فصل هجدهم
- می می وقت دارین؟
- نمی خوام بگم نه، اما باور ندارم! با آرایشگرم قرار دارم. تا همین حالا شم نیم ساعت دیر کردم، تا برگردم هم بچه ها میان و...
- منظورتان از بچه ها دوستان دوره ی پوکرتونه؟
- دوباره شروع نکن غزل جون که حوصله شو ندارم!
- می می؟!
جوری کلمه ی می می را غزل با فریاد گفت، که مادرش مجبور شد بایستد! غزل همانطور که ایستاده بود در چشمهای مادرش زل زد و با عصبانیت گفت:
- میدونستم که وقت ندارین، نه تنها شما که پدر هم وقت نداره! فبل از شما با اون صحبت کردم. تلفنی، میدنین چی می گفت؟ می گفت تا فردا عصر وقت نداره! یعنی از روی لیست کاراشو خوند. برای فردا شب بهم وقت داد! پدر و مادر من برای هر کار مزخرفی وقت دارند، غیر از دخترشون! برای همین هم می خوام راحتتون کنم!
- این چه حرفیه غزل جون، صبر کن از آرایشگاه برگردم، قول می دم قبل از مجلس بیام توی اطاقت و با هم صحبت کنیم.
- لازم نیست، یک جمله س، همین حالا گوش کنین و برین!
- چی؟
- همین که گفتم. من امشب خواستگار دارم. ساعت نه شب میان!
- چی؟ خواستگار؟
- بله، نکنه فکر کردین که هنوز دخترتون بچه س؟ آخه شما سنی ندارین، مگه می شه دختر دم بخت داشته باشین؟ مخصوصاً کنار اون دوستاتون که هجده سال هم ندارین!
- بسه دیگه! تو حق نداری...
- راست می گین حق ندارم راجع به شما قضاوت کنم! اما راجع به خودم که می تونم! به پدر هم گفتم. رأس ساعت نه اونا میان! چه شما باشین، چه نباشین! اگه نباشین، خودم جواب می دم. از حالا بگم که جوابم آره است!
- وای مگه میشه همینطوری؟ بدون...
- لازم نیست شما زحمت بکشین. خودمون همه چیزو میدونم. طرف همونید که شما می خواین. عادله. پسر آقای صارمی. همونی که می گفتین بی نظیره.
- اما تو که از اون بدت می اومد؟ خودت مسخره می کردی؟ وقتی من و پدرت خونواده شو شناختیم و من گفتم...
- بله یادمه. شما گفتین این بهترین شوهره. منم گفتم برای شما شاید، خوب یادمه می می چه حرفایی زدم! اما حالا می خوام با اون ازدواج کنم! می خوام از دست من راحت بشین...
میمنت خانم مادر غزل همیشه آماده گریه کردن بود. شاید بارها گریستن هنر پیشه ها را تمرین کرده بود و پا آن صورت و بدن جوانانه ای که درست کرده بود، هر وقت اراده می کرد می توانست مثل هر هنرپیشه ای که بخواهد گریه کند. به قول آقای صدر همیشه اشکش دم مشگش بود. حتی غش کردنهای زیبائی هم داشت که هر وقت می خواست می توانست برای شوهرش اجرا کند. غزل متوجه بود که امکان دارد مادرش با شنیدن این حرفها هر دو برنامه را با هم اجرا کند. این بود که فرصت نداد و گفت:
- می می نه غش بکنین نه گریه! فقط ساعت نه توی سالن پذیرایی آماده باشید! هر جور خودتون می دونین، برنامه ی دوره تونو بهم بزنین! آنها رأس ساعت 9 اینجا هستند. عادل و پدر و مادرش. یادتون نره.
غزل با گفتن آخرین کلمه به طرف اطاقش راه افتاد. منتظر نماند که عکس العمل مادرش را ببیند. هر چند پس ناله های مادرش را می شنید که با لحنی معترض در فضا رها می شد:
- وای که چه دوره ای شده! فاطمه خانم کجائید؟ می بینید با من چکار می کنه؟! چی می گی! کجائی صدر؟ کجائی ببینی دخترت مادرشو سکه ی یه پول می کنه و می ره! آخ فاطمه خانم کجائی؟! به دادم برس! یه آب قندی... فاطمه خانوم!
- وای فاطمه خانوم چی شده؟
و هنوز فاطمه خانم به او نرسیده بود که آخرین جمله را گفت و غش کرد:
- از دست این دختر، این دختره ی پر رو...
اما تمام اعتراضات باعث بهم خوردن برنامه ی خواستگاری نشد. آنها آمدند و پدر و مادر غزل هم پذیرایی کردند. هر چند هر دو از اینکه برنامه هایشان بهم خورده بود، ناراحت بودند!
- بفرمائین جناب صارمی، تعارف نکنین.
- متشکرم خانم. صرف شد.
مادر عادل خوشحال بنظر نمی رسید:
- بله خانم صدر، داشتم عرض می کردم. مایه عمر آرزو داشتیم. همه ی امکانات رو آماده کرده بودیم. منتظر یک همچین روزی، اما حیف که دیگه دوره دوره ی ....
آقای صارمی حرف زنش را قطع کرد:
- این حرفها رو ول کنید خانم جان. چند بار گفتید؟! مهم اینه که هر دوتاشون انتخاب خوبی کرده اند. حالا هر جور که دلشان می خواد زندگیشون رو شروع کنند.
- آخه آقاجان، این که حرف نشد! بذارین حرفمو بزنم.
و رو به غزل ادامه داد:
- بله خانم صدر، متأسفانه هر دوشون تصمیم گرفته اند هیچ مجلسی نگیرند! همینطور خشک و خالی بروند ماه عسل! می خواهند ماه عسلشان آمریکا باشد.
میمنت خانوم با تعجب حرف مادر عادل را قطع کرد و گفت:
- جدی می فرمائین؟
- بله جدی جدی! مگه شما خبر نداشتین؟
- والا نه اینکه بی خبر بی خبر باشم، اما آخه...
غزل نگذاشت مادرش ادامه بدهد. حرفش را برید:
- نه مادرم خبر ندارن! نه مادرم، نه پدرم! من چیزی از برنامه هام به اونها نگفته ام! حالا عادل سیر تا پیازش را برای شما گفته، نظر خودش بوده...
غزل جوری حرف می زد که همه بفهمند منظورش چیست. او نه تنها پدر و مادر خودش را می کوبید که می فهماند عادل هنوز مثل یک بچه ی لوس و ننر همه ی برنامه هایشان را برای پدر و مادرش شرح داده.
- بله عادل نظر خودش را به شما گفته، اما از نظر من لزومی نداره به کسی جواب پس بدهم...
داشت به آنها می فهماند که حق ندارند در کار عروس آینده شان دخالت کنند! آخر وقتی می گوید که مادر و پدرش هم نباید برنامه هایش را بدانند، پدر شوهر و مادر شوهر، جای خود دارند...
- ما نه تنها برای ماه عسل به آمریکا می ریم، بلکه قراره همونجا زندگی کنیم...
پدر و مادر هر دوشان با این حرف غزل شروع به اعتراض کردند. هر کدام حرفی می زدند:
- آخه پس دانشگاه و درسشون چی می شه؟
- مگه می شه؟ باید پهلوی پدر و مادر...
- ولایت غربت! مگه اینجا برای این دو نفر جانیست که...
- همه چیز شون جوره! برای چی برن...
غزل طاقت نیاورد. می دید که دارد کار به جاهای باریک می رسد، نگاههایش به عادل نتوانسته بودند کاری از پیش ببرند! این بود که خودش شروع کرد:
- ببخشید، ببخشید یک لحظه! یک لحظه اجازه می رین؟
و وقتی همه ساکت شدند گفت:
- عادل چرا حرفی نمی زنی؟ بگو برنامه ی ما چیه؟ اگه یک وقت توی این فاصله نظرت عوض شده بگو! شاید منهم نظرم کلاً...
و عادل فهمید که باید حرف بزند و گرنه ممکن است حتی غزل را از دست بدهد! آخر او باور نمی کرد که غزل با او ازدواج کند! روز قبل خود غزل شروع کرده بود، درست مثل یک معامله:
ببین عادل من حاضرم با تو ازدواج کنم. به شرطی که این ادا اطوار و جشن و عروسی و این حرفها رو ول کنیم و با یه عقد ساده چمدونا رو ببندیم و بریم آمریکا.
- یعنی درس رو ول کنیم؟
- خب آره، اگه دلمون خواست اونجا ادامه می دیم. تو که از نظر مالی امکانشو داری؟
- آره دارم، از اون نظر حرفی نیست. ده سال قبل پدر برام سرمایه گذاری کرده. مشکلی ندارم.
- خب پس اگه قبول داری، شروع کنیم. با خانواده ها صحبت کنیم و....
وشروع کرده بودند، هر دوشان. وحالا که کار به اینجا رسیده بود، نباید عادل کوتاه می آمد، نباید فرصت را از دست می داد، ممکن بود غزل را از دست بدهد! اندیشید:
- شاید غزل دریک بحران روحی این تصمیم را گرفته، نکنه یه وقت بهم بزنه! اگه من...
بنابراین با عجله گفت:
- همینه که غزل میگه! ما تصمیمونو گرفتیم. فردا عقد می کنیم و با اولین پرواز هم می ریم اورپا برای ماه عسل. از آنجا هم می ریم آمریکا. اگر ویزا گرفتیم، شاید از اول بریم آمریکا. تصمیمی ما قطعی است.
خانواده ی هر دوشان تلاش کردند. آن شب تا پاسی از شب رفته با هم صحبت کردند اما فایده ای نداشت! غزل تصمیمش را گرفته بود و عادل هم همان حرف را می زد! عاقبت قبول کردند و کار تمام شد!
میمنت خانم که شوکه شده بود دست به دامان شوهرش شد. هنوز باور نمی کرد که کار تمام شده! یک لبخند بی معنی به مهمانها زد و سرش را به گوشهای آقای صدر نزدیک کرد:
- چرا همنطوری نشستی مرد؟ چرا هیچ کاری نمی کنی؟ یه بچه ی سر به هوا داره همه مونو بازی می ده! چرا متوجه نیستی؟ همه ش زیر سر دخترته! این دختره ی ... دختره نمک نشناس...
آقای صدر درست مثل همسرش با همان صدای در گوشی و زیر دندانی منتها در حالی که لب هم می گزید زمزمه کرد:
- تو بزرگش کردی... یعنی این تحفه ایه که هر دوتامون بار آوردیم! می خواستی چی بشه؟ برو خدا رو شکر کن که خوب جایی خمیر کرده، اگه یه پسر گداگشنه رو ورداشته بود و می گفت یالا، چیکار می کردی؟!
- آخه حرف مردم چی؟ عمه خانوم خواهر خودت! مهندس، دوستام! اصلاً همه و همه! جواب اونارو چی بدم نادر؟!
- خفه شو! فقط خفه شو! همه دارن نیگا می کنن! بسه، آبریروریزی نکن ساکت! میمنت خانم هنوز نمی خواست باور کند که کار تمام شده. شاید هم باور کرده بود اما حاضر نبود تسلیم بشود! بعد از این جواب نادر که شاید در تمام زندگی مشترکشان همتا نداشت؛ دوباره به جمع لبخند زد. از همان لبخندهای لوسی که بارها روبروی آینه تمرین کرده بود. به همه نگاه کرد، پدر و مادر عادل راحت نشسته بودند. اندیشید:
- اونا جنگاشونو کرده ن. باز به این پسره که یه ذره پدر و مادرشو داخل آدم دونسته و زودتر بهشون گفته. اقلاً سنگاشونو واکندن، داداشونو زده ن، دق دلشونو خالی کرده ن که حالا اینجوری راحت نشستن...
هر چند آنها هم راحت ننشته بودند! خون خونشان را می خورد اما چاره ای نداشتند! آنها هم به این دل خوشی کرده بودند که اقلاً دختره مایه آبروریزی نیست! وضع مالی آقای صدر حداقل دلخوشی شان بود. میمنت خانم داشت دیوانه می شد. نگاهش را از خانواده صارمی گرفت. به عادل رسید و غزل که کنار او نشسته بود.
- نیگاش کن! دختره ی پرو رفته اونور نشسته! نکرده اینجا پهلوی ما بشینه! تیر غیب خورده چه کارا ازش میاد!
عادل درست مثل یک آدم بلاتکلیف نشسته بود اما میمنت خانم او را جور دیگری می دید:
- داماد آینده مو! کپی نادر! وای! از همین حالا خودشو داده دست این اختیار سر خود! نه، نمی شه همینطوری بشینم . به اینا نیگا کنم! من نمیذارم! باید یه کاری بکنم.
میمنت خانم غش کرد. اول چند نفس عمیق کشید و سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و بریده بریده گفت:
- وای... وای، دارم می میرم... وای خدا... یکی به... یکی به دادم...
وغش کرد!
وحشت خانواده ی صارمی و نگرانی آقای صدر و دستپاچگی عادل هیچکدام نتوانستند غزل را از سر جایش تکان بدهند! از همانجا که نشسته بود با صدایی آرام و مطمئن گفت:
- فاطمه خانم. فاطمه خانم. بی زحمت یه لیوان آب قند بیارین. یه کم آب هم بزنین به سر و صورت می می. دوباره حالشون بهم خورد!
اعتماد به نفس و رفتار آرام غزل ترفند میمنت خانم را بی اثر کرد! چاره ای نبود. غزل اینطور می خواست. اینرا آقای صدر با صدای بلند اعلام کرد. آنهم وقتی که فاطمه خانم می می را برای استراحت به اطاقش برده بود:
- خب دیگه. دوره عوض شده. اینام جوونن، باشه، هر طوری که دلشون میخواد وصلت کنن.
او به همان نتیجه ای رسیده بود که پیشتر پدر و مادر عادل رسیده بودند. خواستگاری و مهربران و عقد و عروسی در همین جلسه تمام شد. تنها فاطمه خانم بود که موافق نبود:
- خودشو بدبخت کرد! لجباز! لجباز! از بچگی لجباز بود. از همینش می ترسیدم! از همین که به سرش اومد! بدبخت شد!
فاطمه خانم تمام سعیش را کرد. او از همان لحظه شروع کرد اما فایده ای نداشت. همانطور شد که غزل می خواست!
عقد در دفترخانه انجام شد و آنها فقط با دو چمدان راه افتادند. فردای روز عقدکنان، با ویزای توریستی راهی اورپا شدند.
- خداحافظ همگی.
- خداحافظ، خداحافظ.
غزل فقط با فاطمه خانوم دست و روبوسی کرد:
- فاطمه خانوم، مادرجان خداحافظ. منو ببخش، بخاطر همه چیز! بخاطر همه ی کارام!
فاطمه خانم در حالی که اشک می ریخت، در گوشش زمزمه کرد:
- هنوزم فرصت هست! دست بردار، نکن، ترو بخدا نکن! پس اون چی؟ آریا چی؟
غزل با صدای بلند طوری که همه بشنوند گفت:
- فاطمه خانم گذشته گذشته است! باید ولش کرد!
اما فاطمه خانم دست بردار نبود. دوباره بغلش کرد و به بهانه ی روبوسی وخداحافظی آهسته گفت:
- نکن دخترم! با خودت لجبازی نکن! خودت را بدبخت نکن! نرو دخترم، دختر گلم...
- دیگه بسه فاطمه خانم! حلالم کنید. بخاطر همه ی زحمتهاتون متشکرم.
مادر عادل آهسته می گفت:
- اینا چرا همدیگه رو ول نمی کنن؟ ندیده بودیم با کلفت بیشتر از پدر و مادر گرم بگیرند که خب الحمدالله حالا داریم می بینیم! معلوم نیست دیگه چه ها باید ببینیم! می بینی مرد؟
آقای صارمی آهسته جواب داد:
- بس کن زن! دست بردار، بذار برن. برای این حرفا بعداً فرصت هست.
و خانم صارمی بجای جواب سرش را برگرداند. صدای فاطمه خانوم به گوش می رسید که می گفت:
- فراموش نکنی به زهرا سر بزنی. نامه یادت نره.
- باشه، باشه خداحافظ. خداحافظ همگی. می می، پاپا خداحافظ.
عادل هم خداحافظی کرد. اما خوشحال و شاد.
- خداحافظ ببا، خداحافظ مامان.
- به امید خدا. دست خدا به همراهتون. خداحافظ، خداحافظ...