وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان بسیار زیبای سفر زندگی فصل هشتم

- متشکرم فرناز.. تو خیلی خوبی. تو همیشه منو خوب درک کردی. هر جا که باشی برات ارزوی خوشبختی می کنم.
- منم همین طور. دلم می خواد ساعتها باهات حرف بزنم ولی می ترسم مادر سر برسه. نمی خوام حرمت مادر و فرزندی ر زیر پا بذارم و تو روش وایستم.
- من دیگه مزاحمت نمی شم.
- به مادرت سلام برسون. بهش بگو من همیشه به یادتون هستم.
- متشکرم فرناز. من شایسته تو نبودم. منو ببخش.
- خداحافظ سلمان. موفق باشی.
- تو هم همین طور. خدانگهدارت.
هر دو گوشی را می گذارند. فرناز روی مبل نشسته سرش را به عقب تکیه می دهد و قطره اشکی ارام از گونه اش فرو می چکئ... عر همان روز فرناز در اتاقش روی تخت نشسته و زانوهایش را در بغل دارد. افسرده و مکدر است و بغض گلویش را می فشارد. از اتاق پذیرایی دای گفتگو شنیده می شود. در همین لحظه مادرش در را گشوده و وارد اتاق می شود. به کنار فرناز می اید و با قیافه اخم الود می گوید:
- دختر پاشو بیا بیرون. همه منتظر تو هستن. پاشو اخماتو وا کن.
فرناز رویش را برمی گرداند. مادر کنارش روی تخت می نشیند و با لحن ارومتری می گوید:
- پاشو بیا، ابرو ریزی نکن دخترم، خودت که اخلاق بابات رو می دونی. نذار کار به جاهای باریک بکشه. پاشو بیا اقا دوماد رو ببین، واقعا به این میگن مرد! یه پارچه اقا! چیزی کم و کسری نداره.
فرناز دیده اشک الودش را به مادرش می دوزد. نگاهش شماتت بار است. مادر با پشت دست قطره های اشک را از روی صورتش پاک می کند و می گوید:
- اشکاتو پاک کن، خوب نیست تو رو این ریختی ببینن. دنیا که به اخر نرسیده. شوهری گیرت اومده که یه ناخنش به دتا از این جوونا می ارزه. پاشو مادرجون، پاشو چند تا چایی وردارد بیار و بیشتر از این ابروریزی نکن.
خانم امینی وقتی سکوت او را می بیند دستش را می گیرد و وی را از تخت پایین می کشد. فرناز همانند مسخ شده ها به دنبال مادر راه افتاده و از اتاق خارج می شود. مادر او را به طرف اشپزخانه می برد. خودش فنجانهای چای را پر کرده و سینی را به دست فرناز می دهد.
در اتاق پذیرایی مبل ها به وسیله خان عمو اقای امینی، داماد و مادر و خواهرش اشغال شده است. همگی در حال گفتگو هستند که فرناز با سینی چای وارد می شود و به اهستگی سلام می کند. خانم امینی هم با چهره ای بشاش خود را به کنار شوهرش می رساند و می نشیند. سرها به طرف فرناز برمی گردد.
فرناز با حالتی بی روح و سرد به طرف میهمانان رفته و سینی چای را به انها تعارف می کند.خانواده خواستگار، من جمله خود او با تحسین فرناز را می نگرد. فرناز وقتی مقابل خواستگار می ایستد حتی نگاهش هم نمی کند. پس از پخش کردن چای بی درنگ اتاق را ترک می کند. با پخش شیرینی مشخص می شود که توافق حاصل شده است.
چند شب بعد سلمان در سوز و سرما و بارش برف در کوچه ها قدم می زند. پس از مدتی وارد خیابانی می شود که منزل فرناز در ان قرار دارد. اتوبوس عروس و داماد که مزین به گل است مقابل در پارک شده است. از داخل حیاط منزل صدای هلهلهه شنیده می شود. نور چراغهای تزئینی چشم را خیره می کند.
سلمان در پناه نور چراغ برق می ایستد و یقه اورکتش را بالا می اورد که چهره اش شناخته نشود. دقایقی بعد عروس و داماد همراه مدعوین و پدر و مادر عروس از منزل خارج می شوند. فرناز و همسرش سوار بر اتومبیل شده و در صندلی عقب جای می گیرند. سایر مهمانان هم سوار اتومبیل های خود می شوند. پسر جوانی پشت رل اتومبیل داماد می نشیند و اتومبیل لحظاتی بعد از کنار سلمان عبور می کند. او برای لحظه ای کوتاه چهره محزون عروس را مشاهده می کند. اتومبیل ها دور می شوند و سلمان پشت سر انان قدم زنان به راه خود می رود.
برف هم چنان ارام ارام می بارد. سلمان از خیابانها می گذرد، سیگار می کشد و راه می رود. هنگام عبور از خیابانی، اتومبیل با سرعت از کنارش می گذرد و ابهای جمع شده در کنار خیابان را روی او می ریزد. سر تا پای سلمان خیس می شود و لباسش گل الود می گردد.
اتومبیل چند متری که دور می شود توقف می کند. سپس دنده عقب می گیرد و به کنار سلمان می رسد و می ایستد. مردی که کنار راننده نشسته، شیشه را پایین می کشد و با لحنی پوزش خواهانه خطاب به سلمان می گوید:
- اقا جدا ازتون معذرت می خوام مثل این که بدجوری خیس شدین.
سلمان در سکوت نگاهش می کند و هیچ واکنشی نشان نمی دهد. مرد می افزاید:
- اگه جایی می رین شما رو برسونیم.
سلمان هم چنان سکوت می کند. صورتش بی روحش که اب از ان می چکد هیچ عکس العملی ندارد. دو مرد نگاه حیرت زده و پرسشگر به هم رد و بدل می کنند و با اشاره مرد سخنگو، راننده حرکت کرده و از سلمان دور می شود. راننده شانه هایش را بالا می اندازد و حیرت زده می گوید:
- این دیگه کی بود؟
- خیلی عجیبه، انگار تو این دنیا نبود.
- شایدم دیوونه بود. نگاهشو دیدی؟
- بریم بابا گور پدرش به ما چه...
سلمان هم چنان راه می رود. روی پلی می ایستد که زیرش رودخانه ای خروشان با ابی کثیف و گل الود در حال گذر است. به نرده ها پل تکیه می دهد و به سطح اب چشم می دوزد و به یاد گذشته های می افتد. به یاد نخستین برخوردش با فرناز.....
در مغازه اش نشسته بود و کتاب می خواند که در باز شد و اقای امینی همراه با همسر و دخترش وارد شدند. سلمان با دیدن مرد همسایه برخاست، کتاب را کنار گذاشت و به طرف انها رفت و با امینی سلام و احوالپرسی کرد. امینی چیزهایی گفت و سلمان تعدادی روسری روی پیشخوان گذاشت. امینی با او دست داد و به مغازه اش اشاره کرد و خارج شد.
مادر و دختر روسری ها را زیر و رو می کردند. سلمان زیر چشمی دختر جوان را می نگریست. چشمان دختر او را مسحور کرده بود. حالش دگرگون شد و رفتار ناشیانه ای از او سر زد که موجب خنده دختر گشت. ان ها روسری مورد نظر را انتخاب کرده و پس از دادن پول خارج شدند. سلمان که هم چنان با نگاه حسرت بار و مشتاق خود انها را بدرقه می کرد، با خروج انها دستش را روی قلبش گذاشت، چشمانش را فرو بست و اه کشید.
چند روز بعد سلمان همراه مادرش به خانه امینی رفتند. مادر سلمان یک قواره پارچه و یک جعبه شیرینی و یک انگشتر طلا به طرف مادر فرناز گرفت. خانم و اقای امینی خیلی زودتر از ان چه انتظار می رفت به خواتسگاری سلمان پاسخ مثبت دادند. خانم امینی جعبه شیرینی را گشود و به انها شیرینی تعارف کرد. سپس مادر سلمان انگشتر را به انگشت فرناز کرد و همگی کف زدند و مبارک باد گفتند....
سلمان به خود می اید و از پل عبور می کند و به طرف خانه به راه می افتد. مادر سلمان کنار بخاری دراز کشیده و چشمانش را بسته که سلمان وارد اتاق می شود. موهایش خیس و اشفته است. بدون اینکه مادر را بیدار کند یکسره به اتاقش می رود. هم چنان که دست در جیب دارد روی لبه تخت می نشیند و به نقطه ای خیره می ماند.
دلش می خواهد با صدای بلند گریه کند اما این کار را نمی کند. چهره فرناز از پشت شیشه اتومبیل داماد در مقابل دیدگانش جان می گیرد. اورکتش را می کند و روی تخت می اندازد . بی اندازه اندوهگین است. صورتش را لای دستهایش پنهان می سازد و دقایقی در همان حال می ماند. ناگهان با عکس العمل سریع از جا برمی خیزد و مشتی به دیوار می کوبد. به کتابهایش که روی تاقچه چیده شده هجوم می اورد و همه انها را روی زمین می ریزد. به طرف میز کار می رود. پوشه ها را می گشاید و تمام صفحات نوشته ها را پاره می کند و با خشم به طاراف پرتاب می کند. میز تحریرش را به هم می زند و فریاد زنان با خود حرف می زند:
- لعنتی ها برید گم شین، نمی خوام بنویسم، نمی خوام نویسنده بشم. شماها دیگه برام مردین. دیگه این زندگی رو نمی خوام، نمی خوام....
روی زمین زانو می زند و هق هق کنان همان جا ولو می شود. مادرش که در اثر سر و صداها از خواب بیدار شده سراسیمه در را می گشاید و در استانه ان چشمش به سلمان و اتاق درهم ریخته می افتد. در همان نقطه ایستاده و در سکوت به سلمان نگاه می کند و به ارامی اشک می ریزد. سلمان حتی وجود او را هم احساس نمی کند. چشمش به یکی از صفحات دفتر می افتد که سالم و دست نخورده کنارش افتاده است. ان را برمی دارد و مچاله می کند و به گوشه ای می اندازد. زانوهایش را در بغل گرفته، سرش را روی ان می گذارد و به تلخی می گرید. مادر که دیگر قادر به دیدن چنین صحنه ای نیست در را می بندد و او را تنها می گذارد.
مادر پس از ترک سلمان کنجی می نشیند و برای اندوه بی پایان پسرش اشک می ریزد. از روزی که فرناز را از سلمان گرفته بودند او حنی یک لبخند هم بر لبان سلمان ندیده بود. این جدایی حسرت بار بزرگترین ضربه را به جسم و جان او وارد اورده بود و مادر نمی دانست که چه تدبیری بیندیشد تا پسرش را از غم و اندوه برهاند.
مادر تا پاسی از شب گذشته بیدار می ماند و نیمه شب ارام و پاورچین به سمت اتاق سلمان می رود و در را می گشاید و وارد می شود. چراغ اتاق هنوز روشن است و سلمان روی زمین کنار کاغذ پاره هاه به خواب رفته است. مادر به وی نزدیک می شود پتو را از روی تخت برمی دارد و روی او می اندازد. دقایقی به چهره محزونش خیره می ماند سپس نگاهی به اطراف می اندازد. در حالی که روی نوک پنچه پا راه می رود به سوی تاقچه رفته و کتابها را مرتب می کند. کاغذ ها را از وسط اتاق جمع کرده و انها را در گوشه ای روی هم انباشته می سازد. تمام این کارها را با دقت وبدون تولید سر و دا انجام می دهد. گاه گاهی به طرف سلمان برمی کردد تا از خواب بودن او مطمئن شود. وقتی اندکی کار تمیز و مرتب کردن تمام می شود قاب عکس فرناز را که روی زمین افتاده برمی دارد. چراغ را خاموش کرده و از اتاق خارج می شود و به اتاق دیگری می رود.
چند روز بعد سلمان وقتی مغازه را قفل می کند و کرکره اش را می کشد، امینی و خان عمو را می بیند که مقابل مغازه خود ایستاده اند. وانت باری جلوی مغازه توقف کرده و چند کارگر مشغول تخلیه قالبها از درون ان و حمل ان به مغازه امینی هستند. سلمان از کنار امینی می گذرد. به او سلام کرده و به سرعت رد می شود. امینی در حالی که پاسخ سلامش را می دهد به خان عمو نشان می دهد. خان عمو با حالت مخصوصی سلمان را که در حال دور شدن است نگاه می کند. سلمان در مسیر حرکتش از یک نوشت افزار فروشی مقداری کاغذ و دفتر می خرد تا نوشتن را از سر بگیرد. او از همان شب اغاز به نوشتن می کند.
در یک روز بهاری که هوا خوب و افتابی است، مادر سلمان در حیاط کنار حوض، لباسها را ابکشی کرده و انها را روی بند می اندازد. پس از اتمام کار به سوی اتاق می رود. پس از ورود، زنبیلش را برمی دارد. چادرش را سر می کند و از اتاق خارج می شود. وارد حیاط شده و از ان می گذرد. در کوچه را می گشاید و بیرون می اید و در را پشت سر خود می بندد. در کوچه به حرکت خود ادامه می دهد. با یکی دو زن همسایه سلام و احوالپرسی کرده و رد می شود.
ساعتی بعد مادر با زنبیلی پر از میوه و سبزی در راه بازگشت به منزل است. در مسیر به یکی از همسایه ها برخورد کرده و گفت و گو کنان به جانب خانه حرکت می کند. در مقابل خانه مادر سلمان از زن جدا می شود. با کلیدی که همراه دارد در را می گشاید. از حیاط گذشته و به درون اتاق می اید. چادرش را به چوب لباسی اویزان می کند و زنبیل را به اشپزخانه می برد. سینی را کف اشپزخانه می گذارد و سبزیها را درون ان می نهد. مشغول پاک کردن سبزی است که سلمان وارد می شود.
- سلام مادر.
- سلام. خسته نباشی.
- رفته بودی خرید؟
- اره یه مقدار میوه و سبزی گرفتم.
- چرا صدام نکردی خودم برم واست خرید کنم؟
- دیدم مشغول نوشتن هستی نخواستم مزاحمت بشم.
سلمان لیوانی از روی کابینت برداشت. ان را زیر شیر گرفته و دو لیوان پیاپی اب می نوشد. سپس کنار مادرش می نشیند.
- شما گاهی وقتا باهام تعارف می کنی. ادم که نباید با پسرش رو درواسی داشته باشه. از این به بعد هر کاری داشتی فورا بهم بگو، حتی اگه مشغول نوشتن باشم.
مادر تبسم کنان می گوید:
- باشه چشم.
سلمان خمیازه پر سر و دایی می کشد. مادر نگاهش می کند و می خندد.
- حسابی خسته هستی.
- اره ولی مهم نیست.
- تو حسابی خودت رو درگیر کار کردی. من هیچ وقت ندیدم به خودت برسی. سابق بر این ورزش می کردی با برو بچه های محل فوتبال بازی می کردی. عضو باشگاه بودی. واسه خودت یکی دو تا دوست صمیمی داشتی. اما حالا با همه دوست و رفیقات بهم زدی و با هیچ کس معاشرت نمی کنی.
- مادرجون اگه بخوام دنبال این چیزا برم پس کی می تونم بنویسم؟ دوستام نوشته هام هستن. گردش و تفریح منو از هدفم دور می کنه.
- خب بالاخره تو هم باید یه مهمونی بری یه هوایی بخوری، اینجوری که نمی شه در ضمن باید سر سامان هم بگیری.
مادر مکثی کرده و سپس می افزاید:
- الان که داشتم برمی گشتم خونه شهلا خانم رو دیدم. می دونی که کی رو می گم؟
سلمان با خون سردی سری تکان می دهد:
- بله.
- کلی با هم حرف زدیم. بیشترش راجع به تو بود. می گفت یه دختر خوب و نجیب تو فامیلاش سراغ داره. می گم بد نیست یه روز بریم دختره رو ببینیم. شاید خدا بخواد و ....
سلمان با بی حوصلگی دستش را در هوا تکان می دهد.
- ول کن مادر، زن چیه! عروس کدومه! شما که شرایط منو خوب می دونی.
- خب بالاخره که چی؟ مگه می خوای تا اخر عمر زن نگیری؟ من که عمر نوح ندارم. بالاخره یکی رو می خوای که تر و خشکت کنه
- دیگه نمی خوام به موجودی به نام زن فکر کنم. خودم به اندازه کافی بدبختی دارم.
- نمی دونم چی بگم مادر. تو انقدر خودت رو تو کارت غرق کردی که دیگه هیچ چیزی برات مهم نیست.
سلمان بلند می شود و می گوید:
- غصه نخور مادر بالاخره همه چی درست می شه. من هرگز مایوس نمی شم. ادم باید همیشه امیدوار باشه. خوب من می رم که به کارم برسم.
- برو پسرم برو.
سلمان خارج می شود. مادر به پاک کردن سبزی ادامه می دهد. یک روز سلمان عصر پشت پیشخوان کتاب فروشی روی صندلی کنار نعمت نشسته است. سیگاری گوشه لب نهاده و اتش می زند. نعمت استکان چای را به اطراف او می کشد.
- چایی تو بخور اینقدر سیگار نکش.
سلمان لبخند می زند و می گوید:
- قربونت برم اقا نعمت. ما که داریم از دنیا می کشیم این سیگار که قابل نیست.
نعمت به قفسه های کتاب می نگرد و جواب می دهد:
- این روزا همه گرفتارن. این که ناراحتی نداره.
- همه گرفتارن و من از همه گرفتارتر. هیچ وقت تو زندگیم شانس نیاوردم. از هیچ چیز و هیچ کس خیری ندیدم.
- حالا مگه چی شده؟ امروز خیلی ایه یاس می خونی؟
سلمان به تلخی هنی می کند و زهر خندی می زند:
- هر کی جای من بود تا حالا هفت دفعه جون کنده بود. ما از پوست کلفتی روی کرگدن رو سفید کردیم.
در همین لحظه دختر جوانی وارد کتاب فروشی می شود. ابتدا نگاهی به قفسه ها می اندازد و سپس به جانب نعمت پیش می اید.
- سلام اقا.
- سلام خانم بفرمایین.
- ببخشید. دوزخ اثر دانته رو دارین؟
نعمت مدتی فکر کرده و به ذهن خود فشار می اورد و می گوید:
- اهان منظورتون کتاب کمدی الهیه؟ نه خیر این کتاب مدتهاست که تجدید چاپ نشده. یعنی گیر نمی یاد.
- پس نایابه. خیلی جاها دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم.
- کتابای دیگه ام هست. بدم خدمتتون؟
- نه اقا متشکرم. خداحافظ.
دختر بدون اینکه نگاهی به سایر کتابها بیندازد خارج می شود. سلمان ناخود آگاه می خندد. نعمت متعجبانه می پرسد:
- چی شد یه دفعه گل از گلت شکفت؟
سلمان خنده کنان ادامه می دهد:
- دارم به کار این بنده خدا می خندم. دوزخ همین جاست اونوقت مردم دارن تو کتابای دانته دنبالش می گردن. جدا مسخره است.
- تو زیادی سخت می گیری جوون.
- داری مثل پیرمردای جهان دیده موعظه می کنی؟ مگه دروغ می گم؟ جهنم رو می خوای ببینی؟ خب بفرما، این بنده حقیر شب و روز با تموم گوشت و پوستم دارم جهنم رو لمس می کنم. دیگه بدتر از این چی می خوای؟ حتما باید اتیشو با چشمات ببینی؟
سلمان چایش را هورتی سر کشید و نعمت پرسید:
- خنک بود؟
- اره خنکِ خنک. گاهی وقتا ادم توش می سوزه و جزغاله می شه گاهی هم از خنکی و بی مزگیش حالش به هم می خوره.
نعمت حیرت زده براندازش می کند و می گوید:
- چایی رو گفتم پسر. حواست کجاست؟
سلمان لبخندی می زند و سیگار دیگری روشن می کند. نعمت با تاسف سر تکان می دهد و می گوید:
- از بس شبا نشستی تو اون اتاق دود زده و هی خوندی و نوشتی حسابی زده به کله ات. راستی کار کتابت به کجا کشید؟
سلمان نفس عمیقی می کشد.
- دِ لامب درد منم همینه دیگه. در جامعه مترقی و ادب شناس ایران زمین کسی این بنده حقیر سراپا تقصیر رو به بازی نمی گیره. همه می گن برو عمو کشکت رو بساب. نویسندگی به تو نیومده. انگار نویسنده ها باید علاوه بر هیبت ادمی یه چیز مافوق بشری تو ظاهرشون داشته باشن که به وسیله اون به اشتهار برسن.
نعمت با دست دودها را که به طرف صورتش امده کنار می زند و با لحنی امیخته به شوخی می گوید:
- خیلی کنجکاو شدم نوشته هاتو بخونم ببینم اخه تو چی می نویسی که مورد پسند هیچ تنابنده ای نیست!
سلمان با صدای بلند اه می کشد و جواب می دهد:
- بدبختی اینجاست که این بندگان ادب دوست و داعیه داران بیرق به دست! حتی حاضر نیستن نوشته هام رو بخونن بعد بگن مزخرفه. ندیده و نچشیده می گن نمکش کمه.
- پس ناموفق ناموفقی.
- بع...له! چه جورم.
سلمان با قوطی کبریتش بازی می کند و نعمت به فکر فرو می رود. سپس گویی چیزی به ذهنش رسیده است می گوید:
- یه نفر هست که برام کتاب می یاره، در ال ویزیتوره. تو تمامی مراکز پخش همکاری داره. می گم بد نیست این دفعه دیدمش مشکلت رو باهاش درمیون بذارم شاید بتونه گره از کارت باز کنه.
- ای بابا دلت خوشه! تمام ناشرین کوچک و بزرگ اب پاکی رو ریختن دستم . اونوقت می خوای از یه ویزیتور انتظار مساعدت داشته باشی؟
- امتحانش که ضرر نداره. اگرم بگه نه که چیزی ازت کم نمی شه.
- نه پسر خوب بهتره فراموشش کنی. از حالا می دونم جوابش چیه. از بس نه شنیدم شبا تو خواب هم دچار کابوس می شم. این نه ها مثل عقرب جراره بهم حمله ور می شن و نیشم می زنن.
- من نمی دونم فکر نویسنده شدن از کی در مغزت جرقه زد. سالهاست که می شناسمت. از اون موقعی که دبیرستان می رفتی و ازم نوشت افزار می خریدی. اگه از اون وقتا دنبال یه کار بهتر راه می افتادی حالا واسه خودت سری تو سرا دراورده بودی. اخه اینم شد کار؟ کاری که توش سود نباشه به چه دردی می خوره؟
سلمان تبسم می کند و در جوابش می گوید:
- شاعر می گه هر کسی را بهر کاری ساختن. منم هیچ هنری به جز نوشتن ندارم. نویسندگی همه عشق منه، همه زندگیمه. گاهی وقتا یه چیزایی تو گلوم سنگ می شه و اون تو گیر می کنه، اون وقته که حس می کنم به جای حرف زدن نیاز به نوشتن دارم. به خاطر اینکه یه روز نویسنده موفقی بشم خیلی چیزهامو از دست دادم. این عشق چنان در من قوت داشت که حتی به خاطرش همسر اینده ام رو از دست دادم. احساس می کنم اگه ننویسم می میرم. نوشتن برام حکم اکسیژن رو داره که اگه نباشه خفه می شم.
نعمت دستی به شانه سلمان می زند و به شوخی می گوید:
- اگر بنویسی خواننده ها رو خفه می کنی!
سلمان برمی خیزد و دست در جیبش می کند.
- ازم می پرسن اگه ننویسی چطور می شه؟ مثل اینه که از ادم بپرسن اگه نفس نکشی چی می شه؟ من می نویسم تا تو نوشته هام گم بشم. غرق بشم و از دنیا برم. اونوقت شاید بعد از مرگم به استعدادم پی ببرند. یه دسته گل به احترام رو گورم بذارن.
از جیب اسکناسها را بیرون می اورد و انها را به طرف نعمت می گیرد.
- خب رفیق شفیق وقت حساب کتاب رسیده. شرمندتم ولی علی الحساب این پیشت باشه تا بعد.
نعمت به سرم تعارف دست او را پس می زند.
- بذار جیبت، فعلا تو بیشتر از من بهش نیاز داری.
- نه جون تو نمی شه. می ترسم اینم خرج بشه و بیشتر شرمنده ات بشم.
- گفتم که بذار جیبت. من که باهات تعارف ندارم باشه هر وقت روبراه شدی با هم حساب می کنیم.
- بگیر بذار تو دخلت تا پشیمون نشدم. اگه تعارف کنی دیگه پیشت نمی یام.
نعمت پولها را گرفته و روی میز می گذارد.
- حالا که اصرار می کنی باشه. ولی از من به نیحت، برو دو دستی بچسب به کار و کاسبیت که خدا روزی رسونه.
سلمان لبخند زنان به ان سوی پیشخوان می رود.
- خب ما دیگه رفتیم.
نعمت برمی خیزد و با او همراه می شود. دم در که می رسند نعمت می گوید:
- کتابی چیزی لاز نداری؟ اگه می خوای ب یتعارف ور دار و ببر و به فکر پولشم نباش ما قبولت داریم.
- یه مدتیه مطالعه رو گذاشتم کنار. نوشتن بهم مجال هیچ کاری رو نمی ده. در هر حال ازت ممنونم که به فکرم هستی. یه روزی جبران می کنم.
- خواهش می کنم. این حرفا چیه.
- راستی گفتی اون یارو رو کی می بینی؟
- کدوم یارو؟
- همون ویزیتوره.
نعمت لبخندی می زند.
- اهان یعقوبی رو می گی؟ خب.... وقت معینی نداره. ممکنه فردا بیاد ممکنه یه هفته دیگه. ولی بالاخره پیدایش می شه چون که باید بیاد و پولش رو وصول کنه.
- راجع به من باهاش حرف می زنی؟
- تغییر عقیده دادی؟
- می گم شاید بشه بهش امیدوار بود. از این ستون به اون سون فرجه.
- باشه من هر کاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم.
سلمان دستم را به گرمی می فشارد و با خوشحالی می گوید:
- قربون تو برم خیلی اقایی.
- خدا کنه بتونم برات کاری کنم. چند روز دیگه یه سری بهم بزن تا بهت بگم نتیجه چی شد. اصلا چطوره زنگ بزنی، شماره مو داری؟
- اره دارم.
- پس بهم تلفن کن.
- فدات بشم. دربست نوکرتم به خداو خب خداحافظ
- خداحافظ.
سلمان خارج می شود و نعمت با نگاه از پشت شیشه دور شدنش را می نگرد. همان شب سلمان دست نوشته هایش را مرتب کرده و لای روزنامه می پیچد و ان را کنار می گذارد. مقداری از کاغذ باطله هایش را دور می ریزد و بعضی از نوشته های به درد نخورش را پاره می کند. سپس ساعتی را به طمالعه می گذراند و وقتی خواب بر وی غلبه می یابد چراغ را خاموش کرده و به بستر می رود.
چند روز بعد سلمان از تلفن عمومی شماره کتاب فروشی رو می گیرد تا با نعمت صحبت کند.
- الو؟
- سلام نعمت جون.
- سلمان تویی؟ سلام پسر، چطوری؟
- قروبن تو. چه خبرا؟
- خبرای خوب!
- چطور؟
- اول بگو ببینم کجا هستی؟
- نزدیک خونه هستم دارم می رم ناهار.
- وقت داری یه سر بیای اینجا؟
- همین حالا.
- اگه حالا بیای خیلی بهتره.
- چه خبر شده نعمت جون؟
- فعلا چیزی نپرس. وقتی اومدی مفصلا باهات گپ می زنم.
- از اون بابا خبری شده؟
- اره خودشون الان اینجا هستند.
- جدا؟ چه حسن تصادفی؟ خب چه کردی؟
- باید بیای حضوری صحبت کنیم. زود راه بیفت.
- چشم با کله می یام.
- بهتره نوشته هات رو هم با خودت بیاری.
- به روی چشم.
- فقط عجله کن.
- بازم چشم. خداحافظ.
سلمان گوشی را می گذارد. با عجله خارج شده و به جانب خانه حرکت می کند. گاهی می دود و گاه از سرعت خود می کاهد. به خانه که می رسد شتابان وارد اتاق می شود. مادرش کنار میز سماور دراز کشیده و متکایی زیر سر دارد. به مجرد وارد شدن سلمان بلند شده و به حالت نشسته قرار می گیرد.
- اومدی پسرم؟
- سلام مادر.
- سلام. خسته نباشی.
سلمان به طرف اتاقش می رود. مادر لباس خود را مرتب کرده و می ایستد. می خواهد به اشپزخانه برود که سلمان با تعجیل از اتاقش بیرون می اید.
- چی شده سلمان داری می ری بیرون؟
- اره مادر جون.
- کی برمی گردی.
- با خداست.
- ولی نهار چی؟ غذا نمی خوری؟
- وقتی برگشتم یه چیزی می خورم. می بخشی مادر عجله دارم. خداحافظ.
با همان شتاب از در خارج می شود و مادر را در بهت و حیرت به جا می گذارد. سلمان در خیابان برای یک اتومبیل مسافرکش دست بلند کرده و پس از گفتن مسیر سوار می شود. در تمام طول راه هیجان زده است و اضطراب دارد. وقتی از اتومبیل پیاده می شود حالت پرواز دارد. داخل کتاب فروشی شده و به طرف نعمت و مرد جوانی که کنار او نشسته می رود.
نعمت با دیدن او خوشحال و مسرور برمی خیزد و می گوید:
- به به سلمان خان هم تشریف می اورد.
- سلام اقا نعمت.
سلمان خطاب به شخ ثالث می گوید:
- سلام جناب.
مرد با متانت پاسخ می دهد:
- سلام. روزتون بخیر.
سلمان دستی را که به طرفش دراز شده را می فشارد.
- روز شما هم بخیر.
نعمت خطاب به مرد جوان می گوید:
- معرفی می کنم ایشون اقای بشارتی هستن، ایشون هم اقای یعقوبی.
یعقوبی دست سلمان را تکان می دهد و می گوید:
- حال سرکار چطوره؟ از اشنایی تون خوشوقتم.
- متشکرم بنده هم همین طور.
سلمان کنار یعقوبی روی صندلی می نشیند . نعمت هم چهارپایه ای برداشته و کنار انها می نشیند. سلمان از یعقوبی می پرسد:
- مصدع اوقات شریف که نشدم؟
- اختیار دارید بنده در خدمت شما هستم. از دو ساعت پیش تا حالا ذکر خیر شما بود.
نعمت رشته کلام را در دست می گیرد و می گوید:
- داشتم خدمت اقای یعقوبی عرض می کردم که شما چه قدر مشتاق هنر و هنر دوست هستین.
سلمان با فروتنی پاسخ می دهد:
- این نظر لطف شماست بنده که قابل نیستم.
نعمت گره ای به ابرو می اندازد و می گوید:
- اختیار داری سلمان خان داری شکسته نفسی می کنی. خلاصه من مساله شما رو با اقای یعقوبی مطرح کردم و ایشون هم لطف کردن و وقتشونو در اختیار ما گذاشتن که حضوری مذاکراتی با هم داشته باشین.
سلمان به یعقوبی لبخند می زند و می گوید:
- ایشون بزرگواری فرمودن.
یعقوبی خطاب به سلمان می گوید:
- جناب بشارتی من ذاتاً اهل حاشیه روی نیستم و دلم می خواد زود برم...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد