وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان مسافر مهتاب قسمت 10

رمان مسافر مهتاب قسمت 10
آقای مجد گفت:
-کمال جان بهتره حرکت کنی،انشاءا..که به سلامت بر می گردی.نازنین از آغوش پدر بیرون آمد.خانم محبیان گونه اش را بوسید و گفت:
-مواظب رفتارت باش.
نازنین برای پنهان کردن چشمان خیسش سر به زیر انداخت و گفت:
-چشم.
آقای محبیان دستان اقای مجد را فشرد و گفت:
-به خاطر لطفت ممنونم.
-من هیچ کاری نکردم.به فکر سلامتی ات باش و نگران هیچ چیزی هم نباش.
آقای محبیان لبخندی زد و به طرف وحید رفت.دستان او را در دست گرفت و گفت:
-نازنین من خیلی حساسه،مثل خواهر خودتون باهاش رفتار کنین.
-نگران چیزی نباشین عمو جان فقط زودتر خوب بشین.
-از طرف من از سعید هم خداحافظی کن و ازش خواهش کن یه مدتی نازنین رو تحمل کنه.
-این حرف رو نزنین عمو جان،گفته بود خودش رو می رسونه فکر کنم کارای شرکت زیاد بوده.
-حتما همین طور بوده.
خانم محبیان گفت:
-بهتره بریم.
و به راه افتادند.کاملا از آنها دور شدند نازنین که به سختی بغض خود را فرو خورده بود،سر به بازوی خانم مجد تکیه داد و با صدای بلند به گریه افتاد.وحید به طرفش رفت.خانم مجد اشاره کرد اجازه بدهد او گریه کند.آقای مجد آهی کشید و گفت:
-انشاءا.. که به سلامت بر می گردن دخترم.
خانم مجد بازوی او را چسبید و گفت:
-بهتره بریم عزیزم.
و در جهتی مخالف جهت خانم و آقای محبیان به راه افتادند.وحید نگاهی به مادرش و نازنین انداخت و سلانه سلانه به دنبال آنها به راه افتاد.
سوار اتومبیل شدند.نازنین سرش را به شیشه اتومبیل تکیه داد.دیگر هق هق نمی کرد اما هنوز قطرات اشک روی گونه اش سر می خورد.وحید پشت فرمان نشست،آینه را تنظیم کرد.آقای مجد گفت:
-سر راهت منو برسون شرکت بعد خانم ها رو ببر خونه.
-چشم.
از آیینه نگاهی به نازنین انداخت و به راه افتاد.خانم مجد دستی به سر نازنین کشید و گفت:
-بسه دیگه دخترم،اونا به سلامت بر می گردن.
نازنین به آرامی اشک می ریخت.آقای مجد به عقب نگاهی کرد و گفت:
-تو که نمی خوای پدر و مادرت برگشتن یه دختر با چشم های قرمز و باد کرده تحویل بگیرن.
وحید دوباره از آیینه به عقب نگاه کرد.مغزش به دنبال کلمات دلداری دهنده می گشت.دلش می خواست چیزی بگوید و نازنین را از آن حالت بیرون بیاورد.کلمات درمغزش بالا و پایین می رفتند و او به دنبال مناسب ترینشان به هر سو می دوید.خانم مجد گفت:
-دوست داری بریم خرید؟
آقای مجد حرف همسرش را تایید کرد و گفت:
-حق با ساراست دخترم،بهتره نرید خونه.
نازنین سرش را از روی شیشه برداشت و گفت:
-متاسفم خاله اصلا حوصله خرید کردن ندارم.
خانم مجد سر به زیر انداخت و گفت:
-من واسه خودت گفتم.
-از لطف شما ممنونم،ولی نمی تونم.
وحید به زحمت به خود جرات داد و گفت:
-بهتره نازنین خانم رو اذیت نکنیم.
نازنین دوباره سرش را به شیشه تکیه داد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد و به فکر فرو رفت.بقیه نیز در سکوت فرو رفتند.وحید هراز چند گاهی از آیینه به نازنین نگاه می کرد و خود را سرزنش می کرد که چرا نمی تواند او را از این حالت بیرون بیاورد.آقای مجد درمقابل شرکت پیاده شد و با تحکم به وحید گفت:
-خانم ها رو که رسوندی زود برگرد،سعید رو هم پیدا کن و با هم بیایید اتاق من.
در را بست و به طرف شرکت به راه افتاد.خانم مجد پرسید:
-بازم اتفاقی افتاده؟
وحید به پدرش که از پله های ساختمان بالا می رفت نگاه کرد و گفت:
-مربوط به مسائل شرکته.
و به راه افتاد.حالا که پدرش را پیاده کرده بود آزادانه تر می توانست فکر کند.کلمات در ذهنش نقش می بستند و او نمی توانست با آنها جمله بسازد.از آیینه نگاهی به صورت غمگین نازنین کرد و گفت:
-اگه دلتون بخواد می تونم عصر بیام دنبالتون بریم بیرون هوا بخورید.
نازنین بی آنکه نگاه از بیرون بگیرد جواب داد:
-ممنون.
وحید به خود جرات داد و پرسید:
-این یعنی بیام؟
نازنین نگاه از بیرون گرفت.سرش را به پشتی صندلی تکیه داد،چشم برهم گذاشت و جواب داد:
-نه این یعنی متشکرم،نمی تونم قبول کنم.
خانم مجد گفت:
-بهتره بری،حال و هوات عوض می شه.
-متاسفم باعث زحمت شما هم شدم.
-این چه حرفیه دخترم؟تو باعث خوشحالی من هستی،من رو از تنهایی بیرون می آری.
-معذرت می خوام که نمی تونم قبول کنم آقا وحید.
-خواهش می کنم،من به خاطر شما این پیشنهاد رو دادم.
-خسته ام،خیلی خسته ام.
-وحید بهتره ما رو زودتر برسونی خونه نازنین احتیاج به استراحت داره.
-بله،چشم.
روی پدال گاز فشرد و پخش اتومبیل را روشن کرد.موسیقی ملایمی در فضای اتومبیل طنین انداخت و نازنین را بیش از پیش در خلسه فرو برد.
مقابل در خانه توقف کرد و گفت:
-اینم خونه.
نازنین به سختی چشم باز کرد.اشک در چشمانش نشسته بود و اگر می توانست به گریه می افتاد.خانم مجد پیاده شد و بازوی نازنین را چسبید و در پیاده شدن کمکش کرد.وحید هم پیاده شد و کنار ماشین ایستاد.نازنین با صدایی گرفته گفت:
-ممنون.
باید چیزی می گفت،حرفی می زد و او را آرام می کرد.ذهن خودش را به دنبال بهانه ای برای نرفتن گشت و برای گفتن کلامی.مادرش بازوی نازنین را چسبیده بود و او را با خودش می برد.به اندام موزون نازنین نگاه کرد.سر به زیر انداخت و سعی کرد با تکان دادن سر افکار پریشانی را که از دیروز در ذهنش خانه گزیده بود بیرون کند.پشت پلک های بسته اش صورت خندان نازنین را می دید که روی نیمکت چوبی حیاط نشسته و با ولعی کودکانه به اطراف چشم دوخته بود.به خود نهیب زد؛ ((تو چت شده؟اون مهمون شماست،مهمون،می فهمی؟پدر و مادرش اون رو به شما سپردن،حالا یک ساعت نگذشته و اونا از مرز ایران بیرون نرفتن،تو دلت واسه دخترشون می لرزه؟تو چت شده پسر؟عاقل باش.اون دختر امانته،امانت،خجالت بکش...))چشم باز کرد و اندیشید؛ ((این احساس یک ساعته نیست،از دیروز که دیدمش تموم خاطرات روزای بچگیمون واسه ام زنده شده.من اون رو نمی شناسم،اونم من رو نمی شناسه اما انگار سال های دور اون با گوشت و خون تو زندگی من عجین شده،یه جورایی بوی بهار نارنج می ده.بوی درختی که بچگیمون زیرش می نشست و واسه من شام درست می کرد.می خواست چیزی بگوید...مادرش ایستاده بود و نگاهش می کرد و او از وحشت بر ملا شدن رازش به سرعت سوار اتومبیل شد و به راه افتاد.باید از خودش فرار می کرد و از احساسی که تمام دیشب خواب را از چشمانش ربوده بود.
خانم صبوحی ایستاد و با دستپاچگی سلام کرد.سری برایش تکان داد و پیش از آن که سر صحبت را باز کند وارد اتاقش شد.سعید با صدای باز شدن در روی صندلی گردان تابی خورد و به طرف در چرخید و گفت:
-سلام.
وحید با چهره ای درهم جواب سلامش را داد.سعید از روی صندلی بلند شد و گفت:
-نبینم داداش بزرگه اخماش تو هم باشه.
وحید روی صندلی اش نشست و گفت:
-نیومدی فرودگاه؟
-کار برادر خوب من،کار.
-تو دفتر من؟
-دفتر تو؟!
وحید دستانش را به میز تکیه داد و شقیقه هایش را با دو دست به سختی فشرد.سعید انگار به غریبه ای خیره شده بود که نمی شناختش.گفت:
-بابا می خواد ببینتمون.
-بهتره بگی پیدام نکردی.
-اما تو اینجایی!
-تو چته وحید؟چرا عصبانی هستی؟
-باید می اومدی فرودگاه،عمو کمال تا آخرین لحظه منتظرت بود.
-اون عموی توئه،عمو کمال تو،تو که رفته بودی،براش کافی نبود؟
-بد شدی سعید،تو این جوری نبودی.
سعید به میز تکیه داد و گفت:
-جالبه!حالا دیگه من بد شدم،می ذاشتی حداقل یک هفته بگذره بعد.
-منظورت چیه؟
-من بیست و پنج سالمه داداشی.
-تو حالت خوب نیست.
-دیگ به دیگ می گه ته دیگ.پاشو خودتو تو آیینه نگاه کن.
-حوصله ندارم سعید،اصلا حوصله ندارم.
سعید با کنایه گفت:
-خان عموتون بر می گردن قربان.
وحید به تندی نگاهش کرد.سعید چهره در هم کشید و گفت:
-بهتره بریم پیش بابا،نمی خوام شب سر میز شام جلوی غریبه ها توبیخم کنه.
-یه لحظه وایستا می خوام باهات حرف بزنم،در مورد نازنینه.
سعید بی آنکه نگاهش کند گفت:
-می دونم،پسر خوبی می شم،کاری هم به کارت ندارم.به هر حال تو هم بیست و هفت سالته و باید واسه...
-چی داری می گی سعید،خواستم بگم عمو کمال گفت از اون مثل خواهرتون مراقبت کنید.وظیفه ام بود پیغامش رو بهت برسونم.
سعید چرخی زد و رو در روی برادرش ایستاد و گفت:
-تو مطمئنی که اون گفت خواهر و تو قبول کردی؟
وحید مشت هایش را به هم فشرد و به سختی خودش را کنترل کرد تا چیزی نگوید.چشم بر هم گذاشت و لحظاتی بر جای ماند تا حالش بهتر شد.گفت:
-حرفت رو نشنیده می گیرم،نیاز به معذرت خواهی هم نیست.
چشم باز کرد و به چشمان بی قرار سعید خیره شد و گفت:
-به هر حال تو داداش کوچولوی منی.
-خوشحالم که فراموش نکردی.
ایستاد و گفت:
-بهتره بریم پیش بابا،امروز حسابی کارام رو هم تلنبار شده.
دوشادوش هم از در بیرون آمدند.خانم صبوحی ایستاد و گفت:
-آقای مجد،تشریف می برید؟
-بر می گردم،می رم اتاق آقای مجد.
-دوستتون چند باری تماس گرفتن،آقای زادمهر.
سعید لبخندی شیطنت بار زد.وحید گفت:
-اگه دوباره تماس گرفت بگید تا آخر هفته حلش می کنم.
-چی بگم؟
-ایشون خودشون منظور منو درک می کنن.
-بله قربان.
قدم به راهرو گذاشتند.سعید با خنده گفت:
-پسر،زن داداش خوبی می شه ها.
وحید برای اولین بار در آن روزلبخند زد و گفت:
-منم همین فکر رو می کنم.
-هی هی،من منظورم تو بودی.
-دقیقا مثل منظور من.
-تو واقعا فکر می کنی تا آخر هفته اون میز خالی می شه؟
-اگه تو کمکم کنی.
-من همیشه در خدمتگذاری حاضرم قربان.
وحید خندید و گفت:
-از این اخلاقته که خیلی خوشم می آد.
-خدمتگزاری؟
-دل مهربون!هیچ چیزی تو دلت نیست،هیچ چیزی.
سعید لبخند محزونی زد و زیر لب گفت: ((هیچ چیزی!))سر بلند کرد و گفت:
-اوف،در اتاقش رو می بینم.
-شجاع باش پسر،من باهاتم.
سعید خندید و گفت:
-متاسفم که تو هم توی آتیش من می سوزی.
-هی،حرفشم نزن.
وارد اتاق پدرشان شدند.منشی سر بلند کرد و با دیدن آنها ایستاد و گفت:
-آقا منتظرتون هستن.
سعید زیر لبی گفت:
-پس حسابی توپش پره.
و وحید به همان آهستگی گفت:
-خواهش می کنم جوابش رو نده.
و چند ضربه به در اتاق زد،منتظر شدند.صدای آقای مجد آمد که گفت:
-بفرمایید!
دو برادر نگاهی به هم کردند.وحید دستگیره را پایین کشید و در را هل داد و هر دو دوشادوش هم وارد اتاق شدند و با هم سلام کردند.آقای مجد روی صندلی اش تکانی خورد و جواب سلامشان را داد.در پشت سرشان بسته شد و هر دو کنار آن ایستادند.آقای مجد گفت:
-بشینید باید باهاتون حرف بزنم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد