فصل پانزدهم
بهار با لبخند به آریا رو کرد:
- ببینم امروز با هم حرف بزنیم؟
- ما که هر روز با هم حرف می زنیم!
- نه خیرف اگه یادتون باشه، چند روز پیش خدمتتون عرض کردم می خوام باهاتون صحبت کنم…
آریا حرف بهار را قطع کردو گفت:
- من متوجه ی منظورت نشدم بهار جان. چون فکر کردم ما همیشه با هم حرف می زنیم، بنابراین لزومی…
صدای بلند بهار آریا را سرجایش میخکوب کرد! بهار نگذاشت آریا ادامه بدهد! با فریاد گفت:
- گفتم که منظورم این حرفا نبود! حالا وقت داری؟
آریا سادولوحانه جواب داد:
- آره ، خب بفرمایید.
- اینجا؟
- پس کجا؟
- وای که تو گاهی وقتا چقدر... چقدر خنگ می شی! خب بیا.
بهار که کاملاً عصبانی می نمود، راه افتاد. آریا که واقعاً نمی فهمید چرا رفتار بهار اینجوری شده، دنبال او به راه افتاد. بهار به یکی از خیابانهای خلوت دانشکده پیچید. تند می رفت. آریا برای آنکه به او برسد، مجبور شد تند تر قدم بردارد و بالاخره بهار پشت چند درخت کاج پیر ایستاده وگفت:
- خب حالا بفرمایین...
- چی رو؟
- میگی چی رو؟ یعنی تو نمی فهمی؟ نکنه خودتو به اون راه می زنی؟
آریا که دیگرواقعاً داشت عصبانی می شد، با صدای بلند جواب داد:
- کدوم راه؟ به پیر، به پیغمبر نمی فهمم از چی صحبت می کنی!
- خب حالا که خودت نمی خواهی حرف بزنی، من شرع می کنم.
بهار ناگهان ساکت شد. شروع به قدم زدن کرد، انگار داشت تصمیم می گرفت، یا اینکه فکر می کرد چگونه منظورش را به کلام تبدیل کند. درهرحال بعد از دو سه دقیقه راه رفتن روبروی آریا ایستاد و با صدایی آهسته تر، آرام و با طمأنینه گفت:
- خودت مجبورم کردی، من نمی خواستم اما خب دیگه.. شد! ببینم آخرش می خواهی چیکار کنی؟
- چی رو؟
بهار با شنیدن این سؤال آریا یکباره منفجر شد! با صدای بلند داد زد که:
- باز میگه چی رو؟ اگه نمی شناختمت می گفتم واقعاً نمی فهمی از چی حرف می زنم، اما حیف که می شناسمت، چند ساله، چند ترمه که می شناسمت. ببینم هنوز نمی خواهی تکلیف منو روشن کنی؟
- تکلیف تو رو؟
- بله، تکلیف منو! دل منو! عشق منو! تا کی می خوای منو بازی بدی؟ هان؟ کی میخوای بگی؟ اینهمه فرصت بس نیست؟!
دیگر بهار نتوانست خودش را کنترل کند. فرو ریخت. نشست. های های گریه می کرد:
- خسته شدم از بس منتظر موندم! از روز اول گفتی که دوستت دارم اما...
آریا که تازه موضوع را فهمیده بود، بجای یک برخورد عاقلانه و منطقی بطور ناگهانی حرف اورا قطع کرد و پرسید:
- من؟ من گفتم؟
- نه با زبونت، بازبونت نه، اما با کارات، با رفتارت...
- با رفتارم؟ کی من همچین رفتاری داشتم که خودم نفهمیدم؟
- تو نفهمیدی؟ پس برو گوش کن ببین همه بچه ها از چی حرف می زنند؟ از علاقه ی آریا سپهر به بهار ابدی! مثه اینکه نمی فهمی توی این چند ترم چطوری با من رفتار کردی!
- یه رفتار دوستانه. درست همونطوری که با مرتضی یا با... یا با بقیه دوستام رفتار می کردم.
- اما من با مرتضی فرق می کردم! رفتار تو با من
- تو چطوری به خودت وعده دادی که من به تو علاقه دارم؟ من کی همچین حرفی زدم؟ کی؟... خدایا به دادم برس!
دیگر آریا هم داشت عصبانی می شد اما حال بهار طور دیگری بود. از شدت عصبانیت در مرز جنون ایستاده بود:
- خدا به داد من برسه! خدا منو بکشه که بازیچه ی دست تو شدم! تو آدم بی عاطفه..
آریا داشت دیوانه می شد. با مشت به تنه ی درخت کوبید و گفت:
- بابا کی من به تو گفتم دوستت دارم؟ کی؟
- نگفتی اما نشون دادی! در تمام این مدت! کی بود که این همه از غزل بد می گفت؟ تو نبودی؟
- خب این چه ربطی داره؟
- ربطش معلومه! تو از اول فقط با من دوست بودی. فقط من! نه با هیچکس دیگه! من محرم حرفات بودم.
- وای خدای من! تو برای من عین مرتضی بودی. من و تو ومرتضی از اولش با هم دوست شدیم. تو برای من یه دوست بودی، همین! نه کمتر و نه بیشتر!
بهار فقط گریه می کرد! گریه می کرد و حرف می زد. حرفهایش با گریه آمیخته بود و گریه اش با گلایه:
- من احمق رو بگو! خدا من دیگه چطور می تونم بین بچه ها سرمو بلند کنم؟!
- این چه ربطی به بچه ها داره؟
- چه ربطی به بچه ها داره؟ وای نمیدونی چه حرفا می زنن! اما باشه، گور پدر بچه ها! جواب دلمو چی بدم؟
آریا نمی فهمید که رفتارش بی رحمانه است، اما داشت از خودش دفاع می کرد. از رفتارش، از رفتار بی پیرایه اش. نمی فهمید با دل یک دختر چه کاری دارد انجام می دهد! نمی فهمید دارد دل یک دختر را، دل پاک یک دختر را می شکند! تکه تکه می کند!
- به من چه؟ خب می گفتی، یکبار می گفتی که دوستم نداری...
- آخه مگه باید به همه گفت که عاشقشون نیستی؟ من کی گفتم عاشق توام؟
- اما تو.. وقتی از غزل بد می گفتی، وقتی اون دختره ی عوضی هر جایی...
دیگر آریا طاقت نیاورد. نفهمید چطوری می خواست با پشت دست به دهن بهار بکوبد و در نیمه ی راه دستش را نگاه داشت و مشت کرد و به سر خودش کوبید:
- خفه شو! غزل ماهه! من اگه بدشو گفتم، برای اینه که.. برای اینه که... من عاشق اونم! می فهمی عاشق اونم...
سکوت وحشتناکی حاکم شد. آریا باید سکوت را می شکست. سکوتی که فقط باگریه ی بی صدای بهار شکسته می شد. اریا خیلی آرامتر شروع کرد. به طرف بهار برگشت. شانه هایش را گرفت وگفت:
- ببین بهار جان، من از تو عذر می خوام. تو دوست منی. درست عین مرتضی. من هیچوقت کاری نکرده م که بیشتر از این رو نشون بدم. به تموم این مدت فکر کن، تموم کارای منو ببین، ببین اصلاً بوی عاشق بودن می ده؟ من کشته ی غزلم! من عاشق غزلم! اگه از اون بد می گفتم، اگه با اون لجبازی کردم، بخاطر اینه که عاشقشم می فهمی؟ عاشقشم!
بهار سرش را تند و تند به دو طرف تکان داد. با هر حرکت سر یک نه بزرگ را بوجود می آورد، بغض کرده بود:
- خدای من! تو منو کشتی آریا!
صدا آهسته بود اما از اعماق جان بهار بر می آمد:
- برو... از اینجا برو تنهام بگذار... برو! دیگه نمی خوام ببینمت!
- آخه... با اینحالی که تو داری... خواهش می کنم بهار...
- خفه شو... فقط برو، برو. برو که دیگه نبینمت... برو...
کلمه « برو» را آنقدر بلند گفت که آریا به اطراف نگاه کرد. ترسید که صدا به همه ی دانشکده رسیده باشد. اما صدای غار غار کلاغها تمام صداها را در خود خفه می کرد. فقط صدای کلاغها به گوش می رسید. آریا ایستاد اما بهار سرش را روی زانو گذاشته بود. انگار دیگر اینجا نبود!
- واقعاً باید برم اما....
آریا باز هم طاقت نیاورد، با التماس گفت:
- بهار... بهار؟
اما هیچ جوابی نشنید. حال بدی داشت. از اتفاقی که افتاده بود، ناراحت بود اما هیچ کار دیگری از دستش بر نمی آمد! نمی دانست چکار کند! اول آرام آرام راه افتاد. چند باری برگشت و پشت سرش را نگاه کرد اما بعد تند کرد. خیلی تند بطرف دانشکده شان می رفت اما وسط راه بطرف در خروجی پیچید. دلش نمی خواست هیچکس را ببیند.
- باید برم خونه... دارم دیوونه می شم اینجا...
آریا روز بعد را هم به دانشکده نرفت:
- یک روز غیبت اشکالی نداره. اما تعجب می کنم چرا امروز مرتضی زنگ زد! عجبه! باید از من خبر می گرفت! می پرسید چرا امروز نرفته م؟ خب ولش کن...
تمام روز را از اطاقش بیرون نیامد. مهرانگیز خانم صبح را کلاس داشت اما بعد از ناهار تا شب چندین بار به او سر زد:
- انگار امروز پسرم سرحال نیست؟ طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟
- نه مادر، همینطوری. از اون ناراحتیهای بی نام و نشانه! خودش تموم می شه.
و همین یک روز در تنهایی اطاق ماندن حالش را اندکی بهتر کرد. تصمیم گرفت روز بعد را به دانشگاه برود:
- مادر صبح زود صدام کنین. ساعت هشت کلاس دارم.
وراه افتاد. جوری که ساعت هشت در دانشکده باشد. مثل همیشه با اتوبوس و کتابی در دست برای خواندن! با دیدن محوطه به خودش نهیب زد:
- چرا اینجا اینقدر خلوته امروز؟
فضای خالی جلوی دانشکده شان یک میدان کوچک داشت که دایره ی وسطش را گل کاشته بودند. یک باغچه پراز گل. بیشتر در این میدانچه جلوی در ورودی دانشکده بچه ها ایستاده بودند به حرف زدن. یکی دوتا، سه تا چهارتا... بعضی ها روی نیمکت های دور میدانچه می نشستند. اما امروز انگار هیچکس نبود!
- نکند دانشکده تعطیل شده؟
وارد میدان شد و به طرف در ورودی دانشکده رفت اما هنوز به در ورودی نرسیده بود که یکی از خدمتگزارهای دانشکده را دید که با دیدن آریا تعجب کرد و از همانجا گفت:
- بچه ها دم در شرقی قرار گذاشتند، مگه خبر نداشتین؟
- نه من دیروز دانشکده نبودم!
- پس تا نرفتن برو. زود باش. قرار ساعت هشت و نیمه، یالا بدو.
آریا برگشت و شروع به دویدن کرد. می خواست به بچه ها برسد. همینطور که می دوید با خودش اندیشید:
- یعنی چه؟ یعنی چه خبره؟ برای چی بچه ها اونجا جمع شده ن؟ خب هر خبری هست، حالا می فهمم. مجبورم برم اونجا. آخه یه خبری، خب مرتضی باید یه زنگی به من می زد. چرا یه اطلاعیه نزده ن دم در دانشکده؟
وناگهان یادش آمد که انگار یک چیزی مثل اعلامیه دیده که دم در ورودی ساختمان نصب شده اما او به آن نرسیده بود تا بخواند!
- کاش رفته بودم و خونده بودم. همینطور به حرف این یارو گوش کردم و برگشتم. خب هنوز چند دقیقه وقت دارم. باید تندتر بروم...
وتندتر دوید. نفس نفس می زد که رسید. بچه ها را دید که بیرون درشرقی جمع شده اند اما بعد... ایستاد. نمی فهمید قضیه از چه قرار است!
- چرا بچه ها سیاه پوشیده اند؟ اون اتوبوس چیه با پارچه ی سیاه؟! یعنی چی شده؟ چرا... خدایا یعنی کسی مرده؟!
هنوز به چند قدمی بچه ها نرسیده بود که شادکام از بقیه جدا شد و به طرف او دوید:
- صبر کن سپهر، آریا وایستا همونجا!
شادکام به آریا رسید. سیاه پوشیده بود. آریا با دلهره پرسید:
- چه خبره؟ چی شده؟ چرا بچه ها...
چشمهای شادکام سرخ بود.
- ببین آریا... صبر کن، بایست تا بهت بگم.
- گفتم چی شده؟
- متأسفم! یکی از بچه های کلاس فوت کرده... میدونی...
آریا داشت سکته می کرد. با فریاد پرسید:
- کی؟ بگو کی؟
- ابدی! بهار ابدی!
آریا نفهمید که چقدر بلند فریاد زد:
- وای خدای کم! خدا... خدا.... خدا..!
صدای فریاد آریا همه ی نگاهها را به طرف او برگرداند، چند تا ار بچه ها با عجله به طرف آریا دویدند. آریا با مشت به سر و صورت خودش می کوبید:
- خدای من آخه چرا... چرا؟ به من بگین چطوری آخه؟ چی شده؟
مرتضی خودش را زودتر از بقیه به او رسانده بود. در حالی که دستهای اورا می گرفت گفت:
- خب دیگه بسه. معلوم هست کدوم گوری هستی؟
- خدای من، بگو چطوری...
صدای یکی از بچه ها به گوش آریا رسید. مثل آنکه علی زارع بود:
- معلوم نیست! شاید سکته کرده... شاید هم... دیروز صبح از خواب بیدار نمی شود. وقتی می روند، می بینند روی تختخوابش...
همه گریه می کردند. صدای گریه آریا در بین صدای بچه ها گم شد. هر چند بلندتر از همه بود:
- خدایا چرا... خاک بر سرمن... تقصیر من بود...
- خفه شو دیگه!
آریا باور نمی کرد درست می شنود! صدا، صدای مرتضی بود. اشتباه نمی کرد.
چشمانش را باز کرد، مرتضی بغلش کرده بود . دستهایش را گرفته بود که توی سر خودش نزند. جوری که هر کس نگاه می کرد، می دید که این دوست دارد دوستش را دلداری می دهد. فکر کرد شاید اشتباه شنیده اما دوباره لبهای مرتضی دم گوش او قرار گرفتند:
- گفتم خفه شو... کثافت قاتل تو دیگه برای چی گریه می کنی؟
مرتضی با صدای بلند گفت:
- دور آریا رو خلوت کنین. بذارین من آرومش می کنم.
آریا را بغل کرد و از بقیه جدایش کرد. چشمهایش مثل دو کاسه خون بودند:
- هر غلطی می خواهی بکن. هر چه می خواهی زر بزن... اما این تغییری در اصل قضیه نمی ده!
و بعد تند و تند درحالی که او را بغل کرده بود و بطرف نرده ها می برد اضافه کرد:
- البته هیچکس نمی دونه. فقط من می دونم که توی کثافت قاتلی! فقط برای من نوشته! قبل از خودکشی... بای پدر و مادرش یه چیز دیگه نوشته. گفته از زندگی خسته شده! همین و همین.... پدر و مادرشم نذاشتن هیشکی بفهمه... به همه گفتن سکته کرده... اینارو می گم که خبر داشته باشی... اما از نظر من تو قاتلی اونی... تو کثافت عوضی... توی یادداشتش برام نوشته... حالا هر چی می خوای زار بزن کثافت....
وبا دیدن غزل و شیدا که نزدیک می شدند، کلمه کثافت را با این کلمات کامل کرد:
- عزیز من کاری از دستت بر نمی آد. قسمت بوده! خواهش می کنم خودتو کنترل کن!
نگاه مرتضی به آریا درست مثل کسی که بود به قاتل عزیزش نگاه می کند اما در همانحال رهایش نمی کرد. بغلش کرده بود و آریا نمی دانست چه جوابی به او بدهد فقط می گفت:
- آخه مرتضی... مرتضی تو که....
و مرتضی که با صدای آهسته و در گوشی او از هیچ توهینی دریغ نمی کرد، جلوی دیگران با صدای بلند به او دلداری می داد:
- آهسته تر پسر، آریا جان بسه دیگه!
غزل هم چشمهایش گریان بود، هم غزل و هم شیدا!
- تسلیت می گویم آقای سپهر.
آریا برگشت و به غزل نگاه می کرد. به چشمهای زیبا اما گریان غزل. نمی دانست چه جوابی به او بدهد! می فهمید که چرا دارد به او تسلیت می گوید. می خواست فریاد بزند:
- اینطوری که تو فکر می کنی نیست. ما عاشق هم نبوده ایم، من عشقم را از دست نداده ام که تو به من تسلیت بگوئی!
اما نمی توانست! نمی شد این حرفها را بزند! و چشمهای گریان غزل به او دوخته شده بود و طوری می گفت تسلیت می گویم، که از هزار تا فحش بدتر بود!
- منهم به شما تسلیت می گویم آقای سپهر. حیف بهار بود. حیف شد که از دستش دادید!
و آریا فقط توانست بگوید:
- همه مان از دستش دادیم، باید به همه تسلیت گفت.
اما مرتضی یکی از کثیف ترین ترفندهایش را بکار برد. او که از زیر و بالای همه چیز باخبر بود اما معلوم نبود چرا با آریا اینطوری رفتار می کند؛ گفت:
- اما آریا جان قبول کنیم که برای تو از همه سخت تر است، اینجا که غریبه ای نیست حالا، همه خودمانی هستیم...
و آریا طاقت نیاورد. خودش را از آغوش تقلبی مرتضی بیرون کشید و داد زذ:
- خفه شو دیگه؟ بسه! ولم کن!
اما مرتضی با رندی و آهسته رو به غزل و سیدا کرد وگفت:
- طفلکی کنترل خودش را از دست داده، خدا بهش رحم کنه.
آریا نمی توانست چکار کند:
- چرا مرتضی دارد با من اینطوری رفتار می کند؟! مگر من چه کرده ام آخر؟ خدایا به دادم برس.
و( خدایا به دادم برس) را بلندتر گفت. چشمهای غزل و شیدا و مرتضی کارهای او را نگاه می کرد و او داشت عاصی می شد!
- خانمها، آقایون بفرماوین سوار اتوبوس بشین، بفرمائین.
برای مراسم ختم می رفتند. روز قبل مراسم خاکسپاری انجام شده بود. همه غمگین و گرفته بودند. دخترها بدون استثنا گریه می کردند. پسرها هم همینطور، هر چند تک و توک سعی می کردند خودشان را کنترل کنن. آریا مخصوصاً صبر کرد.
بعد از آنکه مرتضی نشست، فوراً خودش را به علی زارع رساند و کنار او نشست.
- عجیبه! ادم نمی تونه باور کنه! همین پریروز بود که با هم بودیم، سر کلاس استاد...
آریا بقیه حرف زارع را نشنید، داشت به مرتضی فکر می کرد و کارهایش:
- آخه چرا با من اینجوری می کنه؟ مگه من چیکار کردم؟ یعنی بهار توی یادداشت وصیت نامه ش چی نوشته؟
- نکنه گفته من باعث خودکشی ش شدم؟ خب حالا گفته باشه هم، مرتضی که منو می شناسه، می دونه که...
آریا نمی فهمید! از طرفی فکر آنکه بهار مرده و دیگر بین آنها نیست دیوانه اش می کرد، گوئی خودش هم احساس تقصیر می کرد:
- شایدم مرتضی درست فکر می کنه! تقصیر منهم هست! اگر اونروز اونجوری باهاش حرف نزده بودن... اما آخه باید چی می گفتم؟.. دروغ می گفتم؟... منکه عاشق اون نبودم... از کجا میدونستم خودکشی می کنه؟!..
صدای هر دوشان سوز داشت. غزل کمتر حرف می زد اما بیشتر گریه می کرد. صدای فین فین هر دوشان مرتب گوش آریا را اذیت می کرد اما او که خودش هم آرام آرام به گریه افتاده بود، بی صدا گریه می کرد و می شنید:
- غزل جون ما خیلی بدیم... یعنی منظورم خودمه... من خیلی سنگدل هستم، خیلی! با بهار بد تا کردم.
- منم همینطور...
- اما آخه آدم از کجا میدونه؟ اگر فکرشو می کردم.... حیف اون قد و بالا نبود...
- شاید سکته نبوده، نکنه خودشو...
- نه غیر ممکنه! آخه به خاطر چی؟ همه چی که روبراه بود! پیدا بود که بهم علاقه... خودت... خودتو چند بار می گفتی که...
- درسته غزل جون، اما من بد کردم... خیلی دلشو سوزوندم... اون متلک هام... خدا منو بکشه....
- من چی ؟ مگه من کم... همش هم بخاطر... ما دخترا بازیچه ی مردائیم... بیخود بخاطر اونا...
- حیف بهار! حیف اون چشما... اون موها...دیده بودی موهاش چقدر...
- ترو بخدا دلمو آتیش نزن شیدا... بسه دیگه...بسه... نگو...
انگار آن دو روضه می خواندند و آریا گریه می کرد! آریا مطمئن بود که آنها نمی دانند او پشت سرشان نشسته. و براستی هم نمی دانستند. فکر می کردند جلوی اتوبوس و کنار مرتضی نشسته است.
- می بینی حال دخترارو؟
با سر جواب مثبت داد. علی زارع دلش می خواست حرف بزند. برای همین هم اینرا گفت اما آریا اصلاً حال حرف زدن نداشت.
- آقای صادق راننده کارتون داره، آدرس دقیقو می خواد.
مرتضی بلند شد و رفت پهلوی راننده. داشت به او آدرس می داد. اولین کسی بود که خبرش کردند. همان دیروز باخبر شده بود. مادر بهار به او تلفن زد و وقتی او رسید، یادداشت را دادند دستش. یادداشتی که برای پدر و مادرش گذاشته بود:
پدر و مادر عزیزم
سلام و خداحافظ. مرا ببخشید که اینطوری بی مقدمه می روم. باور کنید دوستتان دارم و اگر تا حال مانده ام فقط به خاطر شماها بوده اما دیگر طاقت ندارم. این یادداشت را برای شما نوشتم که بدانید هیچکس مسبب این کار من نیست. من فقط خسته شده ام، خسته ی خسته! برای همین سعی می کنم با خوردن این قرصها راه را کوتاه کنم. وقتی این یادداشت را می خوانید که دیگر زنده نیستم. سلام مرا به همه برسانید. همه ی فامیل و دوست و آشنا را همیشه دوست داشته ام. به بچه های کلاس سلام مرا برسانید. مخصوصاً به همکلاسی خوبم آقای مرتضی صادق. همه ی کتابها و نوشته ها وتابلوهای خودم را به او می بخشم. بقیه وسایل خصوصی ام مال شماست، البته منکه چیزی ندارم فقط یک خواهش از شما دارم و آن این است که مرا بخاطر این کارم ببخشید. انشاالله سر شما سلامت باشد و بقیه بچه جای مرا پرکنند. هیچکس در تصمیم گیری من نقشی نداشته و مقصر نیست. علت خودکشی من فقط ناامیدی است. من امیدهای بیهوده ای را مدتها در دلم پرورانده ام و حالا فهمیده ام که همه اش بیهوده بوده است و دیگر دلم نمی خواهد در این دنیا زندگی کنم. می بوسماتن. خدانگهدار شما. دخترتان بهار.
یادداشت دیوانه اش کرد. نمی فهمید چه مسئله ای باعث خودکشی بهار شده است! مادر و پدرش هر دو غش کرده بودند. عمویش همه کاره بود. همو بود که ترتیب پزشکی قانونی و بقیه کارها را داد و بعد اعلام کرد که بهار سکته کرده است.
- در خواب سکته کرده است. آقای دکتر بفرمایید که همه بدانند.
و دکتر پزشکی قانونی که گزارش خودکشی را نوشته و امضاء کرده بود، برای تسلی دل آنان جوری که همه ی همسایه ها و فامیل بشنوند، تأیید کرد:
- بله در خواب تمام کرده است. زندگی است دیگر، سکته...
هم گفته بود و هم نگفته بود! با سیاست کار را تمام کرده و رفت. مرتضی نمی توانست خودش را کنترل کند. پاهایش طاقت کشیدن جسمش را نداشتند اما چاره ای نبود هر طور که بود با خانواده ی بهار همراهی کرد. ووقتی بعد از خاک سپاری جسم نیمه مرده اش را به خانه رساند، مادرش کاغذ را به او داد:
- دیروز عصر آورد. گفت ابدی است، بهار ابدی. همکلاسی تو.
- کو؟ کجاست کاغذ؟
- چه خبرته؟ الان میارم. تو قوطی چرخ خیاطی گذاشتم. حالاست که بیارم. هیچ معلوم هست چته؟
مثل دیوانه ها شده بود. طاقت نداشت صبر کند تا مادرش کاغذ را بیاورد. به طرف چرخ خیاطی دوید. با مادرش با هم رسیدند.
- کجا حالا؟
- میرم توی اطاقم ،همونجا می خونم.
- حالا دیگه ما نامحرم شدیم. نباید بفهمیم چی نوشته توش؟ نکنه خبرائی باشه ایشالا؟ مبارکا باشه برامون و خودمون بی خبر...
مرتضی نماند که بقیه حرف مادر را بشنود. فقط دندانها را با عصبانیت به هم فشرد و داد زد:
- حاج خانم! شما نمی فهمید...
نه، مادرش نمی فهمید! اصلاً متوجه ی حال او نشده بود. فقط کفشهایش را کند و نامه را باز کرد:
سلام مرتضی جان
مرا ببخش که مزاحم تو شدم. میدانم وقتی که این نامه را می خوانی چه حالی داری، اما دلم نیامد بی خبر بروم. مسلماً وقتی نامه را می خوانی که از رفتن من باخبر شده ای. خودم از مادرت خواهش کردم نامه را صبح به تو بدهد. مخصوصاً می خواستم پس از دفن من...
تازه مرتضی بیاد آورد که مادر گفته بود نامه را بهار دیروز عصر آورده. حواسش نبود که بپرسد چرا صبح به او نداده است؟ با غضب شروع به خواندن بقیه ی نامه کرد:
این چند کلمه را بخوانی. مرتضی جان شاید خودت هم از اول متوجه شده بودی که من عاضق آریا شده ام. فکر می کردم که او هم مرا دوست دارد چون رفتار او جز این را نشان نمی داد. اما با کمال بدبختی امروز فهمیدم که قضیه غیر از این است....
مرتضی با خودش زمزمه کرد:
- خب معلومه که غیر ازاین بود. از من می پرسیدی دختر...
دوباره مشغول خواندن شد! انگار لازم بود وسط نامه غیض و عصبانیتش را یک جوری نشان بدهد و سر یکی خالی کند. خواه مادرش، خواه خودش، خواه... آریا...
و او نه تنها عاشق من نیست بلکه هیچ احساسی نسبت به من ندارد. او عاشق غزل است. همان کسی که از روز اول بدش را گفته و می گوید. امروز پرده از رازش برداشت. آریا به دوستی ما خیانت کرد.....
- نه کدام خیانت؟ من میدونستم اون عاشق غزله... این منم که ترو... اما نه نمن عاشق تو نبودم، فقط دوست بودیم. می گفتم شاید یه روزی باهات ازدواج کنم... اما عشق و این حرفا نه... نه من و نه آریا هیچکداممان... ما با هم رفیق بودیم دختر... چرا اینو نفهمیدی؟ خب از من می پرسیدی... بابا یک کلمه دهن باز می کردی و تمام!
اما نپرسیده بوده، بهار از مرتضی نپرسیده بود. خواند:
آریا جوری رفتار می کرد که من فکر می کردم عاشق من است اما امروز فهمیدم که هیهات... چقدر ساده اندیش بوده ام... سرت را درد نیاورم. این حرفها فقط مال خود توست. دلم میخواهد تا وقتی که همدیگر را در آن دنیا می بینیم، به کسی نگوئی. البته آریا خودش می داند چرا من خودم را راحت کرده ام. فقط دلم برای بابا و مامانم می سوزد. راستی برای آنها هم یادداشت نوشته ام اما علت را نگفته ام. ترو بخدا این چند روزه پهلویشان باش. هم خودت و هم بقیه. مرتضی جان حلالم کن. نگذار هیچکس شاد شود. از دشمن شادی بدم می آید. به هیچکس فضیه را نگو.
اگر دلت خواست یادداشت را بسوزان. کتابها و تابلوها و یادداشتها یم مال تو. هر کاری خواستی با آنها بکن. به تو اطمینان دارم. مرا ببخش که بی خبر رفتم. دیگر دنیا برایم تارزشی نداشت. وقتی فهمیدم که عاشق غزل است، متوجه شدم که دیگر کار من تمام است! راستی هم مگر می شد کاری کرد؟ مرا ببخش و برایم دعا کن که خدا مرا ببخشد. تو مؤمنی، دعا فراموشت نشود.بهار
اشکهای مرتضی کاغذ را خیس کردند. دستهایش را خیس کردند. چشمش را خیس کردند، جانش را خیس کردند...
- خدا... آخه چرا؟!
بازهم بلند حرف زده بود. وقتی ناراحت بود، فکرهایش را بلند به زبان می آورد. راننده پرسید:
- چیزی گفتید آقا؟
مرتضی برگشت به فضای اتوبوس! از فضای دیروز و یادداشت و خانه شان برشگت به حالا و اتوبوس و مراسم ختم. گفت:
- همینجاست. اون مسجد، اون طرف خیابون. همونجا نگه دارین.
تنها آریا سیاه نپوشیده بود. آخر او که نمیداسنت! از هم جدا شدند. دخترها از دیگر مسجد وارد قسمت زنانه شدند. اما افسوس که قرار نبود آریا سوز مادر و خواهران بهار را نشنود. پدر بهار که یک مرده متحرک بود. انگار چیزی به سکته کردنش نمانده بود! روی یک صندلی ولو شده بود. بقیه ی فامیل بهار خوش آمد می گفتند.
- خدا چرا ازم گرفتیش؟ از اعماق جان:
- مادر چرا رفتی؟ بهارم، بهار گلم، بهارم مادر چرا رفتی؟ چرا آخر؟ دوستات اومده ن مادر! اومدن به مادرت سر سلامتی بدن! پاشو، پاشو بهشون خوش آمدید بگو.. همکلاسیات اومدن مادر... بهارم...
آنچنان فریاد می زد که زمین و زمان را به آتش می کشید. مادر بهار نه انگار که در مسجد نشسته است، سوزش را فریاد می زد! صدایش به سقف گنبدی مسجد می رسید و پژواکش به سر و صورت همه می ریخت. با اولین کلماتش همه به گریه افتادند. مرد و زن گریه می کردند. آخر مگر می شد گریه نکرد؟! این سوز جان را پطور می شد شنید و نسوخت؟! درست مثل روز عاشورا شده بود. صداهائی دیگر با مادر بهار همراه شدند:
- بهار جان... آخ بهار جان...آریا می فهمید که این صداها از دخترهای کلاس وبقیه ی زنهاست و ناگهان صداها بیشتر شد. پدر بهار هم صدا بلنذ کرد:
- بهارم، دخترم، کجا رفتی؟ بهارم…
وصدای مردها هم به گریه بلند شد. حالا دیگر زن و مرد با هم می گریستند. صداها آنقدر بلند بود که قاری هم میکروفن را خاموش کرد و همراه با بقیه گریست. و بدون میکروفن شروع به خوندن کرد. دم گرفت. دم همراه با سینه زدن
کجا رفتی مگر بد دیدی از ما کجا رفتی مگر رنجیدی از ما
بهار ای درخت با فرهنگ و دانش کجا رفتی چرا نومیدی ازما
معلوم نبود این مثلاً شعر را چند لحظه قبل ساخته که با آوازی حزین می خواند. دستگاه دشتی بود، دشتستانی بود و آریا متوجه شد که قاری کور است. ایستاده و با اشکهای جاری می خواند، انگار او هم سوزی در دل داشت.
- شاید او هم عزیزی از دست داده که اینطور….
مراسم ترحیم مثل شام غریبان روز عاشورا شده بود! هیچکس حال خودش را نمی فهمید، همه از دل می گریستند