سعید به دختری که کنار خیابان منتظر تاکسی بود اشاره کرد و گفت:

-سوارش کنیم؟

وحید چشمان درخشانش را به روبرو دوخت و گفت:

-امروز نه،می خوام برم خونه.

سعید چهره درهم کشید و گفت:

-می ریم خونه،باشه.

و روی پدال گاز فشرد.

خودش هم نمی دونست چرا این قدر خوشحال است.عمو کمال دوست دوران سربازی پدرش بود.اوایل رفت و آمدشان زیاد بود.خانواده آنها هر بهار به شیراز می رفت و خانواده عمو کمال هر تابستان به تهران می آمدند.وحید چشم هایش را بست.عطر درخت بهار نارنج عمو کمال در مشامش پیچید و صدای عمو کمال در گوشش که حافظ می خواند.خاله مریم کلوچه های داغ را در سینی می چید و با خنده می گفت:

-چند دقیقه دیگه خوردنیه.

چند سالی بود که یکدیگر را ندیده بودند.شرکتشان که برای خودش جایی باز کرد دیگر شیراز فراموششان شد و عمو کمال در خاطرشان کمرنگ.بخاری هم که از کلوچه های خاله مریم بلند می شد نتوانست انها را دوباره به شیراز بکشاند و حالا بعد از سال ها،آنها آمده بودند.صدای سعید او را به خود آورد:

-لبخند می زنی؟

-باید از خاله بخوام واسه ام کلوچه درست کنه.

-تو هم دلت خوشه ها.

-پسر هنوز مزه شون زیر دندونمه.

سعید فرمان را چرخاند و گفت:

-تا چند دقیقه دیگه می بینیمشون.

وحید بی توجه به لحن کنایه آمیز او گفت:

-آخرین باری که رفتیم خونه شون یادته،تو اون قدر ونگ زدی که مجبور شدیم شبونه خداحافظی کنیم و برگردیم.

سعید در مقابل خانه توقف کرد و با صدایی آرام اما عصبی گفت:

-یادمه،می دونم واسه چی ونگ می زدم.

وحید با تعجب نگاهش کرد و پرسید :

-واسه چی؟

-اگه می خوای زودتر عمو و خاله ات رو ببینی،برو درو باز کن به امید عزیز باشی حالا حالاها پشت دریم.

وحید لبخندی زد و سرخوش از ماشین پیاده شد.سعید فرمان اتومبیل را محکم چسبیده بود و به برادرش خیره شده بود که به سرعت و با فراق بال در را باز می کرد.وحید در را باز کرد و اشاره کرد،داخل شوید.سعید کمی روی پدال گاز فشرد و اتومبیل به نرمی از مقابل وحید گذشت و وارد حیاط بزرگ خانه آقای مجد شد.وحید در را برایش باز کرد و گفت:

-می خحوام با هم بریم تو،می خوام ببینم عمو کمال ما رو می شناسه یا نه.

سعید پیاده شد و گفت:

-من از تو یه کم کوتاهترم.

-هیچ کس تشخیص نمی ده تو کوتاهتری پسر.منم یه کم تپل ترم.تا حالا کسی فهمیده؟

دست سعید را گرفت و او را به دنبال خود کشید.پشت در سالن لحظه ای ایستاد،نفس عمیقی کشید و در حالی که صورتش از شادی می درخشید،در را باز کرد و وارد شد.عزیز خانم،اولین کسی بود که متوجه آنها شد و در حالی که حس تحسین در نگاهش نشسته بود،گغت:

-آقا،تشریف آوردید.

سرها،باز آن سوی سالن به طرف آنها چرخید.وحید فشار کوچکی به دست سعید داد و با صدای بلند گفت:

-سلام.

آقای محبیا،از روی کاناپه بلند شد و همان طور که به طرف وحید می رفت گفت:

-سلام.

سعید هم سلام کرد و جواب شنید.وحید دست برادرش را رها کرد و به طرف آقای محبیان رفت و او را به گرمی درآغوش کشید.آقای مجد،سرش را مغرورانه بالا گرفت و خانم مجد،نگاه مهربانش را به پسرانش دوخته بود.وحید از آغوش آقای محبیان بیرون آمد و گفت:

-خوش اومدین،دلم خیلی واسه تون تنگ شده بود.

-منم دلم واسه شماها تنگ شده بود.واسه خودت مردی شدی!سعید قدمی جلوتر آمد.آقای محبیان او را هم در آغوش کشید و با مهربانی به خود فشرد.سعید به آرامی گفت:

-خوش اومدین.

و خود را از آغوش آقای محبیان بیرون کشید.وحید به طرف خاله مریم رفت و در حالی که صدایش از خوشحالی می لرزید گفت:

-خوش اومدین خاله.

-ممنون.

صدایی گرم و پر شور،قلب وحید را لرزاند.

-سلام.

خنده روی لب هایش ماسید.به طرف صدا چرخید.دوچشم سیاه و براق با مؤگانی بلند در زمینه پوستی گندمگونه به رویش لبخند می زد.سر به زیر انداخت و گفت:

-سلام.

سعید هم جلوتر آمد و سلام کرد.خانم محبیان جواب سلام او را هم به گرمی داد.دختر به سعید سلام کرد و سعید جواب سلامش را داد.آقای محبیان،با خنده گفت:

-دوقلوهای کوچیک و بزرگ،حالا کی به کیه؟

وحید زیر چشمی به دختر نگاه کرد و اندیشید؛ ((این باید نازنین باشه،چقدر بزرگ شده!اصلا یادم رفته بود.عمو این ها یه دخترم داشتن،نازنین کوچولو.نازنین کوچولویی که دیگه،کوچولو نیست))همه نشستند.آقا محبیان گفت:

-نگفتین؟

سعید نگاهی به صورت متفکر وحید انداخت و گفت:

-تو راه که می اومدیم،قرار گذاشتیم نگیم تا شما حدس بزنید.آقای مجد،چهره درهم کشید و گفت:

-یعنی چی؟

آقای محبیان با رویی گشاده گفت:

-نه نه،خیلی هم عالیه!

چشم هایش را ریز کرد و به آنها نگاه کرد.وحید لبخندی از روی استیصال زد.خانم محبیان گفت:

-بهتره خودشون بگن کدوم یکی هستن.

آقای محبیان گفت:

-دو تا برادر بزرگ و کوچک رو هم که نشناسم،حسابی پیر شدم.

وحید احساس کرد،قلبش به سختی می تپد.بازی های کودکانه در ذهنش زنده می شدند و بوی عطر بهار نارنجی که زیرش می نشستند و نازنین عروسکش را روی پایش می خواباند در سراسر روحش پیچیده بود.لبخند روی لب های همه نشسته بود و وحید متفکر و سر به زیر نشسته بود و سعید لبخند موذیانه ای بر لب نشاند و به آقای محبیان خیره شده بود.خانم مجد،با خنده گفت:

-اعتراف کار سختی نیست.

خانم محبیان دست هایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:

-من که از همین حالا اعلام می کنم؛من نمی تونم نظر بدم.

نازنین کمی روی مبل جابه جا شد و گفت:

-به نظر من کاملا مشخصه.

نگاه ها به سوی او چرخید.نازنین گفت:

-آقا وحید.

و با دست به وحید اشاره کرد و ادامه داد:

-آقا سعید.

و او را نشان داد.خانم و آقای مجد به خنده افتادند.سعید چهره درهم کشید.وحید،با هیجانی آمیخته به شرم،به او نگاه کرد.آقای محبیان ناباورانه گفت:

-درست گفت؟

آقای مجد،جواب داد:

-دختر باهوشی داری کمال!

آقای محبیان در حالی که چشمانش از غرور می درخشید،پرسید:

-از کجا فهمیدی؟

-کار زیاد سختی هم نبود.آقا سعید بلند تر از وحید خان هستند و آقا وحید یه کم تپل تر از ایشون.اون قدر هام که به نظر می آد شبیه هم نیستند.

آقای محبیان به پسر ها چشم دوخت و گفت:

-راست می گه ها،زیادم شبیه هم نیشتند.

سعید ایستاد و گفت:

-هوش شما قابل تحسینه،با اجازه.

آقای مجد،چپ چپ نگاهش کرد و گفت:

-کجا؟

-می رم تو اتاقم.

منتظر نماند و به راه افتاد.نازنین دست هایش را در هم گره کرد.وحید زیر چشمی نگاهش کرد.خود را سرزنش می کرد که چرا او را به حساب نیاورده بود.آن قدر که به دوش عمو کمال و کلوچه های خاله مریم اندیشیده بود به نازنین فکر نکرده بود.اصلا او را به خاطر نیاورده بود و شیراز چه حالی داشت با نازنین.آقای محبیان پرسید:

-خوش که می گذره؟

وحید به خود آمد.لبخند زد و جواب داد:

-بله،ممنون.

-بابا گفت که پیش اونید.

وحید از گوشۀ چشم به نازنین که سر به زیر نشسته بود نگاه کرد و جواب داد:

-بله.

آقای محبیان با لحن شوخ پرسید:

-کار کردن با بابا تون باید خیلی سخت باشه.

وحید خندید.خانم محبیان گفت:

-بعد از سال ها هم که اومدی،می خوای بین پدر و پسر رو شکر آب کنی.