وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیو شش

_ستاره تو از اهورا میترسی !؟
با شنیدن این حرفش به چشمهاش خیره شدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_آره من از ارباب زاده میترسم میشه من امشب …
وسط حرفم پرید و قاطع محکم گفت:
_امشب آماده میشی و با سر وضع مناسب باید شوهرت رو راضی کنی تا سمت هیچ زن دیگه ای نره کم کم باید دلش رو بدست بیاری تو که دوست نداری زندگیت خراب بشه و تو این سن کم مطلقه بشی !؟
با شنیدن کلمه مطلقه ترسیدم میدونستم جایگاهی پیش خانواده ام ندارم پس مجبور بودم هر چی بهم گفته میشه رو به نحو احسن انجام بدم با صدای آرومی گفتم:
_چشم خانوم
به سمتم اومد دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
_ببین دختر قشنگم  هر چی بهت میگم به صلاح خودت هست پس سعی کن همه ی حرف هام رو گوش کنی
_باشه
لبخند مهربونی زد و همراه ترنج رفتند من هم مشغول آماده کردن خودم شدم من که نمیتونستم از اینجا برم نه راه فراری داشتم نه جایی برای رفتن پس مجبور بودم دل ارباب زاده رو بدست بیارم تا حداقل اذیت نشم.
روی تخت منتظر نشسته بودم که در اتاق باز شد و قامت ارباب زاده نمایان شد در اتاق رو بست و به سمتم اومد نگاهی بهم انداخت پوزخندی کنج لبهاش نشست و گفت:
_مثل اینکه یاد گرفتی شبا چجوری سرویس بدی رعیت کوچولو
با شنیدن این حرفش حس بدی بهم دست داد اما چاره ای جز سکوت نداشتم  ، لباسش رو از تن در آورد و به سمتم اومد مجبورم کرد دراز بکشم با صدای خش دار شده ای گفت:
_اهل معاشقه نیستم پس بدون سر و صدا کارم رو انجام میدم تو هم زر زر نکن بری تو مخ و عشق حالم
با شنیدن این حرفش آهی کشیدم باز هم یه رابطه دیگه که مطمئن بودم کم از تجاوز نداره!
* * * * *
با شنیدن صدای در اتاق چشمهام رو باز کردم نگاهی به جای خالی ارباب انداختم دیشب تموم بدن من رو کبود کرده بود و هیچ جای سالمی تو بدنم نزاشته بود خیلی وحشی بود مخصوصا تو رابطه!
با شنیدن صدای دوباره در اتاق از افکارم خارج شدم به سختی بلند شدم لباس خوابی که پایین تخت افتاده بود رو برداشتم و پوشیدم شال بزرگی رو هم ک بود برداشتم روی سرم انداختم و در اتاق رو کمی باز کردم که صدای خدمتکار شخصی مامان بلند شد:
_سلام خانوم کوچیک!

با شنیدن این حرفش لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
_سلام
_خانوم پایین منتظر شما هستند
_الان میام لباس عوض کنم!
سری تکون داد و رفت در اتاق رو بستم به سمت حموم رفتم اول باید خودم رو تمیز میکردم  و لباس مناسب میپوشیدم وقتی به سر و وضع خودم رسیدم از اتاق خارج شدم
به سمت پایین رفتم ارباب و همسرش ، ترنج و ارباب زاده نشسته بودند داشتند صبحانه میخوردند
_سلام
با شنیدن صدام همه به گرمی جوابم رو دادند جز ارباب زاده صدای مامان بلند شد:
_بیا اینجا بشین دخترم
و به کنار ارباب زاده اشاره کرد هنوز یه قدم برنداشته بودم که صدای ارباب زاده بلند شد:
_چ لزومی داره یه رعیت همراه ما صبحانه بخوره
صدای ارباب سالار بلند شد:
_اهورا!
ارباب زاده بهش خیره شد با دیدن نگاه پدرش ساکت شد من بغض کرده سرجام ایستاده بودم که صدای ارباب سالار بلند شد:
_بشین دخترم
کنار ارباب زاده نشستم و مشغول شدم.
وقتی ارباب سالار مامان و ترنج رفتند صدای ارباب زاده بلند شد:
_زیادی خوش بحالت شده نه !؟
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_ببخشید!
عصبی پوزخندی زد و گفت:
_گمشو از جلوی چشمهام اشتهام رو کور کردی
با شنیدن این حرفش بلند شدم و به سمت اتاق بالا رفتم پی در پی داشتم تند تند نفس عمیق میکشیدم تا گریه نکنم خیلی حساس شده بودم مخصوصا با رفتارای تند ارباب زاده در اتاق بی هوا باز شد که نگاهم به ترنج افتاد با دیدن چشمهای پر از اشک من به سمتم اومد نگران و گفت:
_خوبی ستاره !؟

اشکام رو پاک کردم و با صدای خش دار شده از گریه گفتم:
_من حالم خوبه نگران نباشید!
با شنیدن این حرف من یه تای ابروش بالا پرید با چشمهای ریز شده بهم خیره شد و مشکوک گفت:
_چرا گریه کردی پس !؟
_همینجوری دلم گرفته بود
_دروغگوی خوبی نیستی ستاره.
با شنیدن این حرفش نگاه ازش دزدیدم که دوباره صدای ترنج بلند شد:
_به من نگاه کن ستاره
بهش خیره شدم که لبخندی زد و گفت:
_میتونی به عنوان یه دوست باهام حرف بزنی بهم اعتماد کن و اصلا از چیزی نترس باشه !؟
بدون اختیار شروع کردم باهاش درد و دل کردن وقتی صحبت هام تموم شد ، ترنج متفکر بهم خیره شد و گفت:
_بزار من شب حالش رو میگیرم
با شنیدن این حرفش ترسیده بهش خیره شدم و گفتم:
_لطفا کاری انجام ندید میدونید اون چقدر عصبی میشه از من همینجوریش هم به خون من تشنه اس دیگه وای به حال اینکه اتفاق بدی بیفته!
_قرار نیست اتفاق بدی بیفته فقط قراره یه گوش مالی بهش بدیم
با شنیدن این حرفش ترسیده بهش خیره شدم و گفتم:
_اما من میترسم
_به هیچ عنوان نترس تو که قرار نیست کاری انجام بدی ، فقط من قراره انجام بدم بعدش هم فقط میخوام با غیرتش بازی کنم یخورده قلقلکش بدم
اصلا از حرف هاش سر درنمیاوردم فقط گیج داشتم به حرف هاش گوش میدادم صدای خونسردش بلند شد:
_حالا هم انقدر نترس زود باش بیا بریم تو حیاط!
با شنیدن این حرفش بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب اجازه میده
_آره بابا غلط میکنه اجازه نده.
لب گزیدم با شنیدن این حرفش من واقعا از ارباب زاده میترسیدم اما انگار ترنج اصلا هیچ ترسی نداشت ، البته چرا باید میترسید اون داداشش بود و باهاش کاری نداشت فقط از من متنفر بود.
همراه ترنج به سمت حیاط رفتیم ترنج داشت حیاط بزرگ عمارت رو بهم نشون میداد که صدای داد ارباب زاده اومد:
_اینجا چ غلطی میکنی هان !؟
با شنیدن صداش ترسیده بهش خیره شدم که صدای ترنج بلند شد:
_داداش من بهش گفتم همراه من بیاد چرا عصبی میشید!؟

نظرات 1 + ارسال نظر
اتنا دوشنبه 28 آبان 1403 ساعت 09:34 ق.ظ http://Dkkvvsuu

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد