ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
بعد از فوت پدر و مادرم, مدت دو ساله که با خونواده ی عمه
ام زندگی میکنم. خونوادشون چهار نفرند... عمه یگانه و همسرش, آقا احسان و
سارینا و سیاوش .سارینا, مدتیه که با پوریا یکی از هم کلاسیاش نامزد شده و
قرار گذاشتند بعد از اتمام درسشون مراسم ازدواجشونو برگزارکنند .
من در
این مدتی که اینجام خیلی به سیاوش وابسته شدم ,طوریکه اگه یه روز نبینمش
اونروز برام دردناک میشه, البته احساس میکنم سیاوشم منو دوست داره ,چون
همیشه به من میگه اگه میدونستم تو اینقدر دوست داشتنی شدی زودتر از سفر
برمیگشتم .
ای وای, بازم نشستم به خاطره نوشتن, حتما یگانه جون باخودش
میگه, این دختره دو ساعته تو اتاقش داره چیکارمیکنه, که نمیاد پایین, آخه
من تو این مدت عادت کردم که خاطره نویسی کنم, اونم اکثرا صبحها این کارو
انجام میدم . بقیه اش بمونه برای بعد...
باعجله ازپله ها رفتم پایین و باصدای تقریبا بلندی گفتم- وای عمه جون تو رو خدا منو ببخشید که نیومدم کمکتون بازم شرمنده ,
-
واه این چه حرفیه عزیزم, کارسختی انجام نمیدم, دشمنت شرمنده دختر نازم,
حالا که اومدی بیا اینجا برات یه قهوه ی خوشمزه بریزم میخوام باهات صحبت
کنم.
- چشم عمه جون
روی صندلی نشستم. یگانه جون برای هردوتامون قهوه ریخت و روی صندلی روبروم نشست ... بعد ازچند لحظه مکث...
-
مانیاجون چند وقته که سیاوش میخواد باتو درمورد موضوع مهمی صحبت کنه, اما
موقعیتش پیش نیومده, حالاکه دونفری باهم تنهاییم, میخوام این موضوعو بگم.
- بفرمایین من سراپاگوشم
-نظرت راجب به سیاوش چیه عزیزم؟
- ازچه لحاظ عمه جون ؟- حالا تو بگو.
- خب به نظرم سیاوش واقعا پسر خوب و مهربونیه
- چقدر عالی شد, آخه سیاوش, خیلی وقته که به تو علاقه مند شده ...
این حرفو که گفت, نمیدونم چی شد که قهوه پرید تو گلوم؟ داشتم خفه میشدم, عمه ام طفلکی نگران شد
-وای خدامرگم بده چت شد یهو؟ الان آب میارم .
با صدایی که ازسرفه خش دارشده بود- نه ممنون خوب شدم, احتیاجی به آب نیست .
- خداروشکر الان خوبی.؟- آره خوبم
دوباره گفت - پس ادامه ی حرفمو بگم عزیزم ؟
با تکان دادن سر پاسخش رو دادم .
- خیلی خب ,خلاصه شو بگم... سیاوش, یک دل نه صد دل عاشقت شده .. دوستت داره , میخواد خواستگاری کنه ازت.
بعد با لبخندی شیرین گفت- حالا نظرت چیه عزیزم ؟
- راستش... نمیشه... بعدا بگم .
-چرا نشه گلم, حتما عزیزدلم, پس حالا پاشو بریم با هم میز ناهارو بچینیم, که الان احسانو سیاوش پیداشون میشه ,...
داشتم
میزو میچیدم که سیاوش از در سالن وارد شد و سلام کرد , منم جوابشو دادم .
اومد نزدیکتر و به من گفت- به به, چه خوش سلیقه چیدی, به این میگن یه ناهار
رمانتیک ومخصوص, خسته نباشی خانوم خانوما .
- من که کاری نکردم, همه ی زحمتا رو عمه جون کشیدن.
این
حرفو گفتم به سیاوش نگاه کردم , اونم با نگاهی شیرین به من خیره شد, بعدم
من با گفتن میرم پارچ آبو بیارم, بطرف آشپزخونه رفتم. همزمان با من, عمه
ازآشپزخونه اومد بیرون و به من گفت, میره به احسان تلفن میکنه, منم باشه ای
گفتم و وارد آشپزخونه شدم. همین که پارچو برداشتم, احساس کردم سرم داره
گیج میره, برای همین به میز وسط داخل آشپزخونه تکیه کردم, بعد که یه کم
بهتر شدم راه افتادم برم داخل سالن, که دوباره سرگیجه ی بدی اومد سراغم ,
اصلا نتونستم تعادلمو حفظ کنم, واسه همین به زمین افتادم و همزمان پارچ آب
هم متلاشی شد,چندثانیه بعد سیاوش هراسون اومد و گفت- چی شد مانی جان!
وقتی منو تو اون حالت دید, پرسید- حالت خوبه؟ چت شد یهو؟
سعی کردم بدون اینکه صدام بلرزه! بگم- خوبم چیزی نیس,
سیاوش
کمکم کرد تابشینم رو صندلی... برای اینکه دیدم سیاوش خیلی نگرانه.. به
شوخی گفتم- ازبس ازم الکی تعریف کردی اینجوری شد, واقعا شرمنده ام.
درهمین لحظه عمه اومد داخل آشپزخونه و گفت- فدای سرت عزیزم ,خودم جمع میکنم, ببینم شیشه که نرفته تو دستت؟ طوریت که نشده؟
- نه خوبم, یهو سرگیجه گرفتم, زیاد مهم نیس,
سیاوش- مطمئنی ؟
-
آره بابا چیزی نیست, فکرکنم مال بیخوابی دیشبه , نگران نباشین,... ( البته
از این سرگیجه ها زیاد برام پیش میاد, ولی اکثرا موقع خواب, نمیدونم چرا
الان اینطوری شدم! منم برای اینکه بیخودی نگرانشون نکنم بهشون دروغ گفتم.)
یه هفته پیش, رفتم دکتر و مشکلمو بهش گفتم, اونم یه سری آزمایش برام نوشت که برم انجامشون بدم .
امروزم, جواب آزمایشارو گرفتم, و دارم میرم که به دکتر نشون بدم.
ماشینمو
داخل پارکینگ پارک کردم و به سمت ساختمان پزشکان حرکت کردم, با اینکه
آسانسور شلوغه و ممکنه دیربرسه, ولی, بازم نمیتونم ازپله ها برم بالا! چون
استرس و اضطراب زیادی دارم , میترسم وسط پله ها سرگیجه بگیرم .
بالاخره
با هزار مصیبت به مطب دکتر رسیدم, به منشی سلام کردم و ازش اجازه ی ورود
خواستم , اون هم با لبخندی مهربان گفت, که میتونی بری داخل, دکترمریض
نداره. منم تشکرکردم, بسمت اتاق راه افتادم, پس ازمکثی در زدم, باشنیدن
صدای دکتر وارد اتاق شدم.
- سلام دکتر, خسته نباشید.
- سلام دخترم بفرمایید, چطوری؟ بهتری؟ آزمایشاتو آوردی؟- نه, بهتر که نیستم ,ولی آزمایشارو آوردم .
لبخندی زد و به من گفت- امیدت بخدا باشه عزیزم, ایشالله بهترمیشی.
با کشیدن اهی همراه با لبخند, برگه ها رو به دکتر دادم .
آقای
بهمنی (نام دکترم) بعد از مطالعه و بررسی کلی آزمایشات, نگاه عمیق و
مهربانی به من کرد و ادامه داد- واقعا عجیبه, قبل از اینکه آزمایش رو
بیاری, یه حدسایی زده بودم, ولی مطمئن نبودم... دخترم, تو اقوامتون کسی هست
که حالتاش مثل شماباشه؟ یا, بیماریهای مربوط به چشم داشته باشند.؟
نسبت
به سوالات دکتر احساس بدی داشتم و واقعا گیج شده بودم... بعد از چند لحظه
با تکان دادن دستی جلوی صورتم و شنیدن نامم از زبان دکتر, ازحالت گیجی
بیرون آمدم و تته پته کنان گفتم- ب.. بله ؟
-کجایی دختر؟ چراجواب نمیدی؟
- ببخشید متوجه نبودم, میشه دوباره بگین؟
ایندفعه سوالشو بصورت شمرده شمرده پرسید و منتظر جوابم شد, بعد از کمی فکر گفتم- دقیقا مثل من نیست, ولی مادربزرگم بعداز یک عمل جراحی که فکرمیکنم برای تومورعصبی بود نابیناشد و همچنین دخترداییم, الان سه ساله که کم بینا شده .....چرامیپرسین؟ من چه مشکلی دارم؟- هیچی, چیزخاصی نیس.
- یعنی چی؟ پس من چرا اینطوری میشم؟
-هنوز
نمیتونم نظرقطعیمو بگم, باید باچند تا پزشک دیگه مشورت کنم, وقتی مطمئن
شدم بهت خبرمیدم ,... راستی دخترم چرا همیشه تنها میای اینجا؟- دلیل خاصی نداره, فقط نمیخوام دیگران رو بیخودی نگران کنم.
- باشه هرطوردوست داری, فعلا داروهاتو ادامه بده و سعی کن بیشترمراقب خودت باشی, تا زمانیکه بهت اطلاع بدم.
با
اینکه میدونستم دکتر یه چیزی میدونه و به من نمیگه و با اینکه قانع نشدم,
ولی بازم چیزی نگفتم ,فقط تشکر و خداحافظی کردم و اونم جوابمو داد , از
ساختمان خارج شدمو باذهنی درگیر و مشوش سوارماشینم شدم , بسمت خونه حرکت
کردم...
*****
چندروز بعد...یگانه جون دوباره خواسته ی سیاوش رو مطرح کرد و از من پرسید- فکراتو کردی عزیزم؟
- راستش ...چطوری بگم ؟..من.. مشکلی ندارم, با این موضوع, فقط الان آمادگی ازدواج ندارم.
- دیگه ولی و اما نداریم, فعلا یه مدت نامزد میشین و بعد درمورد مراسم و بقیه ی ماجراها با هم صحبت می کنیم, باشه عروس خوشکلم.؟
- باشه ,هرچی شمابگین, من مشکلی ندارم .
-الهی قربونت برم عمه , پس من برم به سیاوش خبر بدم ,طفلی این چندروز اصلا آرامش نداشته ,حتما خوشحال میشه .
- خدا نکنه, باشه, راحت باشین.
آخرهفته, من و سیاوش ,طی یک مراسم ساده, اما ,قشنگ رسما نامزد شدیم.
با
اینکه میدونستم, سیاوش مهربون و خوش اخلاقه, ولی این روزا با تمام وجودم,
میتونم, این احساس محبت وعشق رو تو چشماش ببینم. تو این مدت کم ,سیاوش تمام
ذهن و قلبمو درگیر خودش کرده ,بطوریکه بطرز شگفت انگیزی دیگه از سرگیجه
هام خبری نیست ,دیگه دلهره واضطراب ندارم وسعی میکنم ,موضوع دکتر و آزمایش
رو از ذهنم پاک کنم, تا حدودی موفق شدم .
الان
چند ماهه که من وسیاوش نامزدیم, سیاوش ,همش اصرار میکنه, مراسم ازدواجمونو
بگیریم ولی من توجهی نمیکنم, چون در خودم این توانایی رو نمیبینم که یه
زندگی رو اداره کنم.
امروزم سیاوش به من گفت- مانیا, من خسته شدم تو رو خدا رضایت بده که هرچه زودتر جشنو بگیریم و بریم سر خونه زندگیمون .
- نه سیاوش جان, خواهش میکنم, من آمادگی ندارم ,چرا اینقدر عجله میکنی؟ صبر داشته باش, تازه,عمه یگانه هم فکرنکنم راضی باشه به همین زودیا مراسم بگیریم,چون یه دونه پسر که بیشتر نداره ...
و بعدشم باشیطنت زل زدم تو چشماش...
-
باشه, فقط تا آخرامسال وقت داری که ناز کنی. بعدشم راضی کردن مامان با من,
تو نمیخواد دخالت کنی... اونجوریم به من نگاه نکن دختره ی بی حیا, نمی گی
من یهو شاید خوردمت؟بعد با نوک انگشت سبابه اش بینیمو یه فشار کوچولو داد .
منم باهمون شیطنت تو صدام جواب دادم- باشه ,سعی میکنم.
سیاوش با این حرفم نزدیک بود منو بزنه!؟ ولی من بهش مهلت ندادم , از رو مبل بلند شدم و هنوز میخواستم فرارکنم که یهو چشمام تار شد و رو مبل ولو شدم...
سیاوشم اومد پایین پام زانو زد و باخنده گفت- چیه؟؟ میخواستی فرار کنی که نتونستی؟ آی قربون خدا برم که اونم فهمیده من چقدر مظلومم, حالا حالت خوبه خانوم فراری؟؟
منم که چون بهتر شده بودم و نمیخواستم این حالت شیرین سیاوشو خراب کنم,
گفتم- باشه, تا آخر سال صبر کن, بعدش هر چی تو بگی قبوله .حالا راضی شدی آقای مظلوم.؟
سیاوشم
با یک حرکت فوق العاده سریع دستمو به لباش نزدیک کرد و بوسه ای نرم و
شیرین رو دستم گذاشت, بعدم بادیدن چهره ی سرخ من گفت- الهی من قربونت برم ,
بخدا نو کرتم...
*****
امروز از صبح نمی دونم چرا دلم شور می زنه؟
اصلا حال خوشی ندارم, احساس می کنم اتفاق بدی می خواد بیفته, حتی حوصله ی
درس و دانشگاه رو هم نداشتم , برای همین کلاسو پیچوندم, دارم می رم خونه.
توی
افکار خودم غوطه ور بودم که باصدای زنگ گوشیم به خودم اومدم ... با دیدن
شماره ی دکتر رو صفحه ی گوشیم, احساس کردم قلبم ایستاد... با بوق زدن
ماشینای پشت سرم, تازه فهمیدم وسط خیابونم. ماشینو به سمت راست هدایت کردم و
هنوز می خواستم گوشی رو جواب بدم که خاموش شد. اما طولی نکشید که دوباره
زنگ خورد نفس عمیقی کشیدم و دکمه ی اتصال رو زدم-
- الو ,سلام آقای دکتر.
- سلام دخترم, چرا اینقدر دیر جواب دادی؟
- ببخشید داشتم رانندگی می کردم , دیگه دیر شد .
- خواهش می کنم, می خواستم بپرسم امروز می تونی ساعت یک بیای مطب ؟
درحالیکه بشدت حالم منقلب بود, باصدای لرزون گفتم- - بله حتما میام.
آقای بهمنی که انگار ازصدام متوجه حال خرابم شد, گفت -
-دخترم نمی خواد نگران شی با آرامش رانندگی کن, من منتظرتم.
- باشه چشم امری نیس؟
- نه دخترم مواظب خودت باش, خداحافظ . - ممنون, خدانگهدار .
وقتی
گوشی رو می خواستم بذارم رو صندلی کنارم, متوجه ساعت شدم ,که عدد یازده و
نیم رو نشون می داد... بنابراین زیاد وقت نداشتم, چند تا نفس عمیق کشیدم,
با اینکه الان اوایل فصل زمستون و هوا سرده, ولی نمی دونم چرا اینقدر
گرممه! به همین
خاطر, ماشینو روشن کردم و شیشه رو باریموت دادم پایین. حالم خیلی بد بود,
اصلا نمی توستم فرمونو بچرخونم. با خودم گفتم, یه کم استراحت می کنم, بعد
حرکت می کنم ,چشمامو بستمو سرمو به صندلی تکیه دادم, توی سیاهی چشمام نمی
دونم چرا فقط تصویر مهربون و دوس داشتنی سیاوشو دیدم! انگار با دیدن رویای
سیاوش آرومتر شدم... برای همین چشمامو باز کردمو با آرامشی باور نکردنی
بسمت مطب حرکت کردم .
وای اصلا باورم نمی شه, پس بگو چرا
از صبح دلم شور می زنه !!! چقدر خوش خیال بودم, من فکر کردم دیگه حالم خوب
شده, یاد حرفای دکتر که میفتم ,دلم می خواد بمیرم , آخه... چرا ..!؟چرا...؟؟ خدااااا....
از
وقتی از مطب اومدم بیرون, حال خودمو نمی فهمم, همش دلم می خواد یکی پیدا
بشه که یه سیلی بهم بزنه که از خواب بیدار بشم, ولی, متاسفانه خواب نیستم
نگاهم به آیینه ی داخل ماشینم میفته از دیدن خودم وحشت می کنم و تازه یاد
سیاوشم میفتم که حتما تا حالا نگرانم شده, ولی من که نمیتونم با این قیافه ی
داغون برم خونه...
ماشینو یه جا نگه
داشتم, رفتم, صورتمو شستم و دوباره حرکت کردم ,بعدازچند لحظه صدای گوشیمو
می فهمم اما نمی تونم پیداش کنم, واسه همین بی خیالش میشمو, براهم ادامه می
دم.
جلوی در خونه که می رسم تازه می فهمم
که چقدر دیر کردم, چون سیاوشو می بینم که جلوی دره و گوشی تلفنشم دستش ,
داره با حالت عصبی با یکی صحبت می کنه. ماشینو متوقف می کنم و پیاده می شم,
سیاوش تا منو می بینه به طرفم می دوه و با طرفی که داشت حرف می زد
خداحافظی می کنه , من سرمو میندازم پایین ,چون طاقت دیدن اون چشای مهربونو
ندارم... به من می رسه, با صداییکه میشه ازش خستگی وعصبانیت وعشقو فهمید
منو مخاطب قرار می ده-
- تو معلومه کجایی دختر؟ کلاست تا ساعت یک بوده درحالیکه الان نزدیک پنجه؟ چراجواب نمی دی ؟دستشو با خشونت میذاره زیر چونه ام .. وادارم میکنه که سرمو بالا بگیرم ...
وقتی نگاهش به چشمام میفته ,احساس میکنم چشماش میخواد بارونی بشه ,دوباره با صدای آرومتری میگه- د.. لامصب.. حرف بزن, چرا هیچی نمیگی؟
با صدایی که به زور شنیده میشه- منو ببخش که نگرانت کردم, فراموش کردم بهت خبر بدم...
سیاوش- کجا بودی!؟
باخودم یه کم فکرکردم وگفتم-- رفته بودم... آرامگاه مامان و بابام ...آخه دلم گرفته بود, یهویی تصمیم گرفتم, الانم پشیمونم... چون تو رو ناراحت کردم,,,
در بین این حرفایی که میگفتم یهو بغضم ترکید و اشک از چشام سرازیر شد...
سیاوش کلافه شده بود نمیدونست باید عصبانی باشه یا نگران- - گریه نکن, طاقت ندارم, تو رو خدا گریه نکن ...
و بعدم دستمو میکشه و میبره داخل حیاط . وقتی درو میبنده, منو آروم تو آغوشش میگیره- - هیسسس... آروم باش عزیزم... خواهش میکنم...
بعد از اینکه یه کم آروم میشم, منو از بغلش میا ره بیرون با لحن شوخی میگه -
- نیگا قیافشو مثل این بچه های دماغو شده ... خندم میگیره ...
با کمک سیاوش میام توخونه, بهم میگه- بشین,
خودشم میره سمت آشپزخونه. ..
منم
اشکامو پاک میکنم و روی یکی از مبلا میشینم. سرم خیلی درد میکنه, چشمامو
میبندم, بعد از چند لحظه با احساس حضور سیاوش چشامو باز میکنم -
-بیا این آبو بخور و بعدش برو تو اتاقت ,لباساتو عوض کن, تا منم ناهارو گرم کنم باهم بخوریم.
لیوانو ازش میگیرم یه کم میخورم و بعد-
- تو مگه نخوردی؟!
- نه بابا... اینقدر نگرانت بودم, که هیچی از گلوم پایین نمیرفت. - منو ببخش .. نمیخواستم...
دستشو رو لبام میذاره-
-
هیسس.. هیچی نگو... درضمن, خدا بهت رحم کرد یگانه جونت و آقا احسانت
نیستند و گرنه, حسابت با کرام الکاتبین بود, حالا هم پاشو اون کاری که
گفتم, انجام بده که خیلی گرسنمه, آفرین دختر خوب, ضمنا, دفعه ی دیگه خواستی
بری جایی به منم بگو تا بیام, باشه؟
- باشه...
- قول بده...
- قول میدم.
- خیلی خوب برو دیگه...
*****
سر
کلاس نشسته بودم ,ولی حواسم متوجه درس نبود, توی افکار خودم دست و پا
میزدم, به سیاوش ,به خودم, به آینده ای که ممکنه اصلا قشنگ نباشه,
فکرمیکردم...
یاسمن محکم زد, تو پهلوم, از جا پریدم.
- هی کجایی؟ استاد تو رو صدا میزنه؟با اضطراب گفتم-
- بله استاد !؟
- چه عجب از خواب بیدار شدین!؟همه ی بچه ها خندیدن...
- صدات کردم که حواست به درس معطوف بشه, ولی متاسفانه ...
- ببخشید, حالم خوب نیس .
نمیدونم چی شد که چشمام پر از اشک شد ,طوریکه دیدم تار شد ... دوباره عذر خواهی کردم و فورا از کلاس خارج شدم ...
وقتی
به ماشین رسیدم, سریع سوار شدم و بسوی مسیری نامشخص حرکت کردم , ذهنم بطور
کامل قفل کرده بود, دلم میخواست یه جایی برم و یه دل سیر گریه کنم ,هرچی
فکر کردم ,ذهنم یاری نداد, تا اینکه یاد خونه ی بچگیام افتادم... سریع
مسیرمو بسمت خونه ام عوض کردم و بعد از یه ربع به اونجا رسیدم. از ماشین
پیاده شدم وبعد از کمی پیاده روی جلوی درب خونه توقف کردم. با کلیدی که
داشتم قفلشو باز کردم و وارد حیاط شدم ...برفی که چند شب پیش اومده بود,
توی حیاط تبدیل به یخ شده بود ...چون کسی نبوده که به اینجا رسیدگی کنه...
همونطور که داشتم به حیاط یخ زده مون نگاه میکردم ,یه لحظه فکری کردم ...
چشمامو بستم و سعی کردم باچشمای بسته مسیرمو به سمت تراس پیدا کنم, اما
چیزی نگذشت پام به چیزی برخورد کرد .. چون زمین یخ زده بود نتونستم تعادلمو
حفظ کنم ... بشدت به زمین برخورد کردم... نمیدونم سرم به چی خورد که یه
درد وحشتناک تو سرم شروع شد ...چشمامو باز کردم و دور و برمو نگاه کردم..
که فهمیدم نزدیک پله ها افتادم و سرم به حفاظ فلزی پله ها برخورده. بدنم
بطرز اسفباری کوفته شده بود که اصلا نای بلند شدن نداشتم, همونجا رو زمین
دراز کشیدم وچشمامو بستم.. از کار احمقانه ام عصبی بودم با صدای بلند فریاد
میزدم ,گریه میکردم و به خودم بد و بیراه می گفتم-
- آخه احمق, چرا همچین کاری کردی؟ چرا درد رو دردات میذاری؟حالا میخوای چیکارکنی!؟....
همونطور داشتم گریه میکردم که یهو سرمای بدی رو احساس کردم... با هزار
بدبختی از جام بلند شدم و سلانه سلانه بطرف آشپزخونه رفتم .. روی صنلی
نشستم .. سرمو رو دستام روی میز گذاشتم ...بازم احساس سرما میکردم ولی
هیچکار نمیتونستم انجام بدم... یه چند دقیقه ای تو همون حالت بودم که صدای
زنگ گوشیمو شنیدم با بیحالی و کرختی تو جیب مانتوم پیداش کردم وصلش کردم...
اصلا نمیتونستم لبامو حرکت بدم ... صدای سیاوش بود-
-الو مانیا؟ چرا حرف نمیزنی؟ چی شده ؟ کجایی؟ جواب بده دیگه ؟
بالاخره تونستم بگم-
- سیاوش, من خوبم نگران نشو...
سیاوش- از یاسمن شنیدم که کلاسو با ناراحتی رها کردی, رفتی؟ کجایی؟ میخوام ببینمت...
- نه سیاوش, خودم میام...
- یعنی چی؟ بگو کجایی؟ چرا صدات اینطوریه؟ - نه ,میخوام تنها باشم..
- اذیتم نکن مانی, من قول میدم, بیام اونجا اصلا حرف نزنم, خواهش میکنم, بگو؟دلم از این همه مهربونی سیاوش گرفت ..
فقط گفتم-
- من خونه ی بچگیامم, بیا اینجا...
و تماسو قطع کردم ...
بعد از بیست دقیقه صدای باز شدن در
حیاط رو شنیدم, میدونستم که کلید داره ... بعد صدای قدمهایی رو شنیدم که
بخاطر زمین یخ زده.. باشتاب کنترل شده ای به من نزدیک میشدن, سرم رو میز
بود. ولی حضور نگران سیاوش رو احساس میکردم, بالاخره صداش رو شنیدم که سعی
میکرد آروم صحبت کنه-
- چی شده! چرا اومدی اینجا؟ لباسات چرا اینطوری شده؟ ................
سرمو آروم از رو میز برداشتم .. به سیاوش نگاه کردم, بیچاره با دیدن من هول شد -
- چیکار کردی با خودت ؟!!
گفتم-
- قرار شد حرف نزنی! .....
اونم با کلافگی نفسشو پر صدا بیرون داد و پس از مکثی گفت- باشه, پس بذار زخماتو تمیز کنم.
رفت بیرون ...
بعد از چند دقیقه با یک جعبه اومد کنارم نشست ,من اصلا نمیتونستم تکون بخورم یا که حرفی بزنم.. فقط گفتم- سردمه ......
سریع بلند شد و با فندک پنج تا شعله ی گازو روشن کرد و بعدش پالتو و کت خودش رو انداخت رو شونه هام...
صندلیمو
کشید کنار گاز و یه صندلی دیگه آورد تا پاهامو بذارم روش... و خودش سعی
میکرد با پنبه و بتادین زخمامو تمیز کنه....من چشمامو بسته بودم و بعد از
چند دقیقه صداشو شنیدم-
- همینجا بشین تا برم ماشینو بیارم تو حیاط...
دوباره رفت ...
از سر وصداهایی که میشنیدم فهمیدم ماشینو آورده تو...
دیگه داشتم تقریبا بی حال میشدم که سیاوش-
- نخواب مانی الان میرسیم خونه...
بعد
شنیدم که گازارو خاموش کرده و اومده بالا سر من ... منو رو دستاش بلندکرد و
بطرف ماشین برد .. رو صندلی گذاشت . درارو قفل کرد و بسرعت بطرف خونه حرکت
کرد...
حالم با گرمای ماشین بهتر شد .. چشمامو باز کردم ...
سیاوش برگشت بهم نگاه کرد و گفت- گرم شدی؟ بهتری؟ با پلک زدن جوابشو دادم....
به خونه رسیدیم.. منو برد داخل اتاقم .. روی تخت گذاشت.. روم دو تا پتو انداخت, از اتاق رفت بیرون... *****
..وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم حسابی کتک خوردم, چون که بدنم خیلی درد میکرد.
باچشمام دنبال ساعت میگشتم که صدای درو شنیدم, باصدای ضعیفی گفتم-
- بله؟!
صدای مهربون سیاوشو شنیدم
-میتونم بیام داخل؟ -آره...
- شب بخیر خانوم خانوما!
- سلام, مگه ساعت چنده؟بالبخندی مهربون دستی به صورتم کشید وگفت-
- الان تقریبا ساعت نزدیک هشت شبه...
حیرت زده نگاش کردم-
- یعنی من ازعصر تاهمین الان خواب بودم؟ چرابیدارم نکردی؟- دلم نیومد بیدارت کنم, هرچند-که خواب راحتیم نداشتی...!
- چطور مگه؟!!
- آخه مدام آه و ناله میکردی, الانم دیگه از صدای ناله هات متوجه شدم بیدارشدی.
- نمیدونم, شاید, چیزی یادم نمیاد.
- ولش کن, برات غذا آوردم ,پاشو بخور که همینطوری ناهار نخورده خوابت برد...
- ممنون سیاوش جان, این چندروزه خیلی اذیتت کردم ,منو ببخش...
سیاوش در حالیکه کمکم میکرد که بلندشم, جواب داد-
- این چه حرفیه! من فقط نگرانتم..
بعد باحالت بامزه ای لپمو کشید-
- آخه مگه من چند تا مانیادارم؟؟بابدجنسی گفتم-
- نمیدونم! خودت بگو دو تا یا سه تا؟؟
- خیلی نامردی؟! نخیر... باید به عرضتون برسونم, من یه دونه مانی بیشتر ندارم که خیلی دوسش دارم ,اونم تو هستی عزیزدلم...
درحالیکه چشام ازاشک پرشده بود, باحالت قدرشناسانه ای گفتم -
-کاش لیاقتتو میداشتم.. ولی متاسفانه... ندارم...سیاوش که بادیدن چشمای خیس من پی به حالم برد, دستمو گرفت, منو بسمت دستشویی هدایت کرد-
-
این حرفو نزن. خیلیم لیاقت داری. تازه باید روزی هزار بار خدا رو شکرکنم
که همچین گلی نصیبم شده ...حالا هم برو صورتتو بشور, دیگه ام غصه نخور...
زودباش که غذا سرد شد...
درحال غذاخوردن پرسیدم-
-راستی سیاوش؟- جانم!
- عمه اینا نیستند؟- نه گلم رفتند جایی.
- مشکوک میزنند؟! چندروزه که زیاد نمی بینمشون؟- نه خانوم مارپل, رفتن عیادت یکی ازدوستای بابا...
- آخه یه ملاقات دو ساعته که تاشب طول نمیکشه!؟سیاوش
که از کنجکاویای من خندش گرفته بود .. قاشقو ازدستم گرفتو داخل ظرف سوپ
فرو کرد وبسمت صورتم دستشو بالا آورد و بالحن بچگانه ای-
- اول خوردن غذا, بعد فضولی, دختر بابا... آفرین دخترم...؟ حالا دهانتو بازکن... آهآ, حالا شد...
منم گفتم- باشه, ولی باید بعدا بگی ها!؟!
- خیلی خوب دختره ی فضول ..................
وقتی سیاوش دوباره به اتاقم برگشت, اومد رو تخت کنار من نشست ... بعد از چند لحظه که دیدم هیچی نمیگه .. با لجبازی-
- بگو دیگه سیاوش, حالا که غذامم خوردم ...
- به یک شرط!؟
- چی؟؟
- تو ام باید بگی اینروزا چرا اینقدر غمگینی؟با
خودم فکر کردم.. بالاخره که یه روزی بهش میگم.. پس بهتره تو همین دوران
نامزدیمون بهش بگم .. که حداقل جدایی ازش برام سختتر نشه.........
- هی کجایی دختر؟ چی شد؟با صدای سیاوش نگاهمو مصمم بهش دوختم -
-باشه قبوله حالا بگو ...
-
چیزمهمی نیس, این دوست بابا با خانومش سوارماشین بوده که تصادف میکنه
...سر شوهره آسیب میبینه.. که نیاز به عمل داشته... اما.. متاسفانه بعد از
اینکه بهوش میاد, متوجه میشن بینا ییشو از دست داده و اون بنده خدا هم
حسابی افسرده شده... بخاطر همین بابا و مامان میرن پیششون تا همدم باشن
براشون... حواست کجاست مانیا؟
- ها!؟؟ هیچی؟ همینجام؟- پس اگه اینجایی الوعده وفا....
هنوز تو فکرم در حال مقدمه چینی بودم که دوباره اشک ازچشمام سرازیر شد .. از وقتی متوجه بیماریم شدم اختیار اشکام دست خودم نیست...
سیاوش بادیدن اشکام-
-
آخه قربون چشای خوشرنگت بشم تو که طاقت غصه دیگرانو نداری چرا
اینقدراصرارمیکنی که بهت بگم,, درضمن نمیخواد نگران دوست بابا باشی,
بالاخره اونم به این وضعیت عادت میکنه...
باجمله ی آخر سیاوش بشدت عصبانی شدم با لحن نه چندان خوبی گفتم-
- یعنی چی که عادت میکنه؟ همه میگن چیزی نیس عادت میکنه؟؟ آخه
مگه میشه آدمی که یک عمر زندگی کنه.. آدمارو .. طبیعتو .. دنیا رو ببینه,
لمس کنه... بعد دیگه نتونه هیچوقت نگاهشون کنه ..دنیاش سیاه بشه... چطوری
عادت کنه؟ یعنی.. خیلی سخته... خیلی....
سیاوش بالحن نگرانی ادامه داد-
- آخه عزیز دلم مگه با غصه خوردن مشکلش حل میشه... ها!؟ اصلا تو چته؟ چرا نمیگی دردت چیه؟؟ من که دق کردم...؟اشکامو پاک کردم .. سرمو انداختم پایین تا موقع حرفای بی رحمانم چشام تو چشاش نیفته, پس از کمی مکث بدون مقدمه گفتم-
- راستش.. مم... من.. من دیگه...
.. نفس عمیقی کشیدم و با بیرحمانه ترین حالت گفتم-
- من از ازدواج با تو منصرف شدم ! یعنی دیگه نمیتونم باهیچکس ازدواج کنم...
سیاوش
نذاشت حرفم تموم بشه.. با شدت ازجاش بلند شد و اومد نزدیکم و بازوهامو
گرفت تو دستاش و محکم تکونم داد ,که مجبور شدم سرمو بیارم بالا...
- تو چی گفتی؟؟ دوباره بگو؟- من نمیخوام ازدواج کنم...
باعصبانیت دستامو ول کرد.. ایستاد جلوی تخت.. رو به من نگاه کرد .. با لحن کلافه ای-
- مگه به دلخواه تو یه ..که حالا میگی نمیخوای! برای چی یه دفعه تصمیمت عوض شد؟ تا دلیل قانع کننده ای نیاری, ازاین اتاق بیرون نمیرم...
- همین که گفتم..!!
- یعنی چی؟ باید توضیح بدی...
- توضیحی ندارم.. حالا هم برو بیرون خسته ام..
رو تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم..هرچند از اینکه ناراحتش کردم, خیلی غمگین بودم ولی چاره ای نداشتم.....
صدای فریاد سیاوش باعث شد از جا بپرم.. با چشمای ترسیده بهش خیره شدم...
- حالاکه منو داغون کردی میخوای راحت بخوابی ...؟
اومد نزدیکتر...
با تته.. پته.. گفتم-
- برای منم سخته, خودت که شاهد بودی...
بالحن آرومتری گفت-
- مانی.. عزیزم.. آخه من نباید بدونم چرا؟ این حق منه... خواهش میکنم حرف بزن..
باچشای ملتمس و نگران بهم خیره شد...
با زبونم لبامو خیس کردم در حالیکه سعی میکردم نذارم اشکام بریزه -
- من یه مشکلی دارم که تازه فهمیدم...
- چه مشکلی؟؟- بسه سیاوش.. دیگه چیزی نمیگم...
دوباره صداشو بلندکرد-
- بخدا اگه نگی ازجام تکون نمیخورم...
دوباره فریاد زد-
- زود باش.....
دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم.. منم با فریاد و صدایی لرزون گفتم-
- باشه میگم... من تا چند وقت دیگه ... نابینا ... میشم , حالا راحت شدی ...؟سیاوش که ماتش برده بود و همینطوری نگام میکرد...!
بعد با صدای ضعیفی-
- یعنی چی؟ آخه چرا؟؟ واقعا داری جدی میگی؟عصبانی شدم-
- من با تو شوخی دارم؟ اگه باور نمیکنی یه برگه داخل کیفمه برو بخونش...
سیاوش
فورا رفت سراغ کیفم.. اونو وارونه کرد که باعث شد همه ی وسایلام بریزه
بیرون.. یه برگه ی سبز رنگو برداشت و با دقت خوندش ...... بعد احساس کردم
سردش شده .. چون سریع رفت پنجره ای که یه ذره باز بود و بست و همونجا
ایستاد.......... حس کردم داره گریه میکنه........
بعد از چند لحظه
برگشت طرفم و آهسته اومد کنارم نشست و اشکامو که هنوز جاری بودن باسر
انگشتش پاک کرد.. با صدایی بسیار مهربون تو چشام خیره شد و گفت-
- گریه نکن گلم اشکالی نداره.. اینکه مهم نیس ... میبرمت پیش بهترین دکترا... خوب میشی عزیزم.. تا منو داری غمت نباشه........
من با همون حالت اندوه وگریه-
-
نه سیاوش جان خودتم خوب میدونی این بیماری تقریبا ارثیه.. پس بیخودی
امیدوارم نکن... در ضمن نمیخوام این موضوعو کسی فعلا بفهمه .. خودم یه جوری قضیه بهم خوردن نامزدیمونو میگم تو نگران نباش ....
باشنیدن حرفای من, حرکت دست نوازشگرش رو دستام متوقف شد و باچشمای باز خیره موند....
نگرانش شدم ..واسه همین آروم با دستم به صورتش زدم ..که بخودش اومد-
- چی داری میگی تو؟ نخیر.... من ..دوستت دارم...
فکر کردی بهمین راحتیا از ازدواج با تو منصرف میشم.. نخیر عزیزم...
اینطوریا نیس. برام مهم نیس که تو بیماری... من باتو ازدواج میکنم ... اینو
تو گوشات فروکن ...درضمن من مطمئنم تو خوب میشی....!!!
- سیاوش خواهش میکنم ,بس کن, سرم داره از درد میترکه, چرامتوجه نیستی؟ برای چی میخوای خودتو بامن حروم کنی ؟؟
- تو چرا متوجه نیستی؟ چرا نمیفهمی....؟ دیوونه... من عاشقتم... پای عشقمم میمونم ....
- اصلا میدونی چیه؟؟ من ازت بدم میاد, ازت متنفرم, نمیخوامت.......
دادمیزدمو و با مشت به سینه اش ضربه میزدم-
-
برو سیاوش ... بذار این ماجرا تموم شه... بخدا خسته شدم... تو بهتر از من
برات پیدا میشه... چند وقت که منو نبینی... فراموش میکنی... بخدا من
اونطوری راضیترم.. درکم کن... بذار و جدانم راحت بشه ...
دستاشو دورم حلقه کرد و با حرکتای آرومی مثل لالایی به چپ و راست تکون میخورد ......
چند دقیقه فقط صدای سکوت بود و صدای هق هق من و صدای نفس های آروم کننده سیاوش.....
تقریبا چشمه ی اشکم خشک شد ... از آغوشش بیرون اومدم ..خودمو رو تخت انداختم .
سیاوش بود که سکو تو شکست -
-فعلا استراحت کن.. بعدا راجبش صحبت میکنیم.....
آروم پیشو نیمو بوسید و از اتاق خارج شد .......
اما میدونستم اونم حالی بهتر از من نداره!؟؟
*****باورم نمیشه که تا چند ماه دیگه یا حتی ممکنه چندروز دیگه ..........
وای از بس اینروزا فکر کردم وغصه خوردم که دارم دیوونه میشم ..
باخودم میگم چطوری چهره ی مهربون سیاوشمو دیگه نبینم, درسته ازجدایی گفتم اما خودم هنوز که ازش
جدانشدم ,دلتنگش میشم... یه فکری به ذهنم رسید که حداقل باعث میشه ازغم ها جدابشم ..من نقاشی رو
خیلی دوس دارم... رفتم یه کاغذ و قلم آوردم و مشغول شدم به کشیدن پرتره ی سیاوش, البته فقط با سایه روشن ,ولی دلم میخواد که یه تصویر رنگی ازش بکشم اما فعلا دل و دماغشو ندارم ....... بعد از کلی ویرایش
و
ریزه کاری , نقاشیم کامل شد. درسته که فقط رنگ سیاه و سفید به کار بردم,
ولی میتونم حس کنم که موهاش قهوه ای تیره اس که همیشه به صورت کج شونه
میکنه .. صورت مهربونش یه کمی گندمگونه و ابروهاش تیره تر از موهاشه.. ولی
چشماش قهوه ای روشنه و لباشم به رنگ صورتی تیره است
اندازشم متوسطه و
همینطوری که تو این نقاشیم کشیدم, لباش کشیده اس مثل چشماش... وقتی میخنده
کنار چشماش چین میفته و این جذابترش میکنه... در کل چهره ی مهربون و جذابی
داره ... چهرشو بادقت نگاه میکنم تا همینطور که تو قلبم عشقش حک شده .. تو
ذهنمم چهره ی زیباش حک بشه ... تو حال و هوای خودم بودم که از پایین صدای
تلفنو شنیدم .. عمه جواب داد.. بعد از اینکه تلفنش تموم شد, صداشو شنیدم که
صدام میزنه .. منم در اتاقمو باز کردم و چندتا پله رفتم پایین وجواب
دادم..
- بله عمه جان کارم دارین؟- آره عزیزم سیاوش الان زنگ زد به من گفت که بهت بگم ساعت شش میاد دنبالت که باهم برید خرید..
- خرید چی؟ من که چیزی لازم ندارم؟- واه !!! خب خرید برای عروسی سارینا. آخر اسفند میخوایم جشنشو بگیریم مگه تو خبر نداشتی ؟- چرا میدونستم ولی خب من لباس زیاد دارم ..
-
آخه قربونت برم اونارو که نمیشه بپوشی, تو باید تو مجلس بدرخشی, البته نه
بیشترازسارینا!, مگه من چندتا عروس دارم! فدات شم, بعدشم حالا بعدعمری
سیاوش میخواد بانامزدش بره تفریح, این که دیگه بهونه نمیخواد عزیزم ..!
- باشه چشم میریم خرید..
رفتم جلو گونشو بوسیدم...
- قربون عروس بامحبتم بشم..
- خدا نکنه. پس من میرم آماده میشم..
- باشه عزیزم ..
در حال برگشت به اتاقم, قلبم از این همه محبت فشرده شد... آخه من چطوری دل عمه ی مهربونمو بشکنم؟ وای!!! خدایا خودت کمکم کن ..............
در
حال پوشیدن لباسام به پیام سیاوش فکر میکردم, واسم عجیب بود.. ما از هفته
پیش زیاد باهم برخورد نداشتیم, یعنی من بیشتر کناره گیری میکردم, برای همین
میدونم سیاوش ازم دلخوره, هروقت حرف از درمان و دکتر میزنه, من میگم این
کارا فایده نداره و همیشه هم ازجدایی حرف میزنم,,, فکرکنم اینکه زنگ زده
خونه, واسه اینه که من تو رو دروایسی با عمه, پیامشو اطاعت کنم.. من اصلا
تلفنایی که به شماره خودم میزنه, اصلا جواب نمیدم, یا که اکثروقتا گوشیم
خاموشه ... میدونم میخواد چی بگه... البته رفتارم جلوی عمه اینا باهاش
بهتره ... نمیخوام عروسی سارینارو براشون زهر کنم و فعلا حرف جدایی رو علنی
نمیکنم... تازه یه چیز دیگه که سیاوش بیشتر ازم عصبانی شد... این بود که
بهش گفتم دیگه حوصله ی درس خوندن ندارم... اونم هرچی نصیحتم کرد که بابا
این ترم آخرته چرا میخوای ادامه ندی؟؟...منم
واسه اینکه زیاد پا پی ام نشه.. گفتم این ترمو مرخصی میگیرم, سال دیگه
ادامشو میدم... گرچه هنوز اقدام به مرخصی نکردم.. میدونم نمیشه ...!..
ولش کن.. حالا بعد یه کاریش میکنم......
*****
خودمو
تو آیینه برانداز کردم, احساس میکنم این مدت لاغرتر شدم.. چون مانتوم قبلا
برام یه کم تنگ بود ولی الان برام گشاد شده ..اما رنگش بهم میاد.. قهوه ای
شکلاتی با طرح های طلایی رنگ که روش کارشده ... با روسری طلایی رنگ و
شلوار جین مشکی و کفشای اسپرت تقریبا همرنگ مانتوم.... با برداشتن کیف
مشکیم, ساعتمو نگاه کردم الان دیگه میرسه ...
همزمان با رسیدنم پایین پله ها, زنگ در به صدا در اومد... گفتم -
-عمه جان.. من جواب میدم....
تصویر
سیاوش رو صفحه ی آیفون افتاده بود.. با دیدن چهرش دلم فشرده شد....
همینطور محو دیدنش بودم که دوباره زنگ زد... باشنیدنش به خودم اومدم
..گوشیو برداشتم و دربازکنو زدم... سیاوش گفت-
- مامان جان سلام, به مانی بگین بیاد تو ماشین منتظرشم...
منم گوشی رو گذاشتم و سرمو به سمت عمه چرخوندم-
- سیاوشه.. من دارم میرم, فعلا خداحافظ...
-باشه عزیزم, مراقب خودتون باشین, خدا به همراهتون....
در سالنو بستم و ازپله های ورودی خونه پایین رفتم....... درحیاطو بستم و بسمت ماشین رفتم....
سیاوش
بادیدنم سرشو آورد بالا و با نگاهی عمیق و طولانی براندازم کرد ...منم
داشتم نگاش میکردم... از تضاد رنگ لباسامون خندم گرفت..! واقعا که!!! خیلی
تفاهم داریم.... یه بلیز مردونه ی آبی روشن و با کت اسپرت کرمی و شلوارجین
سفید ........
همین که سرمو آوردم بالا.. دیدم داره با یه لبخند کمرنگ
تماشام میکنه.. منم متقابلا لبخند تلخی زدم و سلام کردم.. اونم با تکون
دادن سرش جواب داد و سوار ماشین شد....
معلومه که ازدستم حسابی دلخوره..
چون همیشه خودش برام درو باز میکرد..! البته حق داره ... خیلی اذیتش کردم
.... نفس عمیقی کشیدم و در ماشینو باز کردم.......
هنوز کامل داخل ماشین جا
نگرفته بودم که سیاوش ماشینو با سرعت زیادی راه انداخت.. طوریکه در سمت من
که نتونستم ببندمش با صدای بدی بسته شد ....
باچشمای ترسیده وعصبانی به صورتش نگاه کردم..
- چته؟ چرا اینجوری میکنی؟ تو که اعصاب نداری, برای چی بیخودی قرار خرید میزاری؟جواب نداد.. فقط سرعتشو بیشتر کرد ..من, خودم در حالت عادی اعصاب ندارم اینم شده واسم ملکه ی عذاب!!
رومو
به سمت شیشه برگردوندم وسعی کردم که گریم نگیره.. اینروزا کارم شده
گریه........ بعدازچند لحظه متوجه حرکت دستش شدم که بافشردن دکمه های ضبط
داره دنبال آهنگ خاصی میگرده ..بالاخره پیداش میکنه وصداشو بلند میکنه ...
*****