وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان مسافر مهتاب قسمت 7

رمان مسافر مهتاب قسمت 7
آقای مجد گفت:

-هیچ کس نمی تونه بین من و پسرام فاصله بندازه.

خانم مجد خطاب به نازنین گفت:

-حسابی حوصله ات سر رفته عزیزم.

نازنین لبخند مهربانی زد و جواب داد:

-البته که این طور نیست.

خانم محبیان گفت:

-نازنین می خوای بری یه کم استراحت کنی؟

-خوبم مامان.

خانم مجد گفت:

-مشکل خونه ما اینه که دخترا توش حوصله شون سر می ره.

-خاله،بودن پیش شما باعث می شه آدم احساس شادی بکنه.

اقای محبیان گفت:

-جوونا دارن کلاه سرمون می ذارن می خوان با این حرفا ما هنوز هم احساس جوون بودن بکنیم.

وحید گفت:

-شما هنوزم جوونید.

آقای محبیان با چهره ای متفکر و غمگین گفت:

-جوون؟!

خانم محبیان گفت:

-چطوره از آقا وحید خواهش کنیم،باغ رو به نازنین نشون بدن.

رنگ وحید پرید.ناباورانه به آقای محبیان نگاه کرد.خانم مجد گفت:

-فکر خوبیه،وحید جان!

وحید به نازنین که بی خیال،روی مبل نشسته بود،نگاه کرد.آقای مجد گفت:

-پاشو دخترم،پاشو برو باغ کوچولوی ما رو ببین،فقط ببخش که ما تو باغمون بهار نارنج نداریم.

نازنین به پدرش نگاه کرد.آقای محبیان لبخند به لب،چشم بر هم گذاشت و این نشان از آن بود که او می تواند همراه وحید به باغ برود.وحید ایستاد و نازنین هم،خانم مجد گفت:

-فقط خدا کنه از باغ ما حوصله ات سر نره،به قشنگی کوچه باغهای شیراز نیست.

نازنین جواب داد:

-مطمئنا خیلی قشنگ تره.

وحید گفت:

-بفرمایید.

و نازنین با قدم هایی شمرده و متین به دنبال وحید به راه افتاد.آقای محبیان با چشم او را تا کنار درمشایعت کرد.وحید در را برایش باز کرد

و نازنین با گفتن کلمه((ممنون))از در بیرون رفت.در که بسته شد آقای محبیان گفت:

-دختر کوچولوی من!

آقای مجد با خنده گفت:

-دختر کوچولو!خودتو تو آینه دیدی؟

آقای محبیان با چهره ای مغموم جواب داد:

-دیدم که اومدم اینجا.

آقای مجد با نگرانی گفت:

-موضوع چیه؟

آقای محبیان سر به زیر انداخت.آقا و خانم مجد،نگاه پرسشگرشان را به خانم محبیان دوختند.او نیز سر به زیر انداخته بود.به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.

وحید انگار که روی ابرها گام بر می دارد.نازنین شانه به شانه اش می رفت و او غرق در رویاهای زمان کودکی شده بود.نازنین زیر درخت بهار نارنج نشسته بود و عروسکش را محکم در آغوش گرفته بود.وحید به درخت تکیه زده بود و نازنین.استکان چای را در مقابلش می گذاشت و می گفت:

-خسته نباشید آقا.

-حال بچه چطوره؟

-خوبه آقا،از صبح تا حالا بهونه باباش رو می گیره.

-خرجی خونه رو گذاشته بودم زیر فرش،برداشتی؟

-بله آقا،دست شما در نکنه.ای وای بچه گریه می کنه.

عروسک را روی پاهایش گذاشت و گفت:

-بخواب دخترم.ببین بابا خسته اس،بخواب من باید شام درست کنم.

نازنین خندید.وحید به خود آمد و گفت:

-به چی می خندین؟

-شما مثلا دارین باغ رو به من نشون می دین؟

-معذرت می خوام،حواسم اینجا نبود.

-مزاحمتون شدم.

-البته که نه،شما مراحمید.

-از تعارف خوشم نمی آد.

       
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد