وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

جانی فرشته(قسمت 6)

جانی فرشته(قسمت 6)

فصل ششم


طی چند روز بعدی ، جانی می امد و می رفت. بین خانه خودشان و خانه ادامزها در حرکت بود. ظاهرا وقت زیادی را به تماشای بکی می گذراند. یک روز عصر که به خانه و به نزد مادرش برگشت، غمگین به نظر می رسید.

الیس مثل مادر هر جوان دیگری از او پرسید:

"کجا بودی؟"

جانی به سوال او خندید.

"خانه بکی . بچه ها داشتند با شیطانی هایشان او را دیوانه می کردند."

مادرش به شوخی گفت:

"گمان نمی کنم کمکش کرده باشی."

"اگر می توانستم می کردم ، مامان"

همیشه با خواهر و برادرهای بکی خوب بود و دوستشان داشت.

"... تنها کاری که توانستم بکنم این بود که مواظب باشم دست به کبرین نزنند و خانه رابه اتش نکشند. تعدادشان هم که یکی دو نیست. بکی امروز خانه ماند تا مادرش بتواند بیرون برود. دو تا از بچه ها سرما خورده اند و به مدرسه نرفته اند. اما مطمئنا این راهی برای زندگی،برای بکی نیست. حداقل وقتی که من زنده بودم ، گهگاهی تفریحاتی داشت. حالا دیگر هیچ جا نمی رود، مامان."

"می دانم. من مرتب این را به پم می گویم. هر دوی ان ها باید بیشتر بیرون بروند."

جانی صادقانه گفت:

"مطمئن نیستم که بتوانند از عهده اش برایند."

اگر چه از این موضوع نفرت داشت، اما می دانست که بکی به یک دوست پسر احتیاج دارد. در این زمینه کاری از دست او برنمی امد ولی این را می فهمید که بکی در هیجده سالگی این حق را داشت که زندگی بهتری داشته باشد.او هم به اندازه مادرش مسولیت خواهر و برادرانش را بر عهده داشت. حتی گاهی بیشتر ، چون ساعات کار مادرش طولانی تر بود. این که بکی دیگر هیچ تفریحی نداشت، او را غمگین می کرد.

"من به پم پیشنهاد کردم که بچه ها را برایش نگه دارم .شارلی می تواند کمکم کند."

"البته اگر بتوانی او را از تمرینات بسکتبالش بیرون بکشی؛ که شک دارم. مثلا یک وقتی بین فصل بسکتبال و بیس بال. چرا سعی نکنیم بابا را به یکی از مسابقات او ببریم؟"

الیس با ناراحتی گفت:

"من این کار را کردم. اونخواهد رفت... هرگز... تو هم این را به خوبی من می دانی. او فکر می کند که برای دخترها احمقانه است که در تیم های ورزشی بازی کنند."

جانی بلافاصله با رنجیدگی خاطر گفت:

"شارلی یک قهرمان بی نظیر است. خیلی بهتر از ان چه من بودم . اگر بابا فقط یک بار برود و کار او را تماشا کند، این را می بیند."

الیس قائله را ختم کرد...

"خب ، هیچ وقت نمی رود."

خودش این را هزار بار به جیم گفته بود؛ اما جیم همیشه می گفت که خیال ندارد وقتش را تلف کند و به دیدن دخترانی برود که یک ورزش پسرانه را ان هم خیلی بد بازی می کنند. الیس می دانست که بحث کردن با او هیچ فایده ای ندارد. سال ها تلاش کرده بود تا او را متقاعد کند و موفق نشده بود.

جانی با عصبانیت گفت:

"این وسط، او هم به اندازه شارلوت ضرر می کند."

"خب من می روم. این برای خودش چیزی است."

اما هر دوی ان ها می دانستند که این همان چیزی نیست که شارلوت می خواهد لااقل«فقط» این را نمی خواست. او تایید و توجه پدرش را می خواست. چیزی که تا به حال ان را به دست نیاورده بود. الیس نگران این بود که شارلوت بعدها چه احساسی در این مورد پیدا خواهد کرد. بعد ها که به عقب نگاه می کرد و می دید که پدرش حتی به تماشای یکی از مسابقات او نرفته و حتی یک بار جایزه گرفتن او را ندیده است. او تقریبا به اندازه جانی جایزه برده بود که جایزه ویژه بیس بال فصل قبل ، جزء ان ها بود. حتی عکس او را در روزنامه محلی هم چاپ کرده بودند که جیم کوچکترین توجهی به او نکرد؛ اما اگر جانی می توانست بازی کند، خوب متوجه می شد و ماجرا را به همه دوستانش هم می گفت.

جانی ان روز هم به همراه مادرش به دنبال بابی رفت و او و مادرش تمام طول راه با هم حرف زدند. وقتی که بابی سوار ماشین شد، سرحال تر از همیشه به نظر می رسید. او چرخید و مستقیما به جانی که روی صندلی عقب نشسته بود ، خیره شد و بعد دوباره رویش را ان طرف کرد و به بیرون پنجره نگاه کرد. مادرش با او حرف می زد. همیشه طوری رفتار می کرد که گویی انتظار دارد بابی جوابش را دبهد. اما وقتی که او این کار را نمی کرد، عصبانی نمی شد.

وقتی که ان ها به خانه رسیدند، الیس به او شیرو کلوچه داد. جانی به طبقه بالا و به اتاق خودش رفته بود تا کتش را دراورد. چند دقیقه بعد بابی هم به طبقه بالا رفت. الیس در اشپزخانه ماند تا کمی سبزی برای شام خرد کند. با شارلوت قول داده بود که شام مورد علاقه اش را درست کند. مرغ برسان به روش شمالی و سیب زمینی سرخ شده با کدو که شارلوت عاشقش بود.

شارلوت ان روز عصر ، دیر به خانه برگشت و تقریبا به محض این که رسید، دوباره بیرون رفت تا یک کمی بسکتبال بازی کند. همان کاری که جانی وقتی به سن و سال او بود می کرد. کمی که گذشت، الیس احساس سرما کرد و به طبقه بالا رفت تا یک ژاکت بپوشد. ان گاه بود که شنید یک صدایی از اتاق بابی می اید. بابی یکی از نوارهای تمرین حرف زدن را که او برایش خریده بود گذاشته بود. الیس ان نوارها را خریده بود که او در حرف زدن راه بیفتد؛ اما کارش هرگز نتیجه ای نداشت. هیچ . او از لای در اتاق بابی به داخل سرک کشید و برایش در هوا بوسه فرستاد... و دید که جانی روی درگاه پنجره نشسته و در سکوت بابی را تماشا می کند. الیس به او چشمک زد و بعد به سراغ کارش در اشپزخانه رفت. او تقریبا کار شام را تمام کرده بود که جانی به طبقه پایین برگشت و با اشتیاق به بشقاب کلوچه ها چشم دوخت. اما مهم نبود که او چقدر طبیعی به نظر می رسید، به هر حال نمی توانست چیزی بخورد. کارهایی بود که او نمی توانست بکند و چیزهایی بودند که دلش برای ان ها خیلی تنگ شده بود. مثل کلوچه و پای سیب دستپخت مادرش.

الیس که داشت کدوها را برای اخرین بار در ماهی تابه پشت و پهلو می کرد با حواس پرتی پرسید:

"بابی خوبه؟"

"بله . خوبه..."

روی پیشخوان اشپزخانه پرید و مثل بابی شروع به تکان دادن پاهایش کرد.

"... او مرا می بیند."

این را گفت و منتظر عکس العمل مادرش . الیس در حالی که یک چیزی را در یک یخچال می گذاشت و چیز دیگری را از ان در می اورد پرسید:

"کی تو را می بیند؟"

جانی گفت:

"بابی ."

... و به مادرش که سرش را به سرعت از یخچال بیرون اورده و به او خیره شده بود، پوزخنده زد.

مادرش با حیرت پرسید:

"از کجا می دانی؟"

"می دانم . وانگهی ، او مرا لمس کرد."

طوری این حرف را زد که گویی طبیعی ترین کار دنیا بود.

"تو گذاشتی؟... منظورم این است که گذاشتی تو را ببیند؟ عیبی نداشت که این کار را بکنی؟"

"نمی دانم . فکر نمی کردم هیچ کس به جز تو بتواند مرا ببیند مامان . اما او می تواند."

از این بابت خوشحال به نظر می رسید. الیس با نگرانی پرسید:

"او را ترساندی ؟"

"البته که نه . چرا او باید از من بترسد؟! چند دقیقه پیش که به اتاقش امدی و نگاهش کردی ، به نظرت «ترسیده» می امد؟"

"نه ... اصلا..."

حداقل او نمی توانست به کسی چیزی بگوید. شاید «ان ها» به همین دلیل اجازه داده بودند که او هم جانی را ببیند.

"... به او چه گفتی؟"

"گفتم که فقط برای یک ملاقات کوتاه برگشته ام و نمی توانم بمانم؛ اما تا یک مدتی این دور و برها هستم. تقریبا همان چیزهایی که به تو گفتم. حقیقت. او از دیدن من خوشحال شد . اوه خدا ... من خیلی دوستش دارم، مامان."

او همیشه رفتار خارق العاده ای با بابی داشت. ان تابستان که جیم و بابی تصادف کردند، جانی سیزده ساله بود و وقتی که دکترها گفتند شاید بابی زنده نماند ، او واقعا حال بدی داشت. بعد از ان هم برای همیشه بزرگترین مدافع او بود.

"... به او گفتم که چون خداحافظی نکردم، دوباره برگشتم که او و دیگران را ببینم."

اشک در چشمان الیس حلقه زد و در همان حال به پسر دلبندش تبسم کرد. او عاشق هر سه فرزندش بود اما حالا بیشتر از هر وقت دیگر می دانست که چقدر این یکی را دوست دارد.

"پس انچه موقع بالا امدن از پله ها شنیدم صدای تو بود. فکر کردم او یکی از نوارهای تمرین حرف زدن را که برایش خریده بودم، گذاشته است . بهتر است وقتی می خواهی با او حرف بزنی ، یک نگاهی هم به بیرون بیندازی که یک وقت شارلی یا بابا صدایت را نشنوند."

البته اگر می توانستند بشنوند. جانی سرش را تکان داد و همان موقع سرو کله بابی پیدا شد . وقتی که او جانی را با مادرش دید از گوش تا گوش پوزخند زد.

الیس به ارامی به او گفت:

"این خیلی هیجان انگیزاست، بابی مگر نه؟..."

بابی سرش را به نشانه مثبت تکان داد . از یکی از ان ها به دیگری نگاه می کرد مادر شادامه داد:

"... اما ما نمی توانیم موضوع را هیچ کس بگوییم."

به هر حال بابی نه می توانست و نه این کار را می کرد. اما الیس از تماشای چشمان شاد او غرق لذت بود او از جانی پرسید:

"فکر می کنی سرانجام همه اعضای خانواده بتوانند تو را ببینند؟ دل همه ما برایت تنگ شده بود. بابا و شارلوت هم همین طور."

"شاید ان ها مثل شما دو تا «احتیاج» به دیدن من نداشته باشند."

اما حقیقت این بود که دلیل واقعی را نمی دانست. او حاضر بود همه چیزش را بدهد و بکی هم قادر باشد که او را ببیند. بکی هم به حد مرگ برای او دلتنگ بود، اما کاملا اشکار بود که نمی تواند او را ببیند.

"... راستش من هم «چطور» و «چرا» ها را نمی دانم،مامان. فقط می دانم همین است که هست و ما باید همین طوری همه چیز را بپذیریم. قوانین خیلی محکم هستند . قرار نیست که من کسی را بترسانم یا برای کسی دردسر درست کنم یا زندگی کسی را به هم بریزم. من برای درست کردن کارها این جا هستم. فقط همین."

"مثل چه کاری؟"

هنوز کنجکاو بود. بابی هم با دقت به حرف های ان ها گوش می کرد.

"هنوز نمی دانم. فقط بعضی «کارها»... مثلا مثل وقتی که تو شام درست می کنی!"

شوخی می کرد . مادرش به او پوزخند زد. همان موقع ان ها صدای ماشین جیم را که داشت توی حیاط پارک می کرد، شنیدند. الیس از پنجره نگاهی به بیرون انداخت که مطمئن شود خود اوست و توانست ببیند که شارلوت هنوز داشت تمرین می کرد . الیس دید که جیم درست از پشت سر شارلوت به سوی در ورودی امد. شارلوت نگاهی به پدرش انداخت. ان دو هرگز چیزی به هم نمی گفتند. الیس رویش را به سوی پسرانش گرداند. جانی از روی پیشخوان اشپزخانه پایین پرید، دست بابی را گرفت و با او به سوی طبقه بالا به راه افتاد. همان موقع جیم وارد شد و یک لحظه بعد ، الیس صدای بسته شدن در اتاق بابی را شنید. جیم به محض ورود، در یخچال را باز کرده و یک ابجو برداشته بود. الیس متوجه شد که خسته به نظر می رسد.

او پرسید:

"روز سختی داشتی ، عزیزم؟"

جیم جواب داد:

"نه بدتر از همیشه..."

الیس شام شان را از فر بیرون اورد. جیم با بی تفاوتی پرسید:

"... روز تو چطور بود؟"

یک کمی حواس پرت به نظر می رسید و در حال و هوای حرف زدن نبود.

"خوب . معمولی ."

می خواست بگوید:«همین حالا داشتم با پسرانت حرف می زدم که تو رسیدی .»! که البته نگفت. در عوض، از پنجره به شارلوت همه هنوز بیرون بود، اشاره کرد که بیاید تو و خودش طبقه بالا رفت که بابی را بیاورد. او و جانی روی کف اتاق نشسته بودند. الیس با صدایی نجوانه گونه رو به سوی پسر بزرگترش کرد و گفت:

"بسیار خوب، وقتش است که بروی سراغ کار خودت عزیز دلم. بابی باید بیاید شام بخورد."

"من هم می توانم بیایم . کسی که مرا نمی بیند مامان."

می خواست با ان ها باشد. حتی اگر نمی توانست چیزی بخورد.

"بابی و من که می بینیم. اگر یک وقت، یک حرکتی بکنیم چه؟"

"ان وقت ، ان ها فکر می کنند شما دو تا دیوانه شده اید."

زیر خنده زد و بابی یکی از ان لبخندهای بسیار نادرش را بر لب نشاند. حالا که جانی در کنارش بود، خیلی خوشحال تر و احساساتی تر از چند ماه اخیر به نظر می رسید.

"خیلی خوب ؛ می روم بکی را ببینم. بعد از شام به خانه می ایم."

درست مثل ان وقت ها که زنده بود و مدام بین ان جا و خانه بکی در رفت و امد بود . با این تفاوت که حالا وقت بیشتری را با ان ها می گذراند. چون نه مدرسه داشت ، نه کار و نه وظیفه مشخص. ظاهرا« کاری» که به خاطرش برگشته بود کار تمام وقتی نبود. او وقت زیادی را با مادرش و بابی می گذراند و دور و بر بکی پرسه می زد. اما الیس دیگر هیچ نگرانی ای از بابت او نداشت و فقط خوشحال بود که او ان جاست.

الیس دست بابی را گرفت و با او از پله ها پایین امد. جانی درست پشت سرشان بود. شارلوت داشت با پدرش در مورد بازی ان روزشان حرف می زد و برای اولین بار ، جیم هم یک کمی علاقمند به نظر می رسید. اما فقط یک کمی . یک دقیقه بعد هم توی حرف او پرید و در مورد جایزه ای که وقتی جانی به سن و سال او بود در بسکتبال برده بود، حرف زد.

او با افتخار گفت:

"جانی بهترین قهرمانی بود که در تمام عمرم دیده ام."

جانی با صدایث بلند فریاد زد:

"نه. «او» بهتر از من است ، بابا. این را بفهم!"

اما پدرش نمی توانست صدای او را بشنود. سپس او به مادرش و بابی دست تکان داد و از در جلویی خارج شد. او چنان در را به نرمی باز وبسته کرد که هیچ کس هیچ صدای ان را نشنید. بابی با چشمان از هم گشاده به مادرش نگاه کرد. هر دوی ان ها می دانستند که معجزه ای برایشان رخ داده است. و رازی که حالا بینشان بود، بیشتر از هر وقت دیگری به هم نزدیکشان کرده بود. الیس به نرمی شانه بابی را لمس کرد و او سرجای خودش ، بین شارلوت و پدرش روی صندلی نشست.

شام طبث معمول همیشه تمام شد و جانی تا وقتی که مادرش به رختخواب رفت و مشغول خواندن یک کتاب شد به خانه برنگشت.

وقتی که الیس او را دید، از بالای عینک مطالعه اش ، نگاهش کرد و پرسید:

"بکی چطور بود؟"

به تازگی مجبور شده بود عینک بزند. جانی گفت از ان خوشش امده و الیس لبخند زد. سپس جانی با لحنی پیروزمندانه گفت:

"فردا شب یک قرار ملاقات دارد."

الیس حیرت زده پرسید:

"چطور این اتفاق افتاد؟!"

ان ها همان روز داشتند در مورد این حرف می زدند که زندگی بکی چقدر اندوهبار است.

"امروز سرکار یک نفر را دید. دانشجویUCLAاست و این ترم را مرخصی گرفته تا برای پدرش کار کند. امشب به بکی تلفن زد و او را برای فردا شب دعوت کرد."

از لحنش معلوم است که خوشحال است؛ اما در واقع احساسات ضد و نقیضی در ان مورد داشت. اسم ان پسر بوز بود و واقعا پسر جذابی بود... و مهربان و خوش مشرب . پدرش مالک یک سری فروشگاه های زنجیره ای نوشابه فروشی بود. او یک مرسدس بنر داشت و از بچه ها خوشش می امد. خودش هم سه برادر و دو خواهر داشت.

جانی متفکرانه گفت:

"مطمئن نیستم که به قدر کافی برای بکی خوب باشد؛ اما وقتی که وارد داروخانه شد به نظرم خوب امد. او هم به دبیرستان ما می امد و به محض این که پایش را توی داروخانه گذاشت، بکی او را شناخت. وقتی که ما سال دوم بودیم فارغ التحصیل شد... همیشه از بکی خوشش می امد اما هیچ وقت از او دعوت نکرد که همراهش بیرون برود."

مادرش از او پرسید:

"تو ترتیب کارشان را دادی؟"

با کنجکاوی ، مهربانی و تحسین جانی را نگاه کرد. اگر او این کار را کرده بود واقعا شایسته تحسین بود. مخصوصا که به نظر می رسید که از این بابت خوشحال است.

او جواب داد:

"این طور فکر می کنم..."

هنوز از قدرت هایش و تاثیراتی که می توانست روی کارها داشته باشد ، مطمئن نبود.

"... شارلوت هنوز بیدار است . یک کمی دیر نیست؟"

الیس با تبسم جواب داد:

"نه... او چهارده سالش است. وقتی که تو به سن و سال او بودی خیلی دیرتر از این می خوابیدی ."

حالا پسرش خیلی بالغ به نظر می رسید اما هنوز هم یک طورهایی پسر کوچولوی او بود. الیس از پلیس بازی او برای خواهرش خنده اش گرفته بود. درست همان موقع جیم وارد اتاق شد. خسته به نظر می رسید. الیس و جانی متوجه ورود او نشده بودند. جیم مستقیم به الیس چشم دوخت و پرسید:

"با که حرف می زدی؟"

معمولا هر شب در ان ساعت، این قدر هشیار نبود.

"اوه... من ... با خودم... گهگاهی وقتی که تنها هستم، این کار را می کنم."

جیم به شوخی گفت:

"پس بهتر است بیشتر مواظب باشی . مردم کم کم دارند در موردت چیزهای خنده داری می گویند..."

الیس سرش را تکان داد و جانی بی سرو صدا به اتاق خودش برگشت.

جیم ادامه داد:

"... چند روز است که خیلی سرحال هستی .دلیل بخصوصی دارد؟"

"فقط احساس می کنم بهترم. فکر می کنم زخم معده ام خوب شده."

در ضمن مثل قبل ان قدر اندوهگین و غمزده به نظر نمی رسید. جیم به خوبی این را متوجه شده بود. متوجه خیلی چیزهای دیگر هم شده بود.شام خوبی که او ان شب پخته بود و فرم دلنشینی که با همه حرف می زد. دیگر زیاد عزادار و از پا درامده نبود . بچه ها هم بهتر بودند. جیم فقط ارزو می کرد که کار و بارش هم بهتر شود. اما حداقل به نظر می رسید که خانواده اش ارام ارام رو به بهبودی می روند . البته این به ان معنا نبود که هیچ کدام از ان ها مرگ جانی را فراموش کرده باشند یا دوباره به وضع سابقشان برگشته باشند. به این معنا هم نبود که او خودش را به خاطر ان تصادف و ضرر جبران ناپذیری که به بابی زده بود، بخشیده باشد. یک عمر سکوت بابی باعث می شد که هرگز سهم خودش را در افتادن در افتادن او به ان وضع فراموش نکند... مهم نبود که چقدر برای فراموشی تلاش می کرد و از چه راه هایی برای بیهوش کردن خودش استفاده می کرد.

ان ها ، ان شب در رختخواب دراز کشیدند و کمی با هم حرف زدند. الیس نمی توانست بفهمد که جیم امشب کمتر نوشیده و کمتر مست است با این که فقط تحملش بالاتر رفته است. گفتنش سخت بود. اما صبح روز بعد همه چیز ثابت شد. الیس نیمی از ابجوهایی را که جیم شب گذشته به اتاق نشیمن برده بود ،«دست نخورده» پیدا کرد و ان ها را دوباره در یخچال گذاشت.

همان وقت جانی با کاپشن ورزشی اش از پله ها پایین امد . از مادرش خواسته بود که ان روز صبح، او رابه سالن زیبائی پم ببرد. چیزی در ان جا بود که باید ان را می دید. الیس هم کار دیگری نداشت. بنابراین موافقت کرد که ان کار را بکند . عاشق این بود که او را این طرف و ان طرف ببرد . درست مثل وقتی که او یک پسر بچه کوچک بود . الیس همیشه از اوقاتی که ان دو در ماشین با هم سپری می کردند،لذت می برد.

او در راه از جانی پرسید:

" خب ، وقتی که رفتم تو به پم چه بگویم؟"

جانی داشت با رادیو بازی می کرد. از یک ایستگاه به ایستگاه دیگر می زد و از تمام موزیک های مورد علاقه اش لذت می برد . کم مانده بود که برقصد.

او با خوشحالی گفت:

"پسر، واقعا دلم برای این ها تنگ شده بود."

الیس خندید و به او خاطر نشان کرد تا به حال هرگز به محل کار پم نرفته است و شاید او خیلی از این بابت تعجب کند.

"... به او بگو می خواهی موهایت را کوتاه کنی."

"و ان وقت چه؟ چرا داریم می رویم ان جا؟"

"هنوز مطمئن نیستم. قرار است یک نفر را در ان جا ببینم . دیشب این را فهمیدم. بعدا بیشتر در موردش برایت توضیح می دهم."

این را گفت و بعد چنان صدای رادیو را بلند کرد که دیگر نمی توانست صدای مادرش را بشنود. پنج دقیقه بعد ان ها به اموزشگاه زیبایی رسیدند. پم از دیدن الیس حیرت کرد و با نگرانی پرسید:

"حالت خوبه؟"

به نظرش می رسید که الیس زیادی سرکیف است . کم کم داشت فکر می کرد که دکترها برای زخم معده اش به او پروزاک* داده اند. رفتار او خیلی عجیب و غریب بود و حالا تقریبا همیشه کیفور و خندان بود.


-------------------------------------

*نوعی داروی ضد افسردگی Prozac



" خوبم . فکر کردم بد نیست که بیایم و موهایم را درست کنم."

"چرا؟ مگر می خواهی جایی بروی؟"

"می خواهم برای ناهار بیرون بروم."

سعی می کرد رفتارش طبیعی به نظر برسد؛ اما حتی خودش هم احساس می کرد که خیلی غیر عادی است. ان گاه دید که جانی با یکی از سشوارها ور می رود... و بی اختیار گفت:

"با ان بازی نکن!"

پم به او خیره شد. اصلا نمی فهمید که او در مورد چه حرف می زند.

"با چه بازی نکنم؟"

"منظورم این بود که با موهایم بازی نکنی و فقط درستشان کنی."

پم به نرمی گفت:

"البته الیس ... مسئله ای نیست."

واقعا برای او نگران وبد؛ اما او خیلی خوب و سرحال به نظر می رسید.

ظاهرا زخم معده اش خیلی بهتر شده بود . ولی این روزها یک جور عجیبی بود.

پم به یکی از شاگردان گفت که موهای الیس را بشوید و چند دقیقه بعد، به یکی دیگر از شاگردان طرحی برای کوتاه کردن موهای او داد. سومی را هم مامور کرد که موهای او را سشوار بکشد و درست کند. در تمام ان مدت جانی با یک حالت رسمی می امد و می رفت، انگار سرش خیلی شلوغ بود. یک ساعت بعد که برگشت، موهای مادرش به یک فرم خیلی قشنگ درست شده بود. یک مرد به دنبال جانی وارد شد. ان مرد نماینده یک کمپانی تولید محصولات ارایشی بود. او به پم گفت که مرکز اصلی کارش در لس انجلس است، اما به این محدوده امده تا محصولاتشان را به سالن های زیبائی محلی معرفی کند. او کت و شلوار پوشیده و کراوات زده بد. موهایش مرتب بودند و خیلی قابل احترام و با شخصیت به نظر می رسید. با لحنی دلنشین و مشتاق با پم و الیس حرف می زد. الیس فکر می کرد که خیلی خوش قیافه و جذاب است اما ظاهرا پم متوجه نشده بود. او هیچ علاقه ای به ملاقات مردان نداشت. به هر حال ان ها هنوز داشتند حرف می زدند که الیس رفت. پم نگذاشت که او برای کوتاه کردن و ارایش موهایش پول بدهد و تبسم کنان با او خداحافظی کرد و برایش دست تکان داد .

الیس در راه برگشتن از پسرش پرسید:

"تو ان کار را کردی؟"

جانی خودش را به ان راه زد.

" چه کاری؟"

"اوردن ان مرد به داخل فروشگاه . تو در ان کار دخالت داشتی، جانی؟"

جانی گفت:

"من کارهای مهم تری از ترتیب دادن یک ملاقات کورکورانه برای مادر بکی دارم. به این خاطر به این جا نیامدم."

عاقل تر از سنش به نظر می رسید.

"به هر حال تعجب برانگیز بود."

متقاعد نشده بود.

ان دو ان روز عصر به دنبال بابی رفتند . بابی از دیدن مدل جدید موهای مادرش لبخند زد. جانی با او روی صندلی عقب نشست . رادیو روشن بود و موزیک می نواخت . جانی اواز می خواند و بابی سرش را تکان می داد. خیلی خوشحال بود که دوباره برادرش را در کنار خودش دارد. همیشه همه چیز در اطراف او پر از زندگی و پر از تفریح بود و جانی همیشه با او رفتار شگفت انگیزی داشت. حالا هم هیچ چیز فرق نکرده بود . کاملا مشخص بود که جانی هم از این که دوباره در خانه است و بابی و مادرش را می بیند، خیلی خوشحال است، ان قدر که وقتی که به خانه رسیدند ، بابی را به حیاط پشتی برد تا با و کمی بسکتبال بازی کند. ان ها هنوز ان جا بودند که شارلوت به خانه امد . گرفته به نظر می رسید. امتحان زبان فرانسوی اش را بد داده بود. اما وقتی که دید بابی سخت تلاش می کند که توپ را در سید بسکتبالش بیندازد، لبخند زد . نمی توانست برادر بزرگش را که فقط پند اینچ ان طرف تر از او ایستاده بود ببیند.

او گفت:

"بیا، بگذار نشانت بدهم چطور این کار را بکنی."

توپ را از دست بابی گرفت، چند بار ان را بر زمین زد و در اولین پرتاب، ان را به داخل سبد انداخت. سپس به برادرش نشان داد که چطور ان کار را بکند.

جانی با تحسین گفت:

"نگاهش کن! کارش عالی است."

بابی به سوی او چرخید و پوزخند زنان نگاهش کرد. شارلوت به او خیره شد و اب تعجب پرسید:

"چرا پشت سر مرا نگاه می کنی؟ باید چشمت به توپ و یبد باشد. نگاه کن ببین می خواهی توپ را به کجا پرتاب کنی، نه با بالای شانه من!"

جانی در ادامه حرف های او اضافه کرد:

"راست می گوید این قدر به من نگاه نکن و کاری را که او می گوید ، انجام بده. او در این کار خیلی بهتر از من است."

الیس که هر سه تای ان ها را از پنجره اشپزخانه تماشا می کرد لبخند زد. می دانست که شاید این اخرین باری باشد که ان منظره را می بیند. این فکر مایه اندوهش می شد؛ اما خدا را از صمیم دل شکر می کرد که می توانست ان ها را در ان لحظه ، در کنار یکدیگر ببیند... و تا نیم ساعت بعد هنوز از تماشای ان منظره سرمست بود که جیم وارد شد و به محض ورود به خانه گفت که خبرهای مهمی برای او دارد.

"امروز دو مشتری جدید داشتیم.(خوشحال بود.) هر دوی شان یک تجارت جدید را به راه انداخته اند و احتمالا یک عالم کار از ان ها می گیریم تا کارشان حسابی راه بیفتد. این می تواند وضع ما را به کلی عوض کند."

الیس با خرسندی گفت:

"واقعا؟"

... و بعد متوجه شد که جانی تمام روز به چه کاری مشغول بود. یک مرد برای پم؛ یک قرار ملاقات برای بکی؛ زیربال و پر گرفتن بابی توسط شارلوت و دو مشتری جدید برای جیم. برای یک فرشته تازه کار هفده ساله ، بد نبود.

ان شب بعد از شام ، در مورد تمام کارهایی که جانی صورت داده بود با او حرف زد و از او تمجید کرد. سپس به اتاق بابی رفت . جانی گفت که می خواهد بیرون برود. می خواست برود سراغ بکی.

قبل از رفتن به شوخی به مادرش گفت:

"فقط امیدوارم رانندگی بوز بهتر از من باشد."

مادرش با لحنی سرزنش امیز گفت:

"دیگراین حرف را نزن."

جانی پیش رفت و او را بوسید و رفت. الیس چند دقیقه ای در اشپزخانه ایستاد و به او فکر کرد. فقط امیدوار بود که او کارهایش را خیلی سریع ندهد. هیچ عجله ای برای رفتن او نداشت . ظاهرا خود جانی هم عجله ای نداشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد