فصل بیست سوم
آریا سخت ترین روزهای عمرش را می گذراند، تمام لحظه هایش سرشار از یاد غزل بود، نگاه غزل یک لحظه آرامش نمی گذاشت بااین وجود مجبور بود خودش را از آن حال و هوا بیرون بکشد، چرا که هیچ کاری از دستش بر نمی آمد و علاوه بر آن حل مشکل مرتضی از هر کاری واجب تر بود، چند روز قبل از پدر و مادرش خواهش کرده بود بیایند و با او در آپارتمان طبقه دوم آموزشگاه زندگی کنند.
نه پسرم ما اینجا راحت تریم، هم من و هم مادرت . میدونی من در اطاق کارم احساس آرامشی می کنم که در هیچ جای دیگر این دنیا این احساس را ندارم.
این درست، اما همیشه که نباید کار کرد! تازه اینجا از هر نظر راحت تره، علاوه بر آن من تنهام، نظر ماد چیه؟
اولا اون براش فرقی نداره، یعنی...
خب، پس بیاین. دیگه هم تعارف نکنین. تازه همیشگی که نیست، موقتی یه. برای چند روز...
آخر...
آخر و اما ندارد پدر....
و بالاخره آمدند. در عرض چند ساعت خانه ی آریا از این رو به آن رو شد!
اینجام شد خونه؟ معلوم هست تو اینجا چیکار می کنی؟
من تنها نبودم مادر، مرتضی هم بوده.
خب هر دوتاتون، ناراحت نشی ها، اما گند از اطاقها بالا رفته بود.
خونه ی بی زن همینه خانم!
استاد سپهر حواسش نبود که با گفتن این حرف آریا را به کجا می کشاند، هنوز حرفش تمام نشده بود که صورت آریا درهم رفت. مهرانگیز خانم با سر و دست اشاره می کرد که شوهرش این حرف را ادامه ندهد، اما او متوجه نشد، دیگر کار از کار گذشته بود...
ببین پسرم رفتن غزل یک واقعیته، نمی شه که با هر اشاره ای تو یاد اون بیفتی و خودتو اذیت کنی!
آریا گفت:
آخه دست....
اما اون نگذاشت آریا ادامه بدهد، دنباله حرفش را گرفت:
منظورم این نیست که خودتو آزار ندی. آدم اگه شکست رو قبول کنه، اونوقت راحت باهاش کنار میاد. غزل رفته، یعنی از زندگی تو بیرون رفته و تو باید قبول کنی! سعی کن یاد اون برات یه خاطره ی خوش باشه....
شما که اجازه نمی دین من حرفمو بزنم، تموم حرفای شما درست، اما ناراحت شدن حالای من یه علت دیگه هم داشت! فقط مسئله غزل و شکست خودم مطرح نبود، آخه برای مرتضی...
مهرانگیز خانم با عجله پرسید:
برای مرتضی چی؟
هیچی دلواپس نشین، اتفاقی برایش نیفتاده. فقط گفتین خونه ی بی زن، یاد مرتضی افتادم که دراین رابطه با مشکل روبرو شده...
استاد سپهر هم که کمتر از مهرانگیز خانم دلواپس نشده بود صورتش باز شد و با خنده گفت:
به به، پس آقا مرتضی هم بعله؟
بعله را محکم گفت، اما آریا با همان لحن گرفته ادامه داد:
می خواست که بعله بشه، اما نشد.
چطور؟
و آریا گفت. تمام قضیه را از سیر تا پیاز تعریف کرد. خهر چه بیشتر می گفت صورت پدر ومادرش بیشتر تو هم می رفت، تا آنکه آریا حرف آخر را زد:
حالا هر دو موندن که چکار کنن! بنظر شما چیکار باید کرد؟
زن و شوهر به همدیگر نگاه کردند، نمی دانستند برای این مشکل چه نسخه ای باید پیچید! هر کدام نظری داشتند، نظرهایی که یا عملی نبود یا با هم متضاد بود.
اینجوری نمی شه! من گفتم یک راه حل عملی، شما می تونین کمک کنین؟
چه کمکی؟
والا خودمم نمیدونم، دلم میخواد مسئله حل بشه، همین.
من و پدرت با اونا حرف می زنیم، جدا جدا، یعنی زنونه مردونه، اگه فایده ای نداشت که البته فکر نمی کنم قبول نکنن، اگه یه وقت قبول نکرده ن، اونوقت باید دیگه... دیگه خب کاری به کارشون نداشت، یعنی خود مرتضی با خونواده ی شیدا کارو تموم کننن.
مهرانگیز خانم ناگهانی شروع کرد و ناگهانی هم تمام کرد، بعد هم با نگاهش منتظر اظهارنظر آنها شد.
من قسمت اول پیشنهادتو قبول دارن خانم، اما در مورد قسمت دومش...
خب اونو می شه بعد را جع بهش فکر کرد، هوم؟
آریا جواب داد:
عالیه، الان به مرتضی زنگ می زنم و قرار می ذارم.
مرتضی قبول کرد، اما می گفت:
پدر و مادرت لطف کرده ن بیان صحبت کنن، اما من می دونم که... می دونم که فایده ای نداره، حالا هر جور خودشون می دونن.
و آنها می خواستند صحبت کنند. قرارها گذاشته شد. ساعت پنج بعدازظهر استاد سپهر و خانم ربیعی رفتند. از پنج تا دوازده شب هم صحبت کردند، اما دست از پا درازتر برگشتند!
بابا اینا دیگه کین؟!
منکه تا حالا اینجوریشو ندیده بودم!
چی شد پدر؟ پدرش چی می گفت؟ مادرش چی؟ قبول کرد؟
مهرانگیز خانم بجای هردوشان صحبت کرد:
والا پسرم آدم میمونه که توی این دنیا هنوز یه همچین طرز فکرایی پیدا می شه! حاج خانم فکر و ذکرش حاج آقاست، هر جمله ای که می گه یه حاج آقام همراشه! یه حاج آقا می گه صد تا حاج آقا از دهنش می ریزه، وای که نمیدونی چیا می گفت!
من یه زن لچک بسرم خانوم، مثه خودتون! ما که چیزی سرمون نمی شه.
نه خانم اینجوری حرف نزنین، یعنی چی که چیزی سرمون نمی شه؟ من که خوب می فهمم.
وای خانوم جون، این حرفا رو نزنین! من تا یادمه توی خونه بودم به شست و شو و رفت و روب، بچه زائیدن و بچه بزرگ کردن. بشو و بروف و بپز. تا یادمه چند تا دهن واز دورم بوده، فقط رسیدم به اینکه از الای صبح تا نمای شوم کار کنم و اینارو بزرگ کنم. من از کجا سرم می شه مردم چطورین؟ فقط حاج آقاس که میدونه، حاج آقام تحقیق کرده ن، اینا با ما نمی خونن! دختره رو من دیدم، خودم دیدمش، ای همچین چنگی به دل نمی زد، اما خب خدائیش بدم نبود... اما خانم جون چشم و چار و سر وضعش یه طرف، زبون گنده ش یه طرف. همچین حرف می زد که انگار اینجا رادیوس و اونم خانم دکتره توی رادیو.... نه خانم جون، دختر دانشگاه دیده به درد من نمی خوره! من یه عروس می خوام که....
وای که چه حرفهایی می زد! حرفائی که تو سبد هیچ عطاری نبود!
استاد سپهر خندید و گفت:
اما تو سبد عطاری حاج آقاشون بود، حاج آقا میرمم رضای صادق، عطار قدیمی پامنار! وای که چه فرمایشاتی! مرتضی طفلکی راست می گفت، یه چیزی می دونس که می گفت فایده نداره، حاج آقا مرتب می فرمودن:
اینا لقمه ی ما نیستند!
و وقتی می گفتم چرا؟ می فرمودند:
برای اینکه طرف نه کاسبه، نه بازاری. حرف مارو نمی فهمه! نون مفت خورده. من هنوز بعضی برنامه های تلویزیونو حروم میدونم.... اما اونا نه، من می گم زن حتی توی حیاط خونه با چادر باید راه بره، اما اونا توی خیابون جلوی چشم هزار تا محرم و ناحرم با یه پیرهن بلند به اسم مانتو راه میرن!چی بگم. آقا همه چی مون با هم فرق داره، فرق که هیچی جنگ داره! من می گم تراشیدن ریش حرامه، اون می گه این حناها چیه بستید! در صورتیکه ثواب هم داره، من تا حالا یه واجب ازم ترک نشده، مستحباتم رو حتی تا شده بجا آوردم! اما اونا...
می گم حاج آقا شما که از ایمان مردم خبر ندارین! می گه آقاجان پیداست، قیافه نشون می ده بابا، ما که ریشمونو توی آسیاب سفید نکردیم! تازه، من نمی گم چرا اونا اینجورین، نه،من می گن هر طور که دلشون می خواد زندگی کنند، فقط با ما کاری نداشته باشن! عیسی به دین خود موسی به دین خود!
آریا حرف پدرش را قطع کرد:
یعنی هیچ کاری از پیش نبردید؟ هیچی؟
درسته، هیچی. حالا باید...
مهرانگیز خانم داشت چای می خورد استکان را زمین گذاشت و گفت:
حالا باید همون کاری رو بکنن که من گفتم! بعدشم یه مدت قهرن و آخرش آشتی می کنند، از پسرشون که نمی تونن بگذرن.
اما خانم، پسرشون از اونا نمی تونه بگذره؟ اینم خودش یه مسئله س، باید دید مرتضی حاضره این کارو بکنه؟
خب، اگه شیدا رو می خواد چاره ی دیگه ای نداره. باور کن کیوان زمان مسائل رو حل می کنه! اینکه حرف خودته! یادته هر وقت یه مشکلی پیش می اومد همینو می گفتی؟ چند وقت که قهر بودن خسته می شن، می بینن کار از کار گذشته، آشتی می کنن. مهم اینه که خونواده ی دختر راضین، فقط می مونه تصمیم مرتضی!
باشه، چاره ی دیگه ای ندارم. مجبورم می کنن. خودشون مجبورم کردن.
مرتضی قبول کرئ، اما در تنهایی به آریا گفت:
ببین فقط یه مشکل کوچیک این میونه هست که همچین زیادم مهم نیست ها...
لبخندی رندانه برلب داشت، اریا از نوع نگاه و لبخند مرتضی فهمید که شوخی می کند.
دس وردار مرتضی، اینجا دیگه جای شوخی نیست. مسئله چیه؟
مرتضی سکوت کرد.
خب بگو دیگه؟