رمان غزل و آریا قسمت 24
فصل ۲۴
آقای محترم
از شما دعوت می شود امروز برای ناهار به اینجانب افتخار میزبانی مرحمت فرمائید.
(جرج شمارا راهنمائی خواهد کرد) شهرآرا
آریا باور نمی کرد که شهرآرا برای ناهار دعوتش کرده باشد، اما دعوتنامه ی او روبرویش بود:
- عجیبه با یه برخورد، اونم برخورد به اون تندی، برای ناهار دعوتم کرده! آدم از اخلاق مردم سر درنمی آره! معلوم نیست چیکار می کنن!
اما آماده شد، از ساعت یازده لباس پوشید، متوجه شد که زیادی به خودش رسیده:
- هی معلوم هست چیکار می کنی مرد؟ انگار خیلی داری به خودت ور میری؟
به خودش جواب نداد. دراین مدت سعی کرده بود به گذشته فکر نکند. نمی خواست به آنچه درایران براو گذشته فکر کند، چه برسد به فکر درمورد مسائل احساسی و خوش آمدن و خوش نیامدن! آریا می خواست از دل و این جور حرفها فاصله بگیر. راهی تریا شد. صندلی پرتی را دریک گوشه ی تریا انتخاب کرد ونشست، اما هنوز ننشته بود که جرج مثل اجل معلق بالای سرش نازل شد، به انگلیسی اما خیلی آرام گفت:
- برای راهنمائی شما درخدمت هستم. می فرمائید؟
آریا بلند شد، نمی دانست قرار است کجا برود، اما پشت سر جرج براه افتاد، وقتی وارد آسانسور شدند و جرج شماره ی یکی از طبقات را فشار داد، اریا متوجه شد که ناهار را در اطاق پرنسس خواهند خورد، اما وقتی که جرج در زد و وارد شدند،فهمید که اشتباه می کرده، پرنسس یک سوئیت کامل در اختیار داشت! میزنهار را در هال چیده بودند و جرج خودش مشغول پذیرایی شد:
- سلام آقای آریا
- سلام پرنسس، آریا اسم کوچک منه، فامیلیم سپهره، آریا سپهر
- من از همون آریا بیشتر خوشم میاد، اگه اجازه بدین با اسم کوچیک صداتون می کنم، آریا خیلی قشنگه! می دونین منو به یاد مجد و عظمت کشورمون می ندازه! پس آریا خوبه؟
- متشکرم باشه.
- منو ببخشید به جای تعارف دارم حرف می زنم، بفرمائین سر میز ناهار، یا اگه می خواین نوشیدنی ای چیزی میل کنین بفرمایین اینجا.
- نه متشکرم.
- پس بفرمایین
نشستند، آنروز آریا برای اولین بار معنی تشریفات را فهمبد:
- ببخشید من نمی دانم به زبان فارسی باید گفت شاهزاده یا شاهدخت، پس با اجازه تان همان پرنسس غربی ها را می گویم.
- خواهش می کنم، برای من یکی دیگر فرقی نمی کند.
آریا ادامه داد:
- علاوه بر آن نمی خواهم از گذشته حرفی بزنم، نمی دانم شما که بوده اید، برای من حالای شما مهم استو کنجکاوی هم ندارم، اما چرا، دلم می خواهد بدانم چرا برای ناهار دعوتم کردید؟
- حالا غذایتان را میل کنید، بعد از غذا هم می شود صحبت کرد. اما برای آنکه راحت غذا بخورید و فکر نکنید برایتان دام پهن کرده ام، باید بگویم من آنقدر دارم که اگر ده بار دیگر هم به دنیا بیایم و صد سال اینجا زندگی کنم بازهم زیاد می آید. من درست برعکس شما به دلیل کنجکاوی با شما رابطه برقرار کردم، اول از صداقت شما خوشم آمد اما وقتی فهمیدم تازه، آنهم برای اولین بار به خارج از ایران آمده اید تحریک شدم که شما را بشناسم. حالا بفرمائید میل کنید.
- متشکرم، چشم.
جرج مثل یک ماشین برنامه ریزی شده عمل می کرد. اول سوپ تعارف کرد. در یک بشقاب گود با قاشق گود، بعد از سوپ یک غذای گوشتی بود که آریا نمی شناخت، بعد یک خوراک دریائی بود و سه نوع خوراک که آریا نشناخت. سالاد چند نوع بود. آخر کارهم شیرینی و کمپوت بعنوان دسر سرو شد و نوشابه های...
- وای که چقدرخوردم،شما همیشه با این برنامه غذا می خورید؟ عذر می خوام باید می گفتم غذا نمی خورید چون شما فقط با غذا بازی می کردی.
- بله! مگه عیبی داره؟
- نه که عیبی نداره هرچند من برخلاف دستور پدر و مادرم که هیچوقت موقع غذاخوردن به دیگران نگاه نکنم، غذا خوردن شما را دیدم، از هر کدام یک ذره میل کردین. بگذریم، خب حالا از کنجکاوی هایتان بگوئید.
- می دایند اول آنکه کنجکاوم جوان امروز ایران را بشناسم و دیگر آنکه ما از پولهائی خرج می کنیم که از حساب پس اندازمان برمی داریم، از قبل پس انداز شده،شما از کجا؟ این پوندهایی که خرج می کنید؟ قهوه و چای؟
آریا خنده اش گرفت. خندید و درهمان حال گفت:
- من چای می خورم. اما پول! اولاً که پول مثه چرک کفه دستهریال ثانیاً برای خرج کردنه! اما از اینها گذشته از قدیم شنیده اید که گفته اند گاهی خداوند برای یکی توی سبد می کنه و می فرسته پایین؟
- شوخی می کنید؟
- نه چه شوخی دارم! من را خدا برایم فرستاد، بعد هم اضافه شد! آخر همان پولها دارد برایم پول می آورد! یک آموزشگاه دارم که...
آریا شروع به گفتن کرد. فقط یک جای قصه ی زندگیش را درست نگفت و آنهم قضیه خانم شیفته را . بجایش گفت:
- با یک یاز هنرمندان ایرانی که از امریکا آمده بود ایران سربزند آشنا شدم و وقتی از وضع و حال من باخبر شد...
دیگر بقیه اش را همانطور که اتفاق افتاده بود گفت.
- این هنرمند چه هنری داشت؟ نقاش بود، مجسمه ساز، خواننده یا هنرپیشه؟
- آهان، اینرا دیگر مجاز نیستم بگویم. امیدوارم پرنسس مرا ببخشند.
- آه خواهش می کنم، اشکالی ندارد.
آنروز را تا آخر شب با پرنسس شهرآرا گذراند، بعد از شام با هم از هتل بیرون رفتند و پیاده روی کردند.
- چرا شما با خانواده زندگی نمی کنید؟
- دوست ندارم، می خواهم تنها باشم. بعضی مسائل خصوصی است.
- وای منو ببخشید، زیاده روی کردم.
شاید ده جمله هم با هم رد و بدل نکردند، درحالیکه دوساعت تمام قدم می زدند و وقتی به هتل برگشتند بیش از قبل صمیمی شده بودند، اریا دیگر تنها نبود.
- موافقید یک روز با هم برویم آکسفورد را ببینیم؟
- صددرصد، خود من هم می خواستم یک روزی بروم.
دیگر روزهای آریا پر شده بودند. از صبح تا شب با هم بودند. هر چند با گذشتن هر روز آریا بیشتر با روحیات پرنسس آشنا می شد.
- واقعاً این ها با بقیه مردم فرق دارند! هر چند انگار پرنسس سعی می کند مثل بقیه مردم باشد اما...
پرنسس شهرآرا فارسی را کتابی حرف می زد هر چند تلاش می کرد حرف زدنش را اصلاح کند. مثل بقیه حرف بزند اما کاملاً موفق نبود! در مورد هر مسئله طوری حرف می زد که انگار کافی است اراده کند! همان روز اول صبح صبحانه را با هم در رستوران هتل صرف کردند و بعد از تمام شدن صبحانه بود که پرنسس شروع کرد:
- ببینم آقای سپهر شما از سفر خوشتان می آید؟
- بله خوشم می آید. یعنی خوشم می آمد. اما حالا اینطوری نیستم. میدونین برام فرقی نمی کنه. مثلاً فکر می کردم سفر به اروپا می تونه راضیم کنه اما... نه، اینجا هم خبری نیست.
- از سوئیس خوشتان می آید؟ وین چطور یا.. یا جزایر قناری.. اصلاً همان سوئیس چطور است؟ اسکی روی برف؟
آریا خیلی عادی جواب داد:
- والا از برف که خوشم می آد اما از اسکی نه! یعنی بلد نیستم. تا حالا یکبار هم اسکی نکردم.
پرنسس حرفش را قطع کرد و با خوشحالی از روی صندلی اش نیم خیز شد و گفت:
- پس برویم؟ موافقید برویم سوئیس؟
آریا نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد. پرنسس طوری از سوئیس حرف می زد که گوئی می خواهد به امامزاده داود برود یا پست دیزین! آریا مانده بود! برای یک لحظه فکر کرد که او شوخی می کند اما او کاملاً جدی بود. مثل بچه ها خوشحال بود، منتظر به او نگاه می کرد نتظر جواب بود. آریا من من کنان جواب داد:
- میدونین پرنسس من...
- شما چی؟ پرسیدم موافقین بریم؟
آریا دلش نمی آمد او را ناراحت کند. این شادی کودکانه را از او بگیرد. برای لحظه ای اندیشید که قضیه را به شوخی برگزار کند.
- نه نمی شود. ممکن نیست، شاید فکر کند به او توهین می کنم.
سکوتش طولانی شده بود. نگاه پرنسس از آن شادی چند لحظه قبل خالی شده بود مغلوم نبود یک جواب صریح به پرنسس چه نتیجه ای به بار می آرد. اندیشید:
- باید حرف توی حرف بیاورم.
لبخندی زد و گفت:
- بله سوئیس زیباست، خیلی هم زیباست. مخصوصاً کوههای پر از برفش. تازه سوئیس همیشه یه کشور بیطف بوده. درهمه جنگها, علاوه براون، یک مهماندار خوب بوده. جمالزاده را می گم، نویسنده معروف کشورمون سالهاست. درسوئیس زندگی می کنه، سوئیس...
- بسه آقای سپهر!
طوری گفت بسه آقای سپهر که انگار با مشت توی سرش کوبید. ابروهایش را درهم کشیده بود.
- فکر می کنین نمی فهمم! بهتر بود به صراحت می گفتید که مخالفید.
خیلی سریع الانتقال و رک بود. آریا باید صادقانه رفتار می کرد:
- باشه پرنسس. فقط یادتون باشه که خودتون خواستین.من نمیدونم شما کی هستین و گفتید که نپرسم.....