وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

جانی فرشته(قسمت 10)

فصل دهم


دسامیر ، برای همه ان ها ماه شلوغی بود. کارجیم روبه راه بود. علاوه بر دو مشتری جدید چند ماه قبلش ، سه مشتری جدید دیگر هم پیدا کرده بود و ناگهان به نظر می رسید که بار کاری اش ده برابر شده است. الیس مطئن نبود که بهتر شدن کار او ربطی به ترک کردنش داشته باشد. اما این را می فهمید که او خیلی سخت تر از قبل کار می کرد و پول بیشتری هم به دست می اورد. سال ها بود که الیس او را ان قدر راحت ندیده بود. حالا حتی گهگاهی بعد از ظهرها مرخصی می گرفت یا حداقل زودتر از سرکار برمی گشت تا به دیدن مسابقات شارلوت برود. او تبدیل به بزرگترین مغلم و مشوق شارلوت شده بود و اغلب اورا راهنمایی می کرد... و حالا، حتی بیشتر از ان وقت ها که در مورد قابلیت های جانی حرف می زد، در مورد منحصربه فرد بودن شارلوت داد سخن می داد.

شارلوت در اوج خوشی بود. او تازه پانزده ساله شده بود و روزنامه محلی عکسش را در صفحه ورزشی انداخته بود. ناگهان پسرها توجه بیشتری به او نشان می دادند. خودش هم از یکی بدش نمی امد. یک پسر در تیم بسکتبال پسران. اما این روزها بیشتر از هر چیز به همراهی و تائید پدرش دل خوش بود. گویی تلافی تمام ان سال هایی را که پدرش او را نادیده گرفته بود، در می اورد. جیم در جلساتش در انجمن ترک الکلی های ناشناس ، باافتخار در مورد شارلوت صحبت کرده بود. وقتی که او به مرحله نهم ترک رسید، یک شب با گریه از شارلوت خواست که او را به خاطر گذشته ببخشد. شارلوت از حیرت بر جای خودش خشک شد. پدرش توضیح داد که هرگز فکر نمی کرد که او با این که دختر بود ، قهرمان خوبی باشد. حالا اگر قهرمان هم نبود، جیم عاشقش بود و افسوس می خورد که ان قدر گنگ بوده که ان همه سال از او غافل بوده است. او برای تمام دفعاتی که شارلوت را ناامید کرده، او را نادیده گرفته، از جانی قدر دانی کرده و به او هیچ توجهی نکرده بود، از او عذر خواهی کرد . عذر خواهی او پیوندی محکم بین او ان دو به وجود اورد . پیوندی که قبلا هرگز وجود نداشت.

روزی که جیم بار قلبش را با عذر خواهی از شارلوت سبک کرد، اروز می کرد که یک رز بتواند این کار را با بابی هم بکند. اما هنوز هم وقتی با او حرف می زد، احساس عجیبی داشت. فقط نگاه کردن به بابی ، موجی از حس گناه را به خاطر ان تصادف به وجودش بازمی گرداند؛ چون شب تصادف، مست بود.

الیس نهایت لذت را از رابطه جدید جیم و شارلوت می برد. او وجانی اغلب در این مورد با هم صحبت می کردند. بزرگترین معجزه زندگی ان ها، یعنی رفتن به انجمن ترک الکلی های ناشناس ، به وقوع پیوسته بود و الیس بدون تردید و بدون پرسیدن از جانی می دانست که او در این کار سهیم بوده . همان طور که در باز شدن قلب جیم به روی شارلوت بعد از این همه سال ، سهیم بود.

یک روز ، وقتی که جانی به مادرش در لباس شستن کمک می کرد، الیس گفت:

"واقعا که عالی بود. یک معجزه . با در واقع، دو معجزه."

جیم دست از مشروبخواری برداشته بود و رابطه ای با شارلوت پیدا کرده بود که قبلا به هیچ وجع نداشت. رابطه ای مبنی بر عشق و محبت و تائید و تصدیق.

... و حرف زدن دوباره بابی ، معجزه دیگری بود که فقط جانی می توانست ترتیبش را بدهد. هر چند که بابی هنوز به جز با جانی و مادرش ، با هیچ کس دیگر حرف نمی زد. اما جانی می گفت که هر وقت او اماده شود، قطعا این کار را می کند. او فکر می کرد که بابی اول باید بیشتر به خودش مطمئن شود... و همه چیز حاکی از ان بود که ان لحظه ، هر روز نزدیک و نزدیکتر می شود . او حالا خیلی بیشتر از قبل لبخند می زد، بیشتر از اتاقش بیرون می امد، بیشتر در جمع خانواده بود و در مدرسه هم بیشتر و بهتر کار می کرد. وقتی که او با جانی و مادرش بود، مدام حرف می زد. گویی یک میلیون حرف و داستان برای گفتن و تعریف کردن، داشت.

ان شب ، وقتی که الیس شروع به پختن یک پای سیب برای شام کرد، جانی از او پرسید:

"تو چه ، مامان؟ تو واقعا از خدا چه می خواهی و چه اروزیی داری؟"

الیس هیچ وقت چیزی برای خودش نمی خواست. او رویش را به سوی جانی گرداند و گفت:

" تو را ... اروز می کردم که تو می توانستی برای همیشه برگردی..."

اما هر دوی ان ها می دانستند که چنین چیزی غیر ممکن است . مسلما اگر او می توانست، خودش این کار را می کرد.

الیس ادامه داد:

"... خیلی خوشحالم که یک مدت برگشتی ."

دو ماه بود که او برگشته بود و وقتی که الیس دور وبرش را نگاه می کردف می دید که تمام معجزاتی که او می توانست به خاطرشان برگشته باشد، صورت واقعیت به خود گرفته بود... و این بیشتر نگرانش می کرد. وقتی که کار او تمام می شد، دوباره ان ها را ترک می کرد. ان ها هیچ وقت در این مورد حرف نمی زدند، اما حالا الیس احساس می کرد که کار جانی تقریبا به اتمام رسیده است.

او با نگرانی پرسید:

"تو که ناگهان و بدون مقدمه ناپدید نمی شوی ... می شوی؟"

داشت روی خمیر پای سیبی که می خواست برای شام بپزد وردنه می کشید.

جانی به ارامی پاسخ داد:

"نه ، مامان... به تو خواهم گفت، من این کار را با تو نمی کنم."

جان سالم به در بردن از شوک ناگهانی او برای الیس به قدر کافی سخت بود و حتی نمی توانست تصورش را هم بکند که دوباره در ان شرایط قرار بگیرد... واقعا تحملش را نداشت.

جانی فکر او را خواند و ادامه داد:

"این بار اماده خواهی بود."

الیس با صدایی گرفته گفت:

"هرگز برای رفتن تو اماده نخواهم بود.(اشک در چشمانش حلقه زد.) تنها ارزویم این است که بتوانی این جا بمانی ... همین طوری... برای همیشه..."

جانی پیش رفت و بازوانش را دور او حلقه کرد.

"می دانی که اگر می توانستم، می ماندم. اما قول می دهم که تا وقتی که مجبورم بروم، کاملا اماده هستی ، مامان. این بار به هیچ وجع مثل ان دفعه نیست."

الیس از به یاد اوردن خاطره درد و اندوه جانکاه روزهای اول پس از مرگ جانی ، به خود لرزید... از به یاد اوردن ان وحشت و سرگشتگی .. و ناباوری.

او به نرمی گفت:

"ما خیلی خوش شانس بودیم که دو ماه رابا تو داشتیم..."

خدا را از صمیم دل به خاطر موهبتی که با او ارزانی کرده بود شکر می کرد.

"... حالا تمام کارهایی را که به خاطرشان برگشته بودی ، انجام داده ای ؟"

جانی گفت:

"فکر نمی کنم..."

نامطمئن می رسید. هرگز درست نفهمیده بود که اصلا برای چه امده است؛ اما راحت می شد نتایج خوب کارهایش را دید. یک احساسی به او می گفت که یک یک ان اتفاقات خوب ، کار خودش بوده است. او هرگز طرح خاصی نمی ریخت ، اما یک طورهایی احساس می کرد که هر روز باید چه کاری صورت بگیرد و به چه چیزهایی احتیاج است.

او ادامه داد:

".... گمان می کنم وقتش که برید هردوی مان می فهمیم."

... و هر دوی شان می دانستند که« وقتش» زیاد دور نیست. حالا الیس با نگاه کردن به او ، یک حالت روحانیت خاصی را احساس می کرد.

او وحشتزده پرسید:

"وان وقت ناگهان محو می شوی؟"

جانی جواب داد:

"گفتم که مامان، من این کار را با تو نمی کنم."

ناگهان خیلی بزرگتر از سنش به نظر می رسید.

"... ان ها چنین انتظاری از من ندارند."

او را برای بهبود زخم ها فرستاده بودند، نه برای اسیب رساندن و ناراحت کردن.

الیس که کمی خیالش راحت شده بود ، گفت:

" خوبه . خیلی فرق می کند که ادم از قبل همه چیز را بداند."

"فکر می کنم که وقتی «وقتش» برسد، هر دوی مان می فهمیم."

اما الیس از همین حالا ان احساس را داشت.(حتی اگر جانی نداشت.) جیم بعد از سال ها الکلی بودن، دست از مشروب خواری برداشته و ترک کرده بود؛ او و شارلوت پیوندی پیدا کرده بودند که قبلا هرگز ان را نداشتند و او حالا پای ثابت فعالیت های ورزشی شارلوت شده بود و تقریبا به تمام مسابقاتش می رفت؛ و بابی داشت دوباره حرف می زد، حتی اگر این موضوع هنوز مخفی بود.

جانی گفت:

"فکر می کنم هنوز چند کار این جا دارم."

الیس پوزخندزنان گفت:

"خب، لطفا اصلا عجله نکن. شاید بتوانی یک خرده بیشتر طولش بدهی ."

جانی خندید.

"قول می دهم . تا جایی که بتوانم ارام پیش بروم ، مامان."

الیس زیرگوش او زمزمه کرد:

"خیلی دوستت دارم... خیلی ، خیلی..."

ان روز عصر جانی به دیدن بکی رفت. اوضاع در خانه ان ها هم خوب پیش می رفت.

بکی مرتب بوز را می دید و حالا هر وقت الیس بکی را می دید ، احساس می کرد که سرحال و شاد است. او دیگر مثل چند ماه قبل ، تیره روز و افسرده به نظر نمی رسید. حالا بیشتر می خندید و خیلی ارام تر شده بود . درست مثل پم. رابطه عاشقانه او و گوین در طول تعطیلات شکوفا شده بود و گوین از نقل مکان کردن به ان جا حرف می زد. می خواست به پم نزدیک تر باشد.

یک روز عصر ، الیس با جانی درخت کریسمس را تزئین می کرد. نوار سرود کریسمس پخش می شد و او و جانی با هم اواز می خواندند که جیم زودتر از همیشه از سرکار به خانه امد . یادش رفته بود چند پرونده را از خانه ببرد و تصمیم گرفته بود که زودتر بیاید و در خانه، روی ان ها کار کند. وقتی که او دید الیس دارد درخت را تزئین می کند و با خودش اواز می خواند ، لبخند زد.

"چطور ان ستاره را نوک درخت گذاشتی؟"

توضیح دادنش سخت بود و الیس فقط گفت که وقتی پستچی امد ، برای این کار به او کمک کرد. جیم با خرسندی او را نگاه کرد. جانی هرهر می خندید. تمام تزئینات بالای درخت را او برای مادرش انجام داده بود . درست مثل هر سال.

جانی به شوخی گفت:

"عجب دروغی از خودت دراوردی؟"

الیس خندید... و وقتی که فکر می کرد جیم صدایش را نمی شنود، چیزی به جانی گفت. اما وقتی که جیم دوباره به اتاق نشیمن برگشت، اخم کرده بود.

"باید برای این حرف زدن تو با خودت یک فکری بکنیم. شاید بهتر باشد به یکی از این کلاس های درمانی بروی . شارلوت هم برایت نگران است و فکر می کند که این وضعت به خاطر جانی است."

"فکر می کنم حق با اوست... می شود این طور گفت... اما فکر می کنم درست شود."

می ترسید که به زودی «درست» شود. وقتی که جانی می رفت، کسی نبود که بخواهد با او حرف بزند. به هر حال، این طوری نه. البته جیم و بچه ها بودند اما جانی همیشه همدمش بود . هنوز هم بود حالا حتی بیشتر از همیشه.

او ادامه داد:

"فکر می کنم فقط برایم عادت شده."

جیم با یک دسته پرونده و کیف دستی اش به اتاق دیگر رفت. او هنوز روی ان ها کار می کرد که شارلوت از مدرسه برگشت و الیس به دنبال بابی رفت. جانی را هم با خودش برد. ان ها در راه مدرسه بابی با یکدیگر حرف می زدند. جانی به حرف های پدرش در مورد حرف زدن مادرش با خودش خندید.

الیس لبخندزنان غرغر کرد:

"تا وقتی که تو بروی ، همه مطمئن می شوند که من دیوانه ام."

جانی گفت:

"این که چیز بدی نیست..."

به صندلی عقب تکیه داد و پاهایش را از پنجره به بیرون اویزان کرد. او حتی از پدرش قدبلندتر بود.

"... ان وقت می توانی هر کاری دلت می خواهد بکنی .«خانم پیترسون دیوانه». می تواند خیلی راحت باشد، مامان. جالب هم به نظر می رسید."

"نه برای من. نمی خواهم مردم فکر کنند به سرم زده."

اما این فرم «دیوانگی» خیلی هم خوب بود. بودن با جانی ... یک زنجیره مداوم ازعشق، لذت و خنده و شادی.

جانی طی چند ماه اخیر برداشت عمیقی نسبت به همه چیز پیدا کرده بود. حالا پدرش را بهتر از همیشه درک می کرد؛ احساسات و احتیاجات بابی را، حتی بدون کوچکترین تلاش ، می فهمید؛ می توانست مستقیما قلب شارلوت را نگاه کند و تمام افکار او را بخواند؛ و از همیشه به مادرش نزدیکتربود. گهگاهی ان ها فکر یکدیگر را می خواندند و بی ان که دیگری چیزی گفته باشد، می فهمید که چه می خواهد بگوید. قبلا هم می توانستند این کار را بکنند. اما حالا ارتباطشان خیلی قویتر شده بود. پیوند ان ها ناگسستی بود. مخصوصا حالا... الیس می دانست که این بار اگر او برود، مثل دفعه قبل احساس نخواهد کرد که او را از دست داده است. در ان لحظه هم هر دوی ان ها به همین می اندیشیدند. ان دو به هم تبسم کردند و سرشان را تکان دادند. همان موقع بابی از مدرسه بیرون امد. یک جعبه پر از کاردستی های تزئینی که در کلاس هنر درست کرده بود، دستش بود.

الیس گفت:

"چه به موقع!..."

او را قبل از سوار شدن و نشستن در صندلی عقب با جانی ، بوسید.

"... من و جانی امروز درخت را تزئین کردیم."


بابی پرسید:

"چه شکلی شده؟"

چشمانش برق می زدند.

الیس جواب داد:

" عالی شده، اما حالا با چیزهای قشنگی که تو درست کرده ای ، قشنگ تر می شود."

عاشقانه به او تبسم کرد. او هم به اندازه جانی برایش عزیز بود، فقط با جانی فرق می کرد. شارلوت را هم تحسین می کرد . اما جانی تا ابد بخشی از روحش بود.

بابی پرسید:

"دوستشان داری ، مامان؟"

جعبه کاردستی هایش را بالاگرفت.

"البته، عزیزم. به محض این که به خانه برسیم، ان ها را روی درخت نصب می کنیم."

هنوز دو هفته تا کریسمس مانده بود و همه افراد خانواده یک عالم کار داشتند. جیم داشت برنامه ریزی می کرد که یک مهمانی کریسمس در دفترش بدهد. باید به حسابرسی های پایان سال مشتری هایش هم می رسید. شارلوت هم اخرین بازی های فصل را انجام می داد. قرار بود او در یک بازی خیلی مهم شرکت کند که هم خودش و هم پدرش سخت انتظارش را می کشیدند. قرار شده بود که بابی در نمایش مدرسه شان یک فرشته بشود. او باید بالهایش را به هم می زود و روی صحنه راه می رفت. به خاطر وضع بخوصش به او نقشی داده بودند که نیازی به حرف زدن نداشته باشد. ولی به هر حال او نقشی در ان نمایش داشت. الیس لباس او را همان هفته تمام کرده بود.

ان ها ، ان سال مهمانی کریسمس نمی دادند، اما از ادامزها دعوت کرده بودند که شب عید کریسمس به خانه ان ها بیایند. قرار بود پم، گوین را هم بیاورد. گوین یک هفته مرخصی گرفته بود تا تعطیلات را با پم و بچه هایش سپری کند.

وقتی که سروکله ان ها در شب عید کریسمس پیدا شد، همگی در حال و هوای خوبی بودند. الیس برای همه «اگ ناگ»* خانگی درست کرد. برای دیگران با الکل و برای جیم بدون الکل. جیم ان قدر سرزنده و خوش خلق بود که پم گفت به سختی او را شناخته . او و گوین بلافاصله نوشیدنی هایشان را

--------------------------------------------------------------

مشروب حاوی تخم مرغ و شیرو شکر *

Egg nog



خوردندو جیم ظرف چند دقیقه بحث قهرمانی های شارلوت را پیش کشید. همان طور که قبلا در مورد جانی حرف می زد. الیس همان طور که به حرف های او گوش می کرد، به فکر فرو رفت. این دقیقا همان چیزی بود که شالوت از او می خواست و ان همه انتظارش را کشیده بود. زندگی او از وقتی پدرش برای اولین بار به دیدن بازی اش رفت، از زمین تا اسمان فرق کرده بود.

تنها کسی که ظاهرا هنوز هیچ تغییری نکرده بود، بابی بود. هنوز هم جیم نمی توانست با او کوچکترین ارتباطی برقرار کند. بابی فقط وقتی به زندگی برمی گشت که با مادرش و جانی تنها بود. ان موقع بود که با سرعت یک مایل در دقیقه حرف می زد! گویی می خواست جبران وقت های از دست رفته را بکند.

ان شب بکی خیلی خوشگل شده بود. یک پیراهن مخمل مشکی و کفش های پاشنه بلند پوشیده بود. ان کفش ها را گوین برایش خریده بود. او واقعا با پم سخاوتمند بود و به او در نگهداری بچه ها خیلی کمک می کرد و از خرید کردن برای بچه ها و سروکله زدن با ان ها لذت می برد. او خودش بچه نداشت و ان ها همان خانواده ای بودند که همیشه ارزویشان را داشت و هرگز نتوانسته بود داشته باشد.

او و پم تا پایان شام صبر کردند تا یک چیزی را اعلام کنند. گوین لیوانش را به سلامتی همه ان ها بالا برد و برای همه پیترسون ها و ادامزها، اروزی یک کریسمس زیبا و شاد را کرد. کوچکترین برادر بکی قاه قاه خندید و گفت که این رسم ها دیگر کهنه شده اند. اما این حرف را چنان با خوش خویی زد که معلوم بود چقدر با گوین صمیمی است . همه ادامزها واقعا او را دوست داشتند. پم هم همین طور. او عاشق گوین بود. شاید نه به اندازه ای که بعد از ان همه سال و پنج بچه، مایک را دوست داشت؛ اما خیلی بیشتر از ان چه برای یک زندگی مشترک کافی باشد. ان ها موقع خوردن قهوه و دسر به حاضرین گفتند که می خواهند در ماه ژوئن ازدواج کنند. یک کمی وقت می خواستند تا یک خانه پیدا کنند . گوین پیشنهاد کرده بود که بچه ها را به یک مدرسه بهتر بفرستد و شهریه شان رابپردازد. بهترین چیزها را برای ان ها و برای پم می خواست. یا لااقل بهترین چیزهایی که از دست او برمی امد. او ادم خیلی سخاوتمندی بود.

پیترسون ها با ان ها تبریک گفتند. الیس از گوشه چشمش به جانی نگاه کرد . او در کنار درخت کریسمس روی زمین نشسته بود و ان ها را تماشا می کرد. طبق معمول نمی توانست چشمانش را از بکی بگیرد. بکی دوست داشتنی تراز همیشه به نظر می رسید و دوباره مثل روزهای قدیمش شده بود. هر چند که هر وقت در مورد کارهایی که با جانی کرده بود، حرف می زد، غم غریبی در چشمانش موج می زد. اما او هنوز خیلی جوان بود و یک عمر را پیش روی خودش داشت. جانی این را می دانست و احساس می کرد که بکی حالا می تواند بدون او خوشبخت باشد.

الیس از بکی پرسید:

" تو چطور ؟ خیال نداری ازدواج کنی؟"

شوخی می کرد. جانی از اتاق نشیمن فریاد کشید:

" امیدوارم نکند! او خیلی جوان است!"

بابی زیر خنده زد . بقیه با حیرت نگاهش کردند و او بلافاصله خودش را جمع و جور کرد و دوباره ساکت شد. الیس با نگاه با او هشدار داد و چند دقیقه بعد به اتاق نشیمن رفت تا جانی را سرزنش کند.

"نکند تو هم «اگ ناگ» خورده ای؟! منظورت از این که ان طور داد می زنی چیه؟"

"هیچ کس به جز تو و بابی نمی تواند صدای مرا بشنود، مامان. پس می توانم هر قدر دلم می خواهد، داد بزنم و اواز بخوانم و کله معلق بزنم."

این را گفت و چنان کله معلق زد که نزدیک بود به میز قهوه بخورد .الیس لبخند زنان گفت:

"فکرکنم باید یک کمی تمرین کنی!"

سرش را تکان داد و به نزد دیگران برگشت. جانی داشت روی زمین، شنا می رفت و با صدای بلند اواز می خواند.

جیم به ارامی از الیس پرسید:

"ان جا چه کار داشتی ؟"

وقتی که او به ان اتاق رفت، پم متوجه شد که هنوز هم با خودش حرف می زند و شارلوت گفت که مادرش حالا تقریبا همیشه ، هر وقت که در اشپزخانه با اتاق خودشان تنها است، این کار را می کند. او طوری حرف می زد که گویی با یک دوست عزیز ، گرم گفتگو است.

جیم به نرمی گفت:

"فکر می کنم که تصور می کند دارد با برادرت حرف می زند."

اما خودش بیشتر از همه نگران او بود. الیس عاقل و متعادل به نظر می رسید، ولی همه می فهمیدند که هنوز زخم هایش بهبود نیافته اند... زخم هایی که در اثر مرگ جانی برداشته بود... و شاید هرگز بهبود نمی یافتند . مخصوصا اگر این طوری به حرف زدن با او ادامه می داد... و مخصوصا که این، اولین کریسمس ان ها بدون او بود.

وقتی که جیم از الیس پرسید که در ان اتاق چه کار می کرد، او با بی خیالی جواب داد:

"رفتم که مطمئن شوم همه چراغ های درخت روشن هستند."

توضیح قانع کننده ای به نظر می رسید، اما به هیچ وجع صدای نجوای او را که جیم از راهرو شنیده بود، توجیه نمی کرد. جیم فقط امیدوار بود که او سرانجام همه چیز را بپذیرد و دوباره تعادلش را بازیابد. حالا خیلی بیشتر از قبل نسبت به او احساس نزدیکی می کرد.

بعد از ان ، همه در مورد عروسی پم و گوین و سایر برنامه هایشان صحبت کردند. ان ها دقیقا نمی دانستند که چه جور خانه ای می خواهند. وقتی که ان را پیدا می کردند و برای خودشان درستش می کردند، هم پم و هم گوین خانه هایشان را در ان جا و لس انجلس می فروختند و به خانه جدیدشان نقل مکان می کردند. بچه ها از این که می خواسند از خانه قدیمی شان بروند، غمگین بودند؛ اما به هر حال به ان ها قول داده بود که تابستان اینده برایشان یک قایق تفریحی بخرد.

کمی که گذشت، پم رو به سوی بکی کرد و به او گفت که خبرهایش را به ان ها بدهد. بکی با کم رویی به همه نگاه کرد و یک لحظه رنگش سرخ شد. جانی با وحشت به او چشم دوخت. از اتاق نشیمن بیرون امده بود و روی یکی از صندلی های خالی پشت میز نشسته بود . خواهر و برادرهای بکی با بابی و شارلوت به اتاق شارلوت رفته بودند.

جانی وحشتزده پرسید:

"او که نمی خواهد عروسی کند،مامان... می خواهد؟!"

نه این که می توانست با می خواست که جلوی او را بگیرد، اما یک جورهایی دوست نداشت که او با کس دیگری باشد. هنوز نه... هر چند که می دانست بلاخره باید همه چیز را بپذیرد. او می خواست که بکی شاد باشد، اما هنوز هم هر وقت به این فکر می کرد که باید برای همیشه از زندگی او بیرون برود، غمگین می شد. او خودش بوز را به بکی معرفی کرده بود و اصلا نمی خواست مانع خوشبختی او شود... ولی هنوز هم هر وقت به او نگاه می کرد، دلش می خواست بازوانش را، حداقل برای اخرین بار ، دور او حلقه کند. اما از ان جایی که بکی نمی توانست او را ببیند، نمی توانست این کار را بکند. او گهگاهی دست بکی را می گرفت. اما بکی به هیچ وجع ان را احساس نمی کرد.... تنها کسانی که می توانستند او را بغل کنند و ببوسند، مادرش و بابی بودند و او حتی نمی توانست حدسش را بزند که اگر بکی هم می توانست او را مثل ان ها ببیند، چه می شد. شاید به همین دلیل چنین اجازه ای را به او نداده بودند . این طوری ، وقتش که فرا می رسید، رفتن برایش خیلی سخت تر می شد.

الیس پرسید:

"خبرهای تو چه هستند، بکی؟"

حالت جانی طوری بود که گویی دارد منفجر می شود.

بکی محجوبانه گفت:

"موفق شدم بورسیه بگیرم. در دانشگاه UCLA .ژانویه شروع می کنم. بوز هم ان وقت برمی گردد. واقعا به من برای گرفتن بورسیه کمک کرد."

واقعا خوشحال به نظر می رسید.

جانی با کج خلقی گفت:

"او نکرد... من کردم."

مادرش نگاهش کرد و سرش را تکان داد. می دانست که راست می گوید اما نمی توانست در حضور دیگران چیزی بگوید.

الیس گفت:

"عالیه عزیزم."

می دانست که پم چقدر به او افتخار می کند. او بورسیه کامل به دست اورده بود و می خواست در رشته هنر درس بخواند. الیس حداقل یک دوجین از نقاشی هایی که او از جانی کشیده بود، داشت. کار او خیلی خوب بود. او گفت که می خواهد کلاس های تاریخ هنر را هم بگذراند و بعد از فارغ التحصیلی ، معلم هنر شود. جانی همیشه فکر می کرد که او برای این کار ساخته شده است و او حالا می رفت که در این راه گام بگذارد.

بعد از شام، پم و الیس برای شستن ظرف ها به اشپزخانه رفتند. گوین و جیم به اتاق نشیمن رفتند و به صحبت کردن در مورد تجارت، مالیات ها،سیاست و ورزش نشستند. جانی هم پیش ان ها نشست. البته به گفتگوی ان ها هیچ علاقه ای نداشت اما می ترسید اگر به اشپزخانه برود، باعث شود که مادرش حرکات عجیب و غریبی بکند و دیگران رابیشتر به شک بیندازد. بنابراین بهتر دانست که از او دور بماند و در اتاق نشیمن بنشیند و به حرف های پدرش و گوین گوش بدهد... و بعد، دید که بکی از پله ها بالا می رود تا به شارلوت و بچه ها ملحق شود. جانی بی اختیار از جا برخاست و به دنبال او روان شد. بچه ها داشتند در اتاق شارلوت ویدئو تماشا می کردند؛ اما بکی به سمت اتاق شارلوت نرفت... در عوض ، بی صدا و ارام به سوی اتاق جانی رفت؛ در را باز کرد... و قبل از این که کسی متوجه شود، به نرمی به داخل لغزید و در را به ارامی پشت سر خودش بست. او لحظات طولانی در ان جا ایستاد و بوی اشنای جانی را به مشام کشید... و بعد در نور ماه، روی تخت او دراز کشید و چشمانش را بست. جانی درست در کنارش ایستاده بود و دستش را نوازش می کرد، اما او نمی توانست ان را حس کند... مگر با قلبش ... گویی حضور جانی را در اتاق با قلبش حس می کرد و ارامش عجیبی سراسر وجودش را فرا می گرفت.

او اتاق جانی را خوب می شناخت ... و خودش را ... زندگی اش را... رویاهایش را... و تمام چیزهایی را که یک روز به ان ها امیدوار بود... رازهایی که ان دو با هم داشتند....

او زیر لب نجوا کرد:

"دوستت دارم، جانی ."

جانی نگاهش می کرد.

"من هم دوستت دارم، بکی ... و همیشه خواهم داشت..."


... و بعد، گویی نیرویی برتر وارداش کرد که بگوید:

"... می خواهم شاد و خوشبخت باشی . در کالج اوقات خوشی خواهی داشت ... و اگر می خواهی که با بوز باشی و او خوشحالت می کند..."

... بغض بیخ گلویش را فشرد اما می دانست که باید به هر حال ادامه بدهد...

"... من هم اروز می کنم که با او یا یک نفر دیگر زندگی خوبی داشته باشی. تو استحقاقش را داری، بکی. می دانی که همیشه عاشقت خواهم ماند."

بکی سرش را تکان داد . گویی توانسته بود صدای او را در قلب و مغز خودش بشنود. یک طور عجیبی احساس ارامش و گرمی می کرد. او مدتی به همان حال ماند و بعد از جایش بلند شد... نگاهی به دوروبر انداخت و روی عکس ها و لباس ها و جایزه های جانی دست کشید. ان گاه روی یکی از عکس های او که خیلی ان را دوست داشت، ایستاد. خودش هم ان عکس را داشت. ان را روی کمد بغل تختش گذاشته بود؛ اما حالا یک عکس بوز هم ان جا بود.

او عکس را لمس کرد و زیر لب زمزمه کرد:

"همیشه عاشقت خواهم بود، جانی ."

اشک در چشمانش حلقه زد. واقعا احساس می کرد که دارد خود جانی را نگاه می کند.

جانی جوابش را داد:

"من هم همین طور ، بکی . حالا برو و زندگی خوبی داشته باش."

بکی سرش را تکان داد و بعد به سوی در اتاق به راه افتاد . اما ان جا هم خیلی ایستاد... و سرانجام، بی ان که کلمه دیگری بر زبان بیاورد، از اتاق بیرون رفت و در را به نرمی پشت سر خودش بست. احساسی از ارامش و ازادی و لذت در سراسر وجودش دویده بود. احساسی که از بعد از مرگ جانی در خودش سراغ نداشت. وقتی که او به سوی اتاق شارلوت رفت تا به دیگران ملحق شود، در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، لبخند زد. یک طور عجیبی احساس می کرد که همین حالا طوری با جانی خداحافظی کرده که بتواند در فراقش زندگی کند. نه مثل شش ماه گذشته با زنج و درد و اندوه؛ بلکه با احساسی از عشق و ارامش . گویی حالا می دانست که برای همیشه او را در قلب خودش خواهد داشت، اما اماده بود که اجازه بدهد برود ... و اماده بود که خودش هم حرکت کند.

ادامزها ساعت یازده و نیم ان جا را ترک کردند. پیترسون ها اماده حرکت به سوی کلیسا برای برگزاری مراسم عشای ربانی نیمه شب بودند. همه ان ها یکدیگر را در اغوش کشیدند و بوسیدند و برای یکدیگر کریسمس خوبی را ارزو کردند . ادامزها سوار فولکس واگنی که گوین برایشان خریده بود ، شدند و پیترسون ها برایشان دست تکان دادند که کاملا دور شدند. حالا خودشان چهارتا بودند و کاملا نشان می داد که یکی از بینشان کم شده است. اما وقتی که سوار ماشین شدند، جانی بین شارلوت و بابی روی صندلی عقب نشسته بود. پدر و مادرش با هم حرف می زدند. جیم نوار سرود کریسمس را گذاشت.تعطیلات امسال برای ان ها دردناک بود اما مجبور بودند که قدر لحظات شادی شان را هم بدانند... و به لطف خدا، اخیرا«لحظات شادی » در زندگی شان زیاد تر شده بودند.

جیم و شارلوت به نرمی و زیر لب سرود را می خواندند. الیس چشمانش را بست و به موزیک گوش سپرد. گهگاهی چشمانش را باز می کرد و به بابی ، جانی و شارلی لبخند می زد. هدایای کریسمس واقعی اش ، ان ها بودند... و جیم. الیس هرگز در زندگی اش ان قدر با ان ها احساس شادی نکرده بود.

تنها چیزی که روز و شب قشنگ او را خراب کرده بود، این بود که از صبح سوء هاضمه داشت. او این را در راه بازگشت به خانه به جیم گفت:

جیم با نگرانی پرسید:

"از زخم معده ات نیست؟"

الیس در ماه اکتبر چنان بدحال بود که جیم می ترسید او را از دست بدهد و حالا حتی از یاداوری ان خاطرات به وحشت افتاد. اما الیس به سرعت او را خاطر جمع کرد.

"نه. فقط زیادی بوقلمون خوردم."

پای گوشت پم هم یک کمی سنگین بود. به هر حال، الیس موضوع را فراموش کرد. ان ها به خانه رسیدند و او شروع کرد که ترتیب به رختخواب رفتن بابی را بدهد. معمولا بابی تا ان ساعت بیدار نمی ماند اما در ان لحظه کاملا هوشیار بود... و وقتی که الیس دستش را گرفت، او کمی مکث کرد و بعد به مادرش چشم دوخت. گویی می خواست یک چیزی از او بپرسد. الیس مطمئن نبود که منظورش چیست. بابی هم فقط ایستاد و به او وبعد به پدرش نگاه کرد... و ناگهان الیس مشکوک شد. او نگاهی به جانی انداخت. جانی تبسم کنان سرش را به نشانه تایید برای بابی تکان می داد... و ان گاه، الیس همه چیز را فهمید. او با چشمانی پر از اشک رو به شوهرش کرد و به نرمی گفت:

"فکر می کنم بابی می خواهد یک چیزی به تو بگوید."

جیم و شارلوت با حیرت به بابی چشم دوختند. بابی حتی یک لحظه از پدرش چشم برنداشت. گویی احساس می کرد این را به او بدهکار است... و مدت های مدیدی به او بدهکار بوده... و حالا می خواهد بدهی اش را به او ادا کند. این هدیه کریسمس جیم بود. هدیه ای که بیش از هر چیز دیگری در تمام عمرش برایش ارزش داشت.

"کریسمس مبارک،بابا."

جیم به او خیره شد وبعد به گریه افتاد... و دستش را به سوی او دراز کرد و او را تنگ در اغوش کشید. دیگران داشتند ان دو را تماشا می کردند.

جیم نفس نفس زنان و با هق هق از او پرسید:

" چی شدی ؟ چه اتفاقی افتاد؟ چطور این طور شد؟"

از بابی به الیس نگاه کرد. شارلوت گریه می کرد. جانی یک گوشه ایستاده بود و لبخند می رد. به همه ان ها افتخار می کرد . به برادرش، پدرش ، شارلی و مادرش . به خاطر تمام از خودگذشتگی ها و باورها و بخشش هایش.

بابی نگاهی به مادرش انداخت و گفت:

"تازه شروع به حرف زدن کرده ام..."

مادرش با نگاه به او فهماند که مراقب باشد تا رازشان را برملا نکند. بابی ادامه داد:

"... با خودم ... از شکرگزاری به این طرف تمرین می کردم."

"و این همه وقت صبر کردی تا این را به من بگویی؟"

بابی لبخند زنان گفت:

"مجبور بودم. تو اماده نبودی."

جیم یک لحظه روی کلمات او فکر کرد و بعد سرش را به نشانه موافقت تکان داد:

"شاید نبودم، اما حالا هستم."

گویی پنج سال دردناک او ظرف یک چشم برهم زدن ناپدید شده بود.

بابی زیرگوش او نجوا کرد:

"دوستت دارم ، بابا."

جیم او را سخت به خود فشرد.

"من هم دوستت دارم، پسر."

... دست او را گرفت و پدر و پسر ، دست در دست هم به سوی طبقه بالا به راه افتادند. الیس تماشایشان می کرد... جادوی واقعی کریسمس را با تمام وجود حس می کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد