باور کنید خیلی متعجب شدمخندید و گفت:
فصل۴
دوباره و صد باره چشمام پر از اشک شد و گریه کردم برخلاف فکری که کامران کرده بود من هیچ فکر بدی راجع به اون نکرده بودم اما تنها چیزی که من رو خیلی آزار میداد این بود که چطوری توقع داشت من اون رو درک کنم
باز هم میگم اون منو ترک کرده بود اما نگفته بود که هیچوقت منتظرش نباشم
زندگی بدون کامران برام خیلی سخت بود و سختر این بود که هر روز برایم خواستگارهای متعددی مییومد و من بدون دیدن اونها اونها رو رد میکردم دوست نداشتم مامان رو ناراحت کنم اما کاری از دستم برنمیومد چون مامان هر سریع با رد کردن هر خواستگاری از دستم ناراحت میشد
دوست داشتم در این موقعیت اونها من رو درک کنن اما تنها کاری که اونها نمیکردند درک کردن من بود مامان همیشه میگفت با مرور زمان اون رو فراموش میکنم اما حالا با گذشتن دو سال فهمیده بود که من نمیتونم کامران رو فراموش کنم چطور میتونستم اون عشق آتشین خودم رو فراموش کنم
کامران وقتی این میل رو به من زده بود که دیگه تمام املاکش رو به خصوص شرکتش رو در ایران فروخته بود و تمامش رو تبدیل به دلار کرده بود در واقع ما درگه بیکار شده بودیم تا اینکه فرهاد یک روز سر زده به خونمون اومد
تازه از اتاق بیرون رفته بودم که دیدم فرهاد همراه مامان و شیما روی کاناپه نشستند خیلی از دیدنش تعجب کردم
-سلام شیدا خوبی
-سلام ممنون شما کجا اینجا کجا
-ما که همیشه هستیم این شمایید که احوالی از ما نمیپرسید
شیما کنار دستم نشست و با حرص رو به کامران گفت:
-تمام اینها رو دعاگوی جناب کامران خان دوست شفیق شما هستیم
با غضب به صورت شیدا نگاه کردم که فرهاد در حالی که سرش پایین بود گفت:
-من شرمنده ام اما من چند بار باید بهت بگم شیما من هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتم...
-بهتره تمومش کنید فرهاد خان شیما خانوم با شما هم بودم کامران کاری رو کرده که به صلاحش بوده
شیما با ناراحتی گفت:
-حتماً تو هم کاری رو میکنی که به صلاحته درسته
مامان در حالی که داشت با پر روسریش اشکش رو پاک میکرد گفت:
-تمومش کنید بچه ها ما مهمون داریم
مدتی به سکوت گذشت که فرهاد گفت:
-راستش من اومده بودم اینجا یه خبر خوشی رو بهتون بدم به خاطرتون هست که کامران شرکتش رو فروخته بود؟
شیما:-آره
فرهاد:-چند روز پیش این کسی که این شرکت رو از کامران خریده بود اومد سراغ من و گفت میخواد شرکت رو بفروششه و من هم از این حرفش استقبال کردم و شرکت رو ازش خریدم و حالا هم اومدم اینجا که از شما بخوام که منو توی این شرکت کمک کنید قبول میکنید؟
شیما با خنده رو به من گفت:
-این که خیلی خوبه نه شیدا؟
در یک تصمیم ناگهانی قبول کردم و ما از اون روز به بعد تصمیم گرفتیم با هم کار کنیم بالاخره هر چیزی که بود خوبیش این بود که من با یاد و خاطراتم سر میکردم
صدای زنگ ساعت باعث شد که چشمام رو باز کنم و با بیحالی خاموشش کردم و از جام پا شدم و رفتم سمت حموم.
سالها بود که این کار به من آرامش میداد شیر آب رو باز کردم و زیر قطرات آب گرم خودم رو به بیخیالی سپردم با این که میدونستم این لذت لحظه ای شده وبعد دوباره همون حزن قدیمی مهمون لحظه های منه
-سلام مامان صبح بخیر
-سلام عزیزم
روی صندلی نشستم و مامان لیوان چایی روجلوم گذاشت و کنارم نشست
-باز دوباره دیشب نخوابیدی؟
-خوابم نبرد مامان هر چند دو ساعتی رو خوابیدم
-ببین شیدا با خودت تو این هفت سال چی کار کردی بعضی اوقات باورم نمیشه که تو همون شیدا سابق باشی شیدایی که با خودش طراوت رو به هر جایی میبرد خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه
هر بار که مامان کامران رو مقصر میدونست انگار با خنجر به قلبم فرو میکرد اوایل سر این موضوع باهاش بحث میکردم اما حالا دیگه براش بس بود دوست نداشتم که درد و رنجش رو از اونی که بود بیشتر کنم
-شیما کجاست
-الان میاد
-شیدا
-جانم؟
-تو مطمئنی که میخوای این کار رو بکنی؟
-چاره دیگه ای ندارم مامان هفت سال انتظار برام کافیه باید تکلیف خودم رو روشن کنم
-تو انتظار داری الان چه چیزی رو ببینی
واقعاً انتظار داشتم کامرانی رو که بعد از هفت سال میبینم چه جوری باشه اما حالا که میدونستم اون داره به خاطر من برمیگرده باید تمومش میکردم
-نمیدونم مامان اما انتظار دارم کامران رو که بعد از هفت سال برگشته به خاطر من رو ببینم
صدای شما رو شنیدم که گفت:
-اما اگه بدونی اون به خاطر تو برنگشته
سرم رو برگردوندم به طرفش و گفتم:
-پس برای چی برگشته؟
-اگه بدونی اینها همه نقشه بوده و کامران از وجود تو کاملاً بی اطلاعه چی؟
شیما چی میگفت چرا داشت اینها رو بهم میگفت نه محال بود خودش بهم گفت که کامران داره برمیگرده اما.... اما... نه محال بود من از هیچ کس نپرسیده بودم که کامران برای چی برمیگرده آره ای خدا یعنی حقیقت داشت
-پس چرا اینهمه مدت بهم نگفتی که به خاطر من برنمیگرده چرا گذاشتی الکی خوش باشم؟
-شیدا من و فرهاد هر کاری کردیم به خاطر تو بوده...
-ساکت شو شیما شما ها منو فریب دادید من هیچ احتیاجی به کمک شما نداشتم
از آشپزخونه بیرون رفتم و رفتم داخل حیاط و بدنم افسرده ام رو انداختم روی تختی که توی حیاط بود باورم نمیشد که این همه مدت من فریب خورده باشم حالا که فکرشو میکنم دارم میفهمم که اونها من رو فریب دادند و تمام اینها زیر سر شیما بود اون بوده که فرهاد رو مجبور به این کار کرده
همیشه شیما با فرهاد بد رفتاری میکرد خوب مبدونستم که فرهاد دوستش داره و چندیدن بار برای خواستگاری قدم پیش گذاشته و اما هر بار شیما گفته که تا شیدا ازدواج نکنه من ازدواج نمکنم و حالا بود که میفهمیدم فرهاد خودش رو مسئول میدونست حتی چندیدن بار سعی کرد که برای من خواستگار بیاره هر بار با توپ و تشر من پشیمون شد حتی خوب یادم میاد که شش ماه پیش فرهاد به من زنگ زد بارها پیش میومد که به موبایلم زنگ بزنه و با هم راجع به اوضاع شرکت شحبت کنیم اما اون بار خوب متوجه شدم که کارد به استخونش رسیده که مجبور شده به من زنگ بزنه
-ببین شیدا میخوام راجع به شیما باهات صحبت کنم راستش دیگه خسته شدم میدونم که کارم درست نیست که به تو زنگ زدم اما امیدوارم که منو و شرایط من رو درک کنی تو خودت خوب میدونی که من چقدر شیما رو دوست دارم اما اون انگار اصلاً هیچ علاقه ای به من نداره
-نه فرهاد اصلاًاینجوری نیست من خودم بارها از زبونش شنیدم که گفته به تو علاقه داره
-اگه اون هم منو دوست داره پس چرا با من یه همچین رفتاری میکنه؟ اون فکر میکنه چون کامران با تو یه همچین کاری کرده من مقصرم و همش میگه که اون دوست تو بوده و تو از این قضیه خبر داشتی من درک میکنم که اون به تو خیلی علاقه داره اما باور کن دیگه من از این وضعیت خسته شدم من الان سی سالمه در صورتی که ما باید پنج سال پیش باهم ازدواج میکردیم اما اون دائماً میگه تا تو ازدواج نکنی اون هم ازدواج نمیکنه اما من بارها بهش گفتم که تو شاید اصلاً نخوای ازدواج کنی تو به من بگو من باید چی کار کنم باور کن خسته شدم خانواده ام شدیداً منو تحت فشار قرار دادند که ازدواج کنم اما من واقعاً شیما رو دوست دارم
-ببین فرهاد باور کن من همیشه اون رو تشویق به ازدواج میکنم اما اون خودش قبول نمیکنه
-میدونی چیه اونقدر توی این مسئله تو و کامران خودم رو مسئول میدونم که حتی به سرم زد که پیداش کنم حتی این کار رو هم کردم و فهمیدم که اون توی آلمان شرکت زده و داره کار میکنه حتی میدونی چیه حاضرم اگه بدونم که شیما واقعاً به من علاقه داره برم آلمان پیش فرهاد و باهاش صحبت کنم
در حالی که داشتم آهسته اشک میریختم گفتم:
-من همه تلاشم رو میکنم فرهاد ببخشید اگه شیما یه همچین کاری داره با تو میکنه
باورم نمیشد که فرهاد واقعاً یه همچین کاری کرده باشه حالا میفهمیدم که اونها از کامران خواستند که برگرده
گرمی دست شیما رو روی شونم حس کردم
-چرا این کار رو با من کردی شیما
-شیدا تو خواهر منی عزیز منی من حاضرم برای تو هر کاری بکنم
-چس چرا گذاشتی من خوش باشم که اون به خاطر من برمیگرده
-دوست نداشتم شادیت رو ...
-بگو کامران برای چی برمیگرده
کنارم نشست و دستم رو توی دستاش گرفت و گفت:
-فرهاد با کامران ارتباط برقرار کرده تا با شرکت اون همکاری کنه البته این رو خوب میدونم که فقط به خاطر تو اینکار رو کرده و حالا قراره کامران بیاد ایران تا با کار ما از نزدیک آشنا بشه اون حتی نمیدونه که فرهاد هنوز با من رابطه داره
بغضم ترکید و گفتم:
-شماها منو داغون کردید
-شیدا من هر کاری کردم به خاطر تو بوده عزیزم تو عزیزترین کس منی
بغلش کردم و باهم گریه کردیم شاید من نباید اینقدر به اون دل میبستم که فکر میکردم الان داره به خاطر من برمیگرده من باید میفهمیدم که اون من رو فراموش کرده آیا اشتباه از من بوده که هفت سال تموم زندگیم رو به خاطر اون حروم کردم سالهای زیبای جوونیم رو به خاطر کامران حروم کردم آیا واقعاً اشتباه کرده بودم
-جلوی آینه ایستاده بودم و به صورتم نگاه میکردم سالها بود که با آینه قهر بودم و باهاش رابطه صمیمی برقرار نکرده بودم انگار دوست عزیزی رو پیدا کرده بودم به خودم در آینه نگاه میکردم
- ا تو که هنوز آماده نشدی؟
شیما رفت سر کمد لباسهام و یه دست لباس رو از اون تو برداشت و انداخت روی تخت و من هم داشتم از توی آینه نگاهش میکردم
-پاشو شیدا الان آژانس میدا زود آماده شو در ضمن خواهر خشگلم کاری کن که فکر نکنه این همه سال منتظرش بودی
لبخند تلخی زدم و از جام پاشدم
هر لحظه که به فرودگاه نزدیک میشدیم احساس میکردم خطی روی قلبم میکشیدن
صدای موسیقی که داشت پخش میشد قلبم رو آتیش میزد
-بی تو برام هوا کمه تموم گریه ها کمه
دنیا برام یه ماتمه دیگه بریدم از همه
بی تو همش بیداریه ساعت و بیقراریه
تو دست من از تو فقط یه عکس یادگاریه
اگه یه روزی من تو رو دیدم اگه دوباره به تو رسیدم
دیگه تو رو از دستت نمیدم
بی تو یه آهم یه چشم به راهم
به خط جاده مونده نگاهم
بی تو یه دردم یه آه سردم
کاشکی چشاتو گم نمیکردم
دلم سوخته صدام سوخته
تموم گریه هام سوخته
دل سنگ تو رفت اما دل دنیا برا سوخته
-خوب شیدا بس کن دیگه
سرم رو بلند کردم و دیدم که شیما داره نگاهم میکنه
-باشه باشه
-اشکاتو پاک کن داریم میرسیم
از توی کیفم آینه ام رو برداشتم و خودم رو نگاه کردم و بعد کمی پنکک زدم
باورم نمیشد که تا یه چند لحظه دیگه کامران رو میبینم هوا برام خیلی سنگین به یاد روزی افتادم که داشت میرفت و من اینجا اومده بودم تا بدرقه اش کنم یادمه گفت که خیلی زود برمیگردم حالا کجاست که ببینه همون زودش شده بعد هفت سال که اومدم برای استقبالش اما این بار به خاطر من برنمیگشت
شیما دستم رو کشید و من رو برد داخل سالن انتظار صدای پیجر دوباره پخش شد و صدایی که برای من اون سریع حکم ناقوص مرگ رو داشت حس گنگی داشتم دوست نداشتم که زمان بگذره
-شیدا متله اینکه دیر رسیدیم هی بهت گفتم زود باش
-خوب من چی کار کنم ترافیک بود
-همینجا وایسا الان میام
رفت سمت مخالف من و من هم سرم رو چرخوندم و به تلوزیون خیره شدم
ای خدا من با این حسه گنگ چی کار کنم انگار دیگه دوست نداشتم که ببینمش اما نه اصلاً کامران چه شکلی شده بعد از این هفت سال الان باید سی سالش شده باشه یهو یادم افتاد که توی ماه تیر هستیم و 12 خرداد تولدش بوده ناخوداگاه لبخند به لبم نشست یادم اومد که توی اون شش سال براش یه میل نوشته بودم اما هیچ وقت براش سند نکرده بودم
-شیدا بیا دیگه الان باید پیداشون بشه دعا کن کارهای گمرکیشون طول کشیده باشه
روم رو برگردوندم سمت شیما و گفتم:
-شیما من دوست ندارم ببینمش
-چرا؟
-نمیدونم یه حس گنگی دارم من میخوام برگردم خونه
-اما شیدا اینها همه به خاطر تو بوده وگرنه فرهاد هیچ نیازی به این همکاری نداره
-ببین شیما میدونم اما الان حس بدی دارم میترسم گند بزنم وقتی دیدمش باید چی.....
نگاهم به جایی که قفل شد باورم نمیشد خودش بود کامران کامرانی که بعد هفت سال حالا برگشته بود شیما برگشت به سمت نگاه من و در یک لحظه کامران با دیدن ما ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد.....
سعی کرد خودش رو کنترل کنه و بعد لبخندی به لب آورد و برگشت به پشت سرش نگاه کرد و بعد....
انگار دنیا دور سرم چرخید سرم گیجرفت و نزدیک بود بیفتم که شونه شیما رو فشردم شیما هم چیزی رو که میدید باور نداشت با این حال لبخندی زد و گفت:
-شیدا آماده شو این جنگ تو باید از پسش بر بیای
دستم رو گرفت و من هم آروم در حالی که سعی میکردم خودم رو رو آماده مبارزه سختی بکنم به راه افتادم و وقتی کامران دید که داریم نزدیکش میشیم به شدت تعجب کرد سعی کردم خودمو عادی نشون بدم و بیخیال با اینکه میدونستم نمیشه
وقتی رسیدیم جلو چشم در چشم کامران شدم با تعجب بهم خیره شده بود که شیدا به دادم رسید و گفت:
-سلام خیلی خوش اومدید اقای محبی
با تعجب همون طور که به من نگاه میکرد
-سلام ممنون
برای اینکه آماده مبارزه بشم سرم رو کردم اون سمت و به دختر زیبایی که همراه کامران بود سلام کردم:
-خیلی خوش اومدید از دیدنتون خیلی خوشحالم
و بعد رو به کامران کردم و گفتم:
-همین طور از دیدن شما
کاملاً هویدا بود که تعجب کرده باز هم شیما به دادم رسید و گفت:
-آقای محبی ما از طرف فرهاد خان اومدیم
کامران نفس راحتی کشید و گفت:
-بله هیچ انتظار دیدن شما رو نداشتم
-نمیخواید ایشون رو معرفی کنید
-البته البته
بعد رو کرد به اون دختر و گفت:
-فاخته جان اینها از طرف فرهاد اومدند
فاخته:-بله خیلی از آشنایی با شما خوشوقتم
شیما رو کرد به فاخته و گفت:
-من شیما هستم و ایشون((دستش سمت من بود))خواهرم شیدا که یکی از بهترین مهندسهای شرکت ما که البته به جرئت میتونم بگم تهران هستند
دستمو به سمت فاخته دراز کردم و اون هم باهام دست داد کامران در تمام این مدت زیر چشمی من رو میپایید
-بهتره بریم شرکت فرهاد خان منتظرن شیما جان آژانس...
-بله هماهنگ کردم بفرمایید
جلوتر راه افتادم و اونها هم به همراه ما اومدند
-آقای محبی این ماشین متعلق به شماست و شما رو به شرکت میبره من و خواهرم که کمی جلوتر میرسیم
-البته ممنون
وقتی به همراه شیما سوار ماشین شدم و به راه افتادیم نفسی عمیق کشیدم شک عمیقی بهم وارد شده بود شیما دستم رو گرفت:
-حالت خوبه؟
-اوهوم
-دیدی آسون بود
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
-آسون بود داشتم پس میفتادم
مکثی کردم و گفتم:
-باورت میشه زن گرفته
-دوست ندارم چیزی بهت بگم که ناراحتت کنه اما شیدا مثله اینکه تو باور نکردی اون هفت سال پیش ترکت کرده این تو بودی که زندگیتو به پای این احمق حروم کردی حالا هم خودت باید با این همه رویا کنار بیای
سرم رو بین دستام گرفتم و به فکر فرو رفتم من چطوری خیلی راحت همه خواستگارامو رد کردم
-من میرم خونه نمیام شرکت دوست ندارم ببینمش
-این جنگ تو
-میدونم
-خداحافظ
دوباره سوار ماشین شدم و آدرس خونه رو دادم وقتی داشتیم از پارکینگ خارج میشدیم ماشینی رو دیدم که کامران اینا رو رسونده بود یک لحظه نگاهمون در هم گره خورد به سختی روم رو به سمت دیگری کردم
سخت بود لحظه هام و حالا سختتر بود باورم نمیشد که این همه وقت در انتظار کسی باشم که بدون من راحتر بوده
با دیدن مامان انگار که تمام این صحنه ها در این هفت سال جلوی چشمم رژه رفت با بغض بغلش کردم و شروع به گریه کردم چرا اینجوری شد؟
-دیدی مامان دیدی تمام این هفت سال انتظار من بیهوده بود؟
دستشو روی موهام کشید و با بغض گفت:
-دیدیش؟
-آره مامان زن گرفته با زنش اومده بود
به سختی رفتیم داخل ساختمون و مامان من رو برد توی اتاقم و رفت از اتاق بیرون روی تختم نشستم و پاهام رو توی بغلم تا کردم
-شیدا چرا داری با خودت این کار رو میکنی توی این چهار هزار تا برات خواستگار اومده آخه چرا بدون دیدنشون بدون هیچ دلیل منطقی اونها رو رد میکنی ؟
-مامان چرا درک نمیکنی من دوست ندارم ازدواج کنم؟
-یعنی چی که دوست ندارم ازدواج کنم تا آخر عمرت که نمیشه به عنوان دختر تو خونه بابت مجرد بمونی؟
-چیه؟شما از چی ناراحتید جاتون رو تنگ کردم یعنی توی این خونه بزرگ جایی به اندازه من نیست ؟
با کشیده ای که محکم مامان زد توی صورتم به خودم اومدم و با بغض گفت:
-خفه شو دیگه نشنوم این حرف رو بزنی تو دختر منی و من دوست دارم عروسی تو رو ببینم حالا نشد پنج سال دیگه اما به شرطی که بدونم تو واقعاً قصد ازدواج داری
-مامان درکن تروخدا چرا نمیخواید بفهمید من هنوز کامران رو دوست دارم و نمیتونم به جز اون با کس دیگه ای زندگی کنم من چه طوری میتونم با کس دیگه ای ازدواج کنم در صورتی که هنوز فکرم پیش کس دیگه ای هست میشه اینو بهم بگی؟
مامان با ناراحتی از اتاقم بیرون رفت دیگه روم نمیشد حتی توی چشماشون نگاه کنم بابا که از دستم حسابی کلافه بود و دیگه باهام درست و حسابی هم حرف نمیزد و منو بیمنطق قلمداد میکرد
مامان با یه لیوان آب اومد توی اتاقم و کنارم روی تخت نشست
-تو چرا برگشتی پس؟
-نمیتونستم ببینمش طاقتشو نداشتم
-دخترم تو انتظار داشتی که ازدواج نکنه اون خودش بهت گفته بود که دیگه برنمیگرده این تو بودی که خودتو اسیر و ابیر اون کرده بودی و در حالی که تو بهترین موقعیتها رو برای ازدواج از دست دادی اصلاً مگه همین حمید وهابی چشه بیچاره هنوز هم منتظره تو مونده اما تو...
-مامان میشه ازت خواهش کنم تنهام بزاری میخوام کمی فکر کنم
-الان دیگه تو فکراتو باید همون هفت سال پیش میکردی
با ضرب در رو کوبید و از اتاق بیرون رفت لیوان آب رو سر کشیدم و از جام بلند شدمو رفتم به سمت پنجره و بیرون رو نگاه کردم مامان راست میگفت من توی این هفت سال خیلی ها رو از خودم رنجونده بودم
-باورم نمیشه من چند بار باید به شما جواب رد بدم تا شما بری پی زندگی خودت حمید خان
دستشو توی موهای خوش فرمش فرو برد و گفت:
-شیدا خانوم شما هر دفعه دلایل واهی برای رد خواستگاری من اوردید و تا وقتی که من یه دلیل منطقی از سوی شما برای رد خواستگاریم نبینم به کارم ادامه میدم
-چرا شما متوجه نیستید من دوست ندارم ازدواج کنم حالا چه با شما چه با کس دیگه ای واقعاً درک این موضوع سخته
پاشو روی برگهای پاییزی که روی زمین افتاده بود گذاشت و اومد کنارم روی صندلی نشست و بعد گفت:
-من بارها به شما گفتم که علاقه من به شما یه علاقه سطحی نیست اما ش...
-علاقه پس شما میدونید علاقه چیه چرا درک نمیکنید من هم عاشقم حمید خان...
از جام بلند شدم و از توی پارک قدم زنان به سمت ماشینم رفتم و حمید پشت سرم به راه افتاد همون طور که داشتم میرفتم به سمت ماشینم گفتم:
-امیدوارم که این آخرین دیدار ما باشه
-امیدوارم که شما سرتون به سنگ بخوره
با حرص برگشتم سمتش و گفتم:
-خداحافظ شما
صدای زنگ موبایلم منو به خودم اورد
-بله
-ای بابا پس کجا رفتی تو دختر
-فرهاد تویی
-اومدم خونه
-پس چرا نمیای
-راستش کمی برام سخته دیدن کامران در کنار....
-بله بله ما آماده ایم شما بیای و پروژه هاتون برای ما به نمایش بزاری
-چی میگی؟
-منتظرت هستیم
-الو فرهاد...
انگار در گیر شدن در این میدان جنگ سختر از اونی بود که من فکرشو میکردم
لباسم رو مرتب کردم و از اتاقم خارج شدم
-کجا میری شیدا؟
-دارم میرم شرکت
-موفق باشی
برگشتم سمت مامان و نگاهش کردم که لبخندی گوشه لبش بود و چشماش برق خاصی میزد در یک لحظه اونقدر از خودم متنفر شدم که با بغض سرم رو برگردوندم و گفتم:
- خداحافظ
وقتی از پله های شرکت بالا میرفتم با خودم عهد بستم که همه چیز رو تمومش کنم همه این بازی مسخره رو که هفت سال آزارم داد
وقتی وارد اتاق شیما شدم اونجا نبود. داخل اتاق شیما یه در بود که اون در به اتاق فرهاد باز میشد نزدیکتر که شدم صدای آشنای کامران رو شنیدم ضربان قلبم کلافه ام کرده بود و داشت خودشو دیونه وار به سینم میکوبید بی اختیار به سمت در کشیده شدم و گوشهام رو تیز کرد تا صداش رو واضحتر بشنوم
خدای من این خودش بود باورم نمیشد که دارم صداش رو اینقدر نزدیک میشنوم بعد از هفت سال برام شنیدن صداش واقعاً یه معجزه بود انگار که بهم شک وارد شده بود باورم نمیشد اون داشت راجع به من با فرهاد حرف میزد
-خوب فرهاد شیدا چی کار میکنه اینجا؟
-اون هم اینجا کار میکنه. خوب تعریف کن ببینم اونجا چه خبرا بود؟
-زندگی اونجا سختی های خاص خودش رو داره اگر باهاش نسازی له میشی تو غربت
-مجبور نبودی بمونی که...
-باور کن خیلی دوست داشتم اما از این میترسیدم که چه جوابی باید به شیدا بدم.
-بابت چه موضوعی تو باید به شیدا جواب پس بدی؟
-ببینم فرهاد تو حالت خوبه؟
-آره بابا شیدا رو ولش کن راستی اون دختره کیه؟
-اسمش فاخته است
-برای چی با خودت اوردیش؟
-راستش اون تو همه امور با من شریکه...
دیگه نشنیدم که چی میگفت یعنی دوست نداشتم که راجع به اون دختره حرف بزنه عوضش دوست داشتم راجع به خودم بشنوم مگر اینکه دستم به این فرهاد نرسه که هی اون هر چی از من میپرسه این فرهاد بحث رو عوض میکنه امیدوارم برای این کارش یه دلیل منطقی داشته باشه
اما نه من چه طوری میتونستم بهش بگم که شما داشتید راجع به من حرف میزدید.یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که مثل این دزدها دارم استراق سمع میکنم باورم نمیشد که من دارم این کار رو میکنم.
-خوب فرهاد تو چه جوری هنوز با شیما ارتباط داری؟
-من ازش درخواست ازدواج کردم و اون هم قبول کرده.
-جداً یعنی شما هم با هم نامزدید؟
-آره نزدیک به پنج ساله
-پس چرا ازدواج نمیکنید؟
-منتظر بودیم که شیدا ازدواج کنه بعد
-فرهاد میخوام ازت یه چیزی رو بپرسم امیدوارم این بار بحث رو عوض نکنی
-بپرس
-شیدا...
-فرهاد شیدا رو فراموش کن همونطور که اون سالها پیش تو رو فراموش کرد و به فکر زندگیش افتاد و الان هم نامزد داره!!!!!!!!!!!!
-نامزد کرده؟
-بله پس انتظار داشتی همچنان منتظر تو بمونه که با یه بچه برگردی پیشش؟
-اما...
-اما نداره کامران تمومش کن
با شنیدن صدای شیدا قلبم از جاش کنده شد و با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:
-اه چه مرگته سکته کردم
-چی کار داری میکنی؟
از کنار در رفتم کنار و به شیما هم اشاره کردم که دنبالم بیاد
وقتی وارد اتاقم شدم و شیما هم نشست روی صندلی با عصبانیت داد زدم و گفتم:
-این چرندیات چیه که فرهاد داره راجع به من به کامران میگه؟
-چی شده شیدا بگو ببینم اون چی گفته؟
-اصلاً نمیفهمم که این چرندیات رو از کجا در اورده در مورد من به کامران گفته؟
-اه داری عصبیم میکنی ها بگو ببینم چی....
-میخوای بدونی چی گفته؟
-آره
-گفتش که من سالها پیش کامران رو فراموش کردم و الان هم نامزد دارم باورت میشه؟
شیما خنده ریزی کرد و گفت:
-حتماً یادش رفته بگه که چقدر ما رو حرص دادی تا بالاخره قبول کردی نامزد کنی
-داری منو مسخره میکنی؟
-شیدا جان مطمئن باش که فرهاد برای این کارش دلیل خوبی داشته و من هم حرفی رو که زده قبول دارم و میگم کار درستی کرده
-یعنی چی کار درستی کرده؟
-چرا درست بوده کارش؟میخوای بدونی باشه بهت میگم نکنه دوست داشتی که اون بفهمه همه این سالها مثل احمقها منتظر یه پیامی از طرف اون بودی دوست داری بفهمه که هر وقت خواستگار برات میومد مثل دیونه ها جواب رد بهش میدادی میخوای بدونه که بدون اون دوست نداشتی زندگی کنی؟
سرم رو بین دستهام گرفتم و با بغض گفتم:
-بسه شیما بسه تمومش کن
اومد نزدیکم و بغلم کرد و گفت:
-شیدا جان مطمئن باش کارش درست بوده
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-باشه
دستمو گرفت و گفت:
-حالا هم بیا بریم که کلی کار داریم
-بله بفرمایید
وقتی با شیما وارد اتاق شدیم فرهاد با لبخند از کنار ما رد شد و ما رو دعوت به نشستن کرد
وقتی نشستیم شیما پرسید
-پس آقای محبی فاخته خانوم کجا رفتند؟
کامران سرش رو بلند کرد و مستقیم به شیما که روبروی من نشسته بود ذل زد و گفت:
-زیاد با هواپیما نمیتونه مسافرت کنه برای همین حالش خوش نبود رفت هتل تا استراحت کنه
شیما:-هتل؟
کامران:-بله
شیما:-بله
فرهاد هم روبروی کامران نشست و رو به من گفت:
-خوب شیدا من با کامران صحبت کردم و قرار بر این شد که چند مورد از کارهای جدیدتون رو به کامران نشون بدید و بعد تصمیم گیری رو به عهده ایشون بزاریم و البته شما هم از طرف ما وکیل هستید که نمونه کارهایی رو که فردا فاخته خانوم میارند رو ملاحظه کنید و جوابتون رو به ما بگید
لبخند زدم و در حالی که داشتم به فرهاد نگاه میکردم گفتم:
-البته.امیدوارم که بتونیم همکاری مفیدی رو با شرکت آقای محبی داشته باشیم
بعد برگشتم و به کامران نگاه کردم و همون طور که لبخند به لب داشتم گفتم:
-درست میگم؟
-البته بزرگترین آرزوی من همکاری با شماست
سرم رو تکون دادم و برگشتم سمت فرهاد که داشت راجع به مسائل کاری صحبت میکرد
از جایی که من نشسته بودم به راحتی میتونستم فرهاد رو زیر ذره بین نگاهم قرار بدم و ببینمش اما اگر اون سرش رو برمیگردوند همه کاملاً متوجه دید زدنش میشدند برای همین من هم با لذت نگاهش کردم چهره ای رو زیر زره بین گذاشتم که هفت سال بود ندیده بودمش و تنها توی رویاهام باهاش رابطه داشتم و لمسش میکردم
یهو یاد اون آهنگی افتادم که همیشه زیر لب زمزه میکردم
-من روبروتم و تو روبرومی شاید ندونی که تو آرزومی
تو ماهی و فرشته ای یا خوابی خودت بگو بگو کدومی
طاقت چشمای تو رو ندارم دیگه نمیتونم دووم بیارم
نگاه نکن اینطوری خیره خیره نگاه نکن قلبم داره میگیره
یه حالتی داری توی نگاهت آدم میخواد پیش چشات بمیره
چشماتو از چشماتو یه لحظه بردار وایمیسه نبضم نمیبینی انگار
کار من از عاشق شدن گذشته دارم میمیرم کمی دست نگه دار
با ضربه ای که به پام خورد به خودم اومدم و دیدم که شیما داره چپ چپ نگاهم میکنه سرم رو انداختم پایین که یه لحظه صدای گوشیم منو به خودم اورد سرم رو بلند کردم و دیدم که همه دارن به من نگاه میکنن معذرت خواهی کردم و رفتم اونور تا موبایلم رو جواب بدم
-الو
-سلام چطوری بی معرفت همیشه من باید زنگ بزنم حال توی نامرد رو بپرسم؟
-سلام چطوری نوشین ببخشید تو که خودت میدونی من چقدر سرم شلوغه
ادامو در اورد و گفت:
-خودت که میدونی چقدر سرم شلوغه.گمشو ببینم چه غلطی میکنی که سرت شلوغه؟
-هیچی بیخیال چه خبر دخمل گلت پری چطوره؟ محسن چطوره؟
-قربونت همه خوبن پری هم سلام میرسونه میخواد باهات حرف بزنه
-گوشی رو بده بهش
-باشه
-سلام خاله جون
-سلام پری خانوم چطوری؟خوبی؟
-مرسی خاله جون چلا نمیای اینجا؟
با اینکه پنج سالش بود اما هنوز هم بهضی از کلماتش رو نمیتونست درست تلفظ کنه با خنده گفتم:
-خاله قربون اون شیرین زبونیت میام خاله زود میام حالا گوشی رو بده مامان
-باشه خاله خدافظ
-خدافظ عزیزم
-خوب چیه امروز شادی؟
-چیه چشم نداری شادی منو ببینی؟
-گمشو من از خدامه تو ناراحت نباشی
-خوب دیگه چی کار میکنی؟
-میدونی کی اومده؟
-کی؟
-حدس بزن
-نمیونم بگو
-کامران
-نه
-به خدا
-گمشو داری دروغ میگی
-نه
-واسه چی اومده؟
کمی با نوشین صحبت کردم و با لبخند برگشتم سر میز نشستم و ناخودآگاه به کامران نگاه کردم و با لبخند مرموزی بهم نگاه میکرد سریعاً رومو برگردوندم و به فرهاد خیره شدم که داشت دوباره حرف میزد
باورم نمیشد که اینقدر قیافه اش تغییر کرده باشه موهای مشکی روی شقیقه هاش جوگندمی شده بود اما هنوز هم زیبا بود دیگه عینک نمیزد چشمای عسلیش زیباتر از همیشه برق میزد و کمی لاغرتر شده بود و زیباتر انگار که اونجا خیلی بهش خوش گذشته بوده
-خوب شیدا خانوم شما آماده ای؟
-بله من آماده ام
-کامران خان؟
-بله من هم آماده ام
-خوب شیدا جان شما با کامران خان به دفترتون برید و کمی از اون پروژه های خودتون رو بهش نشون بدید.
-بله
از جام بلند شدم و جلوتر از کامران به راه افتادم
وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه به یاد اون روزهایی افتادم که هر روز میومد تو اتاقم تا کارها رو باهم چک کنیم وقتی سرم رو برگردوندم دیدم داره در رو میبندهو فقط من و اون تو اتاق تنها هستیم
باورش کمی برام سخت بود که من و اون الان دوباره توی یه اتاق هستیم یکی از پروژه های موفق شرکت رو اجرا کردم و مانیتور رو به سمتش چرخوندم و خودم از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم تا بیرون رو نظاره کنم
-اگه سوالی داشتید میتونید بپرسید
با نگاهش بدرقه ام کرد و من پشتم رو بهش کردم و به بیرون ذل زدم
بغضی مزاحم صد گلوم شده بود و هر لحظه سعی داشت که خودشو رو آزاد کنه آهی آهسته کشیدم و به دختر گل فروشی که داشت به پسری گل میفروخت خیره شدم.
-هنوز هم دیدن منظره رو از ارتفاع دوست داری؟
با وحشت برگشتم سمتش و ناخودآگاه جیغ کوتاهی زدم
-چیه چرا جیغ میزنی؟
-آقای محبی منو ترسوندید کارتون...
-شرمنده نمیخواستم بترسونمت دیدم همچین محو تماشایی که چند بار صدات زدم نشنیدی
از اینکه هنوز به راحتی لفظ تو رو به کار میبرد حرصم در اومد هنوز هم پرو بود و عوض نشده بود با حرص برگشتم و رفتم روی صندلیم نشستم و گفتم:
-بفرمایید سوالتون رو
-باورم نمیشه که بعد از هفت سال دارم از این اتاق و از این پنجره به بیرون نگاه میکنم
داشت با حرفهاش آزارم میداد از جام بلند شدم و با عصبانیتی که کاملاً در صدام هویدا بود گفتم:
-این شما و این هم پنجره
و از اتاق بیرون رفتم
توی راهرو به شیما برخوردم و با عصبانیت گفتم:
-پسره پرو خجالت نمیکشه
-چی شده
-هیچی آقا فیلش یاد هندستون کرده
خندید و گفت:
-مگه چی کار کرده؟
-هیچی دیگه چی کار میخواستی بکنه رفتم پروژه رو براش اجرا کردم تا نگاه کنه اونوقت خودم رفتم لب پنجره ایستادم اومده پرو پرو میگه هنوز دوست داری از ارتفاع بیرون رو تماشا کنی ؟
شیما در حالی که از عصبانیت من خنده اش گرفته بود سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره و بعد گفت:
-تو چی کار کردی
-اومدم بیرون تا آقا بیرون رو تماشا کنه آخه میگفت فکر نمیکردم دیگه بتونم از این اتاق بیرون رو تماشا کنم.دلم میخواست میزدم سرش رو میشکوندم
شیما دستم رو گرفت و گفت:
-بابا بیخیال تو باید عادت کنی یادت نرفته که این جنگ تو.تو باید کاری کنی که اون فکر کنه که سالهاست که بهش فکر نمیکنی نه اینکه با یادآوری خاطرات این حرکات رو انجام بدی
دیگه زده بودم به سیم آخر من دوستش داشتم و هیچ کسی حرفهام رو باور نداشت
-شیما چرا درک نمیکنی من هنوز اون رو دوست دارم
-شیدا آرومتر صدات رو میشنوه
-اه به درک بزار بشنوه خسته شدم از بس توی این هفت سال بهم گفتید فراموشش کنم حالا هم که اومده باید تو خودم بریزم همه این شکایتها رو همه درد و دلهام رو ای کاش میتونستم برم بهش بگم که چقدر نامرده که منو تنهام گذاشته و حالا برگشته و داره با حرفهاش آتیش به قلب بیقرار من میکشه ای کاش میتونستم برم بهش بگم که به دلم آتیش زدی حتماً دلش خنک شده
آره خودش بود باورم نمیشد که اومده به سراغم حالا اینجا دوست نداشتم که بیاد اما آروم و بیصدا قدم بین ما گذاشت و با اولین حرکتش صورتم به گرمی نشست همون همدم تنهایی ها و همون همدم رویاهام بود آره اشک بود
شیما بغلم کرد و گفت:
-الهی من بمیرم برای اون چشمات که بیقراری میکنه
اشکامو پاک کردم و آروم وارد اتاقم شدم.روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود هنوز هم موهاش افشون و بلند و زیبا بود گفتم:
-ببخشید مزاحمتون شدم اما من وقت اداریم داره تموم میشه اگه میشه زودتر بریم سر اصل مطلب
سرشو بلند کرده بود و داشت به من نگاه میکرد چشمای عسلیش برق میزد سرش رو تکون داد و گفت:
-ممنون از اینکه بهم فرصت دادی تا تنها باشم
لبخند مزحکی زدم و فتم سر جام نشستم و پروژه رو باز کردم و بدون اینکه منتظر اعلام نظرش باشم شروع کردم به توضیح دادن
بی اختیار باهاش هم کلام شده بودم و آروم و بیخیال به سوالهاش جواب میدادم
صدای زنگ موبایلش باعث شد تا برنامه رو در حالت مکث قرار دادم و خودمو مشغول نشون دادم خیلی سعی میکردم به حرفهاش گوش ندم اما همین که گفت:
-عزیزم منم همین طور
انگار دنیا دور سرم چرخید ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم
-چرا برگشتی پیشم دیگه طاقت نگاهاتو ندارم آخه جز غصه و غم تو دلم از تو دیگه یادی ندارم
سرش رو برگردوند سمتم و گفتم:
-چیزی گفتی
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-نه
سرم رو انداختم پایین و با بغضی که در گلو داشتم کلنجار رفتم ای کاش میتونستم بغضم رو فرو بدم
اومد روی صندلی نشست و گفت:
-خوب ادامه میدیم
وقتی دستم رو بردم جلو تا برنامه رو اجرا کنم گرمی دستش رو روی دستم حس کردم.گرمی دستی که سالها بود فقط توی رویاهام حسش میکردم سرم رو بلند کردم و با قیافه متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و معذرت خواهی کرد
برنامه رو اجرا کرد و من دیگه ساکت شدم گرمای دستش تا اعماق قلبم نفوذ کرد اگر تا به این لحظه سعی کرده بودم با احساسم بجنگم دیگه نمیتونستم اون داشت بی خیال برنامه رو نگاه میکرد و من در سکوت سرم رو انداخته بودم پایین و داشتم فکر میکردم یهو پرسید
-راستی از فرهاد شنیدم نامزد کردی گفتم من هم تبریک بگم
سرم رو بلند کردم و لبخند تلخی زدم و تشکر کردم اون همچنان داشت به برنامه نگاه میکرد میدونستم که از قصد این کار رو کرده بود تا عکس العمل من رو ببینه اما اونقدر از این حرفی که زد بدم اومد که دلم میخواست همونجا سرش داد میزدم و باهاش دعوا میکردم
وقتی پروژه تموم شد گفتم:
-خوب فکر میکنم برای تصمیم گیریتون کافی باشه من باید برم خونه امشب مهمون دارم
همونطور که مشتاقانه نگاهم میکرد و لبخندی به لب داشت گفت:
-بله فکر کنم کافی باشه
-پس....
-من میخوام کمی داخل این اتاق بمونم
با تعجب گفتم:
-برای چی؟
از جامون بلند شده بودیم و روبروی هم ایستاده بودیم دستش رو به سمتم دراز کرد و من هم بی اختیار دستش رو گرفتم و اون فشار خفیفی به دستم وارد کرد و گفت:
-برای جبران گذشته هام میخوام دنبال مقصر بگردم
لبخند مذخرفی زدم و دستم رو به شدت از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-امیدوارم موفق باشید آقای محبی
از پشت میز اومدم اینور و ازجلوش رد شدم و به سمت در رفتم که با شنیدن اسمم از زبونش در جا خشکم زد
-شیدا
نای برگشتن نداشتم و دلم میخواست زمان در همون لحظه متوقف بشه و نگذره چقدر سالها آرزوی شنیدن اسمم رو از زبونش داشتم چقدر سالها مشتاق اون نگاههاش بودم ای خدا چرا برگشت؟ برگشت که من رو دیونه کنه؟
-من ازت یه خواهشی دارم لطفاً خواهشم رو رد نکن
هنوز پشتم بهش بود اهسته دستم رو به سمت صورتم بردم تا اشکهایی که پهنای صورتم رو پوشونده بود رو پاک کنم اه خدایا چرا اینقدر من ضعیف بودم دوست نداشتم جوابش رو بدم دلم میخواست مثل اونموقع ها وقتی قهر میکردم بیاد و نازم رو بکشه و نوک انگشتش صورتم رو نوازش کنه و آهسته روی لبم رو ببوسه و در گوشم بگه چقدر دوستم داره و من هم لبخند بزنم و اون رو ببخشم
اما اینها دیگه محال بود. هنوز نمیتونستم حرفی بزنم دوباره گفت:
-جوابم رو ندادی؟
دلم میخواست با تمام وجودم داد بزنم و بگم عزیزم هر چیزی که باشه با جون و دلم قبول میکنم. همون طور که پشتم بهش بود گفتم:
-البته اگه خواسته معقولی داشته باشید
-لطفاً اینقدر با من رسمی صحبت نکن
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم برگشتم و با عصبانیت گفتم:
-برای چی باید باهات صمیمی حرف بزنم؟ باید بگم؟ عزیزم؟ مهربونم؟ دلم برات یه ذره شده بود؟ باید بگم یار وفادارم چقدر طول کشید تا برگردی؟ باید بگم با وجود بیمعرفتیت من همه این سالها منتظرت بودم؟
با بغضی که تو چشماش کاملاً معلوم بود نگاهم کرد سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-اما باید بهت بگم من سالهاست که تو رو از یادم بردم هم تو، هم بیمعرفتیت رو. برای همین هم تو برای من یه غریبه هستی همین
روم رو برگردوندم و سریع دستگیره در رو چرخوندم و از در خارج شدم در حالی که با عجله راه میرفتم و سعی میکردم اشکهام رو پاک کنم یهو پنان دری توی پام احساس کردم که حتی توان جیغ زدن رو ازم گرفت و چنان محکم خوردم زمین که درد رو در تمام سلولهای بدنم حس کردم
اه مردشورت رو ببرن اونقدر اشک توی چشمام جمع شده بود که همه جا رو تار میدیدم هی پلک میزدم که بتونم راحت ببینم اما نتونستم
گرمی دستی رو روی شونم حس کردم برگشتم و دوباره تار میدیدم
پلک زدم و وقتی چشمام رو باز کردم این کامران بود که جلوم نشسته بود و داشت به صورتم نگاه میکرد دوباره بغض اومد به سراغم با نوک انگشتش اشکهام رو پاک میکرد و نگاهم میکرد اونقدر نگاهم کرد که بی اختیار شدم اونقدر با اون چشمای جادویش بهم خیره شد که توانم رو از دست دادم دلم میخواست فریاد بزنم اما دیگه نه اشکی میریختم و نه فریادی میزدم
بیاختیار بی اختیار شده بودم دوست داشتم زمان در همون دقایق بمونه و تکون نخوره اما اما بی فایده بود و من نمیتونستم یه همچین کاری بکنم.
-شیدا چی شده؟
سرم رو به طرف صدا برگردوندم که دیدم شیما ایستاده و با کمال تعجب به ما زل زده کامران از جاش بلند شد و به جای من جواب داد
-پاش پیچ خورد و افتاد زمین و من چون پشت سرش بودم اومدم تا کمکش کنم
شیما انگار که حرفهای کامران رو باور نکرد و برگشت و به من نگاه کرد و من برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم:
-آره پام پیچ خورد و ایشون لطف کردن و کمک کردند
-پس اگه ایشون لطف کردند چرا شما هنوز نشستی؟
لبخند زدم و از جام بلند شدم و حالا دیگه شیما به ما نزدیک شده بود برگشت رو به من پرسید
-حالا دیگه حالت خوبه؟
-آره فقط پام یه کمی درد میکنه
-چطوری چی شد
-نمیدونم یهو پام پیچ خورد و افتادم دیگه
-خیل خوب بریم؟
-آره بریم
کامران به شیما نگاه کرد و گفت:
-راستی شیما خانوم میخواستم نامزدیتون رو با فرهاد تبریک بگم خیلی دلم میخواست در چشنتون حضور داشتم
انگار که به شیما برق دو هزار وات وصل کردند و با تعجب به کامران زل زده بود و بعد با عصبانیت گفت:
-کی یه همچین حرفی زده؟
من که میدونستم چرا فرهاد یه همچین دروغی گفته میونجیگری کردم و گفتم:
-آقای محبی شیما اصلاً انتظار نداشت که شما از این موضوع خبر داشته باشید انگار شیما فراموش کرده که شما با فرهاد دوست هستید
شیما برگشت و نگاهم کرد و انگار که منظورم رو درک کرده بود لبخندی زد و گفت:
-راستش فکر نمیکردم شما اطلاع داشته باشید برای همین تعجب کردم در هر صورت ممنونم
کامران با قیافه متعجب سرش را تکان داد
-باورم نمیشه چرا باید فرهاد یه همچین دروغی گفته باشه
با کلافه گی و از درد پا توی ماشین نشستم و گفتم:
-مگه خودت نگفتی حتماً برای این کارش دلیل قانع کننده ای داشته؟
-اما آخه
-آخه و اما اگه نداره اون مجبور بود این دروغ رو بگه چون نمیدونست واقعاً در باره ارتباطش با ما چیز دیگه ای بگه
-امیدوارم اینطور که تو میگی باشه وگرنه من میدونم و اون
سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمام رو بستم
-شیدا
-هوم
-کامران بهت چی گفت
-کی؟
-توی راهرو
-هیچی
-هیچی؟
-آره باور نمیکنی؟
-چی بگم والا
-حتماً آدما نباید با کلامشون چزی بگن که
-وا
لبخندی به لبم اوردم و به یاد چشمای جادویش افتادم باورم نمیشد که در اون لحظه هنوز عشق رو تو چشمش دیدم
روزها از پس هم میگذشت و دو هفته از آمدن کامران و فاخته به ایران میگذشت که کامران و فرهاد قرار داد رو بستند و جشنی در هتل بزرگی گرفتند
باورم نمیشد که به این راحتی یک هفته رو هر لحظه در کنارش گذرونده بودم و بیخیال با فاخته رابطه ای صمیمی برقرار کرده باشم اما نمیتونم از این موضوع چشم پوشی کنم که هر وقت فاخته و کامران با هم رابطه برقرار میکردند سعی میکردم من اون جا نباشم چون نمیتونستم جلوی حسدم رو بگیرم و این برای من دردناکترین لحظه بود با اینکه در تمام مدت این دو هفته خیلی سعی کردم که کامران رو فراموش کنم اما هر بار چیزی که نصیبم شد این بود که دیوانه وار تر از پیش میپرستیدمش
کامران در طول این دو هفته حتی یک بار هم سعی نکرد به من نزدیک شود و من در تمام ظول این دو هفته به موضوع فکر میکردم که اون چه چیزی رو میخواست به من بگه که نتونست بگه و این موضوع من رو شدیداً عذاب میداد
-خوب به به به به میبینم که حسابی تر گل ور گل کردی و آماده ای!
-بله دیگه مگه امشب جشن نداریم
-البته خواهر گلم راستی ه چرخ بزن ببینم
لبخندی زدم و دو طرف دامنم رو گرفتم و چرخیدم و چرخیدم و با صدای بلند به همراه شیما خندیدیم
-چتونه سر اوردید به چی میخندید؟
ایستادم و با اینکه سرم گیج میریفت دستم رو به دیوار زدم و با لبخندی که هنوز به لب داشتم به مامان نگاه کردم و گفتم:هیچی مامان خل شدیم.