ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
نگین رنگ از صورتش پرید و شروع کرد به التماس کردن که عصبی تر از قبل سرش فریاد کشیدم:
_دفعه آخرت باشه وگرنه بهت رحم نمیکنم الانم گمشو از جلوی چشمهام تا ندادم فلکت کنند!
با شنیدن این حرف من دوتا پا داشت دوتا پای دیگه هم قرض کرد و خیلی سریع از جلوی چشمهام رفت که صدای لرزون ستاره بلند شد:
_ارباب زاده بخدا من کاری نکردم
با دیدن ترس ستاره حس کردم دوست دارم سرم رو بکوبم تو دیوار من با این دختر چیکار کرده بودم! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_دیگه نمیخواد کار کنی الانم زود باش برو داخل اتاقت.
با شنیدن این حرف من سرش رو بلند کرد با چشمهای گرد شده از تعجب بهم خیره شد باورش نمیشد من باهاش اینجوری صحبت کرده باشم ، با دیدن نگاهش اخمام رو تو هم کشیدم که سریع به سمت طبقه بالا رفت
نفسم رو پر حرص بیرون دادم
_کار درستی انجام دادی!
با شنیدن صدای بابا به سمتش برگشتم و سئوالی بهش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
_تو باید از اول اینکارو میکردی ستاره زن تو نباید هم رده خدمتکارا باهاش رفتار میشد اینجوری شان و شخصیت خودتت هم پایین میومد دیدی با زنت چجوری رفتار میکردند درست مثل یه برده تحقیر آمیز ، تو یه ارباب زاده هستی نباید اجازه بدی هیچکس اینجوری با زنت صحبت کنه ، انگار دارند بااین کارشون به تو توهین میکنند.
با شنیدن این حرفش لبخند محوی زدم و گفتم:
_حق با شماست بابا!
بابا همیشه حرف هاش منطقی و درست بود ، صدای جیغ ترنج اومد با اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
_چخبرته !؟
با شنیدن صدام ایستاد با ترس بهم خیره شد ، ترنج از من حساب میبرد و میترسید انگار نه انگار داداش دوقلوش بودم صدای بابا بلند شد:
_سر دختر من داد نزن بچه
با شنیدن این حرف بابا بهش خیره شدم و گفتم:
_ندیدید چجوری داشت جیغ میزد !؟
بابا خندید و گفت:
_بچه اس!
به سمتش برگشتم که داشت زبونش رو درمیاورد سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_صدبار بهت گفتم مودب باش ترنج
با شنیدن این حرف من شرمنده سرش رو پایین انداخت و گفت:
_معذرت میخوام داداش!
_معذرت خواهی نمیخوام سعی کن درست رفتار کنی!
_چشم داداش!
سری تکون دادم که دوباره صداش بلند شد:
_داداش !؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_میشه یه سئوال بپرسم اگه اشکالی نداره ؟!
_بپرس
_ستاره کجاست امروز بین خدمتکارا ندیدمش نکنه تنبیهش کردی !؟
بعد تموم شدن حرفش با ترس و نگرانی بهم خیره شد که دوست داشتم سرم رو بکوبم داخل دیوار چه هیولایی از خودم ساخته بودم که خواهرم انقدر از من میترسید و فکر میکرد من سر زن خودم یه بلایی در آوردم ، اخمام تو هم رفت با غیض بهش خیره شدم و گفتم:
_ستاره دیگه قرار نیست بین اون خدمتکارا مشغول به کار باشه
با شنیدن این حرف من متعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
_یعنی ستاره دیگه قرار نیست کلفتی کنه !؟
محکم گفتم:
_آره
چشمهاش برق زد و با شادی گفت:
_ستاره الان کجاست داداش
_اتاقش
بدون اینکه دیگه منتظر جوابی از جانب من باشه با دو به سمت بالا رفت متعجب به مسیر رفتنش خیره شده بودم که صدای بابا بلند شد:
_زیاد تعجب نکن ترنج ستاره رو دوست داره مثل زن داداشش حتی اگه تو ستاره رو زن خودت ندونی
با اعتراض اسمش رو صدا زدم:
_بابا!
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_چیه مگه دروغ میگم
با شنیدن این حرفش نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم و گفتم:
_یعنی من انقدر از نظر شما منفور هستم که اینجوری دارید صحبت میکنید !؟
_منفور نیستی اما خیلی بی رحم شدی هیچکس اینجوری با زن خودش رفتار نمیکنه.
_بابا خودت میدونی دلیل رفتار من چیه !
_صرفا بخاطر یه انتقام مسخره نباید زجرکشش کنی الانم بهتره دلش رو بدست بیاری هم تو هم اون دختر حق خوشبخت شدن رو دارید درسته !؟
سکوت کردم جوابی نداشتم بدم بهش بابا هم با دیدن سکوت من سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
_تو عاقل بشو نیستی!
بعد تموم شدن حرفش هم گذاشت رفت ، هیچکس از حال درون من خبر نداشت نمیدونست چه طوفانی برپاست!
میخواستم برم بیرون اما انقدر عصبی شده بودم که حد نداشت بیخیال کار شدم امروز باید استراحت میکردم وگرنه مثل سگ پاچه بقیه رو میگرفتم آخه بقیه چه گناهی انجام داده بودند.
کنار در اتاق رسیدم خواستم بازش کنم که صدای ترنج اومد:
_ستاره خوشحال باش داداش بهت گفته دیگه خدمتکار نیستی
صدای آه کشیدن ستاره اومد
_آخه چه دلیلی برای خوشحالی وجود داره خودت میدونی ارباب زاده از من متنفره
با شنیدن این حرف ستاره اخمام تو هم رفت اون چه میدونست من تمام این سال ها عاشقش بودم اما بخاطر سن کمی که داشت عشقم رو سرکوب و خودم رو محدود میکردم کلافه نفسم رو بیرون فرستادم تا سر حد مرگ عصبی شده بودم اصلا نمیتونستم رفتار های خودم رو هم درک کنم.
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم
_ترنج برو بیرون
با شنیدن صدام به سمتم برگشت چشمی گفت و از اتاق رفت بیرون به سمت تخت رفتم دراز کشیدم و گفتم:
_میخوام بخوابم سر و صدا نکن
_چشم ارباب زاده
و صدایی ازش نیومد نمیدونم چقدر گذشت که چشمهام گرم شد و خوابم برد.
با شنیدن صداهایی که داخل اتاق بود چشم باز کردم نگاهم به خاتون پیرزن عفریته عمارت افتاد که داشت ستاره رو به سمت بیرون میبرد اخمام رو توهم کشیدم و گفتم:
_داری چه غلطی میکنی !؟
با شنیدن صدام ایستاد بهم خیره شد و گفت:
_دارم این خدمتکار رو ادبش میکنم چجوری جرئت کرده بیاد اینجا خیلی آروم بگیره بخوابه!
با شنیدن این حرفش اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
_دستت رو بکش ببینم
با شنیدن این حرف من متعجب شد از روی تخت بلند شدم به سمتش رفتم و با غضب بهش خیره شدم و گفتم:
_زود باش دستت رو بردار تا جفتش رو قلم نکردم
با شنیدن این حرف من یه تای ابروش رو بالا داد و گفت:
_ارباب زاده
_مثل اینکه نشنیدی چی گفتم !؟
با شنیدن این حرف من دستش رو برداشت و با چشمهای گرد شده بهم خیره شد و گفت:
_این دختره …
_زن منه!
انقدر محکم این حرف رو زدم که حس میکردم چشمهای ستاره هم گرد شده بود.
_کافیه یکبار دیگه ببینم بهش بی حرمتی کردی تا خیلی بد جوابت رو بدم.
با شنیدن این حرف من چشمهاش گرد شده بود باورش نمیشد دارم باهاش اینجوری صحبت میکنم اما اون یه خدمتکار بود و حق نداشت با همسر من اون شکلی صحبت کنه بدون توجه به صورت بهت زده اش فریاد زدم:
_گمشو بیرون از اتاق تا کار دستت ندادم
با شنیدن این حرف من با ترس فلنگ رو بست و سریع از اتاق خارج شد ، ستاره به سمت من برگشت و با چشمهای درشتش بهم خیره شد دلم داشت براش ضعف میرفت
_بیا اینجا ببینم
با شنیدن این حرف من به سمتم اومد به چشمهام خیره شد و گفت:
_بله ارباب زاده
_دیگه اصلا با خدمتکار ها صحبت نمیکنی فهمیدی !؟
_چشم ارباب زاده
کلافه از سرجام بلند شدم بد از خواب بیدار شده بودم و میدونستم این شکلی باشه تا شب پاچه ی همه رو میگیرم ، نفس عمیقی کشیدم و به سمت حمام رفتم تا دوش بگیرم.
* * * * *
_پسرم
با شنیدن صدای مامان بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_حالت خوبه !؟
با شنیدن این حرفش سری به نشونه ی تائید تکون دادم و گفتم:
_آره من حالم خوبه!
با شنیدن این حرف من لبخندی زد و گفت:
_قراره نغمه با خانواده اش بیاد
با شنیدن این حرف مامان به سرفه افتادم وقتی سرفه ام قطع شد با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_نغمه !؟
_آره نغمه
_چجوری روش میشه بعد از اون کاری که انجام داد دوباره برگرده اینجا !؟
مامان با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_خیلی وقته از اون قضیه میگذره به هیچ عنوان نمیخوام بهش بی احترامی بشه!
با شنیدن این حرف مامان بی اراده پوزخندی کنج لبهام نشست به صورتش خیره شدم و گفتم:
_مامان بی احترامی بشه یا نه چه فرقی به حال من و شما داره آخه اون خودش به خودش بی احترامی کرد با کاری که انجام داد رفت شوهر خواهرش رو که هشت سال ازش کوچیکتر بود گول زد مجبورش کرد خواهرش و طلاق بده و باهاش ازدواج کنه این اصلا کار درستی نبود!