وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان عملیات مشترک5


 


با نزدیک شدن به ایست بازرسی دلهره ی منم بیش از پیش شد ... دوست نداشتم به خاطر یه مامور ایرانی که مثل کنه همه جا دنبالم بود موفقیت توی این ماموریت رو که میتونست باعث ترقی بیش از پیش توی کارم بشه رو از دست بدم ....


با ترمز کامیون کنار پلیس راه بلافاصله صدای یکی از مامورها اومد که رو به راننده میگفت :


- وقت بخیر ... مدارک لطفا ..


- بفرمایید ..


بعد از چند لحظه سکوت مجدد صدای مامور اومد ....


- از کجا میای ؟؟؟!!


- از گرگان ...


- بارت چیه ؟؟!!


- چوب ....


- بیا پایین در عقب رو باز کن ..


با صدای در فهمیدم که راننده پیاده شده و بعد از چند ثانیه صدای قیژ در پشت اومد ...


یکم که گذشت یه مامور که شلوار مشکی پاش بود و پاش تا حدود زیادی میلنگید کنار کامیون وایساد ,و با یه چوب بلند که به انتهاش یه آینه متصل بود و باهاش کاملا میشد زیر کامیون رو دید مشغول بازرسی شد ... و درست موقعی که فکر میکردم اونقدر بهم نزدیک شده تا بتونه من رو از تو آینه ببینه همونجور بی هیچ حرفی لنگ لنگان دور شد....


نفسم رو با شدت دادم بیرون ... درد دستم یه طرف, از زور استرس تمام تنم خیس عرق شده بود ... موقعی که صدای راننده رو که از مامور تشکر میکرد شنیدم .. خوشحال از اینکه تا چند دقیقه ی دیگه این درد لعنتی تموم میشه آروم چشمامو بستم !!!


تقریبا سه چهار دقیقه ای گذشت که دوباره کامیون متوقف شد ... و صدای مرد اومد که گفت :


- خوب آبجی اینم از پلیس راه ....


- باشه بابا... بیا منو باز کن ...


صدای در اومد و بعد از چند لحظه مرد خزید زیر کامیون و طنابارو باز کرد ...


همینطور که بازوم رو که ضعف میرفت میمالید از زیر کامیون اومدم بیرون و سریع دست کردم تو جیبم و باقی پول مرد رو دادم .... نمیدونم چرا ولی حس کردم یه جای کار میلنگه .. مرد برای چند ثانیه به پول خیره شد و آب دهنش رو قورت داد و بعد با رنگ پریده گفت :


 


 


 


 


- نه آبجی نمیخواد ... باشه واس خودت ...


عصبی اخمی کردم و گفتم :


- بگیر دیگه قرارم و ن ... ...


حرف تو دهنم ماسید ... سردی اسلحه ای رو رو شقیقم حس کردم و بفاصله چند صدم ثانیه صدای آشنا که گفت :


- بگیر پیرمرد و زود بزن به چاک ... دست یه خانوم متشخص رو که رد نمیکنن !!!


 


 


--------------------------------------------------------------------------------


 


واسه یک لحظه حس کردم گردش خون توی بدنم متوقف شده...دستم هنوز به سمت مرد دراز بود...


مرد دستش را دراز کرد تا پول را بگیره...اسلحه روی شقیقه من بود انوقت اون داشت می لرزید


پول و از دستم گرفت...نگاهش به سروان بود..استرس از تمام وجودش می بارید...البته منم دست کمی از اون نداشتم..فکر اینکه اینجوری از سروان رو دست خوردم آزارم می داد..


مرد-جناب سرهنگ به خدا....


سروان که معلوم بود از گیر انداختن من حسابی کیفور میان حرفش پرید و گفت:اولا سرهنگ نه و سروان ..دوما اخرین بارت باشه ادم از پلیس راه رد می کنی...اینبار و فقط به خاطر اینکه با اون رنگ و روی پریده ات خودت و این اهوی وحشی را لو دادی گذشت می کنم اما اگه بازم از این موردا ببینم حساب ایندفعه را هم باهات صاف می کنم


مرد بدون لحظه ای درنگ سوار کامیون شد و رفت


از حرص محکم دندان هام را روی هم فشار می دادم...هنوز پشت به سروان بودم و اسلحه روی شقیقه ام ...سروان سرش را به گوشم نزدیک تر کرد و گفت:اینجوری این مرواریدای سفید و به هم فشار نده بشکنه از قیافه میافتیا..از ما گفتن بود


با دست به جلو هلم داد اما همچنان اسلحه را روی شقیقه ام نگه داشته بود..


به زانتیاش رسیدیم...در جلو را باز کرد و به داخل هلم داد


اه بازم این ماشین ...بازم این صندلی ...بازم این سروان


سروان دستبندش را از کمر بیرون کشید و دست من و به در ماشین بست...یه لحظه سر بلند کردم و با حرص به چشمای مشکیش نگاه کردم


اونم به من زل زد ...بعد از چند ثانیه با ابروهای بالا انداخته گفت:خوب اینجوری هم من راحتم هم تو....خیال من از فرار نکردن تو راحته و تو هم بدون اینکه ذهنت و درگیر راه فرار کنی از زیبایی جاده لذت می بری


نمی دونستم چه اتفاقی داره میافته؟....زیبای جاده؟...مگه می خواست به کجا منتقلم کنم؟...


سروان نیم تنه اش و داخل کشید...فاصله اش با بدنم خیلی کم بود...بوی سرد ادکلنش مشامم و نوازش کرد...از رایحه های تلخ و سر خوشم می امد...سروان از کمرم کلت و باز کرد و به کمر خودش بست..


کیف و لپ تاپم را از روی زمین برداشت و لنگ لنگان به سمت ماشین برگشت و اونا را پشت ماشین گذاشت و خودش هم پشت فرمان نشست و حرکت


فکر می کردم الان دور میزنه و بر می گردیم پلیس راه...اما اینکار و نکرد...هچنان به طرف جنوب حرکت می کردیم...سکوت ماشین و اون بود که شکست


سروان-اون هدیه ای که روز جشن بهم دادی و یادت هست؟....همونی که بسته بندیش کرده بودی و انداخته بودیش صندق عقب ماشین..


با دقت به حرفای جناب سروان گوش می دادم...اما به جای پاسخ فقط سکوت کردم


همون قضیه سفر مایکل به چابهار را لو داد...البته بعد از کلی ناز و نوازش...از انجایی که هر جا مایکل هست من هستم و هر جا من هستم تو هم هستی یه حسی می گفت امروز تو هم راهی جنوبی...سخت نبود که حدس بزنم از راه هوایی استفاده نمی کنی اما با این وجود عکست و به فرودگاهم دادم...قطار و اتوبوس هم در انتظارت به سر می برن...خود منم که قرار بود با ماشین برم چون خبر داشتم مایکل با ماشین شخصی داره میره...اینه که گذرمون به پلیس راه افتاد و از انجا که جنس خراب تو را می شناخنتم و می دونستم سربازا محاله پیدات کنن خودم منتظرت شدم...البته اگه یکی دو ساعت تاخیر داشتی از زیارت من بی بهره می موندی اما خوشبختانه مثل همیشه on timeسر رسیدی...وقتی از تو اینه دیدم چه جوری زیر کامیون مخفی شدی تو دلم گفتم دست مریزاد دختر تو دیگه کی هستی...


ادامه دارد


--------------------------------------------------------------------------------


 


 


سروان جدی تر از قبل شد و گفت:اینکه کی هستی را نمی دونم ؟اینکه چرا دنبال مایکلی را نمی دونم؟اینکه این همه مهارت از کجا امده را نمی دونم؟فقط می دونم هر کی هستی از مایکل زیاد می دونی ....زیاد می دونی و اگه بخوای زیادتر هم می تونی بفهمی.


سروان لباش و با زبون تر کرد و گفت:بهم بگو کی هستی؟


لب باز کردم که حرفی بزنم اما قبل از من گفت:یکتا ثابت 25 ساله فرزند سهراب ایرانی الاصل مقیم انگلستان را می دونم...بیشتر بگو ...واضح تر بگو....اصله کاری رو بگو...چیکاره ای؟..واسه چی دنبال مایکلی؟اصلا دنبال مایکلی یا من؟


نفس عمیقمی کشیدم


سروان:منتظرم؟


جوابی بیشتر از آن چیزای که توی فرودگاه بهت دادم ندارم


سروان:پس نمی خوای باهام راه بیای؟


ما الان تو ماشینیم نمی تونیم باهم راه بریم


صدای خنده ی سروان بلند شد


سروان-دختر تو چرا بعضی از اصطلاحات و میگیری بعضیا را نه؟


خوب اونایی را که شنیدم را می فهمم اما اونایی که تا حالا نشنیدم و نمی تونم معنی کنم


سروان:خیلی خوب بحث وعوض نکنیم..


خنده اشو جمع کرد و گفت:جزء هر گروهی که باشی قول می دم اگه با من همکاری کنی نزارم رای دادگاه زیاد به ضررت تموم بشه قول می دم..به من اعتماد کن


-یکی از قانون های زندگیم اینه که به کسی اعتماد نکنم


سروان-تو اینبار و پا رو قانوت بزار من بهت ثابت می کنم هر قانونی استثنا داره


برگشتم و به نیم رخش نگاه کردم...سنگینی نگاهم و که دید برگشت و چشم تو چشم شدیم..


یاد حرف بابا افتادم که همیشه میگفت:زیبای مرد شرقی نفس بره....می بینی چه جوری نفس مامانت و بریده..گرچه مادرم خودش یه شرقی و یه ایرانی الاصل بود


نفسم و بیرون دادم و دوباره به جاده خیره شدم


سروان:با شخصیتی که این مدت ازت دیدم می دونم نخوای حرف بزنی نمی زنی..حتی اگه پای چوبه ی دار ببرنت...ولی بلاخره می فهمم کی هستی اینو بهت قول می دم


لحظه ای سکوت


این سکوت و دوست داشتم...سکوتی که فقط صدای نفس ها ابهتش و می شکست


اینبار من لب باز کردم


می خوای چیکار کنی؟


سروان:تو چی فکر می کنی؟


با تردید گفتم:من و می فرستی پایگاه


سروان-نه


پس چی؟


با هم می ریم جنوب دنبال مایکل


به سمتش برگشتم و گفتم:با هم؟


اره باهم...اینجوری حداقل فکرم درگیر این نیست که هر لحظه تو سر برسی و همه ی برنامه ها را بهم بریزی ...در ضمن به اطلاعاتت راجب مایکل نیاز دارم


چرا فکر می کنی مثل یه برده دنبالت راه می افتم؟


سروان در حالی که ته صداش رگه های از شوخی بود گفت:فکر نمی کنم مطمئنم


و اگه فرار کنم؟


سروان-این کار و نمی کنی...چون تو هم دنبال مایکلی


به هم ربطی نداره من تنهایی هم می تونم دنبالش بگردم


سروان-به جای کار تکی با من همکاری کن ...اینجوری هم واسه تو دردسرش کمتره هم واسه من ..پیداش که کردیم اول دست تو... هر کاری خواستی باهاش بکن ...بجز کشتنش...بعد تحویل من می دیش و منم تحویل قانون


تو دلم خندیدم...امروز از آسمان و زمین واسم همکار می ریخت


سروان:معامله خوبیه؟


یه لحظه به این فکر کردم که چرا که نه....ازش استفاده می کنم...سروان می تونست محافظ ایمنی خوبی واسه من باشه....با وجود اون دیگه نگران پلیس نیستم و تمام تمرکزم و روی مایکل میزارم...به هدفم که رسیدم سروان و مثل یک مهره سوخته کنار میزارم و مایکل را به لندن منتقل می کنم


سروان-خوب نظرت چیه؟


شرط داره؟


سروان-چه شرطی؟


معامله بی سوال


سروان:چی؟


در تمام این مدت همکاری از من سوالی نمی پرسی ...اینکه مایکل و واسه چی می خوام یا هر سوال دیگه ای...تو کارم دخالت نمی کنی...مانعم نمی شی..من و به همکارای دیگه ات معرفی نمی کنی.


سروان:باشه قبول اما معامله بی کلک


یعنی چی؟


سروان:من و دور نمی زنی


با حالت گنگی بهش نگاه کردم خودش فهمید معنی اصطلاحش و نفهمیدم..واسه همین گفت:خیلی خوب بابا حالا با اون چشات منو نخور


سروان-منظورم اینه کلک نمی زنی...زیر قولت نمی زنی...فرار هم نمی کنی


قبول


سروان:پس پیش به سوی عملیات مشترک


ادامه دارد


--------------------------------------------------------------------------------


 


بعد از این حرفش برای چند لحظه با یه خنده ی محو به جاده خیره شد و یهو زد کنار .. اول تعجب کردم ولی وقتی خم شد رو تنم حالت تدافعی گرفتم که دستاش و برد بالا و با چشمایی که خنده توش بود بهم خیره شد .. نترس ...


 


 


 


با چشمای پر سوال نگاش کردم که دوباره خم شد و دستبند رو از دستم باز کرد و گفت :


- خواستم حسن نیتمو ثابت کنم ...


لبخندی بهش زدم و همینجوری که داشتم مچمو میمالیدم صاف سرجام نشستم و نقشه ی رو ی داشبورد رو برداشتم ...


داشتم مسیری که باید میرفتیم و نگاه میکرم و تو ی ذهنم هزار و یک حالت ممکن رو طرح ریزی که احساس کردم نگاهش رومه ...


سرمو که بلند کردم برای یه لحظه چشم تو چشم شدیم داشت با یه لبخند نگام میکرد ... چشماش زیادی گیرا بود اونقدر که دوست نداشتم چشم ازش بردارم ولی خوب این چند وقت بهم ثابت شده بود ایرانی جماعت خیلی با جنبه نیست واسه ی همین سرفه ای کردم با اخم گفتم :


- چیه ؟؟! مشکلی پیش اومده ؟! اکه پشیمونی میخوای دوباره دست بند بزن ...


غش غش خندید و گفت :


- نه راستش خندم میگیره ازین همه پشت کار و جدیتت, ببینم مجردی ؟!!


از سوالش تکونی به خودم دادم و یکم صاف تر سر جام نشستم و با اخم گفتم :


- قرار شد سوال نپرسی...یادت رفت ؟!


دوباره خندید و گفت :


- در رابطه با مایکل باشه سوال نمیپرسم ولی اینکه دیگه یه سوال عادیه ..


برای اینکه از سر بازش کنم همینطور که رومو کردم سمت پنجره و به کویر بی انتها زل زدم گفتم :


- آره مجردم ...


نمیدونم چرا ولی انتظلر داشتم یه عکس العملی نشون بده ولی اونم سکوت کرد ...سکوتی که بر خلاف قبل دوست نداشتم برای همین بهش نگاهی انداختم و گفتم :


- تو چی ؟! ازدواج کردی ؟!


نگاهی بهم کردو با یه شیطنتی گفت :


- مگه واسه تو فرقی میکنه ؟!!


 


 


 


________________________


 


- تو چی ؟! ازدواج کردی ؟!


نگاهی بهم کردو با یه شیطنتی گفت :


- مگه واسه تو فرقی میکنه ؟!!


اره خیلی مهمه


سروان با چشمای شیطون تر از قبل یه تای ابروش و بالا انداخت و گفت:جدی؟؟؟


مگه با شما شوخی دارم


سروان در حالی که دوباره ماشین و راه می انداخت گفت-حالا میگی چرا مهمه؟


چشمم به اسلحه ای افتاد که به پهلو سروان بسته شده بود...با یه حرکت سریع اسلحه را از کاورش بیرون کشیدم و روش نشونه رفتم و با یه لبخند خبیث گفتم:واسه اینکه بفهمم اگه این تیر و توی مغزت خالی کنم چند نفر عزا دار میشن


سروان هم منو غافلگیر کرد و با همان لبخند عجیبش محکم کوبید زیر دستم اسلحه از دستم جدا شد و محکم خورد به شیشه رو به رو و توی برگشت از روی داشپورت سر خورد پایین


سروان گفت:ببین تو هم جنبه دست باز و نداری


اخمی بهش کردم و به روبرو خیره شدم ..


همینجور که داشت اسلحه رو بر میداشت و میذاشت سر جاش با یه دست فرمان و گرفته بود و با خنده گفت :


- جون من ازین عشوه ها نریز که اصلا بهت نمیاد !!!


از عصبانیت دندونامو رو هم فشار دادم...من و عشوه...تا حالا هیچکس همچین صفتی بهم نداده بود از فشار حرص پره های بینیم باز شد ....


دوباره خندید و گفت :


- فهمیدیم بابا عصبانی ای ... آزاد!! فکت میشکنه !


این جمله رئیس مابانه اش دیگه داشت خفم می کرد..دوست داشتم تو همون زمان و همون مکان خفه اش کنم


با حرص بهش نگاه کردم...چشمام گویای همه چیز بود...اتش خشم بود که از دو تیله ی ابی رنگ چشمام می بارید


سروان-خیلی خوب تو هم با اون چشات...نزن تا نخوری...از حالا به بعد هم قانون همینه بزنی می زنم....زرنگ بازی دراری حساب صاف می کنم...قانون نیتون و که شنیدی ,خیلی معروفه ..هر عمل عکس العملی داره خلاف جهت و مساوی با خودش..بسته به شدت ضربه ای که می زنی با همان شتاب و با همان تندی توپ و شوت می کنم تو دروازه خودت


خیلی داشت سخنرانی میکرد واسه ی اینکه بزنم تو ذوقش گفتم :


- الان تمام این حرفا و این همه هیجان واسه ی یه سوال ساده بود ؟؟؟!!حتما سوال سخت ازتون بپرسن سه شبانه روز رو متن سخنرانیتون کار میکنید ... نخواستیم بابا !! اصلا مشخصه زن نداری ... کی زن شما میشه که اینقدر حرف میزنی ...


نگاه ماتشو به من دوخت صدای بوق کامیون روبه رو باعث شد بلاخره دست از انالیز چشمای من برداره و فرمون و سفت تر بچسبه .


کامیون نیش ترمزی کرد و در حالی که ارام از کنار ما رد میشد سرش و از شیشه بیرون کرد و گفت:وقتی رسیدی به مقصد تا تونستی زل بزن بهش تو جاده حواست به رانندگیت باشه که نه بیمه نامه ی ما را باطل کنی و نه ویزای اخرت برای خودت صادر کنی


تا سروان امد جواب بده مرد رفت


سروان اینبار نگاهی گذرا به چشمای من کرد و گفت:تو داشتی چه نطقی می کردی؟


منظورش و نگرفتم واسه همین گفتم:چی؟


سروان-گفتم داشتی چی می گفتی؟


تمرکزم و جمع کردم و سعی کردم اخرین جمله ام و به خاطر بیارم..موفق هم شدم


گفتم کی زن شما میشه که اینقدر حرف میزنی ...


سروان ابروی بالا انداخت و گفت:


مثل اینکه بدت نمیاد من زن نداشته باشم ... چیه ؟؟!! نکنه خارجیا اینجوری نخ میدن !! البته وا.. این از نخ گذشته به طناب رسیده


منظورش رو درست نفهمیده بودم واسه ی همین داشتم واسه ی خودم معنیش میکردم


که یهو گفت:


هیچی منظورم اینه که طناب و نخ همراهت هست واسه مواقعی که می خوای از ساختمان اویزون شی....بعدم تمام ماهیچه های صورتش منقبض شد مثل اینکه داشت جلوی خنده اشو میگرفت


به هر حال بی تفاوت گفتم:من تجهیزاتم کامله


یهو صدای خنده اش دیوار سکوت چند ثانیه ای اتومبیل را شکست


ادامه دارد 


آروم زیر لب گفتم : - shut up !!! یهو خندشو قورت داد گفت : - چی گفتی ؟؟!! بدون اینکه نیگاش کنم گفتم : - هیچی... بلندتر خندید و گفت : - فقط محض اطلاعت بگم من انگلیسی و آلمانی رو عین زبون مادری بلدم !!!! افرین به شما.... سروان-نگفتم که افرین بگی گفتم که بدونی این میشه همون قضیه عمل و عکس العمل ..فحش بدی فحش می خوری...... نفس عمیقم و بیرون دادم بلکه عصبانیتم فروکش کنه...همکاری با سروان بی تردید دیدنی میشد...اوج این سریال دیدنی زمانی بود که فرمانده بفهمه با یه سروان ایرانی همکار شدم...


با این فکر سری تکون دادم تو دلم برای صدمین بار توی اون چند وقت به این غول بی شاخ و دم بغلم فحش دادم ....


تو همین فکرا بودم که گفت:


تو گرسنت نیست ؟!


وای خدا باز شروع شد !!! برای اینکه از سر بازش کنم گفتم :


نه ....


خیلی بی تفاوت گفت :


ولی من هست برای اینکه پامم چرک نکنه باید آنتی بیوتیک بخورم .... معدم خالیه ...


بعدم دم یه قهوه خونه ی که سر راه بود زد کنار


قهوه خونه که چه عرض کنم یه ساختمان کاه گلی که سقفش از نی و چوب و علف خشک بود...یه میز فلزی رنگ و رو رفته با دو تا صندلی عتیقه جلوی در ورودی جلوگری می کردند و بیش از بیش حس اشتیاق را در مشتری ها برای دیدن این مکان باستانی بیدار می کردند


سروان:بپر پایین نیمروهای اینجا حرف نداره


با اعتراض گفتم:نهار نیمرو؟!!!


سروان:نه بابا نیمر!شوخیت گرفته؟همینجا منتظر باش من شخصا از این دریای عمیق(به کویر رو به رو اشاره کرد)برات ماهی زنده صید می کنم میدم سوخاری کنن ...ماهی سوخاری که دوست داری؟بی تعارف اگه دوست نداری میگو بگیرم


 


نمیدونم این بار تو حرکاتش چی بود که خندیدم ... اوم لبخندی زد و گفت :


نمردیم و خندتم دیدیم ما ....


چیزی بهش نگفتم و بی حوصله همراهش شدم ....


موقعی که نشستیم روی صندلی زهوار در رفته


قهوه چی رو صدا زد


اونم بدو اومد و گفت :"


بله قربان چی بیارم ؟!


دو تا نیمرو


هرکدوم چندتا تخمه مرغ؟!


5 تا من ... تو چندتا میخوری؟!!


با تعجب داشتم بهش که میخواد 5 تا تخم مرغ بخوره نگاه کردم و گفتم


5 تاااا تخم مرغ ا؟!! میخوری همشو؟


نه دوتاشو میخوام بذارم جوجه شه !!!


چپ چپ نگاش کردم و رو به قهوه چی گفتم :


1 دونه ...


سروان-همین یه دونه؟همیشه غذات انقدر کمه


غذام کم نیست اما از تخم مرغ بدم میاد


سروان-اهان


دیوار سکوت بینمون شکل گرفت...همین سکوت چند لحظه ای باعث شد به خودم بیام و به این فکر کنم که چرا با این سروان تا این حد حرف میزنم و کل کل می کنم؟...از این اخلاقا نداشتم..عادت به پرحرفی و سوال جواب نداشتم...شاید یه دلیلش این بود که همیشه تنها بودم شایدم ژنتیکی بود اخه بابامم کم صحبت بود ...اینا را نمی دونستم فقط می دونستم با این سروانه بیش از حد بحث کردم..باید حد و نگاه می داشتم.. 


     


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


 


تو خودم بودم بهتره بگم تو تفکرات خودم غرق بودم که گیرنده ام فعال شد...رو ویبره بود و تو جیبم داشت می لرزید ...دو دقیقه فرصت داشتم پاسخ بدم در غیر این صورت پاسخی مبنی بر در خطر بودن من به طور اتوماتیک برای فرستنده ارسال می شد


نگاهم و به سروان انداختم ..غرق گوشی تو دستش بود ....به نظر می رسید داره واسه کسی پیام می فرسته


چند ثانیه رفتاری که باید بروز می دادم و بالا پایین کردم تا مشکوک نزنم


دو دقیقه ام شد یک دقیقه


اهمی کردم و نیم خیز شدم...


سروان نگاهش و به من دوخت و گفت:کجا؟


نمیدونستم چی بگم ... تنها حرفی که شاید اونموقع منطقی تر بنظر میرسید این بود ...


- دستشویی ؟! چطور؟! میخوای بیا دنبالم ؟!!


ابروشو داد بالا و با حالت چندشی گفت :


- نه ولی ...


عصبی بودم ثانیه ا داشت میگذشت واسه ی همین سریع گفتم :


- ولی چی؟!!


احساس کردم عجلمو گذاشت پای فشار دستشویی داشتن واسه ی همین نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و گفت :


- هیچی .. برو به کارت برس...فقط ..


لعنتی !!! اگه میذاشت .. دوباره با لحن پر شتابی گفتم :


- فقط چی؟؟؟!!


در حالی که سعی میکرد نخنده گفت :


- اینجا توالتاش سنتی...فرنگی نیست...هواکشم نداره...بوی مطبوعی هم می ده ....گفتم که انجا یهو یکه نخوری یادت بره واسه چه کاری به انجا سر زدی


بعدم خودش زد زیر خنده


با چشمای بی نهایت خشمگینم بهش زل زدم...فهمید اوضاع بد رقم بده واسه همین گفت:حالا نمی خواد با چشمات ما را بخوری برو برو دستشویی انجاست


و با دستش به اتاقکی سیمانی اشاره کرد


فقط سی ثانیه فرصت داشتم


بدون اینکه ثانیه ای تعلل کنم راه افتادم سمت دستشویی...


با بسته شدن در دستشویی شمارش معکوس شروع شده بود و گیرندم بیش از پیش تو جیبم وول میخورد .. سریع دست کردم تو جیبم و درش آوردم و درست موقعی که داشت ثانیه های آخر سپری میشد .. دکمه ی برقراری ارتباط رو فشار دادم ...


صدای مردونه ای توی گوشی پیچید...داشت رمز و پشت سر هم و بی مکث می گفت...کار سختی نبود تشخیص بدم جک پشت خطه..فقط دعا دعا می کردم اون جزء اعضای اعزامی به ایران نباشه....در هر صورت منم متقابلا رمز مخصوص خودم و تکرار کردم


جک:سلام جسیکا خوبی؟


تو دلم گفتم اگه خوبم بودم با شنیدن صدای تو بد شدم


جک از همکارام بود ...پسر خودرای و لجباز که هیچ وقت نتونست معنی کار گروهی را توی دیکشنری ذهنش هک کنه


لحظه ای مکث کردم و بزور گفتم ..


- سلام .. ممنون .. از صدای پشت خط معلوم بود که پوزخندی زده و بلافاصله حرفی که زد درستی فکرم رو نشون داد :


لااقل برای حقظ ظاهرم شده حال منو بپرس ..


کلافه صدامو یکم آوردم پایین و گفتم :


توموقعیتی نیستم که بخوام حرف اضافه بزنم .. الانم حرفتو بگو و پیام کوتاه کن !!! قوانین که یادت نرفته


جک پوزخند بلندتری زد و گفت:این و نگو که هر کی ندونه من یکی می دونم تیلور مقرراتی یه بار زد به سیم اخر و تمام مقرارات و قانونا را شکست


می دونستم داره چی و به رخم می کشه واسه همین گفتم:خودت می دونی اون یه اتفاق بود که فقط یه بار رخ داد و دیگه هیچ وقت قرار نیست تکرار بشه ...حالا پیام


جک جدی شد و گفت:من با یه گروه سه نفره به عنوان گروه پشتیبانی امروز وارد تهران شدیم الانم محل سکونت تو هستیم...تماس گرفتم که بگم با رمز دومی که توی مموری که رئیس بهت داد هست گزارشات و واسمون بفرست و ما را در جریان کارها قرار بده...پایان


تماس قطع شد ...از حرص نفس عمیقی کشیدم که حالت تهوع بهم دست داد...به سرفه افتادم و سریع در دستشویی را باز کردم...


با دیدن سروان که گوشش رو به در زنگ زده دستشویی چسبونده بود و با باز کردن در سریع عقب کشد جا خوردم


خیلی ریلکس دستاشو به سینش زد و زل زد تو چشمام و گفت :


اونقدر خر نیستم .. یهو جنی شدن یه نفرو نفهمم ...


من که معنی حرفشو نگرفته بودم گفتم چی چی رو نفهمی؟!!


هیچی فیلم بازی کردنتو!!! واقعا فکر کردی باورم شد دستشویی داری؟؟!


نفسمو با شدت دادم بیرون .. ایمانی کم بود جک هم به جمع سایندگان اعصابم اضافه شد بود...


خوب ؟!! کی بود ؟؟!! چی میگفت ؟؟!! از هم دستات بود دیگه نه ؟!!


با عصبانیت زدم کنار و از بغلش رد شدم و با صدای بلند گفتم


به تو مربوط نیست ..


محکم بازومو گرفت و فشار داد کشیدتم سمت خودش و گفت ..


چرا اتفاقا این یکی مربوطه ...


 


ادامه دارد


 


 


 


محکم بازومو گرفت و فشار داد کشیدتم سمت خودش و گفت ..


چرا اتفاقا این یکی مربوطه


گرچه عصبانی بودم اما با خونسردی تمام به چشماش نگاه کردم...بازم چشمای گیراش منو یاد جمله معروف پدرم در مورد گیرایی چشم مردای شرقی انداخت ..پر بی راهم نمی گفتا...


با دردی که توی مچ دستم پیچید به خودم امدم...مچ دستم و پیچوند و گفت:پرسیدم کی بود؟


فقط نگاش کردم...


 


بهت میگم کی بود ؟؟


بازم بی تفاوت و سرد نگاش کردم که یهو ولم کرد و بی تفاوت از کنارم رد شد ...


با تعجب دنبالش رفتم و گفتم :


- چی شد؟! بهو بی خیال شدی ؟!!


برگشت سمتم و با یه لبخند شیطون گفت :


- راستش دیدم ... اونقدر ارزش نداری که نیمروم بخاطرت از دهن بیفته یه لحظه نگاش جدی شد و گفت:


اینکه هم دستات کی هستن و بلاخره می خوای چیکار کنی رو دیر یا زود می فهمم..اگه بخوام از زبون تو بشنوم واسم بی مزه می شه


تو بهت موندم..چه سخت گیر داد و چه راحت گذشت....اختلال شخصیتی که می گن همینه ها


ازم نگاه گرفت و به سمت میز نهار رفت...از پشت بهش خیره شدم...پر ابهت بود....هیکل رو فرمی داشت درست مثل بابام..هیچ وقت دلم نمی آمد کسی را به بابام تشبیه کنم...بابام یه دونه بود و در نوع خود بی نظیر...اما نمی دونم چرا از اینکه سروان و به بابا تشبیه کنم حس بدی نداشتم...شاید چون پر جربزه بود و سر نترسی داشت درست مثل بابا....هنوزم می لنگید اما افتادن و خیزان راه نمی رفت...شل و ول نبود..موقع راه رفتن سینه سپر می کرد و محکم قدم بر می داشت...صاف می ایستاد و صاف می نشست


لپم رو پر باد کردم و بعد از یه لحظه مکث باد و خالی کردم و بلافاصله راه افتادم سمت میز .. موقعی که رسیدم داشت یه لقمه ی بزرگ نیمرو رو به زور میکرد تو دهنش ... از منظره ی روبروم خندم گرفت و گفتم :


- بپا سروان خفه نشی اونوقت آرزو به دل میمونی بفهمی همکارای من کی هستنا ...


ابرویی بالا داد و یه جور که بشین سر جات حرف نزن اشاره زد بشینم .. خندمو قورت دادم و منم مشغول شدم .. یه لقمه ی کوچیک برداشتم و گذاشتم تو دهنم .. بیراه نمیگفت .. نیمروش یه طعم دیگه ای داشت ... از تخم مرغ بدم می امد اما اون نیمرو بد رقم بهم مزه کرد


سروان نگاهی به لقمه های نیم سانتی من انداخت و با خنده گفت:بابا راحت باش ...منم و تو...کسی اینجا نیست که ...نمی خواد افه ی کلاس بیای


به حرفاش گوش ندادن و مشغول خوردن یه دونه نیمروم شدم...سروان با اینکه پنج برابر من غذا داشت اما زدوتر از من تموم کرد به صندلی تکیه داد و دستش را روی سینه اش جمع کرد


سروان-بهتر نیست رو بازی کنیم؟


به چشماش نگاه کردم و گفتم:رو بازی کردن هیجان بازی را کم می کنه


نهارم تموم شد و کنار کشید


لبخند سردی به لب آوردم و تشکر کوتاه بردی کردم...که فکر نمی کردم صدام بهش رسیده باشه اما رسید


سروان-نوش جون....گوشت بشه بچسبه به اون همه ماهیچه تنت


سروان اسکناسی روی میز گذاشت و هم زمان بلند شدیم و به سمت ماشین رفتیم


 


 


--------------------------------------------------------------------------------


 


 


 


 


به جاده ی بی انتهای روبرو خیره شدم ... طبق گفته ی ایمانی این وقت سال جاده ها خیلی خلوت بود ... نمیدونم چرا قلبا یه حس اعتمادی داشتم حسی که برای منی که مامور ویژه بودم مساوی بود با تباهی .. همیشه اولین چیزی که تو آموزش های روانشناسی بهمون یاد میدادن این بود که به هیچکس اعتماد نکن .. ولی واقعا حالا و توی این شرایط دست خودم نبود ..


داشتم نگاش میکردم که دوباره مچمو گرفت و بدون اینکه نگام کنه گفت :


- دنبال چی میگردی تو صورته من ؟؟!


ناخودآگاه خندیدم ...برگشت سمتم و گفت :


- آفرین ..مثل اینکه داره یخت وا میشه .. کم کم داشتم نا امید میشدم ...


دوباره لبخند زدم و اینبار یه سوالی که همیشه از همه ی همکارام میپرسیدم رو تکرار کردم :


- چرا این شغل رو انتحاب کردی سروان ؟!!


برای یه لحظه رفت تو فکر و لبخند محوی رو لبش نشست و بعد از چند دقیقه رو کرد بهم و گفت :


- پدرم! ... پدرمم نظامی بود ... یه افسر عالی رتبه ... تازه داشت معنی پدر رو مز مزه میکردم که فوت کرد ... شاید برای حس کردن همیشگی پدرم برای شناخت هر چه بیشترش .. برای کامل کردن اون طعم .. نمیدونم ... هنوزم عطر بغلش موقعی که لباس نظامی تنش یود و منو بغل میکرد یادمه ...


برام جالب بود یه مرد .. یه سروان ... با این هیکل و این جبروت بتونه اینقدر با احساس راجع به پدرش حرف بزنه ...


منی که خودم به عشق پدرم وارد این کار شده بودم خوب درک میکردم این قضیه رو , همیشه توی لباس ارتشی اول لبخند پدرم رو میدیدم بعد خودم ...مطمئنن اونم حس مشابهی داشت ...


توی همین فکرا بودم که گفت :


-بهتره صندلی تو بخوابونی و یکم استراحت کنی .. چون من با این پای شلم .. خیلی نمیتونم مانور بدم و به وجودت نیاز دارم ...


- دارین اعتراف میکنین من چقدر ماهرم نه ؟؟؟!!


یه لبخند زد .. ازوانا که هر دختری جای من بود قلبش وایمیستاد ولی خوب .. من نباید مثل بقیه میبودم ....


بعد از اون نگاه و اون لبخند منتظره اعتراف بودم ولی در جواب این انتظار فقط گفت :


- بخواب هنوز 4-5 ساعتی راه داریم ...بخواب که نیرو داشته باشی


وارفته از اینکه ازم تعریف مستقیم نکرده نگاه مشکوکی بهش کردم که گفت :


- خیالت راحت باشه ...کاری به وسایلت ندارم ... اون به وقتش !!!


نمیدونم چرا همین یه حرفش کافی بود اون حس اعتماد بیشتر بشه و به پشتی صندلی تکیه بدم و بعد از چند دقیقه ام منی که سال ها بود خواب بین روز نداشتم ... کم کم پلکام گرم شه و خوابم ببره ....


 


--------------------------------------------------------------------------------


--------------------------------------------------------------------------------


 


 


توی سیاهی مطلق فرو رفتم ..حس می کردم ارومم ...حس می کردم به این خواب نیاز دارم...حس می کردم بعد از سالها می تونم بی دلهره و ترس از تبهکارای که با دستبند من راهی زندان شدن بخوابم...ادم ترسویی نبودم اما اون تبهکارا و قاتلا واقعا خوف انگیز بودن مخصوصا وقتی انگیزه ای دستشون داده باشی واسه انتقام..انتقام ...وعده ای که هر کدوم موقع راهی شدن به زندان بهم می دادن و یه چیزی ته وجودم می گفت بلاخره یکیشون اهل عمل در می آد...


هنوز در ارامش خواب مطمئنم غرق بودم که ابهت فرمانده جلوی چشمام نقش بست و صداش سکوت آن سیاهی را شکست


اعتماد نکن...به هیچ کس ...هیچ کس . هیچ کس


اعتماد مساوی است با تباهی ...تباهی ...تباهی


از خواب پریدم و با یک حرکت کاملا اشفته و سریع اسلحه را از روی داشپورت برداشتم و روی سروان نشانه رفتم


 


ایمانی با چشم های گرد شده بهم خیره شد و یهو زد رو ترمز ... بعدم خیلی آروم دستاشو برد بالا و رو به من گفت :


- هیییس .. چیزی نشده .. خواب بد میدیدی ..


عرق رو پیشونیم رو با دست آزادم پاک کردم ..


- ساکت شو ...


چرا بهم گفتی بخواب ؟؟!1 میخواستی چی کار کنی ؟!!


با تعجب نگام میکرد ... بدون اینکه حرفی بزنه دستاشو آورد سمت من تا اسلحه رو بگیره که داد زدم و گفتم :


- تکون بخوری یه گوله حرومت کردم میفهمی ...


نمیدونم تو نگاهش چی بود .. ولی بیشتر از اینکه بترسه , حس دلسوزی بود ...


اب دهنم و قورت دادم....دهنم مزه بدی داشت...خیلی بد...پیشونیم تند و تند عرق می کرد


سروان حرفی نزد ..می خواست با حرف نزدنش فضا را آروم کنه...منو آروم کنه..فقط نگاهم می کرد...


چند دقیقه گذشت ....تنفسم اروم تر شده بود...اما همچنان عرق سرد می کردم...


سروان با صدای بی نهایت ملایمی گفت:اروم یکتا...اروم...فقط یه خواب بود ...همین....تموم شد....چیزی نیست...اسلحه را بده به من...حالت خوب نیست حماقت می کنی بعد پشیمون میشی


دستش و جلو اورد اما من عقب کشیدم...


نیا جلو سروان....نیا جلو


بدجور حالم خراب بود...


اشک رو چشمام پرده انداخته بود ...


نه نباید .. نباید که گریه میکردم ... نباید ...


با ترس از ماشین پیاده شدم ... و شروع کردم دوییدن تا اشکم جاری نشه و قانون و نشکنم گریه خوردم می کرد نمی خواستم خورد شم..از خاکی کنار جاده باشتاب می گذشتم و به سمت مخالف می رفتم....


ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد