ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
از چند تا راهرو گذشتیم .
_ببینم حالا واقعا مطمئنی همینسالنه؟
نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر میاوردمت دیدم از اینجااومدن بیرون..
_میگم نیو بیا قیدشو بزنیم . ببین چند تا سربازم دارن نگهبانیمیدن...
نیوشا_نه دیگه شرفتتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست ...
_بیا برگردیم شاید بچهها واسمون غذا نگه داشته باشن..نیوشا_اونا واسه ماغذا نگه دارن.. ساده ایا...بدبخت اونا حالا تو دلشون عروسی گرفتن که ما امشب سرگرسنه میزاریم زمین..اونا از خداشونه ما بیفتیم بمیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریه ..آی دلم میخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین میکنه گیساشوبگیرم تو دستمو دور تا دور میدون ازادی بگردونم ...
_خوب بسه دیگه همین یه کارتمونده یه گیس کشی بیفتی...نیوشا_حالا من یه چیزی فتم تو چرا باور میکنی خواهرمگه دیوونم ..خوب اماده ای ؟ الان یه سنگ میندازم اونطرف تا سربازا رفتن سمتصدا میدوییم پشت بوته کنار در ساختمون .اونجام یه فکری میکنیم ...
_نیوشااگه بگیرنمون نیوشا_اا تو که این همه ترسو نبودی اصلا یه کاری..اصلا میخوایدوستانه بریم با سربازه صحبت کنیم شاید گذاشت بریم تو دو سه تا لقمه کوفتکنیم؟
_اگه نزاشت چی؟
نیوشااگه نذاشت هیچی مثل رابین هود عمل میکنیم .میزنیمتو سرش تا چشاش البالو گیلاس بچینه ما هم تو این فرصت میریم غذا می دزدیمو جیممیشیم.اینطوری که بعدا شناسایمون میکنه.نیوشا نگاه چپکی به منانداخت
-ببینم نکنه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی هان؟ خوب ایکیومقنعمونو در میاریم مثل نقاب میبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون محاله تو اینتاریکی شب بتونه شناساییمون کنه ..
_ااا مگه تو نمگی میخوای بری باهاش رف بزنی . با نقاب میخوای بری . اگه با این شکل بری که هنوز طرفش نرفتی تیر بارونت میکنه .. اونجوری بی نقابم بری شناسایت میکنه .نیوشا_راست میگییا پس فقط یه راهمیمونه
_چه راهی؟
نیوشا_ طرفو میکشیم بعد راحت میریم تو اینجوری نه میخوادنقاب بزنیم نه اون دیگه مار و شناسایی میکنه ....
_دیگه چی واسه یه تیکه نون ادمبکشیم ...داشتم با نیوشا جرو بحث میکردم که صدایی گفت
_کیو میخواین بکشیندخترا ...از ترس هردومون چسبیدیم سینه دیوار ...سرهنگ بود با دیدنش هر دو هولکردیم و یکصدا گفتیم
_هیچکی
سرهنگ با لبخند گفت جریانو از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون دیدم نیستید داشتم برمیگشتم که دیدم اینجا کمین کردین ودارین نقشه ی قتل میکشین..نیوشا_نه به خدا سرهنگ فقط در حد حرف بود .سرهنگ_اینجا چیکار میکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه بگیرنتونمکافات داریما . ما هنوز درست حسابی تو پایگاه مستقر نشدیدم خواهش میکنم اتو دستژنرال ندید.
_ راستش ما گرسنمون بود میخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونهبرداریم ..سرهنگ _پس خدا رو شکر به موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو میرفتینبی هیچ حرفی کشته میشدید..نیوشا_چراااااا؟
سرهنگ_غذا اینجا حکم طلا رودارهالانم غذا به صورت چیره بندی شده ست ....سربازایی که اونجا هستن حکم تیر دارند . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنه به سمت این سالن بیان که بی چون و چرا کشته میشن ...
_نه
سرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد ..نیوشا_پس ما با این شکمگرسنمون چیکار کنیم ...سرهنگ_هیچی باید تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال اطاعت میکنن..فعلا برید بخوابید تا صبح
تو همین لحظه صدایقار و قوری از شکمم به گوش رسید.نیوشا_سرهنگ دلتون میاد ما رو با این صدا ها تاصبح تنها بزارید ...سرهنگ که خنده اش گرفته بود گفت اما ن از دست شما دوقلوهاینادری ... باشه بزارید ببینم سردار میتونه کاری کنه .
_مگه نرفته؟
سرهنگ_نهاون شبا به جای ژنرال اینجا میمونه.بیاید بریم ...نیوشا لطفا جلویسردار
نیوشا_چشم خیالتون راحت . من لب از لب باز نمیکنم .سرهنگ_خوبه . منوخانوادم کاملا تو رو مبیشناسیم میدونم شوخیات فقط جهت مزاحه اما یکی مثل سردارممکنه برداشت اشتباه بکنه .چون اینطور که خودش میگه اصلا از زنای شوخ و شادخوشش نمیاد ..نمیدونم تو چذشته اش چه اتفاقی افتاده هر چی که هست کلا با زن جماعتمیونه خوبی نداره ...
نیوشا_پس واسه چی اومده تو قسمت ارتش زنان؟
سرهنگبا لحن مرموزی گفت_ واسه زجر دادن اونا.
منو نیوشا نگاهی به هم اننداختیمو ساکت شدیم .سرهنگ_همینجا وایسیدتا من برم تو ببینم چی کار میتونم بکنم .در زد و با کسب اجازه وارد شد .نیوشا _میبینی تو رو خدا واسه یه تیکه نون چقدر باید التماس کنیم .د اخهاگه این طالبان بی همه چیز هواپیما مونو نترکونده بود حالا با خوراکی ها و تنقلاتیکه مامانمون واسمون گذاشته بود یه ارتشو سورمیدادیم .راستی ناتاشا میگم عجیبنیست
_چی عجیبه؟
نیوشا_این سرداره . بهش میاد هم سن سرهنگ باشه .
_خوب اینکجاش عجیبه؟
نیوشا_ایکیو منظورم اینه که تو این سن و سال درجه سرداری گرفته . تازه پزشک عمومی هم که هست .
_نه کجاش عجیبه . حتما هم زمان تو ارتش پزشکی همخونده . از طرفی اینا با هر چند تا ماموریت سختی که میرن یه درجه میگیرن . مثل مابدبختا که چندین سال تو یه درجه میمونیم نیستن که .نیوشا_ااا کاش بابامونوفرستاده بودیم اینجا فکر کنم تو این همه سال خدمت درجه سپهبدی و سرلشکر ی رو میگرفت .
_اره ولی فکرکن اگه اینطوری پیش میرفت در عرض چد سال کلی سپه سالار داشتیم ...نیوشا_اره با اینحساب ما هم الان باید تیمساری چیزی واسه خودمون میشدیم ...از تجسم خودمون تو لباس تیمساری خندمون گرفت ..در همین لحظه در باز شد .سرهنگ به سمت ما اومد
نیوشا_چی شد سرهنگ ؟ گشنه میمونیم؟
سرهنگ _اگه بچههای خوبی باشید نه
نیوشا_ ای خدایا شکرت .شکرت که صدای قارو قور شکم این سربازایبدبخت و خاک بر سر و نادیده نگرفتی ...بارالها سایه پر برکت سرهنگ و از سر ما برمدار ...خدایا ...دیدم باز چفت دهن نیو باز شده زدم تو پهلوش و زیر لبگفتم
_بسه دیگه...زیپ دهنتو بکش .. سرهنگ رفت ...نیوشا_ااا کجا داره میره ..دعام تازه داشت به جاهای خوب خوبش میرسید...بیا بریم تا همین یه لقمه هم ازکفمون نرفته ...قدمهامونو سریع کردیم و به سرهنگ رسیدیم.
_سرهنگ ... سردارچیزی نگفت؟
سرهنگ_نه وقتی فهمید واسه شما غذا میخوام سریع زنگ زد نگهبانی اونجاو گفت اجازه بدن هر چی میخوایم برداریم...
نیوشا_ ای خدا این سردار دکترمونمحفظ کنه که نذاشت امشب سر گشنه زمین بزاریم...
_نیوشا...نیوشا_چیه ؟ مگه حرفبدی زدم .؟ هان سرهنگ چیز بدی گفتم؟
سرهنگ با لبخند محوی به نیوشا نگاهکرد
_نه..بزار جلوی من راحت باشه .. اما گفتم که فقط جلوی من ..نیوشا گردنشوبه حال خنده داری کج کرد و صداشو کمی ناز..
_چچچچچچچشششششششششمم
سرهنگ بازبخندی به اون زد ...یه وقتا با خودم میگم کاش منم میتونستم مثل نیوشا راحت حرفدلمو بزنم .. اما
با راهنمایی نگهبان رسیدیم به کارتن های بسته بندی شدهغذا...سرهنگ _بچه ها من دیگه میرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیاینبیرون.تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا به سمت کارتونا حمله ور شد
_ ناتاشابیا بیا زود تا نگهبانه نیومده چند تا ازاین خوراکای مرغ بزار توو لباست .. زود باش ..
_نیوشا قرار بود فقط یه بسته واسه شام امشب برداریم ...نیوشا_خواهرروحانی تا فرصت هست باید واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت مگه نفهمیدی غذا چیرهبندیه؟ اصلا به درک بر ندار خودم لباس دارم به چه گشادی ..تند تند چند تا بستهکنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند ت هم انداخت تو شلوارش کهیه راست رفت تو پاچه اش...
_احمق داری تند تند اینا رومکنی تو لباست فکر رد شدناز جلوی نگبانو هم کردی .؟ را که بری ظرفا میخوره به هم و صدا میده ...با اینحرفم یه لحظه دست از کار کشید کمرشو بست چند قدم برداش دید من راست میگم . دو تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اورد
نیوشا _یالا کمرتو یاز کن
_چرا؟
نیوشابدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی تو این پاچهام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده که دیدم یهو مات سر جاشایستاد و شلوار من از دستش رها شد .نیوشا_ سس..سسس..سس
شلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین
_چه مرگته ..سکسکت گرفته هی سه سهمیکنی؟
..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا که از وسط پام دو تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم.نیوشام چیزی نمیگفت.
_ فکر کنم قرار بود یهبسته غذا بردارید نه صد تا
حالا که به سهمتون قانع نبودید از اون یه بسته همخبری نیست امشب باید سر گشنه زمین بذارید .
_اوه خدای من نه ...این صدای هاکانبود ....
_دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو میز ...سریع
نیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود در اورد گذاشت رو میز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت به اون ایستاده بودم . بادادی که زد قلبم انگار از حرکت ایستاد ..
_مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو میز .بازم حرکتی نکردم .تو یه حرکت باومو گرفتو به سمتخودش چرخوند رخ به رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم .نیوشا_ناتاشا ...هاکان _مگه کر شدی ؟ میگم کنسروای توی شلوارتو بیار بیرون وگرنه.نفس عمیقی کشیدم وگفتم
_وگرنه چی؟ خودت دست میکنی تو شلوارم ؟ بیا اگه میتونی بیا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش.چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم از پشت افتادم زمین ...از درد به خودم پیچیدم تو همینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ...لبخند پیر وز مندانه ای زد
_ اینجا من حق همه کاری دارمحتی خیلی کارا که فکرشو هم نمیکنید ... این بار و ندید میگیرم چون مهمون ما هستیدفقط از شام محروم میشید وگرنه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم عوض نشده ...حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم ...نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهموننوازیتونه...خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم که رفتیم افغانستانرفتیم...هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا برگردیدکشورتون...
_ فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم ...هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم ...نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم...
با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش به ما نگاه میکرد .به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم ..نیوشا_ نکبت ازاریانگار موشو اتیش زدند عینهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در میاوردیم...با این حرفش یادمافتاد به لظحه ای که شلوارم از پام افتا و داشتم میکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمی از بازوی نیوشا گرفتم
یوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟
_د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیادی برنمیداشتیاینطوری نمیشد.نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزیشنفتیم .. زر زیادی زد خالی بندی بود میخواست ما رو بترسونه این سرداره ...
_ بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون نیفتاده ...واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم..نیوشا_ چیزی نشده که .
_چیزی نشده؟ هان؟
نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار که لباس زیرمامان دوزت
مانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟
_گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی.نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ...
_ خوب باشه کولی بازی در نیار .. بریمبخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا کله سحر بیدار باشه ...نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد ..
_کو چیز که کوفت کنیم ؟
لبخند موذیانهای زد
_هنوز خوارتو نشناختی ؟
سریع دست کرد تو یقعه اشو دو تا بسته کنسروکشید بیرون ..نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیا کوفت کن عزیزم..
_ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز خودم دیدم..نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روسینه هام گذاشتهبودم ...
_ میگم شیطونودرس میدی
نیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم ...
_خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو ..درشو باز کن که دیگه دارم ضعفمیکنم...با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیا با دست افتادیم به جون کنسرو...سیر که شدیم سری دستامونو تمیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت که دیدم یکی چسبید بهم ..نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم ..شبایی که بی خواب میشد میومد توتخت منو تو بغل هم میخوابیدیم...لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم....
صبح با سوت بیدار باش از خواب پریدم و رو تختم نیم خیز شدم که باعث شد نیوشا از تخت بیفته پایین.
نیوشا_آی کمرم. چه مرگته چه را اینجوری میکنی؟
_ مگه نشنیدی سوت بیدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون میاد بهمون گیر میده ..
لباستو بپوش ..چکمتو...
نیوشا_ههههیی خواهر چرا اینقدر مضطربی؟ ما که دیشب اصلا لباسامونو در نیاوردیم .
بلند شد ایستاد
نیوشا_ببین حتی این مقنعه کوفتی رو در نیاوردیم ..
انصاری_هی عجله کنین..نکنه میخوای باز ابروی گروهمونو ببیرین؟
نیوشا خواست جوابشو بده که با نگاهی ارومش کردم ..
_ولش کن بیا زودتر بریم ..
نیوشا_جون من بزار یه تیکه بهش بندازم ..
_نیوشا..بیخیال عزیزم ...بریم..
باعجله به سمت محوطه پادگاه رفتیم ...
همه افراد مرتب و منظم تو ردیفای چند تایی ایستاده بودند ...اروم پشت سر بچه های گروهمون ایستادیم...
چند دقیقه نگذشته بود که خاتون همراه با هاکان و یه زن درشت هیکل دیگه اومدند ...
همه یکصدا سلام واحترام نظامی دادیم ..
ژنرال ازاد باش داد
_از امروز دیگر حالت زنانگی در وجود شما معنایی نخواهد داشت ...باید فراموش کنید که یک زن هستید ... شما فقط داوطلبانی هستید که زیر نظر سردارهاکان و سرهنگ عبدالمجد اموزش های تاکتیکی کاماندویی را می گذرانید...با کسب این مهارتها هر کدام از شما میتوانید در مقابل ده مرد طالبان مقابله کنید . ده مرد ...
در ارتش ما جایی برای داوطلب ضعیف وجود نخواهد داشت . یا میکشید یا کشته میشوید ..
این شعار ارتش ماست ...
فهمیدید؟
همه یکصدا گفتند:بله ژنرال ...
ژنرال_شعار ما چیست؟
_یا میکشیم یا کشیته میشویم....
ژنرال _ سردار الان شما رو گروه گروه میکنه تا به منطقه اموزشی ببره. هر اتفاقی که در این دوره بیافتد مسئولش خودتان هستید .نه کس دیگری فهمیدید؟
_بله ژنرال ...
نیوشا _دعا کن زنده از اینجا بیام بیرون...الهی ناتاشا بگم خدا چیکارت کنه ... تو میدونی اموزشای کاماندویی یعنی چی؟ یعنی مرگ ..خودکشی...ای خدا
_ ما تو ایرانم تعلیم دیدیم از چی میترسی؟
نیوشا_بدبخت اونجا ازمون نمیخواستن زن بودنمونو فراموش کنیم . اونجا شعارشون این نبود که بکشیم وگرنه کشته میشیم ...
_اینا فقط شعاره ..میخوان بترسوننمون تا تمریناتو الکی نگیریم ..
نیوشا_دعا کن اینجوری باشه ..وگرنه خفه ات میکنم ...
_فعلا خفه شو هاکان دااره میاد سمتمون ..
نیوشا_ااهمه رو تقسیم کرده ...انگار فقط منو تو موندیم ..
هاکان_تو و تو همراهم بیاید ...
نیوشا اروم طوری که من بشنوم گفت: خدا رحم کنه ...میخواد تلافی دیشبو سرمون خالی کنه ناتاشاااااااا
_ زبن به دهن بگیر ببینم میخواد چه خاکی تو سرمون کنه ...
دنبالش راه افتادیم همه بچه ها گروه بندی شده بودند و تو دسته های ده تایی کناری ایستاده بودند .
جلوی گروهی ایستاد.