وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام
وبلاگ سید محمد جواد حسینی

وبلاگ سید محمد جواد حسینی

داستان های جالب _حکایت های جذاب_بیوگرافی اینستاگرام.تلگرام

رمان شوهر غیرتی من/پارت سیو پنج

به این زن هیچ حسی ندارم که بخوام روش غیرت داشته باشم پس لازم نیست شما این حرف های بی سر و ته رو برای من تکرار کنید!

مادرش با خشم بهش خیره شد و عصبی گفت:
_اهورا!
اهورا کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_مامان معذرت میخوام من نمیخوام شما رو ناراحت کنم اما …
مادرش با خشم بهش خیره شد و گفت:
_اما و اگر نداره دیگه کافیه تمومش کن زود باش برو بیرون
اهورا چشمهاش گرد شد با بهت به مامانش خیره شد که مامانش اینبار عصبی تر از قبل فریاد زد
_بیرون
اهورا بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون با ترس سرم رو پایین انداخته بودم و جرئت اینکه حرفی بزنم رو نداشتم ، صدای قدم هاش نشون میداد که دارم به سمتم میاد صداش بلند شد:
_به من نگاه کن
با شنیدن صداش سرم رو بلند کردم بهش خیره شدم و با صدای گرفته ای گفتم:
_بله خانوم !؟
اخماش  رو تو هم کشید و گفت:
_به من بگو مامان نه خانوم
_چشم!
_از دست اهورا ناراحت نباش خودت که بهتر میشناسیش میدونی چجوریه پس سعی کن ذهنت رو آزاد کنی از همه چیز به مرور خودش درست میشه سعی کن با دلش راه بیای
با درد بهش خیره شدم و گفتم:
_ارباب زاده از من متنفره میخواد انتقام بگیره
_داری اشتباه میکنی اون ازت متنفر نیست فقط عصبیه!
چشمهام گرد شد
_اما من هیچ کاری انجام ندادم ارباب زاده عصبی باشه
لبخندی زد و با مهربونی بهم خیره شد و گفت:
_میدونم اما واقعیت چیز دیگه ای هست  پس سعی کن همه چیز رو به فراموشی بسپاری و یه زندگی جدید برای اهورا بسازی
با شنیدن حرف هاش متعجب بهش خیره شده بودم چرا داشت اینجوری صحبت میکرد مگه اون از چیزی خبر داشت
_شما چیزی میدونید !؟
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت و گفت:
_به من و ترنج اعتماد کن زندگیت رو درست میکنیم دخترم باشه !؟
بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:
_باشه

بغلم کرد که دستام رو دورش حلقه کردم شاید عجیب بود اما من این زن رو خیلی زیاد دوست داشتم وقتی دستش رو برداشت به صورت مثل ماهش خیره شدم و گفتم:
_مامان
_جان
یکم این پا اون پا کردم و گفتم:
_من میتونم خانواده ام رو ببینم
به چشمهام خیره شد و گفت:
_فعلا یه مدت صبور باش تا همه چیز درست بشه به موقعش خودم برنامه ای میریزم بتونی همیشه خانواده ات رو ببینی
_ممنونم
_نیازی به تشکر نیست دخترم ، الان هم برو حموم بعدش یه لباس درست و حسابی بپوش و ترنج میاد یه آرایش روی صورتت انجام میده مهمون داریم باید آراسته و زیبا باشی
_چشم
با رفتن مامان از اتاق لباس اماده کردم و به سمت حموم رفتم تا طبق حرفش آماده باشم وقتی حموم کردم و لباس های شیک و زیبایی که تو کمد بود رو پوشیدم نگاهی به خودم انداختم خیلی زیبا شده بودم ذوق زده به خودم خیره شده بودم که صدای باز شدن در اتاق اومد نگاهم به ترنج افتاد ، ترنج با دیدن من لبخند شیرینی زد و گفت:
_چقدر خوشگل شدی
لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم
* * * *
همراه ترنج به سمت پایین رفتیم همه ی مهمون ها اومده بودند  البته مهمونی زنونه بود مامان اشاره کرد رفتم کنارش نشستم که صدای زنی که میخورد همسن مامان باشه بلند شد:
_عزیزم نیلوفر به عنوان عروس بهتر نبود مناسب ارباب زاده بود این چ کاری بود انجام دادید !؟
با شنیدم حرفش ناراحت شدم اما جرئت اینکه سر بلند  کنم و چیزی بگم رو نداشتم صدای مامان بلند شد:
_ارباب زاده خودش مناسب دید و بهترین کار ممکن رو انجام داد نیلوفر هم یه شوهر بهتر گیرش میاد!

اون زن انگار از جواب مامان خوشش نیومد که اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_همه فکر میکردیم ارباب زاده قراره با نیلوفر ازدواج کنه نه یه دختر رعیت خونبس!
مامان بهش خیره شد و گفت:
_این زندگی ارباب زاده اس و به خودش مربوط هر تصمیمی هم بگیره همه باید بهش احترام بزارن غیر اینه !؟
اون زن ساکت شد و دیگه هیچ حرفی درمورد من زده نشد اما سنگینی نگاه بقیه رو خیلی خوب روی خودم حس میکردم میدونستم همشون از من خوششون نمیاد چرا چون من یه رعیت خونبس بودم! وقتی مهمونی تموم شد و همه رفتند صدای ترنج بلند شد:
_مامان
مامان بهش خیره شد و با مهربونی گفت:
_جان
_من خسته شدم دیگه نمیخوام تو همچین مهمونی هایی شرکت کنم.
_منم دوست ندارم شرکت کنم اما خودت میدونی مجبور هستم پس هی این حرف رو تکرار نکن فقط یه مدت تحمل کن
ترنج با ناله بهش خیره شد و گفت:
_حرف هاشون واقعا روی مخ نمیدونم کدوم حرفشون رو باور کنم نصف حرف هاشون دروغ
مامان تا خواست چیزی بگه صدای خدمتکار اومد:
_خانوم
مامان  بهش خیره شد و گفت:
_چیشده!؟
_عروسی ارباب زاده کنسل شد خانوم !؟
مامان با خونسردی بهش خیره شد و گفت:
_درسته همه ی تدارکات رو لغو کنید
_چشم خانوم
ترنج با چشمهای گرد شده به مادرش خیره شد و گفت:
_شما خبر  داشتید مامان؟!
_بله که خبر داشتم فکر کردی میزارم پسرم گوه بزنه به زندگیش ؟!
ترنج لبخندی زد و گفت:
_نه
_اون الان سرش داغ اصلا متوجه نیست داره چیکار میکنه و چ چیری به صلاحش هست و نیست!
_مامان اگا داداش خبردار بشه خیلی عصبی میشه
_مطمئن باش نمیفهمه نقشه های پدرت حرف نداره
ترنج با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن من هم متعجب داشتم به حرف هاشون گوش میدادم و اصلا متوجه هیچکدوم از حرف هاشون نشده بودم صدای مامان بلند شد:
_ستاره !؟
با شنیدن صداش بهش خیره شدم و گفتم:
_جان
_پاشو برو اتاقت شوهرت شب میاد خودت رو آماده کن
با شنیدن این حرفش با ترس بهش خیره شدم که‌ ..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد