چشمامو باز کردم. هنوزم خوابم میاد. فکر کنم نزدیکای صبح بود که مهمونا رضایت دادن برن. نگاهی به آرتام کردم که روی زمین بغل تخت دمر خوابیده بود و دستاشم از دو طرف باز کرده بود. از مدل خوابیدنش خنده ام گرفت. عقربه های ساعت عدد 8 رو نشون میداد. تعجب کردم. معمولا این ساعت آفتاب طلوع میکنه ولی اتاق خیلی تاریک بود. آروم از جام بلند شدمو سمت پنجره رفتم. با دیدن دونه های برف که از آسمون میومد و زمین رو سپید پوش کرده بود خواب از سرم پرید . جیغ خفیفی کشیدم و هیجان تمام وجودمو فرا گرفت. بعد از مدت ها زمین رنگ برف رو به خودش دید. برفای توی حیاط دست نخورده بود و جون میداد واسه آدم برفی درست کردن. به آرتام نگاه کردم که دیدم هنوز غرق خوابه و حتی یه تکونم نخورده. رفتم سمتشو تکونش دادم و صداش کردم. چند بار ی سرشو تکون داد ولی چشماشو باز نکرد. انگار خیلی خسته بود. بازم تکونش دادم اما شدید تر. چشماشو نیمه باز کرد و آروم گفت:
- هوووووووم؟
با هیجان گفتم:
-آرتام پاشو داره برف میاد.
روشو برگردوند و غلت زد و گفت:
-چه خوب.
با کلافگی تکونش دادم و گفتم:
-اِ...میگم پاشو بریم برف بازی؟
-برای اینکه بیخیال بشم گفت:
-چی؟؟؟؟؟؟؟؟ برف بازی؟آخ...آخ...آخ... سرما میخوری... بشین هوا که گرم تر شد میریم.
خندیدم و گفتم:
-چی میگی؟ اگه برف قطع شه که هوا سرد تر میشه. پاشو الان که برف تمیزه بریم آدم برفی درست کنیم.
جوابمو نداد. وقتی دیدم توجهی نمیکنه تصمیم گرفتم خودم تنهایی برم. اما روم نمیشد برای همین باید مجبورش کنم باهام بیاد. دوباره تکونش دادم. وقتی دیدم با این همه تکونی که میدمش هیچ عکس العملی نشون نمیده بالشتمو که توش پشم شیشه بود و از رو تخت برداشتم و محکم زدم تو صورتش. شک زده چشماشو باز کرد اما با دیدن قیافه ی کلافه ام شیطون خندید و دوباره چشماشو بست. دوباره بالشتو بردم بالا و گفتم :
-به خدا اگه بیدار نشی بازم میزنمت.
تو یه حرکت ناگهانی بالشتو از دستم کشید و بغلش کرد و خودشو زد به خوابو با همون لبخند گفت:
-هر کاری دوست داری بکن.
هم از کارش خنده ام گرفته بود هم میخواستم کلشو بکنم . با مشت زدم تو بازوشو گفتم:
-پاشو دیگه. تا برفا تمیزه میتونیم آدم برفی درست کنیم.
با چشمای بسته گفت:
-نچ...نچ...نچ...همه ی زورت همین بود؟
-من چی میگم تو چی میگی؟
مثل اینکه زور جواب نمیده باید ازترفندای زنونه استفاده کنم:
-اصلا نخواستم بیای. حیف من که دلم نیومد تنهایی خوش بگذرونم.
خواستم بلند شم که دستمو گرفت و گفت:
-چه زودم قهر میکنه.
لبخندی از روی پیروزی زدم. آرتام تو جاش نشست و در حالی که از پنجره به آسمون نگاه میکرد با ناله گفت:
- خدایا من چه کار بدی کردم که جزام برف روز بعد تولدمه. تو که میدونستی من تا دمدمای صبح بیدار بود
خندیدم و گفتم:
-به جای غر زدن پاشو لباستو بپوش. اتفاقا باید خوشحال باشی اولین برف زمستون روز بعد از تولدته...
از ذوق سریع لباسامو پوشیدم. آرتام نگاهی به پالتوم کردو گفت:
-سردت میشه... بیا این دست کشو شالگردنم بذار.
از خدا خواسته گرفتم و دویدم بیرون. آرتام پشت من از اتاق بیرون اومد. همونطور که داشت کاپشنشو میپوشید گفت:
- اگه میدونستم برفو اینقدر دوست داری دیشب تو مهمونی برف شادی میزدم.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
- ببینم میتونی اینقدر لفتش بدی تا برافا آب بشه؟
خواستم برم سمت در ورودی که آرتام بازومو گرفت و گفت:
- کجا؟؟؟؟ اول بریم یه چیزی بخوریم. ضعف میکنی.
خیلی هم بی راه نمیگفت. سرمو به نشونه ی موافقت تکون دادم و گفتم:
- به شرطی که بیشتر از 5 دقیقه طول نکشه.
- ای بابا... ما تا بریم تو آشپزخونه و یه لیوان آبمیوه برای خودمون بریزیم خودش 10 دقیقه طول میکشه.
دستمو گذاشتم پشتشو به سمت آشپزخونه هولش دادم و گفتم:
- حالا تو برو...
آرتام دوتا لیوان آب پرتقال ریخت. به منم گفت از توی کمد یه جعبه بیسکویت در بیارم.اینقدر تند تند میخوردم که دوبار بیسکویت پرید تو حلقم. آرتام با دیدن حرکاتم بلند خندید و مثل یه پدر مهربون گفت:
-آروم تر...به خدا آب نمیشه. اگه شد من خودم یه سفر میبرمت آلاسکا...
مشغول خوردن بودیم که فریبا اومد تو . با دیدن ما که اول صبحی لباس تنمون بود تعجب کرد . سلامی داد. منم بدون معطلی گفتم:
-فریبا برو لباس بپوش بریم برف بازی.
آرتام زد زیر خنده. فریبا با دیدن خنده ی آرتام لبخندی زد و گفت:
-مرسی مزاحم نمیشم.
نگاه چپ چپی کردم به آرتام کردم که خنده شو خورد ولی هنوز زیر زیرکی میخندید و به فریبا گفتم:
- مزاحم چیه؟ زود برو حاضر شو ما اینجا منتظریم. به فریبرزم اگه بیداره بگو بیاد.
فریبا که انگار از پیشنهادم بدش نیومده بود باشه ای گفت و رفت تا لباس بپوشه. آرتام با نوک انگشت زد رو دماغم و گفت:
- تا امروز همه رو مجبور به برف بازی نکنی بی خیال نمیشی
قیافه ی حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم:
-مگه تو الان به اجبار داری میای برف بازی؟
- نه والا...کی گفته؟ مدیونی اگه فکر کنی خیلی خوابم میاد.
بازوی آرتامو گرفتم و آروم از پله ها پایین رفتیم. فریبا و فریبرز هم پشت سرمون بودن. حدود بیست سانت برف اومده بود. به حیاط نگاه کردم. یه تیکه از حیاط که برف زیادی روش نشسته بود، به بچه ها نشون دادم و گفتم:
-رفتن به اون سمت حیاط قدغنه... اون برفا زیاده جوون میده واسه درست کردن آدم برفی. اگه برین اونور با من...
برخورد گوله ی برف مانع شد تا ادامه ی حرفمو بگم. برگشتم و فریبرزو دیدم که دست به کمر با لبخند پیروز مندانه ایستاده بود. گفت:
-خودتون اعلان جنگ کردین. من نمیخواستم جنگو شروع ...
گوله ی برفی که آرتام زد به پشتش هم مارو به خنده انداختو هم فریبرز ساکت کرد. آرتام لبخند بدجنسی زد و گفت:
- خواستم بگم وقتی با آناهید حرف میزنی منو نگاه کن.
فریبرزم بی معطلی یه مشت برف از رو زمین برداشت و در حالی که با مشتش اونو تبدیل به گلوله میکرد گفت:
-پس تورو نگاه کنم نه؟
وگوله رو پرتاب کرد و خورد تو صورت آرتام. و همین شد دلیل شروع برف بازیمون. منو آرتام شده بودیم یه گروه. فریبا و فریبرزم با هم بودن.... البته چون فریبا روش نمیشد به ما گلوله پرتاب کنه بیشتر گلوله درست میکرد و میداد دست برادرش که اونم حسابی از خجالت ما در میومد.... حتی یکی دوباریم گلوله زد تو صورت من. بعضی وقتا هم برای اینکه حرص منو در بیاره میرفت سمت منطقه ی ممنوعه ای که انتخاب کرده بودم.... آرتامم دنبالش میکرد. اینقدر خندیدیم و جیغ و داد کردیم که صدای بابا بیژن هم در اومد، از روی بالکن داد زد:
-چه خبره اول صبحی؟
آرتام خندید و گفت:
-به مهد کودک گلها خوش اومدین.
انقدر از کارای فریبرز و حرفای آرتام خندیده بودم که از دل درد نشستم رو زمین.
بابا بیژن به من گفت:
-از روی زمین بلند شو باباجون. سرما میخوری...
گفتم:
-مگه این آرتام و فریبرز میذارن من یه دقیقه سر جام وایستم.
بابا بیژن خندید و سرشو تکون داد و گفت:
- معلومه که حسابی داره خوش میگذره. پس من چی؟
خوشحال شدم و گفتم:
-شما هم میاین برف بازی؟
آرتام زودتر گفت:
-نکنه میخوای بیای برف بازی؟
بابا بیژن گفت:
-مگه من چمه که نیام؟
آرتام- شوخی میکنی؟ سرما میخورین
پریدم وسط حرفشونو گفتم:
-آرتام چرا اینقدر گیر میدی. بذار بابا بیژنم بیاد...
آرتام- آخه...
بابا بیژن حرف آرتامو قطع کرد و گفت:
-آرتامو ولش کن... من میخوام بیام. فقط یکی بیاد کمک.
با خوشحالی رفتم سمت بابا بیژن و دستشو گرفتم و آوردمش پایین.
بعد از اینکه بابا بیژنم کمی بازی کرد آقا فریدون و گوهر و شوهرش شاهپور خان هم به جمعمون اضافه شدن.... تنها کسایی که تو بازی نبودن بی بی و سپیده جون بودن که روی بالکن صندلی گذاشته بودن و مارو نگاه میکردن. وقتی از بازی خسته شدیم رفتیم سراغ آدم برفی درست کردن که سپیده جونم اومد کمکمون. بی بی هم بهمون هویج و دکمه داد و تونستیم ادم برفیو تکمیل کنیم. بعد ار تموم شدنش همه دورش جمع شدیم و نگاش کردیم....و البته همه زدیم زیر خنده.... فریبرز گفت:
-به همه چیر شبیه جز آدم برفی.
- دیگه ما تواناییمون در همین حد بود.
فریبا به فریبرز گفت:
- همه ش تقصیر تواِ .... اگه خراب کاری نمیکردی یه آدم برفیه خوشگل داشتیم.
بابا بیژن خندید و گفت:
- خیلی خب ... دعوانکنین. مهم اینه درستش کردیم. منم بعد از 10 سال برف بازی کردم.
آقا فریدون لبخندی زد و گفت:
-خیلی چسبید... بعد این همه سال دور هم بودیم و کلی هم خندیدیم.
فریبرز در حالی که نگاش به آرتام بود با لحنی که ازش شیطنت میبارید خطاب به من گفت:
-همه ی اینا به یُمن وجود آناهید خانومه دیگه.
آرتام- مثل اینکه از اون گلوله ها دلت میخواد
فریبز دستهاشو به نشونه ی تسلیم بالا اوردو گفت:
-من که چیزی نگفتم...فقط تعریف کردم.
فریبا دستاشو زد به هم و گفت:
-راستی... الان که همه دور همیم بریم دوربین بیاریم و عکس بندازیم.
آرتام- فکر خوبیه.... بذارین من میرم میارم.
و بدون معطلی رفت توی خونه.
پایه ی دوربین و روی زمین گذاشت و دوربینو تنظیم کرد. چند باری پشت هم گفت:
-جمع تر... فریبرز شاخ نذار واسه فریبا آدم باش...پدر یه کم بیا اینور تر اون آدم برفی معلوم باشه...همه یه لبخند...
و بعد سریع اومد کنار من ایستاد و دستشو گذاشت دور شونه ام.و بعد فلش دوربین ...
همگی خسته بودیم . بی بی گفت:
- بیاین تو که بخاریو روشن کردم.
داشتیم میرفتیم سمت خونه که سپیده خانم زد تو صورتشو گفت:
- ای وای...ساعت 12 شد...انقدر سرگرم بازی شدم که نهار نذاشتم.
بابا بیژن گفت:
- ناراحتی نداره که سپیده جان... یه ساعت دیگه زنگ میزنیم از بیرون نهار سفارش میدیم.
آرتام گفت:
-نه... منو آناهید میریم بیرون یه چیزی میگیریم.
بهش نگاه کردم. لبخندی زد و گفت:
-مگه نه؟
منم که هنوز از برف بازی سیر نشده بودم رو به جمع گفتم:
- راست میگه.
همه رفتن سمت خونه و منو آرتام رفتیم سمت در. اومدیم درو باز کنیم که فریبرز داد زد:
-هوا بد جور هوای دو نفرستا... خدایا یه دوست دخترم نداریم باهاش دست تو دست توی این هوای برفی به بهونه ی غذا خریدن بریم خوش بگذرونیم.
منو آرتام خندیدیم. آرتامم برای اینکه فریبرزُ اذیت کنه دستشو انداخت دور کمرم و منو چسبوند به خودشو گفت:
-دلت بسوزه..
فریبرز رفت توی خونه. آرتام منو از خودش جدا کرد و بهم نگاه کرد و گفت:
- امروز خوب همه رو دور هم جمع کردیا.
-ما اینیم دیگه...
اومدم برم سمت پیاده رو که عطسه کردم. آرتام گفت:
- سرما رو خوردیا...
و بعد یقه ی پالتومو گرفت و به هم نزدیک کرد و گفت:
خودتو بپوشون...
دستمو گرفت و رفتیم سمت رستوران. هنوز برف میومد و گوله های برف موهامونو سپید کرده بود. توی خیابون فقط مه بود و برف. هوا گرفته بود. نگاهی به دستای آرتام کردم...
مگه قرار نبود فقط یه نمایش ساده باشه؟؟؟ پس الان چرا دست همو گرفتیم و هیچ کدوم اعتراضی نمیکنیم؟ هیچکدوم از تماشاگرامون نیستن ... صحنه خالیه... پس برای کیا اینهمه مدت نقشه کشیدیم؟ برای چی وارد این بازی شدیم که هیچ سرو تهی نداره. پس کاوه کجاست که ببینه من دستای آرتامو گرفتم و دیگه محتاج دستای اون نیستم؟؟؟؟ چرا نیست که ببینه وقتی با آرتامم بهم خوش میگذره؟؟؟؟ منو آرتام برای چی داریم اینقدر به هم نزدیک میشم؟؟؟
بازم روزنامه رو ورق زد... مطمئنم که فقط عکساشو نگاه میکنه.به اطرافش توجه نداشت ولی من خیره نگاهش میکردم.
چند دقیقه ای میشد که منتظرش نشسته بودم. هیچ کس توی پارک نبود. تصمیم گرفتم تا بیاد به پیر مرد نگاه کنم...کار دیگه ای هم نداشتم...
بستنی که جلوی صورتم اومد حواسم رو پرت کرد... گرفتمش و گفتم:
- رفتی از کارخونه خریدی که اینقدر طول کشید؟
خندید و گفت:
- برای شما گفتم سفارشی بزنه برای همین یه کم زمان برد...
- والا من هر چی دقت میکنم هیچ فرقی بین بستنی خودم و بستنی تو نمیبینم.
- فرقش اینه که توی بستنیه تو پر عشقه...
خندیدم و مشغول خوردن بستنی شدم. به پیر مرد نگاه کردم... هنوز داشت روزنامه رو ورق میزد...این دفعه ی صدم بود که اون صفحه رو نگاه میکرد...
دستمالی بهم داد و گفت:
- داره میریزه...حواست کجاست؟
به پیر مرد اشاره ای کردم و گفتم:
- به پیر مرده... خیلی با مزه ست...فکر کن یه روزی منو تو هم مثل این پیر میشیم و میایم پارک...
- اگه من پیر بشم که با تو نمیام پارک...تنها میام که یه دختری مثل تو منو دید بزنه...
چشمامو ریز کردم و با تهدید گفتم:
- کــــــــــــــــــــــــ ــــاوه...
خندید و گفت:
چرا عصبی میشی حالا؟؟؟ مگه چی گفتم؟
- یعنی چی دید میزنم؟ یعنی من منظور دار نگاش میکنم؟
- دقیقا منظورم همین بود...
- آخه من پیرمردارو دوست دارم. خیلی شیرینن.
- خوبه.... این یعنی اینکه بهم خیانت نمی کنی...
به بازوش زدم و دوباره گازی به بستنیم زدم... ساکت شدیم که کاوه دوباره گفت:
- نظرت چیه ماه عسل بریم اروپا؟
یه کم فکر کردم و گفتم:
- اوممممم. به شرط اینکه پاریس باشه
- چه خوش اشتها...
- کاوه اذیت نکنا..
- ببخشید...چشم...هرچی شما بگی همون میشه... تصویب شد, میریم پاریس.
- یعنی من بالاخره ایفلو میبینم؟
اخمی کرد و گفت:
- من نه ...ما... این صد بار... دیگه باید عادت کنی از کلمه ی ما استفاده کنی...
گاز آخرو به بستینیم زدم و گفتم:
- بریم قدم بزنیم؟
بلند شد و گفت:
- چرا که نه...شما امر کن...
جای سر سبزی بود... بعد یه بستنی قدم زدن توی این پارک میچسبید. کاوه دستمو گرفت و گفت:
- یه روز با یه کالسکه میایم اینجا و با بچمون قدم میزنیم.
- کاوه جان... راجع به آینده حرف نزن لطفا
- آخه چرا؟؟؟ منو تو تا چند وقت دیگه ازدواج میکنیم...
- هنوز چند هفته مونده...
- چشم رو هم بذاری این چند هفته هم تموم میشه عزیزم.
داشتیم تو سکوت کنار هم قدم میزدیم و از بودن باهم توی پارک لذت میبردیم که دوباره کاوه گفت:
- آناهید باورت میشه وقتی جوون تر بودم و هنوز جرئت اینو نداشتم که دستتو بگیرم همیشه خواب این روزارو میدیدم؟؟؟؟
- خواب چیو؟
- اینکه منو تو ...تنها... توی یه پار ک خلوت و دنج... با کلی عشق راه میریم...
- خواب قحطه؟ این چه خوابایه که میبینی؟
- خوابای من همش شیرینه... چون همش تو توشی عزیزم...
و دستمو فشرد...
به رو به روم نگاه کردم که چند تا بچه داشتن بازی میکردن... خواستم به کاوه بگم بریم اون سمت که گوشیم زنگ خورد...
دستشو ول کردمو دنبال گوشیم گشتم. بعد از کلی گشتن از ته کیفم کشیدمش بیرون. با دیدن شماره ی بیمارستان تعجب کردم...
من که امروز مرخصی بودم...
گوشی رو برداشتم...
-بله؟
-....
-الو؟؟؟؟
-آناهید...
پری بود که با صدای مضطرب گفت:
-کجایی؟
-چیزی شده پری؟
-آناهید کجایی؟
-من یا کاوه تو پارکم...
-با کی؟
-با کاوه...چی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟؟؟؟ نگرانم کردی؟
پری بعد از مکس کوتاهی گفت:
-آناهید خودتو برسون بیمارستان... آرتام حالش بده... زود بیا...
متعجب به تلفن قطع شده توی دستم نگاه کردم...آرتام حالش بده...نگاهم به کاوه افتاد که داشت با تعجب بهم نگاه میکرد و متتظر این بود که بهش بگم که کی پشت خط بود...
بدون توجه به نگاهش از کنارش گذشتم و گفتم:
-باید برم...
با تعجب پرسید:
-کجا؟؟؟؟ کی بود؟؟؟؟؟
صداشو نمیشنیدم... فکرم پیش آرتام بود... به راهم ادامه دادم... زیر لب گفتم:
-حالش بده...حال آرتام بده...
کاوه که انگار چیزی نشنیده بود پرسید:
-چی؟؟!!
بازومو گرفت و مانع رفتن شد و گفت:
-کجا میری آناهید؟
بلند گفتم:
-ولم کن... آرتام حالش بده... باید برم پیشش...
کاوه با حالت گنگ نگاهم میکرد... بعد چند لحظه عصبانی گفت:
-میخوای بری پیش اون عوضی؟ آره؟
-راجع به اون درست صحبت کن...
و بازومو از دستش بیرون کشیدم و دویدم سمت خیابون...
نفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم بیمارستان... وقتی وارد بخش شدم نگاه سنگین همه رو احساس کردم... مثل یک گناهکار نگاهم میکردن... کاوه ی لعنتی...
همه بودن... دکتر افشار...طناز...مهدیه...دکتر نوروزی...خانم دواچی...هیراد و پری...
میترسیدم جلو برم...قدم هام سنگین شده بود...پری زود تر از بقیه اومد سمتم...چرا داشت گریه میکرد؟ اینجا چه خبره؟
آرتام چش شده؟ با هر قدمی که پری به سمتم بر میداشت نگرانین صد برابر میشد... میترسیدم ازش سوالی بپرسم... نمیخواستم جوابی بشنوم که...
پری رو به روم ایستاد... چشمای پر از سوالمو بهش دوختم... پری بعد چند لحظه سرشو تکون داد و گفت:
-خیلی دیر اومدی... مثل همیشه...
و روشو برگردوند و زد زیر گریه... تازه متوجه چشمای گریون همه شدم... حتی طناز... اشک توی چشمام جمع شد... باورم نمیشه... ملتمسانه به پری نگاه کردم و گفتم:
-دروغ میگی نه؟
پری به شیشه ی یکی از اتاقا اشاره کرد... نمیخوام باور کنم... حقیقتی وجود نداره... به سمت شیشه رفتم.
دیدمش. خودش بود. به دستگاه کنار تخت نگاه کردم تا ضربان قلبشو ببینم ...ولی ... تنها یه خط ممتد و بی انتها.
دیگه اختیار اشکام دستم نبود... پاهام سست شد... نشستم رو زمین... نمیتونستم آرتامو اینجوری ببینم... سرمو گذاشتم روی پاهامو بلند گریه کردم... زیر لب اسم آرتامو میگفتم... همش تقصیر من بود... نباید تنهاش میذاشتم... نباید انکار میکردم که دوستش دارم... ای کاش بهش گفته بودم...
با تکون دستی چشمامو باز کردم...
با چشمایی خیس به مامان که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. نگرانی رو تو چشمای اون هم میدیدم. پرسید:
- چی شده آناهید جان؟ خواب بد دیدی؟
دوباره یاد اون کابوس کذایی افتادم. خودمو به زور کنترل کردم و اشکامو پاک کردم و گفتم:
- چیزی نیست مامان. یه خواب بد بود.
- خیره... نگران نباش عزیزم. چه خوابی میدیدی؟
- چیز خاصی نبود... هر چی بود تموم شد.
مامان که انگار فهمید نمیخوام راجع به خوابم حرف بزنم حرفو کش نداد و گفت:
- میخوای پیشت بمونم تا بخوابی؟
- نه تهمینه جوون... برو بخواب. ببخشید شما رو بی خواب کردم.
- صدای گریه ت تا هفت تا کوچه اونور ترم میرفت... فکر کنم همسایه بغلی هم بیدار شد
نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
- امان از این کابوسای شبانه...
مامان دستی به موهام کشید و پتو رو روی تنم کشید و گفت:
- بگیر بخواب... به هیچیم فکر نکن عزیزم... شب بخیر.
-شب بخیر...
مامان لبخندی زد و از جاش بلند شد و رفت...
مامان رفت و من دوباره درگیر خوابم شدم... یاد کاوه افتادم... اون تو خوابم چی کار میکرد؟ چرا همه چیز بینمون به حالت اول برگشته بود؟ سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم، ولی چرا؟ مگه کاوه همونی نبود که یه روزی فکر میکردم اگه نباشه منم نیستم...پس الان چرا خودم دارم از توی خیالم بیرونش میکنم؟ معنیه خوابم چی بود؟ آرتام...
نگرانش شدم. نکنه چیزی شده باشه؟ نکنه خوابم بی منظور نباشه... دلم هری ریخت... خواستم بهش زنگ بزنم... گوشیمو برداشتم ولی تا چشمم به ساعت افتاد پشیمون شدم. ساعت 4 صبح بود و مطمئن بودم که آرتام خوابه اصلا چه دلیلی داشت که بهش زنگ بزنم؟ گوشی رو گذاشتم کنار ولی باز دلم طاقت نیاورد. تصمیم آخرو گرفتم و شمارشو با استرس گرفتم...چند تا بوق خورد تا اومدم قطع کنم صدای آرتامو شنیدم ... گوشی رو چسبوندم به گوشم و منتظر شدم دوباره حرف بزنه...
- آناهید؟
نمیدونستم چی بگم... هول کرده بودم. ولی اصلا به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- آرتام تویی؟
- آره... مگه قرار بود کی باشم؟
- اشتباه گرفتمت میخواستم به پری زنگ بزنم... شرمنده بیدارت کردم...
با صدایی که کمی رنگ تردید گرفته بود گفت:
-بیدار بودم... حالت خوبه؟
- آره. قرار بود بهش زنگ بزنم اشتباهی شماره ی تو رو گرفتم... بازم شرمنده مزاحمت شدم. کاری نداری؟
- نه... خوب بخوابی.
- تو هم همینطور. شب بخیر
گوشی رو قطع کردم. خیالم یه کم راحت شد ولی بازم استرس داشتم. چرا آرتام بیدار بود؟ یادم رفت بپرسم... بیخیال همه چیز شدم و پتو رو کشیدم رو سرم. چشمامو بستم و خواستم به هیچی فکر نکنم ولی همش صحنه ی خوابم میومد جلوی چشمم... داشتم بهش فکر میکردم که صدای زنگ گوشیم منو از جا پروند. بدون معطلی جواب دادم و گفتم:
- بله؟
- سلام.
- آرتام تویی؟
- تو چرا امشب منو نمیشناسی؟
- آخه تعجب کردم زنگ زدی...
- چرا؟
- همینطوری.
- منم تعجب کردم تو زنگ زدی.
- من که گفتم اشتباه گرفتم...
- ولی صدات اینو نمیگفت.
خندیدم و گفتم:
-یعنی تشخیص صدات اینقدر قویه؟
اونم خندید و گفت:
- مثل اینکه هنوز باور نکردی من خیلی باهوشم. اصلا خودت بگو چی شده؟
-گفتم که اشتباه گرفتم.
- راست میگی؟
- نمیگم؟
- یعنی نمیخوای بگی دلت برام تنگ شده؟
خندیدم و گفتم:
- کلاسای خودباوری اثر کرده هااا
- خب بگو دیگه...
- عجبا...
- من که میدونم دلت برام تنگ شده.
- این اعتماد به نفست منو کشته.
- اعتماد به نفسو شما خانوما به من میدین.
- پس خوب شد ما خانوما آفریده شدیم.
- من که همیشه شکر گذارم.
- آفرین
- تو خواب نداری؟
- نه...
- چرا؟
- چون دارم یه تحقیق مینویسم. تو چرا نخوابیدی؟
- چون خوابم نمیومد.
- یعنی الان خوابت میاد؟
- آره.
- پس برو بگیر بخواب.
- شبت خوش آقای دکتر.
- شب توهم بخیر. راستی آناهید...
- بله؟
- من که میدونم دلت برام تنگ شده.
خندم گرفته بود:
- از کجا انقدر مطمئنی جناب خودشیفته؟
- چون الان هیراد گفت امروز که تو و پری با هم بودین گوشیش افتاد تو جوب.
حندیدم و گفتم:
- برو بخواب...
صداش رنگ خاصی گرفته بود و گفت:
- خوی بخوابی عزیزم...
تلفن رو قطع کردم... خوشحال شدم از اینکه حالش خوب بود...
پتو رو کشیدم رو سرم و با لبخند به فردا فکر کردم...
تازه از اتاق عمل اومده بودم بیرون و حسابی خسته بودم.. احساس میکردم پاهام بی حسن... دو تا انترنی که با هماهنگی دکتر کشاورزی اومده بودن تو اتاق عمل، دو ساعت آخر عمل و بی خیال شدن و رفتن... هر چند که اومدنشون به اصرار خودشون بود و جز دوره شون نبود...
وقتی رفتم تو اتاق رست یه نگاهی به گوشی انداختم... از خونه 2 تا miss call داشتم. پاهام و گذاشتم رو میز و همینطور که ماساژشون میدادم شماره ی خونه رو گرفتم:
- سلام
- سلام به روی ماهت تهمینه جوون.. اصل حالت چطوره عسیسم؟
- خوبم... تو چرا صبح بدون صبحونه رفتی؟
- چون دیشب بدخواب شده بودم، صبح خواب موندم...
- هی بهت میگم شب زیاد شام نخور... گوش نمیدی که. غذا رو میبینی دیگه خدا رو بنده نیستی...
- تقصیر شماس که غذاهات خوشمزه س...
- پر خوریِ خودتو گردن من ننداز...
- چشم...
- زنگ زدم بگم اگر میتونی امروز برو دیدن مامانی... سرما خورده.
- باشه... دلمم براش تنگ شده.
- قبلش بیا خونه یه سری وسایل بدم براش ببری.
- چشم...
- چشمت بی بلا... کاری نداری مادر؟
- نه عزیزم..
- ناهارتو تا آخر بخوریا... وزنت داره روز به روز کم تر میشه.
- ای بابا. بالاخره من چی کار کنم؟ کم بخورم یا زیاد؟
- من گفتم شبا غذای سبک بخور که راحت بخوابی...
- اطاعت میشه سرورم... امر دیگه ندارین؟
- نه عزیزم... برو به کارت برس. خداحافظ.
بعد از قطع کردن تلفن از جام بلند شدم و رفتم تو بخش...
ضربه ایی به در اتاق زدم و بعد از شنیدن صداش که اجازه ی ورود داد رفتم تو...
- سلام. خسته نباشی.
سرشو بلند کرد. لبخندی زد و گفت:
- سلام. مرسی... تو هم خسته نباشی.
- اومدم بگم من دارم میرم.
- ببخشید امشب خیلی کار دارم.
و سوییچ و گرفت طرفم و گفت:
- بیا... ماشین و ببر.
- مرسی... بیتا پایین منتظرمه. فقط اومدم خداحافظی کنم و بگم میرم خونه ی مامانی... ماشین همراهم هست. دیگه صبح نیا دنبالم.
سری به نشونه ی موافقت تکون داد و گفت:
- سلام برسون.
- از طرف تو یا بابا بیژن؟
خندید و گفت:
- امان از دست بابام.
دستی براش تکون دادم و از در اودم بیرون. خیلی خسته بود... از صبح 3 تا عمل داشت. دیشبم که اصلا نخوابیده بود... دکتر مهرزاد بودن همین دردسر ها رو داره دیگه...
بیتا منو دم خونه مون پیاده کرد و رفت... بلافاصله رفتم بالا و وسایلی رو که مامان گفته بود و برداشتم و گذاشتم تو ماشینم...سر راه برای مامانی شلغم و یه لیمو شیرین و یه سری مواد تقویتی گرفتم. همیشه وقتی میخواستم برم خونه ش ذوق زده بودم... سعی کردم از کوتاه ترین مسیر برم تا زودتر برسم...
وقتی رسیدم زینت خانم و دیدم که با یه سبد خرید داشت میرفت تو خونه... سریع از ماشین پیاده شدم و صداش کردم... با دیدنم از همون جا شروع کرد به حال و احوال کردن و پشت سر هم حال همه ی اعضای خانوادمو پرسید... یه ذره هم نیومد جلو و از همون دم در با صدای بلند حالشون و میپرسید. منم مثل خودش جواب میدادم... بهتر دیدم تا داد همسایه ها در نیومده وسایل و از تو ماشینم بردارم و برم تو...
مامانی کنار بخاری داشت کتاب میخوند.
- سلام.
از پشت عینک نگاهی بهم انداخت و گفت:
- سلام خانم دکتر. چه عجب از اینورا؟
- شنیدم یه مریض آمپول لازم داریم... کار و بار و ول کردم و امدم تا یه آمپول جانانه بهش بزنم و برم.
مامانی از آمپول متنفر بود... تو دوره ی جوونیش خاطره ی بدی از آمپول زدن داشت. عینکشو در آورد و گفت:
- خوش اومدی... ولی من ترجیح میدم بقیه ی راه های درمانی رو امتحان کنم.
وسایل و گذاشتم تو آشپزخونه و رفتم تو بغل مامانی... خیلی دلم برای آغوشش تنگ شده بود. اونم مثل همیشه موهامو نوازش میکرد... یه ذره که به همون حالت موندم مامانی گفت:
- راستی چرا آرتام و نیاوردی؟
- کار داشت... بیچاره 48 ساعته که نخوابیده.
- زنده باشه...پسر خوبیه...
- یعنی مورد تاییده... شما که اینو بگی یعنی حله؟
- من از روز اولم که دیدمش، ازش خوشم اومده بود. معلومه خوب تربیت شده. پدرش که خیلی با شخصیت بود.
- آها.... یعنی پدرشم آدم خوبیه؟
چشم غره ایی بهم رفت... خندیدم و گفتم:
- من که حرف بدی نزدم... تازه بابا بیژن کلی هم سلام رسوند.
با نیمچه اخمی روشو برگردوند و گفت:
- نوه هم نوه های قدیم...
عاشق همین ادا و اصولاش بودم... صورتشو یه ماچ محکم کردم و گفتم:
- شوخی کردم عزیزم.
زینت خانم با یه سینی چایی اومد کتارمون و گفت:
- خیلی خوش اومدی مادر جوون... امروز خیلی ذکر خیرت بود. توران خانم همه ش میگفت دلش براتون تنگ شده.
دوباره به مامانی نگاه کردم و گفتم:
- الهی من قربون اون دلت برم که برای منِ بی معرفت تنگ میشه.
- مامان: خدا نکنه عزیزم.
- امشب من شام میذارم... میخوام یه دونه از اون سوپ های دکتر پسند درست کنم تا حال مامانی زودتر خوب بشه.
- زینت: نه مادر جوون تو مهمونی... من خودم یه چیزی درست میکنم.
با دلخوری گفتم:
- داشتیم زینت جوون؟ حالا شدم مهمون؟
- زینت: نه مادر... منظورم این بود که زحمت نکشی.
- زحمت چیه؟ خودم میخوام اینکارو بکنم. شما هم بشینین کنار مامانی گل بگین و گل بشنوین.
- مامانی رو به زیور گفت:
- تو بشین زیور... بذار هرکاری میخواد بکنه... فکر کنم قسمته که برم بیمارستان.
- دست درد نکنه توران جوون... حالا که اینطور شد یه غذایی بپزم...
- مامانی: ببینیم و تعریف کنیم.
قری به سر و گردنم دادم و بی هیچ حرفی رفتم تو آشپزخونه... خونه ی مادربزرگم چون قدیمی بود آشزخونه ش بسته بود و نمیدیدن چی کار میکنم... منم فقط صدای حرف زدنشون و میشنیدم... سریع دست به کار شدم
اول شلغم ها رو گذاشتم بپزه... تصمیم گرفتم یه غذای دیگه هم برای خودم و زینت خانم درست کنم... یادمه یه سال پیش که لازانیا درست کردم زینت خانم خیلی خوشش اومد... مخصوصا از پنیر پیتذا.... از مامانی شنیدم که بعد از اونروز چند باری سعی کرد که درستش کنه ولی بیشترش وارفت چون فقط بلده غذاهای ایرانی بپزه که انصافا همه ش خوشمزه س... مواد سوپ و ریختم تو قابلمه تا بپزه و رفتم سراغ لازانیا... موادشو آماده کردم و ورقه ها رم گذاشتم تو آب جوش...وقتی آماده شد، لایه لایه چیدم تو ظرف و یه عالمه هم پنیر پیتذا ریختم... حین کار کردن همه ش فکرم میرفت پیش کاوه چون اونم عاشق لازانیا بود. ظرف و گذاشتم تو فر و ناخود آگاه یه آه کشیدم. یاد خواب دیشبم افتادم. خیلی بد بود...خودمو با میوه چیدن سرگرم کردم تا دیگه بهش فکر نکنم...
ظرف میوه رو بردم تو حال... مامانی گفت:
- بوی لازانیا میاد.
- بله ولی اون برای شما نیست... سفارشی برای زینت جوون درست کردم.
زینت خانم لبخندی از روی خوشحالی زد و گفت:
- راضی به زحمت نبودم مادر جوون.
- نفرمایید...
- مامانی: راستی دختر خانم شاه میری داره ازدواج میکنه.
- ترانه؟
- مامانی: آها... آره. همون ترانه... یه ربعه داریم با زینت فکر میکنیم اسمش یادمون نمیاد... عوارض پیریه دیگه...
- اولا شما دو نفر تازه اول چلچلی تونه... دوما مبارکش باشه...
- مامانی: اتفاقا دیروز که اومد کارت عروسیشو بده سراغ تو رو میگرفت و کلی گله کرد که بی معرفت شدی و دیگه بهش سر نمیزنی.
- امان از این پزشکی... بخدا خودمم خیلی دلم میخواد به دوستام سر بزنم ولی نمیشه...
- مامانی: میدونم عزیزم... منم اینارو بهش گفتم. مطمئن باش همه درکت میکنن.
- تو اولین فرصت میرم میبینمش و بهش تبریک میگم.
- زینت خانم: ایشالله چند وقت دیگه عروسی خودته... اونطور که توران خانم از نامزدت تعریف میکنه یعنی پسر باکمالاتیِ....
با یادآوری آرتام لبخند ناخواسته ایی رو لبام نشست و رفتم تو فکر... وقتی سرمو بالا گرفتم دیدم مامانی و زینت خانم با لبخند نگاهم میکنن. خاک برسرم کنن حتما الان فکر میکنن از ذوق شوهر کردن خندیدم... لبخندی زدم و گفتم:
- من میرم یه سر به غذا بزنم...
سریع از جام بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه... اول صدای خنده شونو شنیدم ولی بعد دوباره شروع کردن به حرف زدن... منم بی خیال مشغول سالاد درست کردن شدم....
زنگ آیفون به صدا در اومد... کی بود؟ مامانی که مهمون نداشت...
از بیرون صدایی نیومد... رفتم دم در آشپزخونه که دیدم زینت و مامانی دارن به هم نگاه میکنن و مامانی با دست داشت به زینت اشاره میکرد... پرسیدم:
- چیزی شده؟ کی بود؟
قبل از اینکه چیزی بگن در باز شد و کاوه در حالی که تو دستاش دو تا نایلون خرید بود بلند گفت:
- سلام بر بهترین مادربزرگ دنیا...
و به مامانی نگاه کرد...هنوز متوجه من نشده بود... خواستم برم تو ولی پاهام یاریم نمیکردن... کاوه چشماشو بست و بو ایی کشید و گفت:
- به به... بوی لازانیا میاد... کی بوده که منو دوست داشته و برام لازانیـ......
و بالخره من و دید که چاقو بدست جلوی در آشپزخونه وایستاده بودم.
با دیدنم چند لحظه ای خیره موند... اما سریع خودشو جمع و جور کرد و رو به مامانی گفت:
- مثل اینکه مزاحم شدم... مهمون داری...
مامانی با اخم نگاهی به کاوه کرد و گفت:
- از کی تاحالا آناهید واسه ما مهمونه که اینجوری میگی؟ بیا تو پسرم...
- زیاد نمیمونم... شنیدم سرما خوردی اومدم بهت سر بزنم.
بدون توجه به حرف کاوه رو به مامانی گفتم:
- من میرم سالاد درست کنم. کاری داشتی صدام کن.
و رفتم تو... حس بدی داشتم. دستمو روی کابینت گذاشتم تا حال دگرگونم بهتر بشه. دستمو گذاشتم روی قلبم. چرا اینقدر تند تند میزد؟ نباید حالمو لو بدم. باید امشب خوب نقش یه دختر بی خیالِ خوشحالو بازی کنم...
با صدای ویلچر مامانی نفس عمیقی کشیدم و خودمو مشغول سالاد درست کردن نشون دادم.مامانی گفت:
- آناهید بیا این نایلونا رو ازم بگیر...
رفتم سمتشو نایلون هایی که تو بغلش بود از گرفتم... بهش نگاه نمیکردم. مامانی همیشه راحت از چشمام حالمو میفهمید. نگاه خیره شو احساس کردم...نایلون هارو روی میز گذاشتم. مامانی گفت:
-آناهید...
لبخندی زدم. برگشتم و گفتم:
-بله؟
نگاه خاصی داشت... از همون نگاهایی که وقتی خبر عروسی کاوه رو شنیده بودم و حالم خوب نبود بهم میکرد... توی نگاهش دلسوزی بود وبس.. گفت:
-خوبی؟
برای پنهون کردن حالم خندیدم و گفتم:
- آره مامانی. چطور؟
لبخند تلخی زد... انگار که از دروغ گفتنم خوشش نیومد:
- خیلی صبوری...
با حرفش بغضم گرفت... برای اینکه جلوش گریه نکنم گفتم:
-مامانی کاوه اومده... برین پیشش ناراحت نشه...
لرزش صدام مامانیو ناراحت کرد... بدون اینکه چیزی بگه چرخ ویلچرشو چرخوند و رفت...
********************
نفس عمیقی کشیدم و بلند گفتم:
- شام حاضره...
یه ربعی بود که تو آشپزخونه نشسته بودم... بعد چند دقیقه زینت خانم اومد کمکم تا میز شامو بچینیم.
همه پشت میز نشستیم. برای مامانی سوپ ریختم و گذاشتم جلوش. برای زینت خانوم هم همینطور ... کاوه منتظر بود که بشقابشو بردارم و براش سوپ بکشم ولی بشقاب خودمو پر کردم و مشغول خوردن شدم. کاوه که دید براش نکشیدم خودش بشقابشو پر از غذا کرد.. چند تا قاشق خورد و گفت:
- مامانی این دستپخت کیه؟
- آناهید...چطور؟
کاوه نگاهی به من کرد و گفت:
- قبلنا دستپختت بهتر بود. اقای دکتر کم نمک دوست دارن یا نمک تموم شده بود.
بدون اینکه کم بیارم گفتم:
- نمکشو کم کردم که شما با نمک خودت بخوریش...
کاوه که انگار جا خورده بود با حالت خاصی گفت:
- عجب... حالا آقای دکتر کجان؟ نمیان؟
- نه... سر کاره... چیه؟ دلت براش تنگ شده؟
- نه... نگرانشم .
- چرا؟
- تنهاس آخه... برای یه همچین آدم دنیا دیده و خوش مشربی بده که تنها بمونه.
مامانی با صدای محکمی گفت:
- کاوه... بس کن...
کاوه پوزخندی زد و ساکت شد. چند لحظه ای گذشت... فقط صدای قاشق میومد... صدای زنگ موبایلم بلند شد. همه برگشتن سمت صدا... مامانی گفت:
-پاشو جواب بده...
- نه الان داریم غذا میخوریم بذارین بعد از شام خودم زنگ میزنم
- نه... شاید از بیمارستان باشه. پاشو جواب بده.
دیگه نمیتونستم قبول نکنم. از جام بلند شدم و رفتم سمت گوشیم که روی میز بود. شماره ی آرتام بود... خوشحال شدم از اینکه الان زنگ زد. لبخندی زدم و جواب دادم:
- سلام عزیزم...
متوجه شدم همه دارن منو نگاه میکنن ولی به روی خودم نیاوردم و سعی کردم توی صحبت کردنم اغراق کنم...
آرتام که یه کم متعجب شده بود گفت:
- سلام...
- خوبی؟ کارت تموم شد؟
- نه هنوزم کار دارم.
- الهی بگردم... خیلی خسته ای؟
- یـــــــــــه... کَــــم. خوبی؟
از کشیدن حرفاش معلوم بود که حسابی گیج شده... خیلی جلوی خودم و گرفتم تا نخندم. گفتم:
- خب چرا نگفتی بمونم کمکت کنم؟
و رو به جمع ببخشیدی و گفتم و رفتم تو حیاط.... آرتام که دید چیزی نمیگم گفت:
- آناهید؟ کجا رفتی؟
با صدای آرومی گفتم:
- ببخشید که اونجوری حرف زدم.
- کسی اونجاست؟
- آره... کاوه.
آرتام چند لحظه ایی ساکت شد... بعد گفت:
- تنها؟ مهری نیست؟
- نه...
- تو رفتی اونجا کاوه بود؟
- نه... نیم ساعتی میشه که اومده... فقط میخواست مامانی رو ببینه و بره ولی چون شام حاضر بود مامانی گفت بمونه.
- آها...
صدای یه نفر شنیدم که آرتام و صدا میزد. آرتام گفت:
- الان میام
و ادامه داد:
- اگر معذبی میخوای بیام دنبالت؟
نمیدونم من درست حدس میزدم یا نه ولی بنظرم کلافه بود... شاید بخاطر خستگیه زیادشه.
- نه... تا بعد از شام میتونم تحملش کنم.
- خیلی خب...
دوباره صداش کردن که اینبار بلندتر گفت:
- گفتم الان میام خانم.... من باید قطع کنم... برم زودتر کارامو انجام بدم تا برم خونه. اگر چیزی بهت گفت محل نده. باشه؟
- باشه.
- کاری نداری؟
- نه... شب خوش.
- شب بخیر عزیزم... خوب بخوابی.
حالا که با آرتام حرف زدم یه ذره آرومتر شدم... یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخند رفتم تو. وقتی نشستم گفتم:
- آرتام سلام رسوند.
- مامانی: سلامت باشه... چرا نگفتی بیاد اینجا؟
- هنوز کار داشت.
صدای پوزخند کاوه رو شنیدم ولی اهمیت ندادم... میدونستم بخاطر اخطار مامانی چیزی نمیگه وگرنه یه تیکه مینداخت... کاوه لب به لازانیا نزد ولی زینت خانم خیلی خورد طوری که نگران شدم نکنه شب حالش بد بشه...
ظرفارو جمع کردیم و گذاشتمشون تو ماشین... برای همه چایی ریختم و رفتم تو حال. بخاطر مامانی و زینت خانم مجبور شدم به کاوه هم تعارف کنم. مامانی که دید برای خودم چایی نریختم پرسید:
- پس خودت چی؟
- تو آشپزخونه س... میخوام شلغم هارو براتون پوست بکنم، همون جا میخورم.
مامانی هم که فهمیده بود دوست ندارم توی جمع باشم مخالفتی نکرد. رفتم تو آشپزخونه... تا در قابلمه و باز کردم و بوی شلغم بهم خورد حالم بد شد... همیشه از شلغم بدم میومد... حالا موندم چطوری پوست بکنمش...
اولین شلغمو گرفتم. با قیافه ی مچاله شده خواستم شروع به کار کنم که صدای کاوه رو از پشت سرم شنیدم:
- تا جایی که یادم میاد از بوی شلغم متنفر بودی.
این کی اومد تو آشپزخونه که من نفهمیدم؟ جوابشو ندادم و بیتوجه بهش کارمو انجام دادم. اما دستش که حالا روی دستم بود مانع از ادامه ی کارم شد... با تعجب بهش نگاه کردم. آروم چاقو رو از دستم بیرون کشید. لبخند مهربونی زد و گفت:
- تو چاییتو بخور... من پوست میکنم.
اخمی کردم و گفتم:
- لازم نکرده
خواستم چاقو رو از دستش بگیرم که دستشو عقب کشید و گفت:
- چرا لج میکنی؟ میخوام کمکت کنم... تو بشین چاییتو بخور...
کور خونده اگر فکر کرده که من تو آشپزخونه کنارش میشینم... تعادل روحی نداره... نه به 10 دقیه پیشش که هی تیکه مینداخت نه به حالا که دایه ی عزیز تر از مادر شده... شک ندارم میخواد باهام حرف بزنه، برای اینکه حالشو بگیرم شونه هامو بی تفاوت بالا انداختم و گفتم:
- هر طور راحتی
و لیوان چاییمو برداشتم و رفتم تو حال کنار مامانی و زینت خانم... مامانی نگاه متعجبی بهم انداخت و پرسید:
- پس کاوه کو؟
- داره شلغم پوست میکنه...
- اون که گفت میره بیسکوییت بیاره... چی شد یهو؟
- بالاخره باید یه جوری براتون چایی شیرین بازی در بیاره دیگه... تازه اگر یه ذره کار کنه به جایی بر نمی خوره و واسه ی زندگی شخصیشم خوبه، ورزیده میشه...
هر دو تاشون لبخندی زدن و مامانی گفت:
- از دست تو.
بعد از چند دقیقه کاوه با یه بشقاب شلغم از آشپزخونه بیرون اومد ... بشقاب و جلوی مامانی گذاشت... یه نیمچه اخمی هم روی صورتش بود... بی توجه بهش مشغول تماشای تلویزیون شدم... اما صدای صحبتاشون و میشنیدم، مامانی پرسید:
- راستی مهری رو چرا نیاوردی؟
- با دوستاش دو روزه رفتن کیش...
- زینت: جاش خالی نباشه...
- مامانی: تو کی میخوای از ایران بری؟ کتایون که می گفت تو اردیبشته... راست میگفت؟
- به احتمال زیاد... باید کارامون درست بشه.
- مامانی: نری دیگه پشت سرتم نگاه نکنیا...
زینت با لحن غمگینی گفت:
- وای توران خانم جوون تو رو خدا حرف از رفتن نزنین... اگر آقا کاوه برن کی دیگه بیاد به ما سر بزنه؟ تو نوه های پسریتون همین گل پسره که زیاد میاد اینجا...
کاوه با کنایه گفت:
- نگران نباش زینت حانم... هستن آدمایی که خیلی زود می تونن جای منو بگیرن...
با اینکه نگاهم به تلویزیون بود ولی از گوشه ی چشم متوجه کاوه بودم... داشت منو نگاه میکرد... توجهی نکردم و گفتم:
- مامانی من میخوام برم بخوابم... شما هم بهتره زیاد بیدار نمونین...
غیر مستقیم به کاوه گفتم بره...از جام بلند شدم و لیوان هارو جمع کردم. مامانی گفت:
- برو عزیزم... میدونم حسابی خسته شدی. کاوه که بعد از قرن ها یاد ما کرده و اومده اینجا، من و زینتم کاری نداریم... تا اینجاست بیدار میمونیم.
کاوه سریع گفت:
- یعنی تا فردا صبح میخوایین بیدار باشین؟
متعجب بهش نگاه کردم... لبخندی زد و خیلی خونسرد گفت:
- وقتی که مهری خونه نیست چرا برم؟ اگر اشکالی نداره همین جا میمونم... از آخرین باری که با دختر دایی گرامی اینجا بودیم خیلی میگذره...
و منو مخاطب قرار داد و گفت:
- جای تو بودم الان نمی رفتم بخوابم خانم دکتر... چند وقت دیگه که از ایران برم حسرت همین لحظه ها رو میخوریا.
پوزخندی زدم و گفتم:
- شما برو، من مینویسم و امضا میکنم که حسرت نخورم...
بعد از گذاشتن سینی توی آشپزخونه به سمت پله ها رفتم و گفتم:
- مامانی من امشب پیش شما میخوابم.
- مامانی: هر جا که راحتی بخواب عزیزم.
در اتاق و بستم و چند دقیقه ایی همونجا پشت در موندم... من کاوه رو خوب میشناسم...میدونم که میخواد از نبود آرتام استفاده کنه و باهام حرف بزنه... ولی نباید این فرصت و بهش بدم... کاوه خیلی راحت با حرفاش میتونه روی دیگران به خصوص من تاثیر بذاره... تجربه شو داشتم... بدون اینکه لباسمو عوض کنم روی تخت دراز کشیدمو به خاطرات قدیمم فکر کردم... روزای خوبی که با کاوه داشتم... دوست دارم دیگه بهشون فکر نکنم ولی نمیتونم... نمیتونم خاطره ی 8 سال زندگیمو توی چند ماه پاک کنم و بریزمشون دور... من تک تک اون روزا رو با کاوه گذروندم... درسته خیلی عادی باهاش برخورد کردم ولی به خودم که نمیتونم دروغ بگم... امشب با دیدنش حالم دگرگون شد... قلبم تند میزد... خیلی سخته... یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم راه باز کرد.
الانم که زندگی و آیندم روی هواست... یه بازی مسخره رو شروع کردم که تهش نامعلومه... هر چند که تونستم حال کاوه و مهریو بگیرم و به همه ی کسایی که پشت سرم حرف زدن نشون بدم دارم خیلی راحت زندگیمو میکنم ولی بعدش چی؟ وقتی نامزدیمو بهم بزنم بازم این حرفا زده میشه... چرا بخاطر اون دو تا اینکارو کردم؟
برای گوشیم sms اومد... آرتام بود:
- کاوه رفت؟
- نه شب همینجا میمونه.
چند دقیقه ایی منتظر موندم ولی جوابی نیومد. خواستم بهش زنگ بزنم اما صدای مامانیو کاوه رو شنیدم که هر لحظه نزدیکتر میشدن... اشکامو پاک کردمو سرمو کردم زیر پتو... در آروم باز شد و اومدن تو...
پتوی از سمت مامانی بالا رفت... مثل اینکه کاوه مامانی رو بغل کرد و گذاشت رو تخت... با احساس دستی که روی بازوم کشیده شد چشمام تا آخرین حد باز کردم و تنم داغ شد... خوبیش این بود که سرم زیر پتو بود... مطمئنم کاوه بود که دور از چشم مامانی این کارو کرد... آروم به مامانی شب بخیری گفت و رفت بیرون... حالم زیاد خوب نبود و از دستش عصبانی بودم... مامانی چند دقیقه ایی آروم با موهام بازی کرد و کم کم از شل شدن دستاش فهمیدم خوابش برده ولی من همچنان بیدار بودم. هر کاری میکردم خوابم نمی برد... یه ساعتی میشد که تو تخت غلط میزدم...
دوباره برای گوشیم sms اومد... برای اینکه مامانی با زنگش بیدار نشه سریع بازش کردم...
- میتونی بیایی دم در؟
فکر کردم کاوه ست خواستم پاکش کنم که چشمم خورد به فرستنده و با دیدن شماره ی آرتام تعجب کردم...
سریع از جام بلند شدم و رفتم پشت پنجره. ماشینش دم در بود. براش نوشتم :
- الان میام.
آروم در اتاقو باز کردم تا مامانی بیدار نشه. اما همین که خواستم برم بیرون صدای خواب آلودش متوقفم کرد:
- کجا میری؟
با صدای آرومی گفتم:
- ببخشید بیدارتون کردم. آرتام پایینه. میرم ببینم چی کارم داره.
- بهش بگو بیاد تو.
- چشم. شما بخواب.
وقتی از در اتاق رفتم بیرون تازه متوجه چراغ خواب اتاقی که کاوه توش خوابیده بود شدم... روشن بود. پس بیداره. آروم از پله ها پایین رفتم. پالتو و شالمو از روی جالباسی دم در برداشتم و رفتم بیرون.
تلاشم برای آروم باز کردن در حیاط بی نتیجه بود چون موقع باز شدن صدای زیادی داشت. با باز کردن در آرتامو دیدم که به در ماشین تکیه داده بود با لبخند نگاهم میکرد... در و نیمه باز گذاشتم و رفتم جلوتر... خستگی توی چهره ش کاملا پیدا بود... قرمزیه چشماش نشون از بی خوابی شب قبل بود.
بی هیچ حرفی آروم آروم رفتم جلو. اونم ساکت بود. توی یه قدمیش وایستادم...چند ثانیه ایی به چشمای مهربونش خیره شدم. چقدر خوبه که الان اینجاست. ناخود آگاه سرمو گذاشتم روی سینه شو و دستام و دور کمرش حلقه کردم. شاید هر موقع دیگه ایی بود هیچوقت اینکارو نمیکردم ولی... معلوم بود تعجب کرده چون بعد از چند ثانیه مکث یکی از دستاشو گذاشت پشتمو با دستش دیگش سرمو نوازش کرد. شاید اونم متوجه حال دگرگونم شده بود. واقعا به بودنش نیاز داشتم. برای اینکه از کارم شرمنده نشم به شوخی گفت:
- نمیدونستم انقدر دلت برام تنگ شده بود .
لبخندی زدم و ضربه ی آرومی به کمرش وارد کردم. بعد از چند دقیقه ایی که به همون حالت تو بغلش بودم، گفت:
- خوابت برد؟
- نچ.
- با sms من بیدار شدی؟
- نچ.
- چیزی بهت گفت؟ ناراحتت کرد؟
- نچ.
- خونه ی مادربزرگت موش داره؟
سرمو بردم عقب و نگاهی به صورتش کردم که لبخندی زد و گفت:
- گفتم شاید زبونتو خورده باشن.
قبل از اینکه چیزی بگم، دوباره منو کشید تو بغلشو سرمو گذاشت روی شونش. پرسیدم:
- تو اینجا چی کار میکنی؟
- وقتی گفتی کاوه نرفته نگرانت شدم.
- بیمارستان بودی؟
- اوهووم... تازه کارم تموم شده بود.
و بعد از چند دقیقه گفت:
- مثل اینکه پسر عمت هنوز بیداره.
- آره. داشتم میومدم پایین چراغ خواب اتاقش روشن بود.
با ناراحتی گفت: پس برای همین...
و باقی حرفشو خورد... متوجه شدم چی میخواست بگه اما هر کاری کردم نتونستم بهش بگم بخاطر سوزوندن کاوه بغلش نکردم. نتونستم بگم بغلش کردم چون به آغوشش احتیاج داشتم....
آرتام سوار ماشین شد و درو بست. منم سرمو از شیشه کردم تو گفتم:
- مطمئنی نمیای بالا؟
- آره... توام برو بخواب. این موقع شب توام از خواب بی خواب کردم.
- اتفاقا خوب شد که اومدی...
- خوش حالم که حداقل وجودم مفید بود.
- منظورت چیه؟
بدون هیچ حرفی به پنجره ی اتاق کاوه نگاه کرد و با حالت غمگینی خندید... تازه متوجه حرفش شدم... احساس کردم اونم دیگه از این رابط ی بی سرو ته خسته ست... به چشمای قرمز شدش نگاه کردم و گفتم:
- خیلی خسته ای؟
خندید و مثل همیشه لبخندش شیطون بود، گفت:
- با دیدن یه همچین خانوم خوشگلی خواب و خستگی از تنم رفت بیرون.
خندیدم. مثل قدیما شد...همون آرتامی که همیشه خنده هاش پر از شیطنت بود... ولی نمیدونم چرا احساس میکردم داره نقش بازی میکنه. با تکون دستش جلوی صورتم فهمیدم خیلی وقته بهش خیره شدم. گفت:
- چی شد؟ کجا رفتی یهو؟
آروم گفتم:
- یاد قدیما افتادم.
- کِی؟
- اون موقعی که توی بیمارستان با هم آشنا شدیم. چقدر زود گذاشت...
- آره... (خندید) همه چی از یه سو تفاهم شروع شد
- یادش بخیر... از ترس چند وقت جلوت آفتابی نمی شدم.
ساکت شد... انگار داشت به اون روز فکر میکرد...بعد مثل اینکه عجله داشته باشه گفت:
- خیله خب... برو تو... سرما میخوری عزیزم... منم برم خونه که صبح کلی کار دارم.
- مواظب خودت باش.
- تو هم همینطور.
سرمو از پنجره آوردم بیرون. اشاره کرد که برم توی خونه و بعد خودش بره.
منم رفتم تو... منتظر شد تا درو ببندم ... وقتی درو بستم و به در تکیه دادم. صدای ماشینش کوچه رو پر کرد... چقدر خوبه که آرتام هست...چقدر خوبه میتونم بهش تکیه کنم... تکیه گاه محکمیه برام... کاش همیشه بود... کاش کاوه ای وجود نداشت. چشمامو باز کردم و سرمو تکون دادم و با خودم گفتم:
- نباید به این چیزا فکر کنم... آرتام نمیمونه... من نباید بهش فکر کنم...
خواستم برم توی خونه که چشمم افتاد به پنجره ی اتاق کاوه... با دیدن کاوه پشت پنجره و نگاه خیره اش عصبی شدم. دیگه تحمل نگاهاشو ندارم...چشم غره ای بهش رفتم و و خودمو به اتاق مامانی انداختم. پتو رو روی سرم کشیدم و دعا دعا میکردم که وقتی چشمامو باز میکنم کاوه رفته باشه.