سلمان خارج می شود. مادر به پاک کردن سبزی ادامه می دهد. یک روز سلمان عصر پشت پیشخوان کتاب فروشی روی صندلی کنار نعمت نشسته است. سیگاری گوشه لب نهاده و اتش می زند. نعمت استکان چای را به اطراف او می کشد.
- چایی تو بخور اینقدر سیگار نکش.
سلمان لبخند می زند و می گوید:
- قربونت برم اقا نعمت. ما که داریم از دنیا می کشیم این سیگار که قابل نیست.
نعمت به قفسه های کتاب می نگرد و جواب می دهد:
- این روزا همه گرفتارن. این که ناراحتی نداره.
- همه گرفتارن و من از همه گرفتارتر. هیچ وقت تو زندگیم شانس نیاوردم. از هیچ چیز و هیچ کس خیری ندیدم.
- حالا مگه چی شده؟ امروز خیلی ایه یاس می خونی؟
سلمان به تلخی هنی می کند و زهر خندی می زند:
- هر کی جای من بود تا حالا هفت دفعه جون کنده بود. ما از پوست کلفتی روی کرگدن رو سفید کردیم.
در همین لحظه دختر جوانی وارد کتاب فروشی می شود. ابتدا نگاهی به قفسه ها می اندازد و سپس به جانب نعمت پیش می اید.
- سلام اقا.
- سلام خانم بفرمایین.
- ببخشید. دوزخ اثر دانته رو دارین؟
نعمت مدتی فکر کرده و به ذهن خود فشار می اورد و می گوید:
- اهان منظورتون کتاب کمدی الهیه؟ نه خیر این کتاب مدتهاست که تجدید چاپ نشده. یعنی گیر نمی یاد.
- پس نایابه. خیلی جاها دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم.
- کتابای دیگه ام هست. بدم خدمتتون؟
- نه اقا متشکرم. خداحافظ.
دختر بدون اینکه نگاهی به سایر کتابها بیندازد خارج می شود. سلمان ناخود آگاه می خندد. نعمت متعجبانه می پرسد:
- چی شد یه دفعه گل از گلت شکفت؟
سلمان خنده کنان ادامه می دهد:
- دارم به کار این بنده خدا می خندم. دوزخ همین جاست اونوقت مردم دارن تو کتابای دانته دنبالش می گردن. جدا مسخره است.
- تو زیادی سخت می گیری جوون.
- داری مثل پیرمردای جهان دیده موعظه می کنی؟ مگه دروغ می گم؟ جهنم رو می خوای ببینی؟ خب بفرما، این بنده حقیر شب و روز با تموم گوشت و پوستم دارم جهنم رو لمس می کنم. دیگه بدتر از این چی می خوای؟ حتما باید اتیشو با چشمات ببینی؟
سلمان چایش را هورتی سر کشید و نعمت پرسید:
- خنک بود؟
- اره خنکِ خنک. گاهی وقتا ادم توش می سوزه و جزغاله می شه گاهی هم از خنکی و بی مزگیش حالش به هم می خوره.
نعمت حیرت زده براندازش می کند و می گوید:
- چایی رو گفتم پسر. حواست کجاست؟
سلمان لبخندی می زند و سیگار دیگری روشن می کند. نعمت با تاسف سر تکان می دهد و می گوید:
- از بس شبا نشستی تو اون اتاق دود زده و هی خوندی و نوشتی حسابی زده به کله ات. راستی کار کتابت به کجا کشید؟
سلمان نفس عمیقی می کشد.
- دِ لامب درد منم همینه دیگه. در جامعه مترقی و ادب شناس ایران زمین کسی این بنده حقیر سراپا تقصیر رو به بازی نمی گیره. همه می گن برو عمو کشکت رو بساب. نویسندگی به تو نیومده. انگار نویسنده ها باید علاوه بر هیبت ادمی یه چیز مافوق بشری تو ظاهرشون داشته باشن که به وسیله اون به اشتهار برسن.
نعمت با دست دودها را که به طرف صورتش امده کنار می زند و با لحنی امیخته به شوخی می گوید:
- خیلی کنجکاو شدم نوشته هاتو بخونم ببینم اخه تو چی می نویسی که مورد پسند هیچ تنابنده ای نیست!
سلمان با صدای بلند اه می کشد و جواب می دهد:
- بدبختی اینجاست که این بندگان ادب دوست و داعیه داران بیرق به دست! حتی حاضر نیستن نوشته هام رو بخونن بعد بگن مزخرفه. ندیده و نچشیده می گن نمکش کمه.
- پس ناموفق ناموفقی.
- بع...له! چه جورم.
سلمان با قوطی کبریتش بازی می کند و نعمت به فکر فرو می رود. سپس گویی چیزی به ذهنش رسیده است می گوید:
- یه نفر هست که برام کتاب می یاره، در ال ویزیتوره. تو تمامی مراکز پخش همکاری داره. می گم بد نیست این دفعه دیدمش مشکلت رو باهاش درمیون بذارم شاید بتونه گره از کارت باز کنه.
- ای بابا دلت خوشه! تمام ناشرین کوچک و بزرگ اب پاکی رو ریختن دستم . اونوقت می خوای از یه ویزیتور انتظار مساعدت داشته باشی؟
- امتحانش که ضرر نداره. اگرم بگه نه که چیزی ازت کم نمی شه.
- نه پسر خوب بهتره فراموشش کنی. از حالا می دونم جوابش چیه. از بس نه شنیدم شبا تو خواب هم دچار کابوس می شم. این نه ها مثل عقرب جراره بهم حمله ور می شن و نیشم می زنن.
- من نمی دونم فکر نویسنده شدن از کی در مغزت جرقه زد. سالهاست که می شناسمت. از اون موقعی که دبیرستان می رفتی و ازم نوشت افزار می خریدی. اگه از اون وقتا دنبال یه کار بهتر راه می افتادی حالا واسه خودت سری تو سرا دراورده بودی. اخه اینم شد کار؟ کاری که توش سود نباشه به چه دردی می خوره؟
سلمان تبسم می کند و در جوابش می گوید:
- شاعر می گه هر کسی را بهر کاری ساختن. منم هیچ هنری به جز نوشتن ندارم. نویسندگی همه عشق منه، همه زندگیمه. گاهی وقتا یه چیزایی تو گلوم سنگ می شه و اون تو گیر می کنه، اون وقته که حس می کنم به جای حرف زدن نیاز به نوشتن دارم. به خاطر اینکه یه روز نویسنده موفقی بشم خیلی چیزهامو از دست دادم. این عشق چنان در من قوت داشت که حتی به خاطرش همسر اینده ام رو از دست دادم. احساس می کنم اگه ننویسم می میرم. نوشتن برام حکم اکسیژن رو داره که اگه نباشه خفه می شم.
نعمت دستی به شانه سلمان می زند و به شوخی می گوید:
- اگر بنویسی خواننده ها رو خفه می کنی!
سلمان برمی خیزد و دست در جیبش می کند.
- ازم می پرسن اگه ننویسی چطور می شه؟ مثل اینه که از ادم بپرسن اگه نفس نکشی چی می شه؟ من می نویسم تا تو نوشته هام گم بشم. غرق بشم و از دنیا برم. اونوقت شاید بعد از مرگم به استعدادم پی ببرند. یه دسته گل به احترام رو گورم بذارن.
از جیب اسکناسها را بیرون می اورد و انها را به طرف نعمت می گیرد.
- خب رفیق شفیق وقت حساب کتاب رسیده. شرمندتم ولی علی الحساب این پیشت باشه تا بعد.
نعمت به سرم تعارف دست او را پس می زند.
- بذار جیبت، فعلا تو بیشتر از من بهش نیاز داری.
- نه جون تو نمی شه. می ترسم اینم خرج بشه و بیشتر شرمنده ات بشم.
- گفتم که بذار جیبت. من که باهات تعارف ندارم باشه هر وقت روبراه شدی با هم حساب می کنیم.
- بگیر بذار تو دخلت تا پشیمون نشدم. اگه تعارف کنی دیگه پیشت نمی یام.
نعمت پولها را گرفته و روی میز می گذارد.
- حالا که اصرار می کنی باشه. ولی از من به نیحت، برو دو دستی بچسب به کار و کاسبیت که خدا روزی رسونه.
سلمان لبخند زنان به ان سوی پیشخوان می رود.
- خب ما دیگه رفتیم.
نعمت برمی خیزد و با او همراه می شود. دم در که می رسند نعمت می گوید:
- کتابی چیزی لاز نداری؟ اگه می خوای ب یتعارف ور دار و ببر و به فکر پولشم نباش ما قبولت داریم.
- یه مدتیه مطالعه رو گذاشتم کنار. نوشتن بهم مجال هیچ کاری رو نمی ده. در هر حال ازت ممنونم که به فکرم هستی. یه روزی جبران می کنم.
- خواهش می کنم. این حرفا چیه.
- راستی گفتی اون یارو رو کی می بینی؟
- کدوم یارو؟
- همون ویزیتوره.
نعمت لبخندی می زند.
- اهان یعقوبی رو می گی؟ خب.... وقت معینی نداره. ممکنه فردا بیاد ممکنه یه هفته دیگه. ولی بالاخره پیدایش می شه چون که باید بیاد و پولش رو وصول کنه.
- راجع به من باهاش حرف می زنی؟
- تغییر عقیده دادی؟
- می گم شاید بشه بهش امیدوار بود. از این ستون به اون سون فرجه.
- باشه من هر کاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم.
سلمان دستم را به گرمی می فشارد و با خوشحالی می گوید:
- قربون تو برم خیلی اقایی.
- خدا کنه بتونم برات کاری کنم. چند روز دیگه یه سری بهم بزن تا بهت بگم نتیجه چی شد. اصلا چطوره زنگ بزنی، شماره مو داری؟
- اره دارم.
- پس بهم تلفن کن.
- فدات بشم. دربست نوکرتم به خداو خب خداحافظ
- خداحافظ.
سلمان خارج می شود و نعمت با نگاه از پشت شیشه دور شدنش را می نگرد. همان شب سلمان دست نوشته هایش را مرتب کرده و لای روزنامه می پیچد و ان را کنار می گذارد. مقداری از کاغذ باطله هایش را دور می ریزد و بعضی از نوشته های به درد نخورش را پاره می کند. سپس ساعتی را به طمالعه می گذراند و وقتی خواب بر وی غلبه می یابد چراغ را خاموش کرده و به بستر می رود.
چند روز بعد سلمان از تلفن عمومی شماره کتاب فروشی رو می گیرد تا با نعمت صحبت کند.
- الو؟
- سلام نعمت جون.
- سلمان تویی؟ سلام پسر، چطوری؟
- قروبن تو. چه خبرا؟
- خبرای خوب!
- چطور؟
- اول بگو ببینم کجا هستی؟
- نزدیک خونه هستم دارم می رم ناهار.
- وقت داری یه سر بیای اینجا؟
- همین حالا.
- اگه حالا بیای خیلی بهتره.
- چه خبر شده نعمت جون؟
- فعلا چیزی نپرس. وقتی اومدی مفصلا باهات گپ می زنم.
- از اون بابا خبری شده؟
- اره خودشون الان اینجا هستند.
- جدا؟ چه حسن تصادفی؟ خب چه کردی؟
- باید بیای حضوری صحبت کنیم. زود راه بیفت.
- چشم با کله می یام.
- بهتره نوشته هات رو هم با خودت بیاری.
- به روی چشم.
- فقط عجله کن.
- بازم چشم. خداحافظ.
سلمان گوشی را می گذارد. با عجله خارج شده و به جانب خانه حرکت می کند. گاهی می دود و گاه از سرعت خود می کاهد. به خانه که می رسد شتابان وارد اتاق می شود. مادرش کنار میز سماور دراز کشیده و متکایی زیر سر دارد. به مجرد وارد شدن سلمان بلند شده و به حالت نشسته قرار می گیرد.
- اومدی پسرم؟
- سلام مادر.
- سلام. خسته نباشی.
سلمان به طرف اتاقش می رود. مادر لباس خود را مرتب کرده و می ایستد. می خواهد به اشپزخانه برود که سلمان با تعجیل از اتاقش بیرون می اید.
- چی شده سلمان داری می ری بیرون؟
- اره مادر جون.
- کی برمی گردی.
- با خداست.
- ولی نهار چی؟ غذا نمی خوری؟
- وقتی برگشتم یه چیزی می خورم. می بخشی مادر عجله دارم. خداحافظ.
با همان شتاب از در خارج می شود و مادر را در بهت و حیرت به جا می گذارد. سلمان در خیابان برای یک اتومبیل مسافرکش دست بلند کرده و پس از گفتن مسیر سوار می شود. در تمام طول راه هیجان زده است و اضطراب دارد. وقتی از اتومبیل پیاده می شود حالت پرواز دارد. داخل کتاب فروشی شده و به طرف نعمت و مرد جوانی که کنار او نشسته می رود.
نعمت با دیدن او خوشحال و مسرور برمی خیزد و می گوید:
- به به سلمان خان هم تشریف می اورد.
- سلام اقا نعمت.
سلمان خطاب به شخ ثالث می گوید:
- سلام جناب.
مرد با متانت پاسخ می دهد:
- سلام. روزتون بخیر.
سلمان دستی را که به طرفش دراز شده را می فشارد.
- روز شما هم بخیر.
نعمت خطاب به مرد جوان می گوید:
- معرفی می کنم ایشون اقای بشارتی هستن، ایشون هم اقای یعقوبی.
یعقوبی دست سلمان را تکان می دهد و می گوید:
- حال سرکار چطوره؟ از اشنایی تون خوشوقتم.
- متشکرم بنده هم همین طور.
سلمان کنار یعقوبی روی صندلی می نشیند . نعمت هم چهارپایه ای برداشته و کنار انها می نشیند. سلمان از یعقوبی می پرسد:
- مصدع اوقات شریف که نشدم؟
- اختیار دارید بنده در خدمت شما هستم. از دو ساعت پیش تا حالا ذکر خیر شما بود.
نعمت رشته کلام را در دست می گیرد و می گوید:
- داشتم خدمت اقای یعقوبی عرض می کردم که شما چه قدر مشتاق هنر و هنر دوست هستین.
سلمان با فروتنی پاسخ می دهد:
- این نظر لطف شماست بنده که قابل نیستم.
نعمت گره ای به ابرو می اندازد و می گوید:
- اختیار داری سلمان خان داری شکسته نفسی می کنی. خلاصه من مساله شما رو با اقای یعقوبی مطرح کردم و ایشون هم لطف کردن و وقتشونو در اختیار ما گذاشتن که حضوری مذاکراتی با هم داشته باشین.
سلمان به یعقوبی لبخند می زند و می گوید:
- ایشون بزرگواری فرمودن.
یعقوبی خطاب به سلمان می گوید:
- جناب بشارتی من ذاتاً اهل حاشیه روی نیستم و دلم می خواد زود برم...