در تمام طول راه به حرفهای اون روز خانم رحمانی دبیر معارفمون فکر میکردم. و ای کاش به حرفش هیچوقت گوش نداده بودم اگر اون روز منبه حرفهای خانم رحمانی عمل نکرده بودم ایا امروز مجبور به این کار بودم ؟ اگر قول وقرارهای بهراد و جدی نگرفته بودم باز هم سرنوشتم الان تنها نشستن توی اتوبوس و رفتنبه تهران بود؟ چه سرنوشتی توی تقدیر من نوشته شده؟ چرا من..... آخه چرا من........
همیشه از مرگ می ترسیدم در غیر اینصورت حتما خودکشی میکردم تا مجبور نباشم برای ادامه زندگیم بار سنگین این خفت و روی دوش بکشم و مجبور باشم همیشه توی زندگیم با یک دروغ زندگی کنم
از طرفی به اتفاقاتی که بعد از رفتنم از خانه فکر میکردم تمام وجودم به لرزش می افتاد خرد شدن و شکستن پدر و مادرم جلوی خانواده فرهاد جلوی فامیل . .. خانوادم دیگه چطور میتونستن توی اون شهر زندگی کنن؟
گاهی فکر میکردم دوباره برگردم به شهرمون ولی دیگه همه چیز تموم شده بود ساعت 3 بعد از ظهر بود و حتما تا حالا دیگه همه از فرار من باخبر شده بودند دیگه نمیتونستم کتکهای علی و تحقیرهای پدرم رو تحمل کنم ولی دلم برای مادرم می سوخت/.
و بالاخره به تهران رسیدم شهری که تا بحال ندیده بودم و وقتی از کنارمیدان آزادی میگذشتیم انگار همه دردهامو فراموش کرده بودم و با یک حیرت غیر قابل وصف به پنجره اتوبوس چسبیده بودم و اطراف و نگاه میکردم هیچکس به هیچکس کاری نداشت و احساس میکردم وارد یک شهر ازاد شدم
وقتی از اتوبوس داشتم پیاده میشدم چادرمو گذاشتم روی صندلیم و پیاده شدم
بعد از چند دقیقه شاگرد راننده فریاد زد : خانم خانم چادرتون یادتون رفت
من هم گفتم : دیگه بهش احتیاج ندارم مال خودت بده به مادر یا خواهرت
و شاگرد راننده بهت زده به دور شدن من نگاه میکرد
دلم می خواست توی این شهر که هیچکس منو نمی شناخت طوری زندگی کنم که دلم می خواست . دوست داشتم اینجا درس بخونم دانشگاه برم آزاد زندگی کنم و به یک جایی برسم و برگردم شهرم و به پدرم ثابت کنم که من باعث ننگشون نیستم و نبودم و قدردان زحماتشون بودم. ولی اینها آرزوهای محال و دور از دسترسی بود که من اون روز باهاشون دلخوش بودم.
با علاقه زیادی به اطرافم نگاه میکردم شلوغی ،فریاد ، آلودگی صدای فریاد رانند های تاکسی رستورانهای بزرگ و دختر و پسرهایی که خیلی راخت بدون اینکه کسی نگاهشون کنه دست در دست کنار هم راه می رفتن و باهم صحبت میکردن.
حسابی جو گیر شده بودم احساس میکردم چقدر بد تیپ و ساده هستم در برابر دیگران.
به دستشویی یک پارک رفتم و روسری که مادر فرهاد برام خریده بود بر سر کردم و برای اولین بار بدون ترس و واهمه موهامو حسابی از جلو گذاشتم بیرون و با لوازم آرایشی که طناز برای تولدم خریده بود و هیچوقت اجازه استفاده از اونهارو نداشتم ، شروع کردم به آرایش کردن
وقتی در آینه خودمو دیدم به وجد اومدم و از قیلفه جدیدم خیلی خوشم اومد احساس زیبایی عجیبی میکردم و با خودم گفتم : بابا ای ولا داری مارال دست هر چی دختر سوسوله تهرانیه از پشت بستی
از یک راننده تاکسی پرسیدم : آقا من اینجا مسافرم می خواستم ببینم اینجاها رستوران خوب کجا هست ؟
راننده کمی فکر کرد و گفت :چند تا رستوران عالی و شیک توی خیابون شریعتی هست اونجا ماشینهای خطیش ایستاده . با فریاد و به زبان ترکی به یک راننده دیگه چیزی گفت و هر دو باهم زدن زیر خنده
راننده دومی گفت : حاج خانم بیا سوار شو من مسیرم اون طرفیه
نگاههای راننده های تاکسی خیلی هوس بازانه بود و همین باعث شد خودمو کمی جکع و جور کنم و سوار تاکسی شدم .
شهر تهران شهر بینهایت شلوغی بود ترافیک در همه جا غوغا میکرد
راننده کنار یک رستوران بسیار شیک ایستاد و گفت: خانم همینجاست بفرمایید
یک رستوران خیلی شیک بود به هر طرف چشم مینداختم دختر و پسرهای جوان کنار هم نشسته بودند و داشتن غذا می خوردن به تنهایی سر یک میز نشستم و برای خودم سفارش غذای مخصوص رستوران و دادم
خیلی از پسرها که حتی با دختر هم آمده بودن زیر زیرکی نگاهم میکردن و من معنی نگاهاشونو نمی فهمیدم
از بین این پسرها جوان بسیار شیک و مودبی پشت صندوق رستوران نشسته بود که از بدو ورود منو زیر نظر داشت ، غذا که تموم شد صورتحسابو دادم و از رستوران خارج شدم
هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که صدای اون جوان منو در جای خودم میخکوب کرد
خانم خانم میسه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
گفتم:بله بفرمایید
گفت :سلام من سیامک هستم می خواستم جسارت کنم و ببینم میشه بیشتر با شما آشنا بشم؟
قند توی دلم آب شده بود که هنوز یک روز از آمدنم نگذشته تونستم یه پسر تهرونی رو تور کنم ولی نمیدونستم چطور برخورد کنم از طرفی بعد از بهراد از مردها بدم می امد ولی با خودم فکر کردم شمارشو میگیرم برای روز مبادا خوبه توی این شهر غریب از طرفی پسری که توی این رستوران کار میکنه حتما خیلی وضع مالیش باید خو ب باشه
گفتم:من خیلی اینجا نمیام ولی اگر دوست دارید میتونید شمارتونو بدید ..شاید البته شاید ،باهاتون تماس بگیزم
سیامک خیلی خوشحال شد و شماره موبایلشو نوشت روی یک تکه کاغذ و با ذوق بچه گانهای گفت: میشه امشب در خدمتتئن باشم ؟شما واقعا زیبا هستید . نمیشه یک لحظه چشم از شما برداشت
از تعریف سیامک به خودم بالیدن ولی حرفی نزدم
پرسید:اسمتون چیه؟
گفتم :اسمم........... اسمم کیاناست .
گفت :اسمتونم مثل خودتون زیباست . الان کجا می خواید برید؟
گفتم نمیدونم ........شمال شهر شما که اینقدر تعریف شیک بودنشو میکنن کجاست ؟
با تعجب پرسید: شهرمون ؟ مگه شما ساکن تهران نیستید
داشتم حسابی سوتی میدادم با دستپاچگی گفتم : اره دیگه شهرتون چون من سالهاست ایران نبودم
سیامک احساس کرده بود که چه فرد مناسبی رو پیدا کرده خواست به سوالاتش ادامه بده که
گفتم: بعدا باهاتون تماس میگیرم و با هم بیشتر اشنا میشیم حالا میشه یه ماشین برام بگیرید من اینجا غریبم
گفت :بله حتما باعث افتخار منه اگر کار نداشتم خودم میبردمتون شهرو بهتون نشون میدادم ولی پدر چند روزه که سفرن و من نمیتونم رستورانو ترک کنم ، شما شهر ما جردن . میرداماد و شهرک غرب .تجریش........ حالا کجا میرید؟
گفتم : اره اره جردن ، شنیدم میخوام برم بازار سرخه برای خرید اسمش یادم رفته بود
یک ماشین دربست برام گرفت و پولشم حساب کرد و من با اکراه با سیامک دست دادم و خداحافظی کردیم
در دلم ذوق کرده بودم که چقدر زود تونستم مخ یه پسر تهرونی رو بزنم ولی حالا بشینه که بهش زنگ بزنم ولی عجب پسر لارجی بود که کرایه تاکسی هم دربستی حساب کرد به راننده گفتم : اقا من ایران نبودم می خوام چند تکه طلا بخرم لطفا منو جایی ببرید که طلاهای قشنگ و مناسبی داره بعد میریم اون جایی که اون اقا بهتون گفتن
و راننده به طرف تجریش رفت
وای واقعا فوق العاده بود حرم امامزاده صالح و دو سبک مدرن و قدیمی در کنار هم
من محو تماشای اطرافم شده بودم به یک طلا فروشی رفتم و تمام طلاهایی رو که با خودم اورده بودم فروختم حدود 500 هزار تومان شد
از دیدن مغازه ها سیر نمیشدم مخصوصا تیپ و قیافه دخترها و پسرها برام جالب بود
بعضی از پسرها با چشمان حریصشون سر تا پای منو بر انداز میکردن و هر از گاهی بهم متلک می انداختن : چه خوشگی تو .........بگو ماه در نیاد وقتی تو هستی ........جیگرتو ...خوش بحال دوست پسرت و.......چه تیپ املی داری تو
برام خیلی جالب بود از شنیدن بعضیهاشون باد تو غبغبم می انداختم و از شنیدن بعضی دیگه از شرم سرخ می شدم
وقتی برگشتم تاکسی دربستی که سیامک برام گرفته بود رفته بود به ناچار دوباره یک دربستی گرفتم
عقربه های ساعت دیگه ساعت 10 شب و نشون میداد و در یک لحظه بخودم آمدم شب باید کجا می خوابیدم ؟ پدر و مادرم الان چیکار میکننن؟
ترس عجیبی تمام وجودمو پر کرده بود کم کم مغازه ها کرکره ها رو پایین میکشیدن هرچه زودتر باید می رفتم به یک هتل یا مسافر خونه ،یک احساس دلتنگی عجیبی وجودمو گرفت و افسوس از اینکه کاش فرار نکرده بودم
از راننده خواهش کردم بایسته تا من از تلفن عمومی یک تماس بگیرم
دلم برای صدای گرم مادرم تنگ شده بود
بعد از چند تا زنگ علی گوشی رو برداشت با صدای گرفته و ناراحت :الو بفرمایید ...الو چرا حرف نمیزنی؟
مادر از اون طرف فریاد میزد حتما ماراله بده تو رو خدا باهاش حرف بزنم و گریه وشیون میکردو صدای پدر را میشنیدم که میگفت :بگو همون گوری که رفته بمون و دیگه برنگرده من دختری به اسم مارال ندارم اصلا گوشی رو بده ببینم که حرف حسابش چیه؟
و من با اشک گوشی رو فورا قطع کردم و بحتل خودم زار زدم که تا چند وقت پیش چقدر احساس خوشبختی میکردم و حالا تنها توی این شهر غریب چیکار باید میکردم؟
راننده شاهد تمام این صحنه ها بود اینه جلو را بر روی چهره من زوم کرده بود و از اینه با چشمان حریصش منو می پایید
گفتم :آقا لطفا منو به یک هتل برسونید
راننده گفت : ابجی تنهایی؟یعنی تنهایی می خوای اتاق بگیری؟
گفتم :آره ..یعنی نه / همسرم امشب میرسن
راننده گفت : کدوم هتل برم ؟
گفتم :هر هتلی که به اینجا نزدیکتره
بوی سیگار تمام فضای ماشینو پر کرده بودو یک نوار قدیمی که صدای دلخراشی داشت
سپیده دم اومدو وقت رفتن .....حرفی نداشتیم ما برای گفتن
به یک هتل رسیدیم راننده گفت :آبجی ما اینجا منتظریم شاید جا نداشته باشه
و یک لبخند بسیار زننده زد که اون لحظه من معنی لبخندشو نفهمیدم
رزوشن بسیار شیکی با سلام گفت :میتونم کمکتون کنم
گفتم :یک اتاق می خواستم آقا
رزوشن گفت :لطفا شناسنامتون
شناسنامه رو بهش نشون دادم
کمی نگاه کرد و گفت :متاسفم خانم محترم ما از دادن اتاق به خانمهای مجرد معذوریم
گفتم :پس من توی این شهر غریب چیکار کنم؟
گفت :خانم من مامورم ومعذور متاسفم
با دلخوری برگشتم و سوار تاکسی شدم راننده کاملا به طرف من برگشت :چی شد ابجی ؟
گفتم :هیچی میریم یک جای دیگه
چندین هتل و مسافرخانه رفتیم ولی هیچکدوم حاضر نبودن به دختر مجرد اتاق بدن
کم کم روی راننده باز شد و فهمیده بود که من از خانه فرار کردم
گفت: :یه مسافر خونه اشنا سراغ دارم براتون بریم اونجا ؟
گفتم:واقعا لطف میکنید
راننده گفت:آبجی میگما اگر اقاتون امشب نیان ما در خدمتیم ما غریب نوازیم . و بلند بلند خندید
ترس از راننده کم کم تمام وجودمو پر کرده بود
گفتم : نه حتما بیاد
گفت :خانم کوچولو پس چرا هیچ جا بهت اتاق ندادن؟مجردی نه؟ تو دختر فراری هستی
برای اولین بار بود که یک صحبت ساده منو تکون داد و فهمیدم از امروز جامعه منو به چه عنوانی میشناسه
فریاد زدم :نگه دار می خوام پیده بشم
راننده سرعتشو بیشتر میکرد :ا ابجی حالا چرا ترش مردی ؟خوب امشب اقاتون پیشتون نیست من که نمردم . خودم آقات میشم اصلا اگر موافق باشی صیغه ات میکنم
این کلمه منو به یاد خانم رحمانی .. بهراد ....و اون اتفاق انداخت و تمام وجودم از نفرت پرشد
فریاد میزدم :نگه دار عوضی کجا منو میبری ؟
چندین بار سعی کردم در و باز کنم وخودمو پرت کنم بیرون ولی اون قفل مرکزی رو زده بود
داشتیم به سرعت از شهر دور میشدیم و وارد جاده های تاریک اطراف شهر.
بجایی رسیدیم که بنظرم آخر دنیا بود به زور منو از ماشین بیرون اورد : بیا خوشگل من ........حیف نیست امشب و به کام خودت و من زهر میکنی ؟بیا عروسک من . خانمی من
کلاماتش طرز صحبتش همه از یک اتفاق شوم دیگه خبر میداد : ولم کن عوضی
یک سیلی محکم به من زد که شدت به زمین خوردم
و خیلی وقیحانه گفت :ادای دخترای نجیبو واسه من درنیار اگر نجیب بودی الان اینجا چیکار میکردی؟
و با تمام قدرت منو هل داد صندلی عقب ماشین..................
صبح وقتی بهوش اومدم تنهای تنها وسط جاده خاکی رها شده بودم با لباسهای پاره یک لحظه به یاذ چمدانم و پولهایم افتاده
وای همه پولهامو و چمدانم رو راننده دزدیده بود .......