وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان بسیار زیبای گمشده در غبار فصل پنجم

ریحانه گوشی را می گذارد و به جانب نادر برمی گردد.

- مامان عذرخواهی کرد که نتونست باهات حرف بزنه.

- مگه شما خانمها به ادم مجال حرف زدن می دید؟ حالشون چطور بود؟

- همه شون خوب بودن.

فرح با سینی چای وارد می شود. سینی را روی زمین می گذارد و می گوید:

- خب ریحانه جون چشمت روشن،اینم از مامان خانمت. حالا بیا و چایی تو بخور.

ریحانه تبسم کنان به جانب انها رفته و کنارشان می نشیند. روز بعد ریحانه در حالی از تاب فروشی خارج می شود که چند جلد کتاب خریداری کرده است. در حاشیه خیابان می ایستد و پس از دقایقی سوار تاکسی می شود. چند خیابان را که طی می کند به موسسه اطلاعات می رسد. وقتی از تاکسی پیاده می شود ناظر و شاهد تظاهرات عده ای از مردم انقلابی است که در خیابان به طور منظم راه رفته و شعار مرگ بر شاه می دهند.

ریحانه بی درنگ وارد موسسه می شود . از سالن عبور کرده و مستقیما وارد اتاقی می شود که فرح و نادر انجا مشغول کار هستند.

- سلام بچه ها خسته نباشید.

فرح سرش را بالا می گیرد و با دیدن او از پشت میز برمی خیزد و می گوید:

- سلام تو کجا؟ اینجا کجا؟

- رسون پرسون اینجا رو پیدا کردم.

نادر تبسم می کند و می گوید

- پس بالاخره تصمیم گرفتی از چار دیواری بیای بیرون.

ریحانه می خندد. روی یکی از صندلی می نشیند و نگاهی به اطراف می اندازد و می گوید:

- خیلی دلم می خواست محل کارتون رو از نزیک ببینم.

- پس کنجکاوی تو رو به اینجا کشوند.

- رفته بودم خرید.

- خب چی خریدی؟

- چند جلد کتاب، راستی مزاحمتون که نیستم.

- نه چه مزاحمتی، چایی می خوری؟

- نه متشکرم.هوا خیلی گرمه. چای حرارت بدن رو زیاد می کنه.

نادر نوشته هایش را برمی دارد و بلند می شود.

- تا شماها گپ بزنین من می رم و زود برمی گرددم.

نادر از دفتر خارج می شود. فرح ورق کاغذی را که در دست دارد به طرف ریحانه می گیرد و می گوید:

- این ترجمه ای از کارمه. ببین چطوره؟

ریحانه دقایقی را مطالعه می کند و می گوید:

- خیلی جالبه. همیشه از طرفداران مقاله های پزشکی هستم. حالا اینو چیکارش می کنی؟

- اول می ره ویراستاری و بعد حروف چینی و چاپ.

ریحانه مقاله را به دست او می دهد و می پرسد:

- شغل جالبیه مگه نه؟

- اره، البته اگه دردسرش رو نادیده بگیری.

نادر وارد اتاق می شود. چهره اش درهم رفته و پکر به نظر می رسد. فرح می پرسد:

- چی شد؟

- هیچی باید عوضش کنمو

- ایراد گرفتن؟

- اره. مهم نیست. بعد ترتیبش رو می دم. خب ریحانه دیگه تعریف کن.

- والله چی بگم؟ خبرا که دست شماست!

نادر نگاهی به ساعتش می اندازد. مقاله را روی میز می گذارد و می گوید:

- بچه ها وقت نهاره، من که خیلی گرسنه هستم. بهتره بریم بیرون و یه چیزی بخوریم.

- آره منم گرسنه هستم. ریحانه تو چی؟

- نه زیاد ولی خب دعوتتونو رد نمی کنم.

- بد نیست یه روزم از رستوران فقرا دیدن کنی.

هر سه می خندند و عازم رفتن می شوند. در رستوران جایی برای نشستن یافته و پس از سفارش غذا مشغول صرف نهار می شوند. ریحانه چند قاشق می خورد و می گوید:

- غذایش بد نیست.

نادر جواب می دهد:

- اکثر بروبچه های روزنامه ناهارشون رو اینجا می خورن. هم نسبت به جاهای دیگه ارزونتره و هم نزدیک خودمونه.

در همین لحظه پسر جوانی از کنار میز انها عبور کرده و به نادر و فرح سلام می کند. نادر از جا برمیخیزد و با او دست می دهد:

- صابرجان بفرمایید.

- متشکرم مزاحم نمی شم.

- بیا بشن پسر تعارف نکن.

صابر روی یکی از صندلی کنار نادر می نشیند و فرح می گوید:

- اقا صابر این روزا کمتر می بینمت.

صابر با اندکی بی حوصلگی و به طنز پاسخ می دهد:

- دنبال نخود سیاه هستم، یکی مل شما پشت میز می شینه و هی مقاله های خارجی به خورد مردم می ده، یکی مثل من باید تو خیابونا دنبال گزارش سگ دو بزنه و عرق مفت بریزه!

- عوضش با چارتا ادم حسابی برخورد می کنی و دلت وا می شه. ما که دور و برمون ادم حسابی نمی بینیم.

فرح رو به صابر کرده و می گوید:

- به دل نگیر، مقاله اش رو رد کردند دلخوره.

صابر به شوخی می گوید:

- اقا نادر من حاضرم جامو باهات عوض کنم.

- هر کی نکنه!

صابر با صدای بلند می خندد و یک باره نگاهش را به ریحانه می دوزد. فرح که متوجه نگاه او می شود لبخند می زند و خطاب به ریحانه می گوید:

- راستش معرفی نکردم. ایشون که اقا صابر همکار محترم ما، ایشون هم خانم خردمند خواهرشوهر عزیز بنده.

- خوشوقتم خانم.

- منم همین طور اقا صابر.

نادر خطاب به صابر می پرسد:

- یه فنجون قهوه می خوری؟

- نه متشکرم باید برم دفتر.

از جا برمی خیزد و نادر می گوید:

- پس تو تحریریه می بینمت.

- منتظرت هستم. خب خانمها با اجازه تون. خدانگهدار و روز خوش.

فرح و ریحانه هم به نوبه خود از او خداحافظی می کند و صابر دور می شود. نادر با چشم او را دنبال می کند و می گوید:

- بهتره ما هم راه بیفتیم ، خب خانمها موافقن؟

- اره داداش ولی من همین جا ازتون خداحافظی می کنم.

- می خوای برگردی خونه؟

- اره کمی به کارام می رسم.

- می خوای برسونمت؟

- نه ممنون. مطمئن باش راه رو گم نمی کنم.

فرح نگاهی به ساعت مچی خود می اندازد و می گوید:

- اگه بمونی تا یکی دو ساعت دیگه با هم برمی گردیم خونه.

- نه دیگه بهتره برم. از بح خیلی پیاده روی کردم. پاهام دیگه جون ندارن. ضمنا از ناهارتونم متشکرم.

خانمها از رستوران بیرون می روند و نادر پس از پرداختن صورت حساب به انها ملحق می شود و از ریحانه می پرسد:

- پس با ما نمیای؟

- نه ممنونم.

- لااقل بذار برات تاکسی بگیرم.

- خودم می تونم این کار رو بکنم داداش، ناسلامتی دیگه بزرگ شدم. بهتره شماها هم برین نمی خوام دیرتون بشه.

ریحانه با انها خداحافظی کرده و به راه می افتد. فرح و نادر هم به سمت ساختمان روزنامه حرکت می کنند. ریحانه تاکسی می گیرد و نیم ساعت بعد نزدیک منزل پیاده می شود. کرایه اش را حساب می کند و تاکسی دور می شود. چادرش را مرتب کرده و چند قدم تا منزل را پیاده طی می کند. کنار منزل می ایستد، کلید را از کیفش بیرون اورده و در را می گشاید و وارد می شود.

به مجرد این که ریحانه وارد حیاط می شود یک باره خود را در بیابانی خلوت و دور افتاده می بیند. پیرامون او تا انجا که چشم کار می کند بیابان خشک و بی اب و علف است. در مقابلش اتومبیلی شیک و خارجی پارک شده است. سه مرد کنار اتومبیل ایستاده اند. و در حال گفت و گو هستند. ریحانه صدای انها را نمی شوند اما چهره انان را به وضوح می بیند. دو مرد، ظاهری اراسته دارند و مرد سوم اندامی فربه و هیکل درشتی دارد. ریحانه به انها نزدیک می شود. هیچ کدام از انها حضور وی را احساس نمی کنند.

ناگهان مرد قوی هیکل از صندوق عقب میله ای اهنی خارج کرده و از ....

پشت چند ضربه ای به سر و گردن یکی از مردان وارد می اورد. مرد روی زمین در می غلتد و از حال می رود. ریحانه کاملا مقابل انهاست و همه چیز را به خوبی رویت می کند. قاتل لحظاتی بعد گودالی حفر می کند و جنازه مقتول را درون ان انداخته و گودال را با خاک می پوشاند.

در تمام این مدت مرد دیگر که گویا سمت ارباب او را دارد نهایت خونسردی گوشه ای به نظاره ایستاده و پیپ خود را دود می کند. قاتل میله را در صندوق عقب نهاده، در اتومبیل را برای مرد می گشاید. مرد درون اتومبیل می نشیند و قاتل بعد از مرتب کردن لباس هایش پشت فرمان قرار گرفته، اتومبیل را به حرکت درمی اورد و دور می شود. ریحانه چنان وحشت زده است که زبانش بند می اید . ناگهان ترس و وحشت بر وجودش مستولی می شود و در بیابان بنای دویدن می گذارد...

صدای زنگ تلفن ریحانه را به خود می اورد. نگاهی به اطراف می اندازد و خود را درون اتاق می بیند. هیچ به خاطر ندارد که از حیاط چگونه گذشته و وارد ساختمان شده است. پیشاپیش عرق کرده و رنگش پریده است. صدای ممتد زنگ تلفن همچنان ادامه دارد. ریحانه به قدری وحشت زده است که برای برداشتن گوشی هیچ اقدامی نمی کند. دقایقی بعد صدای تلفن قطع می شود. او به طرف دستشویی رفته و آبی به صورت خود می زند و در اینه به چهره رنگ پریده خود می نگرد.

دو شب بعد، همگی سر سفره شام نشسته اند و مشغول صرف غذا هستند. ریحانه چهره گرفته ای دارد و با بی میلی غذا می خورد. رادیو روشن است و اخبار پخش می شود. در همین اثنا گوینده اخبار اعلام می دارد که یک هواپیمای مسافربری انگلیسی با صد و بیست و شش سرنشین که از لندن عازم جامائیکا بود بر فراز اقیانوس اطلس دچار نقص فنی و اتش سوزی گشته و بدون این که موفق به فرود گردد در ابهای اقیانوس سقوط می کند و کلیه خدمه و سرنشینان هواپیما از بین می روند.

فرح و ریحانه نگاه حیرت زده ای بینشان رد و بدل می شود. ریحانه پس از استماع خبر غذایش را نیکه کارها رها کرده و به اتاق خود می رود. فرح حیران و شگفت زده به نادر می نگرد و نادر می پرسد:

- چیزی شده؟

- نمی دونم. سر درنمیارم.

- موضوع چیه؟

- ممکنه بهم بخندی ولی اون روز جمعه یادته که من و تو ریحانه رفته بودیم پارک جنگلی؟

نادر قاشقی غذا به دهان می گذارد و جواب می دهد:

- اره چطور مگه؟

- اون روز وقتی من و ریحانه رفتیم کمی قدم بزنیم اون این صحنه رو پیشگویی کرده بود.

- کدوم صحنه؟

- همین جریان سقوط هواپیما، مگه به اخبار گوش نمی دادی؟

- چرا شنیدم، خب که چی؟

- منظورت چیه که می گی خبکه چی؟

- تو می خوای چی بگی؟

- گفتم که.. ریحانه این جریانو تو رویا دیده بود.

نادر جرعه ای اب می نوشد و می گوید:

- خانم مثل اینکه شما هم خیالاتی شدی! پیشگویی چیه؟ رویا و الهام چه معنی داره؟ این که موضوع بدیعی نیست، در هفته یکی دو مورد سانحه هوایی تو هر مملکتی رخ می ده.

- ولی ریحانه عین این صحنه رو مو به مو و با تمام جزییاتش برام شرح داده بود. اونم دو هفته قبل از وقوع حادثه. به نظر تو عجیب نیست؟

- ممکنه خوب بعضی چیزها به بعضی ادمها الهام بشه. ریحانه هم جز یکی از همین ادم هاست.

- باید قضیه جدی تر از این حرفها باشه.

- گیریم که اینطور باشه. از دست من و تو چه کاری ساخته است؟

فرح شانه هایش را بالا می اندازد و جواب می دهد:

- نمی دونم والله، پدیده عجیبیه!

در یکی از روزها که ریحانه در خانه تنهاست وبرای مادرش نامه می نویسد. ناگهان افکار دیگری به مغزش هجوم می اورد و دستش از نوشتن باز می ماند. بار دیگر صحنه ان قتل مرموز در مقابل دیدگان وحشت زده اش ظاهر می شود. قلم را رها کرده و از جا برمی خیزد. هراسان در اتاق قدم می زند و با خود می گوید:

- خدایا چکار کنم؟ چطور می تونم از این کابوس لعنتی خوددم را رها کنم؟ این افکار جهنمی چرا دست از سرم برنمی داره؟ دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم. دارم کم کم مشاعرم رو از دست می دم.

بار دیگر می نشیند و نامه را به کناری نهاده و قلم و کاغذ در دست می گیرد و چهره هر سه مرد را تا انجا که حافظه اش یاری می کند با دقت و وسواس روی کاغذ ترسیم می کند. چهره ها کاملا واضح و اشکار است. نقاشی را در دست گرفته و لحظاتی به ان خیره می شود....

یک روز صبح ریانه خود را به دفتر روزنامه می رساند. فرح و نادر سرگرم کارهای خود بودند که او از راه می رسد. نادر که قرار است او را همراهی کند در حال اتمام مقاله اش است. ریحانه بی صبرانه می گوید:

- داداش عجله کن ممکنه دیر بشه.

نادر برمی خیزد و در حالی که دست نوشته ها را روی میز مرتب می کند می گوید:

- اومدم بابا چرا اینقدر عجله می کنی.

فرح نگاهش را به انها می دوزد و می گوید:

- وقتی کارتون تموم شد برگردین همین جا، می خوام ببینم چکار کردین.

نادر لبخندی زده و پاسخ می دهد:

- چیکار می خوایم بکنیم؟ یه کارت ورود به جلسه می گیریم و زود برمی گردیم.

ریحانه چادرش را مرتب کرده و می گوید:

- فکر نکنم زیاد طول بکشه، خب ما رفتیم دیگه خداحافظ.

- برین به سلامت.

ریحانه و نادر از دفتر روزنامه خارج می شوند و فرح به ادامه کار خود می پردازد. ساعتی بعد نادر به نرده های دانگشاه تکیه داده و سیگار دود می کند. زمانی که نگاهی به ساعتش می اندازد و صدای ریحانه را می شنود که به او نزدیک می شود. ریحانه با چهره خندان و پیروزمندانه ای می گوید:

- بالاخره گرفتم داداش

- خب مبارک باشه

- متشکرم، حسابی معطل شدی نه؟

- مهم نیست.

- وقتی که صبح می گفتم عجله کن به خاطر همین بود که زیاد معطل نشیم.

نادر نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید:

- زیادم دیر نشده، ساعت تازه یازده است.

- پس بریم سوار تاکسی بشیم که فرح منتظرمونه.

هر دو به ان سوی خیابان می روند. بی درنگ تاکسی گرفته و به سوی مقصد حرکت می کنند. ترافیک سنگینی بر سر تا سر خیابان حاکم است. و رفت و امد اتومبیل ها به کندی صورت می گیرد. نادر می گوید:

- پس با این حساب چهار روز دیگه کنکور شروع می شه.

- اره داداش. من که دل تو دلم نیست، از حالا باید لحظه شماری کنم.

- به قدری زود می گذره که اصلا متوجه گذشت زمان نمی شی.

نگاهی به اطرافش می اندازد و با بی حوصلگی می گوید:

- عجب ترافیکی، پیاده می رفتیم زودتر می رسیدیم.

ریحانه با گوشه چادرش خود را باد می زند و جواب می دهد:

- گرما هم آدمو کلافه می کنه.

- اره، به خصوص که ادم گرسنه هم باشه. تو چطور؟ گرسنه نیستی؟

- نه زیاد.

ریحانه از شیشه تاکسی نگاهی به اطراف می اندازد . اتومبیل بنز سیاه رنگی که دو سرنشین دارد و کنار انها ایستاده توجه او را به خود جلب می کند. مردی در عقب اتومبیل به صندلی تکیه داده و ظاهری اراسته و با تشخص دارد. ریحانه نگاه از او برمی گیرد و به نقاط دیگر می نگرد. تاکسی چند متر حرکت کرده سپس دوباره پشت انبوه اتومبیل ها توقف می کند. اتومبیل بنز بار دیگر کنار انها متوقف می شود. این بار وقتی ریحانه به چهره سرنشین اتومبیل می نگرد احساس می کند که سابق بر این وی را در جایی دیده است. چهره مرد برایش اشنا جلوه می کند. نادر غرولند کنان می گوید:

- این بر پدر این ترافیک لعنت.

ریحانه لبخندزنان جواب می دهد:

- به اعصابت مسلط باش. تو که باید به این وضع عادت کرده باشی.

- بی خودی وقتمون داره تلف میشه.

- اغلب مردم وقت تلف شده زیاد دارن ولی کی به این چیزا اهمیت می ده. جمله وقت طلاست فقط یه شعاره.

نادر از جیب خود ورق کاغذی بیرون اورده و با ان خود را باد می زند. ریحانه بار دیگر متوجه اتومبیل بنز می شود. این بار چهره راننده را زیر نظر می گذراند. چهره او در نظرش اشناست. هر چه به ذهن خود فشار می اورد نمی داند که ان دو مرد را کجا دیده است. دقایقی بعد نادر از گرما کلافه شده به سمت خواهرش برمی گردد و می گوید:

- موافقی کمی پیاده روی کنیم؟ با این وضعیت تا شب هم نمی رسیم.

- باشه من حرفی ندارم.

نادر خطاب به راننده می گوید:

- داداش می شه ما همین جا پیاده شیم.

- پیاده می شین؟

- اگه اشکالی نداره.

- نه چه اشکالی. بفرما

نادر اسکناس به طرف راننده گرفته و پیاده می شود. ریحانه هم پشت سر او پیاده می شود و در را می بندد. نادر می رود تا بقیه پولش را از راننده بگیرد. ریحانه نگاه دقیقی به راننده بنز می اندازد . مرد هم برای لحظه ای به او چشم می دوزد. یک باره بدن ریحانه مرتعش شده و رنگ از چهره اش می پرد. نادر می گوید:

- تا ماشینا حرکت نکردن بیا بریم پیاده رو.

ریحانه همچنان ایستاده و حیرت زده مرد را نگاه می کند. مرد از نگاه خیره او تعجب کرده و با بی اعتنایی رویش را برمی گرداند. نادر می پرسد:

- به چی زل زدی؟ چرا حرکت نمی کنی؟

ریحانه چند گام به طرف برادرش که در حال عبور از لابه لای اتومبیل هاست برمی دارد. برای لحظه ای درنگ کرده و به اتومبیل مزبور خیره می شود. اکنون به طور کامل یقین دارد که ان دو مرد را در کابوسهایش دیده است. اتومبیل ها چند متری حرکت می کنند و جلوتر می روند. نادر از همان فاصله با صدای بلند می پرسد:

- چی شده؟ پس چرا نمیای؟

ریحانه شتابان به جانب برادر می رود. گاه به او و گاه به بنز که اکنون مسافتی از وی دور شده می نگرد. نادر بار دیگر می پرسد:

- دنبال چی می گردی؟ چرا رنگت پریده؟ حتما گرما زده شدی.

- نادر من باید مطلبی رو بهت بگم. اون ماشین بنز رو می بینی؟

نادر به محلی که او اشاره می کند می نگرد و جواب می دهد:

- آره. خوب؟

- خواهش می کنم به حرفام دقت کن. نمی دونم چطوری بگم . من قبلا این دو نفر رو در حین ارتکاب به قتل دیدم.

نادر با تمسخر می خندد و می گوید:

- چه می گویی دختر.

- باور کن جدی می گم.

- یعنی تو قبلا با اینا برخورد داشتی؟

- برخورد که نه... من.. من اونا رو تو کابوسم دیدم. اونا مردی رو کشتن و جسدشو تو بیابون دفن کردند.

- مثل اینکه واقعا گرما زده شدی!

- نادر حرفامو باور کن.

- ببین ریحانه من به قدری خسته و گرسنه هستم که حال و حوصله شنیدن داستان و قصه را ندارم. بهتره عجله کنی/

- ولی حرفای من داستان و قصه نیست حقیقت محضه.

- تو رو خدا دست بردار.

- ببین نادر ممکنه تو حرفامو باور نداشته باشی ولی به خدا قسم تا به حال هر اتفاقی که تو عالم رویا بهم الهام شده در واقعیت رخ داده، تو نباید نسبت به گفته هام تردید داشته باشی.

نادر با بی حولگی دستش را تکان می دهد و می گوید:

- باشه. باشه. گیریم که حق با توئه. خب حالا می گی چی؟ اونا قاتل هستن؟ خب باشن، به من و تو چه ارتباطی داره؟

نادر چند قدم برمی دارد و از ریحانه دور می شود. ریحانه به دنبالش می رود و بانگ برمی دارد:

- نادر صبر کن.

نادر از سرعت قدم هایش می کاهد تا ریحانه به او برسد.

- نادر ما باید یه کاری کنیم.

- چیکار کنیم؟

- خواهش می کنم تا دیر نشده شماره ماشین رو یادداشت کن.

- که چی بشه؟

- ببین من وقت ندارم برات توضیح بدم.فقط خواهش می کنم هر کاری بهت میگم انجام بده.

نادر بی اعتنا به او راهش را می گیرد و می رود:

- بیا بریم دختر مثل اینکه زده به سرت.

ریحانه قلم و کاغذ را از کیفش درمی اورد و به سمت ماشین می رود و از پشت سر اتومبیل شماره را یادداشت می کند . سپس به دنبال نادر راه می افتد. چند گامی که برمی دارد به او می رسد. هر دو در سکوت راه می روند. نادر حسابی عصبانی به نظر می رسد. پس از عبور از چند کوچه، سکوت را می شکند و می گوید:

- بهتره تو برگردی بری خونه.

- نه می خوام با تو بیام دفتر روزنامه.

نادر می ایستد و به جانب او برمی گردد:

- ببین ریحانه اگه تو دنبال دردسر می گردی من حال و حوصله اش رو ندارم. بهتره هر چی شنیدی و دیدی همین جا فراموشش کنی. نمی خوام کسی از این ماجرا باخبر بشه. فهمیدی؟

- حتی فرح؟

- منظورم غریبه هاه بود.

ریحانه فقط سر تکان می دهد و باز هم به راه خود ادامه می دهد. لحظاتی بعد هر دو با اعابی داغون به اداره روزنامه می رسند. نادر پشت میزش می نشیند و اخم هایش را درهم می کند. ریحانه و فرح هم در گوشه ای سر در گوش هم نهاده اند و درباره ان موضوع بحث می کنند. فرح با دقت به سخنان ریحانه گوش می دهد و می پرسد:

- حالا تو مطمئنی اونا همون افرادی بودند که تو دیدی؟

- بله کاملا یقین دارم. بدون ذره ای تردید.

- ولی ما اونا رو نمی شناسیم. نمی تونیم به هیچ طریقی اثبات کنیم که اونا...شاید اصلا قتلی اتفاق نیافتاده باشه، می دونی چی می خوام بگم؟ تو معمولا چیزایی می بینی که قراره در اینده اتفاق بیفته نه در گذشته، مگه نه؟

- بله درسته ولی این قضیه فرق داره. من کابوس مربوط به قتل ها رو بارها و بارها تو ذهنم مرور کردم. حتی تصویری از چهره اونا کشیدم که الان خونه است و حاضرم اونو بهت نشون بدم. عجیب اینه که در لحظه وقوع حادثه، این افراد چند سالی جوون تر به نظر می رسیدند و این نشون می ده که قتل سابق بر این اتفاق افتاده.

- من در صحت گفته هات کمترین تردیدی ندارم. موضوع هواپیما بهم ثابت کرد که تو قادری اتفاقات رو قبل از وقوع اون ببینی، اما نکته مهم و ...

قابل بحث اینجاست که چطور می خوای این موضوع رو به اثبات برسونی؟

- اول باید به هر طریقی که شده اونا رو شناسایی کنم و بعد...

نادر که تا ان لحظه سکوت کرده بود مداخله می کند و با کنایه می گوید:

- بعد می ری و به پلیس می گی که بیان و دستگیرش کنن، درسته؟

ریحانه سر به زیر می اندازد و سکوت می کند. نادر برمی خیزد و با ناراحتی و خشم اتاق را ترک می کند. لحظاتی در سکوت سپری می شود. فرح شانه هایش را بالا می اندازد و می گوید:

- والله نمی دونم چی بگم. به عقیده من صلاح نیست بیشتر از این خودتو وارد جریان کنی. تو باید خیلی چیزا رو در نظر بگیری. موقعیت خودتو، من و نادر و بقیه اعضا خانواده رو.

فرح نگاهی به ساعتش می اندازد. ریحانه بلند می شود و بدون ادای کلامی به جانب در می رود. فرح می پرسد:

- کجا می ری ریحانه؟

- نمی دونم می رم کمی قدم بزنم و فکر کنم.

- نمی خوای با ما نهار بخوری؟

- نه متشکرم. گرسنه نیستم.

- از حرفام که ناراحت نشدی؟

ریحانه نیشخندی می زند و جواب می دهد:

- نه به هیچ وجه.

سپس دردفتر را می گشاید و خارج می شود. چنان مغموم و افسرده است که دلش می خواهد گوشه ای بنشیند و ساعتی گریه کند تا از غم و غصه تخلیه شود. به مجرد این که از دفتر روزنامه بیرون می اید و قدم به خیابان می گذارد با ابر مواجه می شود که قصد وارد شدن به داخل موسسه را دارد. صابر به او مودبانه سلام می کند و رد می شود. ریحانه چند قدم دور شده، ناگهان توقف می کند. گویی فکری به ذهنش خطور کرده است. به جانب صابر برمی گردد و می گوید:

- اقا صابر عذر می خوام.

صابر توقف کرده و به سمت او می اید:

- خواهش می کنم امر بفرمایید.

- می بخشین می خواستم اگه امکان داره چند لحظه وقت شما رو بگیرم. اجازه می دین؟

- استدعا می کنم من در خدمت شما هستم.

- ممکنه قدم بزنیم؟ البته اگه مزاحم نباشم.

- تمنا می کنم. من وقتم در اختیار شماست.

هر دو در پیاده قدم می زنند. ریحانه ضمن گفت و گو با او از حوالی موسسه دور می شود. در همان لحظه نادر از پشت پنجره اداره روزنامه چشمش به او میافتد و حیرت زده دور شدن ان دو را می نگرد و عصبی و ناراحت است. نیم ساعت بعد ریحانه و ابر پشت میز رستورانی نشسته اند. ریحانه پس از شرح ما وقع می گوید:

- من حقیقتا دچار استیصال شدم. اصلا تکلیف خودم رو نمی فهمم. از یه طرف می خوام خودم رو از این ماجرا بکشم کنار، از طرفی می بینم یه وظیفه وجدانی انسانی رو دوشم سنگینی می کنه. چرا باید از بین این همه ادم من انتخاب بشم.

- این یه موهبت خداییه.

- اما برای من جز دردسر و بدختی ارمغان دیگری نداشته.

- من قلبا امیدوارم بتونم در این زمینه مفید و مثمر باشم و ازتون می خوام که رو کمکهای من حساب کنین.

- از لطف شما ممنونم. شاید من این حق رو نداشته باشم که شما رو درگیر مشکلات خودم بکنم. ولی وقتی با شما برخورد کردم یه حس غریب و ناشناخته بهم نهیب زد که شما می تونین مشکل گشا باشین.

- امیدوارم که اینطور باشه. حالا باید موضوعات رو نار هم قرار بدیم و اونا رو جمع بندی کنیم تا به نتیجه برسیم. اولین اقدام ما شناسایی این افراده، خوشبختانه سرنخ دست ماست و ما باید سرنخ رو بگیریم تا به تدریج به انتهای ماجرا نزدیک بشیم.

- منظور شما از سرنخ شماره اتومبیله؟

- بله کاملا. اول باید صاحب ماشین شناسایی بشه. من احتمال می دم صاحب ماشین همون مردیه که شما امروز دیدین. و باز احتمال می دم که باید شخص مهم و با نفوذی باشه به این دلیل که این گونه اتومبیل ها مختص افراد خاص جامعه هستن و احتمال سوم این که از زمان قتل باید مدت زیادی گذشته باشه چون شما در رویاتون اونارو از زان فعلی جوون تر دیدین. پس ما باید پس از شناسایی اونا دنبال مدارک و شواهد باشیم.

ریحانه از کیفش کاغذی را که شماره اتومبیل روی ان یادداشت شده بیرون می اورد و ان را به دست صابر می سپارد. صابر نگاهی به ان می اندازد و می گوید:

- از امروز سعی می کنم کارمو شروع کنم. شما رو مرحله به مرحله در جریان می ذارم.

- صمیمانه ازتون سپاسگزارم. شماره تلفن منزل برادرمو بهتون می دم که اگه ضرورت ایجاب کرد باهام تماس بگیرید. بهتره مواقعی تماس بگیرین که کسی منزل نباشه تا من بتونم راحتتر صحبت کنم.

- متشکرم. حتما.

ریحانه به نقطه ای خیره می شود و لبخنددی می زند. از چهره اش پیداست که به موقعیت خود ایمان دادر. ساعتی بعد ریحانه پس از ترک صابر سوار تاکسی شده و حوالی منزل پیاده می شود و به جانب خانه می رود. به محض اینکه در را می گشاید پاکتی را زیر پای خود مشاهد می کند. پاکت را برمی دارد و نگاهی به پشت ان می اندازد و تبسمی بر لبانش می نشیند. از حیاط عبور کرده و وارد منزل می شود. از هال گذشته، به طرف اتاق خود می رود. در را می گشاید، چادرش را برمی دارد. روی لبه تخت می نشیند و پاکت را می گشاید. نامه از راضیه است. ریحانه با دقت نامه را می خواند و سپس با چهره ای متبسم کنار پنجره می رود و به خیابان خیره می شود. عصر همان روز فرح و نادر در هال را گشوده و وارد می شوند. چهره هر دو ناراحت و برافروخته است. نادر کتش را بیرون اورده و همراه با کیفش گوشه ای می گذارد. فرح او را زیر نظر دارد و نگران است. نادر بدون هیچ حرفی به طرف اتاق ریحانه می رود. ضربه ای به در زده و ان را می گشاید. ریحانه که مشغول کشیدن طرحی است بلند می شود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد