وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

تائیس(قسمت 4)

صلیبی از یشم
آرمانیوس سردار سالخورده در حالی که روی پای چپ خود می لنگید و با دست راست گوشه شنل مخمل آبی خود را گرفته بود، راهروی کوتاه خانه را ابهت خاصی پیموده و بی پروا در اتاق دختر ماهرویش مائیلا را گشود و وارد شد.
دختر زیبا کنده زانوان را روی بالش از اطلس سرخ نهاده، دست ها را بهم گرفته و مقابل مجسمه مصلوب مسیح با خضوع و خشوع دعا می خواند.
لبان سرخ رنگ او مرتبا به هم می خورد و قطرات اشک از میان دو ردیف مژدگان سیاه و بلندش بیرون می خزید و مانند دانه های مروارد که بر صفحه ای از مرمر صیقلی بیافند روی گونه های دلفریبش می غلتید و به پایین می افتادند.
سردار پیر به مشاهده این منظره در آستانه در اتاق روی عصای مرصع خود تکیه داد و ایستاد و بعد با دست روی سینه صلیبی رسم نمود و به گیسوان خرمایی رنگ دخترش که از عقب بر شانه های او ریخته بود چشم دوخت.
دعا خیلی زود تمام شد اما ماتیلا از جای برنخاست. همان گونه که مقابل مجسمه مسیح زانو زده بود، با صدایی گرفته و الم انگیر گفت:
- پدر، تو همیشه می گفتی که دعا صفای روح و جلای قلب می دهد. امروز دلم گرفته و روحم غمگین و اندوهگین بود...
سردار یک قدم جلوتر رفت، از زیر ابروان پرپشت و سفید رنگش که روی دیدگان او سایه افکنده بود و نگاهی لبریز از خشم به هیکل دخترش کرد و گفت:
- دختر نادان تو نمی توانی مرا فریب دهی. من هنوز آرمانیوس سی چهل سال قبل هستم که از کوچکترین افکار و اعمال بیست هزار سپاهی تحت فرمان خود آگاه می شدم. تو گمان می کنی پدرت پیر شده و عقلش را هم از دست داده است.
آرمانیوس این جملات را در حالی ادا می کرد که از شدت ناراحتی می لرزید. هرگز سردار سالخورده نسبت به یگانه فرزندش ماتیلا تا این حد عصبانی نشده بود. به همین علت دخترک ماهروی جرأت آن را نداشت که از جای برخیزد و به دیدگانش نگاه کرد. آرمانیوس فریادی رعدآسا کشید و گفت:
- بلند شو رو به روی من بایست.
دختر شتابان بند شد و صلیب قشنگی را که مقابل خود روی زمین نهاده بود برداشت به سینه فشرد و رو به روی پدرش سر را پایین گرفت و ایستاد. سردار به سخنان خود این طور ادامه داد:
- تو می خواهی آرمانیوس را فریب دهی. آرمانیوسی که بیش از ده بار امپراطوری روم را فریب داده و به دام سپاهیان ایران افکنده؟ هان... مگر یک بار به تو نگفتم که دوستی تو با این آرشاسب سردار ایرانی به صلاح تو پدرت و خود او نیست؟ جوب بده!
ماتیلا بدون اینکه سر را بلند کند با صدایی بغض گرفته گفت:
- پدرجان، حالا که به این جا رسید، بگذار حقیقت را بگویم... یقین دارم که مرا می بخشی. تو پدر مهربان هستی، هر چند خشونت سربازی را حفظ کرده ای اما عواطف پدری قوی تر از جنبه های دیگر اخلاق تو است... پدرجان... گوش بده... من و آرشاسب یکدیگر را دوست داریم... من دیوانه وار به او عشق می ورزیدم و او نیز چنان به من علاقه مند است که تصور نمی کنم هرز مردی به این پاکی و صداقت دختری را دوست داشته باشد...
آرمانیوس پیر می لرزید. تمام وجودش دستخوش التهاب و انقلابی بی سابقه شده بود. دلش می خواست فریاد بکشد. سرش را به دیوار بکوبد و دنیا را زیر و رو کند ولی هر دفعه که هیجان و خشم او طغیان می کرد به نفس خویش نهیب می زد و باز گفته های ماتیلا گوش می داد... می خواست همه چیز را بشنود و از اسرار عشق او و آرشاسب زیبا آگاه شود.
دختر وقتی پدر را آرام دیده سرش را بلند کرد و دیدگان اشک آلودش را به او دوخت و بالحنی التماس آمیز گفت:
- پدرجان به من رحم کن. آخر تو هم یک روز جوان بودی... خودت می گفتی که مادرم را دوست داشتی و چون والدینش با ازدواج شما موافقت نمی کردند، شبانه او را دزدیدی و به اردو بردی... عشق همیشه عشق است. چه فرق می کند یک روز تو و مادرم به هم عشق می ورزیدید امروز هم من و آرشاسب یکدیگر را دوست داریم.
این سخنان به طور معجزه آسایی در سردار پیر مؤثر واقع شد. چین و چروک چهره اش فشرده تر گردید. دیدگان کم فروغش درخششی عجیب یافت. لب هایش از شدت تأثر به هم فشرد و از زیر سایه ابروان سفید و پرپشت خویش نگاهی طولانی به صورت چون برگ گل دخترش کرد و بعد آهی کشید و گفت:
- آخر من و مادرت... مادرت... مادرت... من و مادرت هر دو مال یک مملکت و از یک نژاد و یک مذهب بودیم. والدین او به خاطر اینکه من سپاهی فقیری با ازدواج ما مخالفت کردند. آن موقع جان کسی در معرض خطر قرار نداشت ولی امروز... امروز دختر دلبندم... من و تو میهمان شاهنشاه ایران هستیم. او حق نعمت و تربیت برگردن ما دارد و چون طبق قوانین مذهبی ایران معاشرت و معاشقه سپاهیان ایرانی با غیر زرتشتیان گناه غیر قابل جبران تلقی گردیده، اگر شاهنشاه از این ماجرا مطلع شود هم آرشاسب را زنده زنده می سوزانند و هم تو و من مورد خشم واقع می شویم.... نه نه.... او را از خودت بران... برای اینکه دیگر سراغ تو نیاید طوری وانمود کن که او را دوست نداری...
ماتیلا ملتمسانه اظهار داشت:
- نه پدر... تو را به مسیح سوگند این حرف را نزن... اگر او بفهمد که من دوسش ندارم، از غصه جان خواهد داد. من هم همین طور با نیروی عشق او زنده ام. زندگی من و او به وجود هم بستگی دارد... نه... چنین قدرتی ندارم...
ماتیلا این را گفت و بی اختیار گریه را سر داد. هق هق کنان می گریست و پی در پی با لب های خویش صلیب یشم زیبایی را که در دست داشت می بوسید.
پدرش مثل اینکه تا آن لحظه صلیب مذکور را در دست او ندیده بود، تکانی به خود داد. دست هایش را پیش برد و گفت:
- آه... ماتیلا این صلیب را از کجا آوردی... چرا بی اجازه من به آن دست زدی.
ماتیلا همان طور با گریه گفت:
- این صلیب مظهر یک عشق پاک است. مادرم برای من تعریف کرد که چگونه این صلیب سنگ یشم را که از یک زن چادوگر خریده بودید معجزه آسا موجبات کامیایی سعادتمندانه شما را فراهم کرد. یقین دارم که این صلیب من و آرشاسب را نیز سعادتمند خواهد کرد.
سردار پیر دیگر نمی توانست آن جا بایستد. خاطرات گذشته در او زنده شده بود و در مغز آشفته او تجلی می کرد. تمام وجودش لرزش غم تنگیز داشت. عشق دل پیر او را گرم نمود و چنان بود که با تار و پود روحش بازی می کردند و به رشته های جانش چنگ می زدند و بغض گلویش را می فشرد و اشک در دیدگان کم فروغش حلقه زده بود و از بیم اینکه مبادا بگرید و اشک بی هنگام رسوایش کند، لنگ لنگان و عصازنان از اتاق خارج شد ولی چون پشت در رسید خدمتکاران گوشه شنل مخمل آبی رنگ را روی سر و صورت خویش انداخت و های های گریه را سر داد...
***
همان شب آرشاسب و ماتیلا یک بار دیگر یکدیگر را ملاقات کردند. وعده گاه آن ها در تابستان، گوشه باغ و هنگام سرما و زمستان در کنار تنور گرم آشپزخانه بود.
آن شب برف سنگینی روی درختان خشک باغ نشسته بود و زمین را نیز زیر پوششی سفید پنهان نموده بود به طوری که وقتی آرشاسب به طرف مطبخ می رفت جای پایش روی برف می ماند.
ماتیلا به استقبال محبوب دوید و خود را به آرشاسب، سردا بیست هفت ساله ایرانی بلند قد و رشید رساند.

آرشاسب لبخندی عاشقانه زد و گفت:


ـ ماتیلای عزیز، خبر خوشی دارم ...
ماتیلا قبل از اینکه خبر خوش دلدار را سؤال کند متقابلا اظهار داشت:

ـ من هم خبر خوشی دارم . نگفتم این صلیب معجزه می کند... من یقین داشتم ... و بعد قهقهه ای کودکانه زد ، دست آرشاسب را گرفت و او را تا کنار سکوی جنب تنور گرم برد.

آرشاسب در حالی که بند شنل خویش را می گشود جواب داد :

ـ من هم پذیرفتم که این صلیب اعجاز می کند. به محض اینکه وارد تالار شدم ارتشتار سالار گفت: " تو تازه از سفر جنگی آمده ای ، خسته هستی." و بعد یک نفر دیگر به جای من مأمور سرکوبی اشرار شد. خبر خوش من همین است که از این پس تا پایان زمستان می توانم در کنار تو باشم ...

ماتیلا از خوشحالی دست ها را ب هم مالید و گفت :

ـ این خبر خیلی خوب بود اما خبری که من برای تو دارم بهتر است. امروز پدرم به اتاق من آمد، همه چیز را درباره ی خودم و تو به او گفتم. او خودش از عشق ما خبر داشت ولی من عشق خودش و مادرم را به خاطر وی آوردم . متأثر شد و تلویحا ً موافقت کرد و رفت ... از این پس می توانم در اتاق خودم با تو ملاقات کنم ... دوران محدودیت ما تمام شد. آزاد شدیم وآزادانه می توانیم یکدیگر را ملاقات کنیم .این هم اعجاز این صلیب سنگ یشم است ...

ماتیلا در این موقع صلیب را از سینه اش بیرون آورد و چند بوسه بر آن زد و بر سینه فشرد.

ملاقات آن ها ، آن شب شیرین تر از همه شب بود . تا ساعتی از نیمه شب گذشته همان جا در کنار تنور گرم با یکدیگر سخن از عشق و محبت می گفتند و درباره ی آینده نقشه می کشیدند .

در پایان شب حادثه ای اتفاق افتاد که دنباله ی خونینی داشت . تقاضایی ک در نهایت بی ارادگی و روی یک هوس کودکانه انجام گرفت و فرجام دردناکی را پایه نهاد ...آرشاسب که از اعجاز صلیب غرق شادی و حیرت بود از محبوب زیبای خود تقاضا کرد که چند روز صلیب سنگ یشم را ب رسم عاریت به او بدهد. نه ماتیلا پرسید چرا عاریت می خواهد و نه آرشاسب توضیح داد و بالاخره هیچکس نیز نفهمید چگونه صلیب به خانه ی سردار جوان شاپور رفته بود ... ؟!

چند روز گذشت ... هر روز آرشاسب و ماتیلا در اتاق دخترک روی مصطبه پوست سمور و میان حریر و دیبا کنار یکدیگر بودند.

آرشاسب سردار 27 ساله ی شاپور اول شاهنشاه ساسانی جوان شجاع و جنگاوری بی مانند و فاتحی بی نظیر بود . شاه او را دوست می داشت ولی در میان سرداران عده ی زیادی به او غبطه می خوردند و به موقعیت های پی در پی او حسد می ورزیدند و ازاو کینه ی هولناک به دل گرفته بودند.

یکی از همان شب های سرد و برفی چند نفر از سرداران متفقاً نزد شاپور رفتند و به او گفتند :

ـ آرشاسب دلباخته دختر آرمانیوس پیر شده است .

شاه بدون اینکه عکس العملی برای این خبر نشان دهد گوش می داد و با حلقهی زرینی که انتهای ریش منگوله منگوله خود را در آن فرو کرده بود بازی می کرد. آن ها به سخن چنین ادامه دادند :

ـ ولی مهم تر این است که آرشاسب دین اجداد خود را زیر پای نهاده و به مذهب مسیح درآمده و صلیب را می پرستد. این دختر مو خرمایی اورا مسیحی کرده است .

ناگهان رنگ شاپور پرید و به سرعت از جای جست و متعجبانه سؤال کرد :

ــ چه گفتی ...؟ آرشاسب سردار، مسیحی شده است ...؟ آرشاسب؟؟

همه آنها به اتفاق گفته های او را تأیید کردند و بر خشم شاه افزودند. شاپور می لرزید، لب هایش به هم می خورد.از فرط خشم می خواست فریاد بکشد، مشت های گره کرده اش را به هوا بلند کرد و گفت :

ــ بیچارهها اگر نتوانید این اتهام را ثابت کنید همه ی شمارا بدون ملاحظه خدماتی که انجام داده اید از دم تیغ می گذرانم و سرهایتان را به دروازه ها می آویزم .

همه پذیرفتند که در صورت ثابت نشدن اتهام به چنین عقوبت سختی گرفتار شوند و در پایان بزرگترین ایشان اظهار داشت :

ــ اثبات این اتهام کاری است بسیار آسان ... خانه ی آرشاسب را به وسیله ی چند مأمور بی غرض جستجو کنند تا با مشاهده صلیب و متحملاً مجستمهی مسیح و مریم خروج او از دین اجدادش ثابت گردد ضمناً برای اینکه بفهمند که او قصد ازدواج با ماتیلا دختر آرمانیوس سردار پیرو لنگ ارمنی را دارد دستور بفرمایید هم اکنون به خانهی آرمانیوس بروند تا آرشاسب را در کنار ماتیلا مشاهده نمایند.

شاه فوراً عده ای از افراد قابل اطمینان را احضار نموده و ایشان را به دو دسته تقسیم کرد و دستور داد تا خانهی آرشاسب و آرمانیوس را بازدید نمایند. مأموران ساعتی بعد بازگشتنند و صلیب سنگ یشم را از خانهی سردار جوان و آرشاسب را از کنار دختر آرمانیوس به حضور شاپور آوردند.

هیچ جای انکار نبود، گناه ثابت گردید و آرشاسب را به زندان بردند.

سردار بزرگ،جوانی جنگجو و دلاورسپاهی شجاعی که در مجالس سلام و بزم های شاهانه دست راست شاه می ایستاد و همه او را شمشیر جاندار شاپور اول لقب داده بودند ناگهان از اوج لذت به حضیض ذلت سوق داده شد و منجلاب نکبت و بدبختی افتاده و چهره به چهره عفریت مرگ قرار گرفت.

ماتیلا که انتظار چنین حادثه ای را نداشت مثل دیوانگان شده بود.آرشاسب، محبوب اورا به خفت و خواری به سیاه چال زندان برده بودند و یقن داشت که دیگر او را نخواهد دید. چه مصیبتی برای یک عاشق از این بزرگتر که معشوق را از کنارش ببرند و به دست سرنوشتی بسپارند که انجامش جز یک مرگ فجیح هیچ چیز دیگری نمی توانست باشد.

ولی نه ، یک کار دیگر نیز در حیطهی قدرت و امکان داشت و آن این بود که خودش را بکشد و از هجران جاویدان آسوده کند...

این آخرین داروی درد یک عاشق شکست خورده است اما ماتیلا این کار را برای روزی گذاشته بود که می خواستند آرشاسب دلبندش را بکشند.

در خانهی آرمانیوس پیر سکوت غم انگیزی حکمفرما شده بود ولی در همه جای کشور ایران صحبت از آرشاسب و گذشتهی پر افتخار و آیندهی دردناک او بود. مردم نام سردار جوان را به نیکی یاد می کردند و برای او تصنیفهایی ساخته بودند و در کوچه و رهگذر میخواندند و میگذشتند.

عده ای از موبدان بزرگ دعوت شدند تا آرشاسب را محاکمه کنند و مجازات عاصی گناهکاری چون اورا معین نمایند. شاپور همان روزهای نخست آرمانیوس را احضار کرد و گفت :

ــ تو به من و مملکت من زیاد خدمت کرده مویت را در راه سربلندی ایران سپید نمودهای. وظیفهی من بود که یک روز به تو پاداشی شایسته بدهم. قانون و مذهب امر میکند که دختر تو را به جرم فریب یک سپاهی نامدار ایرانی و انحطاط و گمراه کردن او به دست جلاد بسپارم ولی من از اختیاراتی که دارم استفاده میکنم و ماتیلا را به تو میبخشم به شرط اینکه در طی چند روز از ایران به ارمنستان بازگردی و تا پایان عمر آنجا بمانی. دیگر نمیخواهم تورا ببینم زیرا بیم آن دارم که به دیدن تو تعصب مذهبی و عرق ملیت مرا به کشتن تو برانگیزد و آنگاه تا پایان عمر پشیمانی و ندامت بکشم و پیش نفس خود شرمنده و خجل باشم . برو ... برو ...

آرمانیوس درحالی که به شدت میگریست و قطرات اشک روی ریش سپید او میغلتید و پایین میریخت دست شاپور را بوسید و عقب عقب ،لنگ لنگان از تالار قصر خارج شد و رفت.

هنوز دو قدم از در تالار دور نشده بود که شاه او را صدا کرد و صلیب سنگ یشم را پیش پای اوانداخت و گفت :

ــ این را نیز بردار و برو.

دیدگان آرمانیوس درخشید و با دستی لرزان صلیب را برداشت و به سینه فشرد و به راه افتاد ... هنگامی که آرام آرام دور میشد زیر لب میگفت :

ــ ای فرستادهی خدا ... ای پیغمبربزرگ ، از تو میخواهم که حقیقت را روشن کنی و قبل از اینکه آرشاسب بی گناه به قتل رسد او را نجات دهی. گرچه این صلیب که نشانهی بزرگی و عظمت تو است باعث بدبختی این سردار جوان گردید ولی ایمان من از قدرت تو سلب نمیشود و هنوز امیدوارم که درهای رحمت الهی را به روی بندگان تیره بختت بگشایی و از چشمهی مهر الهی لب های خشک جان مارا تازه کنی...

فردای آن روز هیئت داوران رای خود را صادر و آرشاسب را به جرم الحاد به مرگ محکوم نمودند و قرار بر این گذاشته شد که روز دوشنبهی همان هفته در میدان مقابل معبد سلطنتی به وسیله ی تبر سر از تنش جدا سازند.

آرمانیوس به خدمتگزاران سپرد که از چگونگی صدور رأی و تاریح اجرای حکم اعدام آرشاسب با ماتیلا سخنی نگویند و چنانچه مصراً چیزی
پرسید آنها نیز اظهار بی اطلاعی نمایند.
از طرف دیگر دستور داد تا موجبات سفر را فراهم کنند. آرمانیوس می خواست روز یکشنبه از شهر خارج شود و سفر دور و دراز خویش را
آغاز کند که در روز اجرای حکم ماتیلا در پایتخت نباشد و از هیاهوی مردم و تعطیل عمومی از ماجرا آگاه نگردد.
اتفاقاً ماتیلا که تصمیم خویش را گرفته بود و از سرنوشت محبوب طبعاً آگاهی داشت در طی آن مدت نه با کسی حرف زد نه سکوت وحشت
انگیز خود را شکست و نه از اطرافیان و خدمتگزاران چیزی پرسید...
روز یکشنبه آرمانیوس دخترش را بر اسب نشایند، خودش نیز به کمک دیگران سوار شد و حرکت کرد. از ایران چیز زیادی همراه نمی برد و
آنچه که داشت بار چند قاطر کرده بودند و همراه وی می بردند ولی تنها یک چیز، یک چیز عزیز و گرانمایه را به دست خود گرفته و با شوقی
بیش از حد و اندازه به سینه می فشرد و گاهگاه نیز آن را می بوسید و بعد دعاکنان دیدگان را به سوی آسمان می گرفت.
ماتیلا خاموش بود. مثل این مدت که آرشاسب را گرفته بودند دم فروبسته و زبان در کام کشیده و مهر سکوت بر لب نهاده بود. دیدگان شهلا و
دلفریبش را پرده اشک و غم پوشانیده و همچنان به رشته جبال پوشیده از برفی که رو بروی آنها سربه فلک کشیده بود می نگریست.
کسی نمی دانست به چه می اندیشد، تنها خودش می دانست که چه موقع و در کدام نقطه کوهستان باید از اسب پایین جسته و جسمش را به
اعماق دره های عمیق و مهیب سرنگون سازد.
دقایق سپری می شد،ساعات می گذشت تنها ندایی که سکوت حزن انگیز مسافران را می شکست عطسه هایی بود که یکی از قاطران باربر
می کرد و بخار غلیظی از منخرین در هوای سرد خارج می نمود.
بالاخره به کوهستان رسیدند. چهارپاداران با احتیاط حیوانات را به جاده باریک و یخ بسته کوهستانی هدایت نمودند.
هر دو مسافر یعنی آرسانیوس سردار پیر و ماتیلا دختر زیبای غمزده غرق در دریای بی کران اندیشه و خیال بودند. وقتی به اولین گردنه
رسیدند صدای پیرمرد لنگ بلند شد و ماتیلا شنید که می گوید:
_ خدایا آنچه بر من تیره بخت و دختر جوان من گذشت، عین خیر و صلاح بود زیرا آنچه اراده ی تو بر آن قرار می گیرد خیر است و ما
بندگان چقدر مغرور و خودخواهیم که بر خط تقدیر گردن نمی نهیم. پروردگار از من و دخترم گذشت ولی بندگان دیگرت را از گزند سیاهدلان
و آسیب بدخواهان در امان نگهدار...
در این موقع ناگهان،دیدگان ماتیلا به سوی پدرش برگشت و با خشونت بیش از حد و بلندی دور از ادب و در حالیکه لبان رنگ پریده و سرما
زده اش از فرط خشم می لرزید گفت:
_ چه می گویی...این سخنان نامربوط را دور بیانداز...بس است. یک عمر از این مزخرفات شنیدم کافی است.بگذار حالا که قصد مردن دارم
آسوده باشم.
پدرش با حالت مخصوص با دیدگانی که یأس و نا امیدی از آن میبارید به او نگریست و چیزی نمی گفت. ماتیلا نگاهی به دست لرزان
آرمانیوس کرد و پرسید:
_ این سنگ لعنتی را هنوز در دست داری...بده به من...دور بیافکن.
و قبل از اینکه پدرش بتواند مخالفتی کند و یا دست خود را عقب بکشد، ماتیلا خم شد و صلیب سنگ یشم را از چنگ پیرمرد بیرون کشید و
بلند کرد که دور بیافکند.ولی هنوز دستش پایین نیامده و صلیب از میان انگشتان او خارج نشده بود که از پشت سر، صدای سم اسبی در حال
تاخت شنیده گردید و بعد آواز مردی به گوش رسید که می گفت:
_ آهای بایستید..مژده دارم..صبر کنید!..
دست ماتیلا که به سرعت بالا رفته بود به آهستگی پایین آمد. دیدگان همه به سوی سواری که به جانب آنها می آمد چرخید. دل ها می تپید.
رنگ ها که پریده بود پریده تر شد...
ماتیلا نفس را در سینه حبس کرد و دهانه ی اسب را برگردانید و در انتظار رسیدن سوار ایستاد.
سرانجام او رسید، مردی از روی زین به زمین جست و دوان دوان خود را به آرمانیوس رسانید و گفت:
_ سردار مژدگانی بده..خبر خوشی دارم...
ماتیلا و آرمانیوس نگاهی رد و بدل کردند ولی چیزی نگفتند.سوار به سخن ادامه داد:
_ شاهنشاه از حقیقت آگاه شدند، همه چیز را فهمیدند... خودم...من...بله من شاهنشاه را از آنچه که بود آگاه نمودم. من نوکر مهرداد
هستم و چون نسبت به سردار آرشاسب علاقه ای وافر دارم نزد شاه رفتم و آنچه را که می دانستم گفتم. شاهنشاه نیز یک یک آنها را
محاکمه نمودند و همه اعتراف کردند که فریب مهرداد را خورده و علیه آرشاسب گواهی داده اند. بی گناهی سردار آرشاسب ثابت شد.
و شاهنشاه او را عفو فرمود و به جای او مهرداد و همکارانش را به سیاه چال فرستادند. من از جلو آمدم تا شما را خبر کنم. سردار
آرشاسب به دنبال من است.
ماتیلا شادی نکرد.جیغ نکشید،فقط آرام آرام می گریست و صلیب سنگ یشم را به سینه می فشرد و با شوق و ولع می بوسید.
سخنان سوار هنوز تمام نشده بود که آرشاسب رسید و مقابل ماتیلا از اسب پیاده شد.پیش رفت و ماتیلا را در آغوش گرفته و از صمیم
قلب و روح بوسید.ماتیلا از شوق می گریست و گیسوان در هم آمیخته آرشاسب را نوازش می کرد واشک می ریخت.
چهره سردار سالخورده نیز غرق سرشک شادی بود. همه و همه...حتی چهارپاداران نیز از سرور و شعف می گریستند.
می گویند صلیب سنگ یشم هنوز نزد ملت ارمن عزیز و محترم است و از آن در موزه یکی از کلیساهای بزرگ نگهداری می شود و همه
ساله دلدادگان شوریده دلان به زیارت آن می روند و از آن، عشق و محبت مدد می طلبند.
مرگ شاعر*
(بابر)یکی از شاهزادگان مغول که پس از پنج پشت به امیر تیمور می رسید، هندوستان را فتح کرده و در آن سرزمین وسیع و زرخیز سلطه
سلطنتی گورکانی را بنیاد نهاد. بابر در فرغانه متولد شده بود ولی ترکان شیبانی او را از سرزمین اجدادی اش راندند و به دنبال این سرگردانی
پادشاهان ثروتمند و خوشگذران هند گرفتار توفان سپاهیان ترک شدند و بالاخره با شکست سلطان ابراهیم لودی، پادشاه دهلی خطه هندوستان
به تصرف گورکانیان درآمد.
بابر در 937 مرد و پسرش( محمد همایون شاه گورکان) که درآن تاریخ نوزده سال بیشتر نداشت به جای وی نشست ولی او قصاص اعمال و
ترکتازی های پدرش را پس داد و در آغاز سلطنت گرفتار طغیان و شورش افغانی های بنگاله گردید.

( شیر شاه) سردار افاغنه بنگال، محمد همایون شاه را شکست داد و متواری شد.

کرد. او که تمام کشور هند به استثنای گجرات را از دست داده بود از شیرشاه میترسید و حتی در اتاق خواب قصر خویش نیز امنیت نداشت و چنین تصور میکرد که جاسوسان شیرشاه برای کشتن او از روزنه در و پنجره به درون اتاق وارد میشوند. این ترس بجا یا نابجا محمدهمایون شاه را از گجرات نیز متواری کرد. او ابتدا به سند و بعد به ایران پناهنده شد.
هرات نخستین شهر سرحد شرقی ایران محسوب میشد. محمدهمایون که همه جا از بیم فرستادگان شیرشاه میگریخت فاصله بین سند و هرات را به سرعت پیمود و خود را به آن جا رسانید و قریب یک صد نفر از بزرگان و دربار و سرداران سپاه شکست خورده و خویشاوندانش همراه او بودند و چون به حدود هرات رسیدند، احمدسلطان شاملو حاکم آن جا به استقبال شتافت و او را با تشریفات و احترام شایستهای که درخور یک پادشاه بود به شهر وارد کرد و در قصر حکومتی سکنی داد.

محمدهمایون شاه نامه به خط و امضاء خویش برای شاه طهماسب صفوی فرستاد و از او تقاضای پناهندگی کرد. چند قاصد تندرو نامه او را به دارالخلافه قزوین رسانیدند و از شاه جواب فوری آوردند.

شاه طهماسب دستور داده بود که از وی و همراهانش چون افراد و اعضاء خانواده سلطنتی پذیرایی و استقبال کنند. به این ترتیب پادشاه فراری هند با همه همراهان ضمن تشریفات بسیار باشکوه به طرف قزوین حرکت کرد. به هر شهر و دیار که میرسیدند حکام و ولات به استقبال آمده و قربانیها میکردند.

در قزوین نیز استقبال بینظیری از محمدهمایون شاه به عمل آمد و شاه طهماسب اول آن قدر نسبت به او احترام قائل گردید و محبت ابراز داشت که پادشاه گورکانی راستی شرمنده این همه احسان شده بود.

اسکندر بیک ترکمان مؤلف تاریخ عالمآرای عباسی منقول از قاضی احمد غفاری صاحب کتاب جهانآرا که شخص اخیرالذکر معاصر شاه طهماسب اول بود نوشته است "تحف و هدایای بیشمار از طرف محمدهمایون شاه به شاه طهماسب تقدیم گردید. از جمله چند قطعه لعل بدخشی و یک قطعه الماس به وزن چهار مثقال و چهار دانگ (بیست و چهار گرم به وزن رایج فعلی) تقدیم شد که بیاندازه مورد توجه واقع گردید."

پادشاه هند چون از سفر تفریحی تبریز و اردبیل بازگشت از شاه طهماسب تقاضای کمک نظامی کرد. او میخواست با کمک سپاهیان قزلباش و مرزداران دلیر ایران سلطنت و بزرگی از دست رفته را بازیابد. پادشاه صفوی این تقاضا را پذیرفت و به شاهقلی سلطان حاکم کرمان احمدسلطان شاملو حاکم هرات و سیستان و امیرالامراء خراسان محمدخان شرفالدین اغلی دستور داد که با تمام وسایل موجود و ممکن به محمدهمایون شاه گورکان مساعدت نمایند.

سرداران ایرانی به او کمک کردند و او سلطنت از دست رفته را بازیافت و پس از پانزده سال غاصبین تاج و تخت پدری خویش را کشت و بر اریکه سلطنت تکیه زد.

این جریان تاریخی واقعه بود ولی روزی که پادشاه هند از گجرات گریخت، قلبی شکسته و روحی متلاطم و اندوهناک داشت. فرزند شیرخوار خود را در آن شهر و در دست دشمنان گذاشته بود ولی وقتی به سوی هند بازمیگشت مردی شاداب و خوشحال بود و دلی مملو از امید داشت و به آینده با چشمی دیگر مینگریست.

چه شد که به ناگاه روح پادشاه شکست خورده دستخوش انقلاب گردید و با عزم و ارادهای راسخ به سوی دشمن پیروز رفت؟ راستی علت چه بود؟

معمولاً شاه تهماسب برای سرگرم داشتن میهمان غم دیده خود مجالس عیش و سرور ترتیب میداد. در این قبیل مجالس بزرگترین موسیقیدانان عصر با سهتار و طنبور و چنگ و عود و سورنا آهنگهای روحبخش میزدند و شعرا اشعار دلنشین میخواندند و آوازهخوانها با زیر و بم صدای خود به حاضرین جان تازه میبخشیدند.

این وصفی از مجلس عمومی بزم شاهانه بود که همه بزرگان در آن حضور مییافتند ولی گاهگاه شاه طهماسب مجالس بزم خصوصی ترتیب میداد. در آن مجلس جز میهمان هندی و خودش و چند نفر خواص شخص دیگری اجازه حضور نداشت.

یکی از همین شبها بود که شخصی شوریده با مویی آشفته و قبایی گشاد و بلند از در مخصوص عبور و مرور خدمتکاران به اتاق بزم قدم نهاد و در جایی که شاه طهماسب برای او معین کرد نشست.

هیچ ## غیر از شاه نمیدانست او چه کاره است، چه هنری دارد و برای چه به بزم خصوصی شاه راه یافته است.

چند دقیقه گذشت. ساقی شراب ریخت و با تأثیر شراب کهنه خمخاه شاهی سر حاضرین معدود را گرم کرد. شاه چون مجلس را مستعد و آماده دید، خطاب به آن مرد شوریده گفت:

- خوب؟... کی به قزوین آمدی؟ از کجا و با کدام کاروان؟

مرد شوریده حال چند بار پلکهای چشم خود را به هم زد و بالاخره با صدایی آهسته و شرمگین اظهار داشت:

- اگر به حضرت ضلالهی دروغ نگفته باشم درست نمیدانم.

شاه متحیرانه پرسید:

- چطور نمیدانی؟

او جواب داد:

- یک روز از کاشان خارج شدم. زیر قبای خود شراب کهنه خوبی داشتم. کمکم مینوشیدم و طنبور میزدم. دیگر نفهمیدم چه شد. یک وقت چشم گشودم که در قزوین و در خانه برادرم بودم نفهمیدم از کجا مرا شناخته و چگونه به قزوین آورده بودند.

موقعی که او حرف میزد محمدهمایون شاه به او مینگریست و همچنان پردهای از غم بر دیدگان وی کشیده شده بود. او نمیدانست که سرنوشت چه طرحی ریخته و امشب چگونه بین روح او و روح آشفته و آزاده آن مرد شوریده عقد مودت و دوستی میبندد و چه سان وجود آنها را به هم مربوط میکند.

او از بازی سرنوشت آگاهی نداشت و به همین سبب با بیاعتنایی به وی مینگریست و در این هنگام و به اشاره شاه مرد مذکور چاک قبای گشاد و بلند خود را به کنار زد و طنبور چهار تاری را بیرون کشید و روی زانو نهاد.

قبل از این که انگشتان را با پردههای تار آشنا کند شاه مجدداً به او گفت:

- تازگی چه ساختهای...؟

او به صدایی گرم و دلنشین جواب داد:

- از دفعه قبل که حضور حضرت ضلالهی مشرف بودم تا امروز هیچ شعری نساختهام.

شاه متعجبانه پرسید:

- چرا؟

وی جواب داد:

- برای این که یا مست بودم و یا خمار و در این دو حالت مغز انسان کار نمیکند.

با این سخن شاه خندید و پس از سالها لب محمدهمایون شاه نیز به خنده گشوده شد و دندانهای صدفی رنگ او بر زمینه چهره گندمگون و سوختهاش ظاهر گردید.

به هر حال کار وی شروع شد و آهنگی روحبخش از ارتعاش تارهای چهارگانه طنبورش برخاست و در اتاق طنین افکند...

بداهتاً نیز غزلی سرود و یه آوازی بسیار خوش خواند.

اثر شراب از یک طرف، تأثیر موسیقی و شعر و آواز نوازنده و خواننده شوریده از طرف دیگر دست به هم داده و محمدهمایون شاه چنان به وجد آمده بود که اگر منعش نمیکردند برمیخاست و میرقصید و دستافشانی و یا پایکوبی میکرد...

محمدهمایون شاه از شاه طهماسب سوال کرد که نام او چیست.

شاه در مقام معرفی اظهار داشت:

- او مولانا ملک تیمور شاعر وارسته و شوریده کاشان است... او به شاعری میبالد ولی موسیقی وی از شعرش شیرینتر و آوازش از موسیقی او جانبخشتر است.

محمدهمایون شاه از پادشاه صفوی اجازه خواست که ملک تیمور را از مال دنیا بینیاز کند ولی شاه لبخندی زده گفت:

- متأسفانه او از پول منتفر است و حتی از ما نیز چیزی قبول نمیکند و اگر زیاد اصرار کنیم میرود و سالها نزد ما نمیآید. مجلس بزم آن شب با حضور ملک تیمور شاعر به خوشی گذشت. از فردا محمدهمایون شاه دقیقهای از شاعر جدا نمیشد و هر وقت مرد شوریده میخواست برود با التماس و زاری از رفتن او جلوگیری میکرد.

کمکم بین ملک تیمور شاعر و محمدهمایون شاه انس و الفتی عجیب به وجود آمد به طوری که هنگام عزیمت او را نیز با خود به هندوستان برد.

ملک تیمور از آن تاریخ جزو مصاحبین محمد شاه درآمد و در دربار او ارزش و مقامی عالی یافت. در دربار هندوستان همه چیز برای ملک تیمور شاعر رایگان و فراهم بود.

اکثر شبها محمدهمایون شاه با ملک تیمور و یکی دو نفر از خاصان به خلوت میرفتند. در آن جا شراب و کباب میخوردند و میآشامیدند و مست میشدند. ملک تیمور اشعار جدید خود را به آواز حزین میخواند و به آهنگهای دلپذیر ایرانی و هندی همراه میکرد. شاه به وجد و سرور درمیآمد و بعد به شوق و جذبه دچار میشد و در این حالت، هاهای میگریست و سر را بر زانوی ملک تیمور میگذاشت و به خواب خوشی فرومیرفت.

ملک تیمور هم طنبور خود را در بغل میرفت، کتاب پارهپاره اشعارش را زیر سر میگذاشت و همچنان که سر شاه را بر زانو داشت میخوابید... پس از ساعتی که خواب آنها سنگین میشد، خدمتگزاران شاه را به حرمسرا برده و در بستر قرار میدادند و بعد ملک تیمور شاعر را با طنبورش به اتاق اختصاصی انتقال داده و روی یک تخته پوست میخوابانیدند.

درباریان که این منظره را میدیدند، در خفا میگفتند:

- شاه به ملک تیمور عشق میورزد...

مردم این شایعه را میشنیدند ولی چون ملک تیمور را ندیده و نشناخته بودند به گمان این که شاعر جوان خوشسیما و خوبروی است، محمدهمایون شاه را به فسق و فجور متهم میکردند و در اطراف این عشق داستانها میساختند و دهان به دهان نقل مینمودند.

این شایعات اندک اندک قوت و شدت گرفت تا آن که به گوش شاه نیز رسید. شاه خشمگین و عصبانی شد و دستور داد تا چند جارچی در شهر جار بزنند و اصلاع دهند که ملک تیمور یک هفته در شهر میگردد و برای مردم آواز میخواند و طنبور میزند.

از فردای آن روز ملک تیمور با همان موی ژولیده و قیافه درهم و آشفته و ریش شانه نزده و نامرتب و لباس بییقه و شال و کمر، در حالی که تخته پوست گوسفند زردی را روی دوش انداخته و طنبور را در بغل گرفته بود گردش خود را آغاز کرد.

مردم شهر در کوچه و بازار و در هر کوی و راهگذار جمع شده و آواز دلنشین و آهنگهای شیرین او را گوش میدادند. در بعضی نقاط از رفتن ملک تیمور ممانعت میکردند و او را در میدانها نگه داشته و مجبور میساختند که یک آواز را دوباره بخواند.

آنها از موسیقی و آواز او لذت میبردند، در حالی که محمدهمایون شاه چون فارسی خوب میدانست از اشعار نغز وی نیز مستفیض میگردید.

ملک تیمور بارها به شاه گفته بود:

- به خدمتکاران دستور بدهید که شبها وقتی مرا در حال مستی به خانه میبرند دقت کنند که طنبورم نشکند زیرا جان من به سلامت این ساز بستگی دارد و اگر طنبور بشکند من هم میمیرم.

شاه این سخنان را به شوخی میگرفت و میخندید ولی یک شب به راستی چنین اتفاقی افتاد و طنبور ملک تیمور از دست غلامی افتاد و شکست...

ملک تیمور مست را به خانه بردند و روی تخته پوست خوابانیدند ولی صبح وقتی به بالین او رفتند، شاعر شوریده را مرده یافتند. ملک تیمور در دربار محمدهمایون شاه هندی مرد و شاه را داغدار و سوگوار کرد. مرگ شاعر در شهرهای مختلف شورش و بلوایی عجیب ایجاد کرد و دستهدسته مردم برای دیدن جسد وی به طرف پایتخت میآمدند، جسد او ماهها در معرض تماشای مردم قرار داشت و بعد دفن کردند. میگویند محمدهمایون شاه پس از مرگ شاعر شوریده هرگز به موسیقی گوش نداد و در مجالس بزم حاضر نشد تا روزگار او نیز سپری گردید.

خیانت القاس میرزا

اگر گفته شود که پادشاهان صفوی و افراد سلسله جلیله صفویه بلای جان سلاطین عثمانی بودند سخنی به گزاف گفته نشده است.

از زمان سلطان حیدر به بعد سلاطین عثمانی طعم شمشیر افراد این خاندان شریف را که از سادات جلیل بودند چشیده و به وحشت و ناراحتی دچار گردیدند.

نوشتهاند که سلطان سلیمان از بیم شاه طهماسب اول خواب راحت نداشت و شبها تا صبح در اتاق خواب راه میرفت و هر چند دقیقه یک بار با عصبانیت و خشم ظرفی را میشکست و یا غلامی را به حد مرگ کتک میزد.

قریب به صد سال خطه آذربایجان غربی و قسمتی از خاک ارض روم و قفقاز میدان تاخت و تاز عثمانیان و صفویان بود و چنان جنگهای مهیب میان دو سپاه درمیگرفت که در هر بار هزاران جوان شربت شهادت مینوشیدند.

در سالهای بین (996 تا 1020) عثمانیان از اروپا متوجه مشرق شدند زیرا قدرت عظیمی در شرق پیدا شده و خاطر آنها را مشوش کرده بود.

در دربار خواندگار روم وقتی صحبت از شاه عباس به میان میآمد، رنگ بزرگترین سرداران عثمانی میپرید و خود را پشت دیگران مخفی میکردند که مبادا قرعه جلوگیری از پادشاه بزرگ صفوی به نام آنها اصابت کرده و کشته شوند. استقبال از سپاه شاه عباس استقبال از مرگ بود. در آن تاریخ، دولت عثمانی با قدرت عظیم دریایی خویش تقریباً اروپا را تکان داده و امپراطوری وسیعی به وجود آورده بود که تا مرکز آفریقا ادامه داشت.

وقتی شاه عباس نخستین لشکرهای عثمانی را شکست داد و عقب زد متوجه شدند که وضع دیگری پیش آمده است.

پادشاهان اروپا با ارسال تحف و هدایا از اقدام شاه عباس تشکر کرده و او را ناجی جهان نامیدند.

آن چه که موضوع این نوشتار است جنگهای شاه طهماسب با سلطان سلیمان و خیانت القاس میرزا برادر پادشاه صفوی است.

شاه طهماسب جوانی نجیب و سلیمالنفس بود. شجاعت زیاد داشت ولی دارای معتقداتی بود که همین معتقدات او را از پیشرفت سریع بازمیداشت.

القاس میرزا برادر کوچکتر شاه طهماسب که برعکس او مردی شرور و ناراحت بود از طرف برادر به حکومت شهر بزرگ و زیبای شیروان منصوب گردید و نه سال به این سمت باقی بود.

شیروان درواقع به مرزهای شمالی متصرفات ایران نزدیک بود و نیرویی زیاد برای حفاظت آن خطه زیر نظر القاس میرزا قرار داشت. از طرفی دیگر درآمد حکومتی زیاد و چون حاکم برادر پادشاه بود و هر مقدار پول به تبریز میفرستاد ایرادی بر او وارد نمیشد و شاه او را مورد بازخواست قرار نمیداد.

همین چیزها موجبات طغیان و سرکشی او را فراهم آورد و به تحریک بعضی اشخاص مغرض و بدخواه علم طغیان برافراشت و با برادر خویش شاه طهماسب به جنگ برخاست.

این خبر وقتی به تبریز رسید، شاه طهماسب را منقلب کرد. یکی از معتقدات او این بود که خون سادات صفوی نباید ریخته شود و به همین سبب برادرکشی را شوم و نامیمون میدانست.

چند روزی به فکر و اندیشه گذرانید و بالاخره فرمان تجهیزات سپاه را صادر و به طرف شیروان حرکت کرد. القاس میرزا وقتی با برادر روبهرو شد به وحشت دچار گردید و پسر خردسال خویش یعنی سلطان حیدر میرزا را به اردوی شاه طهماسب فرستاد و طلب بخشایش کرد. شاه او را بخشید و مجدداً به حکومت شیروان منصوب کرد اما سال بعد باز #### انگیخت و به جنگ و خونریزی پرداخت.

این دفعه نیز شاه طهماسب برای سرکوبی او حرکت کرد ولی القاس میرزا از وحشت گریخت و به استانبول رفت و به دربار سلطان سلیمان عثمانی پناهنده شد. سلطان سلیمان که از دیرگاه آرزوی حمله به ایران و تصرف آذربایجان را در سر میپرورانید، از این حادثه حسن استقبال کرد و به کمک القاس میرزا به جانب ایران به حرکت درآمد.

شاه طهماسب که انتظار چنین حادثهای را داشت، وقتی خبر نزدیک شدن سپاه عثمانی به مرزهای ایران را به او دادند، سر را تکان داد و گفت:

- من یقین داشتم که این ناپاک به خانواده پدر خویش خیانت میکند و دشمن خانگی ما میشود...

و بعد به تجهیز سپاه پرداخت و به استقبال دشمن رفت. او میدانست که به این سرعت نمیتواند جلوی سلطان سلیمان را بگیرد زیرا قسمتی از سپاهیان 
ایران در گرجستان و قسمتی در قفقاز و بالاخره بخش مهمی در عراق و اصفهان بود.
جمع آوری این سپاهیان لالاقل دو ماه فرصت می خواست، در حالی که شاه طهماسب برای جلوگیری از پادشاه عثمانی و القاس میرزا فقط سه روز وقت داشت. سلطان سلیمان سپاه خویش را به دو قسمت کرد، قسمت اول به سرکردگی القاس میرزا و تعدادی از پادشاهان و سنجیق بیک ها به مرند اعزام گردید.
این قسمت از سپاه عثمانی به چهار هزار نفر بالغ می شد.
قسمت دوم به سرکردگی و فرماندهی خود سلطان سلیمان به جانب تبریز حرکت کرد. این سپاه نیز به یکصد هزار نفر می رسید.
(زیاداغلی) و پنج هزار سوار قزلباش که در مرند عنوان پیش قراولی سپاه ایران را داشتند با القاس میرزا رو به رو شده و شجاعانه جنگیدند. زیاداغلی در این جنگ حیله ای عجیب به کار برد. او پرچم های «نصر من الله» ، «انا فتحنا» و همچنین مقدار زیادی طلا و عمامه سپاهیان را روی تپه های اطرافیان گذاشت و خود به قلب دشمن زد.
پادشاه عثمانی به گمان اینکه عده زیادی در پشت تپه ها منتظر اغتنام فرصت حمله هستند به چمن مرند عقب نشست و در نتیجه زیاداغلی و عبدالله خان امیر قزلباش از محاصره نجات یافتند و تلفات سنگینی به عثمانیان وارد آوردند.
در آن طرف، شاه طهماسب فرمان عجیبی صادر کرد و مردم آذربایجان نیز به او کمک و مساعدت کردند. به فرمان شاه تمام خرمن ها و انبارهای آذوقه و چمن ها را آتش زده و آنچه که آذوقه و لوازم زندگی بود از بین بردند به طوری که وقتی سپاهیان عثمانی وارد شدند حتی برای بک روز افراد خویش قوت لایموت نیافتند و اسب ها بدون علیق مانده و می مردند. سپاهیان از شدت گرسنگی گوشت حیوانات را می خوردند و طبعاً قدرت جنگ و محاوره نداشتند.
شاه طهماسب تبریز را خالی کرد و به شرق رفت. سلطان سلیمان بدون زد و خورد وارد شهر شد ولی از آن شهر زیبا و پر نعمت جز مقداری انبارهای خالی و خانه های بدون صاحب چیزی نیافتند.
هنوز سه روز از توقف (سلطان سلیمان) در تبریز نگذشته بود که خبری وحشت انگیز به او دادند.
خبر آوردند که:
ــ شاه طهماسب با سپاهی عظیم به این طرف می آید و قصد محاصره تبریز را دارد.
سلطان سلیمان از بیم اینکه مبادا در شهر بدون آذوقه محاصره شود آن جا را خالی کرد و عقب نشست ولی در پشت دیوارهای شهر گرفتار شاه طهماسب شد و چنان شکستی خورد که تاریخ جنگ های ایران و عثمانی شاید مانند آن را ثبت نکرده باشد.
سلطان سلیمان که انتظار چنین شکستی را نداشت با وحشت و هراس به میدان جنگ نگریست و چون به شمارش افراد پرداختند معلوم شد پنج هزار نفر به قتل رسیده و بقیه افراد نیز در شرف نابودی هستند.
فرمان عقب نشینی صادر شد ولی شاه طهماسب قبلاً نقشه کار را کشیده و راه بازگشت عثمانیان را بسته بود.
سه روز تمام از بام تا شام عثمانی ها کشته می شدند و راه فرار نداشتند، بالاخره عده ای از دلاورترین افراد از سمت شمال غربی راهی گشوده و بقیه سپاه را از آن مهلکه به در برده و گریختند.
اسکندربیگ مورخ معروف تاریخ سلاطین صفوی نوشته که: «سلطان سلیمان و القاس میرزا در کنار آب سمور آن قدر هراسان بودند که حتی فرصت پوشیدن کفش نداشتند و پای برهنه فرار کردند.
در این میان یک نکته مهم ناگفته ماند و به خاطر قدردانی از مردم دلیر و غیور تبریز حق است که این نکته مهم گفته و نوشته شود.
در طی سه روزی که سلطان سلیمان در تبریز اقامت داشت آرام و قرار از او و سپاهیانش سلب گردیده بود.
جوانان تبریزی زنان را از شهر بیرون برده بودند که با فراغ بال و آسودگی خیال به کار مشغول شوند. از غروب آفتاب فعالیت آن ها شروع می شد و به اردوگاه های عثمانی حمله کرده و به آن ها شبیخون می زدند، صبح که هوا روشن می شد عده ای کشته و تعدادی اسب و اسلحه مفقود گردیده بود.
این کار هر شب تکرار می شد و در سه روز بیش از سه هزار عثمانی کشته و ناپدید گردید.
بالاخره سلطان سلیمان مفتضحانه گریخت و پس از فرار او بلافاصله زنان و اطفال به شهر بازگشتند و اوضاع نیز به حال اولیه بازگشت.
شاه طهماسب دست از تعقیب سلطان سلیمان نکشید و از مرز گذشت و وارد خاک آن کشور گردید. پیش روی او خیلی به سرعت انجام می گرفت و یک یک قلاع به تصرف سپاهیان ایران در می آمد.
سلطان سلیمان سخت به وحشت افتاد و درصدد چاره جویی برآمد. یک شب شورایی ترتیب داد و از بزرگان سپاه خویش نظر خواست.
به او گفتند که شاه طهماسب جز کشتن برادر خود منظوری ندارد و اگر القاس میرزا از سپاهیان عثمانی جدا شود، ما نیز از تعقیب شاه طهماسب آسوده شده و از پیشرفت او در خاک کشور جلوگیری به عمل می آید.
سلطان سلیمان این نظر را پسندید و روز بعد فرمان داد که القاس میرزا با ده هزار نفر به عراق عرب سرازیر شود و از اردوی عثمانی فاصله بگیرد.
این فرمان خیلی زود اجرا شد و القاس میرزا به جنوب رفت. پیش قراولان سپاه قزلباش که مراقب عثمانی ها بودند خبر آوردند که پرچم القاس میرزا از مرکز سپاه عثمانی جدا شد.
سه روز بعد که مجدداًٌ حمله شاه طهماسب به جناح راست سپاه عثمانی آغاز شد. سلطان سلیمان دریافت که پادشاه صفوی جز نابودی او و گرفتن انتقام مقصودی ندارد.
حالا جنگ در داخل خاک عثمانی جریان داشت و اثر سوء آن صد چندان بیش تر یود.
سنان بیگ که از مقربان و نزدیکان سلطان سلیمان بود فرماندهی جناح راست سپاه را داشت و برای اینکه ابراز قدرت و شخصیت کرده باشد با عده زیادی از افراد و فرماندهان به جانب موکب شاه طهماسب که همیشه پیشاپیش سپاه بود حمله ور شد.
حمله او غفلتاً انجام گرفت زیرا از یک سپاه شکست خورده انتظار چنین عکس العملی نمی رفت.
سنان بیگ دیوانه وار پیش راند ولی موقعی که به صد قدمی شاه طهماسب رسید محاصره گردید و گرفتار شد.
دست های سنان بیگ را بسته و افرادش را خلع سلاح کرده و نزد شاه بردند. شاه طهماسب چون او را شناخت دستور داد به وجه احسن از او مراقبت و پذیرایی کنند.
خبر اسارت سنان بیگ چنان موجب وحشت سلطان سلیمان گردید که بلافاصله به وسیله محمد پاشا وزیر اعظم خویش تقاضای صلح کرد.
سلطان سلیمان شخصاً نامه ای به شاه طهماسب نوشت و ضمن تعارفات معمول از او خواست که سنان بیگ را آزاد کرده و تقاضای صلح را بپذیرد.
شاه طهماسب که مردی بی اندازه بزرگ همت بود هر دو تقاضا را پذیرفت و بلافاصله سنان بیگ را آزاد کرد.
خسارت جنگ از طرف سلطان سلیمان پرداخت گردید و قرارداد صلح منعقد و مقداری تحفه و هدایا بین دو پادشاه رد و بدل شد.
نماینده ایران که از طرف شاه طهماسب قرارداد صلح را امضا کرد، شاهقلی بیگ را از ریش سفیدان و بزرگان ایل قاجار بود.
سلطان سلیمان تا موقعی که زنده بود با شاه طهماسب روابط نیکو داشت و همه ساله هدایایی به دربار پادشاه صفوی می فرستاد. پس از مرگ سلطان سلیمان، سلطان سلیم بر تخت پادشاهی نشست.
او نیز مثل پدرش احترام شاه طهماسب را و قرارداد صلح را مرعی می داشت.
به این طریق بین دو کشور صلح و صفا برقرار گردید ولی القاس میرزا هنوز سرگردان و پریشان بود و از گوشه ای به گوشه دیگر می رفت تا اینکه به عراق و سلطان آباد حمله ور شد و در آن جا پس از جنگی کوچک گرفتار گردید.
شاه طهماسب همان طوری که گفته شد به ریختن خون برادر راضی نمی شد و هرچه بزرگان قزلباش و امرای سپاه اصرار کردند، او استنکاف کرد و در جواب همه گفت:
ــ من برای خود ننگ ابدی فراهم نمی کنم.
القاس میرزا وقتی با پادشاه طهماسب رو به رو شد، سر را پایین انداخته بود و به روی برادرش نگاه نمی کرد.
او انتظار مرگ خود را داشت ولی شاه طهماسب با مهربانی به او نزدیک شد و با سر انگستان زیر چانه اش ار گرفت، سرش را بالا برد و گفت:
ــ ای برادر نامهربان من با تو چه بد کردم که روی از خانواده پدر برتافتی و 
خود را از اوج عزت به حضیض خواری و مذلت انداختی و به دشمن متوسل شده مرتکب چندین #### و فساد گردیدی؟

زانوان القاس میرزا لرزید و عرق بر پیشانی او نشسته بود. شاه با اینکه رؤسای طوایف قزلباش و ریش سفیدان صفویه، بخشیدن خون او را موافق مصلحت نمی دانستند از گناه او درگذشت و با پسرش سلطان حیدرمیرزا به قلعه قهقهه تبعید کرد. پدر و پسر تا پایان عمر آن جا بودند و همان جا نیز مردند و به این ترتیب لکه خیانت القاس میرزا از صفحه زمانه به صفحه تاریخ انتقال یافت و اکنون پس از گذشت قریب چهار صد سال شما نیز از آن آگاه می گردید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد