فصل شانزدهم
تا مدتها کلاس آنها ان کلاس سابق نبود. روزهای اول صندلی بهار یک دسته گل بود و بعد از ۀن صندلی را خالی نگه داشتند. هیچکس روی آن نمی نشست اما دنیا ادامه داشت، بچه ها جوان بودند و آهسته آهسته غم نبود بهار را به فراموشی سپردند.
- خاک سرده آقای زارع عزیز.
- می دونم شادکام، اما ببین… ببین مهران آخه… نباید یه مراسمی چیزی…
- خب دیگه همون هفته و چهلم که رسم بود، برگزار شد. دیگه باید صبر کرد تا سال. ولی خب…
- در هر صورت دنیا خیلی بی وفاس! خیلی…
- اینو که راس می گی.
آریا تا مراسم هفتم در خانه ماند. نمی دانیت چکار کند. فقط بعد از دوهفته بود که به دانشگاه رفت. دراین مدت اصلاً با مرتضی همکلام نشده بود. نه او جلو رفته بود و نه مرتضی. آنروز وقتی کلاس تمام شد، آریا سرش را زیر انداخت و بیرون رفت.
- آریا… آریا صبر کن.
صدای مرتضی بود. دل آریا هری ریخت پایین. نمی دانست چه جوابی بدهد اما نا خودآگاه جواب داد:
- من با تو کاری ندارم! هر چی باید بگی، قبلاً گفتی! ببینم حرف تازه ای داری؟
مرتضی که هنوز پرده ای از غم بر صورت داشت جواب داد:
- آره هست. باید بشنوی.
- اگه نخوام چی؟
- بازم باید بشنوی. میشه بریم آموزشگاه آپارتمان تو؟ به نماینده گفتم برامون غایب نذاره. استاد رهنمون سخت نمی گیره. می شه بریم؟
به جای جواب ، آریا بطرف در خروجی راه افتاد. مرتضی هم پشت سرش.
- چای می خوری؟
- نه بشین وفقط گوش کن.
روی مبل های هال در طبقه ی دوم آموزشگاه نشستند و مرتضی شروع کرد. یعنی می خواست شروع کند که نتوانست، شروع به گریه کرد.
- اومدی اینجا گریه کنی؟
آریا انرا گفت و احساس کرد بی رحمی کرده، فوراً اضافه کرد:
- عذر می خوام. منو ببخش.
و خودش هم به گریه افتاد. دوتایی سیر گریه کردند و عاقبت مرتضی شروع کرد:
- ببین من خیلی بی رحمی کردم. منو ببخش اما دلم می خواد بدونی که تقصیر نداشتم. هنوزم که یادم می افته، جیگرم آتیش می گیره! حیف بود بهار... حیف، خیلی حیف..
- مگه من اینو نمی دونم، مگه من کم ناراحتم؟ مگه من کم دلم می سوزه؟
آریا با هر جمله برافروخته تر می شد و وقتی جمله ی آخر را تمام کرد، صدایش تمام ساختمان را پرکرده بود:
- اما حرف سراینه که من چه گناهی کرده م؟ هان چه گناهی؟
سؤال آریا طوری دل مرتضی را به درد آورد که از جا بلند شد و بغلش کرد:
- هیچ گناهی، عزیز دلم. هیچ گناهی! منو ببخش، خیلی تحت تأثیر حرفهای بهار قرار گرفتم...
آریا حرف مرتضی را قطع کرد و با تعجب پرسید:
- مگه با تو صحبت کرد؟
- نه، اما یه یادداشت برام نوشته که هیچکس ازش خبر نداره! بیا خودت بگیر بخون...
آریا خواند و خواند. نه یکبار، نه دوبار، که شاید چهار و پنج بار! با هر کلمه گریه کرد. گریه کردند.
- مرتضی بخدا من تقصیری نداشتم!
- میدونم، میدونم.
- اون پیش خودش یه خیالاتی کرده بود و...
- اینو هم می دونم. اما اونروز من تحت تأثیر این حرفاش، این یادداشتش، فکر می کردم تقصیر توه!
- تقصیر من هم هست، من هم مقصرم! باید عاقلانه رففتار می کردم، نباید احساساتشو دست کم می گرفتن، نباید باهاش تندی می کردم. نباید رک و پوست کنده حرف می زدم.
- نه آریا جان تو راستشو گفتی، نمی شد که دروغ بگی. از کجا فکر می کردی که اون خودشو می کشه؟!
- در هر صورت خودمو نمی بخشم! آخه... اما تراهم نمی توانم ببخشم یادته چه حرفهایی به من زدی؟
- دیگه گذشته... راستی میدونی که من حتی پیش خودم فکر کرده بودم بعد از دانشگاه اگر شد، باهاش ازدواج کنم؟
- جدی می گی؟
- آره، نه اینکه عاشقش باشم، اما فکر می کردم چون چهار سال با هم بودیم و به زیر و بم اخلاق همدیگه واردیم، می تونیم یه جفت خوشبخت رو تشکیل بدیم.
- واقعاً متأسفم.
مرتضی زهر خندی زد و گفت:
- نه، تو تقصیری نداشتی، اینو همینطوری گفتم. دلم فقط بخاطر جوونیش می سوزه و پدر و مادرش!
- منم همینطور. باور کن خواب و خوراک ندارم. کم که با هم نبودیم؟ ما سه تا همش با هم بودیم! مگه یادم می ره؟ آخه...
- می فهمم، منم همینطورم.
- تازه عذاب وجدان داره منو می کشه!
- نه، این یکی دیگه اشتباهه! اشتباه محض! من به این فکر افتادم که باید فراموشش کرد. به هر شکل. وگرنه زندگی هر دو تا تون نابود می شه! می فهمی چی می گم؟
- آره.
آریا با سر هم حرفش را تأیید کرد و مرتضی ادامه داد:
- بچه ها فکر می کنند که شما دو تا عاشق هم بودین و تو بخاطر اینه که خیلی ناراحتی، نمی دونن که تو احساس گناه می کنی... احساس تقصیر می کنی... برای همینم من دلم بحال تو بیشتر می سوزه! مخصوصاً خبردارم که غزل و شیدا هم همین فکر رو می کنند! مخصوصاً غزل! عادل هم شده آتیش بیار معرکه! خبرشو دارم.
- از کجا؟
- ژاله! ژاله رفاعی. بعد از بهار اون داره توی دسته مون جای بهار رو می گیره. خبر می آره. از عادل و حرفا و کاراشون! ببین آریا بهار به خاطر عشق تو به غزل خودشو کشت، حالا خیلی زوره که غزل عکس اینو فکر کنه و تو از دستش بدی! می گم...
- نه مرتضی، از دست من هیچکاری بر نمی آد. نه، من که نمی تونم!
- نمی گم خودت برو اعتراف کن. نه، نمیخوام یه کاری بکنم، یعنی اگه اجازه بدی یه کاری بکنم.
- چه کاری؟
- اگه بذاری میرم پیش غزل و همه چی رو می گم! همه چی رو...
- نه نه. بهیج وجه. توی این دنیا که براش کاری نکردم. توی اون دنیا بذار راحت باشه. مگه توی یادداشتش از تو نخواسته که هیچکس نفهمه؟ حالا تو چطوری می خوای به وصیتش گوش ندی؟
مرتضی متفکر و آرام با صدائی آهسته گفت:
- ببین اون دیگه رفته! ترس من بخاطر شماهاس! دوتا آدم زنده! تو و غزل! شما عاشق همدیگه این! هیچ فکر کردی اگه غزل هم راه بهار رو بره چی می شه؟ فکر کنه که تو عاشق بهاری، در صورتی که خودش عاشق توه! اگه این کار رو کرد، اونوقت من چه خاکی به سرم بریزم؟ تو چه خاکی به سرت می ریزی؟ تورو که من می شناسم، دیگه یه