وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان:شیدا قسمت:3 و4

 

 باور کنید خیلی متعجب شدم

خندید و گفت:
-چرا
-من فکر میکردم که شما فقط...
-کارهای داخلی رو انجام میدم
-بله
-نه من کارهای خارجی شرکت رو هم نظارت میکنم
-مهندس وهابی من واقعاً از اینکه شماها من رو در موفقیت این پروژه همراهی کردید ممنونم
-ما وظیفه مون رو انجام دادیم
کامران به ما نزدیک شد و رو به وهابی گفت:
-خوب آقای مهندس من به شما یه تشکر بدهاکارم
-نه من وظیفه ام رو انجام دادم
صدای موزیک اونقدر بلند بود که صدای دیگری نمیشنیدم کامران در آغوش سایه میرقصید و من هم با شیما صحبت میکردم که وهابی نزدیکم شد و گفت:
-میتونم با شما برقصم
با تعجب به کامران که حالا داشت من رو نگاه میکرد خیره شدم و بعد لبخند معنی داری زدم و گفتم:
-با رقص نه اما با کمی قدم زدن موافقم
شیما با تعجب نگاهم کرد و من هم نگاهش کردم و طوری که مهندس متوجه نشد چشمکی بهش زدم و گفتم:
-تو هم با ما میای
-نه ترجیح میدم داخل بمونم
-باشه
وقتی با هم بیرون میرفتیم ناگهان چشمم به کامران افتاد که هنوز با سایه داشت صحبت میکرد اما کاملاً معلوم بود که تمام حواسش پیش منه و من هم لبخند مرموزی به لب اوردم و آهسته دست حمید ((مهندس وهابی )) که دستم رو گرفته بود فشردم
-هوای خیلی زیباییه
-و البته باغ زیباییه
-بله همین طوره
-موافقید بشینیم
-هر طور شما راحتید
وقتی من روی صندلی نشستم حمید روبروی من ایستاد و کمی به اطراف نگاه کرد که من گفتم:
-شما نمیشینید
-ترجیح میدم سرپا باشم
-که به موقع بتونید فرار کنید
با صدای بلندی خندید و گفت:
-اوه نه ترجیح میدم بایستم چون بهتر میتونم مخاطبم رو ببینم
-هر طور میلتونه
کمی سکوت بینمون حکمفرما شد که گفت:
-پروژه سختی بود
-نه اتفاقاً به نظر من خیلی هم ساده بود
-چطور
-میدونید چیه این پروژه زمان بیشتری نسبت به پروژه های دیگه نیاز داشت اما حساسیت کاری زیادی نمیخواست من در پروژه های دیگه حساسیت بیشتری به خرج داده بودم
-متوجه منظورت نمیشم
-خوب شاید بشه کمی واضحتر راجع به این موضوع صحبت کرد ببینید از اونجایی که صاحب این پروژه فردی بود که وضع مالی مناسبی داشت و اسمش میون تمام اسم و رسم دارهای این شهر آشناست برای همینه که همه فکر میکردند که با چه پرژه عظیمی روبرو هستند در صورتی که به نظر من پروژه ای آقای جمالی اورد اون ارزش بیشتری داشت که روش کار بشه تا این پروژه
-کدوم آقای جمالی
-نمیدونم که اسمش رو شنیدید یا نه یه آقایی بود که تقریباً بیست و پنج سالش بود و ماه پیش اومده بود و طرحی بسیار خوب دستش بود اما یه مشکل عمده داشت اونم این بود که فقط طرح داشت هیچ سرمایه ای برای این کار نداشت
-آهان همون پسره رو میگید که طرح اهدایی رو داشت
-بله
-خوب
-بله اون اومد و وقتی با آقای رییس صحبت کرد و آقای محبی چنان جوابی بهش داد که منی که شش هفت متر اونورتر از اون ایستاده بودم صدای شکستن غرور و آرزوهاش رو شنیدم اما آقای محبی نشنید حتماً میپرسید چرا چون اون جوون گفت طرح از من و سرمایه از شما در قبال 30 هفتاد به نفع آقای محبی در صورتی که همه ما میدونیم 70 30 به نفع کسی هست که طرح رو داره اما آقای محبی به راحتی دست رد به سینش زد
-واقعاً از این موضوع متاسفم اما چیزی هست که واقعیت داره یه سرمایه گذار نمیتونه چنین ریسکی بکنه احتمال این هست که اون طرح به فروش نرسه
-این حرف شما رو قبول دارم نه همشو با دیدن اون پروژه همه چیز حل میشد
-اما من شنیدم که روی طرح اون سرمایه گذاری شد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بله اون هم به اسرار من بود
-چرا ؟
-وقتی من اون روز حال اون جوون رو دیدم ناخودآگاه تصمیم گرفتم بهش کمک کنم برای همین دنبال موضوع رو گرفتم و به فهمیدم که این جوون فوق لیسانس نقشه کشی داره و فارغ تحصیل دانشکده شریعتی و خانواده ای مریض داره و برای اینکه به خودش ثابت کنه که میتونه روی پای خودش بیاسته اون طرح رو میکشه و وقتی من برای بار اول اون طرح رو دیدم چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که تصمیم گرفتم به ناچار به دروغ متوسل شم و بگم که اون جوون از آشنایان من هست و آقای ریسس روی طرحشون سرمایه گذاری کرده
-جالبه و من شنیدم که روی اون طرح کلی سود کرده
-بله همین طوره
-هیچ فکر نمیکردم که شما هم از این دسته از آدمها باشید
-چطور مگه ما انسان نیستیم مگه همه ما تن واحده نیستیم پس این حرفتون هیچ معنی نداره
دستاشو بالا برد و با لبخند گفت:
-من تسلیمم
خندیدم و گفتم:
-فکر کنم کمی قدم بزنیم بهتر باشه
تا اومدم از جام بلند شم صدای آشناش رو شنیدم حس کردم قلبم به شدت میتپه نمیخواستم به خودم بقبولونم که دوستش دارم اما نمیتونستم جلوی بروز احساساتم رو بگیرم
-حمید خان اینجایید کل سالن رو به دنبالتون گشتیم
ارواح عمت تو که دیدی اومدیم بیرون
-چطور مگه کارم داشتید
-بله فرهاد میخواست کمی باهات صحبت کنه و توی سالن منتظرتونه
-بسیار خوب من میرم داخل
برگشت به سمت من و لبخندی زد و معذرت خواهی کرد و به داخل رفت و من هم روم رو برگردوندم که به سمت دیگه ای برم که گفت:
-هوای اینجا انگار بهتر از داخله
محلش ندادم و بیتفاوت به راه خودم ادامه دادم که صدای قدمهاش رو شنیدم که به دنبالم میومد روبروم درخت بزرگی بود که جلوش رو سبزه های زیادی پوشونده بود ومن باید از اون مسیر میگذشتم تا بتونم به داخل برم و یا باید برمیگشتم و از روبروی کامران میگذشتم که ترجیح دادم راه مستقیم خودم رو برم که کامران بهم نزدیک شد و روبروم ایستاد نگاهش کردم و اون هم با چشمای عسلیش به من ذل زد آخ که چقدر بیتاب میشدم وقتی اینجوری نگاهم میکرد به کت و شلوار خردلی که تنش بود نگاه کردم و ناخواسته لبخند زدم که گفت:
-چیه لباسم نامرتبه؟
سریع خودمو جمع و جور کردم و گفتم:
-از سر راهم برو کنار میخواهم رد شم
کمی خودش رو کنار کشید و گفت:
-خوب رد شو عزیز دلم
اخم کردم و اومدم از جلوش رد شم که دستم رو محکم گرفت برگشتم و نگاهش کردم که گفت:
-امشب خیلی زیبا شدی
-ولم کن
-چرا؟
-ببین کامران با زبون خوش ولم کن وگرنه
لبخند مزحکی زد و گفت:
-وگرنه؟
و یک قدم اومد جلو از فشاری که به دستم وارد میشد دردم گرفت
-اخ ولم کن
دوباره نزدیکم شد این بار روبروم ایستاده بود و چشم در چشم بودیم و من با اون بوتهای پاشنه بلند هم قدش شده بودم
-عزیزم چرا ولت کنم ولت کنم تو رو از دستم در میارن
سرش رو اورد جلوی صورتم و دستم رو آروم اورد بالا و نوک انگشتای کشیده ام رو بوسید و گفت:
-دیگه هیچ وقت اینجوری به کسی سیلی نزن انگشتات درد میگیره
حس کردم چیزی در وجودم شکست و ناخودآگاه اشکی از روی گونه ام سر خورد خیلی جلوی خودم رو گرفتم وگرنه کم مونده بود اون لحظه کنترلم رو از دست بدم و بغلش کنم
همون طور که دستم تو دستش بود دستم رو نزدیک لباش کرد و آروم دستمو روی لبش کشید دستمو از دستش کشیدم و با تحکم گفتم:
-دست از سر من بردار با این کارا میخوای چی رو ثابت کنی
-شیدا تو مال منی
با لحن مزحکی اداشو در اوردم و گفتم:
-مگه به خواب ببینی که من مال تو باشم
-چرا مگه من در حق تو چه بدی کردم
لبخند زدم و گفتم:
-تو در مورده خودت چی فکر کردی؟ که هر چیزی رو بخوای میتونی داشته باشی؟
-آره
-اما محض اطلاعت باید بگم من اون چیز نیستم من آدمم و میتونم انتخاب کنم
-حتماً انتخابت این پسر؟
-کدوم؟
-حمید
از اینکه به حمید حساس بود لذت بردم و گفتم:
-اون یا هر کس دیگه ای به تو مربوط نیست
دستم رو محکم گرفت و آروم گونه ام رو بوسید و گفت:
-اینو یادت باشه تو فقط مال منی
نزدیک به شش ماه بود که توی شرکت کامران کار میکردم و اون هر روز سعی میکرد تا به من بیشتر نزدیک بشه حالا دیگه به یقین رسیده بودم که دیونه وار دوستش دارم و نمیتونم ازش دل بکنم اما با این حال سعی میکردم که کامران از این موضوع بویی نبره اما امان از روزی که به دلیلی به شرکت نمیومد و به دیدنم نمیومد دلم میخواست به هر دلیلی بهش زنگ بزنم و حالشو بپرسم سرم رو با کار گرم میکردم اما نمیتونستم و در آخر پیش نوشین میرفتم و با هم راجع به کامران و حمید صحبت میکردیم دیگه نوشین میدونست که من چقدر کامران رو دوست دارم و ما برای همدیگه جدا از اینکه همکار بودیم دوستای خوبی هم بودیم
-چی کجا رفته؟
-گفتم که رفته تایلند
-کی چرا اینقدر بیخبر؟
-دیشب ساعت هشت شب پرواز داشته
-تو از کجا فهمیدی؟
-ببین شیدا خودتو کنترل کن
-بگو کی بهت گفت؟
-من از دهن پرهام شنیدم
دستمو کشید و گفت:
-کجا داری میری دارم میرم ازش بپرسم
-دیونه شدی؟ تو پرهام رو نمیشناسیفردا همه شرکت میفهمند که تو کامران رو دوست داری
-آخه نوشین تو که منو درک میکنی چرا اینقدر بیخبر رفت پس چرا به من نگفت: حالا کی برمیگرده؟
-من نمیدونم عزیزم
یک هفته از رفتن کامران به تایلند برای انجام کاری میگذشت و من نمیتونستم بر غرور لعنتیم غلبه کنم و بهش زنگ بزنم اما میدونستم که دارم از درون داغون میشم به هر طریقی سعی میکردم راجع به کامران خبری بگیرم برای همین دست به دامن شیما شدم
-شیما تروخدا
-شیدا من برم به فرهاد چی بگم دیونه اون دو تا با هم صمیمی هستند اگه من حرفی بزنم میفهمه که بهش علاقه مند شدی
-خوب تو یه جوری بپرس که متوجه نشه
-چی میگی شیدا من همینجوری سعی میکنم زیاد باهاش روبرو نشم و باهاش حرف نزنم اون موقع تو میگی یه کاره برم ازش بپرسم که کامران کجا رفته اون نمیگه که چی شده که من دارم یه همچین سوالی میپرسم؟
-اه شیما پس من چی کار کنم
-بابا برمیگرده دیگه سفر قندهار که نرفته
-پس کی الان یه هفته است که رفته و من ازش هیچ خبری ندارم
-خوب چرا بهش زنگ نمیزنی
-برای چی زنگ بزنم
کنارم نشست و دستمو توی دستاش گرفت و گفت:
-من میدونم که خیلی دوستش داری اما باید بهش ثابت کنی که دوستش داری اون بیچاره که همش داره دنبالت میاد و تو براش ناز میکنی اگه دوستش هم نداری...
-شیما تو که میدونی من خیلی دوستش دارم
-پس بهش زنگ بزن
-نمیتونم
-چرا
-چون هنوز مطمئن نیستم ازش
-از چیش مطمئن نیستی
-از این که منو دوست داره
-یعنی چی منظورت چیه
-ببین شیما فرهاد تا حالا چند بار به تو گفته دوستت داره؟
خندید و به شوخی گفت:
-از اون شب مهمونی دقیقاً دویست بار بهم گفته
-شوخی نمیکنم دارم باهات جدی حرف میزنم
-خب باشه
-منظورم اینکه واقعاً دوستت داره
سرشو تک.ن داد و گفت:
-اره
-اما کامران تا حالا یک بار هم به من ابراز علاقه نکرده من همیشه پیش خودم فکر میکنم اون منو به خاطر ارضای هوسهاش میخواد نه منو برای خودم اون همیشه به من به چشم کالا نگاه میکنه و میگه تو مال منی فقط مال من اما یک بار هم بهم نگفته دوستم داره این چه عشقیه که الان بعد از یک هفته یه زنگ نزده حال منو بپرسه
-یعنی تو فکر میکنی اون دوستت نداره
-نمیدونم
اشکام امونم رو بریده بود دیگه طاقت دوریش رو نداشتم سرمو روی شای شیما گذاشتم و به یاد اون شب مهمونی افتادم که به افتخار موفقیت کامران و فرهاد برگزار شده بود از اون شب فرهاد به شیما ابراز علاقه کرده بود و در هر زمانی انتظارش رو میکشید باورم نمیشد که فرهاد عاشق شده باشه نمیدونم چقدر فرق بین کامران و فرهاد هست اما فرهاد که یه پسره بیست و سه ساله بود و پنج سال از شیما بزرگتر بود چنان بهش ابراز علاقه میکرد که گاهی اوقات حسرت میکشیدم
نه روز در بیخبری از کامران سپری شده بود و من بیحالتر از همیشه به سرکار رفته بودم و توی دفتر کارم نشسته بودم و با پروژه جدید ور میرفتم اما اصلاً حوصله کار کردن نداشتم از جام بلند شدم و رفتم جلوی پنجره ایستادم و به بیرون خیره شدم عقربه های ساعت دوازده ضرب رو زد و من بیحال بهش نگاه کردم و دوباره به بیرون خیره شدم چقدر دلم برای کامران تنگ شده بود دیگه نمیتونستم طاقتم طاق شده بود تصمیم گرفتم که بهش زنگ بزنم و صداش رو بشنوم وقتی از جلوی پنجره برگشتم یهو به کسی برخورد کردم و نزدیک بود که بخورم به شیشه که دستای مهربونش منو محکم در آغوش گرفت باورم نمیشد که کامران باشه احساس میکردم دارم خواب میبینم اما نه این خواب نبود آهسته با ناخونهام پشتش رو چنگ زدم که منو از خودش جدا کرد مست عطر تنش شده بودم خودش بود بعد از این همه انتظار بالاخره دیدمش اخ که چقدر دلم برای نفسهاش تنگ شده بود انگار زبون به دهنم نبود با بهت به صورت شادابش نگاه میکردم
-سلام به چی نگاه میکردی
دوست نداشتم جواب بدم دوست داشتم نگاهش کنم اگر تا الان هم در دوست داشتنم شک داشتم امروز دیگه یقین پیدا کردم که دیونه وار میپرستمش عاشقشم
-جواب سلام واجبه ها!
با صدایی که بیشتر به ناله شبیه بود سلام کردم
-سلام به روی ماهت
منو روی دستاش بلند کرد و برد روی مبل نشوند دلم نمیخواست مانعش بشم دوست داشتم تو بغلش باشم و به صورتش به چشماش نگاه کنم
-ما رو نمیبینی خوشی
آروم روی صورتم دولا شد گرمی نفسهاش آتیشم زد داشتم دیونه میشدم بی اختیار سرش رو توی آغوشم گرفتم وگونه اش رو بوسیدم
این اولین بوسه ای بود که در تمام این مدت بر گونه اش میزدم سرش رو بلند کرد و با چشمای متعجب به من خیره شد انگار دیگه هوشم برگشته بود سر جاش دوباره اون غرور لعنتی به سرزنشم به پا خواست و دعوام کرد سعی کردم از روی پاهاش بلند شم که مانعم نشد و به راحتی بلند شدم و در حالی که پشتم بهش بود گفتم:
-معذرت میخوام دست خودم نبود
و به سمت آینه گوشه اتاق رفتم تا روسریم رو مرتب کنم
از پشت بغلم کرد که گفتم:
-کامران ولم کن
از دستش خیلی شاکی بودم دوست نداشتم منو اینجوری توی بیخبری بزاره برای همین اخمام رفت توی هم و بیتفاوت شروع کردم به ساز مخالف زدن
منو برگردوند سمت خودش و با چشمای جادوییش به من ذل زد
-تو منو بوسیدی؟ باورم نمیشه حس میکنم خوابم شیدا باورم نمیشه
-گفتم که دست خودم نبود
-پس دست کی بود
-ا اذیت نکن
-چیه؟ دلت برام تنگ شده بود
-نه
-دروغ نگو دلت برام تنگ شده بود
-گفتم که نه
دوباره منو روی دستاش بلند کرد که گفتم:
-بزارم زمین وگرنه جیغ میزنما
لبخند شیرینی به لب اورد و گفت:
-جیغ بزن
-کامران
-جان کامران
-بزارم زمین
-تا نگی دلت برام تنگ شده بود نمیزارمت زمین
به چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم:
-چرا دلم باید برات تنگ میشد؟
-چون دل منم برات تنگ شده بود
-دروغگو
-به جون شیدا دلم برات تنگ شده بود
-پس چرا بهم زنگ نزدی
-مگه تو بهم زنگ زدی
-من که دلم برات تنگ نشده بود
-در حالی که روی دستاش بودم چرخید و با خنده گفت:
- بزار این لبات دروغ بگن چشمات که دروغ نمیگه
چشمامو بستم و اون منو روی مبل خوابوند خودش اومد روم و در گوشم گفت:
-چشماتو باز کن عزیزم
-نمیخوام من عزیز تو نیستم
-شیدای من
-....
-شیدا جونم
-....
-شیدای کامران
همون طور که چشمام بسته بود گفتم:
-جونم
-دردت به جونم عزیزم بگو دلت برام تنگ شده بود
هنوز چشمام بسته بود
-آره تنگ شده بود خیلی هم تنگ شده بود
بعد چشمامو باز کردم و با لبخند گفتم:
-اما نه برای تو برای اینکه بیای و بهت بخندم
اخماشو کشید توی هم و گفت:
-بهم بخندی
-آره
-چرا
-برای اینکه بهت بگم دارم ازدواج میکنم
انگار یه سطل آب یخ ریختند روی بدنش نمیدونم چرا یهو این حرف رو زدم اما از گفتنش پشیمون نبودم میخواستم ببینم واقعاً دوستم داره یا نه
همون طور بهم ذل زده بود و نگاهم میکرد دیگه نمیخندید ومن هم داشتم نگاهش میکردم که یهو از روم بلند شد و گفت:
-ببخشید داشتم باهات شوخی میکردم
و بعد از اتاق بیرون رفت
باورم نمیشد که اینقدر راحت با موضوع کنار اومده باشه و بدون اینکه چیز دیگه ای بپرسه از اتاق بیرون بره پس حدسم درست بود اون منو دوست نداشت سرم رو بین دستام گرفتم و گریه کردم
چشمام رو باز کردم نفهمیدم کی خوابم برده بود اما انگار گرمی اشکهام کار خودش رو کرده بودم سرم داشت از درد منفجر میشد به ساعت دیواری اتاق که نه شب رو نشون میداد خیره شدم و با وحشت از جام بلند شدم شرکت یک ساعته که تعطیل شده کیفم رو برداشتم و رفتم جلوی آینه ایستادم و صورتم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم توی راهرو بودم که گوشیم زنگ خورد مامان بود که نگرانم شده بود:
-سلام
-سلام شیدا کجایی
-مامانی جونم سرکارم یه خورده کارم طول کشید دارم راه میافتم
-عزیزم یه خبر میدادی نگرانت شدیم
-ببخشید مامان جون سرگرم کار شدم
-باشه زود بیا مهمون داریم
-کیه؟
-آقای وهابی
-حمید وهابی
-بله زود بیا خداحافظ
با تعجب گوشی رو قطع کردم و به از اطرافم نگاه کردم که هیچ کس توی سالن نبود یهو از دیدن کامران جلوی در اتاقش تعجب کردم و یرم رو انداختم پایین و از جلوش رد شدم که دستمو گرفت توی دستش ضربان قلبم تند شده بود و دستام یخ کرده بود
-دیر وقته من میرسونموتن
-متشکرم با آژانس میرم
از شانس اون روز ماشینم خراب بود و نیورده بودمش.منو سمت خودش کشید وگفت:
-در هر حال بهتون تبریک میگم مهندس وهابی آدم خوبیه
اونقدر بغض داشتم که با یه تلنگر اشک سرازیر بشه وقتی اشکام رو دید بغلم کرد و گفت:
-عزیزم چرا گریه میکنی
دیگه بیشتنر از این طاقت نداشتم
-کامران
-جانم
-تو منو دوست داری؟
-منظورت چیه؟
-جوابمو بده
-با دستاش محکم پشت کمرم رو فشار داد و گفت:
-به اندازه همه دنیا دوستت دارم عزیزم
سرم رو توی شونش فشار دادم وگفتم:
-منم خیلی دوستت دارم
سرم رو بلند کرد و گفت:
-اما تو گفتی....
-دروغ گفتم میخواستم ببینم تو چقدر دوستم داری
صورتم و بوسید و گفت:
-اخ شیدا اگه بدونی چقدر اذیتم کردی
نگاهش کردم و گفتم:
-چقدر؟
خندید و گفت:
-الان بهت میگم
منو روی دستاش بلند کرد و منم جیغ آرومی زدم
-بله بفرمایید
-تو هنوز بیداری
نگاهی به ساعت دیواری اتاقم انداختم که عقربه ها داشت 3 رو نشون میداد برگشتم به سمت شیما و با لبخند گفتم
-نه هنوز بیدارم
اومد نزدیکم و دستم رو گرفت و گفت:
-بسه شیدا به خدا خودتو داغون کردی لااقل امشب رو بخواب خواهر من
دستشو فشردم و به بیرون خیره شدم و گفتم:
-داشتم خاطراتم رو مرور میکردم
-دوباره؟
-صد باره این کار هر شبه منه
از جاش بلند شد و پشتش رو به من کرد و بعد از مدت کوتاهی با لبخند برگشت سمتم و گفت:
-بگیر بخواب دلم نمیخواد فردا کامران تو رو با چشمای قرمز ببینه
خندیدم و گفتم:
-باشه تو برو
وقتی شیما از اتاق بیرون رفت قطره اشکی رو که روی گونه ام چکید رو پاک کردم و چشمام رو بستم
پنج ماه بهترین لحظه های عمرم رو کنار کامران با عشق گذروندم یک روز کامران که داخل اتاقم نشسته بود و ما با هم در ارتباط با پروژه ای صحبت میکردیم ناخودآگاه گفت:
-اگه من بیام خواستگاریت بابات تو رو میده به من؟
خندیدم و گفتم:
-معلومه که نه
اخماش رفت تو هم و گفت:
-چرا؟
خودمو لوس کردم و گفتم:
-واسه دختر خشگلش رو بده به یکی مثل تو
سرش رو انداخت پایین و بعد نفس عمیقی کشید و گفت:
-ولی من تو رو میخوام به هر قیمتی
-کامران تو واقعاً منو میخوای؟
از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت:
-آره عزیزم من و تو تا ابد کنار هم زندگی....
صدای موبایلش مانع شد تا ادامه حرفش رو بزنه
-بله
-سلام مامان جون خوبی ممنون مرسی پدر خوبه؟
کمی مکث کرد و گفت:
-اوه کی این اتفاق افتاد؟
از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم دوست نداشتم فکر کنه که من به حرفهاش گوش میدم
وقتی یه ربع بعد به اتاق رفتم کامران توی اتاق نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود رفتم نزدیکش که سرش رو بلند کرد و گفت:
-کجا رفتی؟
-همینجا بودم اتفاقی افتاده
-نه عزیزم
دستمو کشید و منو روی پاش نشوند و گونه ام رو بوسید با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چرا چشمات قرمزه کامران؟
-چیزی نیست هانی
-بگو گریه کردی؟
-نه فقط ...
-فقط چی؟
-هیچی پدرم
-اتفاقی براش افتاده تروخدا بگو دارم پس میافتم
-سکته کرده
با تاسف سرم رو انداختم پایین و گفتم:
-متاسفم ان شالله خوب بشه
بوسیدتم و گفت:
-ممنونم هانی
کمی مکث کرد و گفت:
-عزیزم من باید برم یه جایی
-کجا؟
-باید برم امریکا
انگار یک سطل آب یخ ریختند روی بدنم من برام خیلی جدایی از کامران سخت بود اون هم خارج از کشور میخواست بره اما با همه مخالفتم گفتم:
-کی؟
-فردا باید برم حال بابا اصلاً خوب نیست دکترها جوابش کردند
-کی برمیگردی؟
سرشو تکون داد
از روی پاش بلند شدم و رفتم سمت پنجره و اشکی که روی صورتم چکید رو پاک کردم من نباید تو این وضعیت به فکر خودم باشم اون باید میرفت پیش مادرش که تنها بود و پیش پدرش که هیچ حالش خوب نیست
همون طور که داشتم بیرون رو نگاه میکردم گفتم:
-سلام من رو برسون
-میخوام راجع به تو با مامان صحبت کنم
-الان تو این وضعیت مناسب نیست بهتره بزاری برای یه وقت دیگه
-ok
وقتی برای اخرین بار توی فرودگاه دستش رو فشردم و ازش خداحافظی کردم اشکم سرازیر شد و اون بغلم کرد رو به شیما گفت:
-مواظبش باش
شیما خندید و گفت:
-آقا پسر قبل از شما ما هم مواظبش بودیم
کامران لبخند زد و گفت:
-آخه الان دیگه باید جای منم ازش مواظبت کنی
-خوب خیلی ناراحتی بردار با خودت ببر
-من از خدامه
کامران با عشق نگاهم کرد و گفت:
-اگه نتونستم باهات تماس بگیرم برات میل میذارم زود به زود چکش کن
-مواظب خودت باش
فرهاد دخالت کرد و گفت:
-حالا انگاری داره میره سفر قندهار برمیگردی دیگه بیا برو پرواز منتظر تو نمیمونه ها
دست فرهاد رو محکم فشرد و گفت:
-فرهاد شیما رو اذیت نکنی ها
شیما خندید و گفت:
-کامران من بلدم از خودم دفاع کنم تو کلاه خودتو بگیر باد نبره
فرهاد در حالی که داشت پشت کامران پنهان میشد با خند ه گفت:
-بله این خودش بلده
شیما محکم زد به بازوی فرهاد و گفت:
-چیه دوستتو دیدی شیر شدی
-بابا من بدبخت که چیزی نگفتم تازه چه شیری دیدی که پشتش قایم شده بودم
-سپر بلا پیدا نکردی به این بدبخت چسبیدی این یکی رو میخودا سپر بلای خودش بشه
خندیدم و به کامران که داشت میخندید نگاه کردم دوباره صدای پیجر توی سالن پیچید صداش مثل ناقوس مرگ بود برای من خوب میدونستم که فرهاد و شیما از قصد دارن شیطونی میکنن که ما ناراحت نشیم اما چی میتونست جای کامران رو برای من بگیره
-خوب دیگه بچه ها مواظب خودتون باشید
-رسیدی بهم زنگ بزن
-من به تایم اینجا ساعت 3 میرسم امریکا
-باشه بهم زنگ بزن
دستم رو فشرد و به چشمام نگاه کرد و گفت
-دوستت دارم منتظرم باش
شیما دخالت کرد و دستمو از دست کامران بیرون کشید و گفت:
-هوی این کارا رو جلو بچه ها (داشت به فرهاد اشاره میکرد)نکن بد آموزی داره
همه خندیدم و فرهاد دست کامران رو گرفت و گفت:
-بیا برو دیگه شرت کم
وقتی کامران رفت انگار قلب من هم با خودش برد تا جایی که میتونستم نگاهش کردم تا زمانی که از جلو چشمام محو شد با صدای بلند زدم زیر گریه شیما دستمو گرفت و گفت:
-شیدا چرا گریه میکنی برمیگرده دیگه
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-دست خودم نیست
فرهاد با خنده گفت:
-یاد بگیر شیما من اگه برم زیر ماشینم تو اینجوری برام گریه نمیکنی
شیما چشم غره ای بهش رفت و گفت:
-گمشو دیونه الان وقت شوخی کردنه؟
خندیدم و گفتم:
-ولش کن شیما چی کارش داری
بدون کامران زمان برام سخت میگذشت و دلواپسی من داشت دیونه ام میکرد
یه هفته از رفتن کامران میگذشت که برای اولین بار باهام تماس گرفت چون تا به اون موقع برام میل میفرستاد و من تمامی میلهاش رو داشتم وقتی صدای گرمش پشت گوشی پیچید اشکم سرازیر شد و حتی نتونستم جواب سلامش رو بدم
-چطوری عزیزم دلم برات یه ذره شده
-بیمعرفت الان وقت زنگ زدنه؟
-گلم نمیتونستم به خدا این مدت سرم خیلی شلوغ بود گرفتار بیماری پدر بودم
-حالشون چطوری؟
-مامان خوبه اما بابا تعریفی نداره
-بیماری قلبی سخت از پاش انداخته دیگه نه میتونه جایی رو ببینه و نه به درستی میشنوه و دکترها میگن دو تا سکته پشت سرهم کرده
-برای چی؟
-راستش هیچی
-چرا؟
-میگم شیدا امشب قراره راجع به تو با مامان صحبت کنم
-به نظرت زمان مناسبی که بخوای راجع به من باهاش صحبت کنی؟
-نمیدونم اما اگه دیر بجنبم برام استین بالا میزنند
و بعد با صدای بلند خندید و گفت:
-اون وقت دیگه کامران رو نداری ها
-گمشو کامران حوصله ندارم باهام شوخی نکن
اون شب تا دو ساعت باهاش صحبت کردم و کمی حالم بهتر شده بود باورم نمیشد که یک هفته است که ازش دورم دلم برای شیطنهاش تنگ شده بود دلم برای اون بوسه های گرمش تنگ شده بود ای خدا کی برمیگرده جرئت نکردم ازش بپرسم که کی برمیگرده چون طاقت این رو نداشتم که زمان طولانی رو بیان کنه دوست داشتم توی بیخبری بمونم به نظرم این کار بهتر بود
-پاشو آماده شو بریم بیرون فرهاد اومده دنبالمون ببرمتمون بیرون
-اومده تو رو ببره نه منو
-مگه نمیدونه؟
-چیو؟
-اینکه تو سر جهازی منی
خندیدم و گفتم:
-برو منتظرش نذار
-بابا پاشو دیگه چیه دو هفته است چسبیدی به این اتاق ولش نمیکنی نکنه مراد میده
رفت به سمت دیوار اتاقم و دستش رو روی دیوار کشید و زیر لب چیزی گفت
-چی کار میکنی
-ا تنها تنها ما هم حاجت داریم ها
صدای بوق ماشینی بلند شد
-د پاشو دیگه
-شیما من نمیام
-بیخود پاشو ببینم تو که میدونی تو نیای من نمیرم پس پاشو
-آخه
-آخه و زهرمار
دوست نداشتم که با وجودم بین اونها مانعی باشم اما مطمئن بودم که اگه من نرم شیما هم نمیره دلم برای فرهاد میسوخت بدجوری به شیما دل بسته بود اما شیما هیچ وقت باهاش رو راست نبود و دادماض سعی داشت که سر به سرش بزاره اما گاهی مواقع از میان حرفهاش میفهمیدم که بهش علاقه داره اما نمیدونستم چرا اینقدر باهاش کل کل میکنه
-به چی فکر میکنی شیدا
-ها من
-آره دیگه مگه نشنیدی گفت شیدا نگفت شیما که
-به هیچی
شیما رو به فرهاد کرد و گفت:
-به نظرت به چی فکر میکنه
فرهاد کمی از بستنیش رو خورد و گفت:
-یوسف گمگشته باز آید به کنهان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
خندیدم و گفتم:
-فکر نمیکردم که اهل شعر هم باشی
-نبود از وقتی عاشق من شد اهل ادب شد
فرهاد نگاه معنی داری به شیما کرد و گفت:
-تو جز زد حال زدن کار دیگه ای بلد نیستی؟
شیما شونه هاشو بالا انداخت و با خنده گفت:
-نه دروغ میگم مگه؟
فرهاد پشتشو به شیما کرد و رو به من گفت:
-ولش کن داشتیم چی میگفتی آهان با ر بده
خندیدم و گفتم:
-الحق که مثل هم جفتتون هم خلید
شیما:- ا نشد قرار شد از ر بدی عیب نداره من از د میدم ((دیدی بستنیم آب شد))
از جام بلند شدم و گفتم:
-من الان بر میگردم
-کجا میری؟
-میام الان
فرهاد به سمت شیما برگشت و من هم از اونجا دور شدم کمی توی پارک قدم زدم و بعد تنهایی رفتم روی صندلی نشستم که یهو گوشیم زنگ خورد
-بله بفرمایید
-سلام بیمعرفت هیچ معلومه تو کجایی
-سلام چطوری ببخشید یه مدت حالم مساعد نیست چه خبر خوبی
-خوبم هیچ نمیگی نوشینی هم هست یا نه حالا چرا سرکار نمیای
-بدون کامران دست و دلم به کار نمیره
-ای مجنون بیابون گرد چی شد اون شعارهایی که میدادی که عشق و عاشقی شعاره چی شد اون نصیحتهایی که به من میکردی تو که خودت دیونه تر شدی
-دست رو دلم نزار که خونه توی اون دفتر هر جا چشم میندازم کامران رو میبینم
-کی برمیگرده
-نمیدونم
-کی باهاش حرف زدی
-2 روز پیش
-پس چرا برنمیگرده الان نزدیک یک ماهه رفته
-آره میگه گرفتار مریضی باباشه دکترها جوابش کردن و اون مجبوره پیش مادرش بمونه
-ای وای الهی بمیرم برات دلت براش تنگ شده
-اوهوم چه خبرا از حمید چه خبر
-چه خبر میخواستی باشه مثل همیشه ازش باخبرم اما اون بیتفاوتتر از همیشه
-هنوز نتونستی فراموشش کنی؟
-بعضی ها بهم میگن اگه ازدواج کنم میتونم فراموشش کنم
-حالا کو شوهر
خندید و گفت:
-فردا شب قراره برام خواستگار بیاد شنبه حتماً بیا سرکار میخوام باهات حرف بزنم
-باشه میام راستی موفق باشی
-ممنون
-بهش جواب مثبت بده دیگه کسی خر نمیشه بیاد خواستگاریتها
-گمشو
-خداحافظ
دو روز دیگه میشد یک ماه که کامران از ایران رفته بود توی این یک ماه من سه دفعه بیشتر باهاش صحبت نکرده بودم بیشتر به هم میل میزدیم ای کاش میتونستم باهاش تماس بگیرم
-پاشو ببینم ای شمع نیمه جون چیه تنهایی اینجا نشستی
-پس کو فرهاد؟
-تیشه به دست رفته به جنگ کوه
خندیدم و دستشو که به سمتم دراز بود رو گرفتم و دوشادوش هم رفتیم سمت ماشین فرهاد
-راستی شیدا دیشب کامران بهم زنگ زد
-کامران؟پس چرا زودتر نگفتی
-آخه دلم راضی نبود تا اینکه شیما گفت که بهت بگم
-چی میگفت:
-راستش باباش فت کرده بود و حالش خیلی بد بود خیلی پکر بود
-آخی الهی واسه دلش بمیرم راجع به من چیزی نگفت:
شیما:-ببین شیدا میخوای یه زنگ بهش بزنی حالشو بپرسی
-فرهاد نگفتی
-نه چیزی راجع به تو نگفت
احساس کردم که چیزی در درونم فرو ریخت و حس بدی بهم دست داد
-میشه همینجا نگه داری؟
فرهاد:-برای چی؟
--میخوام به کامران زنگ بزنم
-باشه
دستام برای گرفتن شمارش یاریم نمیکرد چندین بار شماره اش رو روی صحفه اوردم تا بالاخره تونستم شماره اش رو بگیرم
-بله
-ا... ال.... الو
- تویی
-سلام کامران
-سلام
-خوبی؟
-آره تو خوبی؟
-چه خبر؟
-سلامتی
-چرا صدات گرفته؟
-چیزی نیست
-راستش فرهاد بهم راجع به پدرت گفت واقعاً متاسفم امیدوارم غم آخرت باشه
سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت حس کردم داره گریه میکنه انگار میخواست با حرفهام تسکین دردش باشم
-کامران منو تو غم خودت شریک بدون عزیزم
-ممنونم
-حال مادرت چطوره؟
-تعریفی نداره
دلم میخواست ازش بپرسم حالا کی برمیگرده اما نمیتونستم دلم این اجازه رو بهم نمیداد دوست نداشتم فکر کنه که من مغرورم و به خودم فکر میکنم
-خیلی تنهام
-مگه من مردم
-خدا نکنه
صدای ظریف زنونه ای به گوشم رسید که به کامران چیزی میگفت و کامران هم بر خلاف دفعات قبلش خیلی سرد باهام حرف میزد
-کسی کنارته کامران؟
-آره
-کیه؟
-یکی از دوستام
بی اختیار جمله ای به ذهنم رسید جمله ای که هر لحظه با خودم تکرارش میکردم
-کی میشه دوباره باز موعد دیدار برسه این همه فاصله ها جدایی ها تموم بشه
-دلم برات تنگ شده
-دارم آتیش میگیرم تو این کویر لعنتی کی میشه دست نوازش تو رو گونه هام حس بکنم
-دلم میخواست اینجا کنارم باشی
- کی میشه دوباره باز موعد دیدار برسه این همه فاصله ها جدایی ها تموم بشه
-میخوام بهت یه چیزی بگم
-ضربان قلب من مشتاق دیاره تو این دقایق کی تموم میشه ....
-من من راجع به تو با مامان صحبت کردم
اینبار من بودم که سکوت کردم
-اون با ازدواج من و تو مخالفه
دنیا دور سرم چرخید میدونستم که کامران به مادرش علاقه شدیدی داره و روی حرفش حرف نمیزنه
-اما شیدا من همه سعیم رو میکنم بهت قول میدم
-برای چی داری بهم قول میدی
-تو مال منی فقط مال من
کامران کی برمیگردی؟
-خیلی زود خیلی زود منتظرم بمون عزیزم
-الو الو
شارژ این لعنتی تموم شده بود و دیگه نتونستم باهاش صحبت کنم به شیما که روبروی من ایستاده بود و اشک میریخت نگاه کردم یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که صورتم خیس اشکه رفتم سمتش و اون منو تو بغلش گرفت و با دستای مهربونش اشکام رو پاک کرد
-چیه مثل این روحهای سرگردون نشستی اینجا هیچ معلوم هست داری با خودت چی کار میکنی؟
-نوشین تروخدا برو بزار راحت باشم
اومد طرفم و به زور از روی مبل بلندم کرد و بردتم جلوی پنجره و پنجره رو باز کرد و گفت:
-نگاه کن
سرم هنوز پایین بود و داشتم گریه میکردم
-گفتم نگاه کن
-به چی
-نگاه کن ببین زندگی جریان داره ببین اون پرنده رو ببین صدای جیک جیکشو میشنوی این درخت رو ببین سایه هاشو میبینی تونست از فصل زمستون به بهار برسه میبینی شیدا؟
دستشو پس زدم و برگشتم و روی مبل نشستم
-جریان داشته باشه که چی؟ دیگه همه چیز برای من به بن بست رسیده
-شیدا داری با خودت چی کار میکنی خوب کامران نشد یه خر دیگه از قدیم گفتن این خر نشد یه خر دیگه میدوزم براش پالونه دیگه
-خفه شو نوشین بهتره احترام خودتو نگه داری و راجع به کامران من اینطوری حرف نزنی
با صدای بلند خندید و گفت:
-آره چرا که نه؟ کامران تو!کجایی دختر که ببینی اون ممه رو لولو برد. چرا حالیت نیست آخه تو گفته دیگه تو رو نمیخواد گفته دیگه برنمیگرده واقعاً حالیت نمیشه؟
داد زدم و گفتم:
-چرا اینا رو حالیم میشه آره خودم گفتم که گفته دیگه برنمیگرده دیگه منو نمیخواد نتونسته رو حرف اون مادر لعنتیش حرف بزنه اما نوشین اون هیچوقت نگفته که دیگه منتظرش نمونم گفته ؟
نوشین سرش رو تکون داد و در حالی که پا به پای من اشک میریخت گفت:
-خیلی خری شیدا خیلی اون دیگه برنمیگرده
-از کجا میدونی اون هیچین حرفی نزده زده؟
اومد نزدیکم و اشکهامو پاک کرد و گفت:
-تو فقط خودتو داغون نمیکنی به شیما فکر کن مامان و بابات هم آرزوهایی برای تو دارن الان دو ساله که تو خودتو توی این اتاق حبس کردی تا کی میخوای با خودت اینکار رو کنی چرا به دیگران فرصت نمیدی که ثابت کنن که تو رو میتونن خوشبختت کنن چرا به کسای دیگه اجازه نمیدی تا نشون بدن از کامران بهترن
دستاشو گرفتم و گفتم:
-نوشین تو رو قسمت میدم به جون بچت تمومش کنی
-اما تو اینجوری خودتو...
-قسمت دادم
نوشین از جاش بلند شد و نگاهی به شکمش کرد وبعد در حالی که اشکهاشو پاک میکرد گفت:
-اگه من تونستم تو هم میتونی شیدا میتونی
و از اتاقم بیرون رفت
سرم رو بین دستام گرفتم نوشین به راحتی تونسته بود حمید رو فراموش کنه با یکی دیگه ازدواج کنه کسی که شاید به مراتب از حمید بهتر بود و حالا فرزندی رو در بطن خودش داشت بزرگ میکرد که تعلق به عشق نو و عزیزی داشت
از جام بلند شدم و رفتم سمت مانیتور و سریع سیستمم رو روشن کردم
برای بار هزارم ایمیل آخری رو کامران بهم زده بود رو باز کردم و خوندم:
-سلام شیدا
نمیدونم که الان چه ساعتی هست که داری این میل رو میخونی هر چند دوست ندارم بهش فکر کنم که بعد از خوندن این میل در ارتباط با من چه فکری میکنی حتماض منو بیمعرفت قلمداد میکنی یا کسی که با احساساتت شدیداض بازی کرد و در نهایت با یک خداحافظی ساده همه چیز رو تمومش کرد
بهت گفتم که در ارتباط با تو با مامان صحبت کردم و مامان در ارتباط با ازدواج ما باهم مخالفه و برای خودش یک سری دلایل خاص داره و اون دوست داره با کسی ازدواج کنم که اون دیده باشه و پسندیده باشه و تو این رو خوب مبدونی که چقدر حرفهای مامان برای من مهمه و حالا که بعد از پدر اون تنها ترین کسمه
شیدا جان من خیلی باهاش صحبت کردم که در ارتباط با خودمون راضیش کنم اما اون قبول نکرد من تنها چیزی که میتونم بگم اینکه شدیداً متاسفم
امیدوارم که بعد از من بتونی زندگی راحتی داشته باشی هر چند این رو هم میدونم که هستند کسانی که تو رو بیشتر از من خوشبخت کنن
دیگه چیزی برای گفتن ندارم جز اینکه من دیگه برنمیگردم
تنها چیزی که دوست دارم در اخر بگم اینکه تو میتونی در رابطه با من هر فکری بکنی اما سعی کن من رو درک کنی.

فصل۴

دوباره و صد باره چشمام پر از اشک شد و گریه کردم برخلاف فکری که کامران کرده بود من هیچ فکر بدی راجع به اون نکرده بودم اما تنها چیزی که من رو خیلی آزار میداد این بود که چطوری توقع داشت من اون رو درک کنم
باز هم میگم اون منو ترک کرده بود اما نگفته بود که هیچوقت منتظرش نباشم
زندگی بدون کامران برام خیلی سخت بود و سختر این بود که هر روز برایم خواستگارهای متعددی مییومد و من بدون دیدن اونها اونها رو رد میکردم دوست نداشتم مامان رو ناراحت کنم اما کاری از دستم برنمیومد چون مامان هر سریع با رد کردن هر خواستگاری از دستم ناراحت میشد
دوست داشتم در این موقعیت اونها من رو درک کنن اما تنها کاری که اونها نمیکردند درک کردن من بود مامان همیشه میگفت با مرور زمان اون رو فراموش میکنم اما حالا با گذشتن دو سال فهمیده بود که من نمیتونم کامران رو فراموش کنم چطور میتونستم اون عشق آتشین خودم رو فراموش کنم
کامران وقتی این میل رو به من زده بود که دیگه تمام املاکش رو به خصوص شرکتش رو در ایران فروخته بود و تمامش رو تبدیل به دلار کرده بود در واقع ما درگه بیکار شده بودیم تا اینکه فرهاد یک روز سر زده به خونمون اومد
تازه از اتاق بیرون رفته بودم که دیدم فرهاد همراه مامان و شیما روی کاناپه نشستند خیلی از دیدنش تعجب کردم
-سلام شیدا خوبی
-سلام ممنون شما کجا اینجا کجا
-ما که همیشه هستیم این شمایید که احوالی از ما نمیپرسید
شیما کنار دستم نشست و با حرص رو به کامران گفت:
-تمام اینها رو دعاگوی جناب کامران خان دوست شفیق شما هستیم
با غضب به صورت شیدا نگاه کردم که فرهاد در حالی که سرش پایین بود گفت:
-من شرمنده ام اما من چند بار باید بهت بگم شیما من هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتم...
-بهتره تمومش کنید فرهاد خان شیما خانوم با شما هم بودم کامران کاری رو کرده که به صلاحش بوده
شیما با ناراحتی گفت:
-حتماً تو هم کاری رو میکنی که به صلاحته درسته
مامان در حالی که داشت با پر روسریش اشکش رو پاک میکرد گفت:
-تمومش کنید بچه ها ما مهمون داریم
مدتی به سکوت گذشت که فرهاد گفت:
-راستش من اومده بودم اینجا یه خبر خوشی رو بهتون بدم به خاطرتون هست که کامران شرکتش رو فروخته بود؟
شیما:-آره
فرهاد:-چند روز پیش این کسی که این شرکت رو از کامران خریده بود اومد سراغ من و گفت میخواد شرکت رو بفروششه و من هم از این حرفش استقبال کردم و شرکت رو ازش خریدم و حالا هم اومدم اینجا که از شما بخوام که منو توی این شرکت کمک کنید قبول میکنید؟
شیما با خنده رو به من گفت:
-این که خیلی خوبه نه شیدا؟
در یک تصمیم ناگهانی قبول کردم و ما از اون روز به بعد تصمیم گرفتیم با هم کار کنیم بالاخره هر چیزی که بود خوبیش این بود که من با یاد و خاطراتم سر میکردم
صدای زنگ ساعت باعث شد که چشمام رو باز کنم و با بیحالی خاموشش کردم و از جام پا شدم و رفتم سمت حموم.
سالها بود که این کار به من آرامش میداد شیر آب رو باز کردم و زیر قطرات آب گرم خودم رو به بیخیالی سپردم با این که میدونستم این لذت لحظه ای شده وبعد دوباره همون حزن قدیمی مهمون لحظه های منه
-سلام مامان صبح بخیر
-سلام عزیزم
روی صندلی نشستم و مامان لیوان چایی روجلوم گذاشت و کنارم نشست
-باز دوباره دیشب نخوابیدی؟
-خوابم نبرد مامان هر چند دو ساعتی رو خوابیدم
-ببین شیدا با خودت تو این هفت سال چی کار کردی بعضی اوقات باورم نمیشه که تو همون شیدا سابق باشی شیدایی که با خودش طراوت رو به هر جایی میبرد خدا باعث و بانیش رو لعنت کنه
هر بار که مامان کامران رو مقصر میدونست انگار با خنجر به قلبم فرو میکرد اوایل سر این موضوع باهاش بحث میکردم اما حالا دیگه براش بس بود دوست نداشتم که درد و رنجش رو از اونی که بود بیشتر کنم
-شیما کجاست
-الان میاد
-شیدا
-جانم؟
-تو مطمئنی که میخوای این کار رو بکنی؟
-چاره دیگه ای ندارم مامان هفت سال انتظار برام کافیه باید تکلیف خودم رو روشن کنم
-تو انتظار داری الان چه چیزی رو ببینی
واقعاً انتظار داشتم کامرانی رو که بعد از هفت سال میبینم چه جوری باشه اما حالا که میدونستم اون داره به خاطر من برمیگرده باید تمومش میکردم
-نمیدونم مامان اما انتظار دارم کامران رو که بعد از هفت سال برگشته به خاطر من رو ببینم
صدای شما رو شنیدم که گفت:
-اما اگه بدونی اون به خاطر تو برنگشته
سرم رو برگردوندم به طرفش و گفتم:
-پس برای چی برگشته؟
-اگه بدونی اینها همه نقشه بوده و کامران از وجود تو کاملاً بی اطلاعه چی؟
شیما چی میگفت چرا داشت اینها رو بهم میگفت نه محال بود خودش بهم گفت که کامران داره برمیگرده اما.... اما... نه محال بود من از هیچ کس نپرسیده بودم که کامران برای چی برمیگرده آره ای خدا یعنی حقیقت داشت
-پس چرا اینهمه مدت بهم نگفتی که به خاطر من برنمیگرده چرا گذاشتی الکی خوش باشم؟
-شیدا من و فرهاد هر کاری کردیم به خاطر تو بوده...
-ساکت شو شیما شما ها منو فریب دادید من هیچ احتیاجی به کمک شما نداشتم
از آشپزخونه بیرون رفتم و رفتم داخل حیاط و بدنم افسرده ام رو انداختم روی تختی که توی حیاط بود باورم نمیشد که این همه مدت من فریب خورده باشم حالا که فکرشو میکنم دارم میفهمم که اونها من رو فریب دادند و تمام اینها زیر سر شیما بود اون بوده که فرهاد رو مجبور به این کار کرده
همیشه شیما با فرهاد بد رفتاری میکرد خوب مبدونستم که فرهاد دوستش داره و چندیدن بار برای خواستگاری قدم پیش گذاشته و اما هر بار شیما گفته که تا شیدا ازدواج نکنه من ازدواج نمکنم و حالا بود که میفهمیدم فرهاد خودش رو مسئول میدونست حتی چندیدن بار سعی کرد که برای من خواستگار بیاره هر بار با توپ و تشر من پشیمون شد حتی خوب یادم میاد که شش ماه پیش فرهاد به من زنگ زد بارها پیش میومد که به موبایلم زنگ بزنه و با هم راجع به اوضاع شرکت شحبت کنیم اما اون بار خوب متوجه شدم که کارد به استخونش رسیده که مجبور شده به من زنگ بزنه
-ببین شیدا میخوام راجع به شیما باهات صحبت کنم راستش دیگه خسته شدم میدونم که کارم درست نیست که به تو زنگ زدم اما امیدوارم که منو و شرایط من رو درک کنی تو خودت خوب میدونی که من چقدر شیما رو دوست دارم اما اون انگار اصلاً هیچ علاقه ای به من نداره
-نه فرهاد اصلاًاینجوری نیست من خودم بارها از زبونش شنیدم که گفته به تو علاقه داره
-اگه اون هم منو دوست داره پس چرا با من یه همچین رفتاری میکنه؟ اون فکر میکنه چون کامران با تو یه همچین کاری کرده من مقصرم و همش میگه که اون دوست تو بوده و تو از این قضیه خبر داشتی من درک میکنم که اون به تو خیلی علاقه داره اما باور کن دیگه من از این وضعیت خسته شدم من الان سی سالمه در صورتی که ما باید پنج سال پیش باهم ازدواج میکردیم اما اون دائماً میگه تا تو ازدواج نکنی اون هم ازدواج نمیکنه اما من بارها بهش گفتم که تو شاید اصلاً نخوای ازدواج کنی تو به من بگو من باید چی کار کنم باور کن خسته شدم خانواده ام شدیداً منو تحت فشار قرار دادند که ازدواج کنم اما من واقعاً شیما رو دوست دارم
-ببین فرهاد باور کن من همیشه اون رو تشویق به ازدواج میکنم اما اون خودش قبول نمیکنه
-میدونی چیه اونقدر توی این مسئله تو و کامران خودم رو مسئول میدونم که حتی به سرم زد که پیداش کنم حتی این کار رو هم کردم و فهمیدم که اون توی آلمان شرکت زده و داره کار میکنه حتی میدونی چیه حاضرم اگه بدونم که شیما واقعاً به من علاقه داره برم آلمان پیش فرهاد و باهاش صحبت کنم
در حالی که داشتم آهسته اشک میریختم گفتم:
-من همه تلاشم رو میکنم فرهاد ببخشید اگه شیما یه همچین کاری داره با تو میکنه
باورم نمیشد که فرهاد واقعاً یه همچین کاری کرده باشه حالا میفهمیدم که اونها از کامران خواستند که برگرده
گرمی دست شیما رو روی شونم حس کردم
-چرا این کار رو با من کردی شیما
-شیدا تو خواهر منی عزیز منی من حاضرم برای تو هر کاری بکنم
-چس چرا گذاشتی من خوش باشم که اون به خاطر من برمیگرده
-دوست نداشتم شادیت رو ...
-بگو کامران برای چی برمیگرده
کنارم نشست و دستم رو توی دستاش گرفت و گفت:
-فرهاد با کامران ارتباط برقرار کرده تا با شرکت اون همکاری کنه البته این رو خوب میدونم که فقط به خاطر تو اینکار رو کرده و حالا قراره کامران بیاد ایران تا با کار ما از نزدیک آشنا بشه اون حتی نمیدونه که فرهاد هنوز با من رابطه داره
بغضم ترکید و گفتم:
-شماها منو داغون کردید
-شیدا من هر کاری کردم به خاطر تو بوده عزیزم تو عزیزترین کس منی
بغلش کردم و باهم گریه کردیم شاید من نباید اینقدر به اون دل میبستم که فکر میکردم الان داره به خاطر من برمیگرده من باید میفهمیدم که اون من رو فراموش کرده آیا اشتباه از من بوده که هفت سال تموم زندگیم رو به خاطر اون حروم کردم سالهای زیبای جوونیم رو به خاطر کامران حروم کردم آیا واقعاً اشتباه کرده بودم
-جلوی آینه ایستاده بودم و به صورتم نگاه میکردم سالها بود که با آینه قهر بودم و باهاش رابطه صمیمی برقرار نکرده بودم انگار دوست عزیزی رو پیدا کرده بودم به خودم در آینه نگاه میکردم
- ا تو که هنوز آماده نشدی؟
شیما رفت سر کمد لباسهام و یه دست لباس رو از اون تو برداشت و انداخت روی تخت و من هم داشتم از توی آینه نگاهش میکردم
-پاشو شیدا الان آژانس میدا زود آماده شو در ضمن خواهر خشگلم کاری کن که فکر نکنه این همه سال منتظرش بودی
لبخند تلخی زدم و از جام پاشدم
هر لحظه که به فرودگاه نزدیک میشدیم احساس میکردم خطی روی قلبم میکشیدن
صدای موسیقی که داشت پخش میشد قلبم رو آتیش میزد
-بی تو برام هوا کمه تموم گریه ها کمه
دنیا برام یه ماتمه دیگه بریدم از همه
بی تو همش بیداریه ساعت و بیقراریه
تو دست من از تو فقط یه عکس یادگاریه
اگه یه روزی من تو رو دیدم اگه دوباره به تو رسیدم
دیگه تو رو از دستت نمیدم
بی تو یه آهم یه چشم به راهم
به خط جاده مونده نگاهم
بی تو یه دردم یه آه سردم
کاشکی چشاتو گم نمیکردم
دلم سوخته صدام سوخته
تموم گریه هام سوخته
دل سنگ تو رفت اما دل دنیا برا سوخته
-خوب شیدا بس کن دیگه
سرم رو بلند کردم و دیدم که شیما داره نگاهم میکنه
-باشه باشه
-اشکاتو پاک کن داریم میرسیم
از توی کیفم آینه ام رو برداشتم و خودم رو نگاه کردم و بعد کمی پنکک زدم
باورم نمیشد که تا یه چند لحظه دیگه کامران رو میبینم هوا برام خیلی سنگین به یاد روزی افتادم که داشت میرفت و من اینجا اومده بودم تا بدرقه اش کنم یادمه گفت که خیلی زود برمیگردم حالا کجاست که ببینه همون زودش شده بعد هفت سال که اومدم برای استقبالش اما این بار به خاطر من برنمیگشت
شیما دستم رو کشید و من رو برد داخل سالن انتظار صدای پیجر دوباره پخش شد و صدایی که برای من اون سریع حکم ناقوص مرگ رو داشت حس گنگی داشتم دوست نداشتم که زمان بگذره
-شیدا متله اینکه دیر رسیدیم هی بهت گفتم زود باش
-خوب من چی کار کنم ترافیک بود
-همینجا وایسا الان میام
رفت سمت مخالف من و من هم سرم رو چرخوندم و به تلوزیون خیره شدم
ای خدا من با این حسه گنگ چی کار کنم انگار دیگه دوست نداشتم که ببینمش اما نه اصلاً کامران چه شکلی شده بعد از این هفت سال الان باید سی سالش شده باشه یهو یادم افتاد که توی ماه تیر هستیم و 12 خرداد تولدش بوده ناخوداگاه لبخند به لبم نشست یادم اومد که توی اون شش سال براش یه میل نوشته بودم اما هیچ وقت براش سند نکرده بودم
-شیدا بیا دیگه الان باید پیداشون بشه دعا کن کارهای گمرکیشون طول کشیده باشه
روم رو برگردوندم سمت شیما و گفتم:
-شیما من دوست ندارم ببینمش
-چرا؟
-نمیدونم یه حس گنگی دارم من میخوام برگردم خونه
-اما شیدا اینها همه به خاطر تو بوده وگرنه فرهاد هیچ نیازی به این همکاری نداره
-ببین شیما میدونم اما الان حس بدی دارم میترسم گند بزنم وقتی دیدمش باید چی.....
نگاهم به جایی که قفل شد باورم نمیشد خودش بود کامران کامرانی که بعد هفت سال حالا برگشته بود شیما برگشت به سمت نگاه من و در یک لحظه کامران با دیدن ما ایستاد و با تعجب به ما نگاه کرد.....
سعی کرد خودش رو کنترل کنه و بعد لبخندی به لب آورد و برگشت به پشت سرش نگاه کرد و بعد....
انگار دنیا دور سرم چرخید سرم گیجرفت و نزدیک بود بیفتم که شونه شیما رو فشردم شیما هم چیزی رو که میدید باور نداشت با این حال لبخندی زد و گفت:
-شیدا آماده شو این جنگ تو باید از پسش بر بیای
دستم رو گرفت و من هم آروم در حالی که سعی میکردم خودم رو رو آماده مبارزه سختی بکنم به راه افتادم و وقتی کامران دید که داریم نزدیکش میشیم به شدت تعجب کرد سعی کردم خودمو عادی نشون بدم و بیخیال با اینکه میدونستم نمیشه
وقتی رسیدیم جلو چشم در چشم کامران شدم با تعجب بهم خیره شده بود که شیدا به دادم رسید و گفت:
-سلام خیلی خوش اومدید اقای محبی
با تعجب همون طور که به من نگاه میکرد
-سلام ممنون
برای اینکه آماده مبارزه بشم سرم رو کردم اون سمت و به دختر زیبایی که همراه کامران بود سلام کردم:
-خیلی خوش اومدید از دیدنتون خیلی خوشحالم
و بعد رو به کامران کردم و گفتم:
-همین طور از دیدن شما
کاملاً هویدا بود که تعجب کرده باز هم شیما به دادم رسید و گفت:
-آقای محبی ما از طرف فرهاد خان اومدیم
کامران نفس راحتی کشید و گفت:
-بله هیچ انتظار دیدن شما رو نداشتم
-نمیخواید ایشون رو معرفی کنید
-البته البته
بعد رو کرد به اون دختر و گفت:
-فاخته جان اینها از طرف فرهاد اومدند
فاخته:-بله خیلی از آشنایی با شما خوشوقتم
شیما رو کرد به فاخته و گفت:
-من شیما هستم و ایشون((دستش سمت من بود))خواهرم شیدا که یکی از بهترین مهندسهای شرکت ما که البته به جرئت میتونم بگم تهران هستند
دستمو به سمت فاخته دراز کردم و اون هم باهام دست داد کامران در تمام این مدت زیر چشمی من رو میپایید
-بهتره بریم شرکت فرهاد خان منتظرن شیما جان آژانس...
-بله هماهنگ کردم بفرمایید
جلوتر راه افتادم و اونها هم به همراه ما اومدند
-آقای محبی این ماشین متعلق به شماست و شما رو به شرکت میبره من و خواهرم که کمی جلوتر میرسیم
-البته ممنون
وقتی به همراه شیما سوار ماشین شدم و به راه افتادیم نفسی عمیق کشیدم شک عمیقی بهم وارد شده بود شیما دستم رو گرفت:
-حالت خوبه؟
-اوهوم
-دیدی آسون بود
با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
-آسون بود داشتم پس میفتادم
مکثی کردم و گفتم:
-باورت میشه زن گرفته
-دوست ندارم چیزی بهت بگم که ناراحتت کنه اما شیدا مثله اینکه تو باور نکردی اون هفت سال پیش ترکت کرده این تو بودی که زندگیتو به پای این احمق حروم کردی حالا هم خودت باید با این همه رویا کنار بیای
سرم رو بین دستام گرفتم و به فکر فرو رفتم من چطوری خیلی راحت همه خواستگارامو رد کردم
-من میرم خونه نمیام شرکت دوست ندارم ببینمش
-این جنگ تو
-میدونم
-خداحافظ
دوباره سوار ماشین شدم و آدرس خونه رو دادم وقتی داشتیم از پارکینگ خارج میشدیم ماشینی رو دیدم که کامران اینا رو رسونده بود یک لحظه نگاهمون در هم گره خورد به سختی روم رو به سمت دیگری کردم
سخت بود لحظه هام و حالا سختتر بود باورم نمیشد که این همه وقت در انتظار کسی باشم که بدون من راحتر بوده
با دیدن مامان انگار که تمام این صحنه ها در این هفت سال جلوی چشمم رژه رفت با بغض بغلش کردم و شروع به گریه کردم چرا اینجوری شد؟
-دیدی مامان دیدی تمام این هفت سال انتظار من بیهوده بود؟
دستشو روی موهام کشید و با بغض گفت:
-دیدیش؟
-آره مامان زن گرفته با زنش اومده بود
به سختی رفتیم داخل ساختمون و مامان من رو برد توی اتاقم و رفت از اتاق بیرون روی تختم نشستم و پاهام رو توی بغلم تا کردم
-شیدا چرا داری با خودت این کار رو میکنی توی این چهار هزار تا برات خواستگار اومده آخه چرا بدون دیدنشون بدون هیچ دلیل منطقی اونها رو رد میکنی ؟
-مامان چرا درک نمیکنی من دوست ندارم ازدواج کنم؟
-یعنی چی که دوست ندارم ازدواج کنم تا آخر عمرت که نمیشه به عنوان دختر تو خونه بابت مجرد بمونی؟
-چیه؟شما از چی ناراحتید جاتون رو تنگ کردم یعنی توی این خونه بزرگ جایی به اندازه من نیست ؟
با کشیده ای که محکم مامان زد توی صورتم به خودم اومدم و با بغض گفت:
-خفه شو دیگه نشنوم این حرف رو بزنی تو دختر منی و من دوست دارم عروسی تو رو ببینم حالا نشد پنج سال دیگه اما به شرطی که بدونم تو واقعاً قصد ازدواج داری
-مامان درکن تروخدا چرا نمیخواید بفهمید من هنوز کامران رو دوست دارم و نمیتونم به جز اون با کس دیگه ای زندگی کنم من چه طوری میتونم با کس دیگه ای ازدواج کنم در صورتی که هنوز فکرم پیش کس دیگه ای هست میشه اینو بهم بگی؟
مامان با ناراحتی از اتاقم بیرون رفت دیگه روم نمیشد حتی توی چشماشون نگاه کنم بابا که از دستم حسابی کلافه بود و دیگه باهام درست و حسابی هم حرف نمیزد و منو بیمنطق قلمداد میکرد
مامان با یه لیوان آب اومد توی اتاقم و کنارم روی تخت نشست
-تو چرا برگشتی پس؟
-نمیتونستم ببینمش طاقتشو نداشتم
-دخترم تو انتظار داشتی که ازدواج نکنه اون خودش بهت گفته بود که دیگه برنمیگرده این تو بودی که خودتو اسیر و ابیر اون کرده بودی و در حالی که تو بهترین موقعیتها رو برای ازدواج از دست دادی اصلاً مگه همین حمید وهابی چشه بیچاره هنوز هم منتظره تو مونده اما تو...
-مامان میشه ازت خواهش کنم تنهام بزاری میخوام کمی فکر کنم
-الان دیگه تو فکراتو باید همون هفت سال پیش میکردی
با ضرب در رو کوبید و از اتاق بیرون رفت لیوان آب رو سر کشیدم و از جام بلند شدمو رفتم به سمت پنجره و بیرون رو نگاه کردم مامان راست میگفت من توی این هفت سال خیلی ها رو از خودم رنجونده بودم
-باورم نمیشه من چند بار باید به شما جواب رد بدم تا شما بری پی زندگی خودت حمید خان
دستشو توی موهای خوش فرمش فرو برد و گفت:
-شیدا خانوم شما هر دفعه دلایل واهی برای رد خواستگاری من اوردید و تا وقتی که من یه دلیل منطقی از سوی شما برای رد خواستگاریم نبینم به کارم ادامه میدم
-چرا شما متوجه نیستید من دوست ندارم ازدواج کنم حالا چه با شما چه با کس دیگه ای واقعاً درک این موضوع سخته
پاشو روی برگهای پاییزی که روی زمین افتاده بود گذاشت و اومد کنارم روی صندلی نشست و بعد گفت:
-من بارها به شما گفتم که علاقه من به شما یه علاقه سطحی نیست اما ش...
-علاقه پس شما میدونید علاقه چیه چرا درک نمیکنید من هم عاشقم حمید خان...
از جام بلند شدم و از توی پارک قدم زنان به سمت ماشینم رفتم و حمید پشت سرم به راه افتاد همون طور که داشتم میرفتم به سمت ماشینم گفتم:
-امیدوارم که این آخرین دیدار ما باشه
-امیدوارم که شما سرتون به سنگ بخوره
با حرص برگشتم سمتش و گفتم:
-خداحافظ شما
صدای زنگ موبایلم منو به خودم اورد
-بله
-ای بابا پس کجا رفتی تو دختر
-فرهاد تویی
-اومدم خونه
-پس چرا نمیای
-راستش کمی برام سخته دیدن کامران در کنار....
-بله بله ما آماده ایم شما بیای و پروژه هاتون برای ما به نمایش بزاری
-چی میگی؟
-منتظرت هستیم
-الو فرهاد...
انگار در گیر شدن در این میدان جنگ سختر از اونی بود که من فکرشو میکردم
لباسم رو مرتب کردم و از اتاقم خارج شدم
-کجا میری شیدا؟
-دارم میرم شرکت
-موفق باشی
برگشتم سمت مامان و نگاهش کردم که لبخندی گوشه لبش بود و چشماش برق خاصی میزد در یک لحظه اونقدر از خودم متنفر شدم که با بغض سرم رو برگردوندم و گفتم:
- خداحافظ
وقتی از پله های شرکت بالا میرفتم با خودم عهد بستم که همه چیز رو تمومش کنم همه این بازی مسخره رو که هفت سال آزارم داد
وقتی وارد اتاق شیما شدم اونجا نبود. داخل اتاق شیما یه در بود که اون در به اتاق فرهاد باز میشد نزدیکتر که شدم صدای آشنای کامران رو شنیدم ضربان قلبم کلافه ام کرده بود و داشت خودشو دیونه وار به سینم میکوبید بی اختیار به سمت در کشیده شدم و گوشهام رو تیز کرد تا صداش رو واضحتر بشنوم
خدای من این خودش بود باورم نمیشد که دارم صداش رو اینقدر نزدیک میشنوم بعد از هفت سال برام شنیدن صداش واقعاً یه معجزه بود انگار که بهم شک وارد شده بود باورم نمیشد اون داشت راجع به من با فرهاد حرف میزد
-خوب فرهاد شیدا چی کار میکنه اینجا؟
-اون هم اینجا کار میکنه. خوب تعریف کن ببینم اونجا چه خبرا بود؟
-زندگی اونجا سختی های خاص خودش رو داره اگر باهاش نسازی له میشی تو غربت
-مجبور نبودی بمونی که...
-باور کن خیلی دوست داشتم اما از این میترسیدم که چه جوابی باید به شیدا بدم.
-بابت چه موضوعی تو باید به شیدا جواب پس بدی؟
-ببینم فرهاد تو حالت خوبه؟
-آره بابا شیدا رو ولش کن راستی اون دختره کیه؟
-اسمش فاخته است
-برای چی با خودت اوردیش؟
-راستش اون تو همه امور با من شریکه...
دیگه نشنیدم که چی میگفت یعنی دوست نداشتم که راجع به اون دختره حرف بزنه عوضش دوست داشتم راجع به خودم بشنوم مگر اینکه دستم به این فرهاد نرسه که هی اون هر چی از من میپرسه این فرهاد بحث رو عوض میکنه امیدوارم برای این کارش یه دلیل منطقی داشته باشه
اما نه من چه طوری میتونستم بهش بگم که شما داشتید راجع به من حرف میزدید.یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که مثل این دزدها دارم استراق سمع میکنم باورم نمیشد که من دارم این کار رو میکنم.
-خوب فرهاد تو چه جوری هنوز با شیما ارتباط داری؟
-من ازش درخواست ازدواج کردم و اون هم قبول کرده.
-جداً یعنی شما هم با هم نامزدید؟
-آره نزدیک به پنج ساله
-پس چرا ازدواج نمیکنید؟
-منتظر بودیم که شیدا ازدواج کنه بعد
-فرهاد میخوام ازت یه چیزی رو بپرسم امیدوارم این بار بحث رو عوض نکنی
-بپرس
-شیدا...
-فرهاد شیدا رو فراموش کن همونطور که اون سالها پیش تو رو فراموش کرد و به فکر زندگیش افتاد و الان هم نامزد داره!!!!!!!!!!!!
-نامزد کرده؟
-بله پس انتظار داشتی همچنان منتظر تو بمونه که با یه بچه برگردی پیشش؟
-اما...
-اما نداره کامران تمومش کن
با شنیدن صدای شیدا قلبم از جاش کنده شد و با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:
-اه چه مرگته سکته کردم
-چی کار داری میکنی؟
از کنار در رفتم کنار و به شیما هم اشاره کردم که دنبالم بیاد
وقتی وارد اتاقم شدم و شیما هم نشست روی صندلی با عصبانیت داد زدم و گفتم:
-این چرندیات چیه که فرهاد داره راجع به من به کامران میگه؟
-چی شده شیدا بگو ببینم اون چی گفته؟
-اصلاً نمیفهمم که این چرندیات رو از کجا در اورده در مورد من به کامران گفته؟
-اه داری عصبیم میکنی ها بگو ببینم چی....
-میخوای بدونی چی گفته؟
-آره
-گفتش که من سالها پیش کامران رو فراموش کردم و الان هم نامزد دارم باورت میشه؟
شیما خنده ریزی کرد و گفت:
-حتماً یادش رفته بگه که چقدر ما رو حرص دادی تا بالاخره قبول کردی نامزد کنی
-داری منو مسخره میکنی؟
-شیدا جان مطمئن باش که فرهاد برای این کارش دلیل خوبی داشته و من هم حرفی رو که زده قبول دارم و میگم کار درستی کرده
-یعنی چی کار درستی کرده؟
-چرا درست بوده کارش؟میخوای بدونی باشه بهت میگم نکنه دوست داشتی که اون بفهمه همه این سالها مثل احمقها منتظر یه پیامی از طرف اون بودی دوست داری بفهمه که هر وقت خواستگار برات میومد مثل دیونه ها جواب رد بهش میدادی میخوای بدونه که بدون اون دوست نداشتی زندگی کنی؟
سرم رو بین دستهام گرفتم و با بغض گفتم:
-بسه شیما بسه تمومش کن
اومد نزدیکم و بغلم کرد و گفت:
-شیدا جان مطمئن باش کارش درست بوده
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-باشه
دستمو گرفت و گفت:
-حالا هم بیا بریم که کلی کار داریم
-بله بفرمایید
وقتی با شیما وارد اتاق شدیم فرهاد با لبخند از کنار ما رد شد و ما رو دعوت به نشستن کرد
وقتی نشستیم شیما پرسید
-پس آقای محبی فاخته خانوم کجا رفتند؟
کامران سرش رو بلند کرد و مستقیم به شیما که روبروی من نشسته بود ذل زد و گفت:
-زیاد با هواپیما نمیتونه مسافرت کنه برای همین حالش خوش نبود رفت هتل تا استراحت کنه
شیما:-هتل؟
کامران:-بله
شیما:-بله
فرهاد هم روبروی کامران نشست و رو به من گفت:
-خوب شیدا من با کامران صحبت کردم و قرار بر این شد که چند مورد از کارهای جدیدتون رو به کامران نشون بدید و بعد تصمیم گیری رو به عهده ایشون بزاریم و البته شما هم از طرف ما وکیل هستید که نمونه کارهایی رو که فردا فاخته خانوم میارند رو ملاحظه کنید و جوابتون رو به ما بگید
لبخند زدم و در حالی که داشتم به فرهاد نگاه میکردم گفتم:
-البته.امیدوارم که بتونیم همکاری مفیدی رو با شرکت آقای محبی داشته باشیم
بعد برگشتم و به کامران نگاه کردم و همون طور که لبخند به لب داشتم گفتم:
-درست میگم؟
-البته بزرگترین آرزوی من همکاری با شماست
سرم رو تکون دادم و برگشتم سمت فرهاد که داشت راجع به مسائل کاری صحبت میکرد
از جایی که من نشسته بودم به راحتی میتونستم فرهاد رو زیر ذره بین نگاهم قرار بدم و ببینمش اما اگر اون سرش رو برمیگردوند همه کاملاً متوجه دید زدنش میشدند برای همین من هم با لذت نگاهش کردم چهره ای رو زیر زره بین گذاشتم که هفت سال بود ندیده بودمش و تنها توی رویاهام باهاش رابطه داشتم و لمسش میکردم
یهو یاد اون آهنگی افتادم که همیشه زیر لب زمزه میکردم
-من روبروتم و تو روبرومی شاید ندونی که تو آرزومی
تو ماهی و فرشته ای یا خوابی خودت بگو بگو کدومی
طاقت چشمای تو رو ندارم دیگه نمیتونم دووم بیارم
نگاه نکن اینطوری خیره خیره نگاه نکن قلبم داره میگیره
یه حالتی داری توی نگاهت آدم میخواد پیش چشات بمیره
چشماتو از چشماتو یه لحظه بردار وایمیسه نبضم نمیبینی انگار
کار من از عاشق شدن گذشته دارم میمیرم کمی دست نگه دار
با ضربه ای که به پام خورد به خودم اومدم و دیدم که شیما داره چپ چپ نگاهم میکنه سرم رو انداختم پایین که یه لحظه صدای گوشیم منو به خودم اورد سرم رو بلند کردم و دیدم که همه دارن به من نگاه میکنن معذرت خواهی کردم و رفتم اونور تا موبایلم رو جواب بدم
-الو
-سلام چطوری بی معرفت همیشه من باید زنگ بزنم حال توی نامرد رو بپرسم؟
-سلام چطوری نوشین ببخشید تو که خودت میدونی من چقدر سرم شلوغه
ادامو در اورد و گفت:
-خودت که میدونی چقدر سرم شلوغه.گمشو ببینم چه غلطی میکنی که سرت شلوغه؟
-هیچی بیخیال چه خبر دخمل گلت پری چطوره؟ محسن چطوره؟
-قربونت همه خوبن پری هم سلام میرسونه میخواد باهات حرف بزنه
-گوشی رو بده بهش
-باشه
-سلام خاله جون
-سلام پری خانوم چطوری؟خوبی؟
-مرسی خاله جون چلا نمیای اینجا؟
با اینکه پنج سالش بود اما هنوز هم بهضی از کلماتش رو نمیتونست درست تلفظ کنه با خنده گفتم:
-خاله قربون اون شیرین زبونیت میام خاله زود میام حالا گوشی رو بده مامان
-باشه خاله خدافظ
-خدافظ عزیزم
-خوب چیه امروز شادی؟
-چیه چشم نداری شادی منو ببینی؟
-گمشو من از خدامه تو ناراحت نباشی
-خوب دیگه چی کار میکنی؟
-میدونی کی اومده؟
-کی؟
-حدس بزن
-نمیونم بگو
-کامران
-نه
-به خدا
-گمشو داری دروغ میگی
-نه
-واسه چی اومده؟
کمی با نوشین صحبت کردم و با لبخند برگشتم سر میز نشستم و ناخودآگاه به کامران نگاه کردم و با لبخند مرموزی بهم نگاه میکرد سریعاً رومو برگردوندم و به فرهاد خیره شدم که داشت دوباره حرف میزد
باورم نمیشد که اینقدر قیافه اش تغییر کرده باشه موهای مشکی روی شقیقه هاش جوگندمی شده بود اما هنوز هم زیبا بود دیگه عینک نمیزد چشمای عسلیش زیباتر از همیشه برق میزد و کمی لاغرتر شده بود و زیباتر انگار که اونجا خیلی بهش خوش گذشته بوده
-خوب شیدا خانوم شما آماده ای؟
-بله من آماده ام
-کامران خان؟
-بله من هم آماده ام
-خوب شیدا جان شما با کامران خان به دفترتون برید و کمی از اون پروژه های خودتون رو بهش نشون بدید.
-بله
از جام بلند شدم و جلوتر از کامران به راه افتادم
وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه به یاد اون روزهایی افتادم که هر روز میومد تو اتاقم تا کارها رو باهم چک کنیم وقتی سرم رو برگردوندم دیدم داره در رو میبندهو فقط من و اون تو اتاق تنها هستیم
باورش کمی برام سخت بود که من و اون الان دوباره توی یه اتاق هستیم یکی از پروژه های موفق شرکت رو اجرا کردم و مانیتور رو به سمتش چرخوندم و خودم از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم تا بیرون رو نظاره کنم
-اگه سوالی داشتید میتونید بپرسید
با نگاهش بدرقه ام کرد و من پشتم رو بهش کردم و به بیرون ذل زدم
بغضی مزاحم صد گلوم شده بود و هر لحظه سعی داشت که خودشو رو آزاد کنه آهی آهسته کشیدم و به دختر گل فروشی که داشت به پسری گل میفروخت خیره شدم.
-هنوز هم دیدن منظره رو از ارتفاع دوست داری؟
با وحشت برگشتم سمتش و ناخودآگاه جیغ کوتاهی زدم
-چیه چرا جیغ میزنی؟
-آقای محبی منو ترسوندید کارتون...
-شرمنده نمیخواستم بترسونمت دیدم همچین محو تماشایی که چند بار صدات زدم نشنیدی
از اینکه هنوز به راحتی لفظ تو رو به کار میبرد حرصم در اومد هنوز هم پرو بود و عوض نشده بود با حرص برگشتم و رفتم روی صندلیم نشستم و گفتم:
-بفرمایید سوالتون رو
-باورم نمیشه که بعد از هفت سال دارم از این اتاق و از این پنجره به بیرون نگاه میکنم
داشت با حرفهاش آزارم میداد از جام بلند شدم و با عصبانیتی که کاملاً در صدام هویدا بود گفتم:
-این شما و این هم پنجره
و از اتاق بیرون رفتم
توی راهرو به شیما برخوردم و با عصبانیت گفتم:
-پسره پرو خجالت نمیکشه
-چی شده
-هیچی آقا فیلش یاد هندستون کرده
خندید و گفت:
-مگه چی کار کرده؟
-هیچی دیگه چی کار میخواستی بکنه رفتم پروژه رو براش اجرا کردم تا نگاه کنه اونوقت خودم رفتم لب پنجره ایستادم اومده پرو پرو میگه هنوز دوست داری از ارتفاع بیرون رو تماشا کنی ؟
شیما در حالی که از عصبانیت من خنده اش گرفته بود سعی میکرد جلوی خنده اش رو بگیره و بعد گفت:
-تو چی کار کردی
-اومدم بیرون تا آقا بیرون رو تماشا کنه آخه میگفت فکر نمیکردم دیگه بتونم از این اتاق بیرون رو تماشا کنم.دلم میخواست میزدم سرش رو میشکوندم
شیما دستم رو گرفت و گفت:
-بابا بیخیال تو باید عادت کنی یادت نرفته که این جنگ تو.تو باید کاری کنی که اون فکر کنه که سالهاست که بهش فکر نمیکنی نه اینکه با یادآوری خاطرات این حرکات رو انجام بدی
دیگه زده بودم به سیم آخر من دوستش داشتم و هیچ کسی حرفهام رو باور نداشت
-شیما چرا درک نمیکنی من هنوز اون رو دوست دارم
-شیدا آرومتر صدات رو میشنوه
-اه به درک بزار بشنوه خسته شدم از بس توی این هفت سال بهم گفتید فراموشش کنم حالا هم که اومده باید تو خودم بریزم همه این شکایتها رو همه درد و دلهام رو ای کاش میتونستم برم بهش بگم که چقدر نامرده که منو تنهام گذاشته و حالا برگشته و داره با حرفهاش آتیش به قلب بیقرار من میکشه ای کاش میتونستم برم بهش بگم که به دلم آتیش زدی حتماً دلش خنک شده
آره خودش بود باورم نمیشد که اومده به سراغم حالا اینجا دوست نداشتم که بیاد اما آروم و بیصدا قدم بین ما گذاشت و با اولین حرکتش صورتم به گرمی نشست همون همدم تنهایی ها و همون همدم رویاهام بود آره اشک بود
شیما بغلم کرد و گفت:
-الهی من بمیرم برای اون چشمات که بیقراری میکنه
اشکامو پاک کردم و آروم وارد اتاقم شدم.روی مبل نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود هنوز هم موهاش افشون و بلند و زیبا بود گفتم:
-ببخشید مزاحمتون شدم اما من وقت اداریم داره تموم میشه اگه میشه زودتر بریم سر اصل مطلب
سرشو بلند کرده بود و داشت به من نگاه میکرد چشمای عسلیش برق میزد سرش رو تکون داد و گفت:
-ممنون از اینکه بهم فرصت دادی تا تنها باشم
لبخند مزحکی زدم و فتم سر جام نشستم و پروژه رو باز کردم و بدون اینکه منتظر اعلام نظرش باشم شروع کردم به توضیح دادن
بی اختیار باهاش هم کلام شده بودم و آروم و بیخیال به سوالهاش جواب میدادم
صدای زنگ موبایلش باعث شد تا برنامه رو در حالت مکث قرار دادم و خودمو مشغول نشون دادم خیلی سعی میکردم به حرفهاش گوش ندم اما همین که گفت:
-عزیزم منم همین طور
انگار دنیا دور سرم چرخید ناخودآگاه زیر لب زمزمه کردم
-چرا برگشتی پیشم دیگه طاقت نگاهاتو ندارم آخه جز غصه و غم تو دلم از تو دیگه یادی ندارم
سرش رو برگردوند سمتم و گفتم:
-چیزی گفتی
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-نه
سرم رو انداختم پایین و با بغضی که در گلو داشتم کلنجار رفتم ای کاش میتونستم بغضم رو فرو بدم
اومد روی صندلی نشست و گفت:
-خوب ادامه میدیم
وقتی دستم رو بردم جلو تا برنامه رو اجرا کنم گرمی دستش رو روی دستم حس کردم.گرمی دستی که سالها بود فقط توی رویاهام حسش میکردم سرم رو بلند کردم و با قیافه متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و معذرت خواهی کرد
برنامه رو اجرا کرد و من دیگه ساکت شدم گرمای دستش تا اعماق قلبم نفوذ کرد اگر تا به این لحظه سعی کرده بودم با احساسم بجنگم دیگه نمیتونستم اون داشت بی خیال برنامه رو نگاه میکرد و من در سکوت سرم رو انداخته بودم پایین و داشتم فکر میکردم یهو پرسید
-راستی از فرهاد شنیدم نامزد کردی گفتم من هم تبریک بگم
سرم رو بلند کردم و لبخند تلخی زدم و تشکر کردم اون همچنان داشت به برنامه نگاه میکرد میدونستم که از قصد این کار رو کرده بود تا عکس العمل من رو ببینه اما اونقدر از این حرفی که زد بدم اومد که دلم میخواست همونجا سرش داد میزدم و باهاش دعوا میکردم
وقتی پروژه تموم شد گفتم:
-خوب فکر میکنم برای تصمیم گیریتون کافی باشه من باید برم خونه امشب مهمون دارم
همونطور که مشتاقانه نگاهم میکرد و لبخندی به لب داشت گفت:
-بله فکر کنم کافی باشه
-پس....
-من میخوام کمی داخل این اتاق بمونم
با تعجب گفتم:
-برای چی؟
از جامون بلند شده بودیم و روبروی هم ایستاده بودیم دستش رو به سمتم دراز کرد و من هم بی اختیار دستش رو گرفتم و اون فشار خفیفی به دستم وارد کرد و گفت:
-برای جبران گذشته هام میخوام دنبال مقصر بگردم
لبخند مذخرفی زدم و دستم رو به شدت از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-امیدوارم موفق باشید آقای محبی
از پشت میز اومدم اینور و ازجلوش رد شدم و به سمت در رفتم که با شنیدن اسمم از زبونش در جا خشکم زد
-شیدا
نای برگشتن نداشتم و دلم میخواست زمان در همون لحظه متوقف بشه و نگذره چقدر سالها آرزوی شنیدن اسمم رو از زبونش داشتم چقدر سالها مشتاق اون نگاههاش بودم ای خدا چرا برگشت؟ برگشت که من رو دیونه کنه؟
-من ازت یه خواهشی دارم لطفاً خواهشم رو رد نکن
هنوز پشتم بهش بود اهسته دستم رو به سمت صورتم بردم تا اشکهایی که پهنای صورتم رو پوشونده بود رو پاک کنم اه خدایا چرا اینقدر من ضعیف بودم دوست نداشتم جوابش رو بدم دلم میخواست مثل اونموقع ها وقتی قهر میکردم بیاد و نازم رو بکشه و نوک انگشتش صورتم رو نوازش کنه و آهسته روی لبم رو ببوسه و در گوشم بگه چقدر دوستم داره و من هم لبخند بزنم و اون رو ببخشم
اما اینها دیگه محال بود. هنوز نمیتونستم حرفی بزنم دوباره گفت:
-جوابم رو ندادی؟
دلم میخواست با تمام وجودم داد بزنم و بگم عزیزم هر چیزی که باشه با جون و دلم قبول میکنم. همون طور که پشتم بهش بود گفتم:
-البته اگه خواسته معقولی داشته باشید
-لطفاً اینقدر با من رسمی صحبت نکن
دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم برگشتم و با عصبانیت گفتم:
-برای چی باید باهات صمیمی حرف بزنم؟ باید بگم؟ عزیزم؟ مهربونم؟ دلم برات یه ذره شده بود؟ باید بگم یار وفادارم چقدر طول کشید تا برگردی؟ باید بگم با وجود بیمعرفتیت من همه این سالها منتظرت بودم؟
با بغضی که تو چشماش کاملاً معلوم بود نگاهم کرد سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-اما باید بهت بگم من سالهاست که تو رو از یادم بردم هم تو، هم بیمعرفتیت رو. برای همین هم تو برای من یه غریبه هستی همین
روم رو برگردوندم و سریع دستگیره در رو چرخوندم و از در خارج شدم در حالی که با عجله راه میرفتم و سعی میکردم اشکهام رو پاک کنم یهو پنان دری توی پام احساس کردم که حتی توان جیغ زدن رو ازم گرفت و چنان محکم خوردم زمین که درد رو در تمام سلولهای بدنم حس کردم
اه مردشورت رو ببرن اونقدر اشک توی چشمام جمع شده بود که همه جا رو تار میدیدم هی پلک میزدم که بتونم راحت ببینم اما نتونستم
گرمی دستی رو روی شونم حس کردم برگشتم و دوباره تار میدیدم
پلک زدم و وقتی چشمام رو باز کردم این کامران بود که جلوم نشسته بود و داشت به صورتم نگاه میکرد دوباره بغض اومد به سراغم با نوک انگشتش اشکهام رو پاک میکرد و نگاهم میکرد اونقدر نگاهم کرد که بی اختیار شدم اونقدر با اون چشمای جادویش بهم خیره شد که توانم رو از دست دادم دلم میخواست فریاد بزنم اما دیگه نه اشکی میریختم و نه فریادی میزدم
بیاختیار بی اختیار شده بودم دوست داشتم زمان در همون دقایق بمونه و تکون نخوره اما اما بی فایده بود و من نمیتونستم یه همچین کاری بکنم.
-شیدا چی شده؟
سرم رو به طرف صدا برگردوندم که دیدم شیما ایستاده و با کمال تعجب به ما زل زده کامران از جاش بلند شد و به جای من جواب داد
-پاش پیچ خورد و افتاد زمین و من چون پشت سرش بودم اومدم تا کمکش کنم
شیما انگار که حرفهای کامران رو باور نکرد و برگشت و به من نگاه کرد و من برای اینکه خیالش رو راحت کنم گفتم:
-آره پام پیچ خورد و ایشون لطف کردن و کمک کردند
-پس اگه ایشون لطف کردند چرا شما هنوز نشستی؟
لبخند زدم و از جام بلند شدم و حالا دیگه شیما به ما نزدیک شده بود برگشت رو به من پرسید
-حالا دیگه حالت خوبه؟
-آره فقط پام یه کمی درد میکنه
-چطوری چی شد
-نمیدونم یهو پام پیچ خورد و افتادم دیگه
-خیل خوب بریم؟
-آره بریم
کامران به شیما نگاه کرد و گفت:
-راستی شیما خانوم میخواستم نامزدیتون رو با فرهاد تبریک بگم خیلی دلم میخواست در چشنتون حضور داشتم
انگار که به شیما برق دو هزار وات وصل کردند و با تعجب به کامران زل زده بود و بعد با عصبانیت گفت:
-کی یه همچین حرفی زده؟
من که میدونستم چرا فرهاد یه همچین دروغی گفته میونجیگری کردم و گفتم:
-آقای محبی شیما اصلاً انتظار نداشت که شما از این موضوع خبر داشته باشید انگار شیما فراموش کرده که شما با فرهاد دوست هستید
شیما برگشت و نگاهم کرد و انگار که منظورم رو درک کرده بود لبخندی زد و گفت:
-راستش فکر نمیکردم شما اطلاع داشته باشید برای همین تعجب کردم در هر صورت ممنونم
کامران با قیافه متعجب سرش را تکان داد
-باورم نمیشه چرا باید فرهاد یه همچین دروغی گفته باشه
با کلافه گی و از درد پا توی ماشین نشستم و گفتم:
-مگه خودت نگفتی حتماً برای این کارش دلیل قانع کننده ای داشته؟
-اما آخه
-آخه و اما اگه نداره اون مجبور بود این دروغ رو بگه چون نمیدونست واقعاً در باره ارتباطش با ما چیز دیگه ای بگه
-امیدوارم اینطور که تو میگی باشه وگرنه من میدونم و اون
سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمام رو بستم
-شیدا
-هوم
-کامران بهت چی گفت
-کی؟
-توی راهرو
-هیچی
-هیچی؟
-آره باور نمیکنی؟
-چی بگم والا
-حتماً آدما نباید با کلامشون چزی بگن که
-وا
لبخندی به لبم اوردم و به یاد چشمای جادویش افتادم باورم نمیشد که در اون لحظه هنوز عشق رو تو چشمش دیدم
روزها از پس هم میگذشت و دو هفته از آمدن کامران و فاخته به ایران میگذشت که کامران و فرهاد قرار داد رو بستند و جشنی در هتل بزرگی گرفتند
باورم نمیشد که به این راحتی یک هفته رو هر لحظه در کنارش گذرونده بودم و بیخیال با فاخته رابطه ای صمیمی برقرار کرده باشم اما نمیتونم از این موضوع چشم پوشی کنم که هر وقت فاخته و کامران با هم رابطه برقرار میکردند سعی میکردم من اون جا نباشم چون نمیتونستم جلوی حسدم رو بگیرم و این برای من دردناکترین لحظه بود با اینکه در تمام مدت این دو هفته خیلی سعی کردم که کامران رو فراموش کنم اما هر بار چیزی که نصیبم شد این بود که دیوانه وار تر از پیش میپرستیدمش
کامران در طول این دو هفته حتی یک بار هم سعی نکرد به من نزدیک شود و من در تمام ظول این دو هفته به موضوع فکر میکردم که اون چه چیزی رو میخواست به من بگه که نتونست بگه و این موضوع من رو شدیداً عذاب میداد
-خوب به به به به میبینم که حسابی تر گل ور گل کردی و آماده ای!
-بله دیگه مگه امشب جشن نداریم
-البته خواهر گلم راستی ه چرخ بزن ببینم
لبخندی زدم و دو طرف دامنم رو گرفتم و چرخیدم و چرخیدم و با صدای بلند به همراه شیما خندیدیم
-چتونه سر اوردید به چی میخندید؟
ایستادم و با اینکه سرم گیج میریفت دستم رو به دیوار زدم و با لبخندی که هنوز به لب داشتم به مامان نگاه کردم و گفتم:هیچی مامان خل شدیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد