثل من عاشق بود... اینو میتونستم از بین تک تک کلمه هاش احساس کنم... وقتی میگفت نمیتونه بدون مینو زندگی کنه درکش میکردم چون منم همین حسو نسبت به تو داشتم... ازم خواست برم اونجا تا وضعیت مینو رو چک کنم اما قول گرفت که به هیچ کس چیزی نگم... البته در مورد تو گفت اشکالی نداره ولی من بهت نگفتم... چون از عادت بد تو خواب حرف زدنت خبر داشتم... غیر از اینه؟ مگه عمه از همین عادتت برای فهمیدن کارایی که انجام میدادی استفاده نمیکرد؟ اگر مامانت میفهمید میلاد همه چی رو از دست میداد... مامانتو که دیگه خوب میشناسی... دوست و دشمن سرش نمیشه و فقط اطرافیانشو آزار میده... تازه موضوع حساسیت زیادت روی منم بود... از نظر تو همه ی پسر ها به من نگاه بد داشتن... میدونستم اگر بفهمی مخالفت میکنی... میلادم همه ی امیدش به من بود... نمی خواستم ریسک کنم و زندگیه میلاد و خراب کنم... گفتم وقتی که رفتن همه چیز رو بهت میگم... اما به مامانم گفتم. چند باری اونجا رفتم. مینو دختر خیلی خوبی بود...بیچاره از ترس تو خونه حبس شده بود... یه روز که میلاد داشت منو میرسوند گفت که کاراشون داره درست میشه ولی قبل از رفتن باید با مینو ازدواج کنه. گفت که میخواد حلقه بخره ولی سلیقه ی خوبی نداره... منم گفتم میتونم کمکش کنم.... گفتم فردا بیاد دنبالم تا با هم بریم خرید. فکر نمیکردم که اینطوری بشه... مهری همه چیزو میدونست. میدونست میرم اونجا و از زنش پرستاری میکنم. یه بار منو با میلاد دیده بود و منم مجبور شدم همه چیز و بهش بگم. نمیفهمم چرا اون حرفا رو زد... ولی تو چرا ازم نپرسیدی؟ چرا بهم نگفتی؟

عصبانی بودم... نمیدونستم کی بیشتر مقصره؟ من، کاوه، مهری یا میلاد...دستمو رو پیشونیم گذاشتم. چرا یهو اینجوری شد. چرا این همه مدت نفهمیده بودم؟به کاوه نگاه کردم که حسابی گیج شده بود... وضعیت بدی بود. هر دو حرفایی رو میشنیدیم که تا الان نمیدونستیم... بالاخره کاوه تکونی خورد و گفت:

- یعنی میخوای بگی...

- همه چیزایی که گفتم واقعیت داشت.

- مهری...

- من نمیفهمم چرا اینکارو کرد.

- چرا بهم نگفتی؟

- تو چرا ازم نپرسیدی؟

عصبی شده بود... شروع کرد جلوی من قدم زد... دستی روی پیشونیش کشید و زمزمه کرد:

- باورم نمیشه... من احمق... وای...

یهو اومد روبه روم و گفت:

- آناهید من نمیدوستم...

فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم...

- من تازه فهمیدم چه غلطی کردم... خیلی عصبی بودم و کارام دست خودم نبود. اما هنوزم دیر نشده. دوباره میتونیم با هم....

و به من نگاه کرد... دوباره؟ بعد همه ی این اتفاقات... بعد ازدواجش و با وجود بچه ایی که تو راهه... بعد ورود آرتام به زندگیم... کسی که تو این مدت بهم محبت کرده بود و حامیم بود... بعد از همه ی اینا؟؟؟ از سکوت پیش اومده خوشحال شد و یه قدم نزدیکتر شد که سریع خودمو کشیدم عقب.

- اشتباه نکن... رابطه ی ما خیلی وقته تموم شده...

- تو که حرفامو شنیدی... من نمیدونستم...

- الان هم که فهمیدی چیزی عوض نمیشه...

- چرا میشه... اگر بخوای میتونیم با هم...

- بس کن

- چرا بس کنم... حال و روز الانمون بخاطر پنهون کاریه توئه...

- پنهون کاریه من؟ من فقط میخواستم یه کار خیر بکنم...

- کار خیری که شرش دامن ما رو گرفته...

- نکنه فکر کردی تو بی تقصیری و همه ی گناه گردن منه؟

- نه... نه... منم مقصرم... منم احمق بودم... ولی میشه...

- نه دیگه نمیشه...

- واقعا اونو به من ترجیح میدی...

زل زدم تو چشماشو گفتم:

- اون اسم داره و اسمشم آرتامه... اگر راضیت میکنه باید بگم آره... میدونی چرا؟ چون مثل تو کله شق و البته مغرور نیست... چون اگر چیزی ناراحتش کنه حرف میزنه تا سو تفاهما از بین بره و کار به اینجا نکشه... چون همه چی رو به بچه بازی نمیگیره...

چند لحظه ایی با بهت نگام کرد ولی زود به خودش اومد و گفت:

- آناهیدم... عزیزم. خودتو گول نزن... تو هنوزم منو دوست داری فقط کافیه به زبون بیاری.

دوباره نزدیک شد... دلم لرزید. دوباره شده بود همون کاوه ایی که جونمو براش میدادم. دیگه عقب نرفتم... پاهام به زمین چسبیده بود... اون هم تو یه حرکت منو کشید تو بغلش و محکم فشرد...باز هم برگشتم سر خونه ی اول.... دوباره رسیدم همونجایی که اینهمه مدت تلاش کردم تا ازش دور بشم... دستام بی حرکت کنار بدنم آویزون بود... آروم زیر گوشم گفت:

- من بهت احتیاج دارم آناهیدم... نمیدونی تو این مدت چی کشیدم... ترکم نکن .

از خوردن نفس هاش کنار گردنم حس بدی بهم دست داد... من چرا اینطوری شدم؟ چرا بهش اجازه دادم بغلم کنه؟ سریع خودمو کشیدم کنار و گفتم:

- میفهمی چی میگی؟

- آره میفهمم... اگر بخوای همه چی رو ول میکنم... مهری و زندگیه نکبتمو... کارام درست شده و اواخر همین ماه باید برم... بیا با هم بریم... میریم یه جا که دست هیچ کس بهمون نرسه... بذار مردم هرچقدر که دوست دارن پشت سرمون حرف بزنن... مهم نیست. فقط اینکه من و تو با هم باشیم مهمه...

میخواست مهری رو ول کنه؟ متعجب نگاش کردم که ادامه داد:

- اونجوری نگام نکن... نکنه توقع داری باهاش بمونم... اون با دروغ هاش زندگیمو بهم ریخت...

- باورم نمیشه این حرفو بزنی... تو داری پدر میشی...

- پدر...

پوزخند صدا داری زد...

- مهری حقشه... میای؟

نگاه ملتمسشو بهم دوخت... نمیتونستم چیزی بگم. خشک شده بودم. تمام اون لحظه هایی که با کاوه بودم اومد جلوی چشمام. خونه ی مامانی ... مسافرتامون... تنهایی هامون. جداییمون... آرتام... آرتام چی؟ احساس عذاب وجدان کردم. وقعا چرا تو گوش کاوه نزدم که بغلم کرد؟. سکوتم باعث شد با ناراحتی بگه:

- نگو که نمیای...

اومد جلوتر و بازوهامو گرفت... پیشونیه داغشو به پیشونیم چسبوند. سعی کردم خودمو بکشم کنار ولی نمیشد...

- ولم کن کاوه. همینجا این قضیه رو تموم کن.

- یه ذره فکر کن... ما میتونیم...

- مایی وجود نداره...

- آناهید من این همه مدت تو اشتباه بودم ولی توام بی تقصیر نبودی... اگه بهم میگفتی...

- گفتم ولم کن. برام مهم نیست کی مقصره مهم اینه همه چی تموم شده.

صبرش تموم شد و داد زد:

- ولت کنم بری پیش اون عوضی؟

- تو مشکلی داری؟

هر دو به طرف آرتام برگشتیم که با اخم داشت به کاوه نگاه میکرد....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد