وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

جانی فرشته(قسمت آخر)

فصل یازدهم

درصبح کریسمس ، بابی مثل رعد و برق از پله ها پایین امد تا هدیه هایش را در زیر درخت پیدا کند.چند دقیقه بعد، شارلوت و پدر و مادرش هم به او و جانی ملحق شدند. جیم تمام وسایل ورزشی اش را که می دانست شارلوت می خواهد، برایش خریده بود. از جمله یک ماشین پرتاب توپ اوتوماتیک که شارلوت بتواند با ان تمرین ضربه و پرتاب کند. این چیزی بود که شارلوت واقعا به ان احتیاج داشت.
او برای الیس یک بلوز و ژاکت ست دیگر ، یک کت جدید و یک دستبند طلا خریده بود. الیس از همه ان ها خوشش امد. او برای جیم یک کیف چرمی زیبا و یک کاپشن جیر خریده بود. جیم هم از هدایایش خیلی خوشش امد.
بابی یک کوه کوچک اسباب بازی دریافت کرد. جانی به مادرش کمک کرده بود که ان ها را برای او بخرد. بابی عاشق تک تک اسباب بازی هایش شد و پنج دقیقه بعد، شروع به کار گذاشتن باتری در ان ها و دیدن طرز کارشان شد.
همه هدیه ها عالی از اب درامدند و همه شاد و خندان بودند. الیس به اشپزخانه رفت تا صبحانه مخصوص صبح کریسمس شان را که خاگینه موز بود درست کند که احساس کرد حالت تهوع دارد. می دانست که حالا علت بیماری اش ، اضطراب و هیجانی است که به خاطر ترس از رفتن جانی دارد. اما وقتی که صبحانه مورد علاقه ان ها را جلویشان گذاشت، سعی کرد به این موضوع فکر نکند... و وقتی که رو به سوی جانی کرد و چهره او را دید، متوجه شد که خسته به نظر می رسد... او ان قدر برای همه ان ها کار کرده بود که از پا درامده بود. اما وقتی که کنار مادرش ایستاد و به خاگینه موز نگاه کرد، در حال و هوای خوبی بود.
او گفت:
"کاشکی می توانستم بخورم،مامان."
دوباره مثل یک بچه به نظر می رسید. الیس به او تبسم کرد. او هم ارزو می کرد که جانی می توانست صبحانه مورد علاقه اش را بخورد... خیلی ارزوهای دیگر هم می کرد... این که جانی هرگز نمرده بود... که می توانست برای همیشه همین طوری با او بماند.... که او می توانست برای همیشه نگه اش دارد... اما می دانست که نمی تواند. این برای جانی منصفانه نبود. او باید به جایی که مقدر بود، می رفت. سرنوشتش این بود. سرنوشتی که به نظر الیس منصفانه نبود. این که او ان قدر زود و ان قدر جوان مرده بود و ان ها را برای همیشه ترک کرده بود.
جیم و شارلوت با هم در خوردن یک خاگینه شریک شدند. بابی یک سره حرف می زد. اسباب بازی های جدیدش و طرز سرهم کردن و کار کردن انها را برای همه توضیح می داد. جیم لبخند زنان نگاهش می کرد.
وقتی که بچه ها از اشپزخانه بیرون رفتند، جیم گفت:
"انگار بابی دارد تلافی وقت های از دست رفته را در می اورد؛ مگر نه؟"
جانی هنوز پشت میز اشپزخانه نشسته بود و از بوی خاگینه های مادرش لذت می برد. الیس امسال لب به ان ها نزده و فقط با ان ها بازی کرده بود . اما هیچ کس سر صبحانه متوجه این موضوع نشد به جز جانی .
جیم پرسید:
"فکر می کنی چه شد که دوباره شروع به حرف زدن کرد؟"
با تحسین و عشق همسرش را نگاه کرد. هرگز الیس را ان قدر زیبا ندیده بود . او پیش رفت و الیس را بوسید و دوباره پرسید:
"...حدس می زنی که چه چیزی باعث شد این کار را بکند؟"
برای او، این موضوع مثل ازادی نهایی بود. بابی پنج سال تمام بهای حماقت او را پرداخته بود؛ و حالا، سرانجام از وضعی که به نظر جیم و بقیه افراد خانواده یک مصیبت بود، ازاد شده بود . این بالاترین و برترین سعادت بود.
الیس به راحتی جواب داد:
"فکر می کنم یک معجزه رخ داد."
جیم هم با او مخالف نبود. فقط خوشحال بود که این معجزه رخ داده است.
سپس او رفت تا با شارلوت فوتبال تماشا کند. الیس در اشپزخانه می پلکید. سرانجام بابی هم در حالی که نیمی از اسباب بازی هایش را دنبال خودش می کشید، به طبقه بالا رفت.
وقتی که همه رفتند، جانی با نگرانی از مادرش پرسید:
"حالت خوبه، مامان؟"
"خوبم."
بیشتر از روی عادت این جواب را داد تا بر مبنای واقعیت. در واقع حالش خوب نبود اما نمی خواست جانی را نگران کند. می دانست که دوباره معده اش ناراحت است . احتمالا زخم معده اش عود کرده بود . ولی او به هیچ وجع خیال نداشت در این مورد چیزی به بقیه بگوید و کریسمس ان ها را خراب کند.
بنابراین ادامه داد:
"راست می گویم، چیزی نیست."
جانی با لحنی جدی گفت:
"من به اندازه تو مطمئن نیستم. بهتر است که فردا بروی دکتر."
الیس قول داد:
"اگر همین طوری بود، می روم."
ان ها بعد از ظهر دل انگیزی را به تلویزیون تماشا کردن و تنقلات خوردن، سپری کردند. ان شب ، الیس شام را هم طبق سنت هر ساله شان درست کرد. ژامبون مخصوص شام کریسمس . اما خودش اصلا اشتها نداشت و وقتی که غذا را روی میز گذاشت، یک کمی گیج به نظر می رسید. تمام بعد از ظهر به معجزات ارزشمندی که در زندگی شان رخ داده بود، فکر می کرد. معجزاتی که تعدادشان خیلی زیاد بود. دیگر برای جانی کاری باقی نمانده بود که بخواهد بکند. بکی بورسیه اش را گرفته بود و دوست پسری داشت که با او خوب و مهربان بود . پم با مرد شگفت انگیزی اشنا شده بود که عاشق او و بچه هایش بود و ان ها می خواستند ازدواج کنند. شارلوت و جیم خیلی به هم نزدیک شده بودند. بیشتر از ان چه که فکرش را می کرد. جیم دیگر مشروب نمی خورد. بابی شروع به حرف زدن کرده بود.... و او تقریبا سه ماه را با پسر نازنینش که ان قدر ناگهانی و سریع و بدون هیچ هشدار قبلی از دستش رفته بود سپری کرده بود. هر کدام از ان ها هدایای بسیار گرانبهایی به دست اورده بودند که مسیر زندگی شان را برای همیشه تغییر می داد. کاری برای انجام دادن باقی نمانده بود... و هر قدر که الیس بیشتر در این مورد فکر می کرد بیشتر مطمئن می شد که جانی به زودی می رود. این فکر ، قلب او را به درد می اورد.
بعد از شام، وقتی که او و جانی در اشپزخانه تنها شدند، او پرسید:
"داری می روی ... مگر نه؟"
روز طولانی و رخوت انگیزی سپری شده بود. حتی شارلوت و جیم مثل همیشه با ناراحتی و اندوه از نبودن جانی حرف نزده بودند . گویی همه چیز را پذیرفته بودند ... و جانی درست از ابتدا به بابی گفته بود که یک روز باید دوباره برود و فقط برای یک دیدار کوچک برگشته است.
او صادقانه پاسخ مادرش را داد:
"شاید مامان. وقتی که درست وقتش برسد، هردوی مان می فهمیم. گفتم که، ان موقع اماده خواهی بود."
خیلی مطمئن به نظر می رسید اما الیس از پاسخ او خوشش نیامد و مثل بچه های بهانه جو گفت:
"پس حالا وقتش نیست. چون من اماده نیستم... این خیلی خیلی درد اور است."
اشک هایش روی گونه هایش فرو چکیدند. جانی با اندوه نگاهش کرد.
"گریه نکن مامان. می دانی که راه دوری نخواهم رفت."
"من تو را این جا می خواهم . درست همان طوری که این مدت بودی ."
" می دانم مامان. من هم این را می خواهم . همه مان می خواهیم . اما من نمی توانم این کار را بکنم. ان ها این اجازه را به من نمی دهند مجبورم برگردم."
این چند ماه، یک هدیه استثنایی و نهایی بود . او بازوانش را دور مادرش حلقه کرد و الیس اشک ریزان گفت:
"برای ان ها که فرقی نمی کند. ما به تو احتیاج داریم... من به تو احتیاج دارم ... و بابی... و بابا و شارلی."
جانی خیلی ساده گفت:
"خیلی دوستت دارم مامان."
... و ناگهان الیس مفهوم حرف او را با تمام عظمتش دریافت. گویی ناگهان کلمات حجیم شده بودند و تمام احساس او را در خودشان جای داده بودند. ان قدر حجیم و بزرگ که به تصور نمی گنجیدند. کلمات او مثل ابری عظیم و نرم الیس را دربر می گرفتند و تمام ترس ها، نگرانی ها و دردهایش را تسکین می دادند. ترس هایی که درست از لحظه اول در وجودش بود.
او به جانی نگاه کرد و گفت:
"خسته به نظر می رسی... و می دانی که من هم خیلی تو را دوست دارم."
"بله، می دانم مامان؛ همیشه می دانستم."
الیس سرش را به نرمی تکان داد . ان ها برای لحظات طولانی ، همان طور در اغوش یکدیگر ماندند و بعد به ارامی از اشپزخانه بیرون رفتند تا ببینند بقیه کجا هستند و چه می کنند. همه ان پرو پیمان، خسته و خواب الوده به نظر می رسیدند. دقایقی بعد، همه ان ها با هم از پله ها بالا رفتند و در حالی که دوباره برای یکدیگر اروزی کریسمس شادی می کردند، راهی اتاق های خودشان شدند.
جیم و الیس خیلی زود به رختخواب رفتند. بچه ها هم خوابیده بودند. ان دو در کنار یکدیگر دراز کشیدند و در مورد کریسمس زیبایی که گذرانده بودند، حرف زدند. با وجود درد و اندوه ناشی از نبودن جانی، تقریبا به ان ها خوش گذشته بود. وقتی که جیم به این موضوع اشاره کرد، الیس احساس گناه کرد . چون فقط او و بابی می دانستند که جانی تمام ان مدت با ان ها بود.
جیم با صدایی نجوا گونه گفت:
"می دانی، احساس خوبی در مورد او دارم... گویی می دانم که جای خوبی است. نمی دانم چرا... اما این احساس را دارم."
در تاریکی در کنار یکدیگر دراز کشیده بودند. بازوی جیم دور الیس حلقه شده بود.
الیس اهی کشید.
"من هم همین طور."
... و بعد هر دو ساکت شدند و فقط همان طور پهلو به پهلوی هم دراز کشیدند. خیلی هم طول نکشید که جیم به خواب رفت اما الیس نمی توانست بخوابد. مهم نبود که چقدر خسته بود و چه روز طولانی ای را گذرانده بود، او کاملا بیدر بود. امشب فقط به جانی فکر می کرد... و خیلی بعد از نیمه شب، سرانجام از جایش برخاست و از اتاق بیرون رفت. خیال داشت به طبقه پایین برود و برای خودش یک فنجان شیر گرم درست کند تا اعصابش را با ان ارام کند و معده اش را التیام بخشد. به محض این که او از اتاقش بیرون رفت و قدم به راهرو گذاشت، جانی را دید که از اتاق شارلوت بیرون می امد. او یک مدت طولانی با شارلوت بود و دستش را در خواب گرفته بود... و حالا شارلوت با رویای او لبخند می زد.
او قبل از ان در اتاق بابی بود . ان ها گفتگوی طولانی ای با هم داشتند... در مورد مفهموم مرگ و رفتن و نگه داشتن کسانی که به ان ها عشق می ورزیم در قلب خویشتن...
بابی از او پرسیده بود:
"دوباره می خواهی بروی، مگرنه؟"
اما او در این مورد نگران به نظر نمی رسید. گویی خوب این را می فهمید. هر چند که خیلی بچه بود.
جانی پاسخ داده بود:
"بله."
همیشه با او صادق بود.
"دوباره برمی گردی؟"
با چشمانی از هم گشاده برادرش را نگاه می کرد.
"شاید... اما این طور فکر نمی کنم."
بابی گفت:
"متشکرم که به من کمک کردی دوباره حرف بزنم."

ان دو برای لحظات طولانی یکدیگر را در اغوش کشیده بودند. بابی برای همیشه برادرش را به خاطر می سپرد. در واقع او از بسیار جهات شبیه جانی بود. جانی داشت در این مورد با مادرش حرف می زد که هردوی شان به سمت پله ها به راه افتادند. اما جانی جلوی در اتاق خودش ایستاد و بعد به ان جا رفت تا نگاه دیگری به همه چیز بیندازد. می دانست که دلش برای همه ان چیزها تنگ می شود. او در راه پایین رفتن از پله ها به مادرش گفت که یادش باشد وقتی که بابی به قدر کافی بزرگ شد، کاپشن ورزشی تیمش را به او بدهد. شارلوت هم می توانست در این خلال، ان را قرض بگیرد. به محض این که جانی این حرف را زد، اشک در چشمان الیس حلقه زد . دوباره وقت خداحافظی فرا رسیده بود . الیس یادش می امد که دفعه اول به هیچ وجه حاضر نبود با او خداحافظی کند. شاید او به همین دلیل به نزد ان ها برگشته بود. چون الیس اجازه رفتن را به او نداده بود. یا شاید او برگشته بود تا ترتیب کارهای ناتمام را بدهد. کارهایی که همه شان را تمام کرده بود. همه چیز به خوبی جفت و جور شده و همه کار به درستی به انجام رسیده بود. درست مثل بقیه کارهایی که جانی در عمرش کرده بود. او ظرف سه ماه کارهای زیادی برای همه انجام داده بود. الیس نمی توانست ان همه خوشبختی را نادیده بگیرد.

جانی به تماشای مادرش ایستاد تا او شیر را گرم کرد و سپس با او پشت میز اشپزخانه نشست تا ان را نوشید. وقتی که الیش شیرش را تمام کرد، به او چشم دوخت. حالا می دانست که چرا تمام شب نتوانسته بود بخوابد. جانی داشت می رفت. الیس حتی نمی خوانست خودش را راضی کند که در این مورد با او حرف بزند. واقعا که دردناک بود. اما جانی همان طور که به او نگاه می کرد، سرش را تکان داد.
"این طوری اش نکن، مامان. بگذار این بار بروم. من این جا با تو خواهم بود... همیشه... حتی وقتی که نمی توانی مرا ببینی."
"دلم برای حرف زدن با تو تنگ می شود. اخر من باید بدون تو چه کار کنم؟"
چشمانش پر از اشک بودند. جانی به او تبسم کرد و او را در اغوش کشید.
"سرت با بابا و دیگران شلوغ خواهد بود."
کمی بعد، هر دوی شان از جا برخاستند. الیس تمام عشق و احساسی را که از لحظه تولد جانی نسبت به او داشت، در نگاهش ریخت و به او گفت:
"دوستت دارم، جانی ."
"من هم تو را دوست دارم، مامان... بیشتر از ان چه بتوانی بفهمی... و بیشتر از ان چه بتوانم به تو بگویم... و تا به حال گفته ام."
"تو پسر خوبی هستی و من واقعا به تو افتخار می کنم... و همیشه خواهم کرد."
"من هم به تو افتخار می کنم."
... و سپس به سوی او چرخید. گویی چیزی را فراموش کرده بود. او یک جعبه مستطیلی شکل کوچک که با دستپاچگی کادویش کرده بود، از جیبش دراورد و ان را در دست مادرش گذاشت.
"این برای تو و بابا است. قرار است که شما را برای مدتی بسیار بسیار طولانی خوشحال نگه دارد. در تمام زندگی تان... امیدوارم."
"چی هست؟ می شود حالا بازش کنم؟"
کنجکاو شده بود . اما جانی با لحنی محکم گفت:
"نه. بعدا این کار را بکن."
الیس جعبه را در جیب ربدوشامبرش گذاشت.
سپس جانی به ارامی به سوی در به راه افتاد. الیس به دنبالش بود. ان ها یک مدت طولانی ان جا ایستادند و به شب خیره شدند... وبعد یکدیگر را در اغوش کشیدند. جانی بازوانش را دور مادرش حلقه کرده بود و سخت او را به خود می فشرد . درست مثل وقتی که بچه بود. الیس احساس می کرد شیر گرمی که نوشیده بود، گرمش کرده است... احساس ارامش و خستگی و یک جور راحتی عجیب .جانی مدت طولانی او را در اغوش خوش نگه داشت و بعد دو گونه اش را بوسید. الیس هم برای اخرین بار او را بوسید... و بعد، جانی به سوی شب به راه افتاد. الیس در چهارچوب در ایستاده بود و دورشدنش را تماشا می کرد. می خواست جلوی او را بگیرد یا به دنبالش بدود، اما می دانست که نمی تواند. جانی یک بار برگشت و او را نگاه کرد و لبخند زد. الیس هم به او تبسم کرد. اشک هایش روی گونه هایش فرو می چکیدند. اما این بار اندوه و غصه اش فرق می کرد. این بار دردش مخلوط با لذت و عشق بود... و سپاسگزاری به خاطر تمام کارهایی که جانی برای ان ها کرده بود. او یک لحظه چشم هایش را برهم زد تا پرده اشکش را کنار بزند... و جانی رفته بود... به ارامی ، به اغوش شب... به جایی که الیس نمی توانست به دنبالش برود.
او یک مدت طولانی در چارچوب در ایستاد و بعد، به نرمی در را بسن. باورش خیلی سخت بود که جانی رفته بود... غیرممکن... و به همان سختی دفعه اول. اما حق با او بود. این بار فرق می کرد. الیس از همین حالا دلش برای او تنگ شده بود و مطمئن نبود که ان طور که او می گفت اماده باشد. در واقع وقتی که به اتاق خودش برگشت، قلبش مالامال از جانی و فکر او بود... و وقتی که به جیم که خواب بود نگاه کرد، دانست که جانی همیشه با ان ها خواهد بود.
سپس او ربدوشامبرش را در اورد که به رختخواب برود که ناگهان به یاد هدیه کوچک جانی افتاد. او به حمام رفت و چراغ را روشن کرد و جعبه را باز کرد .... و به محض این که ان کار را کرد، زیر خنده زد. هدیه احمقانه ای بود. فقط یک جک، نه یک چیز مهم. هدیه جانی، یک نوار سنجش حاملگی بود. از همین چیزهایی که در داروخانه ها زیاد می بینی . چیزی شبیه به یک پیغام از سوی ، که به الیس می گفت کاری بکند که او و جیم سال ها در موردش فکر نکرده بودند . ان ها قبلا می خواستند یک بچه دیگر هم داشته باشند. اما بعد از تصادف بابی به این نتیجه رسیده بودند که نمی توانند این کار را بکنند.
... و الیس در حالی که نوار را در دست گرفته بود، احساس می کرد که صدای جانی را در سر خودش می شنود...که به او می گفت از ان استفاده کند...
"برو جلو، مامان... برو جلو... این کار را بکن."
کلماتش به قدری واضح بودند که گویی خودش هنوز ان جا ایستاده بود. الیس متعجب بود که ایا او هنوز ان جاست یا نه... اما دیگر نمی توانست او را ببیند یا صدایش را بشنود. فقط می توانست احساسش کند... در قلب خودش. سه ماه گذشته، خیلی عجیب و باور نکردنی بودند. اما الیس می دانست که برای همیشه ان را گرامی خواهد داشت. او همان طور که به این موضوع فکر می کرد، ناگهان به یاد بدحالی های چند روز اخیرش افتاد. حالت هایی که فکر می کرد مربوط به زخم معده اش باشد. شاید جانی با هدیه احمقانه اش واقعا می خواست به او پیغامی بدهد؟! مگر می شد که چنین اتفاقی افتاده باشد؟ اگر چه دیوانگی محض به نظر می رسید، اما الیس تصمیم گرفت که تست حاملگی را انجام بدهد.
... و پنج دقیقه بعد ، در حالی که نوار را در دست گرفته بود و نتیجه ان را می خواند، دوباره صدای جانی را به وضوح در سرش شنید. جانی با او بود... همیشه بود... و همیشه با او می ماند... هم خودش و هم هدیه اش به او... معجزه جانی برای او، فقط دیدارش نبود. زندگی جدیدی در بطن او وجود داشت و در جدیدی به رویش باز شده بود. او می توانست جانی را درست در کنار خودش حس کند. یک زندگی به پایان رسیده بود و یکی دیگر داشت شروع می شد... و جانی ، پسری که ان قدر عاشقش بود، هرگز از پیشش نمی رفت. پسرش با روح بزرگ و لطیفش ، برای همیشه در قلب او می ماند...


پایان
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد