در چهار کیلومتری آن جا توکیش و چاهاز در پشت تخته سنگی پنهان بودند. استیفانف و رقیبش رسیدند. قزاق به خاطر اینکه نزد ژنرال محبوبیت پیدا کند کوشش بیسار می کرد ولی استیفانف هم سوارکار خوبی بود.
دو مرد مغول آن ها را می دیدند و موقعی که شروع به تاخت کردند و به طرف میدان برگشتند چاهاز گریه کنان گفت:
ـ توکیش از این خیال خام منصرف شو. مثل غربال سوراخ سوراخت می کنند. این را هم بدان که اگر تو کشته شوی جنگ داخلی مغولستان را به آتش می کشد. به ملتت، به هموطنانت رحم کن. توکیش بیا از همین جا برگردیم.
توکیش خان در حالی که پایش را در رکاب اسب می گذاشت لبخندی زد و گفت:
ـ چاهاز برو برگرد، پای آن یکی تپه منتظر من باش. یا جنازه ام را به تو می دهند و یا موفق می شوم و با لوکا می آیم.
و چون روی زین نشست کلاه مغولی خویش را تا بالای ابروان پایین کشید و دستی به گردن اسب زد و مثل اینکه با انسانی مطیع و حرف شنو حرف می زند گفت:
ـ یادت نرود حیوان. گفتم اگر مرا زدند، همین که احساس کردی پایم در رکاب سست شد جسد مرا از میدان بیرون ببر و به قبیله خودمان برسان.
و بلافاصله دستش را برای خداحافظی با چاهاز تکان داد و مهمیز زد و حرکت کرد. اسب مثل عقاب تیز پروازی که در طلب طعمه از آشیان پرواز کرده باشد جستی زد و روی به راه نهاد. دو خال سیاه از دور دیده می شد. توکیش می بایست اول به آن ها برسد و بعد از ایشان پیش بیافتد. یک نیمه راه او را به قزاق ها رسانید.
قزاق نماینده ژنرال در سمت راست و استیفانف سمت چپ او حرکت می کرد. توکیش سرش را بغل گوش اسب گذاشته بود و به حیوان نهیب می زد. اسب توکیش گویی وظیفه خویش را به خوبی می دانست و با اینکه سوار دهانه اش را نمی کشید و مهمیزش نمی زد به سرعت می رفت.
ـ هان رسیدیم. آفرین... خوب اول باید این قزاق را از میدان در کنم. آهان...
حالا توکیش به پشت سر قزاق ژنرال رسیده بود و در همین موقع او برگشت و به محض اینکه چشمش به مغول پشت سرش افتاد با وحشت گفت:
ـ آه... توکیش خان.
استیفانف هم توکیش را دید ولی بی اعتنا رفت. می خواست از موقعیت استفاده کند و زودتر به خط پایان مسابقه برسد.
دست قزاق با خنجر بالا رفت ولی تیغه خنجر توکیش سینه اش را درید و او را از روی اسب به زمین انداخت.
قزاق غلتی خورد و کنار جاده صحرایی افتاد. اسبش هم در آن طرف ایستاد.
حالا توکیش می بایست از استیفانف رقیب عشق خود جلو بیافتد اما تازه با این کار خیلی کار دیگر هم داشت.
شجاعت به توکیش اجازه نمی داد که از حوادث بترسد. او از طفولیت برای کشتن و کشته شدن تربیت شده بود. او عادت کرده بود که مشکلات زندگی را با خون خود حل کند. این بزرگ ترین و مهم ترین ایدئولوژی مغولان است که دلبستگی عجیبی به آن دارند.
توکیش درست پای تپه و جایی که تازه ژنرال و قزاق ها می توانستند آن ها را ببینند با استیفانف برابر شد.
قزاق جوان گفت:
ـ توکیش، برگرد.
ـ ما فقط در صورتی که کشته شویم از راهی که در پیش داریم بازمی گردیم.
ـ توکیش من تو را نمی زنم، حیف است جوان شجاعی مثل تو کشته شود اما ژنرال بی رحم است برگرد...
توکیش مهمیزی به اسب زد. حیوان بر سرعت خود افزود و در آغوش گرد و خاک از اسب استیفانف پیش افتاد. در این حال توکیش گفت:
ـ استیفانف قزاق تو را کشتم اما تو را نمی کشم، تو اجازه داری که از پشت مرا بزنی.
استیفانف خیلی می کوشید از توکیش جلو بیافتد ولی موفق نمی شد. مع هذا فریاد کشید:
ـ توکیش تو را نمی کشم اما مردانه از تو جلو می افتم.
ـ اگر تو جلو افتادی من هم مردانه می روم و پای همان تپه خودکشی می کنم.
دیگر موفق نشدند حرف بزنند زیرا لحظه به لحظه فاصله اسب ها بیش تر می شد و توکیش فاصله بیش تری می گرفت.
اسب توکیش در مغولستان نمونه بود.
سزاوار بود که بزرگ زاده ای مثل توکیش که از نژاد شاهان معروف و جهان گشایان مغول بود چنان اسبی داشته باشد. از این گذشته توکیش سوارکار خوبی بود حیوان زیر پایش سنگینی بدن او را احساس نمی کرد.
حالا صدای قزاق ها شنیده می شد، فریاد می کشیدند، دست می زدند و با هورا و فریادها و خنده های مستانه سواران را تشویق می کردند. توکیش فهمید که هنوز او را نشناخته اند. گرد و خاکی که برمی خاست مانع از این بود که قزاق ها بتوانند به درستی سواری را که نزدیک می شد تشخیص بدهند.
توکیش در وسط دو پرچم سرخ، قرمزی پیراهن لوکا رادید. اسبش مستقیماً به همان طرف می رفت.
ژنرال در ده بیست قدمی لوکا ایستاده دست ها را به کمر زده و شلاق از مچ دستش آویخته بود.
توکیش بیش تر روی اسب خم شد. صدای قهقهه قزاق ها اجازه نمی داد صدا به صدا برسد. توکیش وارد میدان شد. حالا در تیررس بود و اگر او را تشخیص می دادند به آسانی می توانستند او را بزنند.
خوشبختانه ژنرال آن چنان می خندید و قهقهه می زد که نمی توانست او را تشخیص بدهد و تا او دستور نمی داد کسی حق تیراندازی نداشت.
وقتی توکیش به صدقدمی لوکا رسید یک نفر از قزاق ها فریاد زد:
ـ مغول است... توکیش است.
توکیش صدایش را شنید ولی ژنرال که در فاصله دوری نسبت به صدا بود نشنید.
صدای توکیش، توکیش بلند شد و درست در همین موقع توکیش خود را به لوکا رسانید و خم شد و کمر او را گرفت و بالا آورد.
ابتدا لوکا مقاومت کرد. دست و پا زد ولی صدای توکیش که گفت: "لوکا خم شو، خودت را جلوی من روی زین بیانداز". از تقلا و تلاش او جلوگیری کرد.
لوکا برگشت و چون توکیش را شناخت، دست هایش را به کمر او حلقه کرد و با یک حرکت سریع و چابکانه روی زین جلوی توکیش نشست.
پشت سر آن ها غوغایی شد. استیفانف بلافاصله با اسب رسید. ژنرال هم تازه فهمیده بود که چه گولی خورده و چه غفلتی کرده است. فریاد بگیر بگیر، بزن بزن از هر طرف شنیده میش د.
اسب و کلاه ژنرال را آوردند. عده ای از قزاق ها هم سوار شدند. استیفانف بدون درنگ در تعقیب توکیش رفت. ولی اسب توکیش با اینکه بارش سنگین شده بود با سرعت زیادی می رفت. گویی حیوان باوفا فهمید که چه موقعیت خطرناکی برای صاحبش پبش آمده و یک لحظه غفلت به بهای جانش تمام می شد.
توکیش نگاهی به عقب کرد و گفت:
ـ می آیند.
لوکا گفت:
ـ اسلحه کمری ات را به من بده.
ـ من اسلحه کمری ندارم، ما فقط خنجر همراه برمی داریم. تفنگ و اسلحه کمری سلاح مردانه نیست.
و پس از یک لحظه مکث اظهار داشت:
ـ اگر به تپه برسیم خطر کم تر می شود. چاهاز آن جا انتظار ما را می کشد. تو را به او می سپارم، خودم جلویشان را می گیرم.
لوکا دست هایش را دور کمر او انداخت و گفت:
ــ نه... نه... من بی تو جایی نمی روم.
صدای شلیک گلوله شنیده شد و دو تیر پی در پی از کنار سر توکیش رد شد اما اسیبی وارد نیاورد.
این تیر ها زا استیفانف شلیک می کرد.
توکیش به بالای تپه رسید.اسبش از جاده سربالایی بالا رفت و خیلی زود به محل مسطح رسید.
استیفانف هم رسید.حالا او پای تپه بود و توکیش بالا.استیفانف هم بالا رفت و تو کیش از ان طرف سرازیر شد.
قزاق ها رسیدند.از پای تپه تیراندازی را شروع کردند.
غفلتا ازعقب فریادی از توکیش شنیده شد و سواری مثل اجل از پشت تخته سنگ بیرون جست و راه را بر استیفاتف بست.
لوکا برگشت و گفت:
-اه ....چاهازاست..چاهاز با استیفانف.
توکیش دهانه ی اسب را کشید.چاهاز فریاد کشید و گفت:
-توکیش برو معطل مشو.کار را خراب نکن.من پیرم، بدرد نمیخورم،خیلی دلم می خواست این طور بمیرم.
استیفانف تفنگ را به طرف توکیش گرفت ولی چاهاز خودش را از روی زین به طرف استیفانف انداخت و با خنجر به او حمله کرد.قزاق جوان هم با سرنیزه حمله نمود.زد و خورد تن به تن درگرفت.بین دو سوار در وسط جاده، روی تپه در محلی که یک طرف ان پرتگاه کوتاهی بود.
قزاق ها رسیدند ولی راه بسته وچاهاز اجازه عبور نمی داد.
در این موقع خنجر چاهاز پیر سینه ی استیفانف را درید. سرنیزه او هم در شکم چاهاز فرو رفته بود. خون از روی زین ها پایین می ریخت ولی هر دو جنگجو تا رمق اخر می جنگیدند.
ژنرال فریاد می کشید:
-رفتند،ان ها را دنبال کنید، این سگ پیر را از راه در کنید.
چاهاز عمدا راه را می بست و مرتبا به قزاق ها با خنجر کوتاه خود را حمله می کرد. چند گلوله پی در پی به طرف چاهاز پیر شلیک شد، اسبش به سر غلتید و چاهاز افتاد اما بلافاصله بر پای ایستاده و پشت تنه اسب قرار گرفت.
چاهاز دیگر رمقی نداشت، با این وجود حواسش به جا بود و می خواست تا انجا که ممکن است راه را بر قزاق ها ببندد که توکیش و لوکا دور شوند.
گلوله خود نرال از شکم چاهاز گذشت و او در حالی که دست روی شکم گذاشته بود، به عقب برگشت، نگاهی به دشت کرد و چون مطمئن شد که توکیش کاملا دور شده است، چشمانش بسته شد و افتاد.
قزاق ها از جاده گذشتند لیکن ان طرف تپه هر چه به دشت نگریستند اثری از توکیش ندیدند.توکیش شجاع لوکا را ربوده بود.
قزاق ها برگشتند.ژنرال مغموم و سرافکنده بود و جسد استیفانف را خود شخصا به قرارگاه برد و دفن کرد ولی از ان روز به بعد ژنرال دیگر ان ژنرال همیشگی نبود و از همان روز به بعد نفوذ قزاق ها از مغولستان کم شد و کم تر شد تا اینکه به کلی از انجا رفتند.ماجرای هرمزان
در باره جنگهای ایران واعراب نویسندگان ومورخین بسیار نوشته اند ودر این مقال جایی برای بحث در اطراف آن نیست ولی نکته ای که از ذکر آن نمی تواند چشم پوشید این است که اعراب فقط با نیروی ایمان سپاه منظم وجنگاورساسانی را شکست داده ومنهزم ساختند و اگر نیروی ایمان نبود با عده قلیل وسپاه ناقص وقدرت نظامی کمتر،نمی توانستند حتی یک قدم در خاک کشورما پیش بیایند چه رسد به اینکه ارتشی به آن عظمت را طی چند روز پریشان ونابود سازند.
در این باره حکایات بسیاری نقل شده یکی از آن حکایات این است که می گویند پس از جنگ قادسیه وانهزام ارتش ایران ،یکی از سرداران معروف ساسانی روی به فرار گذاشت وسواره راه مشرق رابه پیش گرفت که خود را به ایالات شرقی برساند .هنوز مقدار زیادی دور نشده بود که با مردی دهقان که بیلی به دوش داشت روبه رو گردیدو از وی آب ونان خواست که رفع عطش وسد جوع کند .
دهقان به فراست حال سردار معروف یزدگرد را دریافت وبرسبیل وسرزنش وشماتت گفت:
_چه شده که این سان از دشمن می گریزی ؟ ومردم مملکت را در مقابل دشمنان بی دفاع می گذاری؟آن همه داعیه شجاعت چه شد؟
سردار مذکور سر را پایین گرفت ،اندکی فکر کرد وبعد سر برداشت وبا چشمانی اشک بار گفت:
_متاسفانه آنچه که مردان سروپا برهنه دارند ما نداریم وعلت فرار من ودیگران نیز همین است .
وآن گاه به مرد دهقان گفت:
_بیل خود را روی دست به هوا بگیر.
دهقان چنان کرد وسردار تیر وکمان بر گرفت وتیری به زه گذاشت وکشید و رها ساخت .تیر نخستین ،بیل را سوراخ کرد واز آن گذشت ،تیرهای دوم ،سوم وچهارم را نیز از همان سوراخ رد کرد .
پس از انجام این عمل حیرت انگیزخطاب به مرد برزگر گفت:
_ می بینی!این است قدرت من در تیر اندازی ولی با این وجود در تمام طول نبرد نمی توانستم یکی از اعراب را از پای در آورم زیرا حقیقت این است که ایمان نداشتم ودر نتیجه زندگی با ننگ را به مرگ افتخار آمیز ترجیح دادم.
به هر حال پس از شکست یزد گرد قسمت بزرگی از کشور ما به تصرف فرستادگان عمربن خطاب دومین خلیفه راشدین درآمد واکثر ایرانیان اسلام را پذیرفتند.
در این هنگام یکی از شاهزادگان ساسانی به نام هرمزان فرماندار خوزستان بود به اسارت اعراب در آمد وچون مردی برجسته بود ونژادی پاک داشت از دسته اسرا جدا گردید ونزد عمر خلیفه مسلمین اعزام شد.
عمر از اوپرسید:
_آیا مرگ را می پذیری یا قبول دین مبین اسلام را .......
هرمزان که مردی شجاع بود گفت:
_ مرگ را .
شاید او بی میل نبود که مسلمان شود ولی عار داشت که برای فرار از مرگ مسلمان گردد و می خواست این کار را با رضای طبع وبصیرت وآزادی کامل انجام دهد.
عمربن خطاب وهرمزان مباحثه مفصلی کردند ودر واقع هرمزان با درشتی سخن گفت ومقام ومنزلت رفیع او را در نظر نیاورد زیرا خود شاهزاده ایرانی بودوزمان سلطنت ساسانیان دارای اهمیت وقدرت زیادی بود .خلیفه کوشید شاید بر خشم خود فائق آید ولی توفیقی حاصل نکرد و در عین عصبانیت دستور قتل هرمزان را صادر نمود .جلاد حاضر شد وزیر بازوان هرمزان را گرفتند که او را برای اعدام ببرند .در این جا داستان جالبی که بسیار مشهور است را برای خوانندگان نقل می کنیم .
هرمزان چون چنین دید به خلیفه گفت:
_ من از مرگ نمی ترسم ولی چون عطش دارم اجازه بدهید آب بنوشم وآن گاه مرا بکشید.
خلیفه اشاره کرد ظرفی آب گوارا به دست هرمزان دادند .
هرمزان قیافه ای هراسناک به خود گرفت وهر دفعه لب را به آب نزدیک می کرد وبا رعب وبیم عقب می رفت.
خلیفه پرسید:
_علت چیست ؟چرا نمی نوشی؟
هرمزا ن گفت:
_می ترسم هنگام نوشیدن از قفا سر از بدنم جدا کنند .
خلیفه گفت:
_مطمئن باش که چنین نخواهند کرد.
هرمزان که حیله ای ماهرانه اندیشده بود اظهار داشت:
_چه گونه بدون سوگند موثق این حرف را باور کنم .
عمر خطاب سوگند یاد کرد که تا آب ننوشیده حکم در باره او اجرا نشود .پس از ادای سوگند هرمزان لبخند پیروزمندی برلب آورده وظرف آب را بر زمین افکند ومحتوی آن روی خاک ریخت .
رنگ از چهره همه حاضرین که از بزرگان عرب بودند پرید.خلیفه نیز در جای خود نیم خیز شد زیرا همه فهمیدند که دیگر قتل هرمزان امکان ندارد.
هرمزان گفت:
_شما سوگند یاد کردید که تا من این جام پر از آب را ننوشیده ام حکم اعدام اجرا نشود پس هرگز نمی نوشم که هرگز کشته نشوم......
به این ترتیب خلیفه ناچار شد به احترام سوگند خویش حکم قتل هرمزان را فسخ کند وچون حکم فسخ شد شاهزاده ایرانی گفت:
_حالا مسلمان می شوم واحکام شرع را می پذیرم.
خلیفه پرسید:
_چرا قبلأ نپذیرفتی تا اصولأ حکمی صادر نشود؟
هرمزان جواب داد:
_اگر چنان می کردم همه ## حتی خود شما فکر می کردید که از بیم مرگ مسلمان گردیده ام در حالی که ایرانی شرافتمند از مرگ نمی ترسد.
خلیفه تیز هوشی وشجاعت و ادراک قوی هرمزان را آفرین گفت وبرای او مستمری قابلی معین کرد که در مدینه زندگی آسوده ای داشته باشد .اسلام آوردن هرمزان مثل صاعقه در همه جای کشور وسیع ایران اثر کرد وعده بی شماری از ایرانیان به دنبال وی اسلام آوردند و احکام شرع محمد مصطفی (ص) را پذیرفتند.
از آن تاریخ دسته دسته سپاهیان ایرانی که در دشتها وکوهها متواری بودند مسلمان گردیده ودر خدمت سران اسلام در آمدند وچون از حضرت علی علیه سلام مهربانی می دیدند نسبت به آن حضرت وخاندان رسول اکرم ارادتی خاص می ورزیدند.
روزی که عمر بن خطاب مقتول گردید ،عبید الله بن عمر به خونخواهی وارد خانه هرمزان گردید واو را بی گناه به قتل رسانید .
قتل هرمزان فاصله عمیقی بین اعراب وایرانیان ایجاد کرد ومجددأ آتش نفاق ودشمنی بر افروخته گردید واگر نصایح حضرت امیرالمومنین علی علیه اسلام نبود این اختلاف به جنگ های خونین مبدل می شد وعده زیادی کشته می شدند.
نصایح علی علیه اسلام موقتأ این آتش را در زیر خاکستر پنهان ساخت ولی در سال 67 هجری که قتل عام قاتلین حضرت سید الشهدا انجام گردید ایرانیان که عده آنها به ده هزار نفر می رسید مدافعین واقعی مختاربن عبیده ثقفی در مقابل حملات مصعب بن زبیر محسوب می گردیدند .
بالاخره در این جنگ ها مصعب پیروز شد ومختار به قتل رسید و هزار سرباز ایرانی که قبلأ در خدمت مختار بودند از کوفه خارج شدندوبه طرف مرزهای ایران حرکت کردند.
مصعب برای بازگردانیدن این عده تلاش بسیار کرد وچند لشکرمجهز به تعقیب آن ها فرستاد.
سپاهیان مصعب در چند نقطه با ایرانیان برخورد کرده وجنگ های خونین اتفاق افتاد .عده ایرانیان شش هزار نفر بیشتر نبود ولی با همین عده قلیل چنان خوب می جنگیدند که عرصه بر لشکر های بیست هزار نفری مصعب تنگ می گردید. در نقطه ای واقع در نزدیکی خرابه های قصور کسری، ایرانیان در محاصره افتاده و از همه طرف راه فرار و نجات بر ایشان بسته گردید.
فرمانده سپاهیان عرب از جانب مصعب به آن ها امان داد و پیغام فرستاد که:
ــ اگر تسلیم شوید، گناهتان بخشیده شده و مستمری قابلی برای یک یک افرادتان معین می گردد.
امان مصعب به خط و امضای خود او، همرا یک جلد قرآن نزد فرمانده ی ایرانیان فرستاده شد.
فرمانده ی شجاع و از جان گذشته ایرانی همه افراد را جمع کرده، قرآن را بوسید و بر چشم نهاد و آن گاه گفت:
ــ مصعب بن زبیر برای ما خط امان فرستاده از طرف دیگر فقط برای دو روز آذوقه داریم و سلاح و وسیله جنگ کافی در اختیار ما نیست. آیا تسلیم می شوید و به این ننگ رضایت می دهید و یا مقاومت می کنید و کشته می شوید.
همه افراد یک دل و یک صدا فریاد کرده و گفتند:
ــ ما مرگ را به بردگی و ننگ ترجیح می دهیم. می میریم و به قاتل مختار تسلیم نمی شویم.
همه می گریستند و به خرابه های قصور کسری که از دور دیده می شد. می نگریستند و به عظمت و بزرگی از دست رفته افسوس می خوردند.
فرمانده ی ایرانیان خط امان را باز فرستاده و جواب رد داد و بلافاصله جنگ در گرفت. این جنگ قریب به یک هفته به طول انجامید و پس از پایان کار وقتی اعراب به درون چادرها ریختند، در کمال تعجب مشاهده کردند که نه تنها همه سپاهیان کشته شده اند بلکه زنان و اطفال را نیز کشته و نابود کرده اند که به دست دشمن اسیر نشده و خواری و بندگی را تحمل نکنند.
این حادثه به همان نسبت که حیرت و اعجاب اعراب را برانگیخت، موجب خشم و نفرت مصعب از ایرانیان شد و به دنبال همین حادثه بود که چهار هزار نفر ایرانی مقیم کوفه را از دم تیغ گذارنید و خانه های آن ها را غارت کرده و اموالشان را مصادره نمود.
این حادثه که در واقع ماجرایی منشعب از قتل هرمزان محسوب می گردد در تاریخ روابط ایرانیان و اعراب با خطی درشت نگاشته شده و فصلی بزرگ دارد. خاطره دردناک مرگ شش هزار ایرانی پاک نهاد و متعصب از خاطره ها فراموش گردید ولی بر سینه تاریخ ضبط و ثبت گردید و تا جهان باقی است باقی خواهد بود.
درس بزرگی که از این حادثه می توان آموخت آن است که در آغاز حمله اعراب به ایران چون ایرانیان ایمان به چیزی نداشتند و در میانشان اتفاق و اتحاد وجود نداشت با آن همه عظمت و قدرت شکست خوردند.
در حالی که در آن موقع این عده قلیل چون دارای ایمان بودند با شجاعت مقاومت کردند و مردانه جان سپردند و واضح بود اگر دارای سلاح و آذوقه کافی بودند با وجود کمی عده بر اعراب فائق می آمدند ولی آنچه مسلم است این شکستی بود که تاریخ آن را پیروزی محسوب می دارد.
فتح بغداد
از اواخر قرن دوم هجری میان ایرانیان و اعراب جدایی افتاد و این جدایی بالاخره به جایی منتهی شد که سلسله خلفای عباسی با آن همه قدرت و اقتدار ملعبه دست امرای ایرانی قرار گرفتند و امپراتوری عظیم اسلام نیز تقسیم گردید و قسمتی از آن به چنگ ایرانیان افتاد.
این اختلاف از موقعی پیدا شد که هارون الرشید خلیفه مقتدر عباسی به قتل عام برا مکه فرمان داد و ایشان را از دم تیغ بی درنگ گذارنید.
هارون الرشید از نفوذ ایرانیان به وحشت افتاده بود و به این وسیله می خواست برای همیشه دست آن ها را از دامان خلافت کوتاه کند ولی نتیجه ای معکوس گرفت و اندک اندک ایرانیان قیام کردند و پس از مرگ او یعنی از سال 193 به بعد قدرت امرای ایران بیش تر و باز هم بیش تر شد تا اینکه خاک کشور ما استقلال یافت.
قیام صفاریان علیه قدرت خلفا طلیعه این استقلال بود و بعد از صفاریان ترتیب سامانیان و آل زیار و آل بویه و سلاجقه و غزنویان یا خلفا دست و پنجه نرم کردند و به ایشان نشان دادند که ملت ایران هنوز نمرده و آزادی را به بهای خون خویش تحصیل می کند.
با این مقدمه نوبت قدرت نمایی و قیام علیه خلفا به آل بویه رسید. بویه مردی بود جنگجو و دلیر که ریاست یکی از قبایل جنگی و سلحشور کوهستان های دیلم را داشت.
او گاهگاه مانند سایر ساکنین آن طرف رشته جبال البرز و سواحل بحر خزر و در طغیان ها و شورش ها شرکت می کرد و به جنگ خلفا می رفت. قبلاً در خدمت سامانیان بود و با افراد ایل خویش از ایشان اطاعت می کرد.
لیکن در سال 318 از سامانیان روی برگردانید و با مرداویج زیاری رئیس خانواده آل زیار که در ایران امارات یافتند طرح موافقت ریخت و مرداویج پسر بویه یعنی عماد الدوله را به حکومت کرج منصوب کرد.
علی عماد الدوله با کمک سرداران دیگر اصفهان را فتح کرد
برادرش رکن الدوله امیر عرب کازرون را شکست داده و اعراب را از آن شهر بیرون راند. معزالدوله برادر دیگر آن ها در سال 332 شیراز را فتح کرد و اعراب را شکستی سخت داد و تقریباً دو برابر دیگر را نیز تحت فرمان درآورد و مجبور به اطاعت از خویشتن کرد.
المستکفی خلیفه پس از وصـــــول خبر شکست لشکــریان عرب و پیروزی های پی در پی معزالدوله سپاهی عظیم گرد آورد و به طرف ایران گسیل داشت و به فرستاده خویش مأموریتی داد که قبل از آغاز جنگ انجام دهد.
سپهسالار عرب مأموریت داشت که پیش از جنگ با معزالدوله ملاقات کرده و پیام المستکفی خلیفه را به او برساند.
سپاه خلیفه در داخل خاک ایران اردو زد وسپهسالار عرب به اتفاق چندین سوار زبده و عده ای قریب به پنجاه تن از برگزیدگان لشکر و امرای سپاه به طرف اصفهان حرکت کرد تا اینکه به اردوی معزالدوله رسید.
نیمروز یکی از روز های بهار بود و علف های سبز و گل های وحشی مثل قالی خوش نقش و نگاری به نظر می رسید که خاک گسترده باشند. امرای عرب به محض اینکه از دور پیدا شدند عده ای به استقبال شتافته و با اعزاز و اکرام ایشان را به درون چادر معزالدوله هدایت کردند.
معزالدوله نیز از روی تربیت ایرانی و خصائل نیـکوی جوانمردی و میهمـان دوستی آن ها را با روی خوش پذیرفت و مورد محبت و احترام قرار داد ولی فرستادگان المستکفی خلیفه که فتح خود و شکست معزالدوله را مسلم می دانستند و رفتاری بسیار نکوهیده داشتند و با جوانمرد شجاعی مانند ( معزالدوله ابوالحسین احمد ) به خشونت و تندی سخن گفتند و او را یاغی و قطاع الطریق نامیدند.
همه حاضرین از شرم و خجلت ناراحت شدند و چهره را میان دو کف دست پنهان ساختند، خود معزالدوله حتی چین بر ابرو نیافکند و در عوض لبخندی پر معنی بر لب آورد و لحظاتی چند سراپای گوینده را نگریست آن گاه با متانت و وقار خاصی که پسندیده مردی چون او بود لب به سخن گشود و چنین گفت:
ــ شما روی این اطمینان که ایرانیان میهمان را دوست دارند و در خانه خویش تیغ بر روی او نمی کشند درشتی می کنید و سخن به گزاف می گویید. در ضمن با این اعمال ناهنجار و زشت قصد برانگیختن خشم نرا دارید که در اثر بروز خشم فرمانی صادر کنم و برای خویشتن و سایر هم وطنانم بدنامی ایجاد نمایم... زهی خیال محال... یقین بدانید که ما فقط در میدان جنگ دشمن را به خاک و خون می کشیم نه در خانه خویش. پس رسیدگی به این حساب سنگین را نیز با آینده وا می گذارم. به پیام تهدید آمیز خلیفه نیز پاسخی نمی دهم زیرا او بهتر از هرکس می داند که در سرشت ما ترس نیامیخته اند. برای المستکــفی خلیفه عباسی که به ناحق بر مسند پیغمبر نشسته هدیه ای بس بزرگ می فرستم و از شما می خواهم که هدایای مرا به پیشوای خود برسانید و به او بگویید که انتظار دریافت رسید این هدایا را نیز ندارم زیرا به زودی فاتح و پیروز به بغداد وارد خواهم شد و آن جا معلوم می گردد که تحف من رسیده است یا خیر.
معزالدوله این راگفت و کف دست را بر هم کوفت. به صدای دست وی مردی وارد چادر گردید که یک سینی بزرگ طلا روی دست داشت و سرپوشی از همان فلز نیز روی سینی دیده می شد. در زیرپوش طلا نیز جعبه ای ممهور و مقفل قرار داده بودند که کسی نمی دانست درون آن چیست.
بعد به اشاره معزالدوله کنیزی بسیار زیبا، با گیسوان خرمایی و قدی موزون که حریری سفید بر چهره افکنده بود قدم به درون نهاد و در کناری قرار گرفت.
معزالدوله گفت:
ــ این زن زیبا و این جعبه سر به مهر را به خلیفه المستکفــی هدیه می کنم و از شما می خواهم که این دو چیز را در نهایت امانت به فرمانفرمای خویش برسانید.
به این ترتیب مذاکرات خاتمه یافت ولی جنگی سخت و خونین آغاز شد. فرستادگان خلیفه کنیز زیباروی و جعبه ممهور را به بغداد فرستادند و المستکفی به محض اینکه در جعبه را باز کرد در کمال حیرت عروسک کوچکی را مشاهده نمود که درون جعبه با پیراهن رنگین خوابیده بود و به روی او لبخند می زد. مقصود معزالدوله از هدیه زن و عروسک این بود که خلیفه هنوز لیاقت جنگ ندارد و باید با زنان زیبا سرگرم باشد و با عروسک بازی کند.
المستکفی از این استعاره ی لطیف شاعرانه سخت به خشم آمد. از شدت عصبانیت سر از پای نمی شناخت و بین روز و شب خویش فرق نمی گذاشت.
روزها اندوهگین و غم زده به گوشه ای می نشست و برعکس شب ها تا صبح در تالار خوابگاه خویش را می رفت و پای را بر زمین می کوبید و برای دفع خطر آل بویه فرامین ضد و نقیض صادر می کرد که هیچ یک عملی نمی شد.
در همین ایام جنگ خونین و دامنه داری میان پسران بویه یعنی معزالدوله و عماد الدوله و رکن الدوله از یک طرف دیگر جریان داشت و هر روز عده ای از دو طرف به خاک و خون می غلتیدند.
قریب به دو ماه بعد از ارسال هدایا جنگ به نفع معزالدوله خاتمه یافت و اعراب شکست خورده و هراسان زاد و توش، بار و بنه، اسب و سلاح را رها کرده پیاده و سواره به سمت کوهستان های غرب گریختند و هر یک در گوشه ای مخفی شدند.
معزالدوله با سپاهان پیروز خویش بدون درنگ به جانب بغداد حرکت کرد. در چند منزلی شهر بغداد برای المستکفی پیامی به این مضمون فرستاد
« مــن بــرای رسید هدایای خویش به بغداد می آیم، اگر دروازه های شهر را به روی سپــاهیان من بگـشایی و خودت را چند فرسخی از من استقبال کنی نه تنها در امـــان خــواهی بود بلکه کشورت را نیز بازخواهی یافت و فقط در مقابل پرداخت مبلغی به عنوان خراج سالیانه به خلافت ادامه خواهی داد و در غیر این صورت مسئول عواقب وخیم حوادث آینده تو خواهی بود »
به محض وصول این پیام، بر اندام المستکفی رعشه و تشنج مستولی گردید و وحشتی بی حساب او را فراگرفت. آن شب تا صبح دیده بر هم نگذاشت و در خوابگاه خویش قدم زد. سحرگاه بزرگان عرب را به مشاوره دعوت کرده و پس از نقل ماجرا و قرائت پیام معزالدوله از ایشان نظر خواست و چاره جویی نمود.
امرای عرب به دو دسته تقسیم شدند. جمعی او را به مقاومت تهییج و ترغیب می کردند و دسته ای با اقامه دلائل قابل قبول از او خواستند که دروازه های شهر را بگشاید و از معزالدوله استقبال کند.
المستکفی که از معزالدوله وحشتی بسیار داشت با دسته دوم موافقت کرده و فرمان داد تا دروازه های شهر را بگشایند و کوچه ها و بازارها را به مناسب ورود سردار فاتح ایرانی آذین ببندند و چراغانی کنند.
المستکفی سوار بر اسبی سفید به استقبال معزالدوله شتافت و در نزدیکی شهــــر به اردوی او رسید و مقداری نیز پیاده رفت تا با معزالدوله رو به رو شد.
سردار جوانمرد ایرانی به محض اینکه خلیفه را دید از اسب پایین جست و پیش رفت و روی او را بوسید.
باید در نظر داشت که امــرای آل بویه تا آخرین نفر آن ها یعنی ( فولادستون ) همه شیعه مذهب بودند مع هذا معزالدوله احترام خلیفه را مرعی داشت و روی او را بوسید.
المستکفی از معزالدوله و برادران او و سپاهیان ایرانی پذیرایی شایانی کرده و قریب به یک ماه فاتحین را در بغداد نگهداشت. همه بزرگان عرب یک دل و یک جهت می گفتند:
« معزالدوله در پایان ساخلوی ایرانی در بغداد می گذارد و خلیفه را به نقطه ای دور دست تبعید می کند ».
ولی پس از گذشت یک ماه معزالدوله بر خلاف تصور عمومی با نهایت جوانمردی و بزرگی همت به خلیفه گفت:
ــ ما آنچنان که قول داده ایم رفتار می کنیم و از بغداد می رویم و انتظار داریم که همه ساله خراج تعیین شده را به ایران بفرستید و به مسلمانان شیعه نیز آزادی عمل اعطا کنید... در این صورت دوستی ما همیشه پا برجا خواهد بود.
معزالدوله پس از این قرار به ایران بازگشت و المستکفی نیز تا زنده بود خراج می داد.