فصل بیستم
صدایش می لرزید. با یک دست قلبیش را گرفته بود و با دست دیگر گوشی تلفن را. احساس می کرد درد نامحسوسی در قلبش می پیچد. ضربه فوق العاده بود! نمی شد باور کرد! برای بار دوم پرسید:
- شما مطمئنید آقای صادق؟ وای آقای صادق، مرتضی جان! نمی دونین این خبر چقدر برای من عجیبه! سخته! غریبه! آخر چطور او؟ نه، باور کردنی نیست! شما مطمئنید؟
- بله استاد. تلفن زدیم به دایه اش فاطمه خانم، یعنی خانم شیدا قاسمی تلفن زده! صدرصد درسته!
- خب، متشکرم از اینکه منو انتخاب کردین. یعنی... چطوری بگم، از اینکه مورد اطمینان جوانها واقع شده م، خوشحالم. معلومه که موفق شدم. در هر صورت منو ببخشید. چون حالا وقت این حرفها نیست، حرف زندگی دوتا جوونه که... به هر حال متشکرم، و چشم، خودم باهاش صحبت می کنم.
- خب پس خداحافظ. امری ندارین استاد؟
- نه عزیزم، خدانگهدار.
دستهای استاد سپهر می لرزید. گوشی را گذاشت و همانجا روی مبل ولو شد....
- بچه هام! وای...! زندگی هردوشون خراب شد!... تقصیر منه!... نباید می گذاشتم کار به اینجا برسه! چه آرزوهائی برای اونا داشتم! اونم دخترم بود! وای....
لحظه ها سخت و سنگین می گذشتند. درد با تمام قدرتش به استاد سپهر حمله می کرد. قلبش درد گرفته بود!
- خانم... مهرانگیز... مهرانگیز... مهری... جان.
- چیه؟ چی شده کیوان؟
- قلبم! قلبم!درد... اون قرصهای زیر زبونی منو....
وتا قرصهای قلب استاد کیوان به زیر زبانش برسد، از حال رفت. وقتی اورژانس رسید، به سرعت دست بکار شد. با یکی دوتا تزریق حالش جا آمد و بغد از یکی دوساعت به خانه برگشتند.
- لطفاً حرف نزن کیوان جان، هیچی نگو، چی شد اینجوری شدی آخه؟ آخ ببخشید نگو! چرا مواظب نیستی؟ سیگار زیادی...
- نه موضوع این نیست.... حالم بهتره، می تونم حرف بزنم! اصلاً باید بگم و گرنه توی دلم می مونه! قضیه آریاست، آریا و غزل!
شروع به گفتن کرد. استاد کیوان و همسرش ساعتها حرف زدند.
- خب دیگه کیوان جان. کار از کار گذشته! همه مون مقصریم. وقتی یه طوری می شه، یعنی یه اتفاقی می افته، تازه همه به فکر می افتند که چه کارهایی از دستشون بر می اومده و می تونستند انجام بدن و نداده ن!
- همینطوره عزیزم! حیف... فقط کاش آریا تحمل کنه! ضربه ی سختیه براش! من پسرمو می شناسم.
صبح فردا حال استاد خوب خوب بود. مثل همیشه.
- خب مثه اینکه کار دیگه ای نداریم غیر از انتظار کشیدن!
- میدونی آریا کی میاد؟
- همین امروز و فدا. یعنی دوستش مرتضی اینطوری می گفت. در هر صورت خدا به دادش برسه.
- این آریائی که من می شناسم، در ظاهر سکوت می کنه. انگار نه انگار که علاقه ای در کار بوده، اما در باطن پدر خودشو در می آره!
- ترس منم از همینه! کاش اعتراف می کرد.
مهرانگیز خانم با یک زهر خند حرف شوهرش را برید که:
- اگه اینطوری بود که اصلاً این وضع پیش نمی اومد! حالا دوتاشون با هم نامزد هم شده بودند. حیف که...
- آره راست می گی. وای از این منم! وای ازاین غرور!
- البته غرور غزل را هم فراموش نکن! غرورش و سروضع ظاهرش! اونهمه ادای پولداری...
- نه بی انصافی نکنیم، اون اصلاً اهل قیافه گرفتن و ادای پولدار رو در آوردن نبود!
- اشتباه نکن، ادا در نمی آورد اما همون بنز اسپورتی که سوار می شد، در مقابل آریا که با تاکسی و اتوبوس می رفت و می اومدو ماشین پدرش حتی...
- اینو درست می گی! حق با توست.
استاد کیوان دستش به هیچ کاری نمی رفت. نه خواندن و نه نوشتن و بالاخره زنگ در به صدا در آمد. مهرانگیز خانم قبل از برداشتن آیفون گفت:
- خودشه کیوان! زنگ زدن خودشه!
آریا بود!
- سلام برهمه. سلام مامان. سلام پدر.
- سلام، سلام. به به حضرت آقا! خوش گذشت پدر جان؟
- جای شما خالی، بد نبود. شما چطورین؟ خوبین مادر؟
- الحمدالله. ساکتو بده به من و برو لباس عوض کن.
- نه مادذ، خودم ساکمو باز می کنم و...
- نه، می خوام لباسای کثیفتو بریزم توی ماشین لباسشویی و...
آریا نمی خواست آنها ساکش را باز کنند. می ترسید نشانه ای از زندگی دیگرش در ساک پیدا شود. برای همین ساک را برداشت و در حالی که به طرف اتاقش می رفت، گفت:
- همه ش که نمی شه شما زحمت بکشید. ساک رو خالی می کنم، لباس کثیفارو می یارم.
استاد کیوان لبخند به لب گفت:
- چه عجب! پسرمون به فکر زحمت مادرش افتاده
مرتضی نشست. نمی دانست چطوری شروع کند. آریائی که می دید با آریای قبل زمین تا آسمان فرق داشت. یک چین عمیق در بین ابروهایش جا خوش کرده بود. در پیشانیش هم که پیش ازاین صاف صاف بود، چند چین کوتاه و بلند به چشم می خورئ. صورتش نه تنها گرفته و درهم بود که رنگ طبیعی اش را هم نداشت! مثل آدمهائی که از رختخواب مریضی بلند می شوند، رنگ پریده بود! انگار آب شده بود! شاید از نصف هم کمتر! خیلی لاغر شده بود! داشت نقاشی می کشید. شاید یک ربع ساعت هر دو ساکت بودند. مرتضی فقط به او نگاه می کرد و افسوس می خورد. بالاخره آریا سرش را بلند کرد و گفت:
- خب؟
معلوم نبود با این خب چه می پرسد! مرتضی نمی دانست باید چکار کند. جواب داد:
- هی، می گذره، میدونی من واقعاً متاسفم.
- خب دیگه...
- خودت می دونی که چقدر به تو علاقه دارم. تو تنها دوست من هستی آریا. من طاقت ترا ندارم. میدونی چرا توی این مدت سراغت نیومدم؟
- نه!
- می خواستم خلوتت رو بهم نزنم. همون اول که مادرت گفت رفته ای مسافرت، فهمیدم رفته ای ویلا. با خودم گفتم مزاحمت نشم. مرتب به خونه تون زنگ می زدم. همینطور به ویلا، منتها به مش عباس گفته بودم مزاحمت نشه. تا اینکه دیروز وقتی زنگ زدم گفت آمده ای تهران. فهمیدم اینجایی.
- خب دیگه...
- تو این مدت با همه ی اساتید صحبت کردم. آموزش دانشکده واقعاً محبت کرد. تموم واحدهایی که گرفته بودی، پاس شد. یعنی اساتید نمره های میان ترم و پژوهش ها و کارهای قبلی ات رو برای آخر ترم رد کردند. آموزش هم قبول کرد. البته پدرت هم زحمت کشید. راستی تقاضای مرخصی تحصیلی تو دیدم. خوب کاری کردی...
مرتضی بلند شد و به طرف آریا آمد. وقتی بالای سرش رسید. هر دو دست را روی شانه های آریا گذاشت و در حالی که توی چشمهاش نگاه می کرد گفت:
- من وا قعاً متاسفم! هیچ کاری از دستم بر نمی اومد. تنها کاری که تونستم بکنم، این بود که منم این ترم رو مرخصی گرفتم، پیش خودم گفتم شاید کاری داشته باشی. گفتم در دسترست باشم. میدونی آخه...
چشمهای آریا خیس شده بودند. مرتضی هم طاقت نیاورد. چشمهایش می سوخت. اشک راه خروج می خواست، می خواست جاری شود. و مرتضی گریست! رویش را برگرداند تا راحت تر گریه کند. به طرف پنجره رفت و همانجا ایستاد...
هر دو دوست سیر گریستند اما این آریا بود که شروع به حرف زدن کرد:
- آی مرتضی جان، دیدی؟
- اوهوم.
- کی باور می کرد؟ تو باورت می شه؟ نه، نمی شه! منکه منتظر بودم یکی از همین روزها دوتائی با هم اعتراف کنیم! انگار اون لحظه را می دیدم، می دیدم که داریم به هم...
لبخند تلخی بر لبهای آریا نشست. مرتضی حرفش را برید:
- میدونم، میدونم. خودتو اذیت نکن.من همه چی رو می فهمم. هیشکی باور نمی کرد! اگه بدونی بچه ها چه حالی داشتن؟! همه شون ناراحت بودن. ژاله، شیدا... همه و همه.
- ای روزگار! ای روزگار! کی فکرشو می کرد؟
آریا تا حالا این جمله را تکرار کرده بود: کی فکرشو می کرد؟ گوئی این جمله در ذهنش تکرار می شد، مرتضی بطرف او رفت. دستش را گرفت و بلندش کرد:
- بیا برویم توی حیاط آموزشگاه زیر درختا قدم بزنیم. اینجا دل آدم بیشتر می گیره. بریم توی هوای آزاد.
- باشه، منم همینطورم. میخوام برم. اصلاً از اینجا برم. اینجا هوا کمه! برم یه جائی که هوا باشه! یه جای آزاد! آزاد آزاد!
مرتضی ناگهانی و با صدای بلند گفت:
- بیا باهم برگردیم ویلا!
آریا آهی کشید و جوابی نداد.
- خواهش می کنم آریا. بیا بریم اونجا. میدونم که تازه برگشتی، اما وقتی با هم باشیم فرق می کنه.
- باشه. هر چند من دیگه اینجا و اونجا فرقی نمی کنه. هیچ جا نمی شه نفس کشید، اما باشه.
- همین حالا...
- باشه.
- پس من تلفن کنم. هم به پدر و مادر تو، هم به خونواده ی خودم. می گم آریا به من زنگ زده برم پیشش. شماره موبایل تراهم می دهم. می گویم از یکی از دوستان قرض گرفته ایم...
- هر کاری دوست داری بکن... اما نه صبر کن...
- چرا؟ کاری پیغامی چیزی داری براشون؟
- نه، پیغام که نه. قضیه ویلا و ماشین و آموزشگاه و بقیه ی چیزها رو می خوام بهشون بگم. دیگه حوصله ی فیلم بازی کردن و دروغ گفتن و هی الکی اردو رفتن رو ندارم!
مرتضی سرجایش ایستاد نمی دانست چکار کند!
- هان چیه؟ به فکر افتادی؟
- والا نمیدونم. یعنی درسته که حالا بهشون بگی؟ میدونی این مسئله کوچیکی نیست، مسلماً وقتی اونا بفهمن که تو از نظر مادی چه وضعی داری، خوشحال می شن. اما فکر نمی کنی با این وضع و حال تو، اون لذتی که باید ببرن، ازشون گرفته می شه؟
- من دیگه به این حرفا کاری ندارم.
- نه، مسئله این حرفا نیست. ببین من فکر می کنم، یعنی با اینکه هنوز پدر نشدمف فکر می کنم برای پدر و مادر هیچی مهم تر از خوشبختی بچه شون نیست! استاد سپهر و مهرانگیز خانم وقتی خوشحال هستند که حال تو خوب باشه. حالا اگه میلیاردها پول داشته باشی و ناراحت باشی، براشون فرقی نمی کنه. برای اونا شادی تو مهمه! حالام که تو...
- هر کاری می خوای بکن. یعنی هر کاری به نظرت درسته انجام بده. اما من یکی دیگه حوصله ی ادا و اطوار و فیلم بازی کردن ندارم.
مرتضی به فکر فرو رفت. شاید هم دانستن آنها هر چند در این شرایط، بهتر از ندانستنشان بود. اندیشید:
- شاید هم خونواده با هم توی ویلا جمع بشن و حال آریا بهتر بشه. البته شاید... بالاخره اون دوتا بعد از یک عمر جون کندن و درس دادن چند صباحی استراحت کنن...
و قبول کرد، اما گفت:
- باشه بهشون می گم. اما اجازه بده حضوری بگم. میدونی تلفنی یه جوریه! انگار...
مرتضی فکر می کرد یکی از بهترین لحظه های عمرش خواهد بود. او از دیدن خوشحالی آدمها لذت می برد. خصوصاً که آنها پدر و مادر عزیزترین دوستش باشند! تصمیم گرفت خودش به منزل استاد برود و حضوراً همه چیز را به آنها بگوید.
- آقای صادق عزیز شنیده بودم خیلی شوخین! اما نه اینقدر!
جواب استاد سپهر مثل یک سطل آب سرد بود که روی سر مرتضی ریخته شد. نمی دانست چه بگوید! همینطور به آنها نگاه می کرد و فکر می کرد. عاقبت گفت:
- یعنی اینقدر دور از ذهنه؟!
مهرانگیز خانم هم سینی چای را جلوی مرتضی گذاشت و با لبخندی گفت:
- ولی خودمونیم آقای صادق، های خوب می شد اگه اینطوری می شد!
- دست بردار خانم جون!
استاد سپهر بیحوصله گفت: انگار از حرفهای مرتضی بدش آمده بود. دیگر نمی شد ساکت نشست:
- استاد عزیز، آقای سپهر گل. همه حرفهای من راسته! عین حقیقته. هیچ فکر کردین در یک سال گذشته، آریا چقدر اردو و سفر رفته؟! شما که خودتون توی دانشگاه تدریس می کنین و عضو هیئت علمی هستین، تا حالا کی دیدین دانشجوها اینقدر اردو برن؟
آقای سپهر حرف مرتضی را قطع کرد:
- البته درست می گی. ما هم این فکر رو کردیم. هم من و هم مهرانگیز. اما دو نکته باعث شد که قبول کنیم که هنوز هم قبول داریم. یکی اطمینان به حرفهای پسرمون، و دوم اینکه خودت میدونی در یک دانشکده اگر نمایندگان دانشجوها در انجمن های مختلف فعال باشند، میتونند بیشتر از این هم اردو تشکیل بدن. در هر صورت...
- باشه تا اینجا قبول، اما وجود خانم شیفته را قبول دارین یا اونم خیاله یل بقول شما شوخیه؟
- خب اونکه درست، بله ایشون خیلی به ما لطف داشتند، هم به من و هم به آریا
- خدارو شکر که تا اینجا رو قبول دارین. اصولاً مردم خبر خوب را فوراً قبول می کنن. خبر بده که باید ثابت بشه! یعنی آدما نمی خوان توی دلشون قبول کنن! هی دلیل می یارن که نخیر این اتفاق نیفتاده و...
مهرانگیز خانم ساکت بود و به حرفهای آن دو گوش می داد، به طور ناگهانی حرف مرتضی را قطع کرد و رو به شوهرش گفت:
- چرا اینقدر مبارزه می کنی کیوان؟ آقای صادق که بیکار نیستند، نه بیکارن و نه دور از جونشون دیوونه!
و رو به مرنضی ادامه داد:
- آقای صادق من قبول دارم. حالا باید چیکار کنیم؟
- هیچی چند روزی مرخصی بگیرین تا راهی شمال شویم. یا نه اگر خواستین امشب را مهمان آریا باشین، توی آموزشگاه، طبقه دوم آپارتمان خصوصی آریاست. یه سورپریز هم هست. موافقین؟
مرتضی خیلی جدی دعوتش را برای شام تکرار کرد و رفت. خودش را به آریا رساند.. دلش می خواست در این شرایط یک جوری آریا را خوشحال کند. می دانست که خوشحالی پدر و مادرش او را خوشحال می کند. برای همین کمی غلو کرد. شادی استاد و همسرش را بیشتر از اندازه ی واقعی منعکس کرد. صورت آریا کمی باز شد اما نه آنقدر که مرتضی دلش می خواست:
- خب دیگه مرد بزرگ. یه دستی به سر و صورتت بکش که دیگه وقت اومدنشونه. باید شاه پسرشون را اقلاً مرتب ببینن...
- بسه دیگه. تو هم بند کردی به من! بس نیست این یک ساعت قر و فر؟
مرتضی از وقتی که برگشته بود، شروع کرده بود به تمیز و مرتب کردن خانه. به زور آریا را به حمام فرستاد و سر و صورتش را صفا داد. شام را به یک رستوران سفارش داد و دیگر کاری نمانده بود جز انتظار کشیدن و عاقبت انتظارشان به سر آمد. شرایط بر روی آریا هم اثر گذاشته بود. او هم از ان حالت گرفته و بی تفاوت بیرون آمده بود! بخه وضوح منتظر بود! نه تنها منتظر، که گوئی دلواپس! شاید هم دلواپس اظهارنظر پدر و مادرش بود . عاقبت هم طاقت نیاورد پرسید:
- به نظر تو چی می گن؟ یعنی خوششون می یاد؟
- چرا که نیاد؟ تو از پولها بهترین استفاده را کردی! زحمت کشیدی، کار کردی! باید به تو افتخار هم بکنند!
- نمیدونم.
مرتضی اندیشید:
- کاش غزل هم با اونها بود! چی می شد؟! خدایا چرا...
زنگ در به صدا در آمد، با اشاره ی مرتضی، آریا گوشی آیفون را برداشت. برای همین حرکت کوچک یک ربع ساعت جر و بحث کرده بودندو مرتضی عاقبت نظرش را به آریا قبولانده بود:
- بابا باید حس کنند که پسرشان صاحب خانه است باید بشنوند که اون خودش می پرسه کیه! بخدا کیف می کنن!
و کیف کرده بودند.
- کیه؟
شنیدن صدای آریا برای آن دو، نه تنها لذت بخش که بسیار دور از ذهن بود. آخر هنوز باور نداشتند که به خانه ی پسرشان قدم می گذارند!
- قربون صداش برم، خودشه! چیزی نگو، صبر کن دوباره بپرسه. زنگ بزن، زنگ بزن.
- امان از زن! آخه بابا... خب باشه! بیا اینم یک زنگ دیگه!
آریا دوباره پرسید:
- کیه؟
و بعد رو به مرتضی گفت:
- شاید اونا نباشند، شاید یکی دیگه س. بیا خودت گوشی را بگیر ببین کیه!
آریا متوجه نبود که صدایش از پشت در شنیده می شود. آنها حرفهای اورا شنیده بودند و مهرانگیز خانم با عجله گفت!
- نه مامان مائیم، دررو باز کن.
آریا بارها از خانه ی رویائی اش صحبت کرده بود. حتی چند باری به زبان آورده بود. چند سال قبل یکبار با پدرش به قبرستان ظهیرالدوله رفته بودند، بعد از آنکه پشت سراستاد سپهر حرکت کرده بود و سر قبر چند هنرمند فاتحه خوانده بود، بی اراده گفته بود:
- می بینید پدر؟ خدا کاری کرده که بعد از مرگشون هم یه جای باصفا دفن بشن!
استاد سپهر جواب داده بود:
- درسته، هنرمندا صاحب یه روح حساس هستند، روح حساس هم با طبیعت بیشتر احساس راحتی می کنه، برای همین از دار و درخت و گل و سبزه و آب بیشتر خوشش میاد. خب خداهم آرزو شونو برآورده کرده.
- میگم پدر؟
- جان پدر.
- کاش می شد ما هم توی این خیابون خونه می خریدیم.
پدرش حرف را برگردانده بود. صورتش سرخ شده بود و آریا از دست خودش عصبانی شده بود:
- وای که چقدر من نفهمم! آخه این چه حرفی بود من زدم! خدایا منو ببخش.چقدر پدرمو اذیت کردم. اونکه تقصیری نداره. از خدا می خوام خونمون اینجا باشه. ولی...
بار دوم وقتی بود که پدرش از باغ سفارت انگلیس صحبت می کرد، باغی که سالها پیش خارج از تهران واقع بود و باغ ییلاقی سفارت بود اما حالا وسط شهر واقع شده بود. درست بالای خیابان دولت.
- می گم پدر اینجا چقدر باصفاست! کاشکی خونه ی ما..
و حرفش را خورده بود. دفعه قبل را به یاد آورده بود، صورت پدرش را، صورت گلگون پدرش را...
و حالا آریا صاحب یک چنین خانه ای شده بود! درست همانطوری که آرزو داشت! هر چند بعنوان یک آموزشگاه و کلاس کنکور استفاده می کرد اما طبقه ی دومش هیچ کم و کسری ای نداشت. تازه حیاط بزرگ و زیبایش همانی بود که می خواست. درختهای چنار و کبوده و کاج، یاس امین الدوله، باغچه های پر گل و ساختمانی که بوی گذشته می داد. یادش افتاد به حرف مرتضیف موقعیکه می خواستند آنجا را بخرند:
- پسر انگار اینجارو برای تو ساختن! نگاه کن چند تا کلاس می تونی...
حالا هم خانه شده بود برای او هم آموزشگاه برای کارش! بی ارداه لبخند زد. تمام فکرهایش چند لحظه بیشتر طول نکشیده بود. صدای شاد مرتضی آریا را بخود آورد:
- هی کجایی مرد؟ چرا ایستادی و لبخند می زنی؟ د راه بیفت، داریم می ریم پیشواز پدر و مادرت!
- باشه بریم.
آریا و مرتضی به پیشواز آمده بودند. آریا حالات پدر و مادرش را می دید و دیگر طاقت نیاورد. درست که یک شکست عشقی را دلش را شکسته بود اما یان پیروزی مادی کوچک نبود! نمی شد از کنار آن بی تفاوت گذشت! آدمیزاد خیلی پیچیده است! آریا متوجه نبود که برای اولین بار بعد از شنیدن خبر ازدواج غزل لبخند زده است! لبخند شادی! و دیگر به طرف پدر و مادرش دوید، راه نرفت، دوید:
- سلام پدر، سلام مادر... خوش اومدین! خوش اومدین!
- سلام. سلام پسرم..
- سلام استاد. سلام خانم.
- سلام آقای صادق، یلام آقا مرتضای گل!
آریا با شوق خودش را در آغوش پدر انداخت و هنوز شانه و گردن پدر را کاملاً نبوسیده ، از آغوش پدر بیزون آمد و به آغوش مادر رفت.
- عزیز دلم، عزیز مادر، خدارا شکر، خداراشکر.
ومرتضی هم یک وقت متوجه شد که استاد سپهر بغلش کرده و دارد می بوسدش.
- پدر ... پدر جان، استاد خوشحالم.. خوشحالم...
- مرتضی جان، پسرم تو هم مثل آریایی. برای من، تو هم مثل پسرمی!
چشمهای مرتضی می سوخت و بدو آنکه بخواهد اشکهایش جاری شدند. تازه متوجه شد که بقیه هم دارند گریه می کنند!
- چرا گریه می کنید شماها؟
- گریه شوقه مرد! گریه شوق!
- میدونی آقای صادق، داشتم فکر می کردم یعنی پول و ثروت اونقدر ارزش داره که آدم از داشتنش اشک شوق بریزه اما یهو فهمیدم که نه، این اشک شوق برای موفقیت پسرمه! برای
اینه که می بینم پسرم حداقل به یکی از آرزوهاش رسیده