"ظهر تماس گرفت و گفت چندروزی میخواد بره مسافرت.هر چی هم بهش اصرار کردم که چرا یه دفعه و با این سرعت تصمیم گرفته بره جواب سر بالا میداد.فرشاد جان به شما چیزی نگفت؟"
"نه زن دایی من در جریان نبودم.حالا با گوشیش تماس میگیرم.ممنون."
دیگه کم کم داشت شکم بهش بیشتر میشد.
با گوشیش تماس گرفتم.5, 6 بار هر چیز زنگ زدم جواب نمیداد تا بالاخره کلافه شد و بی حوصله پرسید:
"چی شده؟"
"منم دقیقا میخواستم همین سوال و ازت بپرسم...معلوم هست تو کجایی؟"
"چه فرقی میکنه؟"
"تفره نرو...جواب منو بده.یه دفعه کجا غیبت زده؟"
"چه فرقی داره...خسته شده بودم خواستم هوایی به سرم بخوره."
عصبانی شدم و غرید:
"مگه چه غلطی کردی که خسته ای و به خاطرش باید به این سرعت گم و گور بشی؟"
"ببخشید پدر بزرگ یادم رفت زضایت نامه امو بیارم امضا کنی."
"برای یکه به دو کردن باهات تماس نگرفتم .بگو چی تو اون سرت میگذره؟"
"...."
"ببین امیر از این همه مقدمه چینی خسته شدم...رفتن تو به ماجرای ازدواج من و باران ربط داره.اره ؟"
قهقهه ی عصبی زد و به دنبالش گفت:
"معلومه که نه.نمیدونم چی باعث شده همچین فکر احمقانه ای بکنی. "
"به من دروغ نگو امیر لرزش صدات پیش از هر چیزی خودنمایی میکنه.دوسش داری."
به سرعت جواب داد:
"ابدا...خیلی حرفای مسخره ای میزنی چه دلیلی داره که من به تو دروغ بگم؟به نظرم خیلی ایده های بچگونه ای داری....واقعا بهت پیشنهاد میدم خودتو به یه روانشناس نشون بدی."
با وجود اینکه سعی داشت با شوخی و طعنه زدن عادی نشون بده اما من همچنان خصمانه حرف میزدم:
"انتظار داری حرفات و باور کنم؟"
"به خودت مربوطه...من مسول حرفایی که میزنم هستم نه مسول برداشتی که تو ازشون داری.تو هم برو قرصاتو بخور که دیگه دری وری نگی."
"پس..."
"پس چی؟؟معلومه اون قدر بیکاری که میشینی خزعبلات سر هم میکنی.!راستی خوشبخت بشین"
بدون توجه به آخرین جمله اش پرسیدم:
"راستی کجا لنگر انداختی؟"
"کیش!"
"خاک بر سرت میمردی یه تعارف بزنی...بد نگذره تانکر!"
"بی شعور حیف که خیلی دوری."
فرناز داشت از پشت در صدام میکرد.همونجوری که تلفن دستم بود درو باز کردم و پرسیدم:
"هوم؟"
همون طور که به چابکی پله ها رو طی میکرد گفت:
"بیا پایین.احضارت کردن."
امیر:"چی شده؟"
"من برم دارن پیجم میکنن!حتما بازم در مورد همین قضیه است."
امیر صداش کمی گرفته به نظر میومد گفت:
"فعلا."
امیر خیلی سریع و صریح گفته بود نه. امیر خیلی قوی بود و هیچ وقت میدون و خالی نمیکرد پس چی شده بود که این دفعه که هنوز هیچی مشخص نشده بود داشت فرار میکرد.پس شاید واقعا هیچی نبوده.حداقل از اینکه مفهمیدم من دلیل ناراحتی امیر نیستم راضی بودم.
گوشی و روی میز پرت کردم و با انرژی از پله ها سرازیر شدم.
همزمان فرناز هم با یه سینی چای از اشپزخونه بیرون اومد.بدون اینکه بشینم دست به سینه به نرده ها تکیه کردم.پدرشروع کرد:
"فردا شب که یادت هست؟"
از شدت عصبانیت دندون هامو روی هم ساییدم تا کلمه ی بی ربطی از دهنم خارج نشه.من فرصت چندانی برای فکر کردن نداشتم و اونا بی توجه به من فقط در پی هدف های خودشون بودن.مامان چون دید جواب ندادم دوباره گفت:
"فرشاد بابات با تو بود."
یه لحظه به چهره ی بی احساسش خیره شدم اما وقتی نگاهم روی چشماش زوم شد فهمیدم اونجوری هم غیر قابل نفوذ و سرد نیست.اما واقعا هنوز درک نمیکردم دلیل این پافشاریشون چیه:
"بله مامان جان بله"
ذوق زده جواب داد:
"یعنی قبول کردی بیای؟"
با خودم فکر کردم حالا اگه من فردا برم زمین که به آسمون نمیرسه.چی میخواد بشه.به نظر میومد مثل صبح سرسخت و یه دنده نبودم.شاید بخش زیادیش به خاطر اطمینان دادن های امیر بود.به خودم تلقین کردم تا من نخوام هیچ اتفاقی نمیوفته پس مشکلی نبود اگه فعلا عقب نشینی می کردم.در مقابل چشمای حیرت زده ی پدر و مادر و فرناز در حالی که به سمت اتاقم میدویدم فریاد زدم:
"باشه میام."
"قسمت چهل و دوم"
خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم رسیدیم.خیلی راحت و معمولی به نظر میومدم.پدر و مادر هم از اینکه میدیدن به راحتی تسلیم شدم و کلمه ای مخالفت نمیکردم خیلی خوشحال بودند.شاید در نظرشون ادم ضعیف النفسی به نظر میومدم که به راحتی تسلیم می شد اما دیگه هیچ کدوم از اینا برام مهم نبود و از طرفی باری خودمم خیلی عجیب بود که دلایلم رنگ می باخت.البته اصلی ترینشون امیر بود که حرفاش منو برای این کار ترغیب کرد.من هنوز هم سر حرفام بودم ما حرف بقیه دیگه برام اهمیتی نداشت.
خاله و علی اقا به استقبال اومده بودن.مثل همیشه عادی برخورد کردم.تقریبا همه چیز مثل همیشه به نظر میرسید اما من از وقتی که به خونه ی خاله پا گذاشتم احساس عذاب وجدانی که نمیدونستم از چی سرچشمه گرفته بود به جونم افتاد.طوری که مجبور شدم برای نادیده گرفتنش سرم و با گوشیم گرم کنم. فرناز هم پیداش نبود و معلوم میشد باز یه جایی در حال حرف زدن با بارانه.یه ساعتی به حرفای حاشیه ای گذشت.
تا اینکه کم کم بحث کشیده شد به مسیر اصلیش!
خاله باران و صدا کرد و دقایقی بعد باران با کت و شلوار سفید زیبایی در حالی که موهای بلند مشکیش و یه طرفه روی شونه اش ریخته بود وارد شد.مامان شروع کرد به تعریف کردن ازش.نمیدونستم چرا با وجود این که باران اون شب از همیشه زیباتر و خواستنی تر شده بود من هیچ میل و رغبتی به ادامه ی مجلس نداشتم و بعد از نگاه گذرایی که بهش انداختم سر خودم و با کتیبه ای از چوب بلوط که به دیوار رو به روم اویخته شده بود گرم کردم.تا زمانی که باران با سینی شربت پرتغالی مقابلم قرار گرفت و با گونه های گل انداخته آهسته گفت:
"بفرمایید."
دست بردم و یکی از لیوان های پایه بلند رو از سینی نقره ای طرح دار برداشتم و زیر لب تشکر مختصری کردم اما به شدت خنده ام گرفته بود.چون این باران اونی نبود که تا همین چند وقت پیش سر به سرش میذاشتیم حالا ایستاده بود مقابلم و اروم میگفت بفرمایید!
میل شدیدی به بلند خندیدن داشتم مخصوصا وقتی که به فرناز زیر چشمی نگاه کردم و دیدم داره ریز ریز میخنده.اما وفتی با خودم فکر کردم.درسته که باران خیلی خوشگل و زیباست اما پس خودم چی؟با این احساسات ضد و نقیض دلم میخواست زمان میایستاد تا من به خودم بیام وبفهمم دارم چی کار میکنم.واقعا هم که خودم نمیدونستم دنبال چی میگردم.دوباره هشدار دادم تو که قرار نیست تا اخرین مرحله پیش بری....بعدشم هنوز معلوم نیست جواب اون چی باشه.
اون شب خیلی زود به پایان رسید.و من در حالی خودمو پیدا کرده بودم که با رمبدوشامبر سبز رنگم بعد از دوش گرفتن روی صندلی بالکن اتاقم لمیده بودم.لرزم گرفته بود اومدم داخل اتاق و
با کنترل استریو رو روشن کردم.نیم ساعتی در حال بازی با ایکس باکس بودم که فرناز با ضربه ای قدم به داخل گذاشت.برای یه ثانیه چشم از صفحه برداشتم.چهره اش چیزی نشون نمیداد اما نگاه شفافی داشت.انگار خوشحال بود.بی مقدمه گفت:
"متوجه هستی داری چی کار میکنی؟"
حیرت زده پرسیدم:
"در مورد چی حرف میزنی؟"
"منظورم اینه که مطمئنی از باران خوشت اومده؟"
با ارامش نفس عمیقی کشیدم و بی حال پرسیدم:
"فرض کنیم این جوری باشه.چه فرقی برای تو داره؟"
"خب هردوتا تون رو خیلی دوست دارم...اصلا...اصلا بذار یه رازی و بهت بگم"
کمی من و من کرد:
"اخه...میترسم اگه بگم در حقش نامردی کنم.شایدم بذاره به حساب دهن لقیم.نمیدونم از یه طرفی هم اگه بهت نگم بازم همینطوره."
عاقبت با نفس صدا داری در حالی که با حلقه ای از موهای لجبازش بازی میکرد دل به دریا زد:
"فرشاد باران تو رو دوست داره...من امشب تازه به صراحت از زبون خودش شنیدم.تا حالا چند بار بهش یه دستی زده بودم اما امشب وقتی باران دید تو با میل و رضایت خودت اومدی اونم همه چی رو گفت...اولش میخواستم نسبت به این قضیه بی تفاوت باشم ولی باید بهت میگفتم...باید بهت میگفتم تا از مواظب کارها و حرفات باشی لطفا با احساساتش بازی نکن..."
با صدای بمی گفتم:
" تنهام بذار....لطفا."
فرناز که مشخص بود خیلی جا خورده با اکره از صندلی کنده شد و به نرمی بیرون رفت.
خیلی از خودم ناراحت بودم که باعث شده بودم برداشت بدی از حرفام بکنن.من راضی شده بودم برم خواستگاری اما...اما به طور حتم نگفته بود به ازدواج با باران راضی هستم.وای خدا من چقدر خودخواه بودم که نفهمیدم.همه عقب نشینی من و در وهله ی اول حاکی از رضایتم میدونستن.و حالا دیگه کسی از من نظر نمیخواست.پس باران هم قرار بود جوابش مثبت باشه پس...
برای لحظه ای چشمام سیاهی رفت.چرا من کورکورانه جلو رفته بودم تا جایی که دیگه نمیتونستم عقب بکشم.اصلا چرا من حالا باید ناراحت بشم؟چرا حالا؟چرا الان داشتم به عواقب کارم فکر میکردم.قبل از این هم امکان داشت.پس اون همه تلقین چی میشد؟حالا میفهمیدم که دیگه همه چی تقریبا تموم شده است و وقتی فردا مامان بله رو از خاله بگیره کارم تمومه چون حتی اگه حتی به سختی مخالفت میکردم دیگه نمیتونستم واقعیت و تغییر بدم.اون همه اعتماد به نفس و اون چرت و پرتا که منم باید راضی باشم الان به درد لای جرز دیوار میخورد.!!
من میخواستم از این راه به احساس خودم سرپوش بذارم ...چقدر احمقانه میخواستم سر خودم و کلاه بذارم.شاید کسی اروم اروم و بدون این که من بخوام به قلبم رسوخ کرده باشه؟یعنی من بخاطر اون الان در عذاب وجدان بودم؟پس چطور تا وقتی که نمیدونستم نظر باران چیه خودشو نشون نداده بود؟ ...یعنی ممکنه من بدون این که بدونم عاشق شده باشم.؟!اما عاشق کی؟مسلما اون یه نفر باران نبود.! افکارم به طرز وحشتناکی مسخره به نظر میرسید!
روی پارکت کف اتاق دراز کشدم و چشمهام و بستم...خوابم نمیومد فقط میخواستم به ارامش برسم یا حداقل برای لحظاتی ذهنم از همه چیز تهی بشه و نفهمیدم کی خوابم برد.
وقتی چشم باز کردم بدنم به سختی درد میکرد.کمی حرکت دادمش.با صدای تق قولنج ام شکست!تموم بدنم خشک شده بود .نگاهی به ساعت دیواری انداختم.دو و نیم بود.بدنم به خاطر خاموش بودن شوفاژ اتاق از سرما روی زمین مچاله شده بود.
حالا دیگه همه چیز تموم شده بود شاید بهتر بود منم ساز مخالف کوک نکنم...حداقل به خاطر باران...خب من میدونستم از باران خوشم میاد اما دوسش نداشتم.این دوتا مجزا و جدا از هم بودن.ولی ایا من اید به همین خاطر زندگیه خودمو قربانی میکردم؟شایدم دیگه وقتش بود دست از غرور و خودخواهی بردارم و کمی دیگران و در نظر بگیرم.شاید لازم بود برای اینکه دل خیلی هارو نشکنم خودمو ندیده بگیرم...پدر مادر فرناز و البته باران.از طرفی دلم نمیخواست به این زودی ببازم...من تا 24 ساعت گذشته شدیدا با پدر و مادر برخورد میکردم و دلایل خودم و میاوردم اما حالا یه دفعه اضی شدم؟؟؟خیلی مسخره بود!
در اخر بعد از کلی کشمکش روحی تصمیم گرفتم اولی رو انتخاب کنم چون مطمئننا خانواده ام از خودم و غرورم مهم تر بود و هم اینکه من دیگه جایی برای عقب نشینی نداشتم.سه روز بعد مامان با خاله آذر تماس گرفت و جواب مثبت و گرفت.منم بیخیال و بی احساس فقط سر تکون دادم.کاری بود که شده بود و منم تقریبا درش نقشی نداشتم.باران هم دختر شوخ و شادی بود و گذر زمان باهاش حس نمیشد.اون روز قرار بود طبق قراری که مامان گذاشته بود باید با باران در مورد تاریخ مراسم نامزدی صحبت کنم.اما با وجود پا فشاری های با
مامان باز هم نمیفهمیدم چرا باید برای همچین کار پیش پا افتاده ای حتما حضوری ببینمش!اونم فقط برای مشخص کردن مراسم نامزدی!پس دیگه عقد و هروسی میخواست چی بشه!با غرغر باهاش تماس گرفتم.مثل همیشه به بوق سوم نرسیده بود خوشحال جواب داد:
"سلام فرشاد."
"سلام.حالت چطوره؟"
"خوبم. خاله خوبه؟"
"سلام میرسونه.اگه کاری نداری حاضر شو بیام دنبالت."
"واسه شما که معلومه وقت ازاد دارم.بدو بدو که اومدم دم در!"
بعد از قطع کردن تلفن اهی کشیدم و با شوار جین بلوز سرمه ای رنگی پوشیدم و ظرف یه ربع بعد جلوی پای باران ایستادم.
باید اقرار کنم خوشتیپ بود.اما من بی اهمیت به اون صندلی و عقب کشیدم و پشت میز نشستم.برای اولین بار حرف زدم:
"خب چه خبر؟"
"سلامتی.تو چه خبر؟"
"هیچی...اهان قرار بود درمورد تاریخ مراسم نامزدی حرف بزنیم.نظر تو چیه؟"
"اممم...بذار تقویم و ببینم."
یکم کیفش و زیرورو کرد و اخرش گفت:
"فرشاد تقویم داری؟همرام نیست"
"تو ماشینه الان میارم."
تقویم و روی میز گذاشتم و نشستم.شروع کرد به ورق زدن و گفت:
"پنچ شنبه شونزدهم چطوره؟"
"شونزدهم همین ماه؟"
"اوهوم."
"امروز که پنجمه...یعنی تا 11روز دیگه.باشه."
وقتی بیتفاوتی نسبی من و دید اثار خنده از چهره اش محو شد و گفت:
"خوبه."
لبخند پر رنگی زدم و گفتم:
"عروس این همه اخمو؟"
این خنده هم فقط برای این بود که از همین اول نمیخواستم ناراحتش کنم یا اصلا حوصله این و نداشتم که خاله پاپیچ باران بشه و مامان دق دلیشو سر من خالی کنه...!!!نه هیچ حس دیگه ای.برای لحظه ای از خودم متنفر شدم...ایا من با ازدواج با باران بهش ظلم نمیکردم؟اون باید یه عمر کنار من سر میکرد در حالی که....
مهلت فکر کردن بیشتر بهم نداد و خنده زیبایی کرد و همزمان پیشخدمت غذا هارو روی میز گذاشت.
ابرو هامو دادم بالا:
"تو سفارش دادی؟"
"اره..اون موقعی که رفته بودی تو ماشین."
"از کجا میدونستی من میخوام استیک سفارش بدم؟"
چشمکی حواله کرد و گفت:
"بذار به حساب حس شیشم! "
شب که از خستگی روی تخت ولو شدمبه این فکر میکردم که شمارش معکوس داره شروع میشه... از فردا فقط 10 روز دیگه!
4روز دیگه هم گذشت اما خبری از امیر نبود.حداقل حالا که میگفت ربطی به این ماجرا نداره نباید برمیگشت؟از طرفی من جبور بودم این چند روز اخر و برای خرده فرمایشات مامان و خاله جان همش در خدمت باشم !!! و ناگزیر بودم مرخصی بگیرم.حداقل اگه امیر میومد کمی کارهام کمتر میشد.
هرچی بهش زنگ میزدم گوشیش و جواب نمیداد.دیگه واقعا ز دستش کلافه بودم.زنگ زدم به دایی تا حداقل شماره ی هتلش و بگیرم شاید جواب بده که اخرش فهمیدم اقا اصلا کیش نبوده!
رفته بود ویلای شمال!...منم چقدر ساده باورم شده بود.حالا بدبختی اینجا بود که تلفن خونه هم اشغال میزد.
چرا امیر داشت خودشو قایم میکرد؟اصلا چرا از اولش دروغ گفته بود؟که من نرم دنبالش؟دیگه امکان نداشت ریسک کنم این بار باید رو در رو باهاش حرف میزدم تا قبول میکردم.این مدت هم اشتباه میکردم که باورم شده بود...هرچند کارا و حرفای امیر اونقدر تابلو بود که یه بچه هم میتونست ارتباط میون اونا رو به راحتی بفهمه...
هنوز وقت داشتم.به بهونه ی اینکه کاری برام پیش اومده و باید برم بیمارستان از زیر کار ها در رفتم و تخته گاز رفتم.
با سرعت سرسام اوری که من داشتم زیاد طول نکشید تا برسم.تقریبا 3 و نیم بود.بدون توجه به اینکه از دیروز ظهر غذای درست و حسابی نخورده بودم و معده ام اعتراض میکرد با قدم های محکم و شایدم عصبی کلید انداختم و وارد شدم.
نمیدونستم امیر و کجا میتونم پیدا کنم.هیچی ازش بعید نبود.اول سری به اتاقش زدم نبود. دربون هم خبر نداشت کجاست.یه بار دیگه دو طبقه ی اول و زیر و رو کردم.فکری به سرم زد و مثل جت خودمو به طبقه ی سوم رسوندم.بازم نا امید موندم چون چیزی که میخواستم و پیدا نکردم.تموم پرده های کرکره ای کرم رنگ دور تا دور کشیده شده بود.کلافه در بالکن و باز کردم تا ازون بالا یه نگاهی به دورو بر بندازم که امیر و دیدم در حالی که روی راکینگ چیر چوبی کنده کاری شده ای نشسته بود و صندلی و تاب میداد و در رویاهای خودش دست و پا میزد.خوشحال از اینکه پیداش کردم صداش زدم.سراسیمه به طرفم برگشت گفت:
"اینجا چی کار میکنی؟"
ابروهامو بالا دادم و پر تمسخر گفتم:
"باید اجازه میگرفتم."
هنوز سعی میکرد نقش بازی کنه:
"نه ولی غافلگیر شدم چه خبرا؟خواستگاری خوب پیش رفت؟؟"
"فهمیدم که از قضیه ی نامزدی خبر نداره.با این حال به روی خودم نیارودم:
"خبرا که همه پیش شماست"
"حالا چه جوری از اینجا سر در اوردی؟"
"فکر کن اومدم دنبال یه کله خر!"
"زر نزن...از کجا فهمیدی من اینجام"
"دایی گفت و من اصلا نمیفهمم که چرا دروغ گفتی امیر؟؟سر منو دیگه نمیتونی شیره بمالی."
"اومدی اینجا بزنی تو برجک من؟"
با پوزخند گفتم:
"ببین امیر یا همین جا همه چیو اتموم میکنیم یا دیگه نه من نه تو."
عصبی گفت:
"مثلا الان چه گلی به سرم میزنی که نباشی نمیزنی؟"
"دیگه داری اعصابمو به هم میزنی...خوب میدونم این اخلاقای گندت از کجا سرچشمه میگیره."
امیر با غیظ از روی صندلی بلند شد:
"چی برای خودت می بری و میدوزی؟تو از چی خبر داری که واسه ی من شاخ و شونه میکشی؟هان؟"
"بگو تا خبر داشته باشم"
با پوزخند مسخره ای سرشو به چپ و راست تکون داد.خودم دوباره شروع کردم:
"تو هیچ وقت فرار نمیکردی.چیزی و که میخواستی به دست می اوردی.لجباز و یه دنده بودی.دروغ نمیگفتی.ولی حالا همه چیه تو عوض شده.حالا دیگه شدی یه بزدل که از واقعیت فرار میکنه...اگه خلافه چیزیه که من فکر میکنم بگو..."
و خیره در چشماش چیزی که توی سرم میچرخید و به زبون اوردم:
"تو عاشق بارانی."
بی حرکت جوابی نداد و من فریاد زدم:
"درسته لعنتی پس چرا جواب نمیدی؟"
امیر هم بدتر از من از کوره در رفت و فریاد کشان در حالی که به نظر میومدم متوجه حرف هاش نیست گفت:
"مثلا که چی؟میخوای پابت کنی اون قدر ضعیفم که نتونستم بمونم؟ثابت کنی که خوددار نبودم و زود خودمو لو دادم؟میخوای بگی که دست و پا چلفتی بودم؟اصلا اره اقا اره...دوسش دارم.تو میگی چه غلطی بکنم؟هان؟"
نفس راحتی کشیدم و با لبخند محوی گفتم:
"چرا از همون اول نگفتی؟"
"میگفتم که چی بشه؟همیشه میدونستم اون تورو دوست داره...نوع نگاه کردنش تابلو بود.حالا خودت چرا نفهمیدی خدا میدونه...وقتی هم دیدم که تو داره هرچند زورکی باهاش ازدواج میکنی دیوونه شدم.اما کمی که فکر کردم دیدم بهتره فراموشش کنم.همین برام کافی بود که بدونم به چیزی که میخواسته رسیده.حالا دیگه هر اتفاقی می افتاد فرقی نداشت."
"هر چیزی؟یعنی برات مهم نبود که اون باید با من که اجبارا ازدواج کردم زندگی کنه و صداش در نیاد.مهم نبود که تا اخرش همه ی عمرشو الکی به پای من حروم کنه؟بعدشم مگه عهد دقیانوس بود که من زیر بار برم؟"
"منظورت چیه؟یعنی همه چی بهم خورد؟"
"من از همون اولشم میدونستم که نمیتونم..."
"فرشاد به خداوندی خدا اگه اذیتش کنی یا با احساساتش بازی کنی با من طرفی."
"حالا تو چرا دور بر میداری؟مگه من چی گفتم؟دارم بت میگم اگه باهام ازدواج میکرد بدبخت میشد میفهمی؟تو کله ات فرو کن.بد...بخت."
"اگه؟اگه باهات ازدواج میکرد؟مگه قرار نیست این اتفاق بیوفته؟"
"در صورتی که با باران ازدواج میکردم اون موقع بعد از مدتی که میفهمید حسی بهش ندارم شوک بد تری بهش وارد میشد.و شاید کار به جاهای باریکتر هم کشیده میشد...اون فکر میکنه چون من راضی شدم و رفتم خواستگاریش حتما حسی بهش داشتم.باران طبق این فکرا داره برای خودش رویا پردازی میکنه."
با تموم کردن جمله ام بدون توجه به چهره ی حیرت زده ی امیر با سرعت نور خودمو به ماشین رسوندم و فریاد های امیر اسمم و همراه با بارون ناسزا تکرار میکرد فرار کردم.!
ده دقیقه بعد یه جایی نزدیک ساحل پارک کردم و پیاده شدم.دریا اروم بود.با پا ماسه های نرم ساحل و زیر و رو میکردم.گوشی و از جیبم در اوردم و روشنش کردم.سیل اس ام اس ها بود که میرسید.مطمئن بودم 100 بار هم از صبح باهام تماس گرفتن.تا خواستم شماره بگیرم این دفعه نوبت امیر بود که گیر بده.پشیمون شدم و دوباره گوشی و خاموش کردم.چند تا خط اعتباری الکی همیشه تو کیف پولم پیدامیشد.یکی شونو با سیم کارت خودم عوض کردم و شماره ی باران و گرفتم:
باران:"بفرمایید؟"
"سلام.چه خبر؟"
قبل از اینکه بهش اجازه بدم شروع کنه مسلسل وار جمله سر هم کردم:
"ببین میدونم یهو غیبم زده و دارید دنبالم میگردید.احتمالا بقیه هم اونجان.لطفا به روت نیار که من زنگ زدم.میخوام باهات حرف بزنم.باید بری یه جای دیگه.باشه؟"
"باشه باشه.اما.."
"هیش.رفتی؟ "
"آره.چیزی شده فرشاد؟تو یه دفعه کجا غیبت زد؟"
نفسم و به تندی بیرون دادم:
"حالا بماند...میدونم چیزایی که میخوام بهت بگم شاید ناراحتت کنه.الان امادگیش رو داری؟"
"چی شده فرشاد؟جون به لب شدم...اتفاقی برای کسی اوفتاده؟"
"نه نه نه.گفتم که.میخواستم در مورد خودمون صحبت کنم. "
مشخص بود که جا خورده:
"اهان...خب؟"
"هوم...خب.چطور بگم.رک حرف بزنم که ناراحت نمیشی؟"
"نه.بگو.میشنوم"
"ببین من اصلا دلم نمیخواد روحت لطمه ای بخوره.باور کن وجدانم الان ناراحته اما میدونم که این جوری به صلاح هردومونه...مثلا قرار بود رک بگم!من و تو به درد هم نمیخوریم...میدونم میدونم میدونم الان داری پیش خودت هزار و یک فکر میکنی.میدونم که قلبت داره از حرکت وایمیسته ولی تو رو خدا اروم باش و به حرفای من گوش بده.به خدا قصد بازی دادنت و نداشتم فکر نکن من حتما دلم یه جای دیگه گیره و دارم دورت میزنم...ولی من میدونم که بدون وجود من زندگیت خیلی بهتر از اینی که هست میشه.دارم الان اینا رو بهت میگم چون دلم نمیخواد بعدا خودت بفهمیشون و اون موقع ازم متنفر بشی و شاید مجبور باشی فقط برای ابروداری تحملم کنی یا اخر و عاقبت ما هم بشه مثل هزار تا ادم دیگه هر روز تو دادگاه خانواده الافن."
"فقط بگو چرا؟"
"ببین باران من نمیخوام زندگی چند نفر و سر یه اشتباه خراب کنم وقتی میتونم همه چیو با هم میزون کنم...میدونم الان شاید وقتش نباشه ولی یکی هست که مطمئنم میتونه خوشبختت کنه."
"حاشیه نرو."
با اینکه صداش خشدار شده بود ولی در عین حال جدی بود.چون دید من من میکنم ادامه داد:
"فرشاد با حرفات خیلی شوکه شدم...من از همون اولشم نباید همچین خیال بافی هایی میکردم.اگه میدونستم از همون اولش از سر راه زندگیت کنار میرفتم..."
و با بغض ادامه داد:
"باور کن نمیخواستم زندگیتوخراب کنم...اگه میدونستم...فقط...فقط....اگه از همون اول بهم میگفتی...کار به اینجاها نمیرسید.مراسم فردا....."
و هق هق گریه سر داد.
"باران به جان فرناز منم قصد این کارو نداشتم...به خدا میخواستم تا اخرش باهات باشم اما فهمیدم نمیشه...اونم زمانی که نفر سومی هموجو داره که برات عزیزه...باران من نمیخواست زندگیه تو و خودمو امیر و تباه کنم."
تقریبا با فریاد پرسید:
"امیر؟"
"اره...از اولشم که قضیه ی خواستگاری پیش اومد با کاراش بهش مشکوک بودم اما انکار کرد...تا اینکه یه ساعت پیش خودم از زیر زبونش کشیدم.حالا دیگه مطمئنم شما زندگیتون خیلی بهتر میشه...اون قدرتو میدونه باران."
"اما..."
"مطمئن باش ارزششو داره.شک نکن."
بعد از کمی صحبت کردن اروم شد اما برای خودم خیلی تعجب بر انگیز بود که چطور این قدر زود راضی شد...شایدم خواسته برای من فداکاری و منو از ازدواج اجباری خلاص کنه.به هر حال.
دوباره سیمکارت خودم و انداختم و گوشی و خاموش کردم و این دفعه دوباره به سمت ویلا برگشتم.
در ماشین و با شدت کوبیدم و به سمت امیر که سرش رو بین دستاش گرفته بود و عصبی فشار میداد با اطمینان قدم برداشتم.متوجه ورود من نبود و با دستی که به شونش خورد مثل فنر از جا جهید و عصبانی خیره شد تو چشمای من.پرسیدم:
"چته تو؟"
" من چمه یا تو که مثل عجل معلق یه دفعه خراب میشی سرم و بعدشم معلوم نیست کدوم قبرستونی غیبت میزنه؟"
"خب حالا چرا دعوا داری؟"
"کجا در رفتی؟"
"مگه کشم که دربرم؟!!بشین باید باهم حرف بزنیم."
"فرشاد جون هرکی دوست داری..."
"د بشین دیگه.باید همین حالا بهت یه چیزی بگم."
روی صندلی نشست و با تیک عصبی پای چپش رو تند تند بالا و پایین میبرد.بعد از چند ثانیه بی طاقت پرسید:
"میگی چی شده یا میخوای همون جوری مثل بت ابوالهول اونجا واستی؟"
غیر عادی بود.لب هامو با زبون خیس کردم و برای جلو گیری از منصرف شدن به سرعت گفتم:
"امیر من با باران تماس گرفتم و براش توضیح دادم که..."
اجازه نداد حرفم تموم بشه به سرعت سیخ واستاد و تقریبا فریاد زد:
"تو چی کار کردی؟"
منم از جا بلند شدم.توقع همچین حرکتی و نداشتم.امیر محکم با دست مشت کرده اش رو به دیوار کوبید طوری که چهره اش در هم شد اما با وجود درد زیادی که داشت فریاد نزد.حتم داشتم دستش شکسته.پشت به من واستاد و دوباره شروع کرد:
"تو چی کار کردی لعنتی؟میفهمی داری چه بلایی سرش میاری ؟چرا دلش و شکستی؟چرا حناق گرفتی جواب بده."
و به سمتم چرخید:
"د حرف بزن عوضی."
عصبانی شدم و یقه اشو چسبیدم و تکونش دادم:
"چه مرگته؟هان؟میدونی تو داری زندگیشو نابود میکنی؟مثلا میخوای با من ازدواج کنه که به عشقش برسه و خوشبخت بشه؟تو چی میدونی؟به نظرت اینجوری همیشه خوشحال میمونه؟معلومه که نه...وقتی اون بفهمه من دوسش ندارم چی؟"
ولش کردم عکس العملی نشون نداد. عصبی به موهام چنگ زدم:
"با خودت فکر نکردی داغون میشه؟اخه پس تو چه جور عاشقی هستی؟اصلا تو مغز داری با نه؟با خودت نگفتی آخرش چی میشه؟فقط مهم بود که از اینکه با من ازدواج میکنه خوشحال باشه ولی اخرش که چی؟هااا؟"
انگار کمی از التهابش فرو نشسته بود.با اینحال گفت:
"من کاری و کردم که فکر میکردم درسته....چه غلط دیگه ای غیر از این میتونستم بکنم؟اون منو نمیخواد فرشاد بفهم.چی کار میکردم؟"
"هر کاری غیر از فرار...اگه یکم شعور داشتی مفهمیدی اخرین راهت نیست...میتونستی از همون اول مثل یه ادم عاقل باهام صحبت کنی."
این بار امیر بود که فریاد میزد:
"اره...اره من بی شعور و بی عقلم.فقط تویی که میفهمی.تو فقط ادمی.من قصدم فقط خوشبختی باران بود."
ملایم تر گفتم:
"امیر اخه به چه قیمتی؟تو باید به عاقبتش فکر میکردی...به وقتی که باران میفهمید دوسش ندارم و ازم متنفر میشد."
"اما عشق بعد از ازدواج هم به وجود میاد...گاهی خیلی مستحکم تر."
"امیر تو روخدا بس کن.وقتی شما دوتا میتونین با هم باشید من نمیخوام مانعتون باشم."چهره اش هنوز هم گواه آشفتگی روحیش بود.تک تک اجزای صورتش مغموم بود.حدس میزدم به خاطر اسیب دیدگی دستش هم باشه.ناچارا دوباره گفتم:
"میخوای با کی لجبازی کنی؟د مگه نمیخوای خوشحالیش و ببینی؟خب یالا...دست به کار شو من مطمئنم خیلی زود میتونی جای منو تو قلبش پر کنی.فقط به کمی زمان و محبتت احتیاج داره."
نا مطمئن نگاه میکرد و هنوز در هم بود.دستش و کشیدم تا بلندش کنم که فریادش به آسمون رفت و کم مونده بود گریه اش بگیره:
"بی شعور احمق.!چه مرگته؟مگه کوری نمیبینی درد میکنه؟"
"پوووووف حالا انگار زخم شمشیر خورده....تقصیر خودت بود یه دفعه رم کردی!!...بذار ببینمش."
"فکر کنم در رفته باشه."
"اره...حرکت نکن میخوام جا بندازمش..."
"برو گمشو...مگه من میذارم نفله ام کنی؟پاشو برسونم دکتر."
"نوکر بابات غلام سیاه"
"خفه خون...این آشی بود که تو برام پختی."
رسوندمش کلنیک دستش و جا انداختن و باند پیچی کردن.سر راه هم یه جا واستادم و دو تا ساندویچ سرد گرفتم.تو این مدت حرف دیگه ای زده نشد.
با رسیدن به خونه امیر رفت سمت اتاقش که صداش کردم:
"بیا یه چیزی بخور."
"اشتها ندارم میخوام بخوابم."
و البته فکر میکردم منظورش از اینکه میخوام بخوابم این بود که باید فکر کنه.منم سویچ ماشین و روی اپن پرت کردم.تلویزیون و روشن کردم و چون از دیشب چیزی نخوره بودم بدون امیر هر دو ساندویچ و با اشتها نوش جان کردم.همون جا روی همون مبل خوابم برد که با شنیدن صدای بلند تلویزیون مجبور شدم چشمام و باز کنم.امیر با صدای بلند فوتبال تماشا میکرد اما انگار به تنها چیزی که فکر نمیکرد فوتبال بود.حتی چراغا رو هم روشن نکرده بود.تکونش دادم:
"هوی!کجایی؟"
"هوی و کوفت.این چه طرز حرف زدنه؟"
همین جوری که یکی یکی لوستر ها رو روشن میکردم گفتم:
"زر زیادی موقوف...وسایلت و جمع کن فردا راه بیوفتیم."
" من جایی نمیام..."
"یعنی چی؟من این همه برات قصه حسین کرد شبستری و تعریف نمیکردم که الان بگی نمیام..."
جواب نداد و احساس کردم هنوز به حرفام شک داره.پرسیدم:
"هنوز دو دلی؟"
"پس چی انتظار داری؟"
"تو باید جای من و پر کنی...نمیخوای باهاش حرف بزنی؟"
"چرا نمیفهمی فرشاد اون الان ازم متنفر شده.من باعث شدم به خواسته اش نرسه."
"به چه قیمتی؟اگه هم اون میخواست من یه روز خسته میشدم."
حرف دیگه ای نزد و به سمت اشپزخونه راه افتاد.پشت پنجره ایستادم.بارون تندی میبارید و من تا اون موقع متوجه نبودم.پرسید:
"از کی بارون میاد؟"
"دو ساعتی میشه"
صدای زنگ تلفن هال توی خونه پیچید.شماره ی خونه دایی افتاده بود.گفتم:
"امیر...با تو کار دارن."
"جواب نده."
"میگم تلفن با تو کار داره حتما زن داییه...بچه نشو."
دکمه رو فشار دادم و گوشی و چسبوندم به گوشش و بی توجه به اینکه داشت خط و نشون میکشید.رفتم طبقه ی بالا لباس عوض کنم.در کمدم و باز کردم و غر زدم اه بخشکی شانس...لباس ندارم. رفتم سراغ اتاق امیر و لباس راحتی پوشیدم.
گوشی و روی مبل انداخت و کانال عوض کرد.
امیر:"دنبال تو میگشتن."
"تو چی گفتی؟"
امیر:"گفتم اینجایی...همه نگرانت بودن.حداقل گوشی و روشن کن."
"حالا مثلا بچه 13 ساله بودم که نگران شدن؟!بالاخره تصمیمت و گرفتی؟"
"نمیدونم باید چی کار کنم."
"چمچاره.حالا انگار چی شده.فردا دست از این بچه بازیات برکیداری و با من برمیگردی."
سرش و تکون داد و حرفی نزد.فکر کردم شاید بالاخره حرفای من اثری داشته.
خمیازه عمیقی کشیدم و وارد خونه شدم.پدر و مادر میوه میخوردن و فرناز هم در حال اس ام اس بازی بود.برای اینکه شروع به نصیحت نکنن گفتم:
"دیروز یه کاری پیش اومد که مجبور شدم برم دنبال امیر...شب بارون میومد نتونستیم راه بیوفتیم."
وارد اتاقم شدم و موبایل باران و گرفتم.جواب نمیداد.اس زدم:
"سلام باران.حق داری به تلفنام جواب ندی...من بازم بابت او مسئله متاسفم ولی باور کن اگه در مورد امیر اطمینان نداشتم همچین کاری نمیکردم."
جواب داد:
"حالا دیگه چه فرقی داره؟خودتو برای همچین چیز کوچیکی ناراحت نکن."
"این جوری قضاوت نکن...من دارم اینده نگری میکنم.یه روز به این حرف من میزسی.راستی در مورد بهم خوردن نامزدی به خاله چیزی گفتی؟"
"هنوز نه...میخواستم امشب بهشون بگم."
"لطفا از طرف خودت بهم بزن...اینجوری بهتره.نمیذارم سوال پیچت کنن."
"باشه.باید ببینم چی میشه.میرم بهشون بگم."
و نیم ساعت بعد نوشت:
"خیلی سر و کله زدم ولی بالاخره قبول کردن."
نوشتم:
"بازم باید بگم متاسفم...شاید بی انصافی باشه اگه بگم خودتو ناراحت نکن ولی باید بگم."
"باید قبول کرد با تقدیر نمیشه جنگید...حالا هم که همه چیز تموم شده.سعی میکنم بهش فکر نکنم."
یه ساعت بعد بود که مامان با چهره ی ناراحت و مغموم وارد شد.گفت که خاله زنگ زده و نامزدی و بهم زده.از اینکه بدون کینه حرف میزد خوشحال بودم ولی از اینکه سوال پیچم کنن خوشم نمیومد.گفتم:
"باران من و نخواست و ما با هم به تفاهم نرسیدیم.بهتر بود قبل از رسمی شدن موضوع تمومش کنیم."
اما مامان هنوز اصرار داشت که حتما من باعث شدم.بیخیال شدم.هر فکری میخوان بکنن بکنن.مهم این بود که دیگه همه چیز تمو شده.
حداقلش این بود که اون شب مامان مجبور شد به دایی هم زنگ بزنه و خبر بهم خوردن ازدواج منو باران و بده.فرناز هم با اینکه ناراحت و از طرفی هم به خاطر مخالفت باران متعجب بود گفت خوبه هنوز مهمون دعوت نکردیم.
سلام دادم و درحال باز کردن بند کفشم بودم که تلفن زنگ خورد.از حرفای مامان پیدا بود که زن دایی زنگ زده اما وقتی مامان پر استرس پرسید:
"سعید چی کار کرده؟"روی همون پله ی اول عقب گرد کردم.مامان دکمه ی بلند گو رو فشار داد.این بار دایی بود که حرف میزد:
"پسره ی غربتی با چک سفید امضا بی خبر یکی از حسابام و تا اخر خالی کرده...حالا هم معلوم نیست کدوم جهنم دره ایه..."
موبایل فرناز از دستش روی پارکت افتاد.ما هم شوک زده به تلفن خیره شده بودیم.بابا گفت:
"اخه چه جوری امکان داره؟شاید دارید اشتباه میکنید."
دایی:"من الان خودم میام اونجا."
و تماس قطع شد.15 دقیقه بعد دایی و زن دایی و امیر تو خونه ی ما نشسته بودن.دایی که عصبی تمام سالن هال و پذیرایی و متر میکرد گفت:
"یک چهارم داراییم بجز حساب شرکت و یه چند تا حساب شخصی تو اون حساب بود....دیروز میخواست چیزی از تو گاو صندوق شرکت برداره بهش رمز دادم...دسته چک سفید امضام هم اونجا بود...به سعید که دیگه اعتماد داشتم...رییس شعبه هم چون سعید و میشناخته بدون اینکه با من تماس بگیره موافقت میکنه...این پسره ی پاپتی هم امروز بلیط داشته...نمیدونم کدوم گوری فرار کرده."
بابا دست دایی و کشید و مجبورش کرد باهاش به حیاط بره.امیر هم زیر لب حرف میزد که میشد حدس زد داره به سعید بد و بیراه میگه.زن دایی که اصلا حل و روز خوشی نداشت و مدام اشک میریخت.مامان هم قاشق و توی لیوان آب قند میچرخوند و زن دایی و وادار میکرد بخوره.رنگ فرناز هم فرقی با دیوار نداشت و یکی باید بود تا مواظبش باشه.به پروانه خانوم اشاره کردم و فرناز و نشونش دادم.چنگی به صورتش زد و به سمت فرناز دوید:
"ای وای الهی بمیرم فرناز جان...چت شده؟"
مامان با صدای پروانه خانوم به سمت فرناز برگشت و با دیدن رنگ و روی صورتش گفت:
"عزیزم تو حالت بده...فرشاد بیا خواهرتو ببر تو اتاق بخوابونش."
اما فرناز نای بلند شدن نداشت و از جاش تکون نخورد.بغلش کردم و تو اتاقش روی تخت خوابوندم.روی صندلی میز توالتش نشستم که پروانه خانوم با لیوان بزرگ جوشونده وارد شد و به سمتش رفت و سرش و بالا نگه داشت تا بخوره.
از اتاق بیرون اومدم در و بستم.آرزو میکردم فکری که داشتم درست نباشه.یعنی فرناز فقط به خاطر یه پسر دایی معمولی این جوری شده؟جواب بله احمقانه ترین بود!
جرقه ای توی ذهنم زده شد یعنی تموم اون دفت خاطرات فرناز در مورد سعید بود؟؟؟اگه اینطوری باشه که...
یک ساعت بعد جو خونه کمی ارومتر از قبل بود.مامان تازه به خاله اینا خبر داده بود.فکر کردم تا اونا برسن کمی وقت دارم با فرناز صحبت کنم.در زدم و وارد شدم.پشت به من روی تخت دراز کشیده بود و رو تختی رو هم روی صورتش کشیده بود.لب تخت نشستم و اروم پرسیدم:
"فری خوابی؟"
غلت زد و رو تختی و کنار زد اما باز هم چیزی نگفت.پرسیدم:
"دلیل خاصی داشت که حالت این همه بد شد؟پولای دایی برات این همه ارزش داشت یا پسر داییت.؟"
جوابی نداد و در عوض به قالیچه ی دست بافت کف اتاق که طرح گل های وحشی داشت خیره مونده بود.
"فرناز جان نمیخوای واقعیت و بگی؟؟؟یادته اون موقعی که من دفتر خاطراتت و بی اجازه خوندم قرار گذاشتیم اگه خواستی در موردش حرف بزنی...به نظر حالا موقعش نیست؟"
"فرشاد تو که خودت میدونی...دیگه چی میخوای بشنوی؟"
"یعنی واقعا تو سعید و دوست داری؟"
بلند شدم پشت بهش جلوی پنجره ایستادم تا راحت تر حرف بزنه.پرده رو کنار کشیدم.به حرف اومد:
"دوسش داشتم...اون دیگه مرده...نه برای من برای همه ی خانواده."
"میدونم شاید اولش برات سخت باشه عزیزم و همینطور میدونم تو همچین مواقعی طرف از اینکه بهش بگن فراموشش کنه متنفره اما گاهی کاری غیر از این از دست کسی بر نمیاد...میدونم ممکنه برات گرون تموم بشه ولی به نفعته."
به سمتش برگشتم که دیدم با لبخند نگام میکنه.موهاش و بهم ریختم و گفتم:
"خودمونیم عجب خواهر کلکی داشتم و نمیدونستما!"
"میدونی فرشاد حس میکنم شاید فقط یه حس بچگونه بودشایدم برای فراموش کردنش همچین چیزی و به خودم تلقین میکنم اما هرچی که هست نمیخوام دوباره بهش برگردم."
باران از لای در سرک کشید و سلام کرد.اونم مثل بقیه از کار غیر قابل باور سعید شگفت زده یا شایدم ناراحت به نظر میرسید.
فرناز از تخت پایین اومد و باران و بغل کرد.با اینکه از بابت بهم خوردن میونه ی من و باران از دستش عصبانی بود اما بازم به روش نیاورد و گونه اشو بوسید.با منم احوال پرسی نه جندان گرمی کرد!میخواست بی تفاوت نشون بده اما تو چشماش رگه هایی از غم ملموس بود.
با صدای مامان که دنبالم میگشت تنهاشون گذاشتم و بیرون اومدم.
6) ماه بعد)
تو محوطه ی بیمارستان بودم و داشتم به سمت پارکینگ میرفتم که امیر خودش و بهم رسوند.چشماش برق خوشحالی و شیطنت داشت.با صدایی هیجان زده با اینکه کنارم بود اما فریاد زد:
"گرفتم فرشاد بالاخره گرفتم."
"چه مرگته افسار پاره کردی؟!!!پرده گوشم پاره شد....چند تا بلندگو غورت دادی؟"
امیر بی توجه به حرفای من دوباره تکرار کرد:
"فرشاد جواب و گرفتم.باران قبول کرد."
تازه فهمیدم درمورد چی حرف میزنه.لبخند عمیقی زدم و گفتنم:
"او او..قاطی مرغا شدی رفت!تبریک!"
به زودی خواستگاری امیر هم رسمی شد و همه خبردار شدن.بر خلاف جریان ما که بهم خورد مراسم نامزدی امیر و باران برگزار شد اما بدون سعید.تو مدت این6 ماه من حال خوشی نداشتم.بی قرار بودم و خودمم نمیدونستم دنبال چی میگردم.فقط همین و میدونستم من ادم قبلی نیستم.گاهی هم فکر میکردم شاید کسی اروم اروم بدون اینکه دست من باشه به حریم قلبم وارد شده باشه اما از همچین فکری و همچنین به کسی که فکر میکردم عاشقش شدم خنده ام میگرفت...اخه مگه امکان داشت من عاشق بشم اونم عاشق...
برای اینکه مانع ادامه افکار سرکشم بشم.با کنترل استریو رو روشن کردم و صداش و تا اخر بالا بردم.یادم افتاد هنوز نماز نخوندم.دوباره خاموشش کردم و وضو گرفتم.خیلی وقت بود که دیگه به قولی که داده بودم عمل میکردم شاید بعضی اوقات دیر میشد ولی سعی میکردم زیرش نزنم.بعد از نماز هنوز هم نمیتونستم از فکر شیدا بیرون بیام!اه لعنتی....
از جا پریدم و پنجره رو باز کردم.نسیم خنکی صورتم و نوازش میکرد.
برای رد واقعیت دیر شده بود...خیلی دیر.اما من هنوز نمیتونستم درک کنم که چطور این اتفاق افتاده بوده؟چطور من بدون این که بدونم بهش دل بسته بودم...ناخوداگاه و بدون این که بتونم در مقابلش مقاومت کنم باید تسلیم میشدم چون بخشی از حقیقت روحم در گرو اون قرار داشت!!!
چه قدر راحت داشتم همه چیز رو میپذیرفتم...منی که حتی تا چند وقت پیش به صراحت اعلام میکردم ازش متنفرم حالا دوسش داشتم.اصلا چی شد که این جوری شد؟!
ناخوداگاه چهره اش پیش چشمم مجسم شد.موها و چشم هاش همرنگ هم شوکلاتی بودن.بینی قوسی شکل و لپ هایی که همیشه گل انداخته بودن.پوستی که شاید مثل برف سفید نبود اما صاف و شفاف.
ناخوداگاه حس کردم دلم براش خیلی تنگ شده.خیلی وقت بود ندیده بودمش.سعی کردم اخرین باری و که دیدمش به یاد بیارم اما زیاد موفق نبودم.
حالا دیگه همه چی عوض شده بود...منم قبول کرده بودم.فقط یه قطعه ی دیگه از این پازل مونده بود و شاید هم برای من مهم ترین قطعه!
باید از شایان سراغ شیدا رو میگرفتم. موبایل امیر تماس گرفتم و بعد از کلی مقدمه چینی گفتم:
"امیر ادرس شایان و داری؟"
امیر:"جاااان؟ادرس کی؟
"شایان...باهاش کار اداری دارم."
بی توجه به گوشه کنایه های بی حد امیر ادرس شرکتش و گرفتم و همون موقع حاضر شدم و نیم ساعته رسیدم.پلیس همه ی ماشین هایی که بدون توجه با تابلوی توقف ممنوع کنار خیابون پارک شده بودن و جریمه میکرد.با اینکه میدونستم قبض جریمه رو شاخمه بازم دوبل پارک کردم و وارد شرکت پیمانکاری شایان شدم.
داشتم با منشیش سر وکله میزدم تا اجازه ورود بده که در باز شد و خودش در حالی که به نظر میومد عجله داره از اتاقش بیرون اومد.قبل از ماجرای باران به لطف امیر زیاد همدیگه رو میدیدیم!هر وقت جایی برنا مه داشتیم شایان هم پایه بود...در واقع دیگه کم وبیش با هم دوست بودیم.پیش قدم شدم و گفتم:
"سلام شایان جان.حالت چطوره؟"و دستم و به سمتش دراز کردم.شاید به نظرش خیلی مسخره میومد که من و یه دفعه بعد از 6,7 ماه اونجا ببینه.ناباور دست داد و گفت:
"سلام فرشاد...انتظار نداشتم ببینمت!"
"میخواستم اگه امکانش هست یه جند دقیقه ای مزاحمت بشم."
چون تو رو در وایسی گیر کرده بود قبول کرد و دوباره در حالی که منو راهنمایی میکرد در اتاقش و باز کرد و رو به منشی گفت:
"لطفا بگید دو تا قهوه بیارن اتاق من."
کیفش و روی میز گذاشت و روبه روی من روی صندلی های چرم مشکی سفید نشست و منتظر موند تا من شروع کنم.
"میدونم که از حضور سر زده ام تعجب کردی ولی نمیدونم چی باعث شد همین امروز ببینمت.راستش...نمیدونم چطور بگم چون خیلی سریع تصمیم گرفتم...میخواستم بدونم شیدا هنوز برنگشته؟؟..."
توجهی به قیافه ی حیرت زده اش نکردم و دوباره گفتم:
"میتونم شمارشو داشته باشم؟راستش باید باهاش حرف بزنم ...!"
و ادامه دادم:
"باید ببینمش... "
شایان صورتش و بین دست هاش پنهون کرد و اه کشداری کشید ولی در نهایت با لبخند گفت:
"فرشاد جان ولی...باید بگم امکانش نیست....حداقل حالا."
"اما....چرا؟اتفاقی افتاده؟"
نفس صدا داری کشید و در حالی که به ساعت مچی اش نگاه میکرد گفت:
"اتفاق که خیلی وقته افتاده...ببینم شیدا دلیل رفتنش و پیش دوستاش چی عنوان کرده بود؟"
سر در گم جواب دادم:
"اون فقط گفت که میخواد بقیه ی درسشو ادامه بده و پذیرش گرفته."
"اما مشکل همینجاست...این فقط یه سرپوش بوده."
از درست حرف نزدن شایان کلافه شده بودم و استرس داشتم میخواستم دوباره بپرسم که در زده شد سرایدار با دو فنجون مربعی شکل قهوه وارد شد و اونا رو روی میز قرار داد.ثانیه ها به کندی میگذشت و من فقط دنبال این بودم که معنی حرفای شایان و درک کنم.