وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان پرنسس شرقی/پارت سیزده

بعد اون مهمونی حال و دماغ هیچ کاری رو نداشتم پوریا بد جوری حالمو گرفته بود حتی از راه رفتن کارمندا هم ایراد میگرفتم و دلیلشو خودم خوب میدونستم اما تظاهر میکردم که هیچ اتفاقی نیوفتاده با اومدن جیک حسابی بهش توپیدم
اگه اون روز توی اون جشن لعنتی بود منم میتونستم به واسطه ی جیک به پوریا حرص حسابی بدم
توی دفتر نشسته بودمو همش تو فکر بودم یعنی من عاشق همچین ادمی شدم
پوریا چه جوری میتونه اینقدر بی رحم باشه چه جوری میتونه این همه سنگدل باشه
چه جوری میتونه جز من به کسه دیگه بگم عشقم اخه دلش اومد دستای اون دختره رو بگیره و جلوی همه بهش بگه عشقم
با تقه ای که به در خورد از فکر بیرون اومدم و جیک با یه سری پرونده توی دستش اومد تو و همشو روی میز جلوم ریخت و گفت
-تحویل بگیر خانم عاشق؟!
-اینا دیگه چیه؟!
-مدرکی که نشون میده چرا شرکتت در حال ورشکستگی بوده
-چی میگی جیک ؟!
-همش تقصیر اون حسابدار قبلیت بوده چی بود؟محمدی ؟!
-اره
-کار همون عوضیه
به محض اینکه پاتو از شرکت گذاشتی بیرون اونم راحت بالا کشیده و زده به چاک خانم عاشق
-تو چرا اینقدر عاشق عاشق میکنی ؟!
-چون سرتو مثل کبک کردی تو برف و دور ورتو نمیبینی
اینقدر فکرت به سمت این پسره رفته که به کل از اتفاق هایی که دورت میافته خبر نداری
شنیدم میخواد نامزد کنه؟!
با شنیدن کلمه ی نامزدی بغضم ترکید و یواش یواش اشک هام صورتمو خیس کردن
-ارزششو نداره بیخیالش شو سوفی!
با کلافگی از جام پاشدن و دو دستمو روی میز کوبیدم و داد زدم
-اخه تو چی میفهمی جیک ؟! هه بیخیالش بشم ؟!
اره منه بدبخت میخواستم بیخیالش بشم اصلا واسه همین دوباره رفتم ایتالیا ولی جیک نشد… نتونستم… کی بود میگفت از دل برود هر ان که از دیده برود همش چرته !
چرا پس واسه من نشد هر لحظه جلوی چشمام بود دقیقه ای نبود که توی قلبم نباشه !
با این که ازش فاصله داشتم ولی بازم باهام بود همیشه و هر ثانیه بامن بود جیک
بعضی وقت ها فاصله ها هیچ کمکی بهت نمیکنن هیچ بدتر عاشق ترت میکنن
دلم داره اتیش میگیره میفهمی؟!
وقتی میبینم کسی که سهمه منه داره واسه یکی دیگه میشه نابود میشم ؟!قلبم داره میسوزه جیک ؟!
دیگه نمیتونم تحمل کنم
با باز شدن در و قرار گرفتن پوریا توی چهارچوب سریع رومو برگردوندن تا اشکام رو نبینه ،نبینه که چقدر داغونم کرده ،نفهمه که چی به روز دلم اورده دودل بودم ایا حرفامو شنیده یا نشنیده که صدای بهت زده ومتعجبش به گوشم رسید
-عه ببخشید خانم زمانی اتفاقی افتاده ؟!
چیزی شده که اینقدر ناراحتین ؟!
نفس راحتی کشیدم معلوم بود که حرفامو نشنیده ،تازه میگه اتفاقی افتاده کل زندگیمو ازم گرفته بعد میگه چیزی شده !
با صدای خفه ای خیلی اروم لب زدم
-نه اقای سرمدی واسه یکی از دوستام اتفاقی افتاده که خیلی بهم ریختم
-من میشناسمش ؟!
عجب پرو بود این بشر تا مو رو از ماست نمیکشید ول کن نبود اشکامو پاک کردم و به طرفش برگشتم و خیلی جدی و با نگاهی سرد بهش خیره شدم وگفتم
-نخیر شما نمیشناسین !حالا امرتون؟!
-اها امرم !
این کارت دعوته واسه اخر هفته که نامزدیه خواستم کارت رو خودم بیارم تا عذر و بهانه ای واسه نیومدن نداشته باشین

تازه نگام به کارت کرم رنگ توی دستش افتاد واه از نهادم برخواست
بغضی که توی گلوم بود رو به سختی نگه داشتم
کم مونده بود بپرم بغلش و بگم پوریا من هنوز عاشقتم این اشک ها همش به خاطر تو بود دِ لعنتی تو چه زود فراموش کردی
چه جوری یادت رفت همه ی عشقمون رو
اگه بیشتر از این سکوت میکردم بی شک چشمام همه چی رو لو میداد
با صدایی که میلرزید گفتم
-باشه کارتو بذارین،حتما میام ،دیگه میتونید تشریفتونو ببرید
باشه ای گفت وبه سرعت اتاقو ترک کرد جیک همچنان مات رفتار های نقیضم شده بود
کارتشو برداشتمو وتا جلوی در رفتم تا مطمئن بشم که رفته وقتی سالن خالی شرکتو دیدم برگشتم و پشت در سر خوردم و نشستم بغضی که نگه داشته بودم شکست و اروم اروم اشک هام ریختن کارتشو پاره کردم جوری پاره پاره کردم که اصلا قابل تشخیص نبود این کارته چی میتونه باشه
جیک از دلسوزی کنارم نشست و سرمو به سینش چسبوند وگفت
-سوفی ،الان فهمیدم دختر تو راستی راستی عاشقش هستی
-خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنی عاشقشم جیک
-خب چرا نشستی پاشو واسه بدست اوردنش بجنگ !
-چی؟! بجنگم ؟!
-عشقی که ارزش جنگیدن نداشته باشه عشق نیست
واسه داشتنش باید بجنگی سوفی باید دوباره بدستش بیاری
این عشقی که من میبینم امکان نداره به این راحتی تموم شده باشه پاشو،
به کمک جیک بلند شدم ولی پاهام قدرت ایستادن نداشتن چه جوری میرفتم مراسم عشقم که داشت باعشقش نامزد میکرد
مراسمی که اول تا اخرش فقط شکستن بود وبس
به چه گناهی همچین عذابی رو باید متحمل میشدم

لباس ماکسی مشکی رنگی که باکمک دیانا خریده بودم رو پوشیدم موهامم خیلی ساده پشت سرم جمع کرده بودم ولی ارایشم خیلی غلیظ بود
دورترین نقطه ی نشستن رو انتخاب کرده بودم ونشسته بودم و خیره به خونه ای بودم که سراسر همش خاطره بود یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم اینکه شاید بشه از حادثه ها گذشت اما از خاطرات نمیشه رد شد
خاطرهایی که با پوریا داشتم چه تلخ وچه شیرین واسم با ارزش بودن چشمام رو همه ی قسمت های خونه چرخید واخرشم روی پله ای که اولین برخورد با پوریا رو داشتم متوقف شد
حالا از همون پله ها پوریا وکیمیا دست توی دست پایین میومدن
موهاشو کوتاه کرده بود ولی همچنان کمی بلند بود کت وشلوار مشکی جذابی تنش بود با لبخندی که روی لبش داشت همه چی تموم شده بود
وقتی دستهای قفل شده اش توی دست های کیمیا رو دیدم لبخندم محو شد
با همه خوش امد گویی کردن و روی صندلی که واسشون درست کرده بودن نشستن و حلقه هاشونو پدرش به دستشون کرد
پویا که متوجه حال و اوضاع خرابم شده بود همش سرشوخی رو باز میکرد و از هر دری وارد میشد تا از اون حال وهوا بیرون بیام اما وقتی با پوریا چشم تو چشم میشدم دنیا روی سرم اوار میشد
با اومدن عاقد دیگه توان ایستادن نداشتم یه گوشه نشستمو فقط نگاه میکردم میخواستن تا عروسی صیغه ی محرمیت بینشون باشه این یعنی بدترین عذاب واسه من یعنی نابود شدنم وقتی خطبه ی عقد موقتی خونده میشد حلقه ی اشک توی چشمام جمع شده بود وقتی کیمیا بله گفت صدای جیغ همه سالنو پر کرد نوبت پوریا که شد نیم نگاهی بهم انداخت و بله ی سردی گفت که دیگه تحمل فضای سنگین سالن رو نداشتم سریع از بین جمع بیرون اومدم و به سمت حیاط دوییدم پشت درخت ها گذینه ی خوبی بود برای خالی کردن این بغض های لعنتیم

پشت شاخ و برگ درخت ها روی زمین زانو زدم و بی توجه به لباسی که ممکن بود گلی بشه اشک میریختم
صدای قدم های پایی نزدیک ونزدیک تر میشد یک لحظه ترس تموم وجودمو گرفت از خونه فاصله ی زیادی داشتم به طوری که اگه جیغ هم میزدم امکان نداشت صدام به کسی برسه قدم ها نزدیک ونزدیک تر میشدن تا اینکه توی چند قدمی من ایستاد بالرز بلند شدم ومیخواستم جیغ بزنم که دستی از پشت گردنم جلوی دهنم گرفته شد هرچی تقلا میکردم دستاشو محکم تر جلوی دهنم میگرفت ،با پیچیدن صدای خش دار پوریا توی گوشم خشکم زد
-اینجا چیکار میکنی؟!هان!
دستاشو کمی شل کرد تا جواب بدم
-من …..من … راستش …اومدم که برم دستشویی
منو به طرف خودش چرخوند وخیره به چشمام لب زد
-تو گریه کردی ؟!
سریع اشک های روی گونمو پاک کردمو تند تند تکرار کردم
-نه … نه … من .. گریه چرا !نه ..اشتباه میکنی
انگشت های داغش روی گونهام قرار گرفت وخیلی اروم به حرکت دراومدن ولب زد
-که گریه نکردی ؟!پس اینا چیه؟
با توام سوفی چرا گریه کردی؟!
دستهاشو گرفتمو واز روی صورتم کشیدم و گفتم
-به تو هیچ ربطی نداره!شنیدی هیچ ربطی نداره !
حالا هم بدو برو پیش پرنسست که الان کلی نگرانت شده
-تو … تو الان حسودی کردی ؟!
سوفی این اشک ها به خاطره منه ؟!
باتوااام؟!
هیچ جوابی نداشتم بگم فقط سکوت کرده بودم که سرشو توی گودی گردنم فرو کردو دم عمیقی کشید و کنار گوشم خیلی اروم پچ زد
-من فقط یه پرنسس دارم و اونم تویی
پرنسس منی !
به سرعت ازم فاصله گرفت وبدون اینکه نگاهی بهم بندازه سریع توی تاریکی حیاط ناپدید شد

رفته بود ولی هنوز عطر خنکش اینجا بود دستمو روی صورت داغم گذاشتم و حرفشو واسه خودم تکرار کردم
-پرنسس…. من پرنسسشم …. من پرنسس
بین سردرگمی مونده بودم
میدونستم با این وضع اگه داخل برم ابروم میره با ریمل هایی که زیر چشمم ریخته شده بود ارایشمو قشنگ بهم ریخته بود
باترس از بین درخت ها رد میشدم تا به سرویس بهداشتی ته حیاط برم که صدای دونفر که پچ پچ میکردن به گوشم رسید خیلی اروم به دنبال صدا حرکت کردم و بادیدن دیانا وجیک درحال لب گرفتن خشکم زد
این دختره چه زود مخشو زد خودمم مونده بودم
از طرفی هم خنده گرفته بود دستمو جلوی دهنم گذاشتم و یواش یواش میخندیدم و خیلی اروم راه رفتمو برگشتم به سرویس بهداشتی که رسیدم صدای اشنایی از پشت دیوار شنیدم
امشب چه شبی بود ما خبر نداشتیم
گوشهامو تیز کردم و باشنیدن صدای کیمیا چشمام گرد شد
داشت باگوشی حرف میزد
خیلی دوست داشتم سر از کار این بشر دربیارم خیلی یواش دیوارو دور زدم وپشت کیمیا بین درخت هاقایم شدم تا صداشو واضح بشنوم
-باشه …اوف …باشه شاهین به این اسونی ها که میگی نیست
با شنیدن اسم شاهین دنبال اشنایی توی ذهنم میگشتم ،اسمشو قبلا شنیده بودم ولی نمیدونم کی بود
نه … میگم باید صبر کنی
اون سوفیای خنگ رو نبین خیلی زود بهت اعتماد کرد و تونستی حسابدارش بشی
با شنیدن حسابدار یاد محمدی افتادم خود نامردش بود اسمش شاهین بود این دوتا با هم چیکار داشتن !
-باشه شاهین یه ذره زمان میخوام پوریا باید بهم اعتماد کنه … ماتازه امشب نامزد شدیم میفهمی ؟!…
باشه …باشه فعلا
با قطع شدن تماسش به طرفش هجوم بردم وبا صدای بلندی گفتم
-ای پست فطرت ، میخوای از پوریا سوءاستفاده کنی ؟! اررره؟!
پوزخندی زد وگفت
-چی میگی تو؟! نکنه توی نوشیدنی زیاده روی کردی هان!
-حرفاتو با محمدی شنیدم شما ها همدستین ،هه
یک لحظه رنگش پرید

با لکنت ادامه داد
-چچی .. چی .. تو .. تو چی م میگی؟
-گفتم شنیدم که با محمدی حرف میزدی !پوریای بیچاره ببین خام کی شده!
با صدای بلندی قهقه زد و همین طور که میخندید بریده بریده گفت
-چه …توهمی … اخه کی حرفای تورو باور …میکنه خانم حسود
-وقتی به پوریا گفتم اونوقت اون تصمیم میگیره که حرفای کی رو باور کنه
در یک ان چنگ زد وبازومو گرفت و با صدای بلندی گفت
-این چرت وپرت هاتو واسه خودت نگه دار وگرنه همه جا پخش میکنم که با پوریا رابطه داشتی و الان از روی حسودیت این چیزارو ردیف کردی.. تو … توکه نمیخوای بابات بفهمه شریکش به دخترش تجاوز کرده هان ؟!
اونوقت خیلی بد میشه سوفیا خانم خیلی بد
لباشو جمع کرد وبا لحن چندشی گفت
-پس دختر خوبی باش و توی کار ما هم دخالت نکن! باشه؟!
دیگه نتونستم جلوی خودمو نگه دارم و دستمو گذاشتم روی گردنش و عقب عقب بردمش تا به دیوار دستشویی خورد و گوشیش افتاد اخ ارومی گفت یه سیلی بهش زدم وبا صدای بلندی گفتم
-حسابتو میرسم عوضی ،اون زبونتو…..
با صدای بلند پوریا از پشت سرم حرفم ناتموم موند
-سوفی داری چیکار میکنی ؟!هااان
دختره ی عوضی هلم داد و پشت پوریا رفت و با فیلم ساختگی گفت
-پوریا … میبینی … اون دست روی من بلند کرد ، خودت دیدی ،همش میگه من تورو ازش گرفتم نمیتونه مارو کنار هم ببینه
از حرفاش خشکم زده بود حتی هیچ کلمه ای از ذهنم رد نمیشد که بگم
با صدای پوریا چشم از چمن های روی زمین گرفتم و به چشماش خیره شدم
-راست میگه سوفی ؟! تو به چه حقی دست روی کیمیا بلند کردی ؟! هاان
-اما اون داره دروغ میگه پوریا
-خودم دیدم که بهش سیلی زدی اونی که داره مثل سگ دروغ میگه تویی نه اون

ببین سوفی دیگه بس کن درسته یه حسایی بهت داشتم ولی همش یه هوس زودگذر بود عشقی در کار نبود
بغضم گرفته بود وچشمام پر شدن خیره به چشمایی شده بودم که چیز دیگه ای میگفتن
چشمهایی که مخالف حرفاش رو میزد
ای خدا چراتوی این چشم ها فقط عشق میبینم ،چرا اثری از نفرت نیست
کسی که داره از عشقمون به عنوان هوس یاد میکنه چرا چشماش عشق رو دارن فریاد میزنن
اگه میگه هوسه پس چند دقیقه قبل چرا بهم گفت پرنسسشم اخه این کارهاش یعنی چی ؟!
بغضمو قورت دادم و خیلی اروم گفتم
-پوریا اون با محمدی حسابدار قبلی من همدسته الان داشت تلفنی با اون حرف میزد که شنیدم
-دروغ میگه پوریا ،اصلا من با خواهرم حرف میزدم چون توی مسافرت بود نتونسته بود بیاد میخواست تبریک بگه اگه میخوای بیا گوشیمو نگاه کن
نگاهی به هر دومون انداخت ولب زد
-لازم نیست من بهت اعتماد دارم کیمیا
وتو سوفی دیگه نبینم به زن من بی احترامی کنی شنیدی ؟!من به کیمیا از چشمام بیشتر اعتماد دارم فهمیدی ؟!
پوزخندی زدم و زیرلب گفتم
-زن من؟!
رو به کیمیا گفت
-بریم عزیزم ،سوفیا رو ببخش هنوز نتونسته رابطه ی مارو هضم کنه
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد