وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

جانی فرشته(قسمت 9)

فصل نهم


جو سنگینی که به خاطر تصادف جیم و شارلوت در خانه به وجود امده بود، فردای ان روز مثل سیمان ، سخت شد. نه جیم و نه الیس ، سر صبحانه کلمه ای با هم حرف نزدند. بابی مثل همیشه ساکت بود . شارلوت هنوز خواب بود. بعد از این که الیس میز را تمیز کرد، جیم سرپا ایستاد و یک دقیقه او را نگاه کرد.سعی می کرد این جرات را به خودش بدهد که با او صحبت کند. اما کاملا مشخص بود که الیس نمی خواهد با او حرف بزند.
جیم گفت:
"امروز باید بروم سرکار..."
طوری این حرف زا زد که گویی از او انتظار داشت که عکس العملی نشان بدهد اما نتیجه ای نگرفت. الیس رویش را به او کرد و در سکوت نگاهش کرد.
جیم ادامه داد:
"... این جا با بچه ها مشکلی نداری؟ منظورم با شارلوت و بقیه چیزهاست..."
قلبش از دیدن ناراحتی و حالت اتهام امیز چشمان الیس به درد امد. مشخص بود که الیس احساس می کرد جیم به او خیانت کرده است.
"... ببین الیس ، اوه خدا... من ان کار را از روی قصد نکردم."
"تو مجبور نبودی وقتی که او را بیرون برده بودی مشروب بخوری می توانستی صبر کنی تا به خانه برسی."
جیم با صدایی گرفته گفت:
"می دانم... من به خاطر ان بازی هیجان زده بودم . او طوری نشده، الیس و حالش خوب می شود. من که او را نکشتم."
سعی می کرد از خودش دفاع کند اما بی فایده بود . هر دوی انها می دانستند که او اشتباه کرده.
"اگر می خواهی خودت را به خطور بیندازی خب من این را دوست ندارم اما انتخاب با خودت است.«ولی» حق نداری چنین تصمیم هایی را برای بچه هایمان بگیری."
ان چه گفت، دقیقا به این معنی بود که دیگر نمی توانست به او با بچه هایشان اعتماد کند. دیگر نه به رانندگی او اطمینان داشت و نه به عقل و شعورش .
جیم با صدایی ضعیف گفت:
"دیگر این کار را نمی کنم."
احساس بدی داشت. از خودش متنفر بود که به شارلوت اسیب رسانده و مایه ناراحتی الیس شده است.
الیس با لحنی متفاوت از ان چه جیم تا به حال از او شنیده گفت:
"نه خیر نمی کنی ! چون من دیگر این اجازه را به تو نمی دهم."
جیم چیزی نگفت و چند دقیقه بعد، خانه را ترک کرد. جانی وارد اشپزخانه شد و با نگرانی به مادرش نگاه کرد... و با ناراحتی گفت:
"از دعوای شما دو تا نفرت دارم."
" مرا سرزنش می کنی؟ او می توانست خواهرت رابه کشتن بدهد."
"شاید این بار از این حادثه درس بگیرد."
اما اگر او از حادثه پنج سال قبل که در ان تقریبا بابی را به کشتن داده بود، درسی نگرفته بود، پس احتمالا هرگز از هیچ حادثه ای درس نمی گرفت. شاید حالا مشروب نوشیدن او بخشی از زندگی شان شده بود و هیچ امیدی نبود که او ان وضع را تغییر بدهد. الیس شب گذشته برای اولین بار شروع کرده بود که این را به عنوان یک واقعیت بپذیرد. هر چند که ثاثیر این واقعیت را روی اینده زندگی شان دوست نداشت. او همیشه فکر کرده بود که جیم بلاخره یک روز دست از این کار برمی دارد یا حداقل مقدار ان را کم می کند. اما او هیچ وقت این کار را نکرده بود . در واقع در طول سال های بعد از تصادف بابی ، سال به سال بدتر از قبل شده بود . ان ها جانی را از دست داده بودند و الیس حتی نمی توانست به مرگ یکی دیگر از بچه هایش فکر کند . یا به مرگ خود جیم...
اگر او تصمیم می گرفت که مرتب در حال مستی رانندگی کند.
جانی با اندوه گفت:
"متاسفم مامان."
قلبش از دیدن مادرش در ان همه نگرانی به درد امده بود.
الیس به طبقه بالا رفت تا به شارلوت سر بزند و بعد دوباره به اشپزخانه برگشت تا برای او صبحانه درست کند. ان روز عصر ، پم سری به خانه ان ها زد. ان شب ، دوباره با گوین قرار ملاقات داشت و فقط به ان جا امده بود تا سلامی بدهد. اما وقتی که الیس جریان تصادف شارلوت را برای او گفت، وحشت کرد. الیس هنوز ناراحت و عصبانی بود ، اما به پم نگفت که جیم را به این دلیل تهدید به طلاق کرده است. دو زن کمی با هم حرف زدند و بعد پم رفت. الیس هم بابی را برای یک بستنی بیرون برد و بعد به خانه برگشت تا شام درست کند. در ساعت هفت، جیم هنوز به خانه برنگشته بود . الیس به دفترش تلفن کرد اما او ان جا نبود . الیس فکر کرد که او در راه برگشتن به خانه است ولی وقتی که یک ساعت گذشت و او هنوز برنگشته بود داشت دیوانه می شود. شاید جیم به او دروغ گفته و اصلا به دفترش نرفته بود و کاسه ای زیر نیم کاسه اش بود... شاید هم ان قدر مست بود که نمی توانست به خانه بیاید. الیس قبلا هرگز به او شک نکرده بود اما حالا متوجه می شد که یک ادم مست ، نمی توانست قابل اطمینان باشد... او احساس می کرد که زندگی شان به سراشیبی جدیدی افتاده است.
جیم در ساعت هشت و پنجاده دقیقه به خانه امد . عصبی و ناراحت به نظر می رسید... و وقتی که دید الیس و بابی دارند پشت میز اشپزخانه شام می خورند، «حیرت» هم به حالت چهره اش اضافه شد. الیس بی ان که کلمه ای بر زبان بیاورد نگاهش کرد، اما بلافاصله متوجه شد که او کاملا هوشیار است.
جیم با دستپاچگی گفت:
"متاسفم . متوجه نشدم که این قدر دیر است . وقتی دفتر را ترک می کردم به ساعت نگاه نکردم ... خیلی کار داشتم."
می توانستی کدورت سنگینی را که بینشان بود با چاقو ببری!
الیس با لحنی اتهام امیز گفت:
"بیشتراز یک ساعت قبل به دفترت زنگ زدم."
هنوز به خاطر حادثه شب قبل از دست او عصبانی بود و حالا موضوع امشب هیزمی بود که ان اتش اضافه شده بود.
"باید سر راه یک جایی می رفتمو. گفتم که ، متاسفم."
الیس جواب نداد ، اما بشقاب غذای او را جلویش گذاشت . بابی تماشایشان می کرد . می فهمید که اتفاق ناجوری بین والدینش افتاده است. به همین دلیل به محض این که توانست، به اتاق خودش فرار کرد. جانی تمام بعد از ظهر پیدایش نبود. شب هم به خانه نیامد. هیچ کس نبود که الیس با او حرف بزند. جیم به جلوی تلویزیون پناه برد، اما این بار بدون قوطی های ابجو! که موجب تعجب الیس شد. او ارزو می کرد که جانی ان جا بود تا بتواند به او چیزی بگوید ولی ساعت از یازده گذشته بود که سروکله جانی پیدا شد.
الیس پایین مانده بود تا یک فنجان چای بخورد.
وقتی او جانی را دید، پرسید:
"کجا بودی؟"
طوری این حرف را زد که گویی جانی به یک قرار ملاقات عاشقانه رفته و یادش رفته که سر ساعت به خانه برگردد. گهگاهی فراموش می کرد که دیگر مجبور نیست نگران او باشد. بدترین اتفاق قبلا افتاده بود.
"با بوز و بکی شام خوردم . او بکی را به یک جای خیلی خوب برد. من هیچ وقت او را به چنین جاهایی نمی بردم."
پوزخند می زد. الیس هم خندید. نشستن با جانی در اشپزخانه خلق و خویش را بالا برده و جو سنگینی را که از شب قبل در خانه حکمفرما بود، سبک تر کرده بود.
او همان طور لبخندزنان از جانی پرسید:
"قرار است همین طوری مثل امشب ، مدام دور و بر ان ها بپلکی؟"
حداقل جانی از این بابت ناراحت به نظر نمی رسید. او برای بکی خوشحال بود و ابدا حسودی نمی کرد.
"کسی به من نگفته که کار را نکنم. بکی خیلی در مورد من حرف می زند ، مامان."
الیس به ارامی گفت: "می دانم . او واقعا عاشق تو بود."
... و او می دانست که بکی هنوز هم عاشق جانی است ، اما نمی خواست این را به او بگوید. دلیلی نداشت که این را به او یاداوری کند. مخصوصا که او حتی بعد از حضور در قرار ملاقات بکی با یک نفر دیگر ، ان قدر سرحال بود.
جانی گفت:
"به ان ها خوش گذشت. بوز با بکی خوب است و دارد او را تشویق می کند که به دنبال بورسیه دانشگاه UCLA برود تا بتواند به همراه او به ان جا برود؛ اما بکی فکر نمی کند که موفق شود ان بورسیه را به دست بیاورد. اگر می توانست ، خیلی عالی می شد..."
الیس همان طور که او را تماشا می کرد شرش را به نشانه موافقت تکان داد . سپس جانی با نگرانی پرسید:
"بابا امشب چطور بود ؟ اشتی کردید؟"
"نه . او دوباره دیر به خانه امد . اما لااقل این بار هوشیار بود."
می توانست در این مورد با جانی روراست باشد. او ان قدر بزرگ بود که بفهمد که ان دو با هم کدورت دارند. اما با این وجود به او نگفت که شک دارد پدرش اصلا به دفتر نرفته باشد... یا با زن دیگری رابطه داشته باشد.
جانی به نرمی گفت:
"یک فرصت به او بده ، مامان. او هم درست به اندازه تو از این بابت ناراحت است . فقط نمی داند باید چه کار کند."
الیس با عصبانیت و تلخی جواب داد:
"باید به انجمن ترک الکلی های ناشناس برود."
"شاید برود. شاید ان تصادف بیدارش کند."
"باید پنج سال پیش بیدارمی شد . بعد از تصادف جانی . حالا دیگر یک کمی دیر است."
لحنش تلخ و سرد بود... و جانی اندوهگین به نظر می رسید.
" این قدر با او سخت نباش، مامان."
دست همان وقت ، در باز شد و جیم وارد اشپزخانه شد. الیس دهانش را باز کرده بود که چیز دیگری به جانی بگوید که جیم را دید و حرفش را قطع کرد. فکر کرده بود که او خواب است اما او به طبقه پایین امده بود تا یک چیزی بخورد. او با صدایی خسته از الیس پرسید:
"دوباره با خودت حرف می زدی؟"
اخیرا به نظر می رسید که او مدام این کار را می کند. جیم اغلب اوقات می توانست صدای او را از اتاق مجاور بشنود.
او ادامه داد:
"... باید به خاطر این موضوع به دکتر بروی."
... و اشپزخانه را ترک کرد و دوباره به طبقه بالا برگشت. چند دقیقه بعد، الیس جانی را بوسید و به او شب بخیر گفت و به اتاق خودش رفت.
او و جیم در کنار یکدیگر در رختخواب دراز کشیدند . کمی که گذشت جیم با حالتی حاکی از نگرانی پرسید:
"شارلوت امشب چطور بود؟"
"از بعد از ظهر خوابیده بود . می توانستی امروز صبح به اتاقش بروی و خودت حالش را بپرسی."
اما او تمام روز از شارلوت فرار کرده بود . ان قدر به خاطر اتفاقی که افتاده بود ، شرمنده بود که می توانست با او حرف بزند. شب گذشته، در راه برگشتن به خانه از بیمارستان ، مرتب از او عذر خواهی کرده بود . شارلوت به او اطمینان داده بود که طوری نشده و حالش خوب است ؛ اما جیم خیلی بهتر از او می دانست که چه اتفاقی ممکن بود بیفتد. شارلوت نمی خواست اوضاع خانه شان از ان چه بود ، بدتربشود. برای همین وقتی که به خانه رسیدند، دوباره از پدرش به خاطر امدن او به مسابقه اش و به خاطر بیرون بردنش برای گردش و لیموناد، تشکر کرد که باعث شد جیم بیشتر از قبل ، احساس گناه کند.
جیم به طور مبهمی گفت:
"فردا با او حرف می زنم."
چراغ را خاموش کرد و تا یک مدت طولانی همان طور بیدار، در کنار الیس دراز کشید و در مورد زندگی اش فکر کرد. الیس کاملا خواب بود. سرانجام جیم هم به خواب عمیقی فرو رفت و تا صبح تکان نخورد.
صبح روز بعد وقتی که او به سراغ شارلوت رفت، شارلوت هنوز خواب بود. الیس به کلیسا رفته بد و بابی تنها در اشپزخانه نشسته بود. داشت با جانی حرف می زد، اما به محض این که صدای پای پدرش را شنید، ساکت شده بود.
جیم بدون این که به او چیزی بگوید، برای خودش یک فنجان قهوه ریخت و روزنامه را برداشت. گویی بابی اصلا ان جا نبود. جانی هم ان جا نشسته بود و در سکوت ان ها را تماشا می کرد. به نظر می رسید که سخت روی چیزی تمرکز کرده و حسابی در فکر است . بعد از این که پدرشان مطلبی را که می خواند تمام کرد، روزنامه را گذاشت و به بابی نگاه کرد. گویی ناگهان فکری به سرش زده بود.
"مامانت به زودی برمی گردد..."
طوری ان کلمات را بر زبان اورد که گویی با بچه گمشده ای که در اشپزخانه ان ها پرسه می زند، صحبت می کند. مثل یک غریبه! دیگر نمی دانست که چطور با او حرف بزند. از دید او ، چون بابی نمی توانست جواب بدهد، پس اصلا دلیلی برای حرف زدن با او وجود نداشت.... و بابی هم این را می دانست. خیلی چیزها بودند که بابی دوست داشت ان ها را به پدرش بگوید؛ اما می دانست که نمی تواند. حتی حالا که دوباره شروع به حرف زدن با جانی و مادرش کرده بود، می دانست که پدرش حرف هایش را نمی فهمد.
جیم پرسید:
"چیزی برای خوردن می خواهی؟"
مطمئن نبود که معنی حالت جدی ای که در چشمان پسرک می دید، چیست. اماظاهرا برای اولین بار سعی می کرد که بفهمد.
"صبحانه خورده ای؟..."
بابی سرش را به نشانه مثبت تکان داد و جیم اه بلندی کشید.
"... حرف زدن با تو اسان نیست..."
برای اولین بار طی سال ها ، سرش به خاطر خماری بعد از مستی شب قبل، سنگین نبود. تقریبا دو روز بود که لب به مشروب نزده بود.
"... چرا جواب نمی دهی؟ یا حداقل سعی نمی کنی؟ فکر می کنی اگر بخواهی ، نمی توانی حرف بزنی ؟ شرط می بندم که می توانی ..."
ارزو می کرد که بچه با او حرف بزند؛ اما هیچ صدایی از بابی در نمی امد.
او با عصبانیت ادامه داد:
"... تو حتی سعی نمی کنی که این کار را بکنی."
جانی به ارامی دست برادرش را لمس کرد. گویی به او اطمینان می داد که همه چیز رو به راه است. دلیلی نداشت که او از پدرش بترسد. جانی می خواست به برادرش بفهماند که همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت.
سپس جیم از جایش برخاست. وقتی که از اشپزخانه بیرون می رفت، چشمانش پر از اشک بودند. زندگی شان داشت از هم می پاشید. بابی برای یک مدت طولانی در اشپزخانه نشست و بعد به ارامی از پله ها بالا رفت و وارد اتاق جانی شد. او و جانی ان جا نشستند و با هم حرف زدند... و او داشت جایزه های جانی را تماشا می کرد که یک چیزی از دستش افتاد. یک دقیقه بعد، پدرش در اتاق جانی را باز کرد و او را در ان جا دید و عبوسانه گفت:
" این جا چه کار می کنی؟ تو که این جا کاری نداری . به اتاق خودت برگرد."
اشک در چشمان بابی حلقه زد. جانی زیرگوشش زمزمه کرد که همراهش می رود و نمی گذارد بابا او را بترساند. چیز مهمی نبود. مسئله این بود که اتاق جانی سرانجام در نظر جیم تبدیل به یک محراب مقدس شده بود. او دوست نداشت که هیچ کدام از چیزهایی که مال جانی بودند، جابه جا یا خراب بشوند. بابی در سکوت اتاق را ترک کرد و وقتی که او رفت،جیم به ارامی وارد اتاق شد. ان جا تمیز بود و همه چیز مرتب به نظر می رسید. الیس هفته ای یک بار ان جا را گردگیری می کرد و جیم ان قدر زیاد ان جا نمی رفت که متوجه شود اخیرا جای خیلی چیزها عوض شده است. جانی وقت زیادی را در اتاقش می گذراند و با وسایل و کتاب هایش ور می رفت . ان جا پر بود از عکس های او و بکی ، نامه ها و سررسیدهایی که او از بچگی ان ها را جمع کرده بود . همه چیز هنوز ان جا بودند. درست مثل وقتی که جانی هنوز زنده بود.... و مثل وقتی که مرد. جیم بعد از چند دقیقه روی تخت نشست و نگاهی به اطراف انداخت . اشک هایش روی گونه هایش فرو می چکیدند. پنج ماه از مرگ جانی می گذشت و همه چیز هنوز ان قدر دردناک بود. کاپشن ورزشی تیم مدرسه جانی روی یک صندلی اویخته بود . خودش ان را روز قبل ، ان جا گذاشته بود.
جیم یک مدت طولانی ان جا نشست و سپس از جایش برخاست و بیرون رفت و در را پشت سرش بست... و درست همان وقت دید که الیس از پله ها بالا می اید . الیس فهمید که او کجا بوده ، اما چیزی نگفت.
او از کنار جیم رد شد و به اتاق شارلوت رفت تا به او سر بزند. شارلوت تازه بیدار شده بود و گفت که احساس می کند بهتر شده و گرسنه است . او با ربدوشامبر کهنه صورتی رنگش از پله ها پایین رفت تا صبحانه بخورد و وقتی که پدرش را درد لبخند زد. هنوز به خاطر امدن او به مسابقه اش و علاقه ای که به ان نشان داده بود سپاسگذار بود . اتفاقی که بعدا برایشان افتاد، در نظرش خیلی کم اهمیت بود.
جیم پرسید:
"حالت چطوره ، شارلی؟"
صدایش به خاطر گریه ای که کرده بود، گرفت هبود.
"بهترم. تو چطوری بابا؟"
وقتی به پدرش نگاه کرد برق جدیدی در چشمانش بود... گویی پیروزی اش را با و سهیم شده بود.
"خوبم."
البته با صرف نظر از این که دو روز بود که الیس به ندرت با او حرف زده بود ، بابی مثل یک غریبه نگاهش می کرد و دست هایش به خاطر نخوردن مشروب ، می لرزید.
هر کدام از ان ها ، بقیه روز را به کار خودشان مشغول بودند. جیم در ساعت چهار بعد از ظهر از خانه بیرون رفت و دو ساعت بعد، برگشت . اما در مورد این که کجا رفته، چیزی به الیس نگفت. حالا دیگر الیس واقعا نگران شده بود و بیشتر از روز قبل مطمئن بود که او به دیدار یک زن دیگر می رود. اما به هر حال وقتی که او برگشت، اشاره ای در این مورد به او نکرد. روحیه جیم بهتر از وقتی که می رفت بود و الیس منتظر ماند تا ببیند ایا او به سراغ قوطی های ابجویش می رود یا نه... اما او نرفت. در عوض رفت و یک کمی تلویزیون تماشا کرد و بعد هم بیرون رفت و حیاطی پشتی را تر و تمیز کرد. او ان شب سر شام تلاش کرد که با الیس حرف بزند، اما نه زیاد. بعد شارلوت به ان ها ملحق شد . یکسره از این حرف می زد که می خواهد هفته بعدی به تمریناتش برگردد.
الیس با لحنی محکم گفت:
"تا وقتی که دکتر اجازه ندهد، نمی توانی این کار را بکنی ."
... و تا پایان غذا، جیم با شارلوت در مورد سیستم بازی اش حرف زد و گفت که در بازی دو روز قبل خیلی خوب بوده...
شارلوت با خرسندی گفت:
"متشکرم بابا..."
به او گفته بودند که احتمال خیلی زیاد او رابه عنوان بهترین بازیکن تیمش در بازی اخیر، معرفی خواهند کرد.
"... به بازی هفته اینده ما می ایی؟"
جیم گفن:
"سعی می کنم بیایم."
با تبسمی محتاطانه، اول به او و بعد به الیس نگاه کرد. اما ظاهرا هنوز بابی برایش وجود نداشت. از این که ان روز صبح نتوانسته بود با او ارتباط برقرار کند، احساس دلسردی و یاس می کرد.
بعد از شام، پدر و دختر به اتاق نشیمن رفتند . الیس و دو پسر در اشپزخانه ماندند تا ان جا را جمع و جور کنند. ان سه تا با صدایی نجواگونه با هم حرف می زدند، اما شارلوت هنوزمی توانست صدای حرف زدن مادرش را از ان اتاق بشنود.
او با نگرانی به پدرش گفت:
"حالا دیگر تمام مدت با خودش حرف می زند."
او هم مثل مادرش متوجه شده وبد که پدرش ان شب هم مشروب نخورده، اما اشاره ای در این مورد نکرد.
جیم اهی کشید و گفت:
"فکر می کنم با بابی حرف می زند. نمی دانم چطور می تواند . حرف زدن با کسی که هیچ جوابی نمی دهد، خیلی سخت است. من نمی دانم به او چه بگویم."
قلب شارلوت به سوی او پر کشید... و به ارامی گفت:
"اگر به قدر کافی به او توجه کنی ، کاملا فکر و احساسش را می فهمی . خودش این اجازه را به تو می دهد."
عجیب بود . شارلوت احساس می کرد که برای اولین بار در زندگی اش ، با پدرش پیوند برقرار می کند. فکر می کرد پدرش بعد از دیدن بازی او ، باورش کرده و دوستش دارد و تاییدش می کند.
"تو فکر می کنی او دیگر حرف بزند؟"
پرسیدن چنین سوالی از شارلوت عجیب بود، اما حالا پدرش او را دختر عاقل و بالغی می دانست . هر چند که چهارده سالش بیشتر نبود.
"مامان فکر می کند که بلاخره یک روز حرف می زند . او می گوید که این کار وقت می برد..."
پنج سال... و چقدر بیشتر ؟!
شارلوت ادامه داد:
"... جانی همیشه با او حرف می زد. باید بعضی وقت ها با او بسکتبال بازی کنی ، بابا."
جیم حیرت زده پرسید:
"مگر او بسکتبال دوست دارد؟"
اصلا نمی دانست پسر کوچکش چه چیزی را دوست دارد و چه چیزی را دوست ندارد. هیچ وقت هم سعی نکرده بود بفهمد.
شارلوت سرش را تکان داد.
"به عنوان یک بچه بازی اش خیلی خوب است."

جیم تبسم کرد.
"تو هم خوب هستی ."
... و یک بازویش را دور شانه های او انداخت . ان دو روی کاناپه نشسته بودند . جیم تلویزیون را روشن کرد و ان ها به تماشای فوتبال مشغول شدند. کمی بعد، بابی هم امد و کنار ان ها نشست . جانی روی یک صندلی نشسته بود و از تماشای ان منظره لذت می برد. بابی گهگاهی رویش را به او می کرد و لبخند می زد. گویی حضور جانی در ان جا ، این جرات را به او می داد که بال هایش را باز کند.
وقتی که الیس از اشپزخانه بیرون امد و به ان ها نگاه کرد ، او هم لبخند زد.
با وجود این که از دست شوهرش عصبانی بود، مجبور بود اقرار کند که اوضاع خانه شان رو به بهبودی است . مخصوصا که جیم بعد از تصادفی که با شارلوت داشت، دست از مشروب خواری برداشته بود. الیس به خوبی این را متوجه شده بود. اما جرات نمی کرد که در موردش اشاره ای به جیم بکند. به هر حال ، جیم از ان شب تا به حال ، لب به مشروب نزده بود. جو کل خانه تغییر کرده بود . الیس هنوز به این موضوع فکر می کرد که به اتاق خودشان در طبقه بالا رفت.
روز بعد هم وقتی که بابی را به مدرسه رساند و به خانه بازگشت، باز به این موضوع فکر می کرد. او داشت زیر لب اواز می خواند و کارهایش را می کرد که تلفن زنگ زد. احتمالا جیم بود . جیم معمولا تنها کسی بود که در طول روز به او تلفن می کرد.تمام کسان دیگری که می شناخت ، سر کار می رفتند. اما ماه ها بود که جیم هم به او تلفن نزده بود. از وقتی که جانی مرد. جیم خودش را قرنطینه کرد و از همه کناره گرفت؛ حتی از او.
الیس تلفن را جواب داد . جیم نبود. از مدرسه بابی زنگ می زدند. او از تاب افتاده بود و مچش را شکسته بود و معلمشان با او در بخش اورژانس بود و گفت که به زودی او را به خانه می اورد . الیس ناراحت شد که چرا زودتر به او خبر ندادند؛ اما معلم گفت که قبل از رساندن او به بیمارستان وقت نداشتند. الیس می خواست که با او در بیمارستان باشد، اما او ده دقیقه بعد ، به خانه امد . یک کمی سست و بی حال به نظر می رسید. به او مسکن زده بودند. الیس او را با کمک جانی در رختخوابش خواباند و به طبقه پایین برگشت . معلم در ان جا منتظرش بود.
"دکتر اورژانس گفت که او به زودی خوب می شود. باید قالب گچی اش را چهار هفته نگه دارد..."
یک کمی مکث کرد. گویی دل دل می کرد که چیز دیگری بگوید... و سرانجام گفت:
"... نمی خواهم شما را بیخودی امیدوار کنم... وشاید اشتباه کرده باشم...(باز هم مکث کرد.) اما فکر می کنم وقتی که افتاد، صدای «اخ» گفتنش را شنیدم."
اگر الیس نمی دانست که او قبلا حرف زدن را شروع کرده ، از شنیدن این خبر از خود بیخود می شد. اما حالا فقط به فکر فرو رفت و به معلم گفت که شاید اشتباه شنیده باشد... و گفت که خودش هم گهگاهی احساس می کند صدای او را شنیده، چون چنین ارزویی را در دل دارد. هنوز اماده نبود که همه بگوید بابی می تواند حرف بزند. می خواست تا جایی که می تواند از او محافظت کند تا خودش کاملا برای این کار اماده شود.
معلم سرش را تکان داد.
"شاید فقط به نظرم رسیده... اما این طور فکر نمی کنم."
جانی اصرار داشت که بابی اهسته پیش برود و ان ها فعلا در این مورد چیزی به کسی نگویند. ضمنا الیس می خواست که این موضوع را قبل از هر کس دیگری به جیم بگوید.
معلم پیشنهاد کرد:
"شاید بهتر باشد دوباره او را برای ازمایش ببرید."
الیس از او تشکر کرد و به او تعارف کرد که قبل از رفتن یک فنجان چای بخورد. حالا هر دو بچه در خانه بودند. شارلوت با ضربه ای که به سرش خورده بود و بابی با مچ پای شکسته. ان شب وقتی که جیم طبق معمول دیر به خانه امد ، خیلی از بابت اتفاقی که برای بابی افتاده بود، ناراحت شد . هنوز مشروب نمی خورد. وقتی که سرانجام بچه ها به اتاق های خودشان رفتند، الیس او را نگاه کرد و پرسید:
"این روز ها بعد از کار به کجا می روی؟"
چشمانش پر از سوء ظن و حالت اتهام امیز بودند. جیم سلامت تر و سرحال تر و هوشیارتر از همیشه به نظر می رسید. در واقع سال ها بود که این طور ینبود. اما هر شب دیرتر از معمول به خانه برمی گشت.
او با حالتی مبهم گفت:
"هیچ جا..."
سپس چیزی را که الیس از ان می ترسید، از نگاهش خواند ... و برایش احساس تاسف کرد.
"... فقط بعد از کار به چند جلسه رفتم."
الیس پرسید:
"چه جور جلساتی ؟"
در چشمان مه الود او به دنبال جواب می گشت. جیم یک مدت طولانی جواب نداد... و بعد به چشمان الیس چشم دوخت. از نگاهش صداقت می بارید.
"مهم است؟"
"برای من بله. خیلی هم مهم است. با زن دیگری رابطه پیدا کرده ای؟"
نفسش را جبس کرد.
جیم دستش را به سوی او دراز کرد و سرش را به نشانه منفی تکان داد.
"من این کار را با تو نمی کنم ، الیس... من عاشقت هستم... متاسفم که همه چیز این طوری شد... با جانی ... و تصادف بابی ... و حالا، اسیب دیدن شارلوت و باز هم بابی ... واقعا که همه چیز به هم ریخته ... و ... نه ، من با هیچ زن دیگری رابطه پیدا نکرده ام. دارم به جلسات ترک الکلی های ناشناس می روم... ان شب ، .قتی که به ان کامیون خوردم، این تصمیم را گرفتم. وقتش بود که دست از مشروب خواری بردارم."
الیس به او نگاه کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. جیم او را در اغوش کشید و به نرمی بوسید. این رویایی بود که به حقیقت پیوسته بود.
او فقط توانست بگوید:
"متشکرم."
... و ان شب ، وقتی که ان ها به رختخواب رفتند، در اتاقشان را قفل کردند تا بچه ها مزاحمشان نشوند. جانی پیدایش نبود. پای تخت بابی خوابش برده بود...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد