فصل بیست و هشتم(فصل آخر)آریا مدتها بود تسلیم یک زندگی معمولی شده بود. اسیر نوعی روزمره گی. از آموزشگاه به خانه و از خانه به
آموزشگاه! قبل از آن مدتی خودش را در آپارتمانش حبس کرد. روز اولی که از اسارت اجباری رها شد، یعنی از آپارتمان طبقه دوم آموزشگاه پائین آمد؛ باورش نمی شد در دوران غیبتش این همه کار شده باشد! این بار او با چشمان باز به اطرافش نگاه می کرد، واقعاً تلاش کرده بودند:
ببینم مرتضی تو یک تنه این همه کار کرده ای؟
والا تنهای تنها که نه، بچه ها و استاد سپهر هم کمکم کردند. یعنی کارگاه شعر و داستان را فقط پدرت اداره کرده ن و بقیه ی قسمتها رو...آریا با تحسین به او نگاه کرد:
میدونم کار خودته. گیرم بچه های دانشکده اومده باشن اینجا، فقط حرف زده ن و طرح و پیشنهاد دادن، اونم طرحهایی که هیچوقت نمی شه اجرا کرد!مرتضی حرفش را برید و گفت:
از حق نگذریم...ناگهان ساکت ماند. کمی مکث کرد و درحالی که خنده اش گرفته بود گفت:
از حق نگذریم راست می گی!
چقدر فروتنی! واقعاً که تو همیشه متواضع بودی!هردو با هم خندیدند. شوخی آریا فضا را عوض کرد. تا آن لحظه آریا مبهوت بود و مرتضی جدی. آریا می خواست بعد از پرسش اولش از حال خود مرتضی بپرسد. می خواست بداند چرا اولین حرفش شوخی نیست؟ چرا برعکس همیشه گرفته و جدی است اما نشد. حرفش خنده را دوباره مهمان لبها کرده بود و آریا با همان حال ادامه داد:
اگه نخدیده بودی شک می کردم که خودت باشی! آخه اون قیافه شش درچهار و ابروهای درهم ربطی به مرتضای صادق ما نداشت اما خندیدی و منم دیگه حرفی نزدم. ولی از شوخی وجدی گذشته خیلی زحمت کشیدی.
دیگه شرمندم نکن.
نه مسئله شرمندگی نیست. حیاط که اصلاً عوض شده، دوباره آجرای کف حیاط ترمیم شده، باغچه ها زنده شده ن، چقدر توی باغچه کار شده! چقدر نهال کاشتید! لیست کلاسها رو دیدم، چند برابر شده! علاوه بر اون، کارگاه مجسمه سازی و کارگاه سفالگری هم که افتتاح کردی! واقعاً دست مریزاد!
بابا ول کن تو هم! کار کردم که کردم! حالا چقدر می گی؟
آریا مانده بود! این مرتضا مرتضای قبل نبود! مرتضایی که لوده نبود اما شوخ و بذله گو بود. وسط هر دو تا جمله ش یه موضوع خنده دار می گنجوند، حالا چی شده بود که با عزیزترین دوستش اینطوری برخورد می کرد؟!
معلوم هست تو چته؟ امروز از روی کدوم دنده بلند شدی؟
آریا ناراحت بود او انتظار شنیدن یک جواب خنده دار داشت اما مرتضی بی حوصله گفت:
آدما که همیشه یه جور نمی مونن! منم سند ندادم دلقک عالم و آدم باشم! فعلاً خداحافظ تا بعد.گفت و رفت! گفت و آریا را غمگین تر از قبل برجای گذاشت! زیر لب زمزمه کرد:
همه شو خراب کرد، همه زحمتاشو! مرده شور این دنیا رو ببره! چی شده بود؟چرا اینجوری بود؟ یعنی چه اتفاقی براش افتاده؟
آریا تا غروب در آموزشگاه ماند. همه کارها را طوری برنامه ریزی شده بود که خودبه خود آموزشگاه می چرخید. مرتضی یکی از بچه های سال دومی دانشکده را مسئول آنجا کرده بود. بیشتر مدرسین هم از دانشجویان سال آخر یا فارغ التحصیل هنر انتخاب شده بودند و آریا راضی اما نه چندان خوشحال به خانه برگشت.
خب چطور بود؟ راضی هستی؟
آریا نمی دانست چه جوابی به پدرش بدهد. ایا رضایت تنها کافی است؟ آیا برای او آموزشگاه مهمتر است یا مرتضی؟ سربسته گفت:
ای ی....
منظورت از ای ی چیه؟ یعنی خوب نبود؟
درچشمان پدرش شعفی دیده می شد که حیف بود از بین برود، نباید با یک جواب نسنجیده ناراحتش می کرد:
والا کار خیلی شده بود! یعنی... میدونین آموزشگاه عالی بود. عالی عالی!دستتون درد نکنه!
دست رفیقت درد نکنه، طفلکی خیلی زحمت کشید!
میدونم شمام زحمت کشیدین. ممنونم. هر چند مال همه ماست، مال شما، مرتضی، من...
اینا درست اما کورشه اون بقالی که مشتریشو نشناسه، امروز تو چته؟
هیچی. میدونین... یعنی دراصل هیچی! اما...
اما چی؟
آریا نمی توانست جواب پدرش را ندهد. شایسته نبود. پدرش همیشه با او دوست بود. آریا هم سعی کرده بود با پرد و مادرش صادق باشد. به جز قضیه کمکهای خانم شیفته که می خواست سورپریز باشد و بعداً به آنها گفت؛ در تمام زندگیش به آنها راست گفته بود.
میدونین مرتضی یه جوری بود. مثه همیشه نبود...برعکس انتظار آریا، استاد سپهر گفت:
خب دیگه زندگیه. حالا برو لباساتو عوض کن تا بعد.آریا انتظار داشت پدرش نگران شود، سئوال کند، پی گیر قضیه باشد اما او سروته قضیه را هم آورده بود! اندیشید:
حتماً پدرم خبر داره! حتم دارم میدونه چرا مرتضی اینجوری شده، وگرنه ول نمی کرد.آریا نگران مرتضی بود. میخواست علت ناراحتی او را بداند، وارد اتاقش شد و بدون آنکه لباسهایش را عوض کند، لب تخت نشست:
درتموم این چند سال مرتضی همدم ممن بوده، یار بدبختی و گرفتاریام. رفیق مشکلات و ناراحتی، اصلاً سنگ صبور من بوده! اونوقت حالا من فقط ناراحتم؟ ناراحتم که چرا اون عوض شده!خودش را سرزنش کرد:
تو خجالت نمی کشی؟ از صبح متوجه تغییر روحیه ی اون شدی، اونوقت ناراحت شدی!! چیکار براش کردی؟ هان؟
یاد کمکهای روحی مرتضی افتاد. حتی بعد از سفر خارجش! چقدر با او راه آمده بود. هر بار به طرقی با ساعتها حرف زدن و شوخی کردن:
ببینم آریا تو دیگه کسی رو نکشتی؟ میدونی یه دختره همسایه ی ماس خیلی ما رو اذیت میکنه، مدام از این نوارای خارجی میذاره و صداشو تا ته بلند میکنه، اگه میشه یه بار بیا با اون آشنا شو، شاید عاشق تو شد و یه جوری شرش از سر ما کم شد!اینجوری آریا را مجیبور به خنداندن می کرد. سعی می کرد به زندگی امیدوارش کند:
نو نمی دونی زندگی زناشویی چقدر خوبه! خدا زنو برای مرد خلق کرده، مرد رو هم برای زن. فکر کردی بعد از غزل دنیا یه آخر رسیده؟! اونقدر دختر خوب هست که می تونه تو رو خوشبخت کنه، یکیش همین گلنوش! اگه بونی؟! حیف که نمی دونی! کافیه لب تر کنی، خودم پاپیش میذارم! موهاش یه آبشار نقره! دندونا مروارید تازه! وای نمیدونی، همدرس مادربزرگم بوده اگه بدونی مادربزرگم چه تعریفایی ازش می کنه!آریا لبخند زد. خودش را به یاد آورد که با کفش دنبال مرتضی می دوید و او ادامه داد:
اسم سده ی اول زندگیش صغرا بود، باور کن هنوز کبرا نشده!لبخند آریا تبدیل به خنده شده بود که صدای مادرش را شنید. دم در اطاق او ایستاده بود:
الهی همیشه بخندی مادر، دیر کردی اومدم صدات کنم برای شام.آریا از جا بلند شد در حالیکه فکر می کرد باید علت این حال مرتضی را بفممد، سر سفره هم به همین فکر بود. تازه شام خورده بودند که تلفن زنگ زد. پدرش گوشی را برداشت:

بفرمایین...
سلام، سلام حالتون چطوره؟
کمی گوش داد و گفت:
منکه گفتم زمان...
اما انگار از ان طرف خط حرفش قطع شد، چرا که دوباره گوش داد. این بار یک ربع ساعت تمام گوش می داد و گاه بله ای می گفت و بالاخره خداحافظی کرد. آریا کنجکاو شده بود. بعد از آنکه از اروپا برگشته بود یک روز بیشتر تهران نمانده بود، فوراً راهی ویلا شده بود و یک هفته ی تمام آنجا مانده بود، بعد از آنهم که به تهران برگشته بود به آپارتمانش پناه برده بود، حتی یکبار یه دل سیر با پدر و مادرش حرف نزده بود تا امروز! دراصل امروز روز اولی بود که واقعاً به خانه برگشته بود اما چه برگشتنی! از صبح تا حالا که او را درآموزشگاه بود و پدر و مادرش سرکار. بعد هم با روحیه خراب به خانه برگشته بود و سرشام هم مدام فکر کرده بود. پس حالا دیگر باید با انها گپ می زد. بالاخره خانواده دور هم جمع شده بودند. همیشه این زمانها بهترین وقت برای گپ زدن بود. از همه چیز و همه جا. وحالا این تلفن برای لحظاتی گپ خانوادگی را قطع کرده بود، استاد سپهر گوشی را گذاشت و رو به خانواده ش گفت!
می بخشین که...
کی بود پدر؟
آریا طاقت نیاورده بود. حدس می زد به نوعی به او مربوط است. بی ریا پرسید. استاد سپههر درحالی که اخمها را درهم کشیده بود جواب داد:
دیگه باید گفت، تو درجریان نیستی، مادرت می دونه. مرتضی بود... بخاطر همین هم امروز اون جوری دیدیش. میدونی، دراین مدتی که تو نبودی اونها با هم یه کمی اصطکاک...
چی می گین پدر، شیدا و مرتضی؟! واقعاً؟
مهرانگیز خانم بجای استاد سپهر جواب داد:
آره عزیزم، میدونی اوئل ازدواج پیش میاد، هر چند بعضی ها تحملش نمی کنند و زندگیشونو بهم می زنند، اما اکثراً می سازند. یعنی یه طرف کوتاه می یاد و مسئله حل می شه تا اینکه چند سال بگذره و دوتایی...
استاد سپهر که خیلی در هم بود، حرف همسرش را قطع کرد:
ببین پسرم، لازم نیست ناراحت بشی. همونطوری که مادرت گفت این چیزا در اوائل ازدواج پیش میاد، اما من مدتیه که به یه چیز دارم فکر می کنم...
به چی پدر؟
به اینکه پدر و مادر مرتضی حق داشتند، میدونی...
آریا طاقت نیاورد. وسط حرف پدرش پرید:
از شما انتظار نداشتم! حالا این دوتا یه کم اختلاف پیدا کردند، این دلیل نمی شه که اونا درست گفتند! با اون نظرات عصر حجری شون!
نه پسر جان، عجله نکن. آهسته تر.
استاد سپهر لبخندی زد و ادامه داد:
به قول قدیمیا پیاده شو با هم بریم. صبر کن تا من حرفمو بزنم. ماکه نمی خوایم شعار بدیم. من خودم با اونا صحبتکردم و از همین نظر تو دفاع کردم. اما در عمل خیلی از حرفای اونا درست از آب دراومد. می دونی ما شنیدیم، از هر دوشان، بهتره تو هم بشنوی و بعد قضاوت کنی. اینطوری بهتر نیست؟
آریا واقعاً بی طاقت شده بود. درحالی که از جا بلند شده بود و به طرف گوشی تلفن می رفت، جواب داد:
حق با شماست پدر، چشم. همینکارو می کنم.
و شماره ای گرفت:
سلام مرد چطوری؟ آره توی خونه م، ببین اگه منو دوست دارین به این حرفام گوش کنید، نه گوش کن، همین حالا، هر دوتاتون آب دستتونه، بذارین زمین و پاشین بیاین خونه ی من... آره، منم همین الان راه می افتم میام آموزشگاه، نه حرف نباشه، خداحافظ. من راه افتادم.
گوشی را گذاشت، مهرانگیز خانم با تعجب گفت:
این چه طرز دعوت کردنه پسرم؟
مسئله دعوت و این حرفا نیست. من تا نفهمم خیالم راحت نمی شه. میدونین برای من خیلی سخته که حرف بابا ننه ی مرتضی درست از آب دربیاد! این یعنی...
یعنی چی پسرم! یعنی واقعیت.
آریا دیگر گوش نداد، داشت لباس عوض می کرد و یک ساعت بعد سه نفری در خانه ی آریا نشسته بودند. مرتضی و شیدا و آریا در هم صحبت می کردند که هیچکدام نمی فهمیدند دیگری چه می گوید. تا انکه آریا با دست روی میز کوبید:
بابا ساکت! ساکت! جلسه ی دادگاه رسمی است. این چه وضعی یه؟ یکی یکی حرف بزنید تا آدم بفهمه چی میگین! تو بگو شیدا، از تو شروع می کنیم.
آریا جان باورت نمی شه که مرتضی توی این مدت چه رفتاری داشته!
من چه رفتاری داشتم یا تو؟
بابا بذار من حرف بزنم، می بینی آریا؟
راشت میگه، مرتضی تو ساکت باش. بعد نوبت تو می شه، حالا ادامه بده شیدا جان.
شیدا با پلکهای ورم کرده و صورت خسته و پکر اصلاً آن شیدای زمان دختری نبود:
باورت می شد این مرتضی که توی دانشگاه خنده و شوخی از لباش جدا نمی شد؛ توی خونه شمر بشه؟ همچین که یه گربه نر پیدایش می شد آقا غیرتی می شدن! اینو بپوش، اونو نپوش!نمیدونم این آرایش غلیظه، به پسر خاله ت خندیدی، با سبزی فروشه گرم گرفتی...
من دیگه طاقت ندارم! بذارین منم بگم
خب بگو مرتضی جان.
بابا حرف سر اینا نبود، من که متعصب نبودم، من می گفتم اینقدر ولنگ و واز نباش! من خوشم نمی اومد توی مهمونی های بابا و مامانش اونجوری راه بره. با همه از اون شوخیا بکنه.
بابا کدوم شوخیا؟
همون بی مزگیها دیگه! تازه، منکه نگفتم چادر سرت کن! می گفتم همون روسری همیشگی رو سرت کن. بعلاوه دخالتهای مامانش...
کدوم دخالتها؟
همون دخالتهای شبانه روزی! به همه کارمون کار داشتن! باور می کنی من مجبور شدم قهر کنم و برم توی خونه ای ککه ازش قهر کرده بودم؟ برم خونه پدر و مادرم؟
آریا لحظه ای اندیشید که حتماً کار به جاهای باریک کشیده که مرتضی حاضر شده به خانه ی پدری اش برود. پرسید:
پس آشتی کردی باهاشون؟آره؟
والا، ای، یه همچین چیزایی.
مرتضی رو پرش می کردن، برمی گشت صد پله بدتر از قبل!
منو پر می کردن یا ترو؟ چقدر حرف می زدی از زبون مادرت؟ همه حرفا حرفای اونا بود، نه تو! تازه ما چهار تا پله فاصله داشتیم، یک لحظه نمی تونستیم خودمون باشیم، دخالت، دخالت، دخالت!
خب بچه ها، اجازه بدین نتیجه بگیریم... صبر کنین.
تا دم دمای صبح بحث کردند. اما عاقبت به نتیجه رسیدند! یعنی علاقه دوطرفه باعث شد موقتاً آشتی کنند و به خانه شان بروند. آریا متوجه شد که علت موفقیت او دوستی با هر دوشان بود. دیگر نخوابید. آفتاب زده بود که به خانه خودشان رسید. تا ناهار بیشتر طاقت نیاورد. هنوز غذا از گلویش پائین نرفته بود که صدای خرخرش بلند شد! نزدیکیهای غروب بود که از خواب بیدار شد. پدرش منتظر بیداری او بود:
خب دیدی؟
اوهوم. واقعاً که مسئله هاشون زیاد بود.
من همه شو می دونم. دراین مدتی که تو نبودی هر بار دعواشون می شد به من زنگ می زدن، منم سعی می کردم یه جوری میونه رو بگیرم، اما این دعواها یه فایده هم داشتف اونم آشتی مرتضی با پدر و مادرش بود، درضمن من یک کار خوبم کردم که امیدوارم از این به بعد کارا درست بشه...
چیکار کردین پدر؟
هیچی دراین چند روز گذشته یک جلسه با خونواده ی مرتضی و یک جلسه هم با خونواده ی شیدا صحبت کردم، البته نه تنهایی، با مادرت. دوتائی مون این جلسه ها رو گذاشتیم. همه مشکلات مرتضی و شیدا رو مطرح کردیم. از یه طرف همین اعترافی که به پدر و مادر مرتضی کردیم، همین که گفتیم شما حق داشتید می گفتید اختلاف فرهنگی بین دو خونواده هست، باعث شد اونا نرم تر بشن، درضمن خونواده ی شیدا هم قبول کردند در زندگی بچه ها دخالت نکنند. خلاصه یه جورایی میونه ی کار رو گرفتیم، زمان هم کمک می کنه، من فکر می کنم تا چند وقت دیگه کارا روبراه بشه،یعنی دو نفری شون کوتاه بیان، یه کم مرتضی کمتر سخت بگیره، یه کمی هم شیدا بیشتر مواظب باشه. درضمن اونا تا چند وقت دیگه بچه دار هم می شن. درهر صورت خودت که دیدی قضایا چقدر...
چقدر کوچیک و ناچیز بودن! اصلاض مهم نبودند!
اتفاقاً اینجارو اشتباه می کنی! گوچیک بودند، اما مهم هم بودند. اینو یادت نره! خیلی از مسائل جزئی در زندگی تأثیر زیادی می ذارن، اینو یادت نره!
آخه پدر...
بسه دیگه، بیاین از خودمون حرف بزنیم.
مهرانگیز خانم بحث پدر و پسر را خاتمه داد:
خب یه کم از اونجا تعریف کن، از اروپا، از اون پرنسس خوشکلت بگو...
زن منو باش؟! بابا این پسر یه چاخانی کرد، تو سفت گرفتی؟
دست شما درد نکنه پرد، حالا دیگه من...
شوخی کردم بابا جان، شوخیف خواستم بخندیم. خب حالا جدی می گم. زن بدت می یاد که عروست پرنسس باشه؟ تو بشی مادر شوهر یک پرنسس! مهرانگیز خانم ربیعی!
اتفاقاض بد نگفتی. یه شازده برام قلیون مادر شوهر بیاره!
هرسه باهم خندیدند. آریا می خواست از این به بعد به فکر شادی آنها باشد. او فقط از زیباییهای مسافرتش گفته بود. غم و زشتی هایش مال خود او بود. می خواست کمتر برایشان ناراحتی به بار بیاورد. و به این خواسته اش عمل کرد. وقتی کنار آنها بود روحیه اش سرشار از نشاط بود. از تجربه هایش با مرتضی استفاده می کرد، می خندید و می خنداند...
روزها مثل هم می گذشتند اما شب ها بعد از شام آریا و پدر و مادرش سعی می کردند فقط از خوبیها بگویند. آن شب هم مهرانگیز خانم از شیدا تعریف می کرد، داشت از زندگی اش آنهم با شکم چند ماهه می گفت که تلفن زنگ زد، خودش گوشی را برداشت:
بله بفرمائین. سلام فاطمه خانم حالتون چطوره؟ بله بنده دورادور خدمتتون ارادت دارم. هم غزل خانم و هم آریا از شما گفته اند... تو مراسم آقا مرتضی که فرصت نشده درست ببینمتون. قربانتان، بله هست. همینجا نشسته. با من امری ندارین؟ گوشی خدمتتون.
بعد رو به آریا کرد و گفت:
مادرجان بیا، فاطمه خانوم هستند.
آریا با خوشحالی از جا بلند شد و گوشی را گرفت:
سلام فاطمه خانم، حالتون چطوره؟ خوب هستین؟... بله، بخوشی شما. خوبن، همه خوبن. سلام دارند خدمتتون... بله بله، خب چه خبر؟... آهان، چشم چشم. فردا؟... چه ساعتی؟... باشه. باشه. می خواین فرار بذارم به جای دیگه؟ خب باشه، باشه. خداحافظ.
قرار شد فردا صبح همدیگر را ببینند. آریا خوشحال بود که دوباره فاطمه خانم را می بیند. همان بار اولی که او را دیده بود، دلبسته اش شده بود. اما نمی دانست حالا چه موضوعی باعث شده که فاطمه خانم با او تماس بگیرد. مادرش که قیافه ی متعجب آریا را دید با لحنی پخته گفت:
خب مادر جان، فردا که رفتی می فهمی موضوع چیه، حالا تا فردا.
آریا شب بدی را گذراند. شبی سرشار از غزل! شبی که خواب به چشمانش راه پیدا نکرد. یک شب پراز نگرانی! بالاخره صبح شد و آریا سر قرارش حاضر شد. ماشینش را دم پارک قیطریه پارک کرد و پیاده ئارد پارک شد، فاطمه خانم منتظر او ایستاده بود، با چادر مشکی کلفت:
سلام پسرم.
سلام، شما منتظر شدید؟ خیلی وقته اومدین؟
آریا به ساعتش نگاه کرد و پرسید. او سر وقت آمده بود اما انگار فاطمه خانوم زودتر از وقت خودش را رسانده بود.
من صبحها زود بیدار می شم مادر، برای همین زودتر رسیدم. وقتی ادم نمازشو می خونه و یه لقمه دهنش می ذاره، هنوز کلی به صبح مونده. باز قدیما یه کوچه ای بود که آدم آب و جارو کنه، یادش بخیر. خب بگذریم مادرجان حالت چطوره؟ خوشحالم که سرحال می بینمت، همونطوری هستی که طفلک غزل گفته بود، ماشاءالله هزار ماشاءالله، بزنم به تخته! یلی هستی برای خودت ماشاءالله! خوش قدو بالا! خوش بر و رو!
شرمنده م می کنین فاطمه خانوم! می خواین قدم بزنیم یا اونکه...
نه مادر همینجا توی پارک قدم می زنیم و یه نیمکت گیر میاریم. روش می شینیم، آخه مادر منکه ئیگه پای راه رفتن برام نمونده، همین چند قدم هم که برمی دارم از سرم زیاده!
شکسته نفسی می فرمائین.
نه بخدا، راست می گم.
فاطمه خانم راست می گفت. یک عمر کار و زحمت بدن او را کاهیده بود. منتها او با قدرت روحش سرپا می استاد. با قدرت روحش زندگی می کرد امید و ایمانی که او داشت باعث به ثمر رسیدن دخترش زهرا خانم شده بود و حالا هم می رفت که غزل را درست مثل دختر خودش زیر بال و پر بگیرد. زیر بال و پر مادرانه ای که غزل نداشته بود و برای همین هم حالا اینجا بود.
میگم دخترم حالا که برگشتی می خوای چیکارکنی؟
اینرا از غزل پرسیده بود. درست دوروز بعد از رسیدنش. وقتی که فهمید دیگر خسته نیست. خستگی سفر از تنش بیرون رفته، با خودش فکر می کرد غزل آب به آب شده، یکی دو روزی طول می کشد تا خودش بشود و وقتی مطمئن شد، پرسید. غزل نمی دانست چه جوابی به او بدهد. هر چند مطمئن بود فاطمه خانم بیخودی از او سئوال نمی کند. با این وجود نمی دانست چه بگوید:
ببین فاطمه خانوم، وقتی رسیدم اینجا و تو هوای اینجا نفس کشیدم، احساس راحتی کردم. احساس امنیت کردم. انگار از یه کابوس نجات پیدا کرده بودم. از یه خواب بیدار شده بودم. وقتی که دیگه شما رو دیدم، احساس کردم هیچ غمی ندارم!
خدا عمرت بده دخترگلم. اما خب آدم به امید زنده س. تو چه امیدی داری؟ برای فردات چه خوابی دیدی؟ هان؟
اینرا با خنده پرسیده بود و غزل جواب داده بود:
به نظر شما چیکار کنم خوبه؟
فاطمه خانوم با خوشحالی گونه او را گرفته بود:
ای ناقلا! اینو که تو خودت بهتر از من می دونی! اما به عقل ناقص من، مثلاً بهتر نیست دیگه بچسبی به درس و بحثت و درستو تموم کنی؟
زیر چشمی به غزل نگاه کرده بود. می خواست مزه ی دهنش را بفهمد. غزل که فاطمه خانوم را می شناخت، قاه قاه خندیده بود:
حالا خوبه منم لپ شما را نیشگون بگیرم و بگم ای ناقلا؟! من رو خود شما بزرگ کردین، من که میدونم این نظر شما نیست، حرف دلتونو بزنین.
فاطمه خانوم با خنده گفته بود:
خدارا شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر که اینجوری می بینمت، شاد و سرحال! راست گفتی دختر، ای دختر بلا!
بگین زن بلا!
نخیرم، همون دختر بلا! درست فهمیدی، من دلم به یه چیز دیگه را میده. همونی که خودتم تو فکرشی!
و دیگر با هم درددل کرده بودند. درست مثل مادر و دختر. غزل از لحظه های بد زندگیش درآمریکا گفته بود تا لحظه های خوبش. دیدن زهراخانم و آشنائی با خانم شیفته و دست آخر گفته بود:
حالام موندم! نمیدونم چیکار کنم! حالا دیگه مطمئنم که آریا منو می خواد اما آخه چه جوری برم سراغش؟ منی که اون جوری براش قیافه می گرفتم و با دسته ی مقابلش دست به یکی می کردم، منی که حتی یه بار به حرف دلم گوش نکردم. راستشو بگم نمیدونم چیکار کنم! من دیگه یه زنم! می ترسم خونواده ش منو قبول نکنن! می ترسم اون تحویلم نگیره، می ترسم سبکم کنه! هزار فکر و خیال تو سرمه، هزار ترس...
اصلاً نترس. اینا با من. خودم درستش می کنم. من فقط می خواستم خودت به زبون بیای. بقیه ش با من!
وبه آریا تلفن زد. تلفنی که حاصلش این دیدار بود. حالا کنار هم نشسته بودند. درست مثل مادر و پسر. صدای آریا از فکر و خیال بیرونش آورد:
چی شد؟ چرا ساکت شدین؟ به چب فکر می کنین؟
به هیچی مادر. آدم که پیر می شه، هزار درد پیدا می کنه، اینم یکی ش، حواس پرتی! یه عمر کار دیگه جونی برام نذاشته! فقط مونده یکی دوتا کار که اگه درست بشه و خیالم راحت بشه، خودمو بازنشست می کنم و این آخر عمری می رم پیش زهرا.
انشاءالله، انشاءالله.
آریا احساس می کرد هنوز این زن را تمام و کمال ندیده، دوستش دارد، به او علاقه پیدا کرده، رفتارش مادرانه بود. یادآور محبتهای مادرش.
خب پسرم برام تعریف کن چیکارا می کنی؟ کجاها هستی؟ چه خبرا؟ بابا و مامان خوبن؟ شیدا جون و مرتضی خوب هستن؟
قربان شما. همه خوبن. منم ای یه نفسی می کشم دیگه..
روی یک نیمکت نشستند. هنوز آریا به نیمکت تکیه نداده بود که فاطمه خانم ضربه را وارد کرد! ناگهانی و به یکباره:
خب پسرم از غزل خبر داری؟
آریا اصلاً انتظار چنین سئوالی را نداشت، دستپاچه جواب داد:
من؟! نه، آخه اونکه...
آریا نمی دانست چه جوابی بدهد. همینطور من و من می کرد تا آنکه گفت:
شما باید خبر داشته باشید!
من دارم، خوب هم دارم. می خواستم ببینم از وقتی که رفته، تو ازش خبر داری؟
نه همونطور که گفتم، هیچ خبری. نبایدم داشته باشم.
ببینم تو عاشق غزل بوید؟
آریا سرخ شده بودف نمی دانست چه بگوید:
می دونین فاطمه خانوم، حالا دیگه همه چی تموم شده، گیرم که غلاقه هم داشتیم، چه فرقی می کنه؟
حالا فرق می کنه پسر جان، تو جواب منو بده. داشتی یا نه؟
خب... خب بله!
چقدر؟
والا... والاخب...
چقدر؟ بگو.
خیلی! به اندازه تمام دنیا!
بعد از اون به هیچکس دیگه ای دل ندادی؟
این چه حرفیه فاطمه خانوم؟! مگه دل آدم کاروانسراست! برای من دیگه مسئله عشق و این حرفا تموم شده، تموم!
فاطمه خانوم طوری که انگار اصلاً به حرفهای آریا گوش نمی داده، پرسید:
هنوزم دوستش داری؟
این دیگر سئوال واقعاً بی جایی بود!
این حرف چیه فاطمه خانوم؟ اون حالا زن مردمه!
می دونم، اما ترو بخدا جواب منو بده، هنوز دوستش داری یا نه؟
آریا سکوت کرد، فکر می کرد، می دانست که هوز دوستش دارد، اما ساکت بود. عاقبت فاطمه خانوم در چشمهای او نگاه کرد و پرسید:
هان؟
آریا چشمهایش را بست. با فرود آوردن پلکها گفت: بله! بعد سرش را زیر انداخت.
ببینم اگه حالا غزل بیاد اینجا، فرض کن بیاد و بگه اشتباه کرده، چیکار می کنی؟ قبولش می کنی؟
این دیگر واقعاً فشار زیادی بود. آریا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد، چند قدمی رفت و دوباره برگشت کنار نیمکت ایستاد.
خب بگو، قبولش می کنی؟
نمیدانم فاطمه خانوم، واقعاً نمی دانم. اون زن عادله، تازه میدونین اون با من چه کرده؟!
میدونی که میدونم! فرض کن از اون طلاق گرفته باشه، بیاد و بگه اشتباه کردم!تو چیکار می کنی؟
نمیدونم، بخدا نمیدونم! چرا اذیتم می کنین فاطمه خانوم؟ آخه شما دیگه چرا؟ اظ شما انتظار نداشتم...
آریا داشت از این سئوالها عاصی می شد، اما فاطمه خانم با سماجت جواب می خواست.
نمیدانم فاطمه خانوم، من می خوامش، می فهمین؟
من اشتباه کردم آریا! منو ببخش.
فاطمه خانم روی نیمکت نشسته بود اما به روبرو نگاه نمی کرد. بلکه یکورینشسته بود . به طرف چپ نگاه می کرد. آریا روبروی نیمکت ایستاده بود و به فاطمه خانوم نگاه می کرد. اما صورت او را نمی دید چون فاطمه خانم یکوری نشسته بود و طرف دیگر را نگاه می کرد و حالا از پشت سرش می شنید:
من اشتباه کردم آریا! منو ببخش.
آریا گیج شده بود. صدای غزل بود1 خود غزل! فکر می کرد در خیال می شنود. فکر می کرد حرفهای فاطمه خانم باعث شده که او این جمله را با صدای غزل بشنود، این بود که گفت:
نمیدونم فاطمه خانوم چیکار می کنم! واقعاً نمی دونم!
اما فاطمه خانم حتی برگشت، غزل روبرویش ایستاده بود:
گونه های غزل خیس بود، خیس از اشک، گوئی داشت التماس می کرد، آریا دیگر طاقت نیاورد، فقط می گفت:
غزل... غزلم... غزل جان... غزل.... غزلم .... تو... تو...
و دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. او هم به گریه افتاد. فقط یکوقت متوجه شد که دستی بازوی او را گرفته و راهش می برد. دست فاطمه خانوم بود، با یک دست بازوی غزل را گرفته بود و با دست دیگر بازوی آریا را، دوجوان گریان را.
براتون آرزوی خوشبختی می کنم.
ودیگر آریا هیچ نفهمید، فقط یکوقت متوجه شد که دریک فضای آشناست. خوب که نگاه کرد، آنجا را شناخت:
اینجا خونه خانم شیفته است؟!
آره پسرم، درست فهمیدی!
آریا نفهمیده بود که فاطمه خانم چگونه تاکسی گرفته، آنها را سوار کرده و به اینجا آورده! فقط می دید که خودش و غزل هم نشسته اند و گریه می کننند. از ته دل فریاد زد:
دوستت دارم غزل! دوستت دارم....
عاشقتم آریا! عاشقتم...
ودیگر این آغوش مهربان دوست بود که دوست را می پذیرفت، دستهای مهربانی عشق بود که دستهای دوست را نوازش می کرد. هیچکدام نفهمیدند زمان چگونه می گذرد، چه می کنند! کجا هستند! فقط ناگهان آریا صدای فاطمه خانم را شنید:
بچه ها چرا توی تاریکی نشستین؟ بذارین چراغو روشن کنم.
مگه شب شده؟
بله شب شده بود. از صبح تا شب حرف زده بودند، تمام لحظه ها را با هم مرور کرده بودند. آسمان چشمهاشان باریده بود و حالا صاف شده بود، نه تنها آسمان چشمها صاف شده بود که آسمان دلهاشان هم صاف صاف بود...
خدای من... منکه هنوز باورم نمی شه!
منم همینطور. یعنی ممکنه؟! می ترسم خواب باشه و یهو بیدارشم.
نه خواب نیست، همه چیز واقعیه.
چشمهای فاطمه خانوم پراز اشک بود! اشک شوق:
خدایا هزار مرتبه شکرت! خدایا شکرت که حرمت این موی سفید و حفظ کردی و این بچه ها رو به آرزوشون رسوندی!
فاطمه خانوم به نذرهایی فکر می کرد که از فردا باید ادا کند. زمزمه هایش به صدای دانه های تسبیح شبیه بود:
خب اونو که می پزم... اما باید به خانم استاد بگم خودش... نه معنی نداره که من نذر کنم و یکی دیگه بده، اونم باید خودم بده. فقط مونده چند دور تسبیح و...
فاطمه خانم ئلش هوای دو رکعت دیگر نماز حاجات کرده بود که از جا بلند شد.
آریا اما نمی توانست از جا بلند شود. دلش می خواست می توانست بلند شود و بدود...فریاد بزند.... توی کوچه و خیایبان بدود و فریاد بزند، با صدای بلند، صدایی که به آسمان هم برسد، به گوش خیلی ها برسد...
خدایا من چقدر...
صورت غزل از شادی و هیجان سرخ شده بود و مثل گلهای بهاری، شهر دل آریا را می آراست....................

پایان