فصل ۲۷

مهمانی غریبی بود. دران مهمانی غزل از این رو به آن رو شد، وجود خانم شیفته و حرفهایش غزل را زیر و رو کرد. فردای آن روز بود که زنگ تلفن به صدا در آمد، کسی خانه نبود، غزل گوشی را برداشت:
سلام.
سلام خانم شیفته.
غزل صدا را شناخت، خودخانم شیفته بود.
بله، بله خوشحال شدم.. چشم... باشه.... عصر میاد... درسته، باشه.. پس منتظریم.
غزل گوشی را با خوشحالی گذاشت، خانم شیفته می خواست به آنجا بیاید، پرسیده بود که زهرا خانم کی از سر کار برمی گردد، غزل آنروز سرکار نرفته بود.
کارخدا بود که نرفتم.
احساس می کرد که نمی تواند آنروز را کار بکند، برای همین تلفن زده بود و درخواست مرخصی کرده بود و حالا تلفن خانم شیفته، کاملاً سرحالش کرده بود.
آره عزیزم من قرار بود یک هفته در لوس آنجلس باشم، نه اینکه جائی کنسرت داشته باشم اما با چند نفر از دوستام قرار داشتم که برم واشنگتن دی سی، تلفن زدم،بهمش زدم، عقبش انداختم، میخواستم با تو باشم، آخه باید ما دوتا به یک جائی برسیم... مگه نه؟
شب بود. شام را سه تایی خورده بودند که خانم شیفته شروع به گفتن کرد، غزل درجواب لبخند زد، فقط لبخند....
چه لبخند قشنگی! متشکرم دخترم، خب حالا باید ببینیم چکار می شه کرد...
خانم شیفته دوروز بیشتر نماند و رفت، اما برنامه هایی که ریخته بود بطور منظم اجرا شد. برنامه هایی که با کمک زهراخانم و غزل ریخته بود. او اصلاً از کمکهای مالی اش به آریا حرفی نزد.
لزومی ندارد دیگران بدانند. این یک چیزی است بین من و اون و خدا.
خانم شیفته کارها را به عهده ی زهرا خانم گذشات و زهرا خانم هم غزل را به دفتر وکالت آقای سیف برد. زهراخانم نقش مهمی دراجرای برنامه ها داشت:
ببین غزل جان تو به ایشون وکالت می دی که تموم کارهای تو رو در غیابت انجام بدن، برای طلاقت یه وکالت جداگانه به ایشون می دی. بین تمام وکلای اینجا من به آقای سیف بیش از همه اطمینان دارم.
شما نظر لطفتان است خانم سجودی.
نه واقع عرض کردم.
لطف دارید...
غزل به آقای سیف وکالت داد!
اینم بلیط برگشتت، خب خداحافظی ها تو کردی یا نه؟ بلیط برای سه روز دیگه س، حواست باشه ها!
متشکرم زهرا خانم، نمی دونم چطوری از تون تشکر کنم. راستی فاطمه خانوم چی گفت؟
هیچی، به اندازه ی یه دنیا خوشحال شد و گفت سر وقت میاد فرودگاه.
از همین حالا دارم ذوق می کنم!
برای اینکه یه وقت یادت نره، همه چیزو چک کن. راستی کلید خونه ی خانم شیفته را کجا گذاشتی؟
توی دسته کلیدم.
نه بذارش جدا، اصاً بده به ممن تا یکی از روش بسازم. یه وقت گمش نکنی، نامه ی خانم شیفته کجاس؟
توی کیفمه.
خب، کلید خونه رو با نامه بذار توی جیب ساکت، می ترسم گم بشن.
نترسین.
آخه اگه گم کنی با کدوم نامه می ری پیش اون آقای... چی بود اسمش؟
آقای.... منم یادم رفته، باید از توی نامه ببینم.
خب حالا، آقای هر چی هست. مهم اینه که مدیر ساختمونه، خب دیگه همه ی کارائی که باید انجام بدی یادداشت کن یادت نره.
چشم، چشم زهراخانم، اینقدر دلواپس نباشین.
چیکار کنم.... اینجوری ام!
مثه مادرتون! فاطمه خانوم هم همه ی کارا رو درست و منظم انجام می ده، برعکس من که شلخته و شرتی پرتی...
زهراخانم خندید و گفت:
خب عیب نداره، هرکسی یه جوریه، من برم سرکارام... راستی حواست باشه یه وقت عادل نفهمه که تو داری می ری، یعنینه فقط اون، که هیچکس نفهمه، غیر از مادرم. یادت نره!
حواسم هست، تا سه روز دیگه همه چی تموم می شه.
وبالاخره سه روز گذشت و همه چی تموم شد. غزل دراین سه روز دل توی دلش نبود:
خدایا یعنی تموم می شه؟ مثه یه کابوس بود. خدیا خوب تمومش کن، خودت درستش کن، خوب خوب تموم کن.
و خوب خوب تمام شد، همانطوری که غزل می خواست. وقتی از گمرک فرودگاه مهرآباد گذشت از پشت شیشه فاطمه خانوم را دید. نگاه مهربان و دستهای پینه بسته ی فاطمه خانوم که بالاتر از همه ی دستها بلند شده بود، دربین مردمی که درسالن انتظار بودند بچشم می خورد.
سلام، سلام فاطمه خانوم...
سلام عزیز دلم، دختر گلم...
ودیگر غزل خودش را درآغوش فاطمه خانم جا داده بود، با هر دو دست فاطمه خانوم را بغل کرده بود و خودش را به او می فشرد. انگار می ترسید از او جدایش کنند، اشک هایش بی اختیار فرو می ریختند. فاطمه خانوم صورت غزل را بین دستهایش گرفت و گفت:
چیه دختر چرا گریه می کنی؟ دیگه تموم شد، خری که برده بودی بالای بوم، آوردی پایین بوم. دیگه چرا گریه می کنی؟ بس کن!
دست خودم نیست، دست خودم نیست...
خب بیا اینم دستمال، حالا دیگه باید بریم.
دستمال پارچه ای سفیدی را در دستهای غزل گذاشت و راهش انداخت، فقط یک ساک داشت! غیر از کیف دستی، غزل فقط یک ساک داشت که فاطمه خانوم از دستش گرفت.
بده به من و راه بیفت بریم...
اولین تاکسی خالی فرودگاه را سوار شدند، غزل در عرش سیر می کرد، نفهمید کی رسیدند، فقط متوجه شد که کلید و نامه را دست فاطمه خانوم داداه است و فاطمه خانوم ذفته و بعد از چند دقیقه با یکی برگشته:
غزل جان ، ایشون آقای صمد زاده هستن، مدیر مجموعه ساختمانی.
منم از آشنایی تون خوشحالم، خانم شیفته به من تلفن هم زده ن، امیدوارم در این مدتی که اینجا هستید به شما خوش بگذره، بفرمائین بفرمائین تو، اگه با منهم امری داشته باشین درخدمتم، آپارتمان من در طبقه ی...
وارد آپارتمان خانم شیفته شدند، همه وسائل همانطوری که خانم شیفته گذاشته بود سرجایشان بودند، تمیز و مرتب. فاطمه خانوم گفت:
آقای صمدزاده می گفت هفته ای یکبار یه نفر میاد گردگیری می کنه.
خیلی خوبه فاطمه خانم، خیلی. راستی شما به پدر و مادرم چی گفتین؟
هیچی گفتم یه ماه مرخصی می خوام که برم مشهد زیارتف همین. اونام گفتن به امید خدا، التماس دعا...
هر دو با هم خندیدند. غزل با خنده گفت:
خب، پس دعا یادتون نره! به من دعا کنین! التماس دعا!
و فاطمه خانوم درحالی که ساک غزل را باز می کرد گفت:
این کاری هم که می کنم کم از زیارت نیست، خدا خودش می دونه، خدا همه جوونا را به سرو سامون برسونه.
غزل با خنده حرف فاطمه خانوم را قطع کرد:
بعدشم شما را به لوس آنجلس پیش دخترتون برسونه!
دوتایی با هم خندیدند. خنده از سر و رویشان می بارید، خانم شیفته از او خواسته بود که به مجرد رسیدن به ایران به آپارتمان او برود و آنجا زندگی کند و حالا غزل احساس خوشبختی می کرد.